بحث کردن آن سه شاهزاده در تدبیر آن واقعه | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
بحث کردن آن سه شاهزاده در تدبیر آن واقعه | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3887 تا 3913
نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را
بخش : 8 از 20 ( بحث کردن آن سه شاهزاده در تدبیر آن واقعه )
خلاصه حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را
پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .
شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …
متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات بحث کردن آن سه شاهزاده در تدبیر آن واقعه
ابیات 3887 الی 3913
3887) رُو به هم کردند هر سه مُفتَتَن / هر سه را یک رنج و یک درد و حَزَن
3888) هر سه در یک فکر و یک سودا ندیم / هر سه در یک رنج و یک علّت سَقیم
3889) در خموشی هر سه را خَطرَت یکی / در سخن هم هر سه را حجّت یکی
3890) یک زمانی اشک ریزان جمله شان / بر سرِ خوانِ مُصیبت خون فشان
3891) یک زمان از آتشِ دل هر سه کس / بر زده با سوز چون مِجمَر نَفَس
3892) آن بزرگین گفت : ای اخوانِ خیر / ما نه نر بودیم اندر نُصحِ غیر ؟
3893) از حَشَم هر که به ما کردی گِلِه / از بلا و فقر و خوف و زلزله
3894) ما همی گفتیم : کم نال از حَرَج / صبر کن کِالصَّبر مِفتاحُ الفَرَج
3895) این کلیدِ صبر را اکنون چه شد ؟ / ای عجب منسوخ شد قانون ؟ چه شد ؟
3896) ما نمی گفتیم اندر کِش مَکش / اندر آتش همچو زر خندد خَوش ؟
3897) مر سپه را وقتِ تنگاتنگِ جنگ / گفته ما که هین مگردانید رنگ
3898) آن زمان که بود اسپان را وِطا / جمله سرهای بریده زیرِ پا
3899) ما سپاهِ خویش را هَی هَی کُنان / که به پیش آدیید قاهر چون سِنان
3900) جمله عالَم را نشان داده به صبر / زآنکه صبر آمد چراغ و نورِ صدر
3901) نوبتِ ما شد ، چه خیره سر شدیم ؟ / چون زنانِ زشت در چادر شدیم ؟
3902) ای دلی که جمله را کردی تو گرم / گرم کن خود را و ، از خود دار شَرم
3903) ای زبان که جمله را ناصح بُدی / نوبتِ تو گشت ، از چه تن زدی ؟
3904) ای خِرَد کو پندِ شکَّرخایِ تو ؟ / دَورِ توست ، این دَم چه شد هَیهایِ تو ؟
3905) ای ز دل ها بُرده صد تشویش را / نوبتِ تو شد ، بجنبان ریش را
3906) از غَری ریش ار کنون دزدیده ای / بیش ازین بر ریشِ خود خندیده ای
3907) وقتِ پندِ دیگرانی های های / در غمِ خود چون زنانی وای وای
3908) چون به دردِ دیگران درمان بُدی / درد ، مهمانِ تو آمد ، تن زدی
3909) بانگ بر لشکر زدن بُد سازِ تو / بانگ بر زن ، چه گرفت آوازِ تو ؟
3910) آنچه پَنجَه سال بافیدی به هوش / زان نَسیجِ خود بَغَلتاقی بپوش
3911) از نوایت گوشِ یاران بود خَوش / دست بیرون آر و گوشِ خود بکش
3912) سر بُدی پیوسته ، خود را دُم مکن / پا و دست و ریش و سَبلَت گم مکن
3913) بازی آنِ توست بر رویِ بِساط / خویش را در طبع آر و در نشاط
شرح و تفسیر بحث کردن آن سه شاهزاده در تدبیر آن واقعه
رُو به هم کردند هر سه مُفتَتَن / هر سه را یک رنج و یک درد و حَزَن
آن سه شاهزادۀ محنت زده رو به هم آوردند . زیرا هر سه نفر آنان دچار یک رنج و یک درد و یک اندوه بودند . [ مُفتَتَن = آنکه به فتنه ای دچار آمده است / حَزَن = اندوه ]
هر سه در یک فکر و یک سودا ندیم / هر سه در یک رنج و یک علّت سَقیم
هر سه نفر در یک فکر و یک خیال بودند و هر سه از یک رنج و یک بیماری ، بیمار شده بودند . [ سَقیم = بیمار ]
در خموشی هر سه را خَطرَت یکی / در سخن هم هر سه را حجّت یکی
به گاهِ سکوت ، اندیشۀ آن سه نفر (سه شاهزاده) یکی بود . و حتّی در گفتار نیز هر سه نفر یک برهان داشتند . [ خَطرَت = اندیشه ، فکر ]
یک زمانی اشک ریزان جمله شان / بر سرِ خوانِ مُصیبت خون فشان
زمانی هر سه اشک می ریختند و بر سفرۀ مُصیبت خون می گریستند .
یک زمان از آتشِ دل هر سه کس / بر زده با سوز چون مِجمَر نَفَس
گاهی نیز از آتش دلشان هر سه با سوز و گداز آهِ آتشین می کشیدند . گویی که سینۀ آنان منقل آتش شده بود . [ مِجمَر = منقل ، آتشدان ]
آن بزرگین گفت : ای اخوانِ خیر / ما نه نر بودیم اندر نُصحِ غیر ؟
برادر بزرگتر گفت : ای نکو برادران ، مگر ما پیش از این دیگران را مردانه و دلاورانه اندرز نمی دادیم ؟
از حَشَم هر که به ما کردی گِلِه / از بلا و فقر و خوف و زلزله
از چاکران ما هر کس که از بلا و فقر و صبر و پریشانی نزد ما شکایت می کرد . ( حَشَم = خدمتکاران ، کسان مرد ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]
ما همی گفتیم : کم نال از حَرَج / صبر کن کِالصَّبر مِفتاحُ الفَرَج
ما بدو می گفتیم : از سختی و تنگی منال . صبر پیشه کن که صبر ، کلیدِ بابِ گشایش و نجات است . [ حَرَج = سختی و تنگی ]
این کلیدِ صبر را اکنون چه شد ؟ / ای عجب منسوخ شد قانون ؟ چه شد ؟
اینک چه بلایی بر سرِ کلید صبر آمده است ؟ عجبا مگر قانون صبر کان لم یکن اعلام شده است ؟ واقعاََ چه شده است ؟ [ ما آدمیان وقتی به مصیبت زده و یا داغداری می رسیم او را به صبر دعوت می کنیم و بیانات غرّایی در زمینۀ صبر و فواید آن ایراد می کنیم . ولی همینکه خود به مصیبتی دچار می آییم . عنان از دست فرو می هلیم و جزع و فزع می آغازیم . ]
ما نمی گفتیم اندر کِش مَکش / اندر آتش همچو زر خندد خَوش ؟
مگر ما نبودیم که به دیگران می گفتیم که در کوران گرفتاری و آتش بلا باید مانند طلا خندان بود .
مر سپه را وقتِ تنگاتنگِ جنگ / گفته ما که هین مگردانید رنگ
ما به لشکریان خود نصیحت می کردیم که در بحبوحۀ جنگ نترسید . [ گردانیدن رنگ = تغییر رنگ چهره ، کنایه از ترسیدن ]
آن زمان که بود اسپان را وِطا / جمله سرهای بریده زیرِ پا
زمانی که در عرصۀ پیکار سرهای بریده زیرِ سمِّ اسبان لگدمال می شد . [ وِطا = فرش ، زیرانداز ، در اینجا به معنی لگدکوب کردن ]
ما سپاهِ خویش را هَی هَی کُنان / که به پیش آدیید قاهر چون سِنان
ما در آن بحبوحه سپاهیان خود را هی هی می کردیم که مانند سرنیزۀ تیز پیشروی کنید . [ سِنان = سرنیزه ، نیزه ]
جمله عالَم را نشان داده به صبر / زآنکه صبر آمد چراغ و نورِ صدر
ما همۀ عالم را به صبر فرا می خواندیم و می گفتیم که صبر چراغ و نور دل است .
نوبتِ ما شد ، چه خیره سر شدیم ؟ / چون زنانِ زشت در چادر شدیم ؟
اینک که نوبت ما فرا رسیده چه شده است که اینقدر آشفته حالیم و پُرتاب . م همچون زنانِ زشت ، خود را زیر چادر پنهان کرده ایم ؟ یعنی ذلیل و زبون شده ایم .
ای دلی که جمله را کردی تو گرم / گرم کن خود را و ، از خود دار شَرم
ای دلی که به گاهِ نزول مصائب بر مردم به آنان دلگرمی می دادی . اینک که آماجِ مصیبت شده ای خود را دلگرمی ده . و از اظهار ذلّت و زبونی حیا کن . [ در آیه 44 سورۀ بقره آمده است « آیا مردم را به نیکی می خوانید و خود را فراموش می کنید ؟ … » ]
ای زبان که جمله را ناصح بُدی / نوبتِ تو گشت ، از چه تن زدی ؟
ای زبانی که همگان را اندرز می دادی . اینک نوبت تو شده است . چرا لال شده ای و خود را نصیحت نمی کنی ؟ [ تن زدن = سکوت کردن ، شانه خالی کردن ]
ای خِرَد کو پندِ شکَّرخایِ تو ؟ / دَورِ توست ، این دَم چه شد هَیهایِ تو ؟
ای عقل ، کو و کجاست آن اندرزهای شیرین و دلنشین تو ؟ اینک نوبت تو است . هیاهوی تو کجا رفت .
ای ز دل ها بُرده صد تشویش را / نوبتِ تو شد ، بجنبان ریش را
ای کسی که با سخنان دلگرم کننده ات صد نوع تشویش و اضطراب را از دل مردم می زدودی . اینک نوبت تو است . پس عرض اندامی کن . [ ریش جنباندن = کنایه از اظهار وجود و عرض اندام کردن است ]
از غَری ریش ار کنون دزدیده ای / بیش ازین بر ریشِ خود خندیده ای
اگر به سبب نامردی ریش کنونی ات دزدی باشد . معلم می شود که از قبل خود را مسخره کرده ای . یعنی آنان که خود را در صف اهل کمال جا می زنند دلقک وار خود را مسخره کرده اند . [ غَر = قحبه ، فاحشه / غَری = قحبگی ، نامردی ]
وقتِ پندِ دیگرانی های های / در غمِ خود چون زنانی وای وای
به وقت نصیحت کردن دیگران سخنان پُر طمطراق می گویی و با صلابت و قاطعیّت حرف می زنی . ولی همینکه بلا و اندوهی بر تو عارض می شود صلابت کلام از یادت می رود و مانند زنان وای وای می گویی .
چون به دردِ دیگران درمان بُدی / درد ، مهمانِ تو آمد ، تن زدی
تویی که درمانِ دردهای دیگرانی ، چرا حالا که درد مهمان تو شده است لال شده ای ؟ یعنی چرا حالا خود را باخته ای و از آن نصایحی که به دیگران می کفتی به خود نمی گویی .
بانگ بر لشکر زدن بُد سازِ تو / بانگ بر زن ، چه گرفت آوازِ تو ؟
پیش از این شیوۀ تو این بود که بر لشکران فریاد رعدآسا برآوری . یعنی تا کنون عادت تو چنین بوده است که همگان را ارشاد کنی . اینک وقت آن رسیده است که بر خود نهیب زنی . ولی چرا اکنون که سانحه سراغ تو آمده صدایت گرفته است ؟ [ ساز = راه و روش ، شیوه ، طریقه ]
آنچه پَنجَه سال بافیدی به هوش / زان نَسیجِ خود بَغَلتاقی بپوش
از آنچه که هوشیارانه طیِ پنجاه سال بافته ای . جامه ای فراهم آر و به تنت کن . یعنی پنجاه سال سخنانی بر هم بافتی و به این و آن گفتی . اینک که خود به مصیبتی گرفتار آمده ای از آن کوه معلومات استفاده کن و خود را دلداری ده . [ نَسیج = منسوج ، بافته / بَغَلتاق = برگُستوان ، فَرَجی ، جامه ای که جنگاوران قدیم به هنگام جنگ زیر زِره می پوشیدند ]
از نوایت گوشِ یاران بود خَوش / دست بیرون آر و گوشِ خود بکش
گوش یاران و مریدانت از نوای دل انگیز ارشادات تو خوب نواخته می شد . اکنون دستی بیرون آر و گوش خود را بدان نصایح متمایل کن . [ گوش کشیدن = کنایه از تنبیه و تحذیر است ]
سر بُدی پیوسته ، خود را دُم مکن / پا و دست و ریش و سَبلَت گم مکن
تو که همیشه سر بوده ای یعنی همیشه رئیس و پیشوا بوده ای خود را به صورت دُم درنیاور . یعنی دنباله رو و منقاد مشو . و دست و پا و ریش و سبیل خود را گم مکن . یعنی قبلاََ که کرّ و فَرّ و طمطراقی داشتی بسیار محکم و با صلابت حرف می زدی . ولی حال که به مصیبتی گرفتار آمده ای ذلیل و زبون شده ای . در برابر مصائب خود را مباز و از کِسوت مردانگی و مروّت بیرون میا . [ سَبلَت = موی پشت لب ، سبیل ]
بازی آنِ توست بر رویِ بِساط / خویش را در طبع آر و در نشاط
اکنون بر بساطِ بازی ، نوبت تو است . یعنی تو باید بازی کنی . خود را مهیا کن و به نشاط آی . [ گویی که عرصۀ حیات همچون صفحۀ شطرنج است . نوبت هر کس که شود باید حرکتی در خور کند . حکایت طنز آمیز بعد (بخش بعد) در بسط همین مطلب آمده است . ]
دکلمه بحث کردن آن سه شاهزاده در تدبیر آن واقعه
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات