حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او

حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او

در روزگاران پیشین ، شهر نشینی توانگر با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هر گاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغِ خانۀ او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمانِ او می شد . بالاخره روزی آن روستایی به شهری می گوید : ای سَرورِ من ، آقای من ، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری ؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده ، دستِ اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقیناََ به شما خوش خواهد گذشت . آن شهری نیز برای ردّ درخواست او عذرها می آورد و بهانه ها می تراشید و از مشغلۀ فراوانِ خود گِله می آغازید . چندین سال بر این منوال گذشت . روستایی اصرار می کرد و شهری بهانه می آورد . تا اینکه سختی و پافشاری روستایی سبب شد که فرزندان شهری نیز حال و هوای روستا و گردش و تفرّج در آن به سرشان زند و مصرّانه از پدر بخواهند که سفری به روستا کنند . ولی شهری که مردی آگاه و جهاندیده بود و دل به این دعوت ها و وعده هایِ شکّرین نمی بست زبان به اندرز فرزندان گشود و گفت : عزیزان ، بترسید از شَر و بدی کسی که به او نیکی کرده اید . این اظهارِ دوستی ناپایدار است و اعتماد بدان ، شزطِ خِردمندی نیست . زِمامِ احتیاط را فرو مَهلید و با حرف های گرم و دلنشین این روستایی ، خام نشوید . معلوم نیست که آخر و عاقبتِ این دعوت ها و قول و قرار ها به کجا خواهد کشید .

سخنان پخته و سَختۀ پدر به گوشِ هوشِ فرزندان فرو نرفت زیرا لهیب هوی و هوس و دیدار از روستا ، عقل و هوش از آنان در ربوده بود . سرانجام دعوتِ پیاپی روستایی و میل و هوای بی امانِ فرزندان در سفر به روستا ، شهری را تسلیم می کند و چاره ای نمی بیند جز موافقت با آنان . روستایی بعد از عهد و پیمان و قول و قرارهایِ استوار ، با خوشحالی راهیِ روستا می شود . خواجه و فرزندان نیز به تدارک سفر می پردازند و بالاخره پس از مدّتی زادِ سفر بر می گیرند و شادمان و خندان به سویِ روستا حرکت می کنند و در طولِ راه لطیفه ها می گویند و روایت و اشعار و سروده هایی در مزیّتِ سفر می خوانند و به یکدیگر می گویند . در این سفر نه تنها روستایی از دل و جان به ما خدمت می کند بلکه آذوقۀ سراسرِ زمستانمان را نیز به ما می دهد و خلاصه هر چه دارد در طبقِ اخلاص می گذارد . آنها با این خیالات خوش راه های صعب العبور را در سرما و گرما می پیمودند و به یکدیگر دلداری می دادند امّا راه ، تمام شدنی نبود و هر چه می رفتند ، دشتِ بی پایان دهان گشوده بود . رفته رفته شور و شَعفِ آغازین جای خود را به خستگی و بیتابی داد . دیگر از آن خنده های مستانه و لطیفه های دلنشین خبری نبود و چهره ها گرفته بود و پُر آژنگ و ستوران نیز خسته و نَزار . راهی برای بازگشت نبود و باید همچنان پیش می رفتند . نزدیکِ یک ماه سپری شد و همچنان در بیابان ها سرگردان بودند . سرانجام بعد از مرارت بسیار و زحمتِ فراوان ، روستایِ موردِ نظر پیدا می شود . گویی که کعبۀ مقصود نمایان شده ، بارِ دیگر اخگرِ شور و شوق در جانِ خسته و فسردۀ آنان زبانه می کشد . خانۀ روستایی را پیدا می کنند و با شتاب و شوق می دوند و درِ خانۀ او را می کوبند . روستایی بعد از لحظاتی بر آستانۀ در نمایان می شود ولی گویی آنان را به جا نمی آورد . با نگاهی سرد و غریب آنان را نظاره می کند . شهری با گرمی تمام سلام می کند ولی پاسخِ سردی می شنود . مجدداََ با صدای بلندتر سلام می کند ولی دوباره با نگاهِ سرد و ماتِ او رویرو می شود . شهری مجبور می شود خود را معرفی کند و سابقۀ دوستی هفت هشت سالۀ خود را با او به زبان می آورد و می گوید : من فلانی هستم ، همان کسی که سالها می آمدی شهر و … من آن صاحب خانه ام . روستایی می گوید : چرا پَرت و پلا می گویی ، مگر دیوانه شده ای ، این حرف ها چیست که می زنی ؟

پنج شبانه روز خواجه و فرزندانش در کوچه سر می کنند و روستایی آشنایی نمی دهد ، تا اینکه مستأصل می شوند و با التماس به روستایی می گویند : لااقل در این شبِ سرد و بارانی ما را به منزلت راه بده تا فردا فکری به حالِ خود کنیم . روستایی با تکبّر سَری تکان می دهد و با دست ، انتهای باغ را نشان می دهد و می گوید : در انتهای این باغ ، آلاچیقی هست که شب ها کسی در آنجا تیر و کمان به دست تا صبح مراقب می نشیند تا اگر گرگ و یا هر درنده ای به باغ درآمد هلاکش سازد . اگر حاضری امشب نگهبانی دهی می توانی در آنجا بمانی و اِلّا برو پِیِ کارت . شهری با دل و جان می پذیرد و همراهِ اهل و عیال خود در آن مُغارۀ نمور و تاریک مسکن می گزیند و تیر و کمان به دست می گیرد و مراقب می شود و همراهانش در گوشه ای می خزند تا استراحتی کنند امّا مگر حشراتِ مؤذی می گذارند ؟ در همین اثناست که شَبحِ گرگی بزرگ نمایان می شود . شهری تیری به چِلۀ کمان می گذارد و با همۀ قدرت می کشد و رها می کُند . حیوان نَقشِ بر زمین می شود و حینِ افتادن بادی از او رها می شود . ناگهان روستایی آسیمه سَر و هیاهو کنان خود را به انتهای باغ می رساند و فریاد می زند : ای ناجوانمرد کُرّه خرِ مرا چرا کشتی ؟ شهری می گوید : نه بابا جان درست دقّت کن من گرگ را زده ام نه خَرِ تو را . روستایی می گوید : نخیر ، من صدای بادِ حیوانم را در در بیست بادِ دیگر تشخیص می دهم . وقتی شهری رجز خوانی روستایی را در بارۀ قدرتِ درک و تشخیص و حافظه اش می شنود . از کوره در می رود و یقه اش را می گیرد و می گوید : مردکِ حقه باز ،

در سه تاریکی شناسی بادِ خر ؟ / چون ندانی مر مرا ای خیره سر ؟

مأخذِ این حکایت را ، استاد فروزانفر از کتاب البخلاء حافظ ، ص 17 ، طبع مصر ، سال 1948 نقل کرده است . ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 89 و 90 ) که ترجمه آن به شرح ذیل است .

از شگفتی های مرویان داستانی است که از بزرگانِ خود شنیده ایم ، بازرگانی از شهرِ مرو هر گاه برای تجارت به عراق می رفت . مهمانِ یکی از عراقیان می شد و مورد احترام و مهمان نوازی او قرار می گرفت . او همیشه به میزبان عراقی خود می گفت : ای کاش تو را در شهر مرو دیدار کنم تا این همه احسانِ تو را جبران کنم . تا اینکه روزی گذار آن عراقی به مرو افتاد . او به امیدِ اینکه آشنایی در مرو دارد سفرِ پُر رنج و تَعب و ناگواری غربت را به آسانی تحمّل کرد و بالاخره به درِ منزلِ دوستِ مروی خود رسید و او را در میانِ جمعی از یارانش پیدا کرد ولی گویی وی را بجا نمی آورد . عراقی پیشِ خود گمان کرد که شاید چِفیه او مانع از شناخته شدن وی شده ، پس چِفیه را از سر و صورتِ خود برگرفت و نزدِ مروی رفت . ولی باز او خود را به نشناختن زد ، این بار عمامه خود را نیز برداشت تا چهره اش کاملا نمایان شود . با کمالِ تعجب باز دید که او را به جا نمی آورد ، این بار سربندِ خود را نیز برداشت . در این هنگام مروی دید راهی برای تجاهل نمانده گفت : اگر از پوستت بیون بیایی باز تو را نخواهم شناخت .

در حکایتِ فوق ، شهر ، کنایه از عالَمِ غنی و آبادِ الهی است و روستا ، کنایه از دنیایِ محدودِ حسّی و مادّی ، مردِ روستایی ، تمثیلِ شیطان و شیطان صفتانی است که با وعده ها و سخنان دلنشین ، انسان ها را که فطرتاََ به عالَمِ روحانی تعلق دارند به بیغولۀ ویرانِ مادّیت می کشند . و مردِ شهری ، تمثیلِ انسانی است که با وسوسۀ یاران و یا قواهای نفسانی که از مادرِ نَفسِ او زاده شده اند عالَمِ روحانیت و معنا را ترک می گوید و راهی ویرانه ها و هلاکت گاههای مادّی می شود . در بخشِ پایانی این حکایت ، روستایی ، تمثیلِ کسانی است که ادعای واصل شدن به کوی حقیقت را دارند ولی از معنا تهی هستند و تنها خود را به رسوم و آدابِ عارفان و صوفیانِ حقیقی مترسّم می کنند . مولانا در مثنوی به کرّات این گندم نمایانِ جو فروش را موردِ نقد قرار داده است از آن جمله در ذیل حکایتِ اعرابی و خلیفه کریم .

***


شرح و تفسیر اشعار ” حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او ” در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدار جان مطالعه نمائید .

بخش اوّل : شرح و تفسیر دعوت روستایی از شهری برای سفر به روستای او

حکایت قصۀ اهلِ سبا و طاغی کردن نعمت ایشان را

بخش دوم : شرح و تفسیر قصۀ اهلِ سبا و طاغی کردن نعمت ایشان را

بخش سوم : شرح و تفسیر جمع آمدن اهلِ آفت هر صباح بر درِ صومعۀ عیسی

بخش چهارم : شرح و تفسیر باقی قصۀ اهلِ سبا

بخش پنجم : شرح و تفسیر باقی داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی

بخش ششم : شرح و تفسیر دعوتِ باز از بطان ، از آب به صحرا

بخش هفتم : شرح و تفسیر قصۀ اهلِ ضروان و حیات کردن ایشان

بخش هشتم : شرح و تفسیر روان شدن خواجه به سوی دِه

بخش نهم : شرح و تفسیر رفتن خواجه و قومش به سوی دِه

بخش دهم : شرح و تفسیر نواختن مجنون آن سگ را که مقیمِ کویِ لیلی بود

بخش یازدهم : شرح و تفسیر رسیدن خواجه و قومش به دِه و نشناختن روستایی

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟