گریختن عاشق از عسس و یافتن معشوق خود در باغ | شرح و تفسیر

گریختن عاشق از عسس و یافتن معشوق خود در باغ | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

گریختن عاشق از عسس و یافتن معشوق خود در باغ | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 40 تا 80

نام حکایت : حکایت آن عاشق که از عسس گریخت و معشوق را در باغ یافت

بخش : 1 از 4 ( گریختن عاشق از عسس و یافتن معشوق خود در باغ )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن عاشق که از عسس گریخت و معشوق را در باغ یافت

در انتهای دفتر سوم ، حکایتی اغاز شد که نقلِ آن ناتمام ماند و دنبالۀ آن به دفتر چهارم کشیده شد . حکایت از این قرار بود : جوانی عاشقِ زنی شد و شور عشق ، خواب و خور از او در ربود . امّا هر گاه که این عاشق ، نامه ای به معشوق خود می نوشت و ضمن آن اظهار عشق و علاقه می کرد . نامه رسان و یا خدمتکار آن زن از روی حسادت در مفادِ نامه دست می برد و کلماتِ آن را تغییر می داد و خلاصه نمی گذاشت که عریضه عاشق بطور کامل به معشوق رسد . هفت هشت سال بدین منوال گذشت تا اینکه شبی داروغۀ شهر در کوچه ای خلوت و تاریک جوانِ عاشق را می بیند و به خیالِ آنکه دزد و یا مُجرمی یافته ، فرمان ایست می دهد . امّا جوان می گریزد و …

متن کامل ” حکایت آن عاشق که از عسس گریخت و معشوق را در باغ یافت ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات گریختن عاشق از عسس و یافتن معشوق خود در باغ

ابیات 40 الی 80

40) اندر آن بودیم کآن شخص از عَسَس / راند اندر باغ از خوفی فَرَس

41) بود اندر باغ ، آن صاحب جمال / کز غمش این در عَنا بُد هشت سال

42) سایۀ او را نبود امکانِ دید / همچو عَنقا وصفِ او را می شنید

43) جز یکی لُقیَه که اوّل از قضا / بر وی افتاد و شد او را دلربا

44) بعد از آن چندان که می کوشید او / خود مجالش می نداند آن تُندخُو

45) نه به لابه چاره بودش ، نه به مال / چشم پُرّ و بی طمع بود آن نهال

46) عاشقِ هر پیشه ای و مطلبی / حق بیآلود اوّلِ کارش ، لبی

47) چون بِدان آسیب در جُست آمدند / پیشِ پاشان می نهد هر روز بند

48) چون در افگندش به جُست و جُویِ کار / بعد از آن دَر بَست که کابین بیآر

49) هم بر آن بُو می تَنند و می روند / هر دَمی راجی وآیِس می شوند

50) هر کسی را هست امّیدِ بَری / که گشاندش در آن روزی دَری

51) باز در بستندش و ، آن دَرپَرَست / بر همان امّید ، آتش پا شده ست

52) چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان / خود فُرو شد پا به گنجش ناگهان

53) مر عَسَس را ساخته یزدان سبب / تا ز بیمِ او دَوَد در باغ ، شب

54) بیند آن معشوقه او با چراغ / طالبِ انگشتری در جُویِ باغ

55) پس قرین می کرد از ذوق آن نَفَس / با ثنایِ حق ، دعایِ آن عَسَس

56) که زیان کردم عَسَس را از گریز / بیست چندان سیم و زر ، بر وی بریز

57) از عَوانی مر وَرا آزاد کُن / آنچنانکه شادم ، او را شاد کُن

58) سَعد دارَش این جهان و آن جهان / از عَوانیّ و ، سگی اش وارهان

59) گر چه خُویِ آن عَوان هست ای خدا / که هماره خلق را خواهد بلا

60) گر خبر آید که شه جُرمی نهاد / بر مسلمانان ، شود او زَفت و شاد

61) ور خبر آید که شه رحمت نمود / از مسلمانان فگند آن را به جُود

62) ماتمی در جانِ او افتد از آن / صد چنین اِدبارها دارد عَوان

63) او عَوان را در دعا در می کشید / کز عَوان او را چنان راحت رسید

64) بر همه زَهر و ، بر او تِریاق بود / آن عَوان پیوندِ آن مشتاق بود

65) پس بَدِ مطلق نباشد در جهان / بَد به نسبت باشد ، این را هم بدان

66) در زمانه هیچ زهر و قند نیست / که یکی را پا دگر را بند نیست

67) مر یکی را پا ، دگر را پای بند / مر یکی را زهر و ، بر دیگر چو قند

68) زهرِ مار ، آن مار را باشد حیات / نسبتش با آدمی باشد مَمات

69) خَلقِ آبی را ، بُوَد دریا چو باغ / خلقِ خاکی را بُوَد آن مرگ و داغ

70) همچنین بر می شمر ای مردِ کار / نسبتِ این ، از یکی کس تا هزار

71) زَید ، اندر حقِّ آن شیطان بُوَد / در حقِ شخصی دگر ، سلطان بُوَد

72) آن بگوید : زَید صدّیقِ سَنی ست / وین بگوید : زَید ، گبرِ کشتنی ست

73) زَید یک ذات است ، بر آن یک جَنان / او بر این دیگر همه رنج و زیان

74) گر تو خواهی کو تو را باشد شِکر / پس ورا از چشمِ عُشّاقش نگر

75) منگر از چشمِ خودت آن خوب را / بین به چشمِ طالبان ، مطلوب را

76) چشمِ خود بر بند ز آن خوش چشم ، تو / عاریت کُن چشم از عُشّاقِ او

77) بلک ازو کُن عاریت چشم و نظر / پس ز چشمِ او به رویِ او نگر

78) تا شوی ایمن ز سیریّ و ملال / گفت : کانَ اللهُ لَهُ زین ذوالجلال

79) چشمِ او من باشم و ، دست و دلش / تا رهد از مُدبِری ها مَقبِلش

80) هر چه مکروه ست ، چون شد او دلیل / سویِ محبوبت ، حبیب است و خلیل

شرح و تفسیر گریختن عاشق از عسس و یافتن معشوق خود در باغ

اندر آن بودیم کآن شخص از عَسَس / راند اندر باغ از خوفی فَرَس


ما در آن حکایت به اینجا رسیدیم که آن جوانِ عاشق از ترسِ داروغه اسبِ خود را به داخلِ باغی راند و بدانجا وارد شد . [ عَسَس = شبگرد ، گزمه / فَرَس = اسب ، « راندن اسب » در اینجا بدین معنی نیست که آن جوانِ عاشق سوارِ اسب بوده بلکه جنبۀ مجازی دارد یعنی شتابان وارد آن باغ شد . مولانا این حکایت را در اواخر دفتر سوم آغاز کرد و آن را ناتمام نهاد و اینک دنبالۀ آن را پی می گیرد . ]

بود اندر باغ ، آن صاحب جمال / کز غمش این در عَنا بُد هشت سال


از قضا آن معشوقه دلربا و زیبا که جوانِ عاشق هشت سال از غمِ عشقش به رنج و بلا مبتلا بود ، در آن باغ بود . [ در بیت 4780 دفتر سوم این مدّت ، هفت سال گفته شده است که تفاوتی در اصلِ ماجرا ندارد ]

سایۀ او را نبود امکانِ دید / همچو عَنقا وصفِ او را می شنید


آن معشوق چنان پنهان و پوشیده بود که حتّی دیدنِ سایه او نیز ممکن نبود . درست مانندِ سیمرغ که همگان نام و وصفِ او را شنیده اند امّا حقیقتِ او را نردیده اند . [ عنقا = موجودالاسم و معدوم الجسم است . همانگونه که در متونِ عرفانی آمده است ، عنقا کنایه از ذاتِ اقدس الهی است که کسی او را ندیده امّا فقط اوصافش را شنیده است ، شرح بیت 54 دفتر دوم ]

جز یکی لُقیَه که اوّل از قضا / بر وی افتاد و شد او را دلربا


بجز دیدارِ نخستین که بر سبیلِ اتفاق و تصادف پیش آمد و در همان لحظه آن معشوق ، دلِ آن جوان را ربود و او را سراپا شیفتۀ خود کرد . [ لُقیّه = یک بار دیدن / از قضا = اتفاقاََ ، تصادفاََ ]

بعد از آن چندان که می کوشید او / خود مجالش می نداند آن تُندخُو


پس از آن دیدارِ نخستین که اتفاقی رخ داده بود هر چه آن عاشق کوشید که یک بار دگر او را ببیند نشد زیرا آن معشوقِ تندخُو و ناسازگار به او مجالی برای ملاقاتِ دوباره نداد .

نه به لابه چاره بودش ، نه به مال / چشم پُرّ و بی طمع بود آن نهال


نه گریه و زاری ، چاره ساز تندخویی و ناسازگاری معشوق بود و نه صرفِ مال و بذل ثروت . زیرا آن معشوق که بسانِ نهال ، تر و تازه بود بسیار بی نیاز و بی آز و طمع بود . [ چشم پُر = بی نیاز ، بی توقع ، سیر / نهال = درختِ جوانِ نو رُسته ، درختی که تازه کاشته شده باشد ]

عاشقِ هر پیشه ای و مطلبی / حق بیآلود اوّلِ کارش ، لبی


انسان ، شیفتۀ هر فن و کاری باشد ، مسلماََ خداوند از ازل ، دهان و مذاقِ روح او را با آن شیرین و پُر حلاوت کرده است . [ یعنی طبقِ قضای تکوینی ، ساختمان خلقت آدمی به گونه ای است که نسبت به هر آنچه که با مذاقِ روحی او سازگار است علاقمند می شود . از اینرو هیچ انسانی یافت نمی شود که در او اخگر شوق و عشق افروخته نباشد . منتهی عشق و شوق در هر کسی به رنگِ هویّت روحی و شخصیتی او درمی اید . خلاصه این خداوند است که اسباب و تمهیداتِ جذب و انجذاب را در سرشت آدمی به ودیعت نهاده است .

چون بِدان آسیب در جُست آمدند / پیشِ پاشان می نهد هر روز بند


همینکه عاشق و علاقمند هر فن و کار تحتِ تأثیرِ آن علاقه و کششِ آغازین برای وصول بدان فن و کار به جستجو می پردازد . خداوند طبقِ قضای تکوینی خود و از طریقِ علل و اسباب حاکم بر جهان هر روز مانع و سدّی پیشِ روی او قرار می دهد . زیرا راهِ عشق حقیقی پر خون و خطر است . همه راهیانِ وادی عشق به بلا و محنت دچار می شوند .

چون در افگندش به جُست و جُویِ کار / بعد از آن دَر بَست که کابین بیآر


همینکه خداوند ، طالبِ آن فن و کار را به جستجوی آن وامی دارد . از آن پس ، در را به روی او می بندد و می گوید مَهریه را بیاور . [ کابین = لفظاََ به معنی مَهریه و مبلغی است که به هنگام عقد نکاح بر ذِمّۀ مرد مقرر می شود . امّا در این بیت مقصود از آن سعی و مجاهدت بسیار است ( شرح مثنوی ولی محمداکبرابادی ، دفتر چهارم ، ص 4 ) یعنی ای طالب ، مادام که سعی و تلاشِ بسیار در جهتِ کشفِ حقیقت نداشته باشی شاهدِ حقیقت را در آغوش نخواهی کشید . یعنی باید در راهِ کشفِ حقیقت ، ایثار و فداکاری کنی . ]

منظور بیت : ابتدا ذوق و لذّتِ مراد و محبوب ، در روح و روانِ آدمی ظهور می کند و او بوسیلۀ نیروی محرکه آن ذوق و لذّت ، گام در طریقِ مرادِ خود می نهد . وقتی که در آن طریق به حرکت درآمد ، مشکلات و موانع همچون خارهای مغیلان بر سرِ راهش پدید آید در حالیکه در آغاز چنین نبود . به قول حافظ : « که عشق آسان نمود اوّل ، ولی افتاد مشکل ها » در این وقت اگر طالب بر مقدار سعی و مجاهدت خود نیفزاید از ادامه راه می ماند . امّا اگر اخگر میل و طلب ، او را به سعی و مجاهدتی روز افزون وادارد تا وصولِ به اصول ، راه پیماید . پس ای طالب کمال بدان که نیل به سر منزلِ کمال و تعالی معنوی موکول به عشق و ذوقِ روز افزون و مجاهدت و ریاضت است و مبادا که پنداری با شوقی آنی و عشقی سریع الزوال و مجازی می توانی بدان منزل کریم در آیی .

هم بر آن بُو می تَنند و می روند / هر دَمی راجی وآیِس می شوند


طالبانِ هر مقصودی به امیدِ وصول بدان مقصود حرکت می کنند و به سعی و تلاش می پردازند و در هر لحظه امیدوار و نومید می شوند . ( راجی = امیدوار ، رجا / آبس = نومید ، یاس ) [ هر گاه به عطای الهی می نگرند امیدوار می شوند و یا هر گاه نشانی از مقصود می یابند امیدوار و پشتگرم می گردند و چون به بُعدِ طریق نگاه می کنند ، نومید می شوند . حضرت علی (ع) می فرماید : « آه از کمی توشه و درازی راه و دوری سفر و سختیِ جایگاه و مقصد » ( نهج البلاغه ، حکمت 74 ) ]

هر کسی را هست امّیدِ بَری / که گشاندش در آن روزی دَری


هر کسی به امیدِ دستیابی به نتیجه و مقصودی تلاش می کند که در نهایت روزی دری به رویش باز شود .

باز در بستندش و ، آن دَرپَرَست / بر همان امّید ، آتش پا شده ست


امّا دوباره آن در را به رویش می بندند و آن شخصِ امیدوار با تکیه بر امیدِ خود به گشوده شدن دوباره درِ مقصود ، چابک و چالاک می شود . یعنی با گرمی و حرارتِ تمام به تلاش دست می زند . [ دَرپَرَست = پرستندۀ در ، کسی که امیدوار به گشوده شدن درِ مقصود است / آتش پا = به معنی شتابان و تیزرو ، کنایه از سرعت حرکت است ( شرح اسرار ، ص 261 ) ]

چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان / خود فُرو شد پا به گنجش ناگهان


همینکه آن جوان عاشق از ترس داروغه ، شبانه به باغ وارد شد . ناگهان پایش به گنجینه ای برخورد . یعنی ناگهان به معشوقِ خود رسید .

مر عَسَس را ساخته یزدان سبب / تا ز بیمِ او دَوَد در باغ ، شب


مشیّتِ خداوند ، داروغه را وسیله ای کرد تا آن جوان به معشوقِ خود برسد . بدین ترتیب که شبانه داروغه به تعقیبِ آن جوان پرداخت و او از ترس ، به آن باغ پناه برد و اتفاقاََ معشوقِ وی در آنجا بود .

بیند آن معشوقه او با چراغ / طالبِ انگشتری در جُویِ باغ


در نتیجه وقتی واردِ باغ شد دید که معشوقش با فانوس مشغولِ جستجو در جوی باغ است تا انگشتری مفقود شدۀ خود را پیدا کند .

پس قرین می کرد از ذوق آن نَفَس / با ثنایِ حق ، دعایِ آن عَسَس


در این لحظه بود که آن جوان از شدّتِ ذوق و شوق حق تعالی را سپاس گفت و در اثنای شکرگزاری خود ، آن داروغه را نیز دعا کرد . [ اگر آن داروغه به تعقیب او نمی پرداخت او نمی توانست به معشوقِ خود برسد . ]

که زیان کردم عَسَس را از گریز / بیست چندان سیم و زر ، بر وی بریز


می گفت : خداوندا ، من با فرار کردنم به داروغه زیان وارد کردم . پس خداوندا تو بیست برابر ان ، طلا و نقره بدو عطا فرما .

از عَوانی مر وَرا آزاد کُن / آنچنانکه شادم ، او را شاد کُن


خداوندا ، او را از مقام و منصب پاسبانی و شُرطگی نجات بده و همانطور که من الآن شادم او را شاد فرما . [ عوان = سرهنگ دیوان و مأمور اجرای احکام دیوان قضا ، پاسبان و شُرطه . که غالباََ با ظلم و زور و خشونت ، ماموریت خود را انجام می دادند . بنابراین آن جوان دعا می کرد که خداوند او را از این شغل ستمکارانه نجات دهد . ]

سَعد دارَش این جهان و آن جهان / از عَوانیّ و ، سگی اش وارهان


خداوندا او را در این دنیا و آن دنیا سعادتمند فرما و از منصبِ پاسبانی و خوی تهاجمِ سگانه رهاییش ده .

گر چه خُویِ آن عَوان هست ای خدا / که هماره خلق را خواهد بلا


بار الها ، اگر چه پاسبان و شحنگان همواره خواهانِ گرفتاری و بلا برای مردم هستند .

گر خبر آید که شه جُرمی نهاد / بر مسلمانان ، شود او زَفت و شاد


برای مثال ، هر گاه خبری برسد که پادشاه مسلمانان و یا شهروندان را جریمه کرده ، داروغه با نشاط و خوشحال می شود . [ زَفت = درشت ، بزرگ ، ستبر ، ضخیم ، در اینجا منظور سرحال و بانشاط شدن است ]

ور خبر آید که شه رحمت نمود / از مسلمانان فگند آن را به جُود


و هر گاه خبری برسد که پادشاه ، مسلمانان و شهروندان را موردِ لطف و عفو قرار داده و جریمه را از گردنِ آنان ساقط کرده است . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

ماتمی در جانِ او افتد از آن / صد چنین اِدبارها دارد عَوان


آن داروغه از لطف و عفوِ شاه نسبت به مردم ، اندوهناک و ناراحت می شود . بنابراین داروغه صدها نوع از این بدبختی ها دارد .

او عَوان را در دعا در می کشید / کز عَوان او را چنان راحت رسید


آن جوان ، پیوسته آن مأمور و پاسبان را دعا می کرد زیرا که بوسیلۀ آن پاسبانِ دولتی به راحتی و شادی رسیده بود .

بر همه زَهر و ، بر او تِریاق بود / آن عَوان پیوندِ آن مشتاق بود


آن مأمورِ حکومتی و پاسبانِ دولتی اگر برای عمومِ مردم به منزلۀ زَهر ، تلخ و ناگوار بود . امّا برای آن جوان به مثابۀ پادزهر بود . زیرا او سبب شد که آن جوان به محبوبش برسد .

پس بَدِ مطلق نباشد در جهان / بَد به نسبت باشد ، این را هم بدان


پس نتیجه می گیریم که در این دنیا ، شرِّ مطلق وجود ندارد . بلکه شَر ، نسبی است . [ از اینجا به بعد مولانا به یکی از اساسی ترین موضوعاتِ فلسفی و کلامی می پردازد و آن نسبی بودن شرور در این جهان متزاحم است . شرح بیت 1999 دفتر اوّل و شرح بیت 4636 دفتر سوم . حکیم سبزواری نکتۀ دقیقی را باز می کند که مضمونِ کُلّیِ آن اینست : برخی ممکن است بر این کلامِ مولانا خدشه آورند و بگویند اگر قرار باشد که هم شَر ، نسبی باشد و هم خیر ، پس نتیجه می گیریم که هم شر وجودی اعتباری دارد و هم خیر . زیرا «نسبت» در علومِ عقلی ، امری اعتباری است و نه حقیقی . امّا در جوابِ این قَدح باید گفت : مولانا در این ابیات می خواهد بدبینیِ مطلقِ عامّه را تصحیح و تعدیل کند چرا که اینان برخی از موجودات را شرِّ مطلق می دانند . یعنی آنان را از جمیعِ جهات بد می شمرند و این پندار مسلماََ ناصواب است . چرا که ، وقتی که نسبتِ بدی و خوبی در موجودی تعارض پیدا کند نسبت ها ساقط می شود و گوهرِ اصلی «وجود» نمایان می گردد . زیرا رجوع به اصلِ وجودِ شیء می کنیم و می بینیم که وجودِ شیء چون رافعِ حجابِ عدم است و عدم ، شرِّ محض است . پس نتیجه می گیریم که «وجود» قطعِ نظر از نسبت ها و اعتبارات ، خیرِ محض است ( شرح اسرار ، ص 261 ) ]

در زمانه هیچ زهر و قند نیست / که یکی را پا دگر را بند نیست


در این روزگار هیچ زهر و قندی پیدا نمی شود که برای کسی پا و برای دیگری زنجیر پا نباشد . [ یعنی هر پدیده ای در این دنیا به یک اعتبار خیر است و به عتبار دیگر شرّ محسوب می شود . ممکن است یک پدیده و یا یک حادثه برای کسی چون قند ، شیرین و گوارا باشد و سببِ حرکت و پویایی او گردد امّا همان چیز نسبت به دیگری ، مانعی بازدارنده و پریشان کننده باشد . ]

مر یکی را پا ، دگر را پای بند / مر یکی را زهر و ، بر دیگر چو قند


هر پدیده ای در این جهان ، ممکن است نسبت به کسی به منزلۀ پا باشد و او را حرکت و پویایی بخشد و ممکن است همان چیز برای دیگری به منزلۀ غُل و زنجیر گردد و او را از حرکت بازدارد . همینطور ممکن است یک چیز برای کسی مانندِ زهرِ کُشنده باشد و برای دیگری مانندِ قندِ شیرین .

زهرِ مار ، آن مار را باشد حیات / نسبتش با آدمی باشد مَمات


برای مثال ، زهرِ مار برای خودِ مار خیر است زیرا بوسیلۀ آن از شرِ دشمنان و مهاجمان خود می رهد و حیاتِ خود را حفظ می کند امّا همان زهر نسبت به انسان و یا جانوران دیگر شر محسوب می شود زیرا موجبِ هلاکتِ آنان می گردد .

خَلقِ آبی را ، بُوَد دریا چو باغ / خلقِ خاکی را بُوَد آن مرگ و داغ


مثال دیگر ، دریا برای آبزیان مانندِ باغ و بوستان است امّا همان دریا برای خاکزیان ، مرگ و هلاکت به بار می آورد .

همچنین بر می شمر ای مردِ کار / نسبتِ این ، از یکی کس تا هزار


ای لایق مرد ، این مثال ها یکی دو تا نیست بلکه من فقط برای روشن شدن مطلب یکی دو مثال آوردم . و اِلّا تو می توانی در بابِ نسبی بودن امور دنیا هزار نمونه و مثال دیگر پیدا کنی . ( مردِ کار = مرد لایق و برجسته الهی ، آنکه کارها را به نحو احسن انجام دهد ، ماهر ، استاد ) [ عدد هزار در اینجا نشان دهنده کثرت است ]

زَید ، اندر حقِّ آن شیطان بُوَد / در حقِ شخصی دگر ، سلطان بُوَد


مثال دیگر ، زید ممکن است در نظر کسی مانند شیطان جلوه کند امّا همین زید ممکن است در نظرِ دیگری به صورتِ سلطان با کمال جلوه کند .

آن بگوید : زَید صدّیقِ سَنی ست / وین بگوید : زَید ، گبرِ کشتنی ست


زیرا آن یکی می گوید : زید امینی بزرگوار و عالی مرتبه است امّا این یکی می گوید : زید ، کافری واجب القتل است . [ صدّیق = امین ، درستکار ، نیکو منش / گبر = شرح بیت 2542 دفتر دوم ]

زَید یک ذات است ، بر آن یک جَنان / او بر این دیگر همه رنج و زیان


زید با اینکه یک نفر است ولی در نظرِ شخصی ، مانندِ قلب ، عزیز جلوه می کند امّا در نظرِ دیگری مانندِ رنج و بلا ظهور می کند . [ جَنان = قلب ، دل / جُنان = سپر ، اگر در بیت «جُنان» هم بخوانیم درست است . یعنی زید ، برای یک نفر مانندِ سپر ، دافعِ ضربات و رنج است و برای دیگری موجبِ محنت و زیان . ]

گر تو خواهی کو تو را باشد شِکر / پس ورا از چشمِ عُشّاقش نگر


اگر تو می خواهی که آن زید ، نسبت به تو شیرین و محبوب باشد . او را از چشمِ عاشقانش ببین .

منگر از چشمِ خودت آن خوب را / بین به چشمِ طالبان ، مطلوب را


تو نباید محبوب را از چشمِ خودت نگاه کنی بلکه باید معشوق را از دیدِ عاشقان بنگری .

چشمِ خود بر بند ز آن خوش چشم ، تو / عاریت کُن چشم از عُشّاقِ او


چشمِ خود را از دیدنِ آن معشوقِ زیبا فروبند و برای آنکه زیبایی حقیقی او را ببینی برو از عاشقانش چشم قرض کن و با چشمِ عاشقان ، او را بنگر . [ خوش چشم = در اینجا به معنی معشوقِ حقیقی آمده است . انقروی گوید : تو از آن محبوبِ حقیقی که منظرِ لطیف دارد چشمت را ببند چونکه چشم تو قادر نخواهد شد جمالِ با کمالِ او را مشاهده کند . «خوش چشم» در بیت 2515 دفتر سوم به صورت جمع آمده و منظور از آن ، عارفان دیده ور و بینا دل است . ]

بلک ازو کُن عاریت چشم و نظر / پس ز چشمِ او به رویِ او نگر


بلکه لازم است که از آن معشوقِ حقیقی ، چشم قرض کنی و با چشمی که از او قرض کرده ای به او نگاه کنی . [ این بیت و ابیات بعدی ناظر است به مسئلۀ فنای عبد در معبود و خدا شناسی صدیقان چرا که تا وقتی که انسان در مرتبۀ محسوسات و مقامِ کثرات است نمی تواند جمالِ حق را شهود کند . رجوع شود به شرح بیت 1347 دفتر سوم ]

تا شوی ایمن ز سیریّ و ملال / گفت : کانَ اللهُ لَهُ زین ذوالجلال


تا از دلتنگی و ملالت در امان باشی . از اینرو خداوند گفته است هر کس وجودِ خود را در تصرّفِ حضرت حق نهد . خدا از آنِ اوست . [ اشاره است به حدیثِ « هر که برای خدا باشد ، خدا نیز برای اوست » ( احادیث مثنوی ، ص 19 ) ]

چشمِ او من باشم و ، دست و دلش / تا رهد از مُدبِری ها مَقبِلش


من ( خداوند متعال ) چشم و دست و دل او می شوم تا سعادتِ او از هر گونه شقاوت و بدبختی در امان باشد . [ مصراع اوّل اشاره است به حدیثی که در متون عرفانی بسیار ذکر شده و معروف است به حدیث قرب نوافل و خصوصاََ مولانا بسیار بدان استناد کرده و بسیاری از مبانی مکتبِ فکری و ذوقی خود را با آن تبیین نموده است . توضیح این حدیث در شرح بیت 1938 دفتر اوّل آمده است . ]

هر چه مکروه ست ، چون شد او دلیل / سویِ محبوبت ، حبیب است و خلیل


هر چیز که ظاهراََ ناخوشایند است وقتی تو را به سویِ معشوقت هدایت کند . آن ، دوست و رفیق توست .

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه گریختن عاشق از عسس و یافتن معشوق خود در باغ

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟