آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 859 تا 902

نام حکایت : حکایت دیدن درویش جماعت مشایخ را در خواب و درخواست روزی

بخش : 10 از 11 ( آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت دیدن درویش جماعت مشایخ را در خواب و درخواست روزی

یکی از صاحبدلان می گوید در عالم رویا گروهی از مشایخ را دیدم و از ایشان رزقِ حلال خواستم . آنان مرا به سوی جنگلی در نواحی کوهستانی هدایت کردند و من در آن ناحیه از میوه های شیرین ارتزاق می کردم . بر اثرِ خوردن آن میوه ها چشمه های حکمت و معرفت در قلبم جوشیدن گرفت و هر گاه آن معارف بر زبانم جاری می شد افهام و عقول از شنیدن آن معارفِ بدیع و بِکر واله و حیران می شدند . در این حالت بود که دیدم این کرامتِ الهی در میان خلق الله فاش شد و از افشای آن بیمِ فتنه می رفت . از اینرو از خداوند درخواست کردم که این کرامت را از من بگیرد و در عوض ذوقِ روحانی مرا افزون کند . و …

متن کامل ” حکایت دیدن درویش جماعت مشایخ را در خواب و درخواست روزی ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق

ابیات 859 الی 902

859) چون سلیمان سویِ مرغان سَبا / یک صفیری کرد ، بست آن جمله را

860) جز مگر مرغی که بُد بی جان و پَر / یا چو ماهی گُنگ بود ، از اصل کر

861) نی ، غلط گفتم ، که کر گر سر نهد / پیشِ وَحیِ کِبریا ، سمعش دهد

862) چونکه بلقیس از دل و جان عزم کرد / بر زمانِ رفته هم افسوس خَورد

863) ترکِ مال و مُلک کرد او آنچنان / که به ترکِ نام و ننگ ، آن عاشقان

864) آن غلامان و کنیزانِ به ناز / پیشِ چشمش همچو پوسیده پیاز

865) باغ ها و قصرها و آبِ رود / پیشِ چشم از عشق ، گُلخَن می نمود

866) عشق در هنگامِ استیلا و خشم / زشت گردانَد لطیفان را به چشم

867) هر زُمُرُّد را نماید گَندنا / غیرتِ عشق ، این بُوَد معنیِ لا

868) لا اِله اِلّا هُو اینست ای پناه / که نماید مَه تو را دیگِ سیاه

869) هیچ مال و ، هیچ مَخزَن ، هیچ رَخت / می دریغش نآمد ، اِلّا جز که تخت

870) پس سلیمان از دلش آگاه شد / کز دلِ او تا دلِ او راه شد

871) آن کسی که بانگِ مُوران بشنود / هم فَغانِ سِرِّ دُوران بشنود

872) آنکه گوید رازِ قالَت نَملَةُ / هم بداند رازِ این طاقِ کُهُن

873) دید از دُروش که آن تسلیم کیش / تلخش آمد فُرقتِ آن تختِ خویش

874) گر بگویم آن سبب ، گردد دراز / که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز

875) گر چه این کِلکِ قلم خود بی حسی ست / نیست جنسِ کاتب ، او را مونسی ست

876) همچنین هر آلتِ پیشه وری / هست بی جان ، مونسِ جانوری

877) این سبب را من مُعیَّ گفتمی / گر نبودی چشمِ فهمت را نَمی

878) از بزرگی تخت ، کز حد می فزود / نقل کردن تخت را امکان نبود

879) خُرده کاری ، بود و تفریقش خطر / همچو اَوصالِ بدن با همدگر

880) پس سلیمان گفت : گر چه فِی الاَخیر / سرد خواهد شد بر او تاج و سَریر

881) چون ز وحدت جان بُرون آرَد سَری / جسم را با فرِّ او نَبوَد فَری

882) چون برآید گوهر از قعرِ بِحار / بنگری اندر کف و خاشاک ، خوار

883) سَر بَرآرَد آفتابِ با شَرَر / دُمِّ عقرب را که سازد مُستَقر ؟

884) لیک خود را با این همه بر نقدِ حال / جُست باید تختِ او را انتقال

885) تا نگردد خسته هنگامِ لِقا / کودکانه حاجتش ، گردد روا

886) هست بر ما سهل و ، او را بس عزیز / تا بُوَد بر خوانِ حوران دیو نیز

887) عبرتِ جانش شود آن تختِ ناز / همچو دلق و چارقی پیشِ ایاز

888) تا بداند در چه بود آن مبتلا / از کجاها در رسید او تا کجا

889) خاک را و نطفه را و مُضغَه را / پیشِ چشمِ ما همی دارد خدا

890) کز کجا آوردمت ای بَد نِیَت / که از آن آید همی خِفریقی ات ؟

891) تو بر آن عاشق بُدی در دَورِ آن / مُنکِرِ این فضل بودی آن زمان

892) این کرَم ، چون دفعِ آن انکارِ توست / که میانِ خاک می کردی نخست

893) حجّتِ انکار شد اِنشارِ تو / از دوا بدتر شد این بیمارِ تو

894) خاک را تصویرِ این کار از کجا ؟ / نطفه را خصمیّ و انکار از کجا ؟

895) چون در آن دَم بی دل و بی سِر بُدی / فکرت و انکار را مُنکِر بُدی

896) از جمادی چونکه انکارت بِرُست / هم از این انکار ، حَشرَت شد دُرُست

897) پس مثالِ تو چون آن حلقه زنی ست / کز درونش خواجه گوید : خواجه نیست

898) حلقه زن زین نیست ، دریابد که هست / پس ز حلقه بَرندارد هیچ دست

899) پس هم انکارت مُبیّن می کند / کز جکادِ او ، حشرِ صَد فَن می کند

900) چند صنعت رفت ای انکار تا / آب و گِل انکار زاد از هَل اَتی

901) آب و گِل می گفت : خود انکار نیست / بانگ می زد بی خبر که اِخبار نیست

902) من بگویم شرحِ این از صد طریق / لیک خاطر لَغزَد از گفتِ دقیق

شرح و تفسیر آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق

چون سلیمان سویِ مرغان سَبا / یک صفیری کرد ، بست آن جمله را


همینکه سلیمان بانگی بر پرندگان سبا زد . همه را به سوی خود جذب کرد . یعنی نَفَسِ گرمِ سلیمان و پیغامِ الهی او سبب شد که مردمِ کشور سبا منقاد و مطیع او شوند .

جز مگر مرغی که بُد بی جان و پَر / یا چو ماهی گُنگ بود ، از اصل کر


مگر پرنده ای که بی جان و بی پَر بود یعنی تنها کسانی پیامِ سلیمان را نشنیدند که نه روحِ معنوی داشتند و نه بال و پَر عقل و وجدان . و یا مانندِ ماهی فطرتاََ کر و لال بودند .

نی ، غلط گفتم ، که کر گر سر نهد / پیشِ وَحیِ کِبریا ، سمعش دهد


نه ، غلط گفتم . یعنی اینکه گفتم سلیمان همۀ اهالی سبا را به قیدِ طاعت خویش درآورد به جز یک پرنده که فطرتاََ کر بود حرفی کاملاََ غلط بود . زیرا اگر یک شخصِ کر نسبت به وحی حضرت حق فروتنی کند و خاضعانه اظهار کند که من گوشِ باطنی ندارم و در جهل و غفلتم . خداوند به او شنوایی عطا می کند .

چونکه بلقیس از دل و جان عزم کرد / بر زمانِ رفته هم افسوس خَورد


چون بلقیس در کمال میل و رغبت آهنگِ آن کرد تا نزدِ سلیمان رود . بر زمانِ گذشتۀ خود تأسف خورد که در غفلت و گمراهی سپیری شده است .

ترکِ مال و مُلک کرد او آنچنان / که به ترکِ نام و ننگ ، آن عاشقان


بلقیس مال و بساطِ سلطنت را چنان رها کرد که عاشقان ، نام و ننگ را ترک می کنند . یعنی از نام و ننگ و شهرتِ بد واهمه ای ندارند .

آن غلامان و کنیزانِ به ناز / پیشِ چشمش همچو پوسیده پیاز


دیگر آن غلامان و کنیزان زیبا در نظرش مانندِ پیاز گندیده ای می آمدند .

باغ ها و قصرها و آبِ رود / پیشِ چشم از عشق ، گُلخَن می نمود


در نظر بلقیس باغ ها و قصرها و آبِ رودخانه های جاریِ سرزمین سَبا بر اثر غلبۀ عشق به صورت آتش خانۀ حمّام به نظر می آمد . یعنی شکوه و رونقی نداشت .

عشق در هنگامِ استیلا و خشم / زشت گردانَد لطیفان را به چشم


زیرا وقتی که عشق غلبه و شدّت پیدا می کند هر چیزِ خوب و دلنشین را در نظرِ عاشق به چیزهای زشت و نفرت انگیز مبدّل می کند . [ برای همین است که در نظر عاشقان حضرت حق ، چیزی سخیف تر از مشتهات نفسانی و لذّاتِ حیوانی و مظاهر دنیایی نیست . در حالی که اینها صَنَم و وَثَن اهلِ هواست . ]

هر زُمُرُّد را نماید گَندنا / غیرتِ عشق ، این بُوَد معنیِ لا


قدرتِ عشق حتّی شی ء نفیسی مانندِ زمرّد و سایر جواهرات گرانبها را به صورت سبزی تره نشان می دهد . اینست معنی لا ( = شرح بیت 1759 دفتر اوّل ) / گندنا = تره ( سبزی معروف ) . [ وقتی اخگر عشق در دلِ کسی زبانه کشید زمرّد سبز فام را در نظرِ عاشق بصورت تره متعفّن نشان می دهد . ]

لا اِله اِلّا هُو اینست ای پناه / که نماید مَه تو را دیگِ سیاه


ای خواهانِ پناه ، معنی کلمۀ لا اِلهَ اِلّا هُو اینست که ماهِ تابان در نظرِ تو ، به صورتِ دیگِ سیاه دیده شود . [ ذکرِ کلمۀ لا اِلهَ اِلّا هُو و یا لا اِلهَ اِلّا الله ، اشرف اذکار است که در لسانِ عرفا به ذکر مجمع البحرین نیز معروف ادست . از آنرو که با «لا» ، دایره عالَم امکان که در حکمِ بحرِ اُجاج ( = دریای تلخ و شور ) است نفی می شود و با «اِلّا» ، دایره وجوب که در حکمِ بحرِ عَذب ( = دریای شیرین و گوارا ( است اثبات می گردد . ]

هیچ مال و ، هیچ مَخزَن ، هیچ رَخت / می دریغش نآمد ، اِلّا جز که تخت


بلقیس به هیچیک از اموال و گنجینه ها و اسباب و اثاثیه اش حسرت نخورد مگر به تخت سلطنت و حکومتش . [ بلقیس از همۀ تعلقلتش دل برکند مگر از ریاست ظاهره اش . و این نشان می دهد که حُبّ جاه کمتر از حُبّ مال نیست . ]

پس سلیمان از دلش آگاه شد / کز دلِ او تا دلِ او راه شد


پس سلیمان از دلِ بلقیس آگاه شد . زیرا که از قلبِ او به قلبِ بلقیس راه و روزنه ای وجود داشت . [ توضیح بیشتر در شرح بیت 1478 دفتر دوم آمده است ]

آن کسی که بانگِ مُوران بشنود / هم فَغانِ سِرِّ دُوران بشنود


کسی که صدای مورچه ها را می شنود . مسلماََ فریاد و فغانِ درونی افراد دوردست را هم می شنود . [ دُوران = در معنی ظاهر افرادی هستند که در مسافتی دُور و بعید قرار دارند . و در باطن به معنی کسانی هستند که از حقیقتِ هستی دور افتاده اند که در اینصورت معنی مصراع دوم اینست : سلیمان غوغای باطنی دورافتادگان از ساحلِ حقیقت را نیز می شنود . رجوع شود شرح بیت 176 دفتر دوم ]

آنکه گوید رازِ قالَت نَملَةُ / هم بداند رازِ این طاقِ کُهُن


آن کسی که اسرارِ زبان و گفارِ مورچه را می داند و آن را شرح می دهد همو اسرارِ این جهان را نیز قطعاََ می داند . [ قالَت نَملَةُ = مورچه ای گفت ، مقتبس است از آیه 18 سورۀ نَمل « تا به سرزمین مورچگان رسیدند . مورچه ای گفت : ای مورچگان به سوراخ های خود روید . مبادا که سلیمان و لشکریانش نادانسته شما را پایمال کنند » .

منظور بیت : کسی که به اسرارِ نهان وقوفِ تام و تمام دارد . مسلماََ ظواهر امور را نیز به سهولت درمی یابد . کسی که ماوراء الطبیعه را می شناسد . شناختِ طبیعت برای او ساده است . ]

دید از دُروش که آن تسلیم کیش / تلخش آمد فُرقتِ آن تختِ خویش


سلیمان از مسافتی دور دریافت که بلقیس با آنکه عزم دارد به حضرت حق تسلیم شود . با این حال دل کندن و جدا گشتن از تختِ سلطنت برایش تلخ و ناگوار است . [ تسلیم کیش = کسی که راه و روش تسلیم را برگزیده است ، شرح بیت 1875 دفتر سوم ]

گر بگویم آن سبب ، گردد دراز / که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز


اگر من بخواهم علّتِ شیفتگی و علاقۀ بلقیس را به تختِ سلطنت شرح دهم سخن به درازا می کشد .

گر چه این کِلکِ قلم خود بی حسی ست / نیست جنسِ کاتب ، او را مونسی ست


ظاهراََ از مولانا سؤال شده : با اینکه بلقیس همجنسِ تختش نبود پس چرا این همه بدان میل و علاقه داشت ؟ مولانا در پاسخ می گوید : این نیِ قلم نیز مانندِ تختِ بلقیس بی جان و بی حس است و با اینکه همجنسِ نویسنده اش نیست امّا انیس و مؤنسِ اوست .

همچنین هر آلتِ پیشه وری / هست بی جان ، مونسِ جانوری


همینطور اسباب و ابزار هر صاحبِ حرفه ای با آنکه بی جان است امّا انیس و مؤنسِ موجودی جاندار است . [ سببِ علاقه هر صاحبِ حرفه به ابزار و وسایل کارِ خود اینست که بدان وسیله هنر و کمالِ خود را به ظهور می رساند و هویّتِ خود را تثبیت می کند . ]

این سبب را من مُعیَّ گفتمی / گر نبودی چشمِ فهمت را نَمی


اگر چشمِ فهمِ تو دچارِ بیماری نبود من این سبب را به وضوح شرح می دادم . [ این سبب = ممکن است اشاره باشد به سببِ میل و علاقه هر صاحبِ پیشه به ابزار و وسایل کارِ خود و یا اشاره باشد به علّت تعلّقِ خاطر بلقیس به تخت سلطنت خود / نم = اشاره است به یکی از بیماری های چشم که اطبای قدیم بدان دَمعَه می گفتند و مبتلای به این بیماری دائماََ از چشمش اشک می آید . مولانا می گوید اگر مطلب را خوب درک می کردی اسرارِ این موضوع را بازگو می کردم . ]

از بزرگی تخت ، کز حد می فزود / نقل کردن تخت را امکان نبود


از آنجا که تختِ بلقیس بسیار بزرگ بود ، انتقالِ آن میسّر نبود .

خُرده کاری ، بود و تفریقش خطر / همچو اَوصالِ بدن با همدگر


دیگر آنکه تختِ بلقیس یکپارچه نبود بلکه از اجزای کوچک و ظریفی تشکیل شده بود . از اینرو جدا کردن آن اجزا ، کاری خطرناک بود . درست مانندِ مفاصل و بندهای ظریفِ بدن انسان . ( خُرده کاری = اشاره است به هنرهای ظریفی که در ساختمان تختِ بلقیس بکار رفته بود مانندِ میناکاری و خاتم کار / اَوصال = جمع وُصل و وِصل به معنی پیوند و بند اندام ، عضو بدن ) [ گویا تختِ بلقیس با ظرافتِ خاصی ساخته شده بود و مثلاََ روی آن هنرهایی از قبیلِ خاتم کاری اجرا شده بود بطوری که اگر این قطعاتِ بیشمار و ظریف را از هم جدا می کردند . دیگر امکان نداشت که دوباره به همان شکلِ اوّل وصل شود . ]

پس سلیمان گفت : گر چه فِی الاَخیر / سرد خواهد شد بر او تاج و سَریر


بنابراین سلیمان گفت : البته در حالِ حاضر بلقیس سخت دلبستۀ تختِ خود است امّا سرانجام تخت و تاج بر او سرد می شود . یعنی تاج و تخت در نظرِ او از رونق و جلوۀ کنونی می افتد و به چیزی بی ارزش مبدّل می گردد . [ فِی الاَخیر = در آخر ، سرانجام ]

چون ز وحدت جان بُرون آرَد سَری / جسم را با فرِّ او نَبوَد فَری


اگر روحِ آدمی از عالَمِ وحدتِ الهی ذوق و معرفتی بدست آورد . درمی یابد که جسم در برابرِ شکوه و جلال عالَمِ وحدتِ الهی هیچگونه شکوه و رونقی ندارد .

چون برآید گوهر از قعرِ بِحار / بنگری اندر کف و خاشاک ، خوار


برای مثال ، هر گاه از ژرفای دریا گوهری یافت شود . به کف و خاشاکِ آبِ دریا با دیدۀ حقارت و بی ارزشی نگاه خواهی کرد . [ در این مثال ، گوهر کنایه از معارف الهی و حقایقِ ربّانی است و کف و خاشاک کنایه از متاعِ دنیوی .]

سَر بَرآرَد آفتابِ با شَرَر / دُمِّ عقرب را که سازد مُستَقر ؟


هر گاه خورشیِ تابان طلوع کند ، چه کسی به دُمِ عقرب نگاه می کند ؟ [ دُمِ عقرب = بر دو وجه قابل حمل است . اگر به معنی نیش عقرب گزنده باشد معنی بیت چنین است : در شب ممکن است انسان به سبب تاریکی و نداشتن دیدِ کافی غفلتاََ دست روی عقرب بگذارد و یا روی عقرب بنشیند و در نتیجه با نیشِ زهرآگینِ او به هلاکت رسد . امّا وقتی خورشید بتابد و همه جا را روشن کند انسان ، عقرب را می بیند و به او نزدیک نمی شود و به علاوه عقرب ها به اقتضای طبیعتِ خود شب ها از سوراخ بیرون می آیند و راه می افتند و روزها در خانۀ خود پناه می گیرند . در این معنی منظور بیت اینست : دنیا و مظاهرِ دنیوی مانندِ عقرب ، قتّال و جان سِتان است . یعنی حیات و معنویت روح را می ستاند . ( در متون عرفانی و حکمی لذّات و شهواتِ حیوانی به مار و عقرب تشبیه شده است ) حقیقتِ الهی مانندِ خورشید همه جا را روشن می کند و به آدمی بینش و بصیرت می بخشد . از اینرو هر گاه خورشیدِ الهی در قلبِ انسان بتابد او را روشن بین و عارف می سازد و سبب می شود که در این دنیا که همانندِ شب ، حجاب های ساتری دارد و ماهیّتِ اشیاء را می پوشاند ، چشم دلِ او روشن شود و سراغِ لذّاتِ حیوانی و لهو و لعبِ دنیایی نرود و روحِ خود را سالم نگه دارد . و امّا اگر دُمِ عقرب را به معنی اصطلاحی نجومی فرض کنیم ، معنی آن اینست که در نجوم دُمِ عقرب عبارت است از منزلِ نوزدهم ماه و علامتِ آن دو ستاره ای است که میان آن دو ، یک وجب فاصله است و هر دو بر نیشِ عقرب قرار دارند . بدان شَولَه نیز گویند . ابوریحان بیرونی می گوید : شَولَه ، نیش کژدُم است و … آن دو ستاره است روشن که نه بزرگ و نه خُرد ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 453 ) . در این وجه مولانا حقیقتِ الهی را به خورشید ، و دنیا و مظاهر دنیوی را به ستارگان آفل تشبیه کرده است که وقتی آفتابِ الهی سر برآورد ، ستارگان در برابرش محو می شوند . ]

لیک خود را با این همه بر نقدِ حال / جُست باید تختِ او را انتقال


سلیمان گفت : با وجودِ همۀ این مشکلات فعلاََ باید تختِ سلطنت بلقیس را از مملکت سبا ( واقع در عربستان جنوبی ) به اینجا ( بیت المقدس ) انتقال داد . [ بر نقدِ حال = فعلاََ ، در هر حال ]

تا نگردد خسته هنگامِ لِقا / کودکانه حاجتش ، گردد روا


تختِ او را به اینجا انتقال بدهید تا هنگامِ ملاقاتِ با ما ملول و دلتنگ نشود و آرزوی کودکانه اش برآورده شود .

هست بر ما سهل و ، او را بس عزیز / تا بُوَد بر خوانِ حوران دیو نیز


این تخت در نظرِ ما بسیار حقیر است و امّا در نظر بلقیس ، بسیار شریف و با ارزش . ما تختِ او را به اینجا می آوریم تا بر سرِ سفرۀ حوریان ، دیوی نیز بنشیند . [ « حوران » ممکن است اشاره باشد به عنایات ربّانی و سلطنت معنوی حضرت سلیمان (ع) و « دیو » کنایه از خواسته های شیطانی .

منظور بیت : تخت سلطنت بلقیس را به اینجا می آوریم تا بلقیس ، حقارت آن مُلکِ دنیوی را در برابرِ مُلکِ بیکران الهی ما آشکارا مشاهده کند . ]

عبرتِ جانش شود آن تختِ ناز / همچو دلق و چارقی پیشِ ایاز


تا آن تختِ نازنین و دلربا باعثِ عبرت جانِ بلقیس شود . درست مانندِ جامۀ ژنده و چارقی که مایۀ عبرت اَیاز شده بود . [ دَلق = جامه پشمینه ای که دراویش پوشند ، جامه ژنده و وصله دار / چارُق = کفشِ چرمینی که با بندهای بلند به ساقِ پا پیچیده شود ]

ایاز غلامی ترک و از امرای محبوبِ سلطان محمدِ غزنوی بود . او در فراست و هوش و جنگجویی و زیبایی ضرب المثل بود . ماجرای عشقِ سلطان محمود به او در تاریخ مشهور است . چنانکه بنا به نقلِ نظامی عروضی ( نویسنده و شاعر قرن ششم هجری ) شبی سلطان پس از باده گساری نگاهش به زلفِ عنبرین اَیاز می افتد و اخگر میل و شهوت در دلش زبانه می کشد و بر آن غلامِ زیبا رو سوء نظر می کند . در این لحظه محتسب با لحنی عبرت آمیز به او می گوید : هان محمود ، عشق را با فسق میامیز . سلطان به خود می آید و چون می ترسد دیگر بار نتواند کفِّ نَفس کند و بر میل خود غالب آید . کاردی به دستِ ایاز می دهد و به او می گوید زلفِ خود را ببُر . اَیاز بیدرنگ چنین می کند . سلطان محمود که خود را غازی دین لقب داده بود از بریدن زلفِ ایاز چنان ناراحت می شود که حالی جنون آمیز پیدا می کند و خواب از سرش می پَرد . ناچار ندیمان او شبانه دست به دامانِ عنصری شاعر می شوند و از او می خواهند که هر طور می داند سلطان را آرام کند . عنصری نیز فی البداهه دو بیتِ زیر را می سازد و برای سلطان محمود می خواند :

کی عیبِ سرِ زلفِ بُت از کاستن است ؟ / چه جای به غم نشستن و خاستن است ؟

جایِ طَرَب و نشاط و مَی خواستن است / کآراستنِ سَرو ، ز پیراستن است

سلطان با شنیدن این دو بیت چنان از غم به شادی می گراید که سه بار دهانِ عنصری را پُر از جواهر می کند . و دوباره باده می پیماید و شادمانی می کند و صبح تا شب می زند و می خواند ( چهارمقاله ، ص 34 و 35 ) .

ایاز از طرفِ سلطان محمود امیر چند ناحیه شده بود . او در زمان سلطان مسعود نیز امارت داشت . مصراعِِ دوم بیت به مطلبی اشاره دارد که در برخی از منابعِ تاریخی و ادبی آمده است . معروف است که ایاز ، پوستینِ ژنده دورانِ غلامی خود را به دیوارِ اتاقش آویخته بود و هر روز به اتاق می رفت و بدان نگاه می کرد و سپس نزدِ سلطان حاضر می شد . وقتی که سببِ این کار را از او جویا شدند گفت : این کار را بدان جهت می کنم که دورانِ گذشتۀ خود را فراموش نکنم و قدرِ الطاف و اِنعامِ شاه را بدانم .

تا بداند در چه بود آن مبتلا / از کجاها در رسید او تا کجا


تا بلقیس بداند که به چه قیودی گرفتار بود و از چه مقامی به چه مقامی رسید . [ یعنی بلقیس با دیدن تختِ سلطنتی خود به این نکته پی ببرد که قبلاََ اسیرِ چه قیودی از نفسانیّات و مشتهاتِ دنیوی بود و سپس آن قیود را به کمکِ سلیمان از دست و پای خود گسست و از مُلکِ فانی به مُلکِ باقی رسید . همینطور وقتی آدمی تحتِ هدایت و عنایتِ مرشد واصل و هادی کامل از حجاب های دنیوی برهد ، آنگاه حیاتِ پیشینِ خود را حقیر می شمرد . ]

خاک را و نطفه را و مُضغَه را / پیشِ چشمِ ما همی دارد خدا


چنانکه مثلاََ خداوند ، خاک و نطفه و مضغه را پیشِ چشمِ ما می آورد . [ خداوند در آیاتِ شریفۀ قرآنی به بشر یادآوری می کند که مراحلِ تکوین تو چه بوده است . از کدام مرحله تکوّنِ تو شروع شده و به چه مراحلی تکامل یافته ای . نظیر آیه 5 سورۀ حج . ]

کز کجا آوردمت ای بَد نِیَت / که از آن آید همی خِفریقی ات ؟


خداوند به انسان خطاب می کند : ای بد دل ببین تو را از کجا به این مرتبه آورده ام که از آن نفرت داری . [ خِفریقی = استاد فروزانفر در معنی «خفریق» ضمن آوردن شواهدی از معارف بهاء ولد می گوید : از امثلۀ مذکور بخوبی روشن می گردد که «خفریق» و نیز «خفریقی» به معنی مذکور ( گند و گندگی و پلید و پلیدی ) استعمال می شده ( رجوع کنید حواشی و تعلیقات استاد فروزانفر بر فیه ما فیه ، ص 326 و 327 ) ]

تو بر آن عاشق بُدی در دَورِ آن / مُنکِرِ این فضل بودی آن زمان


ای انسان تو در آن ایّام شیفتۀ آن بودی . یعنی تو در آن روزگارانِ پیشین که مراحلِ تکاملی خود را طی می کردی به مرتبۀ تکامل که می رسیدی عاشقِ آن مرتبه می شدی و دوست نداشتی آن را از دست بدهی . مثلاََ وقتی مرتبۀ خاک و یا نطفه و غیره را داشتی به همان مرتبه قانع بودی و با زبانِ حال مرتبۀ برتر انسانی را انکار می کردی و می گفتی : مگر می شود که از خاک و یا نطفه و عَلَقه و مضغه به کمالِ انسانی راه یافت ؟

این کرَم ، چون دفعِ آن انکارِ توست / که میانِ خاک می کردی نخست


این فضلِ کنونی الهی ، چون آن انکاری را که تو در مرتبۀ خاک بودن خود می کردی . دفع می کند .

حجّتِ انکار شد اِنشارِ تو / از دوا بدتر شد این بیمارِ تو


مولانا در اینجا به منکران تکامل حیات می گوید : ای منکر ، حیاتِ پس از مرگ و زنده شدن تو ، خود دلیلی است بر دفع و نفی دستاویز تو در انکارِ حشر و حیاتِ بازپسین . امّا روحِ بیمارگونۀ تو بر اثر دوا و درمان به جای آنکه بهبود یابد بدحال تر شده است . [ اِنشار = زنده کردن ]

خاک را تصویرِ این کار از کجا ؟ / نطفه را خصمیّ و انکار از کجا ؟


خاک چگونه می تواند تصوّر از این کار داشته باشد ؟ نطفه چگونه می تواند به دشمنی و انکار پردازد ؟ [ « این کار » اشاره است به انکاری که آدمیان حق ستیز و معاند با تکیه بر قوّۀ فهم  فکرت خویش می کنند و داده ها و عطایای الهی را در جهت نفی و انکارِ حقیقت بکار می گیرند . ]

منظور بیت : انسان در دورانی که در مرتبۀ خاک و یا نطفه بود ار مراتب متکاملِ حیات داشت و نه تصوّری از چگونگی انکارِ حق . امّا همینکه انسان به مرتبۀ انسانی تکامل یافت و صاحب عقل و اندیشه و اختیار شد شروع کرد به انکار و نفی حقیقت . پس هدایت و ضلالت در مرتبۀ عقلانی انسان مطرح می شود . یعنی از وقتی که می تواند حُسن و قُبح را تشخیص دهد . ]

چون در آن دَم بی دل و بی سِر بُدی / فکرت و انکار را مُنکِر بُدی


ای کسی که حشر و حیاتِ بازپسین را انکار می کنی . چون در آن مرتبه نه قلبی داشتی و نه روحی ، هم اندیشیدن را انکار می کردی و هم انکار کردن را انکار می کردی . یعنی نه قدرتِ اندیشیدن داشتی و نه قدرت انکار . ( دل = شرح بیت 1138 دفتر سوم / سِر = شرح بیت 293 دفتر دوم ) [ تویی که قبلاََ در مرتبۀ خاک و نطفه بودی و عقل و روح انسانی نداشتی به اقتضای مرتبۀ خود و با زبانِ حال می گفتی : فکر دیگر چه مقوله ای است ؟ انکار حق یعنی چه ؟ اینها با من نسبتی ندارند . ]

از جمادی چونکه انکارت بِرُست / هم از این انکار ، حَشرَت شد دُرُست


همینکه در مرتبۀ جمادی استعدادِ انکارِ حق در تو رویید . از طریق همین انکار ، صحّتِ حشرِ تو به اثبات رسید . [ مولانا قبلاََ در بیت 891 همین بخش این نکته را گشود که انسان در هر مرتبه ای از مراتبِ تکوینی به سر بَرَد . مرتبه تکوینی بعدی را با زبان حال انکار می کند . مثلاََ وقتی که انسان خاک بود با زبان حال مرحلۀ تکوینِ نباتی را انکار می کرد و چون به مرتبۀ نباتی رسید . مرتبۀ حیوانی را نفی می کرد و چون به مرتبۀ حیوانی درآمد ، مرتبۀ انسانی را منکر می شد و حالا که به مرتبۀ انسانی رسیده . حیاتِ متکاملِ بعدی را انکار می کند . این نکته را باید بدانی که در هر انکار ، اقراری نهفته است . ]

پس مثالِ تو چون آن حلقه زنی ست / کز درونش خواجه گوید : خواجه نیست


برای مثال ، حالِ تو ای منکر حشر و حیاتِ بازپسین بدان مانَد که شخصی بیاید و حلقۀ درِ خانه ای بکوبد و صاحب خانه را صدا بزند . و صاحب خانه از درونِ خانه فریاد بزند : صاحب خانه در خانه نیست .

حلقه زن زین نیست ، دریابد که هست / پس ز حلقه بَرندارد هیچ دست


شخصی که حلقۀ درِ خانه را می کوبد ( چون صدای صاحب خانه را می شناسد ) از « نیست گفتنِ» او می فهمد که صاحب خانه در خانه است و بدین خاطر از کوبیدن درِ خانه دست برنمی دارد .

پس هم انکارت مُبیّن می کند / کز جکادِ او ، حشرِ صَد فَن می کند


پس انکارِ تو این مطلب را روشن می کند که خداوند از جماد ، موجودی می آفریند که صد نوع هنر و کمال دارد و یا خداوند از جماد ، صد نوع موجود هنرمند و باکمال می آفریند . [ مُبیّن = بیان کرده شده ، آشکار کرده شده ]

منظور بیت : ای منکر حشر و رستاخیز در دل هر انکار تو اقراری نهفته است زیرا پیش از این نیز در هر مرتبه ای از مراتب تکوینی خود ، مرتبۀ بعدی را بازبان حال انکار می کردی . شارحی گفته است : چون در مرحلۀ جمادی انکارِ زبانی نداشتی ، حال که حشر را انکار زبانی می کنی . همین انکار دلیل بر حقیقتِ حشر است .

چند صنعت رفت ای انکار تا / آب و گِل انکار زاد از هَل اَتی


ای حق ستیز ، این مطلب را از آیه هَل اَتی دریاب که صنع و خلاقیّتِ حق سبب شد که حق ستیزیِ انسان از آب و گِل به ظهور رسد . ( هَل اَتی = آیا آمد ) [ یعنی در عرصۀ حیاتِ انسان ، تحولات تکوینی فراوانی صورت گرفت تا وجودِ جماد بدان مرحله از تکامل برسد که صاحبِ درک و شعور گردد و سپس با تکیه بر فهم و فکرتِ خویش به انکار حق بپردازد . کلمه «انکار» در اینجا به معنی منکِر آمده است . هَل اَتی اشاره دارد به ایه 1 سورۀ دَهر ( انسان ) که توضیح آن در شرح بیت 976 دفتر دوم آمده است . ]

آب و گِل می گفت : خود انکار نیست / بانگ می زد بی خبر که اِخبار نیست


اینک انسان که خمیره اش از آب و گِل است . نشئۀ قیامت و حیاتِ برین را انکار می کند . امّا بی آنکه او بداند همین انکار ، عین اقرار است . چنانکه صاحبخانه بی آنکه بداند با اینکه می گفت : صاحبخانه در خانه نیست . امّا با « نیست گفتنِ خود » حضور خود را در خانه اقرار می کرد . لفظِ اِخبار در اینجا به معنی مُخبر آمده است و منظور از آن صاحب خانه است . اگر اَخبار هم بخوانیم صحیح است و منظور اینست که در خانه هیچ خبری از صاحب خانه نیست .

من بگویم شرحِ این از صد طریق / لیک خاطر لَغزَد از گفتِ دقیق


من ( مولانا ) می توانم این مطلب را به صد طریق بیان کنم . امِ ذهنِ آدمی از نکاتِ دقیق دچار خطا و لغزش می شود . [ من می توانم حشر ابدان و بعثِ اجساد را به انواعِ طرق اثبات کنم و یا می توانم این نکته را که انکارِ حضرِ ابدان عینِ اقرارِ حشرِ ابدان است با دلایل و اَمثلۀ فراوان ثابت کنم امّا می ترسم ذهنِ مستمع از نکات دقیق بلغزد . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟