سببِ آنکه فَرَجی را نامِ فَرَجی نهادند از اوّل

سببِ آنکه فَرَجی را نامِ فَرَجی نهادند از اوّل | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

سببِ آنکه فَرَجی را نامِ فَرَجی نهادند از اوّل | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 354 تا 394

نام حکایت : حکایت ورود حدیث اَلکافِرُ یَأکُلُ فی سَبعَةِ اَمعآءِِ وَالمُؤمِنُ یَأکُلُ

بخش : 16 از 19 ( سببِ آنکه فَرَجی را نامِ فَرَجی نهادند از اوّل )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت ورود حدیث اَلکافِرُ یَأکُلُ فی سَبعَةِ اَمعآءِِ وَالمُؤمِنُ یَأکُلُ

تنی چند از کافران از راهی دور به مسجد درآمدند و به پیامبر (ص) گفتند که ما را به عنوان مهمان بپذیر . پیامبر رو به اصحابِ خود کرد و فرمود هر کدامتان یکی از این افراد را به خانۀ خود ببرد و از او پذیرایی کند . هر یک از آنان بیدرنگ یکی از کافران را انتخاب کردند و با خود بردند . امّا در آن میان یکی از کافران که بس جسیم و تنومند بود باقی ماند و کسی حاضر نشد او را به خانۀ خود ببرد . زیرا از ظاهرش پیدا بود که پُرخورست . پیامبر وقتی دید که کسی حاضر نیست میزبانِ او شود . خود ، او را به خانه بُرد تا از او پذیرایی کند . چون وقتِ شام رسید اهلِ خانۀ پیامبر پی در پی طعام می آوردند و …

متن کامل ” حکایت ورود حدیث اَلکافِرُ یَأکُلُ فی سَبعَةِ اَمعآءِِ وَالمُؤمِنُ یَأکُلُ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات سببِ آنکه فَرَجی را نامِ فَرَجی نهادند از اوّل

ابیات 354 الی 394

354) صوفیی بدرید جُبَّه در حَرَج / پیشش آمد بعدِ بدریدن فَرَج

355) کرد نامِ آن دریده فَرَجی / این لقب شد فاش زآن مردِ نَجی

356) این لقب شد فاش و ، صافش شیخ بُرد / ماند اندر طبعِ خَلقان حرفِ دُرد

357) همچنین هر نام ، صافی داشته ست / اسم را چون دُردیی بگذاشته ست

358) هر که گِل خوارست ، دُردی را گرفت / رفت صوفی سویِ صافی ، ناشِکِفت

359) گفت : لابُد دُرد را صافی بُوَد / زین دلالت دل به صَفوت می رود

360) دُرد عُسر افتاد و ، صافش یُسرِ او / صاف چون خرما و ، دُردی یُسرِ او

361) یُسر با عُسر است ، هین آیِس مباش / راه داری زین ممات اندر معاش

362) رَوح خواهی ، جُبّه بشکاف ای پسر / تا از آن صَفوت برآری زود سَر

363) هست صوفی آن که شد صَفوَت طلب / نه از لباسِ صُوف و خیاطیّ و دَب

364) صوفیی گشته به پیشِ این لِئام / اَلخِیاطَة وَ اللِّواطَة وَالسّلام

365) بر خیالِ آن صفا و نامِ نیک / رنگ پوشیدن نکو باشد ، و لیک

366) بر خیالش گر رَوی تا اصلِ او / نی چو عُبّادِ خیالِ تُو به تُو

367) دُورباشِ غیرتت آمد خیال / گِرد بر گِردِ سراپردۀ جمال

368) بسته هر جوینده را که : راه نیست / هر خیالش پیش می آید که بیست

369) جز مگر آن تیز گوشِ تیز هوش / کِش بُوَد از جَیشِ نُصرت هاش جُوش

370) نجهد از تخییل ها ، نی شَه شود / تیرِ شَه بنماید ، آنگه رَه شود

371) این دلِ سرگشته را تدبیر بخش / وین کمان هایِ دو تُو را تیر بخش

372) جُرعه ای بر ریختی ز آن خُفیه جام / بر زمینِ خاک ، مِن کاسِ الکِرام

373) هست بر زلف و رُخ از جُرعه ش نشان / خاک را شاهان همی لیسند از آن

374) جُرعۀ حُسن ست اندر خاکِ کش / که به صد دل روز و شب می بوسی اش

375) جُرعۀ خاک آمیز چون مجنون کند / مر تو را تا صافِ او خود چون کند ؟

376) هر کسی پیشِ کلوخی جامه چاک / کآن کلوخ از حُسن آمد جُرعه ناک

377) جُرعه ای بر ماه و خورشید و حَمَل / جرعه ای بر عَرش و کرسیّ و زُحَل

378) جُرعه گوییش ، ای عجب ، یا کیمیا ؟ / که ز آسیبش بُوَد چندین بها

379) جِدّ طلب آسیبِ او ، ای ذوفُنون / لایَمَسُّ ذاکَ اِلّاالمُطهَرون

380) جُرعه یی بر زرّ و بر لعل و دُرَر / جرعه یی بر خَمر و بر نُقل و ثَمر

381) جرعه یی بر رویِ خوبانِ لِطاف / تا چگونه باشد آن راواقِ صاف

382) چون همی مالی زبان را اندر این / چون شوی چون بینی آن را بی ز طین ؟

383) چونکه وقتِ مرگ ، آن جرعۀ صفا / زین کلوخِ تَن به مُردن شد جدا

384) آنچه می مانَد ، کنی دفنش تو زود / این چنین زشتی بدآن چون گشته بود ؟

385) جان ، چو بی این جیفه بنماید جمال / من نتانم گفت لطفِ آن وصال

386) مَه چو بی این ابر بنماید ضیا / شرح نتوان کرد ز آن کار و کیا

387) حَبَّذا آن مطبخِ پُر نوش و قند / کین سلاطین کاسه لیسانِ وی اند

388) حَبَّذا آن خرمنِ صحرایِ دین / که بُوَد هر خرمن آن را دانه چین

389) حَبَّذا دریایِ عُمرِ بی غمی / که بُوَد زو هفت دریا شبنمی

390) جُرعه یی چون ریخت ساقیِّ اَلَست / بر سرِ این شوره خاکِ زیردست

391) جوش کرد آن خاک و ، ما زآن جوششیم / جرعۀ دیگر ، که بس بی کوششیم

392) گر روا بُد ، ناله کردم از عدم / ور نبود این گفتنی ، نک تن زدم

393) این بیانِ بَطِّ حِرصِ مُنثنی ست / از خلیل آموز کآن بَط کُشتنی ست

394) هست در بط غیرِ این بس خیر و شر / ترسم از فوتِ سخن هایِ دِگر

شرح و تفسیر سببِ آنکه فَرَجی را نامِ فَرَجی نهادند از اوّل

صوفیی بدرید جُبَّه در حَرَج / پیشش آمد بعدِ بدریدن فَرَج


یکی از صوفیان از روی قبض و دلتنگی قبایش را پاره کرد و پس از پاره کردن آن ، بسط و گشایشی برای او پدید آمد . [ استاد فروزانفر مأخذِ این موضوع را از مقالاتِ شمس آورده اند ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 161 ) ] ( جُبّه = لباس گشاد و بلندی که روی جامه های دیگر می پوشند / فَرَج = گشایش )

کرد نامِ آن دریده فَرَجی / این لقب شد فاش زآن مردِ نَجی


سپس آن قبای پاره شده را فَرَجی نام نهاد . این لقب از آن مردِ رستگار به یادگار ماند و زان پس رواج یافت . ( فَرَجی = نوعی قبای بی بند و گشاد و جلو باز و بی یقه با آستین های بلند / نَجی = نجات یافته ، رستگار ) [ در احوالِ بسیاری از صوفیان آمده است که ضمنِ حالتِ جذبه و تواجد و رقص و سماع جامۀ خود را می دریدند . و این البته رمزی است از بی خویشی و دریدن جامۀ جسم و رها شدن از بندِ تعلّقاتِ دنیوی . و قهراََ تشبّه و تظاهر بدان حالت نمی تواند فایدتی داشته باشد . مشایخ طریقت نظیر امام محمّد غزالی و هُجویری ، دریدن جامه را به اختیار روا نمی دارند . مگر به گاهِ غلبۀ وجد که در آن حالت خَرقِ ( دریدن ) جامه روا بُوَد . ]

این لقب شد فاش و ، صافش شیخ بُرد / ماند اندر طبعِ خَلقان حرفِ دُرد


این لقب بر آن لباس رواج یافت . امّا قسمتِ صاف و بی غلّ و غَشِّ آن را شیخ نصیب خود کرد و نامِ ناصافِ آن در طبیعتِ ظاهرگرایِ عوام الناس باقی ماند . یعنی آنها فقط به اسم و رسم آن قناعت کردند و از حقیقتِ آن غافل ماندند . [ صاف = بی غل و غش / دُرد = هر آنچه از مایعات در ته ظرف می ماند / حرفِ دُرد = ظاهر و صورت ظاهر آن اسم ]

منظور بیت : عارفِ حقیقی اگر فَرَجی می پوشد از آنروست که به حقیقتِ آن رسیده است . یعنی دریافته که باید منِ کاذبِ خور را پاره کند تا به حق برسد . و اگر خرقه می پوشد بدین جهت است که رشته های تعلّقاتِ نفسانی خود را دریده است ( خرقه از «خَرق» اشتقاق یافته که به معنی دریدن و پاره کردن است . ) پس این جامه جنبۀ تمثیلی دارد و پوشیدنِ آن برای کسی سزاوار است که حقاََ جوهرِ وجودِ خود را کمال بخشیده و از رنگِ تعلّق آزاد شده باشد . لیکن ریاکاران صوفیه خیال می کنند که تنها با پوشیدن دلق و خرقه و فرجی ، به مقام عرفان و جوهرِ درویشی می رسند .

همچنین هر نام ، صافی داشته ست / اسم را چون دُردیی بگذاشته ست


همینطور هر نامی در آغاز مفهومی ناب در بر داشته ، امّا آن نام بعدها لفظِ خالی از مفهومِ خود را باقی گذاشته است .

منظور بیت : هر اسم و عنوانی در اصل بر حقیقتی ناب دلالت داشته . امّا تدریجاََ ظاهرگرایان آن اسامی و عناوین را از جوهرِ خود خالی کرده و بر وفقِ امیال و اهوایِ خود بکار برده اند . همینطور هر آیین و عقیده ای مغزی دارد و پوستی . سطحی نگران به پوستِ آن می چسبند و مغزش را فرو می نهند .

هر که گِل خوارست ، دُردی را گرفت / رفت صوفی سویِ صافی ، ناشِکِفت


هر کس که دچارِ بیماری گِل خواری بود . تیرگی و ناصافی را پذیرفت . امّا صوفی ، بی صبرانه به طرفِ شرابِ صاف رفت . [ ناشِکِفت = شکفته نشده ، باز نشده / گِل خواری = شرح بیت 44 دفتر سوم . مراد از آن در اینجا هواهای نفسانی و لذّاتِ دنیایی است . ]

منظور بیت : کسانی به پوستِ حقیقت می چسبند و مغزش را فرو می نهند که دچار بیماری خودبینی و نفسانی اند و کسانی به مغزِ حقیقت دست می یابند که از جمیعِ اوصافِ نفسانی پاک و مطهّر شده باشند .

گفت : لابُد دُرد را صافی بُوَد / زین دلالت دل به صَفوت می رود


صوفی با خود گفت : ناچار هر دُردی ، یک صافی نیز دارد . به کمکِ این دلالت ، دل به جانبِ صفا می رود . ( صَفوت = خالصی ، صفا ) [ آنکه در بندِ صورت و ظاهر نیست در برخورد با هر پدیده ای چنین می اندیشد که هر ظاهری باطنی دارد و هر پوستی ، مغزی و هر اسمی ، مسمّایی . پس بدین ترتیب خود را در ظواهر متوقف نمی کند بلکه به مغزِ حقیقت راه می برد . ]

دُرد عُسر افتاد و ، صافش یُسرِ او / صاف چون خرما و ، دُردی بُسرِ او


برای مثال ، صورتِ حقیقت مانندِ سختی است . و جوهر حقیقت مانندِ آسانی . و در واقع جوهر ناب حقیقت مانندِ خرماست . و صورتِ آن مانندِ خرمای کال . ( عُسر = سختی / یُسر = آسانی / بُسر = خرمای نارس ، هر چیز تازه ) [ پس ای طالبِ حقیقت طبق آیه 5 سورۀ انشراح که می فرماید « با هر سختی آسانی ای است » مأیوس مباش . اگر سعی کنی قطعاََ از پوست و مغزِ حقیقت راه خواهی یافت چنانکه سالکانِ صادق راه یافتند . ]

یُسر با عُسر است ، هین آیِس مباش / راه داری زین ممات اندر معاش


آسانی با سختی همراه است . بهوش باش مبادا نومید شوی . بدان که از این مرگ به زندگی راه پیدا خواهی نمود . ( آیس = ناامید / مَمات = مرگ ) [ بدان که اگر در راهِ تهذیبِ نَفس بکوشی از تعلّقاتِ حیاتِ دنیوی و حظوظِ جسمانی که به منزلۀ مرگ است نجات پیدا خواهی کرد و به حیاتِ طیّبه خواهی رسید . ]

رَوح خواهی ، جُبّه بشکاف ای پسر / تا از آن صَفوت برآری زود سَر


پسر جان اگر طالبِ آسایش راستین هستی . خرقۀ جسم و جسمانیّت را پاره کن و از اسارت آن رها شو تا هر چه زودتر به صفای حیاتِ معنوی نائل شوی . ( رَوح = آسودگی ، آسایش . اگر «رُوح» به معنی جان و روان هم بخوانیم باز معنی بیت درست می آید ) [ بحرالعلوم می گوید که « جُبّه شکافتن » در اینجا کنایه از تغییر اوصافِ بشری است ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 6 ، ص 33 ) ]

هست صوفی آن که شد صَفوَت طلب / نه از لباسِ صُوف و خیاطیّ و دَب


صوفی راستین کسی است که طالبِ صفای معنوی باشد . نه آنکه جامۀ پشمینه بپوشد و دلق بدوزد و آهسته راه برود . [ دَب = خرامیدن ، با ادب و شرم راه رفتن ، لواط کردن / خیّاطی = در اینجا دوختن جامۀ مُرقّع است که جامه ای بوده است که صوفیان از تکه پارچه های مختلف و گاه رنگارنگ فراهم می آوردند و می پوشیدند تا موجبِ انکسار و ذلّتِ نَفسِ امُاره شود . ] منظور بیت اینست که تصوّف به سیرت است نه به صورت .

صوفیی گشته به پیشِ این لِئام / اَلخِیاطَة وَ اللِّواطَة وَالسّلام


تصوّف در نزدِ این فرومایگان خلاصه شده است در دوختن و پوشیدنِ جامه های مرقّه و لواط . والسّلام . [ لئام = فرومایگان ]

بر خیالِ آن صفا و نامِ نیک / رنگ پوشیدن نکو باشد ، و لیک


به خیالِ آن صفای معنوی و نامِ نیکِ صوفی خرقۀ رنگین پوشیدن خوب است . ولی به شرطها و شروطها . یعنی ای کسی که خود را به صورتِ ظاهری صوفیان درمی آوری و بدانان تشبّه می جویی . این کارِ تو خوب و پسندیده است به شرطِ آنکه مُجِدّانه سلوک کنی و در راهِ تهذیبِ نَفسِ خود کوشا باشی و چنان مجاهده کنی که عاقبت به حقیقت نائل شوی . واِلّا صِرفِ پوشیدن خرقه و حملِ قندیل و کشکول و به دست گرفتنِ تبرزین ، وافی به مقصود نیست .

بر خیالش گر رَوی تا اصلِ او / نی چو عُبّادِ خیالِ تُو به تُو


به شرطِ آنکه با آن خیال آنقدر بروی که به اصلِ آن برسی . نه مانندِ عبادت کنندگانی که دارای خیالات و اوهامی غلیظ و چند لایه اند . [ عُبّاد = پرستشگران ، پارسایان ، جمع عابد / تُو به تُو = لایه به لایه / عُبّادِ خیالِ تُو به تُو = آن دسته از پیروانِ شرع هستند که هر چند به رسومِ شرعی مترسّم اند امّا به روحِ مذهب و حقیقتِ دین عالِم و عامل نیستند . ]

دُورباشِ غیرتت آمد خیال / گِرد بر گِردِ سراپردۀ جمال


اوهام و خیالاتِ تو همچون نگهبانانی هستند که نیزه هایی به دست گرفته اند . و دور تا دورِ حریمِ جمالیِ الهی را احاطه کرده اند . ( دورباش = نیزۀ دوشاخه داری چوبی مرصّع که در قدیم پیشاپیشِ شاهان می بردند تا مردم بدانند که پادشاه می آید و خود را به کنار کشند . ( معین ، ج 2 ، ص 1574 ) ) [ خیالات و شکوک و اوهام در واقع حاجبِ درگاهِ سلطان حقیقت اند . زیرا غیرتِ الهی اقتضا می کند که تنها کسانی به بارگاهِ حقیقت درآیند که خالص و مخلص باشند و از شوائب و شواغب بدور . ]

بسته هر جوینده را که : راه نیست / هر خیالش پیش می آید که بیست


خیالات و اوهام راهِ حق را به روی هر طالبِ حقّی می بنددو به زبانِ حال می گویند : راه نیست . هر خیالی که به او دست می دهد می گوید : توقّف کُن . یعنی تو اهلیّتِ آن را نداری که به بارگاهِ حقیقت درآیی . [ بیست = مخففِ بایست به معنی توقف کن ]

جز مگر آن تیز گوشِ تیز هوش / کِش بُوَد از جَیشِ نُصرت هاش جُوش


خیال ، راهِ حق را به روی نااهلان می بندد . مگر به روی کسی که هم گوشِ دلش شنواست و هم هوشی سرشار دارد . او همان کسی است که از سپاهیانِ غیبی مدد می گیرد . ( جَیش = سپاه ، لشکر ) [ منظور مولانا از خیال ، خیالاتِ فاسده و اوهام و شکوک است . مسلماََ اولیاء الله از این نوع خیال مبرّی هستند . امّا اگر هم خیالی داشته باشند آن خیال نوعی دیگر است و سببِ انکشافِ حقیقت می شود . مولانا خیالات اولیاء را از خیالِ دیگران جدا کرده و آن را منبعث از تجلیّاتِ حق می داند . ]

نجهد از تخییل ها ، نی شَه شود / تیرِ شَه بنماید ، آنگه رَه شود


چنین شخصی که موردِ عنایت سپاهیانِ غیبی است نه از هجومِ خیالات ، مضطرب و پریشان می شود و نه توسّطِ آن خیالات تهدید می گردد . بلکه او تیرِ شاه را به مأموران حکومتی نشان می دهد و به راهش ادامه می دهد . [ شَه شود = شاه شود ، بازداشته شود ، تهدید شود . در این بیت معنی تهدید شدن از آن مستفاد می گردد زیرا وقتی در شطرنج ، مهرۀ شاه در تیررسِ یکی از مهره های حریف واقع شود می گویند : شاهِ فلانی کیش شده است و چاره ای ندارد که شاه را به خانۀ دیگر حرکت دهد و یا با مهره ای دیگر ، مهرۀ کیش دهنده را بزند . و یا با مهره ای میانِ شاه و مهره تهدید کننده حایل شود . / تیرِ شَه =  تیری بوده است که شاهان در ادوارِ پیشین ، از جعبه دانِ مخصوصِ خود به کسی می دادند و نامِ شاه روی آن نوشته و یا حک می شد . آن شخص با در دست داشتن آن تیر در امان قرار می گرفت و هیچیک از مأموران و سپاهیان نمی توانست معترضِ او شود ( غیاث اللغات ، ج 1 ، ص 273 ) به آن تیر ، تیرِ امان هم می گفتند ( آنندراج ، ج 2 ، ص 125 ) . به هر تقدیر منظور از « تیرِ شَه » در اینجا مقامِ قرب است ( شرح اسرار ، ص 338 ) . ]

منظور بیت : انسانِ کامل و رَسته از کمندِ خیالاتِ شیطانی که مقرّبِ درگاهِ الهی است در هیچ مرحله ای از سلوک از خیالاتِ شیطانی آسیبی نمی بیند .

این دلِ سرگشته را تدبیر بخش / وین کمان هایِ دو تُو را تیر بخش


خداوندا این دلِ حیران را چاره فرما . و به این بدن هایی که از فرطِ مجاهده و ریاضت و سنگینی مسئولیت خمیده شده اند تیرِ همّت عطا فرما . [ آیه 3 سورۀ انشراح ، مسئولیتِ الهی را چنان وصف می کند که گویی سنگینی آن حتّی کمرِ پیامبر خاتم (ص) را می شکند . تا چه رسد به دیگران ، پس در هر گام محتاجِ مددِ الهی هستیم . ]

جُرعه ای بر ریختی ز آن خُفیه جام / بر زمینِ خاک ، مِن کاسِ الکِرام


ای ساقیِ حقیقت از آن جامِ پنهان و از جامِ لبریز بزرگواران جرعه ای بر زمینِ خاکی ریختی . ( خُفیه = پنهانی / کاس = جام ، جامِ پُر / کِرام = جمع کریم به معنی بخشنده  و بزرگوار / خُفیه جام = مراد فیض الهی است ) [ یونانیان چون درختِ مو را گیاهی آسمانی تصوّر می کردند که از طریقِ خاک محصول می دهد و لطیف ترین عصاره های نباتی را به نامِ باده به خاکیان تسلیم می کند . از اینرو به عنوانِ سپاسگزاری از عطیۀ خداوندِ شراب ، به هنگامِ نوشیدن آن ، جرعه ای بر خاک می افشاندند . بعدها این رسم به ایرانیان نیز سرایت کرد ( مجلۀ یغما ، ص 122 ) . ]

منظور بیت : خداوند به واسطۀ وجودِ شریفِ انبیاء و اولیاء اندکی از افضاتِ بیکرانِ خود را به زمین و زمینیان عطا فرمود .

هست بر زلف و رُخ از جُرعه ش نشان / خاک را شاهان همی لیسند از آن


بر زلف و رُخسارِ زیبارویان اثری اندک از آن جامِ پنهانی منعکس شده . و برای همین است که پادشاهان ، خاک را می بوسند . [ مراد از خاک ، وجودِ معشوقانِ زیبا رُخسار است . ]

منظور بیت : تمامِ زیبایی های جهان اثرِ تجلیّاتِ جمالیۀ حضرت حق است .

جُرعۀ حُسن ست اندر خاکِ کش / که به صد دل روز و شب می بوسی اش


اثری از آن جمال بر این خاکِ زیبا پرتو انداخته که تو شب و روز در کمالِ شیفتگی آن را می بوسی . ( کش = خوب ، زیبا / به صد دل = با رغبت و شیفتگی کامل ) [ حضرت حق با اسمِ جمال در انسانِ خاکی تجلّی کرده و بر اثرِ این تجلّی ، انسان مخزنِ حُسن و معدنِ جمال شده است . ]

جُرعۀ خاک آمیز چون مجنون کند / مر تو را تا صافِ او خود چون کند ؟


وقتی که جرعه ای خاک آلوده از آن جامِ پنهان ، تو را اینگونه بی خویش و دیوانه کند . ببین که شرابِ صافِ آن با تو چه ها خواهد کرد ؟ [ وقتی که روحِ الهی همراه با جسمِ مادّی این همه تو را شیفته کرده و تو از عظمت و جمالِ انسان بی خویش شده ای . ببین اگر روحِ الهیِ انسان را بدونِ مقتضیاتِ جسمانی و قوالبِ مادّی نظاره کنی چه حالی پیدا می کنی ؟ ]

هر کسی پیشِ کلوخی جامه چاک / کآن کلوخ از حُسن آمد جُرعه ناک


هر کسی نزدِ کلوخی لباسِ خود را پاره می کند . یعنی هر کس سخت شیفتۀ محبوبِ زیبارویی است . زیرا آن کلوخ ( موجودِ خاکی ) از جمالِ الهی جرعه ای نوشیده است . یعنی اندکی از جمالِ الهی برخوردار شده است . ]

جُرعه ای بر ماه و خورشید و حَمَل / جرعه ای بر عَرش و کرسیّ و زُحَل


جرعه ای از آن جمالِ الهی به ماه و خورشید و بُرجِ حَمَل عطا شد . و جرعه ای به عرش و کرسی و زُحَل . یعنی درخشش و زیبایی خورشید و ماه ، و لطافتِ فصلِ بهار و عظمتِ عرش و کرسی و خاصیّتِ زُحَل تماماََ پرتوی از تجلیّاتِ جمالیۀ الهی است . [ عرش و کرسی = شرح بیت 3487 دفتر اوّل / زُحَل = شرح بیت 174 دفتر دوم / حَمَل = لفظاََ به معنی برۀ نر است . در نجوم ، بُرجی است که درآمدنِ خورشید بدان مقارنِ اوّلِ فروردین است . ]

جُرعه گوییش ، ای عجب ، یا کیمیا ؟ / که ز آسیبش بُوَد چندین بها


عجیب است ، آیا تو به این تجلّی جمالیۀ الهی که از کمترین جلوۀ آن این همه زیبایی و درخشندگی پدید می آید . جرعه می گویی یا کیمیا . ( کیمیا = شرح بیت 516 دفتر اوّل / آسیب = آزار ، گزند ، رنج ، در اینجا مراد از آن تجلّی الهی است ) [ مولانا چون در ابیاتِ پیشین افاضۀ الهی و تجلّیاتِ جمالیۀ را به « جرعه شراب » تشبیه کرده است . در اینجا یادآور می شود که انصافاََ نباید به افاضه و تجلّی الهی ، «جرعه» نام داد . زیرا این تعبیر قطعاََ نارساست . پس بهتر است بدان «کیمیا» لقب داد . ]

جِدّ طلب آسیبِ او ، ای ذوفُنون / لایَمَسُّ ذاکَ اِلّاالمُطهَرون


ای کسی که دارای چندین هنری ، با سعی و جدّیت خواهانِ تجلّی و نفحۀ الهی شو . امّا جز پاکان از آن تجلّی برخوردار نشوند . [ لایَمَسُّ = لمس نمی کند / ذاکَ = آن ، از اسماء اشاره عربی که در اینجا به تجلّی الهی و نفحۀ ربّانی اشاره دارد / آسیب = هم به معنی ضرب و صدمه است و هم به معنی نفحه و دَمِش . در اینجا مراد از آن نفحه و تجلّی الهی است . چرا که وقتی تجلّی الهی در می رسد وجودِ موهوم را منکوب و متلاشی می کند . ] ( مصراع دوم مقتبس است از آیه 79 سورۀ واقعه « و آن ( قرآن ) را درنیابند جز پاکدلان » )

جُرعه یی بر زرّ و بر لعل و دُرَر / جرعه یی بر خَمر و بر نُقل و ثَمر


از جامِ جمالِ الهی جرعه ای به طلا و لعل و مرواریدها و شراب و نُقل و میوه داده اند . [ دُرَر = جمع دُر به معنی مروارید ]

جرعه یی بر رویِ خوبانِ لِطاف / تا چگونه باشد آن راواقِ صاف


و جرعه ای به زیبارویانِ لطیف داده اند که بر اثرِ آن ، این همه زیبایی و ملاحت در آنان پیدا شد . تو اینک قیاس کن که خودِ آن شرابِ صاف چگونه است و چه تأثیری دارد . [ لِطاف = جمع لطیف / راواق = شرابِ صاف و بدونِ دُرد ]

چون همی مالی زبان را اندر این / چون شوی چون بینی آن را بی ز طین ؟


وقتی که زبانت را به شرابِ ممزوج با خاک می زنی و آن را می لیسی . این همه لذّت می بری . اگر شرابِ صاف و بدونِ خاک و دُرد را ببینی چه حالی پیدا می کنی ؟ [ وقتی عظمت و جمالِ انسانِ خاکی تو را اینقدر مبهوت کرده پس اگر روحِ لطیفِ انسان را بدونِ جسم و جَسد ببینی په حالی پیدا می کنی ؟ ]

چونکه وقتِ مرگ ، آن جرعۀ صفا / زین کلوخِ تَن به مُردن شد جدا


از آنرو که به هنگامِ فرا رسیدنِ مرگ ، آن جرعۀ صاف و زلال از کالبدِ عنصری جسم جدا می شود . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

آنچه می مانَد ، کنی دفنش تو زود / این چنین زشتی بدآن چون گشته بود ؟


آنچه بعد از مفارقت روح از جسم باقی می ماند ، جسدِ بی جانی است که شتابان در زیرِ خاک دفنش می کنی . حال بگو ببینم چرا جسم بعد از مفارقت روح از آن ، این همه زشت و کریه می شود ؟

جان ، چو بی این جیفه بنماید جمال / من نتانم گفت لطفِ آن وصال


اگر روحِ لطیف بخواهد بدونِ این جسد ، حُسن و جمالِ خود را نشان دهد . من واقعاََ از لطافتِ توصیف آن وصالِ معنوی عاجز خواهم بود .

مَه چو بی این ابر بنماید ضیا / شرح نتوان کرد ز آن کار و کیا


اگر ماهِ روح بدون این ابرِ جسم بخواهد پرتو افشانی کند . هیچ زبانی نمی تواند این شکوه و عظمت را شرح دهد . ( ضیا : شرح بیت 19 دفتر چهارم / کار و کیا = شکوه و جلال ) [ این بیت بر سبیل تمثیل ، بیت قبلی را تأکید می کند . ]

حَبَّذا آن مطبخِ پُر نوش و قند / کین سلاطین کاسه لیسانِ وی اند


چه خوش و نکوست آن آشپزخانه ای که آکنده از طعام های رنگارنگ و قند و عسل است . همان آشپزخانه ای که شاهان ، گدایانِ آن محسوب شوند . [ مطبخ پُر نوش و قند = کنایه از عالمِ الهی و جهانِ مجرّدات و ملکوتیان است / حَبّذا = خوشا ، زهی / نوش = شیرین ، مقابل تلخ / کاسه لیس = آنکه ته ماندۀ غذاها را می خورد ، ریزه خوار ، چاپلوس ]

حَبَّذا آن خرمنِ صحرایِ دین / که بُوَد هر خرمن آن را دانه چین


چه خوش و نکوست خرمنِ صحرای دین که هر خرمنی ، از آن خرمنِ حقیقی خوشه چینی می کند .

حَبَّذا دریایِ عُمرِ بی غمی / که بُوَد زو هفت دریا شبنمی


چه خوش و نکوست آن دریای عُمر و حیاتِ حقیقی که هیچگونه ملالت و کسالتی پدید نمی آورد . آن دریا چنان عظیم و بیکران است که هفت دریای دنیا در مقایسه با آن شبنمی بیش نیست . ( هفت دریا = قدما معتقد بودند که در نواحی گوناگونِ زمین ، هفت دریا وجود دارد بدین نام ها : دریای چین ، دریای مغرب ، دریای روم ، دریای سیاه ، دریای سرخ ، دریاچۀ خزر و خلیج فارس ) [ این بیت نیز مانندِ ابیاتِ پیشین مقایسۀ عظمت عالَمِ الهی و عالَمِ ظاهری است . ]

جُرعه یی چون ریخت ساقیِّ اَلَست / بر سرِ این شوره خاکِ زیردست


همینکه ساقیِ اَلَست ( حضرت حق ) ، جرعه ای بر این شوره خاکِ حقیر ریخت . ( ادامه معنا در بیت بعد ) ( زیردست = پَست و فرودست ، خوار و ذلیل / اَلَست = شرح بیت 1241 دفتر اوّل ) [ ساقی اَلَست ( حضرت حق ) از روحِ قدسی خود نفخه ای در جامِ جسمِ خاکی انسان دمید و او را به مقامِ والایِ خلیفة الهی رسانید . ]

جوش کرد آن خاک و ، ما زآن جوششیم / جرعۀ دیگر ، که بس بی کوششیم


آن خاکِ شوره بر اثرِ جرعه ای از شرابِ فیض الهی به جوش و مستی آمد و ما نتیجۀ آن جوش و مستی هستیم . پس ای ساقی جرعه ای دیگر به ما عطا فرما که ما سخت بی سعی و کوششیم . [ نفخۀ روحِ الهی و عشق ازلی سبب شد که خاک جان گیرد و به مقامِ انسانی برسد . و اینک در دنیا چنان به جنبۀ مادّی و خاکی خود مشغول شده ایم که عشقِ ربّانی در ما فرو خفته است و سائقۀ طلب و همّتِ عالی در ما محو گردیده است . پس لازم است که عشقی برقلبِ فسردۀ ما عطا فرمایی تا به سعی و سلوک پردازیم . زیرا عنایاتِ حیات انگیزِ تو چشمِ ما را به شعشعۀ جمالِ تو روشن می کند و آفتابِ خوش لقای تو بر تاریک خانۀ قلبمان خوش تیغ برکشید و آن را روشنی و گرمی بخشید . ]

گر روا بُد ، ناله کردم از عدم / ور نبود این گفتنی ، نک تن زدم


اگر نالیدن از عالمِ الهی کاری شایسته بود من نالیدم . و اگر هم جایز نبود . اکنون ساکت شدم . ( تن زدم = خاموش ماندم ، صبر کردم ) [ عدم = در اینجا مراد از آن نقیضِ وجود نیست . بلکه مراد عالَمِ الهی و جهانِ باطنی است . که هستِ نیست نماست . یعنی بر حسبِ ظاهر معدوم است و بر حسب باطن ، موجود . منظور این بیت را جایز است بر دو وجه حمل کرد :

1 – اگر کشفِ اسرارِ حق و نالیدن از فراق ، امری رواست من کشف اسرار ازل کردم و نالۀ فراق سر دادم و اگر هم روا نیست و باید سوخت و ساخت که من خموش می شوم .

2 – اگر دعا کردن و عرضِ حاجت امری رواست که من دعا کردم که جرعه ای دیگر از عشقِ ازلی شاملِ حالِ ما شود ( مصراع دوم بیت قبل ) . و اگر روا نیست من ساکت می مانم . بهتر است مخاطب این بیت را ، مستعمان بدانیم . ]

این بیانِ بَطِّ حِرصِ مُنثنی ست / از خلیل آموز کآن بَط کُشتنی ست


مطالبی که از ابتدای حکایت تا اینجا بیان کردیم . بیانی بود از حرصِ مضاعف که به مرغابی تشبیه شده است . از ابراهیمِ خلیل یاد بگیر زیرا که این مرغابی واجب القتل است . [ بَطّ = مرغابی / بَطِّ حِرص = حرصی که مانندِ مرغابی است ]

هست در بط غیرِ این بس خیر و شر / ترسم از فوتِ سخن هایِ دِگر


در وجودِ مرغابیِ حرص غیر از آنچه ذکر شد اوصافِ خوب و بَدِ دیگری هم هست . ولی می ترسم پرداختن بدان باعث شود که سخنان لازمِ دیگر را از قلم بیندازیم . [ مولانا برای حرص به دو جنبۀ خیر و شر اشاره کرده که جنبۀ خیرِ آن اینست که آدمی حرص را در عرصۀ کمالات بکار گیرد . حریصِ تعلّم ، حریص نیکوکاری و … که قهراََ موردِ اکرام و احترام است . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه سببِ آنکه فَرَجی را نامِ فَرَجی نهادند از اوّل

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟