تمثیل مرد حریص که رزاقی حق را به مور نمی بیند

تمثیل مرد حریص که رزاقی حق را به مور نمی بیند | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

تمثیل مرد حریص که رزاقی حق را به مور نمی بیند | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 806 تا 845

نام حکایت : حکایت آن عاشقی که شب بیآمد بر امید وعدۀ معشوق به وعده گاه

بخش : 9 از 10 ( تمثیل مرد حریص که رزاقی حق را به مور نمی بیند )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن عاشقی که شب بیآمد بر امید وعدۀ معشوق به وعده گاه

در روزگاران پیشین عاشقی بود که از عشق بسیار دم می زد و خود را مشتاق سینه چاک معشوق نشان می داد . روزی معشوق بدو پیغام داد که امشب به فلان جا بیا و به انتظار من باش تا سرِ فلان ساعت نزدت بیایم . عاشق طبق قرار در وعده گاه حاضر شد و منتظر ماند . امّا چون مدّتِ انتظار به طول انجامید . جناب عاشق از فرطِ خستگی رویِ زمین ولو شد و به خوابی عمیق فرو رفت . معشوق دقایقی بعد سر رسید و عاشق را در حال خُرناس دید . پس برای تأدیبِ او مقداری گردو در جیبش ریخت …

متن کامل ” حکایت آن عاشقی که شب بیآمد بر امید وعدۀ معشوق به وعده گاه را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات تمثیل مرد حریص که رزاقی حق را به مور نمی بیند

ابیات 806 الی 845

806) مور بر دانه بِدآن لرزان شود / که ز خِرمن هایِ خوش اَعمی بُوَد

807) می کشد آن دانه را با حرص و بیم / که نمی بیند چنان چاشِ کریم

808) صاحبِ خِرمن همی گوید که هَی / ای ز کوری پیشِ تو معدوم شَی

809) تو ز خرمنهایِ ما آن دیده ای / که در آن دانه به جان پیچیده ای

810) ای به صورت ذرّه ، کیوان را ببین / مورِ لنگی ، رُو سُلَیمان  را ببین

811) تو نه یی این جسم ، تو آن دیده ای / وارَهی از جسم ، گر جان دیده یی

812) آدمی دید است ، باقی پوست و گوشت / هر چه چشمش دیده است آن چیز اوست

813) کوه را غرقه کند یک خُم زِ نَم / چشمِ خُم چون باز باشد سویِ یَم

814) چون ز دریا راه شد از جانِ خُم / خُم با جیحون برآرَد اُشتُلُم

815) زآن سبب ، قُل گفتۀ دریا بُوَد / هر چه نطقِ احمدی گویا بُوَد

816) گفتۀ او جمله دُرِّ بحر بوذ / که دلش را بود در دریا نفوذ

817) دادِ دریا چون ز خُمِّ ما بُوَد / چه عجب ؟ در ماهیی دریا بُوَد

818) چشمِ حس افسرد بر نقشِ مَمَرّ / تُش مَمَر می بینی و ، او مُستَقَر

819) این دویی اوصافِ دیدِ اَحوَل است / ورنه اوّل آخِر ، آخِر اوّل است

820) هی ز چه معلوم گردد این ؟ ز بعث / بعث را جُو ، کم کن اندر بعث بحث

821) شرطِ روزِ بعث ، اوّل مُردن است / زآنکه بعث از مُرده زنده کردن است

822) جمله عالَم زین غلط کردند راه / کز عدم ترسند و ، آن آمد پناه

823) از کجا جوییم علم ؟ از تَرکِ علم / از کجا جوییم سِلم ؟ از تَرکِ سِلم

824) از کجا جوییم هست ؟ از تَرکِ هست / از کجا جوییم سیب ؟ از تَرکِ دست

825) هم تو تانی کرد یا نِعمَ المُعین / دیدۀ معدوم بین را هست بین

826) دیده یی کو از عدم آمد پدید / ذاتِ هستی را همه معدوم دید

827) این جهانِ منتظم محشر شود / گر دو دیده مُبدل و انور شود

828) زآن نماید این حقایق ناتمام / که برین خامان بُوَد فهمش حرام

829) نعمتِ جنّاتِ خوش ، بر دوزخی / شد مُحَرَّم ، گر چه حق آمد سخی

830) در دهانش تلخ آید شهدِ خُلد / چون نبود از وافیان در عهدِ خُلد

831) مر شما را نیز در سوداگری / دست کی جُنبد چو نَبوَد مشتری ؟

832) کی نَظاره اهلِ بِخریدن بُوَد ؟ / آن نَظارۀ گول گردیدن بُوَد

833) پُرس پُرسان ، کین به چند و آن به چند ؟ / از پِی تعبیر وقت و ریشخند

834) از ملولی کاله می خواهد ز تو / نیست آن کس مشتری و کاله جو

835) کالَه را صد بار دید و باز داد / جامه کی پیمود او ؟ پیمود باد

836) کو قُدوم و کرّ و فَرِّ مشتری / کو مِزاحِ گَنگلیِّ سَر سَری

837) چونکه در ملکش نباشد حَبّه ای / جز پیِ گَنگَل چه جوید جُبّه ای ؟

838) در تجارت نیستش سرمایه ای / پس چه شخصِ زشتِ او ، چه سایه ای     

839) مایه در بازارِ این دنیا زَر است / مایه آنجا عشق و دو چشمِ تَر است

940) هر که او بی مایه یی بازار رفت / عمر رفت و ، بازگشت او خام تفت

841) هی کجا بودی برادر ؟ هیچ جا / هی چه پختی بهرِ خوردن ؟ هیچ با

842) مشتری شو تا بجنبد دستِ من / لعل زاید معدنِ آبَستِ من

843) مشتری گر چه که سُست و بارِد است / دعوتِ دین کن ، که دعوت وارد است

844) باز پَرّان کن حَمامِ روح گیر / در رَهِ دعوت طریقِ نوح گیر

845) خدمتی می کن برایِ کِردِگار / با قبول و ردِّ خلقانت چه کار ؟

شرح و تفسیر تمثیل مرد حریص که رزاقی حق را به مور نمی بیند

مور بر دانه بِدآن لرزان شود / که ز خِرمن هایِ خوش اَعمی بُوَد


مورچه چون نمی تواند خرمن های دلنشین را ببیند به خاطر دانه ای بر خود می لرزد . [ اعمی = کور ]

می کشد آن دانه را با حرص و بیم / که نمی بیند چنان چاشِ کریم


مورچه با حرص و هراس آن دانه را با خود می کشد و می برد . زیرا که آن خرمن بخشنده را نمی بیند . [ چاش = غلّۀ پاک کرده شده ، خرمن کوفته شده ]

صاحبِ خِرمن همی گوید که هَی / ای ز کوری پیشِ تو معدوم شَی


صاحبِ خرمن می گوید : ای مورچه ای که به سببِ نابینایی ، موجود در نظرت معدوم می آید .

تو ز خرمنهایِ ما آن دیده ای / که در آن دانه به جان پیچیده ای


تو از خرمن محصولات ما فقط همان یک دانه را دیده ای که با دل و جان بدان چسبیده ای .

ای به صورت ذرّه ، کیوان را ببین / مورِ لنگی ، رُو سُلَیمان  را ببین


مولانا خطاب به انسان می گوید : ای انسانی که صورتاََ حقیر و کوچکی . کیوان (زُحَل) را ببین . تو که همچون موری لَنگ هستی برو سلیمانِ حقیقت را ببین . [ کیوان = نام عربی آن زُحَل است . در ادبیات کُهن مظهرِ بلندی و رفعت محسوب شود . در اینجا کنایه از مرتبۀ والای حقیقت هستی است / مورِ لَنگ = مراد انسان است / سلیمان = در اینجا مراد حضرت حق است ]

منظور بیت : ای انسانی که به ظاهر خُرد و حقیری ، بکوش تا حقیقت برین را مشاهده کنی . پس ابتدا دیدۀ سلیمان بین حاصل کن .

تو نه یی این جسم ، تو آن دیده ای / وارَهی از جسم ، گر جان دیده یی


ای انسان تو همین جسمِ مادّی نیستی . بلکه تو دیدۀ معنوی هستی . اگر جان را ببینی از قید جسم رها خواهی شد . یعنی اگر بینش حقیقت بین پیدا کنی از مقتضیّات جسم می رهی .

آدمی دید است ، باقی پوست و گوشت / هر چه چشمش دیده است آن چیز اوست


انسان فقط دیدۀ باطنی است . و جز آن گوشت و پوست است . چشم انسان هر چه را ببیند . ارزشش به همان مقدار است .

کوه را غرقه کند یک خُم زِ نَم / چشمِ خُم چون باز باشد سویِ یَم


برای مثال ، اگر کوزۀ آبی منفذی به دریا داشته باشد می تواند کوه را در آب غرق کند . [ یَم = دریا ]

چون ز دریا راه شد از جانِ خُم / خُم با جیحون برآرَد اُشتُلُم


مثال دیگر ، وقتی که درونِ خُم منفذی به دریا داشته باشد می تواند بر جیحون غالب شود . [ اُشتُلُم = تندی ، گرفتن به زور ، در اینجا یعنی غالب آمدن / منظور از «جیحون» در اینجا رودِ بزرگ است . ]

منظور دو بیت فوق : انسان که ظاهراََ کوچک و ناچیز است اگر به دریای حقیقت وصل شود و از آن دریا مدد گیرد بر کوه مشکلات و موانع غالب آید و اشرف موجودات گردد .

زآن سبب ، قُل گفتۀ دریا بُوَد / هر چه نطقِ احمدی گویا بُوَد


بدین جهت قُل (= بگو) گفتۀ دریای حقیقت است . گر چه این سخن را حضرت احمد (ص) گفته باشد . [ در آیات 3 و 4 سورۀ نجم آمده است « و (پیامبر) سخن نگوید از سرِ هوی . سخن او نیست جز وحیی که بدو ر سد . ]

گفتۀ او جمله دُرِّ بحر بوذ / که دلش را بود در دریا نفوذ


تمام سخنان پیامبر (ص) مرواریدی از دریای الهی بود . زیرا قلب او به دریای الهی راه داشت .

دادِ دریا چون ز خُمِّ ما بُوَد / چه عجب ؟ در ماهیی دریا بُوَد


چون بخششِ دریا هم از کوزۀ ما (انسان کامل) است . چه جای تعجب است که دریایی در شکم ماهیی نهفته باشد ؟ [ این بیت واسطۀ فیض بودنِ انسان کامل را بیان می کند . یعنی انسان کامل که نسخۀ اَکملِ آن حضرت ختمی مرتبت (ص) است . همچون کوزه ای است که به دریا اتصال دارد و آب حقیقت را از دریای احدیت می گیرد و به سایرین افاضه می فرماید . مراد از «خُم» حضرت محمّد (ص) و کاملان است . و «دریا در ماهی بودن» کنایه از اینست که جهان حقیقت در باطنِ انسان کامل منطوی شده است . ]

چشمِ حس افسرد بر نقشِ مَمَرّ / تُش مَمَر می بینی و ، او مُستَقَر


چشم ظاهری بر مجرا دوخته شده است . تو مجرای آن را می بینی ولی انسان کامل منبعِ اصلی و سرچشمۀ آن را می بیند . ( مَمَر = گذرگاه ، محل عبود ، مجرا / مُستَقَر = محل قرار گرفتن ) [ ظاهربینان به صُوَر و نقوشِ ظاهری جهان چشم می دوزند . یعنی فقط به ظواهر دنیا می نگرند . در حالی که اهلِ عرفان و ایقان به ملکوت و حقیقة الحقایق هستی نظر دارند . ]

این دویی اوصافِ دیدِ اَحوَل است / ورنه اوّل آخِر ، آخِر اوّل است


دوبینی و کثرت نگری از خصوصیات چشم کثرت بین است . و اِلّا اوّل همان آخر و آخر همان اوّل است . [ در قسمتی از آیه 3 سورۀ حدید آمده « اوست اوّل و آخر … » مراد از اوّل و آخر بودنِ خداوند اینست که او در جمیع جهات قدیم است و از هر گونه تبدّل و تغیّر و عُروض حالات و توارد صفات منزّه است . کمالات او بدایت و نهایتی ندارد و همۀ ممکنات از او نشأت یافته و کمال هر وجودی بدو منتهی می شود ( اساس التوحید میرزا مهدی آشتیانی ، ص 250 ) ]

هی ز چه معلوم گردد این ؟ ز بعث / بعث را جُو ، کم کن اندر بعث بحث


هان بگو ببینم این مطلب چگونه روشن می شود ؟ یعنی از چه راهی می توان فهمید که عبد سالک با معبود متّحد می شود ؟ از طریق بعث و رستاخیز . تو رستاخیز را پیدا کن و اینقدر در بارۀ رستاخیز قیل و قال مکن . [ ضمیر «این» اشاره دارد به اتحاد خلق با حق . یعنی این نکته باریک را که خلق با حق متّحد می شوند چگونه توان یافت ؟ جواب می دهد که راهِ آن دقیقۀ باریک ، قیل و قال و مناقشات کارافزا نیست . بلکه این سرِّ اکبر تنها از طریق رفع حجاب خودبینی و خروج از صفات بشری منکشف گردد . مراد از «بعث» در اینجا بقای بعدالفناء است . یعنی ابتدا سالک از طریق مرگ اختیاری به مرگ و فنا می رسد و جمیع رسوم و آثار اَنانی و اوصاف شخصیّه اش در مشهود حقیقی محو می گردد . سپس حضرت حق با انوار لُطفیه اش او را از گورِ فنا برمی انگیزد و به بقای حقیقی می رساند . در این مرتبه است که آن سالک راز وحدت خلق با حق را عیناََ شهود می کند و کثرت را عین وحدت می بیند . مولانا در بیت 756 همین دفتر (دفتر ششم) می فرماید :

پس قیامت شو قیامت را ببین / زآنکه بعث از مُرده زنده کردن است ]

شرطِ روزِ بعث ، اوّل مُردن است / زآنکه بعث از مُرده زنده کردن است


نخستین شرطِ رستاخیز ، مُردن است . یعنی تا نمیری محشور نشوی . زیرا بعث ، زنده کردن مُردگان است . [ در قیامت کبری ، همۀ اموات سر از قُبور برمی دارند و به عرصۀ محشر درمی آیند . در بعثِ سالکانه نیز شرط اینست که ابتدا سالک به مرگ اختیاری بمیرد و سپس حق تعالی او را از قبر فنا به عرصۀ بقا درآورد و حقیقتِ بقایِ بعدالفناء تجلّی یابد . ]

جمله عالَم زین غلط کردند راه / کز عدم ترسند و ، آن آمد پناه


تمام عالَمیان به سببِ آنکه از عدم می ترسند . یعنی از فنای فی الله گریزان اند . راهِ خطا می پویند . در حالی که فنایِ فی الله پناهگاهِ مطمئنی است برای آنان . [ «عدم» در اینجا به معنی نیستی محض نیست . بلکه به معنی فانی شدن از وجود موهوم و مجازی خود است . ]

منظور بیت : ابنای دنیا از بس مفتونِ انانیّت خود هستند حاضر نمی شوند که سالک حقیقی باشند و در این راه از خواسته های مبتذل خود دست بردارند و خواسته های خود را در خواستِ حق فانی کنند . چون این راه را گردنه ای صعب العبور پندارند . به همین جهت راهِ آسانِ نفسانی و سراشیبی خود پرستس را چهار اسبه طی می کنند .

از کجا جوییم علم ؟ از تَرکِ علم / از کجا جوییم سِلم ؟ از تَرکِ سِلم


علم را از کجا جستجو کنیم ؟ از وانهادن علم . صلح را از کجا جستجو کنیم ؟ از وانهادن صلح . ( سِلم = صلح ، آشتی ) [ علمِ حقیقی وقتی حاصل شود که انسان خود را از جمیع علومی که نخوت و خودبینی زاید رها کند . و صلح حقیقی نیز در ترکِ صلح های صوری و مجازی است . یعنی باید صلح با نَفسِ امّاره و شیطان و شیطان صفتان را ترک بگویی تا به صلح حقیقی که همراهی و همدمی با انبیا و اولیا و عرفای عِظام است نایل شوی . ]

از کجا جوییم هست ؟ از تَرکِ هست / از کجا جوییم سیب ؟ از تَرکِ دست


هستی را از کجا جستجو کنیم ؟ از وانهادن هستی . سیب را از کجا جستجو کنیم ؟ از وانهادن دست . [ هستی حقیقی و نیل به وجود مطلق و اتّصال به مبدا اعلی در رها کردن وجودِ مجازی و ترکِ خودی است . و میوۀ حقیقت را نمی توان با دستِ خودبینی و خودپرستی چید . پس دستِ خودبینی را ترک کن تا میوۀ حقیقت نصیبِ تو شود . ]

هم تو تانی کرد یا نِعمَ المُعین / دیدۀ معدوم بین را هست بین


ای نکو یاور ، تو همچنین قادری که چشمِ نیست بینِ خلایق را هست بین فرمایی . ( نِعمَ المُعین = نکو یاور ) [ ای خداوند توانا تو قادری که به چشم های ظاهربینِ مردم ، بینشی عطا فرمایی که حقیقت را مشاهده کنند . ]

دیده یی کو از عدم آمد پدید / ذاتِ هستی را همه معدوم دید


چشمی که از نیستی پدید آمده است . ذاتِ هستی را به صورت نیستی می بیند . [ مراد از «عدم» در اینجا وجود مجازی است که نیستِ هست نما می باشد . ]

منظور بیت : بینشِ اشخاصی که در مرتبۀ وجودِ مجازی توقّف کرده اند و به وصال وجودِ مطلق نرسیده اند . حقیقتِ مطلق را نیست می بینند و بر عکس ، وجود مجازی را حقیقت می انگارند .

این جهانِ منتظم محشر شود / گر دو دیده مُبدل و انور شود


اگر دو چشمِ ظاهربین آدمی متحوّل و روشن شود . این جهانِ آراسته و منظّم به قیامت مبدّل می شود . [ اگر به دیدۀ حقیقت بین به جهان بنگری . قیامت و رستاخیز را در همین جهان مشاهده کنی . چنانکه انبیا و اولیا و عارفان روشن بین ، قیامت را در همین نشئه می بینند . ]

زآن نماید این حقایق ناتمام / که برین خامان بُوَد فهمش حرام


از آنرو حقایق عالَمِ هستی برای خام اندیشان نیمه کاره جلوه می کند که درکِ مسائل لاهوتی بر آنان حرام است .

نعمتِ جنّاتِ خوش ، بر دوزخی / شد مُحَرَّم ، گر چه حق آمد سخی


درست است که خداوند بخشنده است . ولی نعمت های بهشتی بر دوزخیان حرام است . یعنی فیض از جانب خداوند افاضه می شود ولی همه کس قابل نیست که آن را دریافت کند . چنانکه خورشید انوار زرنگار خود را بی دریغ بر همه می تاباند ولی ممکن است کسی خفاش سیرت باشد و خود را در تاریکخانه پنهان کند و از آن نور محروم شود . [ مُحَرَّم = تحریم شده ، حرام شده / سَخی = سخاوتمند ، بخشنده ]

در دهانش تلخ آید شهدِ خُلد / چون نبود از وافیان در عهدِ خُلد


از آنرو که دوزخیان بر عهد و پیمان الهی وفادار نمانده اند . انگبینِ بهشتی به مذاقشان تلخ می آید . ( خُلد = بقا ، جاودانگی ، بهشت / وافی = وفا کننده به عهد ) [ خدا مُعطیِ نعمت است ولی دوزخیان آن را اَخذ نمی کنند زیرا به سببِ نقضِ پیمان توحید و یکتاپرستی قابلِ آن عطایا نیستند . ]

مر شما را نیز در سوداگری / دست کی جُنبد چو نَبوَد مشتری ؟


مثلاََ شما هم در تجارت همین گونه عمل می کنید . وقتی مشتری نباشد آیا دست و دلشان به کار می آید ؟ معلوم است که نمی آید .

کی نَظاره اهلِ بِخریدن بُوَد ؟ / آن نَظارۀ گول گردیدن بُوَد


زیرا نظاره گران چطور ممکن است خریدار باشند ؟ آن نظاره گرانِ احمق ، فقط اهلِ گشت زدن هستند . [ نَظاره = تماشا کنندگان ]

پُرس پُرسان ، کین به چند و آن به چند ؟ / از پِی تعبیر وقت و ریشخند


آن اشخاص برای گذران وقت و دست انداختنِ فروشندگان ، سؤال کنان در بازار می گردند و پیوسته می گویند : این جنس را چند می دهی و آن جنس را چند می دهی ؟ [ تعبیر وقت = گذران وقت ]

از ملولی کاله می خواهد ز تو / نیست آن کس مشتری و کاله جو


چون خُلقش تنگ شده و حوصله اش سر رفته است به مغازۀ تو می آید و جنسی را ظاهراََ طلب می کند در حالی که مشتری و طالبِ واقعی نیست . [ کاله = کالا ، متاع ]

کالَه را صد بار دید و باز داد / جامه کی پیمود او ؟ پیمود باد


آنکه خریدارِ واقعی نیست صد مرتبه جنس را برانداز می کند و دوباره به صاحبش پس می دهد . او کی لباس می خَرَد ؟ یعنی نمی خَرَد و کاری بیهوده انجام می دهد . [ جامه پیمودن = در اینجا یعنی خریدن لباس / باد پیمودن = تعبیری است از بیهوده کاری ]

کو قُدوم و کرّ و فَرِّ مشتری / کو مِزاحِ گَنگلیِّ سَر سَری


آمدن و جلوه و جلالِ مشتریِ واقعی کجا ؟ شوخیِ آدمِ بیهوده کار کجا ؟ [ گنگل = هزل ، مسخرگی ، شوخی ]

چونکه در ملکش نباشد حَبّه ای / جز پیِ گَنگَل چه جوید جُبّه ای ؟


چون اندک سرمایه ای در اختیار ندارد . جز برای شوخی و بیهوده کاری برای چه لباس را قیمت می کند ؟ یعنی چون پولی در جیب ندارد و قیمت لباس را پُرس و جُو می کند . معلوم است که در پی اتلافِ وقت است .

در تجارت نیستش سرمایه ای / پس چه شخصِ زشتِ او ، چه سایه ای


چون برای داد و ستد سرمایه ای ندارد . هیکلِ زشتِ او با سایه اش هیچ فرقی ندارد . یعنی وجودش برای فروشنده هیچ خاصیّتی ندارد . [ مولانا می گوید خداوند فیض و رحمت خود را بر همگان افاضه می کند . منتهی هر دستی شایستۀ گرفتن آن نیست . و در ابیات اخیر بر سبیل تمثیل می گوید : شما هم همین حال را دارید . اگر فرضاََ کاسب باشید دوست دارید مشتری به مغازه بیاید تا به او کالا و متاع بفروشید . ولی هر کس که داخل مغازه می شود و می گوید آقا این چند ؟ آن چند ؟ دلیل بر مشتری بودن او نیست . چه بسا افرادی برای گذران وقت ، بازار را دور می زنند و به این مغازه و آن مغازه سرک می کشند و اجناس را برانداز می کنند و دست خالی از مغازه بیرون می روند . امّا کسی که سرمایه ای داشته باشد همینکه جنس مورد نظر را می بیند پول را می دهد و جنس را می خَرَد . ]

منظور ابیات اخیر : گر چه فیض الهی بی کران و بی دریغ عطا می شود . ولی این فیض فقط به مشتاقان و طالبان حقیقی می رسد نه به ملولانِ فاقد طلب .

مایه در بازارِ این دنیا زَر است / مایه آنجا عشق و دو چشمِ تَر است


سرمایه در بازار این دنیا طلاست و در حالی که سرمایه عالَمِ برتر ، عشق و دو چشمِ گریان است . [ همانطور که بدون سرمایه به بازار رفتن کاری بیهوده است و هیچ فایده ای در بر ندارد . بدون سرمایه عشق و طلب به بازار حقیقت رفتن نیز فایده ای ندارد . پس ظاهر اهلِ طلب را حاصل کردن ، آدمی را سالک طریق حق نمی کند . ]

هر که او بی مایه یی بازار رفت / عمر رفت و ، بازگشت او خام تفت


هر کس بدون سرمایه به بازار برود عمرش را تباه کرده و چنین شخصِ خام اندیشی با دست خالی و شتابان باز خواهد گشت . [ بی مایگان مدّعی در بازار حقیقت چیزی دستگیرشان نمی شود و خاسر و زیانکار باز خواهند گشت . ]

هی کجا بودی برادر ؟ هیچ جا / هی چه پختی بهرِ خوردن ؟ هیچ با


اگر از یکی از این بی مایگان سؤال شود : برادر تا حالا کجا بودی ؟ با زبان حال می گوید : هیچ جا . و اگر بگویی برای خوردن چه پخته ای ؟ می گوید : آشِ هیچ و پوچ . [ هیچ با = تعبیری است طنزآمیز بر قیاس شوربا . یعنی آشی که از هیچ پخته شده است . ]

مشتری شو تا بجنبد دستِ من / لعل زاید معدنِ آبَستِ من


تو خریدار باش تا دست و دل من به کار آید . در آن صورت معدنِ وجود من که آبستن لعل و جواهر است . آن لعل و جواهر را به ظهور آورد .

مشتری گر چه که سُست و بارِد است / دعوتِ دین کن ، که دعوت وارد است


خریدار هر چند سُست و بی حال است . ولی جا دارد که تو او را به دین و ایمان دعوت کنی که دعوت به دین و ایمان امری ضروری است . [ طالبان حقیقت گر چه در این دوران سست و بی شور و حال اند . ولی تو آنان را به طریق ایمان و عرفان بخوان و کاری به این نداشته باش که می گروند و یا نمی گروند . [ بارِد = سرد ]

باز پَرّان کن حَمامِ روح گیر / در رَهِ دعوت طریقِ نوح گیر


باز شکاری را به پرواز درآور و کبوتر روح را صید کن . یعنی ابلاغ رسالت کن و طالبان حقیقت را مجذوبِ دعوت خود کن . و در راه دعوت و تبلیغ ، راه و رسم نوح (ع) را در پیش گیر . ( حَمام = کبوتر ) [ همانطور که نوح (ع) نهصد و پنجاه سال دعوت به حق کرد و خسته نشد . تو نیز از اعراض منکران دلسرد مشو . ]

خدمتی می کن برایِ کِردِگار / با قبول و ردِّ خلقانت چه کار ؟


در راه خدا خدمتی کن . به اقبال و ادبار مردم چکار داری ؟

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه تمثیل مرد حریص که رزاقی حق را به مور نمی بیند

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟