جمع آمدن اهل آفت هر صباح بر در صومعۀ عیسی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
جمع آمدن اهل آفت هر صباح بر در صومعۀ عیسی | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 298 تا 363
نام حکایت : فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او
بخش : 3 از 11 ( جمع آمدن اهل آفت هر صباح بر در صومعۀ عیسی )
خلاصه حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او
در روزگاران پیشین ، شهر نشینی توانگر با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هر گاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغِ خانۀ او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمانِ او می شد . بالاخره روزی آن روستایی به شهری می گوید : ای سَرورِ من ، آقای من ، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری ؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده ، دستِ اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقیناََ به شما خوش خواهد گذشت . آن شهری نیز برای ردّ درخواست او عذرها می آورد و بهانه ها می تراشید و …
متن کامل « حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
متن کامل اشعار جمع آمدن اهل آفت هر صباح بر در صومعۀ عیسی
ابیات 298 الی 363
298) صومعۀ عیساست خوانِ اهلِ دل / هان و هان ، ای مبتلا این دَر مَهِل
299) جمع گشتندی ز هر اطراف خلق / از ضریر و لنگ و شلّ و اهلِ دلق
300) بر دَرِ آن صومعۀ عیسی صَباح / تا به دَم ، اوشان رهانَد از جُناح
301) او چو فارغ گشتی از اورادِ خویش / چاشتگه بیرون شدی آن خوب کیش
302) جَوق جَوقی مبتلا دیدی نزار / شِسته بر دَر ، در امید و انتظار
303) گفتی : ای اصحابِ آفت از خدا / حاجتِ این جملگانتان شد روا
304) هین روان گردید بی رنج و عَنا / سویِ غفّاریّ و اِکرامِ خدا
305) جُملگان چون اُشترانِ بسته پای / که گُشایی زانویِ ایشان به رای
306) خوش دوان و شادمانه سویِ خان / از دعای او شدندی پا دوان
307) آزمودی تو بسی آفاتِ خویش / یافتی صحّت از این شاهانِ کیش
308) چند آن لنگیِّ تو رَهوار شد / چند جانت بی غم و آزار شد
309) ای مُغَفّل رشته ای بر پای بند / تا ز خود هم گُم نگردی ای لَوَند
310) ناسپاسیّ و ، فراموشیّ تو / یاد نآورد آن عسل نوشیّ تو
311) لاجَرَم آن راه ، بر تو بسته شد / چون دلِ اهلِ دل ، از تو خسته شد
312) زودشان دریاب و استغفار کُن / همچو ابری ، گریه هایِ زار کُن
313) تا گُلِستانشان سویِ تو بشکُفَد / میوه های پخته بر خود واکفَد
314) هم بر آن دَر گَرد ، کم از سگ مباش / با سگِ گهف ار شدستی خواجه تاش
315) چون سگان هم مر سگان را ناصِحَند / که دل اندر خانۀ اوّل ببند
316) آن دَرِ اوّل که خوردی استخوان / سخت گیر و حق گزار ، آن را مَمان
317) می گزندش کز ادب آنجا رود / وز مقامِ اوّلین مُفلِح شود
318) می گزندش کِای سگِ طاغی برو / با وَلیّ نعمتت یاغی مشو
319) بر همان دَر ، همچو حلقه بسته باش / پاسبان و ، چابک و ، برجَسته باش
320) صورتِ نقضِ وفایِ ما مَباش / بی وفایی را مکُن بیهوده فاش
321) مر سگان را چون وفا آمد شعار / رَو ، سگان را ننگ و بدنامی میار
322) بی وفایی چون سگان را عار بود / بی وفایی چون روا داری نمود ؟
323) حق تعالی ، فخر آورد از وفا / گفت : مَن اوفی بِعَهدِِ غَیرِنا ؟
324) بی وفایی دان ، وفا با رَدِ حق / بر حقوقِ حق ندارد کس سَبَق
325) حقِ مادر بعد از آن شد ، کآن کریم / کرد او را از جَنینِ تو غریم
326) صورتی کردت درونِ جسمِ او / داد در حملش وَرا آرام و خو
327) همچو جزوِ مُتّصل دید او تو را / متّصل را کرد تدبیرش جدا
328) حق ، هزاران صنعت و فن ساخته است / تا که مادر بر تو مِهر انداخته است
329) پس حقِ حق ، سابق از مادر بُوَد / هر که آن حق را نداند ، خَر بُوَد
330) آنکه مادر آفرید و ضَرع و شیر / با پدر کردش قرین آن خود مگیر
331) ای خداوند ، ای قدیم احسانِ تو / آنکه دانم ، و آنکه نَی ، هم آنِ تو
332) تو بفرمودی که حق را یاد کُن / ز آنکه حقِ من نمی گردد کُهُن
333) یاد کن لطفی که کردم آن صُبوح / با شما از حفظ در کشتیِ نوح
334) پیله بابایانتان را آن زمان / دادم از طوفان و ، از موجش امان
335) آبِ آتش خو ، زمین بگرفته بود / موجِ او ، مر اوجِ کُه را می ربود
336) حفظ کردم من ، نکردم رَدِّتان / در وجودِ جَدِّ جَدِّ جَدِّتان
337) چون شدی سَر ، پُشتِ پایت چون زَنم ؟ / کارگاهِ خویش ، ضایع چون کنم ؟
338) چون فدایِ بی وفایان می شوی / از گُمانِ بَد ، بدان سو می روی ؟
339) من ز سهو و ، بی وفایی ها بَری / سویِ من آیی ، گُمانِ بَد بَری ؟
340) این گُمانِ بَد بَر آنجا بَر ، که تو / می شوی در پیشِ همچون خود ، دو تُو
341) بس گرفتی یار و ، همراهانِ زَفت / گر تو را پُرسم که کُو ؟ گویی که : رفت
342) یارِ نیکت رفت بر چرخِ بَرین / یارِ فِسقت رفت در قعرِ زمین
343) تو بماندی در میانه آنچنان / بی مدد ، چون آتشی از کاروان
344) دامنِ او گیر ، ای یارِ دلیر / کو مُنزّه باشد از بالا و زیر
345) نی چو عیسی سویِ گردون بَر شود / نی چو قارون در زمین اندر رود
346) با تو باشد در مکان و ، بی مکان / چون بمانی از سَرا و ، از دکان
347) او برآرد از کدورت ها صفا / مر جفاهایِ تو را گیرد وفا
348) چون جفا آری ، فرستد گوشمال / تا ز نقصان وا روی سویِ کمال
349) چون تو وِردی ترک کردی در روش / بر تو قَبضی آید از رنج و تبش
350) آن ادب کردن بُوَد ، یعنی : مَکُن / هیچ تحویلی از آن عهدِ کُهُن
351) پیش از آن کین قَبض ، زنجیری شود / این که دل گیریست ، پاگیری شود
352) رنج معقولت شود محسوس و فاش / تا نگیری این اشارت را به لاش
353) در معاصی قبض ها دلگیر شد / قبض ها بعد از اَجَل زنجیر شد
354) نُعطِ مَن اَعرَض هُنا عَن ذِکرِنا / عیشَةََ ضَنکاََ و نَجزی بِالعَمی
355) دزد چون مالِ کسان را می بَرد / قبض و دلتنگی دلش را می خَلَد
356) او همی گوید : عجب این قبض چیست ؟ / قبضِ آن مظلوم کز شَرّت گریست
357) چون بدین قبض ، التفاتی کم کُند / بادِ اِصرار ، آتشش را دَم کُند
358) قبضِ دل ، قبضِ عَوان شد لاجرم / گشت محسوس آن معانی ، زَد عَلم
359) غصّه ها زندان شده ست و چارمیخ / غصّه بیخ است و ، بروید شاخ بیخ
360) بیخ پنهان بود ، هم شد آشکار / قبض و بسطِ اندرون ، بیخی شمار
361) چونکه بیخِ بَد بُوَد ، زودش بزن / تا نروید زشت خاری در چمن
362) قبض دیدی ، چارۀ آن قبض کُن / ز آنکه سَرها جمله می روید زِ بُن
363) بسط دیدی ، بسطِ خود را آب دِه / چون برآید میوه ، با اصحاب دِه
شرح و تفسیر جمع آمدن اهل آفت هر صباح بر در صومعۀ عیسی
- بیت 298
- بیت 299
- بیت 300
- بیت 301
- بیت 302
- بیت 303
- بیت 304
- بیت 305
- بیت 306
- بیت 307
- بیت 308
- بیت 309
- بیت 310
- بیت 311
- بیت 312
- بیت 313
- بیت 314
- بیت 315
- بیت 316
- بیت 317
- بیت 318
- بیت 319
- بیت 320
- بیت 321
- بیت 322
- بیت 323
- بیت 324
- بیت 325
- بیت 326
- بیت 327
- بیت 328
- بیت 329
- بیت 330
- بیت 331
- بیت 332
- بیت 333
- بیت 334
- بیت 335
- بیت 336
- بیت 337
- بیت 338
- بیت 339
- بیت 340
- بیت 341
- بیت 342
- بیت 343
- بیت 344
- بیت 345
- بیت 346
- بیت 347
- بیت 348
- بیت 349
- بیت 350
- بیت 351
- بیت 352
- بیت 353
- بیت 354
- بیت 355
- بیت 356
- بیت 357
- بیت 358
- بیت 359
- بیت 360
- بیت 361
- بیت 362
- بیت 363
صومعۀ عیساست خوانِ اهلِ دل / هان و هان ، ای مبتلا این دَر مَهِل
پرستشگاه حضرت عیسی (ع) ، سفرۀ صاحبدلان است . ای گرفتار بلا ، بهوش باش و بهوش باش که این آستانه را ترک نکنی . [ این حکایت که هر بامدا ، حاجتمندان و بیماران به صومعۀ حضرت عیسی (ع) روی می آوردند و از او التماس دعا می کردند و آن حضرت ایشان را شفا می بخشید . بدین صورت در منبعی و مأخذی مشاهده نشد . لیکن اصلِ این حکایت که دالِ بر شفابخشی حضرت عیسی (ع) است مورد تأکیدِ منابع اسلامی و مسیحی است . از آن جمله در انجیل متی ، باب 15 ، آیه 30 و 31 آمده است که کوران و لنگان و بیماران به دستِ آن حضرت شفا می یافتند . ]
جمع گشتندی ز هر اطراف خلق / از ضریر و لنگ و شلّ و اهلِ دلق
مردم از کور و لنگ و افلیج و ژنده پوش از هر طرف در آن صومعه گِرد می آمدند . [ ضریر = نابینا ]
بر دَرِ آن صومعۀ عیسی صَباح / تا به دَم ، اوشان رهانَد از جُناح
این حاجتمندان ، هر بامداد به پرستشگاهِ حضرت عیسی (ع) می آمدند تا آن حضرت ، ایشان را با نَفَسِ گرمِ خویش از گناه و یا امراضِ مختلف نجات دهد . [ جُناح = لفظاََ به معنی گناه و بِزه است . با این تقدیر ، آنان می خواستند که از آن حضرت ، راهِ وصول به هدایت را بیاموزند . ولی سیاقِ ابیات حاکی از این است که آنان از او می خواستند که از امراضِ گوناگون نجات یابند . برخی از شارحان جُناح را جَناح ( = بال ) فرض کرده و نیز کلمه «از» را تعلیلی گرفته اند و چنین معنی کرده اند . به علتِ اینکه حضرت عیسی (ع) به ایشان بال و پَرِ سلامتی بخشید از قیدِ امراض نجات یافتند ( شرح اسرار ، ص 192 ) ]
او چو فارغ گشتی از اورادِ خویش / چاشتگه بیرون شدی آن خوب کیش
آن پیامبرِ نیک آیین همینکه از نیایش فارغ می شد ، در آغازِ بامداد از صومعۀ خود بیرون می آمد . [ چاشتگه = وقتِ چاشت ، بامداد / چاشت = یک قسمت از چهار قسمت روز را گویند ]
جَوق جَوقی مبتلا دیدی نزار / شِسته بر دَر ، در امید و انتظار
دسته دسته از بیماران و مبتلایانِ رنجور و لاغر را می دید که کنار صومعۀ او به امیدِ شفا یافتن به انتظار نشسته اند . [ جَوق = جمع ، دسته ، گروه / شِسته = مخفف نشسته ]
گفتی : ای اصحابِ آفت از خدا / حاجتِ این جملگانتان شد روا
عیسی (ع) به آنان می گفت : ای آفت زدگان ، حاجتِ همۀ شما از لطفِ حق تعالی برآورده شد . یعنی همۀ شما به شفا رسیدید .
هین روان گردید بی رنج و عَنا / سویِ غفّاریّ و اِکرامِ خدا
ای آفت زدگان ، بهوش باشید و بی هیچ رنج و مشقتی به سوی بارگاه آمرزش و بزرگواری حق تعالی روان شوید . [ تا نیاز شما برآورده شود ]
جُملگان چون اُشترانِ بسته پای / که گُشایی زانویِ ایشان به رای
همۀ آن آفت زدگان مانندِ شترانِ پای بسته بودند که تو با اراده و تدبیر خود بند از پای آنان گشودی .
خوش دوان و شادمانه سویِ خان / از دعای او شدندی پا دوا
بر اثرِ دعای حضرت عیسی (ع) ، آن بیماران ، با شادی و خوشحالی به سوی خانه و کاشانۀ خود می دویدند .
آزمودی تو بسی آفاتِ خویش / یافتی صحّت از این شاهانِ کیش
تو نیز ای بی وفا ، تا به حال چندین بار این موضوع را امتحان کرده ای . بر اثرِ نَفَسِ گرمِ امیرانِ دین و ایمان (اولیاء الله) از گرفتاری های فراوانِ خود رهیده ای .
چند آن لنگیِّ تو رَهوار شد / چند جانت بی غم و آزار شد
تا به حال چند مرتبه ، لنگی و بیچارگی تو بر طرف شده و تو از بندِ اندوه و آزار رهیده ای .
ای مُغَفّل رشته ای بر پای بند / تا ز خود هم گُم نگردی ای لَوَند
ای کودن ، ای شهوت پرستِ عشوه گر ، تو نیز ریسمانی بر پای خود ببند تا خود را گم نکنی . [ شاید اشاره باشد به ماجرای هَنبقۀ احمق ، او ریسمان و یا نشانی بر پا و یا عضوی از اعضای بدنش می بست تا هر بار که خود را گم کرد بدان وسیله خود را بیابد ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 139 ) / مُعقّل = کودن ، سبک مغز / لَوَند = شهوت پرست و عشوه گر ( سرّ نی ، ج 1 ، ص 221 ) ]
ناسپاسیّ و ، فراموشیّ تو / یاد نآورد آن عسل نوشیّ تو
ای غفلت زده ، ناسپاسی و فراموشی تو نسبت به نعمت ها و الطاف اولیاء الله ، نوشیدن عسل را به یادِ تو نیاورد . [ عسل نوشی = منظور همان احسان و اِنعامی است که اولیاء الله در حقِ تو کرده اند ]
لاجَرَم آن راه ، بر تو بسته شد / چون دلِ اهلِ دل ، از تو خسته شد
ناگزیر ، راهِ احسان و الطافِ صاحبدلان به روی تو بسته شد زیرا که تو با ناسپاسیِ خود دلِ آنان را زخمین کرده ای .
زودشان دریاب و استغفار کُن / همچو ابری ، گریه هایِ زار کُن
شتاب کن و آنان را هر چه سریعتر پیدا کن و در حضورشان آمرزش بخواه . و همچون ابر ، زار زار گریه کن و اشک بریز .
تا گُلِستانشان سویِ تو بشکُفَد / میوه های پخته بر خود واکفَد
تا بر اثرِ این گریه ها ، قلبِ آنان به سویِ تو باز شود و میوه های معانی و اسرار ربّانی آنها از شدّتِ پختگی و رسیدگی از هم شکافته شود . [ و تو را از حلاوتِ آن معانی بهره مند سازند / واکفد = شکافته گردد / کفیدن = شکافتن ]
هم بر آن دَر گَرد ، کم از سگ مباش / با سگِ گهف ار شدستی خواجه تاش
اگر همخو و هم سرشتِ سگِ اصحابِ کهف هستی یعنی اگر واقعاََ وفاداری ، در اطرافِ درگاه صاحبدلان بگرد و از سگ کمتر مباش . [ خواجه تاش = همشهری ، دو نفر که اهلِ یک شهر باشند . در این بیت منظور همخو شدن با سگ در وفاداری است ]
چون سگان هم مر سگان را ناصِحَند / که دل اندر خانۀ اوّل ببند
زیرا سگ ها نیز یکدیگر را اندرز می دهند و با زبان حال می گویند : برو نسبت به خانۀ اوّل خود وفادار باش . [ سگان اینگونه عادت دارند که وقتی سگی غریبه به محلّۀ آنان درآید به او حمله می کنند و او را می رمانند . در واقع به او می گویند : برو به محلّۀ خود وفادار باش . ]
آن دَرِ اوّل که خوردی استخوان / سخت گیر و حق گزار ، آن را مَمان
به آن سگِ غریبه می گویند ، برو مقیمِ همان درگاهی شو که استخوان از آنجا خورده ای . حرمتِ آن درگاه را سفت و سخت نگه دار و حق شناسی کن و هرگز آنجا را ترک مکن . [ آن را ممان = آنجا را ترک مکن ]
می گزندش کز ادب آنجا رود / وز مقامِ اوّلین مُفلِح شود
سگان محلّه ، آن سگِ غریبه را گاز می گیرند تا شرطِ ادب را نگه دارد و به همان جای اوّل باز گردد و رستگار شود . [ مُفلح = رستگار ]
می گزندش کِای سگِ طاغی برو / با وَلیّ نعمتت یاغی مشو
سگان محلّه ، آن سگِ غریبه را گاز می گیرند و با زبان حال به او می گویند : ای سگِ سرکش و یاغی برو و با ولی نعمتِ خود سرکشی مکن .
بر همان دَر ، همچو حلقه بسته باش / پاسبان و ، چابک و ، برجَسته باش
برو و مانند حلقه به آن در پیوسته و وابسته باش و نگهبان و چابک و نمونه باش .
صورتِ نقضِ وفایِ ما مَباش / بی وفایی را مکُن بیهوده فاش
کاری مکن که صفتِ وفاداری ما سگ ها را نقض کنی و بی وفایی را بیهوده اشاعه مده .
مر سگان را چون وفا آمد شعار / رَو ، سگان را ننگ و بدنامی میار
بی گمان ، وفاداری شعار سگان است . ای سرکش برو و مایه ننگ و بدنامی سگ ها مشو . [ چون ما سگ ها نزدِ بنی آدم به خاطر وفاداری ، آبرو داریم . پس آبرو و اعتبار ما را نبر . ]
بی وفایی چون سگان را عار بود / بی وفایی چون روا داری نمود ؟
در جایی که بی وفایی مایه ننگ و بدنامی سگان است . تو چگونه جایز می دانی که از خود بی وفایی نشان دهی .
حق تعالی ، فخر آورد از وفا / گفت : مَن اوفی بِعَهدِِ غَیرِنا ؟
حضرت حق تعالی ، نسبت به خوی وفاداری ، فخر و مباهات کرده و فرموده است : چه کسی به جُز ما ، در عهد و پیمان وفادارتر است . [ اشاره است به قسمتی از آیه 111 سورۀ توبه « … و کیست وفادارتر از خدا به عهد و پیمان خویش ؟ بدین خرید و فروخت خود شادمانی کنید و آن رستگاری سترگی است »
بی وفایی دان ، وفا با رَدِ حق / بر حقوقِ حق ندارد کس سَبَق
وفاداری با مردودانِ حضرتِ حق را باید واقعاََ بی وفایی بحساب آوری . زیرا هیچ کس بر حقوقِ حضرتِ حق ، پیشی نمی گیرد . [ رَدِ حق = آنکه از نظرِ حق تعالی مردود است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 13 )
حقِ مادر بعد از آن شد ، کآن کریم / کرد او را از جَنین تو غریم
بعد از حقوقِ خدا ، واجب است که حقوقِ مادر رعایت شود ، زیرا خداوندِ بخشنده از زمانی که تو جَنین بودی او را وام خواهِ تو کرده یعنی نسبت به تو دارای حق است . [ غَریم = وام دار ، وام خواه ، این کلمه از اضداد است . در اینجا معنی دوم مراد است ]
صورتی کردت درونِ جسمِ او / داد در حملش وَرا آرام و خو
حق تعالی تو را در زهدانِ مادرت ، شکل و صورت بخشید و برای حمل و بارداری تو به وی آرامش و خویِ مادری داد . [ اشاره است به آیه 6 سورۀ آلِ عمران « اوست کسی که صورت بخشد شما را در زهدان مادران هرگونه که بخواهد . جز او معبودی نیست و اوست ارجمند فرزانه » ]
همچو جزوِ مُتّصل دید او تو را / متّصل را کرد تدبیرش جدا
مادر ، تو را جزیی پیوند یافته با وجودِ خودش می دانست . ولی تدبیر حق تعالی اقتضاء کرد که تو را از وجودِ مادرت جدا کند . [ بنابراین وقتی دورانِ زایمان می رسد و مادر ، فرزندِ خود را طبق مشیّتِ خدا به دنیا می آورد . دلیل بر این است که حقوقِ حق تعالی مقدّمِ بر اوست . ]
حق ، هزاران صنعت و فن ساخته است / تا که مادر بر تو مِهر انداخته است
حق تعالی هزاران کار و هنر بکار بسته تا مادرت نسبت به تو مهربانی ورزد .
پس حقِ حق ، سابق از مادر بُوَد / هر که آن حق را نداند ، خَر بُوَد
بنابراین نتیجه می گیریم که حقوقِ خداوند از هر لحاظ بر حقوقِ مادر مقدّم است . هر کس آن حقوق را نشناسد ، حتماََ یک خر است .
آنکه مادر آفرید و ضَرع و شیر / با پدر کردش قرین آن خود مگیر
آن کسی که مادر و پِستان و شیر را خلق کرد و او را با پدر همسر و قرین ساخت ، خداوند است و سبب این قرین شدن را به خود نسبت مده . [ بیت فوق نیز دلیل دیگری است بر تقدّمِ حقوقِ خدا بر حقوقِ مادر . جمله «آنِ خود مگیر» مبهم است . برخی نوشته اند یعنی اینها مهم نیست ( شرح مثنوی شریف ، دفتر سوم ، ص 79 و مثنوی استعلامی ، ج 3 ، ص 238 ) . اکبرآبادی می گوید : قرین شدن مادر را با پدر از خود مدان که به مقتضای شهوت قرین وی شده . بلکه حق ، او را به جهتِ آفریدن تو با پدرت قرین کرده است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 13 ) . بنابراین مولانا ، حقوقِ الهی را بر همۀ روابط و پیوندها ارجحیّت می دهد . ]
ای خداوند ، ای قدیم احسانِ تو / آنکه دانم ، و آنکه نَی ، هم آنِ تو
ای خداوند ، ای که احسان قدیم داری . چه نعمت هایی که می شناسم و چه نعمت هایی که نمی شناسم جملگی از آنِ توست . [ ملا هادی سبزواری گوید : مراد از احسان ، وجود ظهوری و فیضِ مقدّسِ اوست که در مجرّد ، مجرّد و در جسمانی ، جسمانی و در روحانی ، روحانی و در معانی ، معانی ، و بذاته منزّه است از تعیّنات . ( شرح اسرار ، ص 193 ) ]
تو بفرمودی که حق را یاد کُن / ز آنکه حقِ من نمی گردد کُهُن
تو خود فرمودی که خدا را یاد کن ، زیرا حقِ من و حکم و فرمانِ من کهنه و فانی نمی شود .
یاد کن لطفی که کردم آن صُبوح / با شما از حفظ در کشتیِ نوح
ای آدمیزادگان ، بخصوص آن لطفی که در کشتی نوح (ع) در آن سحرگاهان با شما کردم یاد کنید . زیرا با کشتی نوح (ع) ، نیاکان و اجدادِ شما را حفظ کردم . [ صبوح = پگاه ، بامداد ، شرابی که در بامداد خورند ]
پیله بابایانتان را آن زمان / دادم از طوفان و ، از موجش امان
من اجداد شما را در آن روزگار بوسیله کِشتی نوح (ع) از طوفان و امواجِ دریا حفظ کردم . [ به آیات 37 به بعد سورۀ هود رجوع شود ]
آبِ آتش خو ، زمین بگرفته بود / موجِ او ، مر اوجِ کُه را می ربود
آبِ پُر خَشم و خروش ، همۀ زمین را فرا گرفته بود و امواجِ آب ، حتی به ستیغِ کوه ها نیز می رسید . [ آبِ آتش خو = شاید اشاره به خروش آب داشته است زیرا معمولا خشم و خروش را به آتش تشبیه می کنند و این تعبیر شاید نوعی اشاره به آیه 40 سورۀ هود و آیه 27 سورۀ مومنون باشد که مقدمۀ طوفانِ نوح (ع) را فَوَران آب از تنور دانسته است . طبرسی در تفسیر فارَالتّنّور ( = آب از تنور زهید ) وجوهی نقل می کند و ضمن آن وجوه ، آن را کنایه از شدت یافتن خشم الهی گرفته است ( مجمع البیان ، ج 5 ، ص 163 ) ]
حفظ کردم من ، نکردم رَدِّتان / در وجودِ جَدِّ جَدِّ جَدِّتان
ای آدمیزادگان ، من شما را در وجودِ اجدادِ پیشینتان حفظ کردم و شما را از درگاهِ رحمتم مردود نساختم .
چون شدی سَر ، پُشتِ پایت چون زَنم ؟ / کارگاهِ خویش ، ضایع چون کنم ؟
وقتی که تو ای انسان ، سردارِ این جهان شدی . چگونه به تو پشتِ پا بزنم ؟ یعنی چگونه تو را از خود دور کنم و چگونه کارگاهِ آفرینش خویش را تباه کنم ؟ [ اکبرآبادی در توضیح « چون شدی سَر » می گوید : نسبت انسان به عالَم ، نسبت سَر است به بدن . چنانکه بدن با بُریدنِ سَر فانی شود و همچنین عالَم به فنای انسان ، معدوم می گردد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 15 ) . ابن عربی گوید : « آفرینش جهان با خلقت انسان کامل به کمال رسید» ( فصوص الحکم ، ج 1 ، ص69 ) بنابراین انسان ، سرآمد و سرگُلِ جهان و اشرف موجودات است ]
چون فدایِ بی وفایان می شوی / از گُمانِ بَد ، بدان سو می روی ؟
ای آدمیزاد ، چرا خود را فدای بی وفایان می کنی و بر اثرِ بَد گمان شدن به من ، به سوی آنان می گرایی ؟
من ز سهو و ، بی وفایی ها بَری / سویِ من آیی ، گُمانِ بَد بَری ؟
من (حق تعالی) از هر گونه خطا و بی وفایی مبرّا هستم . آیا تو وقتی که به طرفِ من می آیی نسبت به من بَد گمانی داری ؟ حال آنکه باید به خدا نیک گمان باشی .
این گُمانِ بَد بَر آنجا بَر ، که تو / می شوی در پیشِ همچون خود ، دو تُو
این گمانِ بَد را به جایی ببر که در برابرِ بشری مانند خودت چنان تعظیم می کنی که آدم خیال می کند که به رکوع رفته ای . ( دو تُو = دو تا ) [ بنابراین نسبت به حق تعالی خوش بین باش ولی نسبت به عهد و پیمانِ انسان ها ، محتاط و بَدبین . زیرا نمی شود به عهد و پیمان آنها اعتماد کرد . ای بسا با مشاهدۀ کمترین سود و زیانی پیمان خود را نقض کنند . ]
بس گرفتی یار و ، همراهانِ زَفت / گر تو را پُرسم که کُو ؟ گویی که : رفت
تو تا به حال دوستان و رفیقانِ بسیاری برگزیده ای که جملگی افرادی به ظاهر متشخّص و بزرگ بوده اند . اگر از تو سؤال کنم که : آن دوستان و رفیقان کجا هستند ؟ می گویی : رهسپارِ دیارِ عدم شده اند . و یا از تو بُریده و پِی کارِ خود رفته اند . [ زَفت = در اینجا بظاهر بزرگ و مهم ]
یارِ نیکت رفت بر چرخِ بَرین / یارِ فِسقت رفت در قعرِ زمین
رفیقِ نیک سیرتِ تو به جهانِ برین و عالَمِ علّیین پر گشوده و رفیقِ بَد سیرتِ تو در ژرفنایِ زمین جای گرفته است . چون هر کسی به اصلِ خود می پیوندد .
تو بماندی در میانه آنچنان / بی مدد ، چون آتشی از کاروان
تو در این میان چنان بی یار و یاور مانده ای که گویی آتشی باقی مانده از یک کاروانی . [ و مسلماََ این آتش به زودی خاموش می شود . پس به یارانِ آفل دل مبند . ]
دامنِ او گیر ، ای یارِ دلیر / کو مُنزّه باشد از بالا و زیر
پس ای دوستی که نسبت به حق ، دلیر و گستاخ شده ای . تا به دیارِ عدم نشتافته ای ، دامنِ لطف و عنایت او را بگیر که او از بالا و پایین یعنی از مکان مبرّاست .
نی چو عیسی سویِ گردون بَر شود / نی چو قارون در زمین اندر رود
حق تعالی نه مانند حضرت عیسی (ع) به سوی آسمان صعود می کند و نه مانند قارون به ژرفنای زمین می رود . [ توضیح عروج عیسی در شرح بیت 649 دفتر اوّل و شرح بیت 2789 دفتر اوّل آمده است ]
]
با تو باشد در مکان و ، بی مکان / چون بمانی از سَرا و ، از دکان
اگر تو از خانه و دکانِ خود جدا شوی ، حق تعالی به اقتضای مقامِ معیّت ، در مکان و لامکان همراهِ توست . [ سرا و دکان = کنایه از عالَمِ مکان است . بنابراین آدمی چه در جهانِ ماده و چه در جهانِ معنا باشد ، خدا همراه اوست / مقام معیّت = شرح بیت 1464 دفتر اوّل ]
او برآرد از کدورت ها صفا / مر جفاهایِ تو را گیرد وفا
حق تعالی ، تیرگی های اعمالِ زشت را به صفای اعمالِ صالح مبدّل می کند و ستمکاری های تو را وفاداری تلقّی می کند . [ اشاره است به آیه 70 سورۀ فرقان « مگر آنکه توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح بجای آرد ، بدینسان حق تعالی ، بدی های ایشان را به نیکی ، دگر سازد و خداوند آمرزگارِ مهربان است » ]
چون جفا آری ، فرستد گوشمال / تا ز نقصان وا روی سویِ کمال
هر گاه دست به ستم بیالایی ، حق تعالی تو را گوشمالی و تأدیب می کند تا از کاستی و عیب برهی و رهسپار مقصدِ کمال شوی . [ بر حسب ظاهر میان این بیت وبیت قبل منافات وجود دارد زیرا گاه ، تأدیب و گوشمالی نیز عینِ لطف است . چنانکه مادر شفیق ، فرزند خود را برای دور شدن از مهلکه تنبیه می کند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 15 ) ]
چون تو وِردی ترک کردی در روش / بر تو قَبضی آید از رنج و تبش
هر گاه تو یکی از اوراد و اذکار طریقتی را ترک کنی ، دجار دلتنگی می شود و این رنج و اضطرابی است که بر اثرِ ترکِ ذکرِ تو عارض می شود . [ قَبض = شرح بیت 2961 دفتر دوم ]
آن ادب کردن بُوَد ، یعنی : مَکُن / هیچ تحویلی از آن عهدِ کُهُن
آن قبضی که به تو دست می دهد همان تأدیب و گوشمالی تو است و معنایش این است که : در پیمانی که با خداوند در عالَمِ اَلَست بسته ای هیچگونه تغییری نده . [ عهد کُهُن = اشاره است به میثاق عالم اَلَست / عالَمِ اَلَست = شرح بیت 1241 دفتر اوّل ]
پیش از آن کین قَبض ، زنجیری شود / این که دل گیریست ، پاگیری شود
پیش از آنکه گرفتگی روانی به زنجیری مبدّل شود و این گرفتگی روانی اینک بر دلت عارض شده و فردای قیامت پاگیر و اسیر کننده ات می شود .
رنج معقولت شود محسوس و فاش / تا نگیری این اشارت را به لاش
در آن زمان است که رنجِ نامحسوس به کیفر محسوس و مجسّم تبدیل می شود . تا اینکه این اشاره ها و گوشمالی ها را که اینک بر تو وارد می شود هیچ و بی مقدار تصور نکنی .
در معاصی قبض ها دلگیر شد / قبض ها بعد از اَجَل زنجیر شد
پریشان حالی های حاصل از گناهان ، دلگیر و رنج آور است ولی پریشان حالی های پس از مرگ به زنجیرِ کیفر مبدّل می شود . [ در سه بیت اخیر به تجسّمِ اعمال در عالمِ برزخ و حشرِ اکبر اشاره شده است . توضیح بیشتر در شرح بیت 1690 دفتر اوّل و شرح بیت 2589 دفتر اوّل آمده است ]
نُعطِ مَن اَعرَض هُنا عَن ذِکرِنا / عیشَةََ ضَنکاََ و نَجزی بِالعَمی
هر کس در این دنیا از یادِ ما رُخ برتابد . ما نیز در عوض ، زندگانی تنگی به او می دهیم و کوری را جزای او می سازیم . [ اقتباسی واضح از آیه 124 سورۀ طه « و هر که رخ برتابد از یاد من ، برای اوست زندگانی تنگ و برانگیزانیمش نابینا به روز حشر » ]
دزد چون مالِ کسان را می بَرد / قبض و دلتنگی دلش را می خَلَد
برای مثال ، وقتی که دزدی مالِ کسی را می دزدد . دچارِ گرفتگی روحی و دلتنگی می شود .
او همی گوید : عجب این قبض چیست ؟ / قبضِ آن مظلوم کز شَرّت گریست
آن دزد با خود می گوید : شگفتا ، این دلتنگی و رنجِ درون دیگر چیست ؟ به آن دزد بگو : این دلتنگی ، همان دلتنگی و دل شکستگیِ صاحبِ مال است که از شرّ تو گریسته و جگرش سوخته است .
چون بدین قبض ، التفاتی کم کُند / بادِ اِصرار ، آتشش را دَم کُند
اگر آن دزد نسبت به این گرفتگی روحی و دلتنگی ، کم توجّهی کند . بادِ اصرار و پافشاری بر گناه و کژی ، آتشِ این دلتنگی و التهاب را بیشتر می کند . [ دَم کردن = دمیدن ، آتش بر اثرِ دمیدن شعله ورتر می شود ]
قبضِ دل ، قبضِ عَوان شد لاجرم / گشت محسوس آن معانی ، زَد عَلم
ناگزیر این دلتنگی باعث می شود که دزد به دستِ مأموران گرفتار شود ، بدین ترتیب گرفتگی های روحی او ، مصداقِ عینی پیدا می کند . یعنی گرفتگی دل به گرفتاری زندان تبدیل می شود . [ زَد عَلَم = نشانه زد ، پرچم زد ، در اینجا به معنی جلوه کرد ، آشکار شد ]
غصّه ها زندان شده ست و چارمیخ / غصّه بیخ است و ، بروید شاخ بیخ
غم ها و غصه ها برای گناهکاران و مجرمان به منزلۀ زندان و چارمیخ است . غم و غصه در مَثَل مانند ریشه است که موجبِ روییدن برگ و شاخه و میوه می شود . [ چار میخ = چهار میخ ]
بیخ پنهان بود ، هم شد آشکار / قبض و بسطِ اندرون ، بیخی شمار
ریشه های نهان در دلِ زمین آشکار می شود . بنابراین ، قبض و بسطِ خود را به منزلۀ یک ریشه فرض کن . ( قبض و بسط = شرح بیت 2961 دفتر دوم ) [ احوال درونی انسان ، خواه دلتنگی باشد و خواه شادمانی ، به مقتضای شرایطِ خارجی در اعمال و رفتار او ظهور می کند . لازم به توضیح است که اصطلاح قبض و بسط که در ابیات اخیر بکار رفته با معانی رسمی آن در کُتبِ صوفیه متفاوت است . مولانا این دو اصطلاح را متناسب با ذوق و مقصودِ خویش بکار برده است . ]
چونکه بیخِ بَد بُوَد ، زودش بزن / تا نروید زشت خاری در چمن
هنگامی که در باطن و ضمیر خود ریشۀ بَد یافتی . یعنی دانستی که دچار احوال نازل روحی شده ای . بیدرنگ قطعش کن تا در مرغزارِ وجودت ، خاری مزاحم از اعمال و کردار بَد نرُوید .
قبض دیدی ، چارۀ آن قبض کُن / ز آنکه سَرها جمله می روید زِ بُن
اگر در باطن و ضمیرت دلتنگی و گرفتگی دیدی ، آن را چاره کن . زیرا شاخ و برگ اعمال و اقوال از ریشۀ روح و روان می روید . پس بنگر که چه کرده ای .
بسط دیدی ، بسطِ خود را آب دِه / چون برآید میوه ، با اصحاب دِه
اگر در باطن و ضمیرت آثارِ و علائمِ شکفتگی روحی و انبساطِ روانی دیدی . آن احوالِ عالی روحی را با آبِ طاعت و عبادت و ذکر و فکر سیراب کن و همینکه میوه های آن به صورت اعمال و اقوالِ نیک نمایان شد به یاران و رفیقانِ طریق نیز عطا کن .
دکلمه جمع آمدن اهل آفت هر صباح بر در صومعۀ عیسی
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات