مرغ اسیر که وصیت کرد بر گذشته پشیمانی مخور

مرغ اسیر که وصیت کرد بر گذشته پشیمانی مخور | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

مرغ اسیر که وصیت کرد بر گذشته پشیمانی مخور | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 2245 تا 2265

نام حکایت : حکایت آن آبگیر و صیادان و سه ماهی عاقل و نیم عاقل و مغرور

بخش : 3 از 11 ( مرغ اسیر که وصیت کرد بر گذشته پشیمانی مخور )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن آبگیر و صیادان و سه ماهی عاقل و نیم عاقل و مغرور

سه ماهی در آبگیری می زیستند . روزی سه ماهیگیر از آن ناحیه می گذشتند که چشمشان به آن سه ماهی افتاد و بلافاصله رفتند که دام های خود را فراهم کنند . یکی از ماهیان که عاقل بود از این حرکت دریافت که خطری در کمین است و عزمِ ترکِ آن آبگیر کرد . ابتدا خواست که با آن دو رفیق خود در این باره مشورت کند امّا دید که آن دو به قدری از قضیّه دور و بیگانه اند که نه تنها با او هم رأی و همراه نمی شوند بلکه او را در این تصمیم سُست و منفعل می سازند از اینرو یکه و تنها راهِ دریا را پیش گرفت و …

متن کامل ” حکایت آن آبگیر و صیادان و سه ماهی عاقل و نیم عاقل و مغرور ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات مرغ اسیر که وصیت کرد بر گذشته پشیمانی مخور

ابیات 2245 الی 2265

2245) آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام / مرغ او را گفت : ای خواجۀ هُمام

2246) تو بسی گاوان و میشان خورده ای / تو بسی اُشتر به قُربان کرده ای

2247) تو نگشتی سیر ز آنها در زَمَن / هم نگردی سیر از اجزایِ من

2248) هِل مرا ، تا که سه پَندت بَر دَهَم / تا بدانی زیرَکم ، یا اَبلهم

2249) اوّلِ آن پند هم در دستِ تو / ثانیش بر بامِ کهگِل بَستِ تو

2250) و آن سِوُم پندت دهم من بر درخت / که از این سه پند گردی نیکبخت

2251) آنچه بر دستست ، اینست آن سُخُن / که مُحالی را ز کس باور مَکُن

2252) بر کفَش چون گفت اوّل پندِ زَفت / گشت آزاد و ، بر آن دیوار رفت

2253) گفت دیگر : بر گذشته غم مخَور / چو ز تو بگذشت ، زآن حسرت مَبَر

2254) بعد از آن گفتش که بر جسمم کتیم / دَه دِرَمسنگ ست یک دُرِّ یتیم

2255) دولتِ تو ، بختِ فرزندانِ تو / بود آن گوهر ، به حقِّ جانِ تو

2256) فوت کردی دُر ، که روزی ات نبود / که نباشد مثلِ آن دُر در وجود

2257) آنچنانکه وقتِ زادن حامله / ناله دارد ، خواجه شد در غُلغُله

2258) مرغ گفتش : نی نصیحت کردمت / که مبادا بر گذشتۀ دی غمت

2259) چون گذشت و رفت ، غم چون می خوری ؟ / یا نکردی فهمِ پندم ، یا کری

2260) و آن دوم پندت بگفتم کز ضَلال / هیچ تو باور مکُن قولِ مُحال

2261) من نِیَم خود سه دِرَمسنگ ای اسد / دَه دِرَمسنگ اندرونم چون بُوَد ؟

2262) خواجه باز آمد به خود ، گفتا که هین / باز گو آن پندِ خوبِ سِیّومین

2263) گفت : آری خوش عمل کردی بدآن / تا بگویم پندِ ثالث رایگان

2264) پند گفتن با جَهولِ خوابناک / تخم افگندن بُوَد در شوره خاک

2265) چاکِ حُمق و جهل نپذیرد رفو / تخمِ حکمت کم دِهَش ای پند گو

شرح و تفسیر مرغ اسیر که وصیت کرد بر گذشته پشیمانی مخور

شخصی با دام ، پرنده ای شکار کرد . آن پرنده به او گفت : آقای من تو در طولِ زندگانیِ خود ، گوشتِ فراوانِ گاوان و گوسفندان را خورده و سیر نشده ای . اکنون بدان که با خوردن اندامِ نحیفِ من نیز سیر نخواهی شد . امّا اگر مرا آزاد کنی سه پندِ ارزشمند به تو می دهم که با آن سعادتمند خواهی شد . نخستین پند را در دستِ تو می دهم و دومین پند را وقتی که بر دیوارِ خانه ات بنشینم و سومین پند را وقتی که بر سرِِ شاخۀ درخت قرار بگیرم . پندِ نخست اینست : هرگز بر گذشته افسوس مخور . این را گفت و از دستِ آن مرد پرید و بر سرِ دیوار نشست . و گفت : پند دوم اینست : هرگز سخنِ محال را از کسی قبول مکن . و چون بر شاخۀ درخت نشست گفت : ای آقا در شکمِ من مرواریدِ نایاب و گرانبهایی به وزن ده دِرم است ولی چه کنم که قسمتِ تو نشد و اِلّا تو و خانواده ات با آن توانگر و دولتمند می شدید . آن شخصِ خام با شنیدن این خبر چنان پریشان شد که آه و فغانش به هوا رفت . آن پرنده بدو گفت : مگر نگفتم بر آنچه گذشته غمین مباش ؟ و در پندِ دوم نگفتم سخنِ محال را نپذیر ؟ ای ساده لوح ، من همۀ وزنم سه درم بیشتر نیست . چگونه ممکن است که چیزی به وزنِ ده دِرم در من نهفته باشد . آن مرد گفت : پند سوم را نگفتی . آنرا هم بگو تا استفاده کنم . پرنده گفت : مگر به آن دو پند عمل کردی که حالا پندِ سوم را می خواهی .

مأخذِ این حکایت در حلیة اولیاء ، ج 4 ، ص 316 و احیاء علوم الدین ، ج 3 ، ص 166 و شرح نهج البلاغه ، ج 4 ، ص 374 و … ( مأخذ قصص و تمثیلاتِ مثنوی ، ص 145 ) آمده است که ترجمه متن آن بدین شرح است « از شَعبی روایت شده است که مردی از بنی اسرائیل ، چکاوکی شکار کرد . چکاوک به آن مرد گفت : با من می خواهی چه کنی ؟ گفت : سرت را می بُرم و تو را می خورم . چکاوک گفت : سوگند به خدا که من تو را سیر نکنم . ولی سه پند به تو دهم که از خوردنم بهتر است . نخستین پند را در حالی دهم که در دستِ تو هستم . و دومین پند را وقتی دهم که بر سرِ این درخت روم . و سومین پند را هنگامی گویم که بر سرِ این کوه قرار گیرم . مرد گفت : پندِ نخست را بگو . چکاوک گفت : بر آنچه از دست داده ای حسرت مخور . در این وقت مرد ، چکاوک را رها کرد . وقتی که چکاوک بر درخت نشست . مرد گفت : پند دوم را بگو . چکاوک گفت : هر آن چیز را که ناشدنی است شدنی مپندار . سپس بر سرِ کوه پرید و گفت : ای بدبخت اگر سرم را می بُریدی از چینه دانم مرواریدی به وزنِ بیست مثقال می یافتی . مرد لبِ خود را به دندانِ حسرت گزید و گفت : اینک پندِ سوم را بگو . چکاوک گفت : تو که دو پندِ پیشین را فراموش کردی چگونه پندِ سوم را به تو بگویم ؟ آیا به تو نگفتم که به آنچه از دست داده ای افسوس مخور ؟ آیا به تو نگفتم که آنچه ناشدنی است ، شدنی مپندار ؟ من با استخوانها و پَرهایم بیست مثقال وزن ندارم پس چگونه ممکن است که در چینه دانم مرواریدی بدان وزن باشد ؟

مولانا این حکایت را در دلِ حکایت آبگیر و سه ماهی و به مناسبت بیت 2244 بخش قبل آورده است . زیرا در آن بیت ماهی نیمه عاقل افسوس خورد که چرا با آن ماهی عاقل همراه نشده است . در این حکایت مولانا می گوید حسرت پویا بهتر از حسرتِ ایستاست . اگر بر گذشته و قصور و تقصیر خود حسرتی بخوری که آن حسرت در تو حرکت و پویایی پدید آرَد البته که مبارک است . امّا حسرتی که در آدمی افسردگی و پژمردگی زاید قهراََ حسرتِ مذموم است . حسرتِ آن ماهی نیمه عاقل از نوع اوّل بود و باعثِ نجاتش شد .

آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام / مرغ او را گفت : ای خواجۀ هُمام


شخصی با حیله گری و دام گستری ، پرنده ای را شکار کرد . پرندۀ اسیر به او گفت : ای اقای بزرگوار . [ هُمام = مهتر ، بزرگوار ، مردِ بلند همّت ]

تو بسی گاوان و میشان خورده ای / تو بسی اُشتر به قُربان کرده ای


تو تا کنون گاوها و گوسفندانِ بسیاری خورده ای و شتران بسیاری ذِبح کرده ای . [ میش = گوسفندِ مادّه ، در اینجا مطلقاََ به معنی گوسفند است ]

تو نگشتی سیر ز آنها در زَمَن / هم نگردی سیر از اجزایِ من


تو در طولِ حیاتِ خود ، از خوردن آن همه گوشت سیر نشدی و مسلماََ از خوردنِ اعضایِ ظریف و ناچیزِ بدنِ من نیز سیر نخواهی شد . [ زَمَن = زمان ، روزگار ]

هِل مرا ، تا که سه پَندت بَر دَهَم / تا بدانی زیرَکم ، یا اَبلهم


مرا رها کن تا به تو سه نصیحت بدهم و آنگاه خواهی دانست که من هوشیارم و یا کودن . [ هِل = رها کن ، ترک کن ]

اوّلِ آن پند هم در دستِ تو / ثانیش بر بامِ کهگِل بَستِ تو


نخستین پند را هنگامی به تو می دهم که هنوز در دستِ تو هستم . و دومین پند را وقتی می دهم که بر بامِ کاهگِلیِ تو بنشینم . [ کهگِل بَست = بسته شده با کاهگِل ، اندود شده با کاهگِل ، کاهگِل ]

و آن سِوُم پندت دهم من بر درخت / که از این سه پند گردی نیکبخت


و سومین پند را هنگامی به تو خواهم داد که بر شاخۀ درخت بنشینم و تو با اسن سه پند سعادتمند خواهی شد .

آنچه بر دستست ، اینست آن سُخُن / که مُحالی را ز کس باور مَکُن


امّا آن پندی که باید در دستِ تو بدهم اینست که حرفِ محال را از هیچکس باور مکن .

بر کفَش چون گفت اوّل پندِ زَفت / گشت آزاد و ، بر آن دیوار رفت


آن پرنده چون نخستین پندِ بزرگ و ارزشمند را در دستِ آن شخص گفت : آزاد شد و بر سرِ دیوار نشست .

گفت دیگر : بر گذشته غم مخَور / چو ز تو بگذشت ، زآن حسرت مَبَر


باز آن پرندۀ رها شده به آن شخص گفت : پندِ دیگر من به تو اینست که غمِ گذشته را مخور و هر کاری که گذشت . بر آن افسوس و حسرتی مدار .

بعد از آن گفتش که در جِسمَم کتیم / دَه دِرَمسنگ ست یک دُرِّ یتیم


سپس آن پرنده به آن شخص گفت : در کالبدِ من مرواریدی بس گرانبها به وزنِ دَه دِرم نهفته شده است . [ دِرَم = واحد وزن معادل دوازده قیراط / سَنگ = سنگی که برای وزن کردن در کفۀ ترازو می گذارند / دَه دِرَم سنگ = سنگی به وزن دَه دِرَم / کتیم = مکتوم ، پوشیده شده ، پنهان شده / دُرِّ یتیم = مروارید درشت و تک ، مروارید بی همتا و کمیاب ]

دولتِ تو ، بختِ فرزندانِ تو / بود آن گوهر ، به حقِّ جانِ تو


ای آقا به جانت قَسم که آن مروار یدِ ، تو و فرزندانِ تو را سعادتمند می کرد .

فوت کردی دُر ، که روزی ات نبود / که نباشد مثلِ آن دُر در وجود


ای آقا چون آن مرواریدِ بی همتا که نمونه اش در دنیا وجود ندارد . قسمتِ تو نبود آن را از دست دادی .

آنچنانکه وقتِ زادن حامله / ناله دارد ، خواجه شد در غُلغُله


آن شخص همینکه این سخن را از آن پرنده شنید مانندِ زنِ حامله که هنگامِ زاییدن ناله و شیون سر می دهد شروع کرد به نالیدن .

مرغ گفتش : نی نصیحت کردمت / که مبادا بر گذشتۀ دی غمت


پرنده گفت : ای آقا مگر به تو پند ندادم که بر گذشته غم مخور ؟ [ دی = مخففِ دیروز ]

چون گذشت و رفت ، غم چون می خوری ؟ / یا نکردی فهمِ پندم ، یا کری


چیزی که گذشته و سپری شده چرا غمش را می خوری ؟ تو یا پندِ مرا نفهمیدی و یا کر هستی و پندِ مرا نشنیدی .

و آن دوم پندت بگفتم کز ضَلال / هیچ تو باور مکُن قولِ مُحال


و در پندِ دوم نیز به تو گفتم مبادا از رویِ غفلت و گمراهی سخنانی که عقلاََ محال است باور کنی .

من نِیَم خود سه دِرَمسنگ ای اسد / دَه دِرَمسنگ اندرونم چون بُوَد ؟


ای شیر مرد ، من تمامِ هیکلم به اندازۀ سه دِرَم وزن ندارد . چگونه ممکن است چیزی به وزنِ دَه دِرَم در درونم نهفته باشد ؟

خواجه باز آمد به خود ، گفتا که هین / باز گو آن پندِ خوبِ سِیّومین


آن شخص وقتی این حرف را شنید به خود آمد و گفت : ای پرنده اکنون سومین پند را به من بده .

گفت : آری خوش عمل کردی بدآن / تا بگویم پندِ ثالث رایگان


پرنده با لحنِ طنزآمیز به آن شخص خام طبع گفت : بله نه اینکه به آن دو پندِ قبلی خوب عمل کردی . اینک پندِ سوم را باید مفت و رایگان به تو بگویم ؟

پند گفتن با جَهولِ خوابناک / تخم افگندن بُوَد در شوره خاک


پند دادن به نادانی که در خوابِ غفلت است مانندِ بذر افشانی در شوره زار است . [ محمدرضا لاهوری معتقد است که این بیت ، سومین پند است ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 5 ، ص 183 ) . امّا اکبرآبادی می گوید که این بیت سومین پند نیست بلکه تفضیل بیت قبلی است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر چهارم ، ص 102 ) ]

چاکِ حُمق و جهل نپذیرد رفو / تخمِ حکمت کم دِهَش ای پند گو


زیرا حماقتِ آدمِ نادان را نمی توان وصله پینه کرد . پس ای اندرزگو بذرِ حکمت و نصیحت را در زمینِ دلِ احمقان میفشان . [ دِهَش = دِه به او ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه مرغ اسیر که وصیت کرد بر گذشته پشیمانی مخور

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟