اَسفَلَ سافِلینَ اِلَّا الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُ الصّالِحات | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
اَسفَلَ سافِلینَ اِلَّا الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُ الصّالِحات| شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 974 تا 1025
نام حکایت : حکایت محبوس شدن آهو در آخور خَران و طعنۀ آن خَران
بخش : 7 از 9 ( اَسفَلَ سافِلینَ اِلَّا الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُ الصّالِحات )
خلاصه حکایت محبوس شدن آهو در آخور خَران و طعنۀ آن خَران
صیّادی آهویی شکار کرد و به طویله گاوان و خَرانِ خود انداخت . وقتی که جلو آنها کاه ریخت آن زبان بسته ها با اشتهای عجیبی شروع به خوردن کردند . امّا آن آهو هراسان از این سو بدان سو می دوید و اصلاََ لب به کاه نمی زد . وقتی گاوان و خران دیدند که او از غذای آنان نمی خورد مسخره اش کردند و هر یک سخنی طنز آلود نثارش نمود . آهو گفت : این کاه ، ارزانی خودتان باد . من پیش از آنکه گرفتارِ این طویله شوم در کنارِ جویبارانِ زلال و گلزارانِ مصفّا می خرامیدم . یکی از خران سخره کنان بدو گفت : دیگر بس است اینقدر …
متن کامل ” حکایت محبوس شدن آهو در آخور خَران و طعنۀ آن خَران “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات اَسفَلَ سافِلینَ اِلَّا الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُ الصّالِحات
ابیات 974 الی 1025
974) لیک گر باشد طبیبش نورِ حق / نیست از پیریّ و تب ، نقصان و دَق
975) سُستیِ او هست چون سُستیِّ مست / کاندر آن سُستی ش رَشکِ رُستم است
976) گر بمیرد ، استخوانش غرقِ ذوق / ذَرّه ذَرّه اش در شعاعِ نورِ شوق
977) و آنکه آنَش نیست ، باغِ بی ثمر / که خزانش می کند زیر و زَبر
978) گُل نمانَد ، خارها مانَد سیاه / زرد و بی مغز آمده چون تَلِّ کاه
979) تا چه زَلّت کرد آن باغ ای خدا / که ازو این حُلّه ها گردد جدا ؟
980) خویشتن را دید و ، دیدِ خویشتن / زَهرِ قتّال ست ، هین ای مُمتَحَن
981) شاهدی کز عشقِ او عالَم گریست / عالَمش می راند از خود ، جُرم چیست ؟
982) جُرم ، آنکه زیورِ عاریّه بست / کرد دعوی کین حُلَل مِلکِ من است
983) واستانیم آن ، که تا دانَد یقین / خِرمن آنِ ماست ، خوبان دانه چین
984) تا بداند کان حُلَل عاریّه بود / پرتوی بود آن ز خورشیدِ وجود
985) آن جمال و قدرت و فضل و هنر / ز آفتابِ حُسن کرد این سُو سفر
986) بازمی گردند چون اِستاره ها / نورِ آن خورشید زین دیوارها
987) پرتوِ خورشید شد واجایگاه / مانَد هر دیوار تاریک و سیاه
988) آنکه کرد او در رُخِ خوبانت دَنگ / نورِ خورشیدست از شیشۀ سه رنگ
989) شیشه های رنگ رنگ آن نور را / می نمایند این چنین رنگین به ما
990) چون نمانَد شیشه های رنگ رنگ / نورِ بی رنگت کند آنگاه دَنگ
991) خُوی کُن بی شیشه ، دیدن نور را / تا چو شیشه بشکند نَبوَد عَمی
992) قانعی با دانشِ آموخته / در چراغِ غیر ، چشم افروخته
993) او چراغِ خویش برباید که تا / تو بدانی مُستعیری ، نی فتا
994) گر تو کردی شُکر و سعیِ مُجتَهَد / غم مخور که صد چنان بازت دهد
995) ور نکردی شُکر ، اکنون خون گِری / که شده ست آن حُسن از کافر بَری
996) اُمَّة الکُفران ، اَضَلّ اَعمالَهُم / اُمَّة الایمان اَصلَح بالَهُم
997) گُم شد از بی شُکر خوبی و هنر / که دگر هرگز نبیند ز آن اثر
998) خویشی و بی خویشی و شُکر و وَداد / رفت ز آنسان که نیاردشان به یاد
999) که اَضًلّ اَعمالَهُم ای کافران / جَستنِ کام است از هر کامران
1000) جز ز اهلِ شُکر و اصحابِ وفا / که مر ایشان راست دولت در قفا
1001) دولتِ رفته کجا قوّت دهد ؟ / دولتِ آینده خاصیّت دهد
1002) قرض دِه زین دولت اندر اَقرِضُوا / تا که صد دولت ببینی پیشِ رُو
1003) اندکی زین شُرب کم کُن بهرِ خویش / تا که حوضِ کوثری یابی به پیش
1004) جُرعه بر خاکِ وفا آن کس که ریخت / کی توانَد صیدِ دولت زو گریخت ؟
1005) خوش کند دلشان که اَصلَح بالَهُم / رَدَّ مِن بَعدِ التَّوی اَنزالَهُم
1006) ای اَجَل وی تُرکِ غارت سازِ دِه / هر چه بُردی زین شَکوران ، باز دِه
1007) وا دهد ، ایشان بنَپذیرند آن / ز آنکه مُنعَم گشته اند از رَختِ جان
1008) صوفییم و خِرقه ها انداختیم / باز نستانیم ، چون در باختیم
1009) ما عوض دیدیم ، آنگه چون عوض / رفت از ما حاجت و حرص و غرض
1010) ز آبِ شور و مُهلِکی بیرون شدیم / بر رَحیق و چشمۀ کوثر زدیم
1011) آنچه کردی ای جهان با دیگران / بی وفایی و فن و نازِ گِران
1012) بر سَرت ریزیم ما بهرِ جزا / که شهیدیم ، آمده اندر غزا
1013) تا بدانی که خدایِ پاک را / بندگان هستند پُر حمله و مِری
1014) سبلتِ تزویرِ دنیا بَرکنند / خیمه را بر بارویِ نصرت زنند
1015) این شهیدان باز نو غازی شدند / وین اسیران باز بر نصرت زدند
1016) سر برآوردند باز از نیستی / که ببین ما را ، گر اَکمَه نیستی
1017) تا بدانی در عدم خورشیدهاست / و آنچه اینجا آفتاب و ، آنجا سُهاست
1018) در عدم ، هستی برادر چون بُوَد ؟ / ضدّ اندر ضدّ ، چون مکنون بُوَد ؟
1019) یُخرِجُ الحَیَّ مِنَ المَیِّت بدان / که عدم آمد امیدِ عابدان
1020) مَردِ کارنده که انبارش تُهی ست / شاد و خوش ، نه بر امیدِ نیستی ست ؟
1021) که بروید آن ز سویِ نیستی / فهم کُن گر واقفِ معنی ستی
1022) دَم به دَم از نیستی ، تو منتظِر / که بیابی فهم و ذوق ، آرام و بِر
1023) نیست دستوری گشاد این راز را / ورنه بغدادی کنم اَبخاز را
1024) پس خزانۀ صُنعِ حق باشد عدم / که برآرد زُو عطاها دَم به دَم
1025) مُبدِع آمد حقّ و مُبدع آن بُوَد / که برآرد فرع بی اصل و سَنَد
شرح و تفسیر اَسفَلَ سافِلینَ اِلَّا الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُ الصّالِحات
- بیت 974
- بیت 975
- بیت 976
- بیت 977
- بیت 978
- بیت 979
- بیت 980
- بیت 981
- بیت 982
- بیت 983
- بیت 984
- بیت 985
- بیت 986
- بیت 987
- بیت 988
- بیت 989
- بیت 990
- بیت 991
- بیت 992
- بیت 993
- بیت 994
- بیت 995
- بیت 996
- بیت 997
- بیت 998
- بیت 999
- بیت 1000
- بیت 1001
- بیت 1002
- بیت 1003
- بیت 1004
- بیت 1005
- بیت 1006
- بیت 1007
- بیت 1008
- بیت 1009
- بیت 1010
- بیت 1011
- بیت 1012
- بیت 1013
- بیت 1014
- بیت 1015
- بیت 1016
- بیت 1017
- بیت 1018
- بیت 1019
- بیت 1020
- بیت 1021
- بیت 1022
- بیت 1023
- بیت 1024
- بیت 1025
لیک گر باشد طبیبش نورِ حق / نیست از پیریّ و تب ، نقصان و دَق
اما اگر نورِ الهی ، طبیبِ انسان شود . دیگر از پیری و تب و هر بیماری دیگر ، هیچگونه عیب و نکوهشی بدو نرسد . ( دَقّ = نکوهش و مؤاخذه ) [ عنوان این بخش آیه 6 سورۀ تین می باشد « مگر آنان که ایمان آرند و عمل صالح کنند . پس ایشان راست پاداشی بی پایان » ]
سُستیِ او هست چون سُستیِّ مست / کاندر آن سُستی ش رَشکِ رُستم است
سُستی چنین شخصی مانندِ سُستی مستان است که حتّی رُستمِ دستان بدان حالت حسادت می ورزد . زیرا دورانِ پیریِ پیرانِ روشن ضمیر آکنده از خیر و برکت است .
گر بمیرد ، استخوانش غرقِ ذوق / ذَرّه ذَرّه اش در شعاعِ نورِ شوق
سالخورده ای که قلبش به نورِ حق منوّر شده هر گاه بمیرد استخوان هایش نیز غرقِ لذّاتِ معنوی شود . و تمامِ ذرّاتِ وجودش با شعاعِ شوقِ الهی احاطه گردد .
و آنکه آنَش نیست ، باغِ بی ثمر / که خزانش می کند زیر و زَبر
اما کسی که فاقدِ نورِ الهی است مانندِ باغی بدونِ میوه و ثَمر است که خزانِ پیری آن باغ را ویران کند .
گُل نمانَد ، خارها مانَد سیاه / زرد و بی مغز آمده چون تَلِّ کاه
از آن باغِ بی ثمر ، گُلی نمانَد و فقط خارهای سیاه مانَد . و آن پیرِ فاقدِ معنویت همچون پُشتۀ کاه زرد و بی مغز گردد .
تا چه زَلّت کرد آن باغ ای خدا / که ازو این حُلّه ها گردد جدا ؟
خداوندا مگر آن باغ چه لغزشی مرتکب شده که این همه جامۀ فاخر و زیبا باید از او جدا گردد ؟ [ زَلّت = لغزش ]
خویشتن را دید و ، دیدِ خویشتن / زَهرِ قتّال ست ، هین ای مُمتَحَن
مولانا این بیت را از زبانِ حضرتِ حق به عنوان جواب آورده است : به این دلیل که او دچارِ خودبینی شد . و ای آزموده مَرد ، بهوش باش که خودبینی ، زهری کُشنده است .
شاهدی کز عشقِ او عالَم گریست / عالَمش می راند از خود ، جُرم چیست ؟
سؤالی دیگر : خداوندا آن زیبا رُخساری که از عشق و اشتیاقِ او مردمِ جهان مفتونِ او می شدند و اشک می ریختند . چه گناهی کرده است که مدّتی بعد مردمِ همان جهان ، او را از خود می رانند ؟ یعنی تا وقتی که شخص جلوه و جمالی دارد همه طالبِ او شوند و خود را بدو منسوب دارند . اما همینکه جلوه و جمالش محو شود دیگر کسی خریدار او نشود و همگان از او فاصله گیرند . جرم و جریرتِ این شخص چیست ؟
جُرم ، آنکه زیورِ عاریّه بست / کرد دعوی کین حُلَل مِلکِ من است
جواب حضرت حق : گناهش اینست که خود را به زیب و زیور عاریتی آراست . و سپس ادعا کرد که همۀ این زیورها مالِ من است . یعنی ادّعا کرد که حُسن و جمالش ذاتی است نه بالعرض .
واستانیم آن ، که تا دانَد یقین / خِرمن آنِ ماست ، خوبان دانه چین
همۀ آن زیورها را از او می گیریم تا یقین کند که خِرمنِ حُسن و جمال به ما تعلّق دارد و زیبارویان ، ریزه خوارِ ما هستند . [ تمامِ زیبایی ها مظهرِ اسمِ جمیل است و قهراََ مظهر غیر از ظاهر است . پس همۀ حُسن و جمالِ آدمی ، عطیۀ الهی است . و خود بالذّات فقیرِ محض است . حضرت علی (ع) می فرماید : « آدمیزاد را نرسد که فخر بفروشد در حالیکه آغازش نطفه ای است و پایانش مُرداری … » ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، حکمت شماره 445 ) ]
تا بداند کان حُلَل عاریّه بود / پرتوی بود آن ز خورشیدِ وجود
تا بداند که این زیورها ، یعنی جمیعِ حُسن و جمالی که در مظاهر دیده می شود . جنبۀ عاریتی و عَرَضی داشته و آن همه زیبایی پرتوی از شمسِ وجودِ حضرت حق بوده است .
آن جمال و قدرت و فضل و هنر / ز آفتابِ حُسن کرد این سُو سفر
و آن زیبایی و قدرت و فضل و هنر تماماََ جلوه ای از شمسِ جمالِ الهی بوده که بر این جهان تجلّی کرده است .
بازمی گردند چون اِستاره ها / نورِ آن خورشید زین دیوارها
نور شمس جمال الهی نیز مانندِ پرتوِ ستارگان از دیوارِ وجودِ موجودات باز گرفته می شود و به اصلِ خود باز می گردد . [ اجسامِ آدمیان به منزلۀ دیوار است و جمالِ الهی همچون خورشید . وقتی خورشید به دیوار می تابد . دیوار جلوه و صفایی پیدا می کند . امّا این روشنی از ذاتِ دیوار نیست بلکه از خورشید است . زیرا وقتی خورشید دامنِ زرنگار خود را برمی چیند دیوار نیز تاریک و ظلمانی می شود . پس جلوه و جمالِ انسان نیز به اقتضای تجلّی حق با اسم جمیل است نه آنکه حُسن و جمال در او ذاتی باشد .
پرتوِ خورشید شد واجایگاه / مانَد هر دیوار تاریک و سیاه
چون نورِ خورشید به محلِ اصلی خود بازگردد . همۀ دیوارها تیره و منکدر شود .
آن چیزی که تو را شیففه و حیران زیبارویان کرده ، پرتوِ آفتابی است که از شیشۀ رنگارنگ تافته است . [ دَنگ = کودن ، فرومایه ]
منظور بیت : وجود حضرت حق ، واحد است به وحدتِ حقیقی که چون در آینه های ماهیّات و ممکنات جلوه گر شود ، متعدد و کثیر نماید . و این همه حُسن و جمالی که در موجودات دیده شود در واقع جمالِ الهی است که در مَرائیِ آنان نمودار گردد .
ا
شیشه های رنگ رنگ آن نور را / می نمایند این چنین رنگین به ما
این شیشه های رنگارنگ است که نورِ خورشید را اینگونه رنگین نشان می دهد .
چون نمانَد شیشه های رنگ رنگ / نورِ بی رنگت کند آنگاه دَنگ
هر گاه شیشه های رنگارنگ کنار برود . نورِ بی رنگِ خورشید مات و مبهوتت می کند . [ چنانکه دیدن نور خورشید از پَشتِ شیشه های رنگین میسّر است . و همینکه نور خورشید مستقیماََ به چشم زند چشم خیره و سرگشته شود . پس تا وقتی که آدمی حقیقت را از پشتِ حجاب اوهام و خیالات خود می بیند . تصوّری از آن دارد . امّا به محضِ آنکه پردۀ پندار دریده شود و شمسِ حقیقت بی حجاب تجلّی کند آدمی مدهوش گردد و زبان از بیان حقیقت بازایستد . ]
خُوی کُن بی شیشه ، دیدن نور را / تا چو شیشه بشکند نَبوَد عَمی
عادت کن که نور را بدون شیشه مشاهده کنی . تا اگر شیشه شکست کور نشوی . [ عادت کن که حقیقت را عریان و بدور از تعلّقات و صورت ها مشاهده کنی . زیرا دیدن حقیقت از ورای حُجُب تو را به مقامِ قُرب و وصال نمی رساند . امام حسین (ع) در دعای عرفه فرمود : « … خداوندا ، اندیشیدنم در آثار و نشانه ها مرا از دیدارت بازمی دارد … » ]
قانعی با دانشِ آموخته / در چراغِ غیر ، چشم افروخته
اما تو به علمِ مکتسب بسنده کرده ای . و با چراغ دیگری چشمانت را روشن ساخته ای . [ منظور بیت : جمیع علوم و محفوظاتی که تز طریقِ سلوک و جوشش روحی حاصل نشده باشد .منشأ هیچگونه درخششی در ضمیرِ آدمی نمی شود و این بدان مانَد که خود چراغی نداشته باشی و با چراغِ دیگری اطرافِ خود را روشن سازی . پس به علومِ مکتسب از راهِ مطالعۀ کتاب و حفظ الفاظِ پُر طمطراق قناعت مکن که غایتِ انسان اینها نیست . ]
او چراغِ خویش برباید که تا / تو بدانی مُستعیری ، نی فتا
او ناگهان چراغ خود را از جلو تو بر می دارد تا متوجه شوی که آن چراغ در نزدِ تو عاریتی بوده و تو مالکِ تو نبوده ای . [ مُستعیر = عاریه خواهنده / فتا = جوان ، جوانمرد ، سخاوتمند ، در اینجا به معنی مالک آمده است ]
گر تو کردی شُکر و سعیِ مُجتَهَد / غم مخور که صد چنان بازت دهد
اگر تو شُکر کنی و تلاش فراوان نمایی . اندوهگین مباش که صد چندان به تو عوض دهد . ( سَعیِ مُجتَهد = نهایتِ درجۀ کوشش ) [ اگر تو قدرِ همین دانشِ مکتسب خود را نیز بدانی و بدان عمل کنی مشمولِ عنایاتِ ربّانی خواهی شد . ]
ور نکردی شُکر ، اکنون خون گِری / که شده ست آن حُسن از کافر
و اگر شُکر نکنی . اکنون باید خون گریه کنی . زیرا جمالِ معتنویّات از شخصِ حق ستیز دوری می کند یعنی آنکه به دانسته های خود عمل نکند عالِمِ بی عمل است و مصداقِ حقیقی کُفر .
اُمَّة الکُفران ، اَضَلّ اَعمالَهُم / اُمَّة الایمان اَصلَح بالَهُم
خداوند ، اعمالِ اُمّتِ کفر را تباه کند و احوالِ امّت ایمان را به سامان آرد . [ اشاره است به آیۀ 1 و 2 سورۀ محمّد « آنان که کافر شدند و مردم را از راهِ خدا بازداشتند ( خداوند ) اعمالشان تباه کند . و آنان که ایمان آوردند و عملِ صالح کردند و بدانچه بر محمّد نازل شده ، و همه حق است و از سویِ پروردگار ، ایمان آوردند ، خداوند گناهانشان بپوشاند و کارشان را به سامان آرد » ]
گُم شد از بی شُکر خوبی و هنر / که دگر هرگز نبیند ز آن اثر
زیبایی و هنر از دستِ آدمِ ناسپاس چنان گُم می شود که دیگر اثری از آن نخواهد دید .
خویشی و بی خویشی و شُکر و وَداد / رفت ز آنسان که نیاردشان به یاد
حالت هوشیاری و مدهوشی و سپاس و دوستی چنان از افراد ناسپاس فاصله می گیرد که دیگر چیزی از آنها به خاطرشان نمی رسد . ( وَداد = دوستی ) [ همۀ هنرها و فضایل از عطایای ربّانی و نعمت های الهی است . اگر کسی بدان ها دست یازد نباید خودباخته و مغرور شود . بلکه بایستی که بدان وسیله در تهذیبِ نَفسِ خود کوشا باشد زیرا با یک حادثه ممکن است آدمی همۀ آن هنرها و فضایل را از دست بدهد . ]
که اَضًلّ اَعمالَهُم ای کافران / جَستنِ کام است از هر کامران
ای حق ستیزان اَضَلّ اَعمالَهم ( = تباه کند اعمالشان را ) اینست که کام از کامروا جُدا گردد . یعنی نعمتِ موجود ، مفقود شود .
جز ز اهلِ شُکر و اصحابِ وفا / که مر ایشان راست دولت در قفا
بجز سپاسگزاران و وفادارانِ به عهدِ خود که دولت و اقبال از پسِ آنان بیاید . [ قَفا = پشت سر / دولت در قَفا = مراد سعادتِ اُخروی است . برخی نیز گفته اند یعنی دولت پشتِ دولت که کنایه از دولت و اقبالِ دایمی است . ]
دولتِ رفته کجا قوّت دهد ؟ / دولتِ آینده خاصیّت دهد
دولتِ از دست رفته چگونه می تواند به آدمی قدرت بدهد ؟ مسلماََ دولتِ آینده می تواند قدرت و خاصیت بدهد . [ جاه و جلالِ دنیوی که سریع الزوال است نمی تواند آدمی را از نظرِ روحانی نیروند و بالنده سازد . بلکه این مهم بر عهدۀ حشمت و جلالِ اُخروی است . ]
قرض دِه زین دولت اندر اَقرِضُوا / تا که صد دولت ببینی پیشِ رُو
برای امتثال از حکمِ خداوند که می گوید : « قرض دهید » ، از دولتِ دنیوی خود به خداوند قرض بده تا صد دولت در برابرت مشاهده کنی . ( اَقرِضُوا = قرض دهید ، شرح بیت 146 دفتر پنجم ) [ اگر زر و زیور و جاه و جلالِ دنیوی ات را در راهِ نیل به حقیقت بذل کنی به جای آن به شکوه و عظمتِ معنوی دست خواهی یافت . ]
اندکی زین شُرب کم کُن بهرِ خویش / تا که حوضِ کوثری یابی به پیش
به خاطر مصلحت خود اندکی از این نوشیدن کم کُن . یعنی اگر خواهانِ فرجامِ نیک هستی باید از مقدارِ عیش و نوش ات بکاهی تا سرانجام حوضِ کوثری در برابرِ خود بیابی . [ حوض کوثر = این لفظ از ریشه کثرت و معنی آن ، خیر کثیر است . ( تفسیر مجمع البیان ، ج 10 ، ص 548 ) . مفسرین وجوه بسیاری برای کوثر ذکر کرده اند که حاجت به ذکر آنها نیست و تنها دو وجه آن مورد نظر است که آن عبارت است از ، نهری در بهشت و حوض خاص رسول خدا در بهشت یا در محشر . ]
جُرعه بر خاکِ وفا آن کس که ریخت / کی توانَد صیدِ دولت زو گریخت ؟
کسی که جرعه ای بر خاکِ وفا بریزد چگونه ممکن است که صیدِ بخت و اقبالِ حقیقی از دستِ او بگریزد ؟ [ جرعه بر خاک ریختن = اشاره به سنّتی است دیرین در میان میخوارگان که از مواریثِ یونانیان باستن است ، شرح بیت 372 دفتر پنجم ]
منظور بیت : هر کس بقیّه عمر و مال و جمیعِ تعلّقاتِ دنیوی خود را در راهِ وفایِ به پیمانِ الهی صرف کند . همای سعادت از دستِ او نخواهد گریخت .
خوش کند دلشان که اَصلَح بالَهُم / رَدَّ مِن بَعدِ التَّوی اَنزالَهُم
حضرت حق تعالی دلِ اهلِ ایمان را شاد می کند و کارشان را به سامان می آورد . و جمیعِ دارایی هایی که در راهِ خدا صرف کرده اند به ایشان بازگرداند . [ منظور بیت : هر آنچه مؤمن در راهِ خدا انفاق کند نه تنها تباه نشود بلکه به اضعافِ مضاعف بدو بازگردانده شود . ]
ای اَجَل وی تُرکِ غارت سازِ دِه / هر چه بُردی زین شَکوران ، باز دِه
حضرت حق تعالی به پیکِ مرگ و اجل چنین خطاب می کند : ای مرگ ، ای غارتگرِ جامعۀ جهان ، هر چه از این سپاسگزاران گرفته ای ، پس بده . [ غارت ساز = غارتگر / شَکُور = بسیار سپاسگزار ، صیغۀ مبالغه / دِه = در مصراع اوّل به معنی روستا است و مراد از آن «جامعۀ جهان» است ، یعنی مرگ به هر جا که رود متاع حیات را از اهلِ آن دیار به یغما می برد / دِه = در مصراع دوم به معنی «بده» است . ]
وا دهد ، ایشان بنَپذیرند آن / ز آنکه مُنعَم گشته اند از رَختِ جان
مرگ همۀ آن مواهبِ دنیوی را به اهلِ ایمان پس می دهد امّا ایشان نمی پذیرند . زیرا که از لباسِ جان برخوردار شده اند . ( مُنعَم = نعمت داده شده ، برخوردار از نعمت ) [ مؤمنان به چنان عطیه هایی دست یازیده اند که حُطامِ دنیوی با تمام فتنه انگیزی هایش در نظر آنان کاسد و بی رونق است . ]
صوفییم و خِرقه ها انداختیم / باز نستانیم ، چون در باختیم
اهل ایمان و عرفان گویند : ما صوفی هستیم و خرقه های خود را افکنده ایم . و چون خرقه ها را بذل کنیم . دیگر آنها را بازپس نخواهیم گرفت . ( خرقه = شرح بیت 685 دفتر اوّل ) [ یکی از رسوم صوفیان در مجلسِ سماع ، خرقه افکنی بوده است .بدین ترتیب که وقتی سالکی به وجدِ کامل می رسید . خرقۀ خود را از تن خارج می کرد و به سویِ پیر و یا قوّال و یا جمع سماع کننده می افکند . پیر ، آن خرقه را به تعداد حاضران قسمت می کرد و هرتکه را تبرکاََ به یک نفر می داد و ای تکه بقدری نزدِ صوفیان عزیز و مقدس بود که گاه حتّی با بهای گزافی خرید و فروش می شد . این رسم کنایه از پشتِ پا زدن به دنیا و رها شدن از جمیعِ تعلّقات دنیوی است . گاه نیز صاحبِ وجد از سر شور و شعف ، بی اختیار خرقۀ خود را می درید و آن را به سویِ دیگران می افکند . که بدان خرقۀ مُمَزَّقَه ( = خرقۀ پاره شده ) می گفتند . البته مشایخ طریقت هیچکدام دریدن خرقه را در حالت صحو و هوشیاری روا نمی دانستند . چون نوعی اسراف محسوب می شد . ]
منظور بیت : اهلِ ایمان و عرفان وقتی که از خرقۀ جسم و جمیعِ مقتضیّات و مناسبات دنیوی گذشتند دیگر به هیچ وجه حاضر نیستند دوباره آن را بدست آورند .
ما عوض دیدیم ، آنگه چون عوض / رفت از ما حاجت و حرص و غرض
زیرا ما عوضِ آنچه را که بذل کرده ایم یافته ایم . آن هم عوضی که موجبِ رفع نیاز و حرض و آرزوی ما شده است .
ز آبِ شور و مُهلِکی بیرون شدیم / بر رَحیق و چشمۀ کوثر زدیم
از آبِ شور و کُشندۀ تعلّقات دنیوی بیرون آمده ایم و وجودِ خود را از شرابِ ناب و چشمۀ کوثر برخوردار کردیم . [ رَحیق = شرابِ ناب / کوثر = این لفظ از ریشه کثرت و معنی آن ، خیر کثیر است . ( تفسیر مجمع البیان ، ج 10 ، ص 548 ) . مفسرین وجوه بسیاری برای کوثر ذکر کرده اند که حاجت به ذکر آنها نیست و تنها دو وجه آن مورد نظر است که آن عبارت است از ، نهری در بهشت و حوض خاص رسول خدا در بهشت یا در محشر ]
آنچه کردی ای جهان با دیگران / بی وفایی و فن و نازِ گِران
ای دنیا آنچه از بی وفایی و بی وفایی و ناز و کرشمۀ سنگین با دیگران کردی . [ ادامه معنا در ابیات بعد ]
بر سَرت ریزیم ما بهرِ جزا / که شهیدیم ، آمده اندر غزا
همه را جهت کیفر بر سرت خواهیم آورد . زیرا شهیدیم و برای جهاد با تو آماده ایم .
تا بدانی که خدایِ پاک را / بندگان هستند پُر حمله و مِری
تا این مطلب را دریابی که خداوندِ سُبحان ، بندگانی مبارز و پیکارگر دارد . [ مِری = ممال مِراء به معنی مجادله و ستیز ]
سبلتِ تزویرِ دنیا بَرکنند / خیمه را بر بارویِ نصرت زنند
چنان بندگانی که سبیلِ تزویر دنیا را می کنند . یعنی دنیایِ غدّار را خوار و رسوا سازند و ترفندهای آن را برمَلا کنند . و خیمۀ اراده و همّتِ خود را بر بلندای دِژِ پیروزی برپا دارند . [ بارو = دیوار قلعه ، حِصار ]
این شهیدان باز نو غازی شدند / وین اسیران باز بر نصرت زدند
این شهیدان دوباره مجاهد شده اند و این اسیران دوباره به پیروزی رسیده اند . ( غازی = جنگجو ، پیکارگر ، مجاهد ) [ وقتی سالکی قبل از مرگ به مرگِ اختیاری رسد و قمعِ هوای نفسانی و دفعِ خودبینی کند . در واقع شهیدِ عشقِ الهی است و کسی که در راهِ خدا شهید شود نباید مُرده اش پنداشت . ]
سر برآوردند باز از نیستی / که ببین ما را ، گر اَکمَه نیستی
دوباره از عالَمِ نیستی سر برآوردند و گفتند : اگر نابینا نیستی ما را ببین . ( اَکمَه = کور مادر زاد ) [ عارفانِ بِالله پس از رسیدن به فنای فِی الله و باقی شدن به بقای حق به دنیا و دنیائیان گویند : اگر چشمِ دلتان کور نیست به ما بنگرید و ببینید که آیا ما بقا داریم یا شما ؟ پس عارفِ راستین همگان را به جهادِ اکبر یعنی مبارزه با نَفسِ امّاره دعوت می کند . ]
تا بدانی در عدم خورشیدهاست / و آنچه اینجا آفتاب و ، آنجا سُهاست
به حقیقتِ ما بنگر تا بدانی که در نیستی ، خورشیدهایی وجود دارد . و آن چیزی که در اینجا ، آفتاب محسوب می شود . در آنجا ستاره ای خُرد بشمار می آید . [ عدم = در اینجا مراد از عالمِ الهی است که هستِ نیست نماست / سُها = شرح بیت 1624 دفتر دوم ]
منظور بیت : شکوه و جلالِ حقیقی در عالمِ الهی است . و آنچه در این دنیا شکوهمند جلوه می کند در قیاس با عالمِ الهی چیزی بشمار نیاید .
در عدم ، هستی برادر چون بُوَد ؟ / ضدّ اندر ضدّ ، چون مکنون بُوَد ؟
ای برادر چگونه ممکن است که در عالمِ نیستی ، هستی وجود داشته باشد ؟ چگونه ممکن است که ضِد در درونِ ضد نهفته شود ؟ [ مولانا این بیت را به عنوان ایرادِ مقدّر مطرح کرده است . در بیت قبل گفت که در عدم ، خورشیدهایی وجود دارد . پس این ایراد ممکن است پیش آید که چگونه از نیستی ، هستی متولد می شود ؟ جوابِ این ایراد در ابیاتِ بعد آمده است . ]
یُخرِجُ الحَیَّ مِنَ المَیِّت بدان / که عدم آمد امیدِ عابدان
حق تعالی زنده را از مُرده بیرون کشد . بدان که عدم ، مایۀ امیدواری پرستشگران است . [ در آیه 19 سورۀ روم آمده است « زنده را از مُرده برون آرد و مُرده را از زنده . و زمین را از پسِ مُردنش زنده سازد . و بدینسان ( از قبرها ) برون آورده شوید » ]
مَردِ کارنده که انبارش تُهی ست / شاد و خوش ، نه بر امیدِ نیستی ست ؟
برای مثال ، زارعی که انبارِ غلّه اش خالی است مگر به امیدِ نیستی شاد و خوشحال نیست ؟ [ زارع بذرهای خود را تماماََ در دلِ زمین کاشته است و فعلاََ غلّه ای ندارد . اما به محصولی که هنوز تکوین نیافته امید بسته است . چرا ؟ زیرا یقین دارد که از دلِ نیستی ، هستی زاده شود . ]
که بروید آن ز سویِ نیستی / فهم کُن گر واقفِ معنی ستی
زیرا آن محصولی که بدو امید می دهد از نیستی خواهد رویید . اگر نکته سنجی ، این مطلب را دریاب .
دَم به دَم از نیستی ، تو منتظِر / که بیابی فهم و ذوق ، آرام و بِر
تو هر لحظه انتظار داری که از عدم ، درک و ذوق و آرامش و نیکی بدست آوری .
نیست دستوری گشاد این راز را / ورنه بغدادی کنم اَبخاز را
من اجازه ندارم که این راز را فاش کنم . و اِلّا شهر اَبخاز را به بغداد مبدّل می کردم . [ یاقوت حموی می نویسد : «اَبخاز» محلی است در کوههای قفقاز که عده ای از نصاری در آنجا سکونت دارند ( مجمع البلدان ، ج 1 ، ص 78 ) . در برخی از منابع اهالی «اَبخاز» آتش پرست معرفی شده اند . و بغداد ، مرکز حکومت عباسیان و یکی از مراکز مهمِ اسلامی بشمار می آمد . ]
منظور بیت : اگر از طرفِ خداوند اجازه داشتم که رازِ خروجِ مُرده از زنده را باز کنم . چنان می گفتم که حتّی کافران و لامذهبان نیز مؤمن و موقن شوند .
پس خزانۀ صُنعِ حق باشد عدم / که برآرد زُو عطاها دَم به دَم
پس گنجینۀ آفرینش الهی ، عدم است . زیرا خداوند لحظه به لحظه عطیه هایی از آن بیرون می آورد . [ عدم = منظور عالم غیب و جان الهی است . ]
مُبدِع آمد حقّ و مُبدع آن بُوَد / که برآرد فرع بی اصل و سَنَد
خداوند ، آفریننده است . و آفریننده آن کسی است که فرع را بدون اصل و منبع بیرون آورد . [ مُبدِع = از مصدر «اِبداع» است و در تعریف «اِبداع» گفته اند : « آفریدن مخلوقی بدون آنکه از نمونۀ قبلی پیروی شود » ( مفردات راغب ، ص 38 ) . پس مُبدِع کسی است که بدونِ نمونۀ قبلی و بی آنکه از ماده و ابزاری بهره جوید چیزی را خلق کند که البته این کار فقط به خداوند اختصاص دارد . ]
دکلمه اَسفَلَ سافِلینَ اِلَّا الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُ الصّالِحات
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات