زندگینامه جلال الدین محمد بلخی

 


زندگینامه جلال الدین محمد بلخی معروف به مولوی در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

زندگینامه جلال الدین محمد بلخی معروف به مولوی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی  بوده است از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بیشمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است. یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد  بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی است که به بهاء الدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلماء یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و سلوک سابقه ای دیرین داشت . او اهل کشف و ذوق بود و عالمی کامل که در همه علوم و فنون زمان خود به مقام استادی رسیده بود .

بود اندر همه فنون استاد           حق به وی علم را تمامت داد

از آنرو که میانه خوشی با قیل و قال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می دانست و نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی ، لذا پرچمداران کلام و جدال از آن جمله فخرالدین رازی با او از سر ستیز درآمدند و همه جا بدو تاختند و وی را رنجاندند . فخرالدین که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و روی او نفوذی بی چون و چرا داشت بیش از دیگران شاه را بر ضد او برانگیخت بطوری که دیگر جای درنگ نبود .

چونکه از بلخیان بهاءولد                    گشت دلخسته آن شه سرمد

ناگهش از خدا رسید خطاب                کای یگانه شهنشه اقطاب

چون ترا این گروه آزردند                   دل پاک ترا ز جا بردند

بدرآ از میان این اعدا                         تا فرستیمشان عذاب و بلا

سلطان العلماء رخت سفر بر بست و بلخ و بلخیان را ترک گفت و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته به شهر خویش باز نگردد و این در زمانی بود که زمینه های هجوم مغول به ایران نیز فراهم می گشت .

کرد تاتار قصد آن اقوام                     منهزم گشت لشکر اسلام

بدرستی معلوم نیست که سلطان العلماء در چه سالی از بلخ کوچید . به هر حال جای درنگ نبود و شهر به شهر و دیار به دیار رفت تا به بغداد رسید و چندی در آن شهر اقامت کرد و سپس راه حج در پیش گرفت و بعد به ارزنجان آمد و زمستان را در آق شهر ارزنجان گذراند و چون خواست از آن شهر سفر کند ، علاءالدین کیقباد قاصدی فرستاد و او را به قونیه دعوت کرد . او از همان بدو ورود به قونیه مورد توجه عام و خاص قرار گرفت و همگان از سخنان حکت بار و عارفانه وی بهره ها بردند . آمدند و زیارتش کردند / قند پند ورا ز جان خوردند .

وفات سلطان العلماء

سرانجام این شمع فروزان ارشاد و ایمان در حدود سال 628 هجری قمری خموش شد و مرغ جانش از خاک به عالم پاک پر گشود و در دیار قونیه به خاک سپرده شد . در این زمان مولانا جلال الدین گام به بیست و پنجمین سال حیات خود می نهاد که مریدان بر گرد او ازدحام کردند و از او خواستند که بر مسند پدر تکیه زند و بساط وعظ و ارشاد بگسترد .

همه کردند رو به فرزندش                            که تویی در جمال مانندش

شاه ما زین سپس تو خواهی بود                 از تو خواهیم جمله مایه و سود

او به ارشاد مریدان و دستگیری طالبان پرداخت و یک سال بدین منوال گذشت .

سید برهان الدین محقق ترمذی

او مرید صدیق و پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی بود که مولانا را به وادی طریقت  راهنمائی کرد . وی علاوه بر کمالات اخلاقی و مدارج روحانی ، دانشمندی کامل و فاضلی تمام عیار بود .

جان او بود معدن اسرار          همچو خورشید چشمه انوار

ناگهان او بار سفر بست تا به دیدار مراد و مرشد خود ، سلطان العلماء در قونیه برسد . شهر به شهر و دیار به دیار ره می پیمود هامونهای فقر و خشک را پشت سر می نهاد تا اینکه به قونیه رسید و یکسر سراغ سلطان العلماء را گرفت غافل از آنکه او یک سال پیش از این خرقه تهی کرده و کالبد جسمانی را در خاکستان دنیا نهاده و به ملکوت اعلی پر گشوده است وقتی که سید نتوانست به دیدار سلطان العلماء نائل شود رو به مولانا کرد و گفت : تو در عالم شریعت و فتوی جانشین پدر شدی . اما در باطن من علومی هست که از وی به من رسیده است . این معانی را از من بیاموز تا خلف صدق پدر شوی .  به دستور سید ، مولانا به ریاضت پرداخت و سه چله متوالی برآورد و پس از این معلوم شد که نقد وجود این انسان ، پاک و خالی از غل و غش است . مولانا مدت نه سال با سید همنشین و مصاحب بود و زآن پس سید برهان الدین رحلت کرد .

بود در خدمتش به هم نه سال             تا که شد مثل او به حال و به قال

طلوع شمس

مولانا در آستانه چهل سالگی مردی به تمام معنی ، عارف و دانشمتد و جامع علوم و فنون مختلف دوران خود بود و مریدان و عامه مردم چون پروانه بر گرد شمع وجود او می چرخیدند و حصه ها می جستند و بهره ها می بردند تا آنکه قلندری گمنام و ژنده پوش به نان شمس الدین تبریزی به قونیه آمد و با مولانا برخورد کرد و آفتاب دیدارش قلب و روح او را بگداخت و یکسره سودایی و شیداییش کرد و این سجاده نشین با وقار و مفتی بزرگوار را سرگشته کوی و برزن کرد تا بدانجا که خود ، حال خود را چنین وصف می کند.

زاهد بودم ترانه گویم کردی                     سر حلقه بزم و باده جویم کردی

سجاده نشین با وقاری بودم                     بازیچه کودکان کویم کردی

پیوستن شمس به مولانا که در حدود سال 642 هجری قمری اتفاق افتاد چندان او را واله و شیدا کرد که درس و بحث و وعظ را به یکسو نهاد و به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت ، و از آن زمان طبع ظریف و ذوق سلیم او در شاعری شکوفا شد و به سرودن اشعار پر شور و حال عرفانی پرداخت .

خضرش بود شمس تبریزی                 آنکه با او اگر درآمیزی

هیچ کس را به یک جوی نخری           پرده های کلام را بدری

شمس به مولانا چه گفت و چه آموخت و چه فسانه و فسونی ساخت که سراپا دگرگونش کرد معمائی است که ” کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را ”

غروب موقت شمس

رفته رفته آتش حسادت مریدان خام طبع از زیر خاکستر روی و ریا زبانه کشید و خود را نشان داد . آنها می دیدند که مولانا این عارف کامل و مفتی فاضل ، خود مرید ژنده پوشی گمنام گشته و به قدری در وجود او مستغرق شده که هیچ التفاتی بدانان نمی کند لذا این امر آتش حسادت آنان را پرلهیب کرد و فتنه جوئی آغاز کردند و در عیان و نهان به شمس ناسزا می گفتند و ساحر و جادوگرش می خواندند و کوس خودبینی می زدند و خود را از او بالاتر و برتر می دیدند از اینرو از التفات مولانا به شمس و بی اعتنایی او به ایشان گله می کردند .

در شناعت درآمدند همه                                 آن مریدان بی خبر چو رمه

گفته با هم که شیخ ما ز چه رو                      پشت بر ما کند ز بهر چه او ؟

ما همه نامدار ز اصل و نسب                          از صفر در صلاح و طالب رب

شب و روز انجمن ” انجمن خرمریدان ” بدین گفتگوها گرم بود و همگی به خون شمس الدین تشنه بودند . شمس از گفتار و رفتار گزنده مریدان قشری و تعصب کور و آتشین قونویان رنجیده و بی تاب شد و چاره ای جز کوچ و رحیل ندید از اینرو در روز پنجشنبه 21 شوال سال 653 هجری قمری قونیه و قونویان را ترک گفت و بدینسان این آفتاب حقیقت و معرفت ، پرتو زرین خود را از سر این شهر برداشت و از کرانه دمشق تابیدن گرفت .

دوستی را از آن نفر ببرید                    مرغ مهرش ز لانه شان بپرید

شمس در حجاب غیبت فرو شد و مولانا در آتش هجران او بیقرار و ناآرام ، زان پس دیگر به کسی التفات نمی کرد و پیوسته در خود بود و مریدان خام طبع دیدند که رفتن شمس نیز مولانا را متوجه آنان نساخت بلکه بر انزوا و خلوت و بیخویشی او افزود . از اینرو لابه کنان نزد او آمدند و عذرها آوردند و پوزش ها خواستند و از کردار و رفتار زشت و پلشت خود اظهار توبه کردند .

پیش شیخ آمدند لابه کنان                    که ببخشا مکن دگر هجران

توبه ما بکن ز لطف قبول                      گرچه کردیم جرم ها ز فضول

مولانا فرزند شایسته و خلف خود یعنی سلطان ولد را همراه با جمعی از اصحاب به دمشق فرستاد تا آن دلبر جانان و محبوب گریزپا را به قونیه باز گرداند و پیغام های جانسوز و پرشور برای او فرستاد از آن جمله “ای آفتاب جهانتاب ، پرتو عنایت از این سرمازدگان فراق باز مگیر و به نور خود دیار دلخستگان را رو شنی بخشای” . سلطان ولد بی درنگ به فرمان پدر همراه با جمعی از یاران صدیق ، سفر آغازیدند و بی امان دشتها و هامونهای خشک و فقر را در سرما و گرما می پیمودند و شهرها و آبادیها را پشت سر می نهادند و چنان مست و واله جمال شمس بودند که رنج و تعب این سفر پرشتاب و دراز چون شهد و عسل ، شیرین می آمد .

بی تعب می دوید در صحرا                        کم ز که می شمرد هر که را

حار آن ره بر او چو گلشن بود                      بود از هر زیان هزاران سود

نار گرما و سختی سرما                               می نمودش چو قند و چون خرما

سرانجام پیک مولانا به مطلوب دست یافت و با شکوه و احترام پیغام جانسوز او را به شمس رساند و آن ولی مرشد و آفتاب جهانتاب حقیقت و ارشاد از سر مهر و حنان عزم بازگشت به قونیه نمود . سلطان ولد به شکرانه این موهبت عظمی یک ماه پیاده در رکاب شمس ره سپرد تا آنکه به قونیه درآمدند و پرتو این آفتاب بر قونویان تابیدن گرفت و سرمای آن دیار را با گرمای خود زدود و مولانا از گرداب غم و اندوه و آه فراق رها شد و دوباره بوستان دلش از نسیم جانبخش این باد صبا شکفتن آغازید و مریدان گستاخ و شوخ چشم نیز عذرها آوردند و پوزش ها خواستند .

غروب دائم شمس

مدتی کار بدین منوال سپری شد تا آنکه دوباره آتش حسادت مریدان خشک سر و خام طبع تیز شد و بر خرمن دل و دینشان شرر زد . پس توبه شکستند و پیمان گسستند و عذرهای پیشین بر طاق نسیان نهادند و سلسله خصومت و بدخواهی جنباندند و آزار و ایذای شمس را از سر گرفتند و ره خیره سری پوییدند . شمس از رفتار و کردار نابخردانه این مریدان خودبین رنجه شد و از گزند ایشان نژندخاطر گشت تا آنجا که به سلطان ولد شکایت آورد و گفت دیدی که اینان باز عقل و خرد خود را به زنجیر نفس و هوی درکشیده و غوغا آغازیده اند و از دغا و ریای آنان ، مومنان نیز دست از ایمان شسته و گوشه ای نشسته اند . اینان چنین خواهند که میان من و مولانا جدایی افکنند و آنگه به سرور و حبور پردازند ولی این بار چنان خواهم رفتن که هیچکس نداند من کجایم و چه بر سرم آمد و چون این سفر به درازا کشد همه گویند که او جان سپرده و یا مقتول گشته است .

خواهم این بار آنچنان رفتن                      که نداند کسی کجایم من

همه گردند در طلب عاجز                          ندهد کس نشان ز من هرگز

چون نمانم دراز گویند این                        که ورا دشمنی بکشت یقین

و او چند بار این سخنان را تکرار کرد و سرانجام بی خبر از قونیه رفت وناپدید شد و معلوم نشد که بر سر او چه آمد و چه شد .

هیچ از وی کسی نداد خبر                       نی به کس بورسید از او نه اثر

و بدینسان تاریخ رحلت و چگونگی آن بر کسی معلوم نگشت .

شیدایی مولانا

مولانا در فراق شمس بیقرار و ناآرام شد و یکباره دل از دست بداد و شوریدگی آغازید و روز و شب به سماع و رقص و ترانه پرداخت .

روز و شب در سماع ، رقصان شد                     بر زمین همچو چرخ ، گردان شد

حال زار و آشفته او در شهر بر سر زبانها افتاد . همه مردم با حیرت و شگفتی از خود می پرسیدند : شگفتا که چنین مفتی و قطبی که خود ، مرجع سوالات و نیازهای عامه است و امور آنان را به حکم و فتوی تعیین می کند چه سان عاشق و شیدای آن ژولیده گمنام شده است ؟

غلغله اوفتاد اندر شهر                                  شهر چه؟ بلکه در زمانه و دهر

کاین چنین قطب و مفتی اسلام                   کوست اندر دو کون شیخ و امام

حیفا که شیخ ما به کمند این درویش بی نام و نشان فرو افتاده است .

آهنگ رحیل

این شیدایی و آشفته سری بدانجا رسید که تاب و قرار از مولانا درربود و دیگر قونیه را جای درنگ ندید . پس ناگهان آهنگ سفر را ساز کرد و قونیه را به سوی شام و دمشق ترک گفت و جمع انبوهی از عام و خاص و مریدان رسیده و نارسیده در پی او روان شدند .

کرد آهنگ و رفت جانب شام                   در پی اش شد روانه پخته و خام

وقتی که این آفتاب جهانتاب ارشاد از کرانه دمشق طالع شد ، گرمای معنوی آن ، دلهای سرد و فسرده آن دیار را گرما بخشید و شیفته خود کرد تا بدانجا که در شعشاع پرنور او مستغرق گشتند .

همه را کرد شیفته ومفتون                    همه رفتند از خودی بیرون

اما مردم آن دیارنیز شگفت زده بودند و با خود می گفتند : شمس کیست و چه بزرگی است که این خورشید عرفان و معنا ، همچون ذره ای در پرتو انوار او چرخ می زند ؟! از آن سوی نیز مردم قونیه در فراق مولانا بی تاب شده بودند به حدی که به سلطان روم عریضه ها نوشتند که مولانا را باز گرداند .

کمال کامل

مولانا در دمشق هر چه گشت و جست ، شمس را نیافت و ناچار به قونیه باز آمد . در این سیر روحانی و سفر معنوی ، هر چند که شمس را به صورت و جسم نیافت ولی حقیقت شمس را در خود طالع دید و دریافت که آنچه به دنبال اوست در خود حاضر و متحقق است و همان حال شمس در او نیز ظاهر و عیان . این سیر روحانی در مولانا کمال مطلوب پدید آورد . او کبک حقیقت بود و باز بلند پرواز حقیقت شد . قطره بود و دریا شد . ذره بود و آفتاب شد و یکسر شمس شد .

شمس تبریز را به شام ندید                        در خودش دید همچو ماه پدید

گفت اگر چه به تن از او دوریم                  بی تن و روح هر دو یک نوریم

*

کرد رجعت به روم باز آمد                             رفت چون کبک و همچون باز آمد

قطره اش چون فزود و دریا شد                   بود عالی از عشق اعلی شد

چونچنین شد مگو نیافت ورا                       کانچه می جست شد بر او پیدا

افلاکی مینویسد : اگر چه حضرت مولانا ، شمس الدین را به صورت ، در دمشق نیافت اما به معنی ، عظمت او را و چیزی دیگر در خود یافت مولانا به قونیه باز آمد و رقص و سماع و ترانه را دوباره از سر گرفت قوالان و خوانندگان را نزد خود می خواند تا بخوانند و بنوازند و او در سماع غرق می شد و پیر و جوان ، خاص و عام ، پخته و خام همانند ذره ای در آفتاب پر نور او می گشتند و چرخ می زدند .

پیر و برنا چو ذره ها رقصان                 پیش آن آفتاب عشق از جان

باز آهنگ رحیل

چندین سال بر این منوال سپری شد و باز حال و هوای آن شمس حقیقت در سرش افتاد و پیلش خواب هندوستان عشق دید و آهنگ رحیل کرد و جمعی از پی اش روان .

چند سالی نشست و باز ز عشق                        رفت با جمع سوی دمشق

ماهها در دمشق ساکن شد . بیقرار و بی تاب به جستن شمس پرداخت ولی هرچه کوشید و جوشید شمس خود را طالع ندید و در همان ایام که در دیار دمشق سر می کرد . دانشمندان شام شامات و سایر خواص و عوام از سر صدق تام و عشق تمام مرید و غلام او گشتند ولی او اعتنایی به این امور نداشت و سرانجام چاره ای ندید جز بازگشت به دیار خود .

صلاح الدین زرکوب

مولانا بنابر عقیده عارفان و صوفیان براین باور بود که جهان هرگز از مظهر حق خالی نگردد و حق در همه مظاهر پیدا و ظاهر است . منتهی در میان مظاهر ، این مظهر اتم است که لیاقت تامه برای مظهر اعلی شدن دارد و اینک باید دید که این آفتاب جهانتاب که در کالبد خاکی شمس تبریزی طلوع و آنگه غروب کرده از کدامین کرانه سر برون می آورد و از چه مشرقی طالع می گردد و از وجود چه کسی نمایان می شود ؟

شیخ صلاح الدین زرکوب توانست این لیاقت و شایستگی را در خود حاصل کند و جای خالی شمس را تا حدودی پرسازد . صلاح الدین مردی عامی و امی و از مردم قونیه بود و پیشه زرکوبی داشت و از علم و سواد بی بهره . حتی کلمات را نیز صحیح بر زبان نمی آورد مثلا به قفل ، قلف می گفت و به مبتلا ، مفتلا . مولانا مدت هفت سال بر این حال بود که در اوج شوریدگی و آشفته سری و بی قراری ، مردی صاحبدل را که محضر شمس را نیز درک کرده بود به عنوان مصاحب و یار خلوتی برگزید و دید که شمس از افق او تابیدن کرده است و این یار غار تا حدی موجب آرامش درون و تسلی خاطر او گشت و خود گفت آن شمس که می گفتم و می جستم به صورت صلاح الدین باز آمد و مرا آرامش داد و او در واقع نرفته است بلکه تنها جامه عوض کرده و به صورت صلاح الدین درآمده است .

گفت آن شمس دین که می گفتم                      باز آمد به ما چرا خفتم

اوبدل کرد جامه را و آمد                                 تا نماید جمال و بخرامد

مولانا ، زرکوب را خلیفه خود ساخت و به مریدان نیز گفت : من سر شیخی ندارم و هرکس خواهد به شیخ صلاح الدین دست ارادت دهد و حتی سلطان ولد را نیز با آن همه مقام علمی و باطنی سفارش اکید کرد که باید حلقه ارادت زرکوب را به گوش کند زیرا شاه راستین و مرشد متین هموست .

گفت بنگر رخ صلاح الدین                          که چه ذات است آن شه حق بین

مقتدای جهان جان است او                         مالک ملک لامکان است او

هرچند سلطان ولد تسلیم سفارش پدر خود (مولانا) بود ولی در عین حال مقام خود را به ویژه در علوم و معارف برتر و بالاتر از زرکوب می دانست ولی سرانجام به فراست دریافت که معلومات و محسوسات ظاهری و محفوظات صوری نمی تواند چاره ساز مشکلات روحی و معضلات معنوی باشد . ای بسا گردش نگاهی همه ذخیره های معنوی آدمی را بر باد فنا دهد و فقیر محض اش گرداند . او با این تامل از ورطه خودبینی و انانیت گذشت و رام و آرام از سر صدق و صفا مرید زرکوب شد و سر بدو سپرد .

حسادت نارسیدگان

اندک اندک آتش حسد و خودبینی مریدان خام طبع و نارسیده زبانه کشید و دشمنی و ستیز گری آغاز کردند و انجمن ها بر پا ساختند و به بدگویی و طعن زرکوب سرگرم شدند .

که چنان ترهات می گفتند               از غم و غصه شب نمی خفتند

دشنام گویی و ناسزاپراکنی هم نتوانست آتش پر لهیب حسد و رشک آنان را سرد و خموش سازد بلکه کار بدانجا رسید که کمر به قتل او بستند تا برای همیشه خیالشان راحت شود و خود به جای او طرف توجه مولانا شوند .

سرببازیم و زنده اش ننهیم                          چون از آن جان فکار و خسته دلیم

این خبر کم کم به گوش صلاح الدین رسید ولی هیچ نهراسید و بیمی به دل راه نداد بلکه در کمال وقار و آرامش خنده ای کرد و گفت : این کوردلان مگر نمی دانند که در این جهان ، کاهی به جنبش نیاید مگر به اراده حق . اگر خدا مرا حافظ باشد کیست آنکه خونم ریزد و جانم ستاند .

خوش بخندید و گفت آن کوران                 که ز گمراهی اند بی ایمان

نیستند ایقدر زحق آگاه                              که به جز زامر او نجنبد کاه

چون تواند کسی مرا کشتن                        یا به خاک و به خونم آغشتن

چون خدا مرا نگهبان است                        حارس و حافظ تن و جان است

جامی در باره صدق و صفای زرکوب نسبت به مولانا گوید : وی در بدایت حال ، مرید سید برهان الدین محقق ترمذی بود . روزی خدمت مولانا از حوالی زرکوبان می گذشت . از آواز ضرب ایشان حالی در وی ظاهر شد و به چرخ درآمد . شیخ صلاح الدین به الهام از دکان بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد . خدمت مولانا وی را برگرفت و نوازش بسیار کرد از وقت نماز پیشین تا وقت نماز دیگر خدمت مولانا در سماع بود و این غزل فرمود .

یکی گنجی پدید آمد در این دکان زرکوبی                    زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی

شیخ صلاح الدین فرمود تا دکان را یغما کردند و از دوکون آزاد شد و در صحبت مولانا روانه شد . خدمت مولانا همان عشق بازی که با شمس الدین داشت با وی پیش گرفت و مدت ده سال با وی موانست و مصاحبت داشت .

وفات شیخ صلاح الدین

مولانا ده سال با زرکوب هم صحبت بود و جای خالی شمس را با او پرکرده بود . تا اینکه زرکوب رنجور و بیمار شد و سرانجام خرقه تهی کرد . او وصیت کرده بود که چون بمیرد بر جنازه اش آئین عزا و سوگواری بر پا ندارند زیرا رفتن به سوی محبوب حقیقی و وصال به مطلوب و ترک کردن مصیبت خانه سرای سپنج موجب سرور و حبور و کمال شادمانی است نه عزا و سوگ . از این رو مردم دف زنان و سماع کنان و هلهله زنان او را به خاک سپردند .

شیخ فرمود در جنازه من               دهل آرید و کوس با دف زن

شیخ صلاح الدین زرکوب در قونیه مدفون است و در جوار مولانا بهاءالدین .

حسام الدین چلبی

حسام الدین معروف به اخی ترک از اکابر عرفا و اعاظم صوفیه و مرید صدیق مولانا بود . مولانا با او نیز ده سال مصاحبت و مجالست داشت و حتی نظم کتاب شریف مثنوی به درخواست او صورت گرفت که در جای خود به شرح گفته آید .

خوش به هم بوده مدت ده سال               پاک و صافی مثال آب زلال

حسام الدین نزد مولانا مقامی والا و عزیز داشت و سخت بدو شیفته تا بدانحا که آورده اند ” روزی مولانا با جمع اصحاب به عیادت حسام الدین می رفت در میان محله سگی برابر آمد . کسی خواست او را برنجاند . مولانا فرمود سگ کوی چلبی را نشاید زدن ”

ای که شیران مرسگانش را غلام                    گفت امکان نیست خامش والسلام

آن سگی را که بود در کوی او                        من به شیران کی دهم یک موی او

همچنین آورده اند ” از حضرت مولانا سوال کرده اند از این سه خلیفه و نایب کدامین اختیار است ؟ فرمود : مولانا شمس الدین به مثابت آفتاب است و شیخ صلاح الدین در مرتبه ماه است و چلبی حسام الدین میانشان ستاره ای است روشن و رهنماست . همانا بیشتر بریّان و بحریان راه را با ستاره می یابند و مستغنی می شوند ” . همچنین در باب علاقه مولانا به حسام الدین آورده اند که وقتی همسر حسام ، خرقه تهی کرد و جان به جان آفرین تسلیم . او پریشان و افسرده دل گشت و این ملال او ، مولانا را نیز آنچنان تحت تاثیر قرار داد که مدت دو سال نظم مثتوی متوقف شد و در سال 662 هجری قمری مجددا آغاز گردید .

وفات مولانا

در پی تبی سوزان و آتشین در روز یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال 672 هجری قمری وقتی که آفتاب جهانتاب دامن زرنگار خود را از پهنه زمین برمی چید ، آن آفتاب حقیقت و معرفت نیز پرتو خود را از این جهان خاکی برگرفت و رحلت فرمود . مدتها بود که جسم نحیف و خسته مولانا در کمند بیماری گرفتار شده بود و او در واپسین روزهای حیات خود حال خود را برای حسام الدین چنین وصف کرد : ” الا این مرکب جسم پرعلت ، گاهی بیمار و گاهی پلنگ و گاهی خرلنگ ، هیچ برمراد دل هموار نمی رود . گاهی لکلک ، گاهی سکسک ، گاهی قبله و گاهی دبره ، نه می میرد و نه صحت می پذیرد “.  مولانا مشتاقانه در انتظار وصال به محبوب حقیقی بود و هر آن درپی نهادن کالبد جسمانی و پرگشودن به عالم روحانی . جامی در این باره گفته است : ” خدمت شیخ صلاح الدین به عیادت وی آمد و فرمود امید است که صحت باشد . خدمت مولانا جان عالمیان است . مولانا فرمود شفاک الله شما را باد . همانا که در میان عاشق و معشوق پیراهنی از شعر بیش نمانده است . نمی خواهید که نور به نور پیوندد ؟

من شدم عریان زتن او از خیال                 می خرامم در نهایات الوصال

از آن سو همسر مولانا که دوست داشت این شمس معرفت پیوسته بر دل سرمازدگان هوی بتابد و گرمی شان بخشد گفت : ” ای کاش چهارصد سال عمر کردی تا عالم را از حقایق و معارف پرساختی . مولانا فرمود : مگر ما فرعونیم ؟! مگر ما نمرودیم ؟! ما به عالم خاک پی اقامت نیامدیم . ما در زندان دنیا محبوسیم . امید که عنقریب به بزم حبیب رسیم . اگر برای مصلحت و ارشاد بیچارگان نبودی یک دم در نشیمن خاک اقامت نگزیدی ”

پنجم ماه در جماد آخر                   بود نقلان آن شه فاخر

سال هفتاد و دو بده عدد               ششصد از عهد هجرت احمد

در آن روز پرسوز سرما و یخبندان در قونیه بیداد می کرد و دانه های نرم وحریرین برف مانند پروانگان سپید بال در فضا می رقصیدند و آرام و خموش برزمین می نشستند و بیدرنگ چون آهن و فولاد سفت و سخت می شدند . سیل پرخروش مردم از پیرو جوان ، زن و مرد ، مسلمان و گبر ، مسیحی و یهودی در این عزای عظیم و ماتم گیر شرکت داشتند و درآن سوز و سرما بی پروا ، برهنه پا و جامه دران راه می رفتند و بانگ ناله و حنین سرمی دادند . همهمه و غوغا به عرش اعلی می رسید . براستی قیامتی برپا شده بود . افلاکی می گوید : ” بسی مستکبران و منکران که آن روز زنار بریدند و ایمان آوردند و آن روز ، قلب زمهریر و زمستان صعب بود و اهالی قونیه اغلب سروپاوتن برهنه بودند ” تابوت مولانا چون زورقی بر امواج متلاطم جمعیت این سو و آن سو می رفت و گاه در گرداب جمعیت ناپدید می شد و گاه پیدا . هرکس به جان می کوشید تا لحظه ای دست بر تابوت او رساند .

مردم شهر از صغیر و کبیر                     همه اندر فغان و آه و نفیر

کلیساها و کنیسه ها و معابد دیگر نیز به عزا نشستند . مسلمان و مسیحی و یهودی و گبر و… همه به یک سو و یک مقصد در حرکت بودند . همه حال و مقال یگانه داشتند که ” همدلی از همزبانی خوشتر است ” وحدت بود و تفرقه نبود گویی روح صمیمی و وحت گرای مولانا بر همه دلها حکم می راند . بیرنگی بر رنگها غالب شده بود که ” هست بیرنگی ، اصول رنگها ” . جدایی و منی رخت بربسته بود و همه یک تن واحد بودند و خاخام ها و کشیش ها و روحانیان مذاهب دیگر . مولانا را بر سر نهاده و همراه و همدل با مسلمانان شیون می کردند و جامه ها می دریدند . در این گیر و دار یکی از خام طبعان کج مدار و شریعتمداران ناسازگار که به مرض تفرقه دچار بود خواست که آنها را از شرکت در این هنگامه عزا و ماتم باز دارد که بر او بانگ زدند ، مولانا مسیح ما بود ، او عیسای ما بود ، ما راز عیسی و موسی را در او یافته ایم .

اهل هر مذهبی بر او صادق                            قوم هر ملتی بر او عاشق

کرده او را مسیحیان محمود                         دیده او را جهود خوب چو هود

عیسوی گفته اوست عیسی ما                       موسوی گفته اوست موسی ما

چهل شبانه روز این عزا و سوگ بر همین منوال بر پا بود و زان پس ، روح و فکر مولانا حکومت حقیقی خود را بر اذهان و قلوب استوارتر کرد و همه جا از او می گفتند و این روح و اندیشه هنوز نیز زنده و باقی است چرا که ناشی از وحدت است نه تفرقه و تعصب .

بعد چل روز سوی خانه شدند                              همه مشغول این فسانه شدند

روز و شب بود گفتشان همه این                          که شد آن گنج زیر خاک دفین

وصیت نامه مولانا

شما را سفارش میکنم به ترس از خدا در نهان و عیان . و اندک خوردن و اندک خفتن و اندک گفتن . و کناره گرفتن از جرم ها و جریرت ها . و روزه داشتن و نماز برپا داشتن . و فرو نهادن هواهای شیطانی و خواهش های نفسانی . و شکیبایی بر درشتی مردمان و دوری گزیدن از همنشینی با نابخردان و سفلگان . و پرداختن به همنشینی با نیکان و بزرگواران . همانا بهترین مردم کسی است که برای مردم مفید باشد و بهترین گفتار ، کوتاه و گزیده است و ستایش از آن خداوند یگانه .

آثارمولانا

مولانا زندگانی خود را از آغاز تا به انجام در راه کسب معرفت و تهذیب و تکمیل نفس گذرانید . آنی از رشد و کمال جویی باز نایستاد و هر دم فضیلتی وکمالی نو پدید می آورد . این احتمال وجود دارد که اقوال و گفتار او بیش از آثاری باشد که هم اینک بطور مکتوب در دسترس است به هر تقدیر آثار مکتوب مولانا به دو بخش نظم و نثر تقسیم می شود .

1-غزلیات

این بخش از آثار مولانا به کلیات یا دیوان شمس معروف گشته است زیرا مولانا درپایان و مقطع بیشتر آنها به جای ذکر نام یا تخلص خود و بر خلاف معمول شعرا به نام شمس تبریزی تخلص کرده است . این غزلیات بر اثر وجد و حال و بیقراری سروده شده است و یاران و مریدان بیدرنگ به یادداشت آن می پرداختند . دیوان شمس دیوان شعر نیست . غوغای یک دریای متلاطم طوفانی است . دیوان شمس انعکاس یک روح غیر آرام و پر از هیجان و لبریز از شور و جذبه است . بی گمان در ادب فارسی و فرهنگ اسلامی و فراتر از آن در فرهنگ بشری در هیچ مجموعه شعری به اندازه دیوان شمس ، حرکت و حیات و عشق نمی جوشد .

ای هوس های دلم بیا بیا بیا بیا                              ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا

از ره و منزل مگو دیگرمگو دیگرمگو                      ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا

به احصای نیکلسون مجموعه غزلیات صوفیانه مولانا در حدود 2500 غزل است .

2-رباعیات

مجموعه این رباعیات که دارای معانی و مضامین عرفانی و معنوی است در حدود 1600 است که پاره ای از آن نیز ممکن است از او نباشد

3-فیه ما فیه

این کتاب مجموعه تقریرات مولاناست که در مجالس خود بیان کرده و پسر او بهاءالدین معروف به سلطان ولد یا یکی دیگر از مریدان یادداشت کرده و بدین صورت درآورده است . داستانها و مثل های فیه ما فیه و وجوه بیان مقاصد در موارد کثیر با مثنوی مشابهت دارد منتهی نسبت به مثنوی مفهوم تر و روشنتر است زیرا این اثر به نثر ایراد شده و قید و بندها و کنایات شعری را ندارد .

4-مکاتیب

این کتاب که به نثر است مشتمل بر نامه ها و مکتوبات مولانا به معاصرین خود است .

5-مثنوی

مثنوی در اصطلاح عبارت از اشعاری است که در یک وزن سروده شود و در هر بیت دو مصراع با یک قافیه آید .

شاعران اغلب مطالب دامنه دار و حکایات و افسانه ها و یا وقایع تاریخی و مسائل عرفانی را در این قالب بیان می کنند .

 

***

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟