با خبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب

با خبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

با خبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3124 تا 3219

نام حکایت : حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز

بخش : 4 از 10 ( با خبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز

در شهر تبریز محتسبی بود به نام بَدرالدین عُمَر که به نیکدلی و گشاده دستی معروف بود . صفت جُود و سَخا در او به تمامی ظهور داشت . چندانکه حتّی حاتم طایی نیز در برابر دریادلی و جوانمردی او به چیزی شمرده نمی آمد . خانۀ او کعبۀ آمالِ بیچارگان و حاجتیان بود . در آن میان درویشی که بارها طعم عطای او را چشیده بود و به امید دهش های بیکران او خود را به وامی بس گران دچار کرده بود و در ادای آن به غایتِ استیصال رسیده بود . راه تبریز در پیش گرفت تا از این مخمصۀ جانکاه برهد . او که نُه هزار دینار مقروض بود با سختی و مرارتِ تمام خود را به تبریز رسانید و بیدرنگ راهی خانۀ محتسب شد . امّا هنوز …

متن کامل ” حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات با خبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب

ابیات 3124 الی 3219

3124) چون به هوش آمد ، بگفت : ای کردگار / مجرمم ، بودم به خلق اومیدوار

3125) گر چه خواجه بس سخاوت کرده بود / هیچ آن کُفوِ عطای تو نبود

3126) او کُلَه بخشید ، و تو سَر پُر خِرَد / او قبا بخشید و ، تو بالا و قد

3127) او زَرَم داد و ، تو دستِ زَرشُمار / او سُتورم داد و ، تو عقلِ سوار

3128) خواجه شمعم داد و ، تو چشمِ قَریر / خواجه نُقلم داد و ، تو طعمه پذیر

3129) او وظیفه داد و ، تو عُمر و حیات / وعده اش زَر ، وعدۀ تو طیّبات

3130) او وِثاقَم داد و ، تو چرخ و زمین / در وِثاقت او و صد چون او سمین

3131) زَر از آنِ توست ، زَر او نافرید / نان از آنِ توست ، نان از توش رسید

3132) آن سَخا و رَحم ، هم تو دادی اَش / کز سَخاوت می فزودی شادی اَش

3133) من مرو را قبلۀ خود ساختم / قبله سازِ اصل را انداختم

3134) ما کجا بودیم کآن دَیّانِ دین / عقل می کارید اندر آب و طین ؟

3135) چون همی کرد از عدم گردون پدید / وین بِساطِ خاک را می گسترید

3136) ز اختران می ساخت او مِصباح ها / وز طبایع قفل با مِفتاح ها

3137) ای بسا بنیادها پنهان و فاش / مُضمَرِ این سقف کرد و این فِراش

3138) آدم اُصطُرلابِ اوصافِ عُلُوست / وصفِ آدم ، مَظهرِ آیاتِ اوست

3139) هر چه در وی می نماید عکسِ اوست / همچو عکسِ ماه اندر آبِ جُوست

3140) بر صُطُرلابش نقوشِ عنکبوت / بهرِ اوصافِ ازل دارد ثبوت

3141) تا ز چرخِ غیب ، وز خورشیدِ روح / عنکبوتش درس گوید از شُروح

3142) عنکبوت و این صُطُرلابِ رَشاد / بی مُنَجِّم در کفِ عام اوفتاد

3143) انبیا را داد حق تَنجیمِ این / غیب را چشمی بباید غیب بین

3144) در چَهِ دنیا فتادند این قُرون / عکسِ خود را دید هر یک چَه درون

3145) از برون دان ، آنچه در چاهت نمود / ور نه آن شیری که در چَه شد فرود

3146) بُرد خرگوشیش از رَه کِای فلان / در تگِ چاهست آن شیرِ ژیان

3147) در رو اندر چاه ، کین از وی بکش / چون ازو غالبتری ، سَر بر کَنَش

3148) آن مُقَلِّد سُخرۀ خرگوش شد / از خیالِ خویشتن پُرجوش شد

3149) او نگفت : این نقش ، دادِ آب نیست / این بجز تَقلیبِ آن قَلّاب نیست

3150) تو هم از دشمن چو کینی می کشی / ای زبونِ شش ، غلط در هر ششی

3151) آن عَداوت اندر او عکسِ حق است / کز صفاتِ قهر ، آنجا مُشتق است

3152) و آن گُنه در وی ز جنسِ جُرمِ توست / باید آن خُو را ز طبعِ خویش شُست

3153) خُلقِ زشتت ، اندر او رویت نمود / که تو را او صفحۀ آیینه بود

3154) چونکه قُبحِ خویش دیدی ، ای حَسَن / اندر آیینه ، بر آیینه مَزَن

3155) می زند بر آب اِستارۀ سَنی / خاک ، تو بر عکسِ اختر می زنی

3156) کین ستارۀ نحس در آب آمده ست / تا کند او سعدِ ما را زیر دست

3157) خاکِ استیلا بریزی بر سرش / چونکه پنداری ز شُبهه اخترش

3158) عکس ، پنهان گشت و اندر غیب راند / تو گُمان بُردی که آن اختر نماند

3159) آن ستارۀ نحس هست اندر سَما / هم بدان سو بایدش کردن دوا

3160) بلکه باید دل سویِ بی سوی بَست / نحسِ این سو عکسِ نحسِ بی سو است

3161) داد ، دادِ حق شناس و بخششش / عکسِ آن داد است اندر پنج و شش

3162) گر بُوَد دادِ خَسان افزون ز ریگ / تو بمیری ، و آن بماند مُرده ریگ

3163) عکس ، آخر چند پاید در نظر ؟ / اصل بینی پیشه کن ای ، ای کژنگر

3164) حق ، چو بخشش کرد بر اهلِ نیاز / با عطا ، بخشیدشان عُمرِ دراز

3165) خالِدین شد نعمت و مُنعَم عَلَیه / مُحییِ المَوتاست ، فَاجتازُوا اِلَیه

3166) دادِ حق با تو درآمیزد چو جان / آنچنانکه آن تو باشی و تو آن

3167) گر نَمانَد اِشتهایِ نان و آب / بِدهَدت بی این دو قُوتِ مُستَطاب

3168) فَربِهی گر رفت ، حق در لاغری / فَربِهی پنهانت بخشد ، آن سَری

3169) چون پَری را قُوّت از بُو می دهد / هر مَلَک را قُوتِ جان ، او می دهد

3170) جان چه باشد که تو سازی زو سَنَد ؟ / حق به عشقِ خویش زنده ت می کند

3171) زو حیاتِ عشق خواه و ، جان مخواه / تو ازو آن رِزق خواه و نان مخواه

3172) خلق را چون آب دان ، صاف و زلال / اندر آن تابان صفاتِ ذُوالجَلال

3173) علمشان و عدلشان و لطفشان / چون ستارۀ چرخ در آبِ روان

3174) پادشاهان مظهرِ شاهیِّ حق / فاضلان مِرآة آگاهیِّ حق

3175) قرنها بگذشت و این قرنِ نوی ست / ماه ، آن ماه است ، آب ، آن آب نیست

3176) عدل ، آن عدل است و فضل ، آن فضل هم / لیک مُستبدَل شد آن قرن و اُمم

3177) قرنها بر قرنها رفت ای هُمام / وین معانی بر قرار و بر دوام

3178) آب مُبدَل شد در این جُو چند بار / عکسِ ماه و ، عکسِ اختر بر قرار

3179) پس بِنااَش نیست بر آبِ روان / بلکه بر اَقطارِ عرضِ آسمان

3180) این صفت ها چون نجومِ معنوی ست / دانکه بر چرخِ معانی مُستَوی ست

3181) خوب رویان آینۀ خوبیِّ او / عشقِ ایشان عکسِ مطلوبیِّ او

3182) هم به اصلِ خود رَوَد این خدّ و خال / دائماََ در آب کی مانَد خَیال ؟

3183) جمله تصویرات ، عکسِ آبِ جُوست / چون بمالی چشمِ خود ، خود جمله اوست

3184) باز عقلش گفت : بگذار این حَوَل / خَل دوشاب است و دوشاب است خَل

3185) خواجه را چون غیر گفتی از قصور ؟ / شَرم دار ای اَحوَل از شاهِ غیور

3186) خواجه را که درگذشته ست از اثیر / جنسِ این موشانِ تاریکی مگیر

3187) خواجه را جان بین ، مَبین جسمِ گران / مغز بین او را ، مَبینش استخوان

3188) خواجه را از چشمِ ابلیسِ لعین / مَنگر و ، نسبت مکن او را به طین

3189) همرهِ خورشید را شَب پَر مخوان / آنکه او مسجود شد ، ساجد مدان

3190) عکس ها را مانَد این و عکس نیست / در مثالِ عکس ، حق بنمودنی ست

3191) آفتابی دید او ، جامد نماند / روغنِ گُل ، روغنِ کُنجد نماند

3192) چون مُبَدَّل گشته اند اَبدالِ حق / نیستند از خلق ، بر گردان ورق

3193) قبلۀ وَحدانیّت دو چون بُوَد ؟ / خاک ، مسجودِ ملائک چون شود ؟

3194) چون در این جُو دید عکسِ سیب ، مَرد / دامَنش را دیدِ آن پُر سیب کرد

3195) آنچه در جُو دید ، کی باشد خیال ؟ / چونکه شد از دیدنش پُر صد جُوال

3196) تن مَبین و ، آن مکن ، کآن بُکم و صُم / کَذَّبُوا بِالحَقَّ لَمّا جاءَ هُم

3197) ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ خواجه است / دیدنِ او دیدنِ خالق شده ست

3198) خدمتِ او خدمتِ حق کردن است / روزدیدن ، دیدنِ این روزَن است

3199) خاصه ، این روزَن درخشان از خود است / نی ودیعۀ آفتاب و فَرقَد است

3200) هم از آن خورشید زد بر رَوزنی / لیک از راه و سویِ معهود نی

3201) در میان شمس و این رَوزن رهی / هست ، روزن ها نشد زو آگهی

3202) تا اگر ابری برآید چرخ پُوش / اندرین روزن بُوَد نورش به جوش

3203) غیرِ راهِ این هوا و شش جهت / در میانِ روزن و خور مَألَفت

3204) مِدحَت و تسبیحِ او ، تسبیحِ حق / میوه می روید ز عینِ این طبق

3205) سیب روید زین سبد ، خوش لَخت لَخت / عیب نَبوَد گر نَهی نامش درخت

3206) این سبد را تو درختِ سیب خوان / که میانِ هر دو ، راه آمد نهان

3207) آنچه روید از درختِ باروَر / زین سبد روید همان نوع از ثمر

3208) پس سبد را تو درختِ بخت بین / زیرِ سایۀ این سبد ، خوش می نشین

3209) نان چو اِطلاق آوَرَد ، ای مهربان / نان چرا می گویی اش ؟ محمودَه خوان

3210) خاکِ رَه چون چشم روشن کرد و جان / خاکِ او را سُرمه بین و سُرمه دان

3211) چون ز رویِ این زمین تابَد شُروق / من چرا بالا کنم رُو از عَیوق ؟

3212) شد فنا ، هستش مَخوان ، ای چشم شُوخ / در چنین جُو خشک کی مانَد کلوخ ؟

3213) پیشِ این خورشید کی تابَد هلال ؟ / با چنان رُستم چه باشد زورِ زال ؟

3214) طالب است و غالب است آن کردگار / تا ز هستی ها برآرَد او دَمار

3215) دو مگو و دو مدان و دو مخوان / بنده را در خواجۀ خود محو دان

3216) خواجه هم در نورِ خواجه آفرین / فانی است و مُرده و مات و دفین

3217) چون جدا بینی ز حق این خواجه را / گُم کنی هم متن و هم دیباچه را

3218) چشم و دل را هین گذاره کن ز طین / این یکی قبله ست ، دو قبله مبین

3219) چون دو دیدی از هر دو طرف / آتشی در خَف فتاد و رفت خَف

شرح و تفسیر با خبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب

چون به هوش آمد ، بگفت : ای کردگار / مجرمم ، بودم به خلق اومیدوار


وقتی آن مرد بهوش آمد گفت : آفریدگارا ، گناهکارم . زیرا به جای اینکه به تو امید بندم به مخلوقات تو امید بسته بودم .

گر چه خواجه بس سخاوت کرده بود / هیچ آن کُفوِ عطای تو نبود


اگر چه آن محتسب بزرگ مَنش بسیار بخشندگی کرده بود . ولی بخشش او هرگز معادل بخشش تو نبوده و نیست .

او کُلَه بخشید ، و تو سَر پُر خِرَد / او قبا بخشید و ، تو بالا و قد


خداوندا ، او کُلاه بخشید و تو سَرِ پُر از عقل بخشیده ای . او جامه بخشید و تو قد و قامت رعنا عطا فرموده ای .

او زَرَم داد و ، تو دستِ زَرشُمار / او سُتورم داد و ، تو عقلِ سوار


محتسب به من سیم و زَر داد . در حالی که تو به من دستی بخشیدی که بتوانم آن سیم و زر را بشمارم . او به مَرکب داد و تو به من عقلِ سوارکاری دادی .

خواجه شمعم داد و ، تو چشمِ قَریر / خواجه نُقلم داد و ، تو طعمه پذیر


آن محتسب بزرگ منش به من شمع داد و تو چشم روشن به من عطا فرمودی . او به من طعام داد و تو به من معده ای دادی که غذا را بپذیرد . [ قَریر = روشن ، این صفت همیشه برای چشم می آید ]

او وظیفه داد و ، تو عُمر و حیات / وعده اش زَر ، وعدۀ تو طیّبات


او (محتسب) به من مستمری داد و تو به عُمر و زندگانی بخشیدی . او به من وعدۀ زَر و سیم داد و تو به من وعدۀ رِزقِ پاک و حلال . [ طیّبات = طعام های  حلال و پاک ]

او وِثاقَم داد و ، تو چرخ و زمین / در وِثاقت او و صد چون او سمین


او به من اتاق بخشید و تو آسمان و زمین به من عطا فرمودی . در حالی که او و صدها نفر همچون او در اتاقِ تو یعنی در این عالَم به سر برند و پرورده شوند . [ سمین = چاق ، فربِه ]

زَر از آنِ توست ، زَر او نافرید / نان از آنِ توست ، نان از توش رسید


زر و سیم مُلکِ توست . زیرا او آنها را خلق نکرده است . چنانکه نان نیز مُلکِ توست و او نان را از تو دریافت کرده است . [ هر چه هست به حضرت حق تعلّق دارد و باقیان طفیل و روزی خوارِ اویند . گرچه خود را سلطان السلاطین بدانند . ]

آن سَخا و رَحم ، هم تو دادی اَش / کز سَخاوت می فزودی شادی اَش


سخاوتمندی و مهربانی را نیز تو به او عطا فرموده ای . زیرا که به سبب این دو صفت پسندیده ، شادی و نشاط روحی اش را افزایش می دادی . [ اگر در کسی صفت جُود و شفقت باشد . نخستین فایده آن سبکبالی و نشاط پایدار درونی است . و در مقابل صفت بُخل و سنگدلی در روحِ آدمی پریشانی و اضطراب جانکاه می زاید . ]

من مرو را قبلۀ خود ساختم / قبله سازِ اصل را انداختم


امّا من آن محتسب سخاوتمند را قبلۀ آمالِ خود کردم در حالی که صاحب حقیقی قبله را فراموش کردم .

ما کجا بودیم کآن دَیّانِ دین / عقل می کارید اندر آب و طین ؟


در آن وقت که جزا دهندۀ روز جزا در آب و گِل ، یعنی در وجود آدمی نهال عقل می کاشت ما کجا بودیم ؟ [ طین = گِل ، «آب و گِل» کنایه از وجود عنصری انسان است ]

چون همی کرد از عدم گردون پدید / وین بِساطِ خاک را می گسترید


آنگاه که خداوند آسمان را از کتمِ عدم  آفرید و بستر زمین را واگسترید .

ز اختران می ساخت او مِصباح ها / وز طبایع قفل با مِفتاح ها


از ستارگان ، چراغهای فروزان پدید آورد و از چهار طبع ، قفل را همراه کلید ساخت . [ مِصباح = چراغ فروزان / مِفتاح = کلید / طبایع = چهار طبع ، چهار سِرشت که عبارتند از گرمی ، سردی ، خشکی و تَری . که به باور قدما جهان عنصری از آن ترکیب یافته است . اگر بصورت نامتعادل ترکیب شود موجب قبض و پریشانی گردد و اگر متعادل ترکیب شود موجب بسط گردد / «قفل» کنایه از قبض و «مفتاح» کنایه از بسط است . ]

ای بسا بنیادها پنهان و فاش / مُضمَرِ این سقف کرد و این فِراش


خداوند بناهای بسیاری به صورت نهان و عیان در آسمان و بستر زمین پدید آورد . [ مُضمَر = پوشیده و نهفته / فِراش = بستر ]

آدم اُصطُرلابِ اوصافِ عُلُوست / وصفِ آدم ، مَظهرِ آیاتِ اوست


انسان کامل اصطرلاب صفات و اسماء عالیه الهی است . صفات انسان مظهر آیات الهی است . [ اصطرلاب وسیله ای است برای نشان دادن کواکب . صفحه ای است فلزی که منچّمانِ قدیم برای اندازه گیری ارتفاع و موقعیت ستارگان بکار می بردند . و وجود انسان نیز نشان دهندۀ صفات قادر متعادل است . زیرا انسان مظهر حق است . ]

هر چه در وی می نماید عکسِ اوست / همچو عکسِ ماه اندر آبِ جُوست


هر چه در وجود انسان به ظهور می رسد تجلّیِ حضرت حق است . مانند انعکاس ماه در آب جویبار .

بر صُطُرلابش نقوشِ عنکبوت / بهرِ اوصافِ ازل دارد ثبوت


بر اصطرلاب وجود انسان نقش هایی مانند نقوش تار عنکبوت وجود دارد که این نقش ها اوصاف حضرت ازل را در وجود انسان ثابت می کند . [ صفحۀ اصطرلاب ، مُشبّک و خانه خانه است مانند تارهای عنکبوت . و در هر خانه نام برج ها و ستارگان را نوشته اند . مولانا وجود پیچیده و اسرار آمیز انسان را به صفحۀ مُشبّک اصطرلاب تشبیه کرده و می گوید : اوصاف حضرت حق بطور مجمل و فشرده در وجود آدمی به نمایش نهاده شده است . اینست راز خلیفة الهی آدم . ]

تا ز چرخِ غیب ، وز خورشیدِ روح / عنکبوتش درس گوید از شُروح


این بدان سبب است که صفحۀ تار عنکبوتیِ اصطرلاب وجود انسان از آسمانِ غیبی و خورشید معنوی سخن بگوید و اسرارِ آن را تدریس و تشریح کند .

عنکبوت و این صُطُرلابِ رَشاد / بی مُنَجِّم در کفِ عام اوفتاد


صفحۀ تار عنکبوتی وجودِ انسان و اصطرلاب هدایت او بی حضور منجّم یعنی بدون مرشد کامل و راهنمای صادق به دست عوام النّاس افتاده است . یعنی عوام غافل قدرِ وجود انسانی را نمی دانند و خیال می کنند انسان خلاصه شده است در خور و خواب و خشم و شهوت . و حال آنکه آدمی اصطرلاب شمس حقیقت است .

انبیا را داد حق تَنجیمِ این / غیب را چشمی بباید غیب بین


خداوند اینگونه علمِ نجوم را به پیامبران عطا فرمود . یعنی انبیاء حاملان علم نجوم روحانی هستند و می توانند شمس حقیقت را در آسمان معنویت رصد کنند و از احوال آن خبر دهند . زیرا دیدن اسرار غیبی مستلزم داشتن چشمی است که غیب را می بیند . [ تنجیم = ستاره شناسی ]

در چَهِ دنیا فتادند این قُرون / عکسِ خود را دید هر یک چَه درون


نسل ها و جوامع در طول تاریخ آمدند و به چاه دنیا سقوط کردند . زیرا هر یک از آنها در تهِ این چاه تصویر خود را دیده بود . [ مولانا در این بیت و ابیات بعدی مطلبی را در باب انسان شناسی در قالب تمثیلی ساده بیان داشته است ( حکایت شیر و نخچیران در دفتر اوّل ) . او می گوید اکثریت مردم حقیقت انسان را نمی شناسند زیرا معیاری که برای شناخت خود برنهاده اند معیاری ظاهری و بی اساس است . او می گوید : آدمیان چون به خیالات واهی اندرند از خود شناختی حقیقی ندارند . عِناد جاهلانه ای که میان ابنای دنیا حاکم است در واقع عناد با خود است و هر تلاشی که برای اِضرار و آسیب به دیگری صورت می دهند در حکم برکندن ریشۀ خود و مصداق بر شاخ بنشستن و بُن بُریدن است . او در این بیت «از خود بیگانگان» را بدان شیری تشبیه می کند که خرگوشی گُربُز او را بر سرِ چاهی می آورد و با فریب به چاهش درمی افکند . ]

از برون دان ، آنچه در چاهت نمود / ور نه آن شیری که در چَه شد فرود


هر آنچه در چاه دنیا دیده می آید . باید آن را عکسی از حقایق عالم خارج بدانی . و اِلّا تو مانند همان شیری خواهی بود که در چاه سقوط کرد . [ این جهان و هر آنچه در آن است سایه ای است از جهان برین . اگر آدمی خیال اندیشانه جهان محسوسات را حقیقی و مستقل بداند و به جهان برین باور نیاورد قهراََ نه خود را شناخته است و نه جهان را . چنین کسی در چاهِ دنیا و انحطاطِ آن سقوط می کند و به تباهی دچار می آید . ]

بُرد خرگوشیش از رَه کِای فلان / در تگِ چاهست آن شیرِ ژیان


خرگوشی او را فریب داد و گفت : ای فلانی ، آن شیرِ خشمگین که گفتم ، الآن در تهِ این چاه ایستاده است . ( تگ = ته ، عمق ) [ «خرگوش» در اینجا نمادِ نَفسِ امّاره (یا شیطان) و «شیر» نمادِ عقل ظاهربین . نَفسِ امّاره (یا شیطان) صاحبان عقول جزئیه را می فریبد و به آنان تلقین می کند که حقیقت همین چیزهایی است که می بینید و حس می کنید و بیرون از دایرۀ محسوسات هیچ خبری نیست . ]

در رو اندر چاه ، کین از وی بکش / چون ازو غالبتری ، سَر بر کَنَش


خرگوش به شیر گفت : وارد چاه شو و از آن شیر که رقیب تو است انتقام بگیر . حال که تو از او نیرومندتری سرش را قطع کن . [ ابنای دنیا به وسیلۀ نَفسِ امّاره با یکدیگر به مخاصمه و ستیز برمی خیزند و نمی دانند چرا ؟ آنان به جای آنکه دشمن را در خود ببینند بی جهت با این و آن دشمنی می کنند . ]

آن مُقَلِّد سُخرۀ خرگوش شد / از خیالِ خویشتن پُرجوش شد


آن شیر مقلّد دستاویز خرگوش شد و به سبب اوهام و خیالات خود به خشم آمد . یعنی وقتی شیر سرش را درون چاه کرد و تصویر خود را در آب چاه دید گمان برد که شیری دیگر در چاه است . و از مشاهدۀ او خشمگین شد و به درون چاه جهید و به هلاکت رسید .

او نگفت : این نقش ، دادِ آب نیست / این بجز تَقلیبِ آن قَلّاب نیست


شیر با خود نیندیشید که این تصویر از خودِ آب پدید نیامده است بلکه این تصویر از وارونه نمایی آن حیله گر به ظهور رسیده است . ( تَقلیب = دگرگون کردن ، چیزی را از حالی به حالی درآوردن / قَلّاب = دگرگون کننده ، متقلّب ، آنکه سکه های تقلبی ضرب می کند ) [ این دنیا به گونه ای آفریده شده که ظاهربینان نقوش و تصاویر آن را حقیقی می پندارند . ]

تو هم از دشمن چو کینی می کشی / ای زبونِ شش ، غلط در هر ششی


ای کسی که مقهور عالمِ محسوساتی . اگر بخواهی از دشمنت انتقام بگیری . از هر جهت دچار اشتباهی . [ «شش» کنایه از جهات ششگانه عالَم است و منظور از آن ، دنیای محسوسات و کمیّات است . پس مراد از «زبون شش» کسی است که مقیّد به محسوسات باشد و «غلط در هر ششی» یعنی در هر جهت دچار اشتباه شده ای . زیرا به هر جهت نگریستی حق را ندیدی بلکه خلق را دیدی ( مقتبس از شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 131 ) ]

آن عَداوت اندر او عکسِ حق است / کز صفاتِ قهر ، آنجا مُشتق است


آن صفت دشمنی و عَداوتی که در دشمن می بینی . تجلّی صفت حق است که از صفات قهریه الهی ناشی شده است . [ همۀ عالم مظهر اسماء و صفات الهیه است .

و آن گُنه در وی ز جنسِ جُرمِ توست / باید آن خُو را ز طبعِ خویش شُست


و آن گناهی که در دشمن خود می بینی . انعکاسی است از جنس گناه تو . آن صفت را باید از سِرشتِ خود بشُویی . [ جفا و جوری که از دشمن در حق تو می رود جزای گناهی است که در حق خالق یا مخلوق رانده ای . پس لازم است که صفت دشمنی و عداوت را از صفحۀ ضمیرت بپردازی . در این صورت همگان را دوست خواهی دید . ]

خُلقِ زشتت ، اندر او رویت نمود / که تو را او صفحۀ آیینه بود


اخلاق ناپسند تو در دشمنت به تو نمایانده می شود . زیرا که او برای تو به منزلۀ روی آینه است .

چونکه قُبحِ خویش دیدی ، ای حَسَن / اندر آیینه ، بر آیینه مَزَن


ای زیبارُو ، اگر زشتی خود را در آینه دیدی به آینه حمله مکن و آن را مشکن . [ مولانا در فیه ما فیه می گوید « پیلی را آوردند بر سرِ چشمه ای که آب خورَد . خود را در آب می دید می رمید . او می پنداشت که از دیگری می رمد . نمی دانست که از خود می رمد . همۀ اخلاق بَد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کِبر چون در توست نمی رنجی . چون آن را در دیگری می بینی می رمی و می رنجی » ( فیه ما فیه ، ص 23 و 24 ) ]

می زند بر آب اِستارۀ سَنی / خاک ، تو بر عکسِ اختر می زنی


این بدان مانَد که مثلاََ تو تصویر ستاره را در آب ، ستارۀ حقیقی پنداری و در صدد آیی که آن ستاره را با خاک بپوشانی . ( سَنی = رفیع ، بلند مرتبه ) [ منظور تمثیل : این قهر الهی است که صفتی ناپسند را در کسی به ظهور می رساند . پس ستیز با معلول و سایه بی فایده است . چنان که تصویر ستاره را ستارۀ حقیقی پنداشتن و با آن به معارضت پرداختن کاری بی حاصل است . ]

کین ستارۀ نحس در آب آمده ست / تا کند او سعدِ ما را زیر دست


چنین می گویی : این ستارۀ بَدیُمن در آب در آمده است . تا اقبال ما را محو کند . [ این بیت ادامه بیت قبل است . انقروی در تأویل این تمثیل می گوید : مراد از «آب» ، وجود انسان . و مراد از «خاک» ، استیلا و غلبه . و مراد از «ستاره» ، صفت قهریه است ( شرح کبیر انقروی ، ج 15 ، ص 176 ) ]

خاکِ استیلا بریزی بر سرش / چونکه پنداری ز شُبهه اخترش


خاکِ غلبه بر روی آن می ریزی . یعنی می خواهی با خاک و گِل ، ستاره را مدفون سازی . زیرا که به اشتباه خیال کرده ای که تصویر ستاره ، خودِ ستاره است . [ وقتی در وجود کسی صفات مذموم می بینی . اشتباهاََ می پنداری که آن صفات واقعاََ از وجود او مایه می گیرد . پس آهنگ مقابله با او می کنی . ]

عکس ، پنهان گشت و اندر غیب راند / تو گُمان بُردی که آن اختر نماند


وقتی که تصویر آن ستاره پنهان شد و غایب گشت گمان می داری که آن ستاره دیگر بر جای نمانده است .

آن ستارۀ نحس هست اندر سَما / هم بدان سو بایدش کردن دوا


آن ستارۀ نحس در آسمان است . یعنی تأثیرات ستارۀ نحس که در اشخاص بصورت صفات بَد می بینی . واقعاََ از آنان نیست . بلکه در آسمان غیب است . اگر می خواهی آن نحوست را علاج کنی باید از آن طرف علاج کنی نه از این طرف . یعنی باید دل به قادر ذُوالجلال سپاری تا از جمیع نحوسات برهی . و اِلّا با سایه نحوسات مقابله کردن عملی بِخردانه نیست .

بلکه باید دل سویِ بی سوی بَست / نحسِ این سو عکسِ نحسِ بی سو است


بلکه باید دل خود را به جانب بی جانبی اتّصال دهی . زیرا نحوست اینجهانی انعکاس نحوست آنجهانی است . یعنی اوصاف قهر به مخلوقات از قهر الهی نشأت یافته است .

داد ، دادِ حق شناس و بخششش / عکسِ آن داد است اندر پنج و شش


بخشش ها و عطایایی که در میان مخلوقاتِ این جهان دیده می شود تماماََ انعکاسی از عطای الهی است . یعنی وقتی خداوند به اقتضای اسمِ وهّاب تجلّی می کند . بخشش و عطا در جهان به ظهور می رسد . [ پنج و شش = کنایه از جهان محسوسات و همین نشئۀ ناسوتی است . «پنج» به حواس پنجگانه و «شش» به جهات ششگانه اشارت دارد . ]

گر بُوَد دادِ خَسان افزون ز ریگ / تو بمیری ، و آن بماند مُرده ریگ


اگر عطایای فرومایگان از دانه های شن هم بیشتر باشد . باز تو خواهی مُرد . و آن عطایا از تو به میراث آیندگان مانَد . ( خَسان = فرومایگان ، جمع خَس / مُرده ریگ = چیزهایی که از مرده باقی می ماند که به عربی میراث گویند . و به معنی زبون و سقط و کم بها نیز آمده است ) [ تو از آن همه دهش سودی نخواهی برد . ]

عکس ، آخر چند پاید در نظر ؟ / اصل بینی پیشه کن ای ، ای کژنگر


تصاویر مگر چقدر در ذهنت می ماند ؟ مسلماََ دیری نمی پاید که به زوال می رود . پس ای وارونه بین ، برو حقیقت بینی اختیار کن . یعنی کُلِّ دنیا و مافیها صورتی بیش نیست . از صورت درگذر و به معنا در آی .

حق ، چو بخشش کرد بر اهلِ نیاز / با عطا ، بخشیدشان عُمرِ دراز


حضرت حق وقتی که بر نیازمندان درگاهِ خود عطایایی می بخشد همراه با آن عطایا ، عُمرِ دراز نیز به آنان توانَد داد . [ اگر مخلوقی بر مخلوق دیگر عطایی کند دیگر نمی توواند بدو عُمر دراز بدهد . بدین ترتیب آن عطیّه در دنیا می ماند و گیرندۀ عطیّه رهسپار آخرت می شود و نمی تواند از آن استفاده کند . ]

خالِدین شد نعمت و مُنعَم عَلَیه / مُحییِ المَوتاست ، فَاجتازُوا اِلَیه


نعمت و نعمت خوار هر دو جاودانه شوند . حضرت حق زنده کنندۀ مُردگان است . پس به سوی او روید . [ مُنعِم = نعمت خوار ، نعمت داده شده / اِجتازُوا = رفتن ، عبور کردن / محییِ المَوتی = زنده کنندۀ مُردگان ، صفت حضرت حق است که در آیه 50 سورۀ روم و 39 سورۀ فصّلت مذکور افتاده است . ]

دادِ حق با تو درآمیزد چو جان / آنچنانکه آن تو باشی و تو آن


عطای ربّانی مانند جان با وجود تو آمیخته شود . بطوری که تو بدان نعمت بَدَل می شوی و آن نعمت به تو . [ نعمتی که خداوند به کسی عطا کند به مُنعَم عَلَیه یگانه می شود . بحرالعلوم در مفهوم این بیت گوید : از آنرو که حق در آن نعمت ظهور دارد پس مراد اینست که آن شخص با حق متّحد می شود ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 6 ، ص 260 ) ]

گر نَمانَد اِشتهایِ نان و آب / بِدهَدت بی این دو قُوتِ مُستَطاب


برای مثال ، اگر اشتهای نان و آب نداشته باشی خداوند به تو طعام پاک دهد . یعنی نیرو گرفتن بدن فقط محصور به خوردن اطعمه و اشربۀ گوناگون نیست . بلکه بدون طعام مادّی نیز می توان نیروی لازم و حتّی کامل را اخذ کرد . ( مُستَطاب = پاک و پاکیزه ) [ در بیت 6 دفتر سوم می فرماید :

قوّتِ جبریل از مطبخ نبود / بود از دیدارِ خلّاقِ وجود ]

فَربِهی گر رفت ، حق در لاغری / فَربِهی پنهانت بخشد ، آن سَری


اگر چاقی بدن تو از میان برود و لاغر شوی . خداوند در عین لاغری به تو چاقی معنوی عطا فرماید . یعنی ار باریکی اندام بیم مدار که اگر سالکِ اِلی الله باشی . خداوند روحت را با ارزاقِ معنوی سمین و فَربِه فرماید . [ آن سَری = آنجهانی ، عالم غیب ]

چون پَری را قُوّت از بُو می دهد / هر مَلَک را قُوتِ جان ، او می دهد


خداوند است که فرشته را با رایحۀ معنوی نیرو می بخشد . اوست که به هر فرشته ای غذای جان می دهد . [ موجوداتِ مجرد ، به طعامِ مادّی نیاز ندارند . بلکه طعامِ آنان نیز مجرد و معنوی است . «بو» در اینجا کنایه از غذاهای معنوی است . ]

جان چه باشد که تو سازی زو سَنَد ؟ / حق به عشقِ خویش زنده ت می کند


جان دیگر چیست که تو بدان تکیه می داری ؟ یعنی تو خیال می کنی که حیات فقط از روح حیوانی نشأت می گیرد . پس همۀ هوش و حواست را در پروردن روح حیوانی مصروف می داری . می کوشی که خوب بخوری و خوب بخوابی . امّا خبر نداری که حیات از مسیر دیگر نیز حاصل می آید . بدان که خداوند با عشق خود به تو حیات می بخشد . نه حیات شیطانی بلکه حیات مَلَکی . [ مَسنَد = تکیه گاه ، هر چیز که بدان تکیه کنند ]

زو حیاتِ عشق خواه و ، جان مخواه / تو ازو آن رِزق خواه و نان مخواه


از خداوند حیاتی بخواه . یعنی از او حیات طیبۀ معنوی طلب کن . نه آنکه از او حیات بهیمی و حیوانی بخواهی . تو از خداوند رِزقِ معنوی بخواه نه نان . یعنی رزق حیوانی طلب مکن . [ اگر در پی معالی اخلاقی و حیات معنوی باشی رزق دنیوی نیز ضرورتاََ تو را حاصل آید . ]

خلق را چون آب دان ، صاف و زلال / اندر آن تابان صفاتِ ذُوالجَلال


آفریدگان را مانندِ آبِ صاف و زلالی بدان که صفات خداوندِ صاحب جلال در آنها تجلّی یافته است . یعنی جهان ، مظهر اسماء و صفات الهی است .

علمشان و عدلشان و لطفشان / چون ستارۀ چرخ در آبِ روان


مثلاََ دانش و دادگری و مهربانی آنان مانند تصویر ستارۀ آسمان در آبِ روان است . یعنی صفات آفریدگان از تجلّیات اسماء و صفات الهی صاصل آمده است .

پادشاهان مظهرِ شاهیِّ حق / فاضلان مِرآة آگاهیِّ حق


یا مثلاََ شاهان ، مظهر پادشاهی خداوند هستند . یعنی خداوند با اسمِ مَلِک (= شاه) که از اسماء الله است تجلّی فرموده . پس شاهان و سلاطین مظهر اسم مَلِک هستند . و یا مثلاََ اندیشوران آینۀ دانش حضرت حق هستند یعنی علمِ فرزانگان نتیجۀ تجلّی اسم علیم است که از اسماء الهی بشمار آید . پس دانشمندان و آگاهان مظهر اسم علیم هستند .

قرنها بگذشت و این قرنِ نوی ست / ماه ، آن ماه است ، آب ، آن آب نیست


قرون متمادی سپری شده است و این قرنی که در آن هستیم قرنِ جدید است . ماه ، همان ماهِ پیشین است امّا آب ، همان آب قبلی نیست . [ اسماء و صفات الهی ثابت و تبدّل ناپذیر است ولی مظاهر آن اسماء دائم التغییر است . چنانکه مثلاََ اگر تصویر ماه بر جویبار افتد . آن تصویر ثابت می ماند ولی آب جویبار لحظه به لحظه در گذر است .

عدل ، آن عدل است و فضل ، آن فضل هم / لیک مُستبدَل شد آن قرن و اُمم


دادگری الهی همان دادگری پیشین اوست و فضل الهی نیز همان فضل پیشین او . امّا قرن ها و امّت های جهان عوض شده اند . یعنی در هر عصری که بنگری حضرت حق با اسماء و صفات خود تجلّی کرده . لیکن جاهای جلوۀ این تجلّیات دگرگون شده است . یعنی موجودات که مظاهر اسماء و صفات الهی هستند از پی هم می آیند و می روند امّا حقیقت آن اسماء و صفات تبدّل نمی یابد . [ مستبدل = در اصل به معنی آن چیزی است که به عوض چیزی گرفته شود امّا در اینجا به معنی دگرگونی است ]

قرنها بر قرنها رفت ای هُمام / وین معانی بر قرار و بر دوام


ای بزرگمرد ، قرون متمادی از پس هم آمدند و گذشتند . امّا این معانی ثابت و پابرجا مانده است . یعنی اسماء و صفات خداوند تغییر نمی کند امّا مظاهر آن در تغییر و گذار است . [ هُمام = بزرگ ، عظیم ]

آب مُبدَل شد در این جُو چند بار / عکسِ ماه و ، عکسِ اختر بر قرار


با آنکه مثلاََ آب در این جویبار چنر بار عوض شده . ولی تصویر ماه و ستاره بر جای مانده است .

پس بِنااَش نیست بر آبِ روان / بلکه بر اَقطارِ عرضِ آسمان


پس معلوم می شود که اسماء و صفات الهی بر آب جاری قرار ندارد . یعنی اسماء و صفات الهی وابسته به ممکنات و مخلوقات نیست . بلکه بر پهنۀ آسمانِ ذاتِ الهی استقرار دارد . [ اسماء و صفات خداوند عینِ ذاتِ اوست . یعنی اسماء و صفات خداوند مانند ذاتِ او واجب و ازلی است . یعنی صفات الهی به مخلوق نیاز ندارد و اینطور نیست که باید مخلوقی باشد تا خالقیّت برای خدا ثابت شود . چنانکه حضرت علی (ع) می فرمایند « خداوند بینا بود در حالی که هنوز موجودی نبود که به دیدۀ او آید » ( نهج البلاغۀ فیض الاسلام ، خطبۀ 1 ) ]

این صفت ها چون نجومِ معنوی ست / دانکه بر چرخِ معانی مُستَوی ست


صفات الهی به منزلۀ ستارگان معنوی است . بدان که این ستارگان معنوی در آسمان معنوی جای دارند .( مُستَوی = برابر ، هموار ) [ «چرخ معانی» را می توان به ذات الهی تأویل کرد که همۀ صفات همچون ستارگان رخشان بدان تعلّق دارند . ]

خوب رویان آینۀ خوبیِّ او / عشقِ ایشان عکسِ مطلوبیِّ او


زیبا رُخساران ، آینۀ جمال حضرت حق بشمار روند . و معشوقیّتِ آنان ، انعکاسی از محبوبیّت حضرت حق است . [ مولانا می گوید : زیبایی این جهان و جمال آدمیانِ جمیل پرتوی است از جمال الهی . پس تحسین زیبایی جهان و پریچهرگان در واقع تحسین زیبایی حضرت حق است . ]

هم به اصلِ خود رَوَد این خدّ و خال / دائماََ در آب کی مانَد خَیال ؟


جمالِ چهره و زیبایی خالِ خُوبرویان چون از اسم جمیل حضرت حق عاریت گرفته شده است نمی تواند در آنان جاودانه بماند بلکه بالاخره از آنان ستده می شود ( یا به وسیله پیری و سانحه یا مرگ و اضمحلال ) . برای مثال مگر ممکن است که نقشِ چیزی بر روی آب ثابت بماند ؟ پس جمال زیبا رویان از آنان نبوده و جنبۀ عاریتی داشته است . [ خَیال = در اینجا به معنی نقش و نگار است . حافظ گوید : «خیالِ رویِ تو در کارگاه دیده کشیدم » ]

جمله تصویرات ، عکسِ آبِ جُوست / چون بمالی چشمِ خود ، خود جمله اوست


همۀ زیبایی هایی که از جمال حق به عاریت گرفته شده مانند تصاویر و نقوشی است که بر آب جویبار عارض می شود . اگر چشمانت را بمالی و خوب نگاه کنی خواهی دید که همه چیز ، اوست . و جز حضرت حق وجودی نیست .

باز عقلش گفت : بگذار این حَوَل / خَل دوشاب است و دوشاب است خَل


عقل آن غریب وامدار بدو (همان غریب) گفت : دوبینی را ترک کن . سرکه همان دوشاب است . و دوشاب همان سرکه . زیرا اصل سرکه و دوشاب یک چیز است : انگور . و همینطور خلق و حق دو وجود متمایز نیستند . ( حَوَل = لوچی ، دوبینی / خَل = سرکه / دوشاب = شیرۀ جوشیدۀ انگور یا خرما ) [ همۀ ابیات پیشین از زبان آن غریب گفته آمد . یعنی همان کسی که به عطای مخلوق دل سپرده بود . و چون به خود آمد به حضرت حق متوجّه شد و حُجُب غفلت از برابر دیدۀ دلش واپس رفت و دانست که مظاهر و مخلوقات را اثری نیست و زآن پس دلش به نورِ توحید منور گشت . ]

خواجه را چون غیر گفتی از قصور ؟ / شَرم دار ای اَحوَل از شاهِ غیور


ای دوبین از شاهِ غیور خجالت بکش . چرا به سبب کم عقلی ، بخشش و کرمِ خواجه (همان محتسب تبریز) را از خدا جدا دانستی ؟ یعنی سخاوت آن محتسب از خود او نبود . بلکه پرتوی بود از تجلّی اسم وهّاب و جواد حضرت حق . در نتیجه دچار کثرت و شِکِ خفی شدی . ( قصور = کوتاهی عقل ، کم عقلی ) [ مراد از «شاهِ غیور» حضرت حق است . ]

خواجه را که درگذشته ست از اثیر / جنسِ این موشانِ تاریکی مگیر


خواجه ای که از حیطۀ عالَمِ محسوسات درگذشته است نباید او را همجنس و همسنخِ موش های تاریکی بدانی . یعنی آن محتسب کریم با ابنای دنیا و اسیران عالم محسوسات تناسبی ندارد و نباید شخصیّت او را با دنیا طلبان قیاس کنی . [ اثیر = کُرۀ آتش که بالای کُرۀ هواست ، در اینجا منظور بالاترین مرتبۀ عالم محسوسات است . ]

خواجه را جان بین ، مَبین جسمِ گران / مغز بین او را ، مَبینش استخوان


خواجه را جان محسوب دار و او را جسمِ ثقیل و متراکم مبین . او را مغز ببین نه استخوان . [ «خواچه» در این بیت نیز به همان محتسب نیک نَفس اشارت دارد . ولی مرادِ کُلّیِ مولانا انسان کامل است . می گوید : ای انسان ، تو جسم و استخوان و ریشه نیستی . بلکه اندیشۀ سبحانی و جان رحمانی هستی . ]

خواجه را از چشمِ ابلیسِ لعین / مَنگر و ، نسبت مکن او را به طین


مبادا خواجه را از چشمِ ابلیس ملعون ببینی . یعنی انسان را با نگاه شیطانی مبین . چون اگر آنگونه ببینی به حقیقتِ او راه نخواهی بُرد . پس انسان را موجودی خاکی (مادّی) بشمار میاور . ( طین = گِل ) [ ابلیس به چشم ظاهر به آدم نگریست و پنداشت که خلقتش از او برتر است . ]

همرهِ خورشید را شَب پَر مخوان / آنکه او مسجود شد ، ساجد مدان


به کسی که همراه و مصاحب خورشید است خفّاش خطاب مکن . یعنی کسی که همراه خورشید است خفّاش نیست زیرا خفّاش به تاریکی ها علاقه دارد . آن کسی را که همگان بر او سجده می آورند . سجده کننده خطاب مکن . [ شب پَر = شب پَره ، خفّاش ، مراد از «شب پَر» در اینجا مردمان غافل و دنیا طلب است . و مراد از «خورشید» شمس حقیقت است . ]

منظور بیت : انسانی که مصاحب شمس حقیقت است قهراََ جزو نازلان و سفلگان نیست . چنین کسی همچون آدم (ع) است که مسجود ملائکه شد نه ساجد ملائکه .

عکس ها را مانَد این و عکس نیست / در مثالِ عکس ، حق بنمودنی ست


درست است که آن خواجه به عکس ها شباهت دارد ولی واقعاََ عکس نیست . بلکه حضرت حق در هیأت عکس ، تجلّی کرده است . ( حق بنمودنی ست = در کالبد عکس ، حق دیده می شود ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 132 )) [ انسان کامل که خواجۀ کونین است بر حسب ظاهر قالبی جسمانی است مانند دیگر قوالب . امّا بر حسب باطن مظهر جمیع اسماء و صفات الهی (بجز صفت وجوب ذاتی) است . او تجلّیگاهِ حضرت حق است . ]

آفتابی دید او ، جامد نماند / روغنِ گُل ، روغنِ کُنجد نماند


برای مثال ، وقتی که یخ در معرض نور خورشید قرار می گیرد آب می شود . و همچنین وقتی روغن گُل بدست می آید . دیگر روغن کنجد برجا نمی ماند . ( طرز تهیه روغن گُل در شرح بیت 3007 دفتر ششم ) [ تمثیل مصراع اوّل می گوید : وجود جامد و فسردۀ آدمی آنگاه که با شمس حقیقت همدم شود یخ تعیّناتِ مادّی در او محو گردد و به آب سیّال و زلال معنوی ، تبدیل شود . و تمثیل مصراع دوم می گوید : همانطور که روغن با گُل استحاله می یابد و به عنصری دیگر مبدّل می گردد . انسان نیز بر اثر مصاحبت با حضرت سبحان جنبۀ بشری اش مستحیل می شود و از مرتبۀ عنصری به مرتبۀ تجریدی تحوّل می پذیرد . پس هر دو تمثیل مبیّن فنایِ فی الله عارفان است . ]

چون مُبَدَّل گشته اند اَبدالِ حق / نیستند از خلق ، بر گردان ورق


چون اولیاء الله تبدّل یافته اند . دیگر از جنس مخلوقات نیستند . پس به آنان ژرف بنگر و نظرت را در بارۀ آنان تصحیح کن . [ اَبدال = جمع بدل است و در اصطلاح صوفیه و عرفا به گروهی از اولیاءالله گفته شود که صفات زشت بشری خود را به اوصاف نیک الهی مبدل کرده اند / بر گرداندنِ ورق = تعبیری است از تغییر اوضاع و احوال . در اینجا منظور اصلاح نظر و تصحیح رأی است . انقروی می گوید : فقط یک روی ورق را مخوان بلکه ورق را برگردان و به باطن آن نیز در نگر ( شرح کبیر انقروی ، ج 15 ، ص 986 ) ]

قبلۀ وَحدانیّت دو چون بُوَد ؟ / خاک ، مسجودِ ملائک چون شود ؟


چگونه امکان دارد که قبلۀ یگانگی متعدد باشد ؟ یعنی امکان ندارد که مبدأ هستیِ جهان متکثّر باشد . چرا که در آن صورت شِرک رُخ می دهد . خاک مگر ممکن است شایستۀ سجدۀ فرشتگان گردد ؟ یعنی آدم (ع) اگر صرفاََ خاک بود و هیچ نوری از انوار الهی در او نمی تابید محال بود که مسجود فرشتگان شود .

چون در این جُو دید عکسِ سیب ، مَرد / دامَنش را دیدِ آن پُر سیب کرد


مولانا در این بیت و بیت بعدی تمثیلی آورده تا نشان دهد که اهل الله از آنرو که وجود موهوم و مجازی خود را در وجود حق فانی کرده اند با او وحدت یافته اند . پس اسماء و صفات الهی در اهل الله به نحو حقیقی ظهور کرده است .

معنی بیت : مثلاََ وقتی که آدمی در جُویِ آب ، تصویر سیب را می بیند همان دیدن باعث می شود که دامنِ او پُر از سیب شود . [ در اینجا مولانا وجودِ آدمیان را به جُویباری صاف و زلال ، و اسماء و صفات الهی را به سیب هایی که عکس آن در آب می افتد تشبیه کرده است . اگر شخصی که در کنار جویبار نشسته ، آن تصاویر را سیب های حقیقی پندارد و دست فراز دارد تا از آن سیب برگیرد سیبی به او نمی رسد . زیرا همۀ آنها عکسی بیش نیست . یعنی هر چند همۀ آدمیان مظهر اسماء و صفات الهی اند . امّا در اکثرِ آنان فقط صورت و عکسی از آن اسماء و صفات عارض شده است نه حقیقت آن . از اینرو اینگونه افراد که عاری از معنا هستند نمی توانند حقیقت آن اسماء و صفات را نمایش دهند . امّا وجود اهل الله مانند جویباری است که سیب های حقیقی در کف آن نهاده شده که بدواََ به صورت تصویر و عکس جلوه می کند . ولی همینکه شخص دست به آب می برد . سیب ها را بیرون می آورد و دامن خود را پُر می کند . پس اسماء و صفات الهی در اهل الله به صورت صُوَر خیالیه نیست بلکه حقیقت دارد . و طالب حقیقت را به رزق معنوی می رساند . ]

آنچه در جُو دید ، کی باشد خیال ؟ / چونکه شد از دیدنش پُر صد جُوال


شخصی که آن سیب ها را در جویبار دیده است . مگر ممکن است که آن سیب های واقعی ، صورت های خیالی باشد ؟ زیرا دیدن آن سیب ها باعث شده است که آن شخص صد کیسۀ بزرگ از آن سیب ها پُر کند و با خود ببرد . [ جَوال = کیسۀ بزرگ ]

تن مَبین و ، آن مکن ، کآن بُکم و صُم / کَذَّبُوا بِالحَقَّ لَمّا جاءَ هُم


به بدن توجّه مکن و آن کاری مکن که آن لال ها و کرها کردند . ظاهراََ سؤال شده مگر آنان چه کردند و مولانا در مصراع دوم جواب می هد : هنگاهی که حق نزد آنان آمد تکذیبش کردند . [ در قسمتی از آیه 39 سورۀ انعام آمده است « و آنان که آیات ما را تکذیب کنند کران و گنگان اند و به تاریکی ها (جهل و غفلت) اندر … » و در قسمتی از آیه 5 سوره انعام آمده است « زمانی که حق بر ایشان عرضه شد تکذیب کردند … » ]

منظور بیت : به امور جسمانی و حیوانی اهمیّت مده . زیرا این کار مخصوص جهّال و مُکذّبانِ حقیقت است .

ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ خواجه است / دیدنِ او دیدنِ خالق شده ست


آیه ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ در بارۀ خواجۀ کائنات حضرت ختمی مرتبت (ص) نازل شد . به گونه ای که دیدنِ او به منزلۀ دیدنِ آفریدگار است . مصراع دوم به اشارت است به حدیث « هر که مرا بیند . حضرت حق را دیده است » ( احادیث مثنوی ، ص 2247 )

خدمتِ او خدمتِ حق کردن است / روزدیدن ، دیدنِ این روزَن است


خدمت به حضرت محمّد (ص) به منزلۀ خدمت کردن به خداوند است . روز را دیدن به منزلۀ دیدن این روزنه است . یعنی همانطور که روشنی روز از خلال در و پنجره و روزنه ای به درون خانه می تابد انوار الهی نیز از طریق وجود محمّد (ص) به کائنات تابیده می شود . [ مصراع اوّل ناظر است به قسمتی از آیه 80 سورۀ نساء « هر که از رسول خدا اطاعت کند از خدا اطاعت کرده است … » ]

خاصه ، این روزَن درخشان از خود است / نی ودیعۀ آفتاب و فَرقَد است


بخصوص این روزنه یعنی انسان کامل روشنایی ذاتی دارد یعنی از حقیقت خویش روشن است . نه آنکه روشنایی خود را از خورشید و ستارۀ فرقد به عاریت گرفته باشد . یعنی نور حقیقت او از شمس حقیقت است . [ فَرقَد = ستاره ای است در صورت فلکی دُبِ اصغر . و نزدیک آن ستارۀ دیگری است که هر دو را فَرقَدان یا فَرقَدین (بتا و گاما) گویند . ]

منظور بیت : انسان کامل بدون واسطه از حضرت حق نور هدایت و ولایت کسب می کند .

هم از آن خورشید زد بر رَوزنی / لیک از راه و سویِ معهود نی


نوری از جانب خورشید حقیقت بر روزِنِ بر وجود انسان کامل تابیدن گرفته است . ولی آن نور معنوی از طریقِ عادی بر او نتابیده است . یعنی حقایقی که بر انسان کامل منکشف می شود از مجاری طبیعی صورت نمی گیرد .

در میان شمس و این رَوزن رهی / هست ، روزن ها نشد زو آگهی


میان خورشید حقیقت و این روزنه (انسان کامل) راهی وجود دارد که سایر روزنه ها ، یعنی دیگر ارواح و عقول که به منزلۀ روزنه های الهی هستند از سِرِّ آن آگاه نشده اند . [ اسرارِ ارتباط حضرت حق با حضرت محمّد (ص) که نسخۀ تامّۀ انسان کامل است حتّی بر خواص نیز پوشیده است تا چه رسد بر عوام . ]

تا اگر ابری برآید چرخ پُوش / اندرین روزن بُوَد نورش به جوش


حتّی اگر ابری فراز آید و پهنۀ آسمان را بپوشاند باز نور خورشید حقیقت در روزن انسان کامل ساطع می گردد . یعنی هیچ حجابی نمی تواند مانع از درخشش نور الهی در روزنِ وجود انسان کامل گردد . [ تا = در اینجا به معنی حتّی آمده است / چرخ پُوش = پوشانندۀ آسمان ]

غیرِ راهِ این هوا و شش جهت / در میانِ روزن و خور مَألَفت


میان روزنۀ وجود انسان کامل و شمس حقیقت راهِ نامحسوسی وجود دارد که بدان اُنس و اُلفتِ رحمانی گویند . [ خور = خورشید / مألَفت = الفت / این هوا = فضای محسوس و مشهود / شش جهت = جهات ششگانه / پس راه ارتباطی انسان کامل و حضرت حق از دایرۀ محسوسات خارج است . ]

مِدحَت و تسبیحِ او ، تسبیحِ حق / میوه می روید ز عینِ این طبق


ستایش و تکریم انسان کامل به منزلۀ ستایش و تکریم ذاتِ احدیّت است . زیرا وجود انسان کامل همچون طبقی نورانی است که از گوهر وجود آن ، میوه های ربّانی و اَثمار معنوی می روید . ( مِدحَت = ستایش ) [ پس اوصاف الهی بدون واسطۀ از ذات انسان کامل به ظهور می رسد . ]

سیب روید زین سبد ، خوش لَخت لَخت / عیب نَبوَد گر نَهی نامش درخت


سیب از این سبد نوع به نوع می روید . اگر نام این سبد را درخت هم بگذاری . باز ایرادی ندارد . ( لَخت لَخت = پاره پاره ، جزء جزء ، در اینجا نوع به نوع ) [ سبدها اینگونه است که باید سیب ها و سایر میوه ها را از درخت چید و در آن نهاد . امّا این سبد طوری است که سیب از عین وجود آن می روید . پس می توان آن را درخت نامید . در اینجا مراد از «سیب» اوصاف ربّانی و انوار سبحانی است و مراد از «سبد» وجود شریف انسان کامل است . ]

منظور بیت : اوصاف الهی از حقیقت وجود حضرت ختمی مرتبت (ص) به ظهور می رسد بی آنکه واسطه ای در کار باشد .

این سبد را تو درختِ سیب خوان / که میانِ هر دو ، راه آمد نهان


تو این سبد را درخت سیب نام بگذار . زیرا میان هر دو ، یعنی میان سبد و سیب ( میان انسان کامل و حضرت حق ) راهی پنهانی وجود دارد .

آنچه روید از درختِ باروَر / زین سبد روید همان نوع از ثمر


هر میوه ای که از درخت میوه دار می روید از این سبد نیز از همان میوه می روید .

پس سبد را تو درختِ بخت بین / زیرِ سایۀ این سبد ، خوش می نشین


پس تو این سبد را درخت بخت و اقبال الهی بدان و در زیر سایۀ آن آسوده بنشین . [ در این ابیات حضرت حق به «درخت بارور» و انسان کامل به «سبد» تشبیه شده است . میوۀ درخت نیز کنایه از اوصاف الهی است . ]

منظور بیت : همۀ اوصافِ الهی از وجود شریف انسان کامل به ظهور می رسد .

نان چو اِطلاق آوَرَد ، ای مهربان / نان چرا می گویی اش ؟ محمودَه خوان


برای مثال ، ای دوست مهربان ، وقتی که نان موجب اسهال شود . چرا آن را نان می نامی ؟ بلکه باید آن را سَقمُونیا بنامی . یعنی خاصیّت نان قبض دستگاه گوارش است ولی وقتی دیدی که نانی لینت داد آن را داروی ملیّن و لینت بخش بخوان . [ محمودَه = سَقمُونیا ، گیاهی است چند ساله با ساقه های پیچک دارِ بالا رونده که به گیاهان نزدیک خود می پیچد و تا ارتفاع 2 تا 5 متر بالا می رود . این گیاه مُسهلی بس قوی است که در مصرف آن باید احتیاط کرد و مصرف معمول آن از نیم تا یک گرم است و بیش از آن خطرناک است . برای زنان حامله مُضر است و ای بسا موجب سقط جنین شود . اگر کسی بیش از حدِّ مقرر مصرف کند دچار عرق و اسهالی سخت شود و با حالت مرگ افتد . در این حال باید شخص استفراغ کند و پس از آن دوغ بخورد ( معارف گیاهی ، ج 6 ، ص 310 تا 312 و طب سنتی ایران ، ص 254 تا 255 ) منظور مولانا از این تمثیل اینست که : در بند لفظ و صورت مباش . بلکه به حقیقت هر چیز توجّه کن . ]

خاکِ رَه چون چشم روشن کرد و جان / خاکِ او را سُرمه بین و سُرمه دان


مثال دیگر ، اگر خاکِ راه ، چشم و جان تو را روشن کند . آن خاک را سُرمه ببین و آن را سُرمه بدان . [«سرمه» موجب تقویت نور چشم می شود . هر خاکی که این خاصیّت را داشت سرمه است . پس مقیّد به ظواهر مباش . ]

چون ز رویِ این زمین تابَد شُروق / من چرا بالا کنم رُو از عَیوق ؟


مثلاََ وقتی که (بر فرض محال) خورشید از روی زمین بتابد من دیگر چرا سر بالا کنم و به آسمان چشم در دوزم ؟ ( شروق = جمع شرق به معنی خورشید . باید آنرا به معنی مفرد تأویل کرد / عَیوق = بسیار بازدارنده ، امّا در نجوم ستاره ای است سرخ رنگ که پس از ثریا برآید و پیش از آن غروب کند ، در این بیت به معنی آسمان ) [ منظور اینست وقتی که انوار الهی از طریق وجود انسان کامل بتابد چرا به عالم اعلی روی کنم و از آنجا نور جویم ؟ این ابیات حاکی از محوریّت انسان در جهان هستی است . امّا این محوریّت جدا از خدا نیست . در بیت بعد این معنا روشن می شود . ]

شد فنا ، هستش مَخوان ، ای چشم شُوخ / در چنین جُو خشک کی مانَد کلوخ ؟


ای بی حیا ، او یعنی انسان کامل در حضرت حق فانی شده . تو دیگر برای او هستی مجازی و هویّت بشری قائل مشو . مثلاََ مگر ممکن است که کُلوخ در چنین جویبار سرشاری خُشک بماند ؟ مسلماََ نمی ماند بلکه در جویبار الهی مستغرق می گردد . [ چشم شوخ = بی حیا ، گستاخ ]

پیشِ این خورشید کی تابَد هلال ؟ / با چنان رُستم چه باشد زورِ زال ؟


در برابر چنین خورشید تابانی چگونه ممکن است که ماهِ نو بدرخشد و خودی نشان دهد ؟ یعنی در برابر ذاتِ حضرت حق هیچ موجودی توان عرض اندام ندارد . و یا مثلاََ مگر ممکن است که پیری فرتوت با یلی نیرومند زورآزمایی کند ؟ [ «رستم» در مثنوی و دیوان شمس ، نمادِ قدرت و پهلوانی است . «زال» لفظاََ به معنی پیر سفید موی ، نام پدر رستم نیز زال بوده است . در این بیت معنی لفظی آن مراد است . ]

طالب است و غالب است آن کردگار / تا ز هستی ها برآرَد او دَمار


خداوندِ عظیم الشّأن هم می خواهد و هم می تواند که دمار از روزگار همۀ موجودات برآورد . یعنی خداوند به اقتضای اسم مُفنی همۀ هستی های موهوم را به نیستی و محو می برد تا وحدت مطلق حاکم شود .

دو مگو و دو مدان و دو مخوان / بنده را در خواجۀ خود محو دان


انسان کامل را که در حضرت حق فانی شده از او جدا مدان و مگو که او و حضرت حق دو وجود جداگانه اند . بلکه باید بنده را در آقای خود فانی بدانی . [ مصراع دوم به طریق تمثیل آمده و می گوید : همانطور که بنده مملوکِ آقای خود است و در برابر او هیچ چیز ندارد . تو نیز باید در برابر مالکِ کونین محو شوی . ]

خواجه هم در نورِ خواجه آفرین / فانی است و مُرده و مات و دفین


خواجه نیز در برابر نور خالقِ خواجه فانی و مُرده و مغلوب و مدفون است .

چون جدا بینی ز حق این خواجه را / گُم کنی هم متن و هم دیباچه را


اگر خواجه را از حضرت حق جدا ببینی . یعنی اگر انسان کامل و سیّدِ کائنات را از خداوند جدا بشمار آری . سررشتۀ کار را کلّاََ گُم کرده ای . [ دیباچه = یکی از معانی آن مطلبی است که در ابتدای کتاب می نویسند و امروزه به آن مقدمه کتاب گویند . پس گُم کردن متن و مقدمه کتاب ، تعبیری است مبالغه آمیز از سر در گم شدن و به بیراهه رفتن در چیزی . این ابیات کلّاََ در بیان اتحاد ظاهر و مظهر است که از حسّاس ترین مبانی مکتب مولاناست . شرح بیت 1737 دفتر دوم ) ]

چشم و دل را هین گذاره کن ز طین / این یکی قبله ست ، دو قبله مبین


بهوش باش ، چشم و دل را از مرتبۀ جسمانیّات فراتر ببر . این یک قبله است . آن را دو قبله مبین . [ گذاره کردن = عبور کردن / طین = گِل ، کنایه از عالم محسوسات و جسمانیّات است . پس اگر به دگر سوی جهان بنگری میان حق و خلق وحدت می بینی نه کثرت . ]

چون دو دیدی از هر دو طرف / آتشی در خَف فتاد و رفت خَف


اگر حق و انسان کامل را دو وجود متمایز ببینی از هر دو طرف واخواهی ماند و به هیچ وجه فیض معنوی نخواهی بُرد . چنانکه مثلاََ انسان کامل همچون گیاه خَف است . و حضرت حق مانند آتش . وقتی که آتش بدان گیاه درافتد سریعاََ مشتعل شود و محو گردد . همینطور وقتی آتش تجلّی حق بر انسان کامل افتد هستی مجازی او را بسوزاند و در خود مستحیل سازد . ( خَف = گیاهی سریع الاشتعال که بوسیلۀ آن جرقه را از سنگ چخماق می گیرند و آتش می افروزند . ) [ این ابیات تا اینجا در بیان فنای فی الله و وحدت حق و خلق بود . از متفرّعات این موضوع وحدت نوری انبیا و اولیاست . آنان گر چه ظاهراََ متعددند . امّا بر حسب باطن یکی هستند و این مطلب از مبانی بنیادین مکتب عرفانی و انسانی مولاناست که در حکایت بعدی (بخش بعد) بسط داده شده است . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه با خبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟