فوت شدن برادر بزرگین و آمدن برادر دوم به جنازۀ او

فوت شدن برادر بزرگین و آمدن برادر دوم به جنازۀ او | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

فوت شدن برادر بزرگین و آمدن برادر دوم به جنازۀ او | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 4634 تا 4758

نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

بخش : 17 از 20 ( فوت شدن برادر بزرگین و آمدن برادر دوم به جنازۀ او )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .

شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …

متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات فوت شدن برادر بزرگین و آمدن برادر دوم به جنازۀ او

ابیات 4634 الی 4758

4634) کوچکین رنجور بود و ، آن وسط / بر جنازۀ آن بزرگ آمد فقط

4635) شاه دیدش ، گفت قاصد کین کی است ؟ / که از آن بحرست و ، این هم ماهی است ؟

4636) پس معرّف گفت : پورِ آن پدر / این برادر زآن برادر خُردتر

4637) شه نوازیدش که هستی یادگار / کرد این را هم بدین پُرسش شکار

4638) از نوازِ شاه ، آن زارِ حَنید / در تنِ خود ، غیرِ جان ، جانی بدید

4639) در دلِ خود ، دید عالی غُلغُله / که نیابد صوفی آن در صد چِله

4640) عرصه و دیوار و کوهِ سنگ بافت / پیشِ او چون نارِ خندان می شکافت

4641) ذره ذرّه پیشِ او همچون قِباب / دَم به دَم می کرد صد گون فتحِ باب

4642) باب ، گه روزَن شدی ، گاهی شعاع / خاک گه گندم شدیّ و ، گاه صاع

4643) در نظرها چرخ ، بس کهنه و قَدید / پیشِ چشمش هر دَمی خلقُ جَدید

 4644) روحِ زیبا چونکه وارست از جسد / از قضا بی شک چنین چشمش رسد

4645) صد هزاران غیب ، پیشش شد پدید / آنچه چشمِ محرمان بیند ، بدید

4646) آنچه او اندر کُتب برخوانده بود / چشم را در صورتِ آن برگشود

4647) از غُبارِ مَرکبِ آن شاهِ نر / یافت او کُحلِ عزیزی در بَصَر

4648) بر چنین گُلزار دامن می کشید / جزو جزوش نعره زن : هَل مِن مَزید ؟

4649) گُلشنی کز بَقل روید ، یک دَم است / گُلشنی کز عقل روید ، خُرّم است

4650) گُلشنی کز گِل دمد ، گردد تباه / گُلشنی کز دل دمد ، وافَرحَتاه

4651) علم هایِ بامزۀ دانسته مان / زآن گلستان یک دو سه گُلدسته دان

4652) زآن زبونِ این دو سه گلدسته ایم / که درِ گلزار بر خود بسته ایم

4653) آنچنان مِفتاح ها هر دَم به نان / می فُتد ، ای جان دریغا از بَنان

4654) ور دَمی هم فارغ آرَندَت ز نان / گِردِ چادر گردی و عشقِ زنان

4655) باز اِستسقات چون شد موج زن / مُلکِ شهری بایدت پُر نان و زن

4656) مار بودی ، اژدها گشتی مگر / یک سَرَت بود ، این زمانی هفت سَر

4657) اژدهایِ هفت سَر ، دوزخ بُوَد / حرصِ تو دانه ست و ، دوزخ فَخ بُوَد

4658) دام را بِدران ، بسوزان دانه را / باز کُن درهای نو ، این خانه را

4659) چون تو عاشق نیستی ، ای نرگدا / همچو کوهی بی خبر ، داری صَدا

4660) کوه را گفتار کی باشد ز خَود ؟ / عکسِ غیرست آن صدا ای مُعتَمَد

4661) گفتِ تو ، زآن سان که عکسِ دیگری ست / جمله احوالت ، بجز هم عکس نیست

4662) خشم و ذوقت هر دو عکسِ دیگران / شادیِ قَوّاده و خشمِ عَوان

4663) آن عَوان را ، آن ضعیف آخِر چه کرد ؟ / که دهد او را به کینه زجر و درد

4664) تا به کی عکسِ خیالِ لامِعه ؟ / جهد کن تا گرددت این واقعه

4665) تا که گفتارت ز حالِ تو بُوَد / سیرِ تو با پَرّ و بالِ تو بُوَد

4666) صید گیرد تیر ، هم با پَرِّ غیر / لاجَرَم بی بهره است از لَحمِ طَیر

4667) باز ، صید آرَد ، به خود از کوهسار / لاجَرَم شاهش خورانَد کبک و سار

4668) منطقی کز وحی نَبوَد ، از هواست / همچو خاکی در هوا و در هَباست

4669) گر نماید خواجه را این دَم غلط / ز اوّلِ وَالنَّجم برخوان چنر خط

 4670) تا که ما یَنطِق محمّد عَن هوی / اِن هُوَ اِلّا بِوَحیِِ اِحتَوی

4671) احمدا ، چون نیستت از وحی ، یاس / جسمیان را دِه تحرّی و قیاس

4672) کز ضرورت هست مُرداری حلال / که تحرّی نیست در کعبۀ وِصال

4673) بی تحریّ و اِجتهاداتِ هُدا / هر که بِدعت پیشه گیرد از هوا

4674) همچو عادش بَر بَرَد باد و کُشَد / نه سلیمان است تا تختش کشد

4675) عاد را باد است حَمّالِ خَذُول / همچو بَرّه در کفِ مردی اَکُول

4676) همچو فرزندش نهاده بر کنار / می بَرَد تا بُکشَدَش قصّاب وار

4677) عاد را آن باد ز استکبار بود / یارِ خود پنداشتند ، اغیار بود

4678) چون بگردانید ناگه پوستین / خُردشان بشکست آن بِئسَ القَرین

4679) باد را بشکن ، که بس فتنه ست باد / پیش از آن کِت بشکند او همچو عاد

4680) هود دادی پند لِای کِبر خَیل / بر کند از دستتان این باد ، ذَیل

4681) لشکرِ حق است باد و ، از نفاق / چند روزی با شما کرد اعتناق

4682) او به سِر ، با خالقِ خود راست است / چون اجل آید ، برآرَد باد ، دست

4683) باد را اندر دهن بین رهگذر / هر نَفَس آیان ، روان در کرّ و فرّ

4684) حلق و دندان ها از او ایمن بُوَد / حق چو فرماید ، به دندان درفُتَد

4685) کوه گردد ذرّه یی باد و ، ثقیل / دردِ دندان ، دارَدَش زار و علیل

4686) این همان باد است کایمن می گذشت / بود جانِ کشت و ، گشت او مرگِ کشت

4687) دستِ آن کس که بکردت دست ، بوس / وقتِ خشم آن دست می گردد دَبُوس

4688) یا رب و یا رب برآرَد او ز جان / که بِبُر این باد را ، ای مُستَعان

4689) ای دهان ، غافل بُدی زین باد ، رَو / از بُنِ دندان در استغفار شو

4690) چشمِ سختش اشک ها باران کند / مُنکران را درد ، الله خوان کند

4691) چون دَمِ مردان نپذرفتی ز مرد / وحیِ حق را ، هین پذیرا شو ز درد

4692) باد گوید : پیکم از شاهِ بشر / گه خبر خیر آورم ، گه شور و شر

4693) زآنکه مأمورم ، امیرِ خود نِیَم / من چو تو غافل ز شاهِ خود کِیَم ؟

4694) گر سلیمان وار بودی حالِ تو / چون سلیمان ، گشتمی حمّالِ تو

4695) عاریَه ستم ، گشتمی مُلکِ کَفَت / کردمی بر رازِ خود من واقفت

4696) لیک ، چون تو یاغیی ، من مُستَعار / می کنم خدمت تو را روزی سه چار

4697) پس چو عادت سرنگونی ها دهم / ز اسپهِ تو یاغیانه برجَهَم

4698) تا به غیب ایمانِ تو محکم شود / آن زمان کایمانت مایۀ غم شود

4699) آن زمان ، خود جملگان مؤمن شوند / آن زمان ، خود سرکشان بر سر دوند

4700) آن زمان ، زاری کنند و اِفتقار / همچو دزد و راهزن در زیرِ دار

4701) لیک گر در غیب گردی مُستَوی / مالِکِ دارَین و شِحنۀ خود تویی

4702) شِحنِگیّ و پادشاهیِّ مُقیم / نه دو روزه و مُستَعارست و سَقیم

4703) رَستی از پیکار و کارِ خود کُنی / هم تو شاه و ، هم تو طبلِ خود زنی

4704) چون گلو ، تنگ آوَرَد بر ما جهان / خاک خوردی کاشکی حلق و دهان

4705) این دهان خود خاک خواری آمده ست / لیک خاکی را که آن رنگین شده ست

4706) این کباب و این شراب و این شِکر / خاکِ رنگین است و نَقشین ، ای پسر

4707) چونکه خوردی و شد آنها لَحم و پوست / رنگِ لَحمش داد و ، این هم خاکِ کوست

4708) هم ز خاکی بَخیه بر گِل می زند / جمله را هم باز خاکی می کند

4709) هندو و قِفچاق و رومی و حَبَش / جمله یک رنگ اند اندر گور ، خَوش

4710) تا بدانی کآن همه رنگ و نگار / جمله روپوش است و مکر و مُستَعار

4711) رنگِ باقی صِبغَةُ الله است و بس / غیرِ آن ، بربسته دان همچون جَرَس

4712) رنگِ صدق و رنگِ تقوی و یقین / تا ابد باقی بُوَد بر عابدین

4713) رنگِ شکّ و رنگِ کفران و نفاق / تا ابد باقی بُوَد بر جانِ عاق

4714) چون سیه روییِّ فرعونِ دَغا / رنگِ آن باقیّ و ، جسمِ او فنا

4715) برق و فرِّ رویِ خوبِ صادقین / تن فنا شد ، و آن به جا تا یَومِ دین

4716) زشت آن زشت است و ، خوب آن ، خوب و بس / دایم آن ضَحّاک و این اندر عَبَس

4717) خاک را رنگ و فن و سنگی دهد / طفل خویان را بر آن جنگی دهد

4718) از خمیری اُشتر و شیری پَزَند / کودکان از حِرصِ آن کف می گزند

4719) شیر و اُشتر نان شود اندر دهان / در نگیرد این سخن با کودکان

4720) کودک اندر جهل و انکار و شکی ست / شُکرِ باری ، قوّتِ او اندکی ست

4721) طفل را اِستیزه و صد آفت است / شُکرِ این که بی فن و بی قوّت است

4722) وای از این پیرانِ طفلِ نا ادیب / گشته از قوّت بلایِ هر رقیب

4723) چون سلاح و جهل جمع آید به هم / گشت فرعونی جهان سوز از ستم

4724) شُکر کن ای مردِ درویش از قُصور / که ز فرعونی رهیدی وز کُفور

4725) شُکر که مظلومی و ، ظالم نِه ای / ایمن از فرعونی و هر فتنه ای

4726) اِشکمِ تی ، لافِ الّلهی نزد / کآتشش را نیست از هیزم مدد

4727) اِشکمِ خالی بُوَد زندانِ دیو / کِش غم نان مانع است از مکر و ریو

4728) اِشکمِ پُر لوت دان بازارِ دیو / تاجرانِ دیو را در وی غریو

4729) تاجرانِ ساحرِ لاشَی فروش / عقل ها را تیره کرده از خروش

4730) خُم ، روان کرده ز سِحری چون فَرَس / کرده کرباسی ز مهتاب و غَلَس

4731) چون بَریشَم ، خاک را بر می تنند / خاک در چشم مُمَیّز می زند

4732) چَندَلی را رنگِ عودی می دهند / بر کلوخی مان حسودی می دهند

4733) پاک آنکه خاک را رنگی دهد / همچو کودک مان بر آن جنگی دهد

4734) دامنی پُر خاک ، ما چون طفلکان / در نظرمان خاک همچون زَرِّ کان

4735) طفل را با بالِغان نبوَد مجال / طفل را حق کی نشانَد با رِجال ؟

4736) میوه گر کهنه شود ، تا هست خام / پخته نَبوَد ، غوره گویندش به نام

4737) گر شود صد ساله آن خامِ تُرُش / طفل و غوره ست او برِ هر تیزهُش

4738) گر چه باشد مو و ریشِ او سپید / هم در آن طفلیِّ خوف است و امید

4739) که رسم ؟ یا نارسیده مانده ام ؟ / ای عجب با من کند کَرم آن کَرَم ؟

4740) با چنین ناقابلی و دوری ای / بخشد این غورۀ مرا انگوری ای ؟

4741) نیستم اومیدوار از هیچ سو / وآن کَرَم می گویدم : لا تَیأَسُوا

4742) دایماََ خاقانِ ما کرده ست طُو / گوشمان را می کشد لاتَقنَطُوا

4743) گر چه ما زین ناامیدی در گَویم / چون صلا زد ، دست اندازان رویم

4744) دست اندازیم چون اَسپانِ سیس / در دویدن سویِ مَرعایِ اَنیس

4745) گام اندازیم و ، آنجا گام ، نی / جام پردازیم و ، آنجا جام ، نی

4746) زآنکه آنجا جمله اشیا جانی است / معنی اندر معنی اندر معنی است

4747) هست صورت سایه ، معنی آفتاب / نورِ بی سایه بُوَد اندر خراب

4748) چونکه آنجا خشت بر خشتی نماند / نورِ مَه را سایۀ زشتی نماند

4749) خشت ، اگر زرّین بُوَد بَر کندنی ست / چون بهایِ خشت ، وحی و روشنی ست

4750) کوه ، بهرِ دفعِ سایه ، مُندَک است / پاره گشتن بهرِ این نور اندک است

4751) بر برونِ کُه چو زد نورِ صَمَد / پاره شد ، تا در درونش هم زَنَد

4752) گرسنه ، چون بر کفَش زد قرصِ نان / واشِکافد از هوس ، چشم و دهان

4753) صد هزاران پاره گشتن ارزد این / از میانِ چرخ برخیز ، ای زمین

4754) تا که نورِ چرخ گردد سایه سوز / شب ز سایۀ توست ای یاغیِّ روز

4755) این زمین چون گاهوارۀ طفلکان / بالغان را تنگ می دارد مکان

4756) بهرِ طفلان حق زمین را مَهد خواند / در گواره شیر بر طفلان فشاند

4757) خانه تنگ آمد ازین گهواره ها / طفلکان را زود بالغ کُن شَها

4758) ای گواره خانه را ضَیِّق مدار / تا تواند کرد بالغ انتشار

شرح و تفسیر فوت شدن برادر بزرگین و آمدن برادر دوم به جنازۀ او

کوچکین رنجور بود و ، آن وسط / بر جنازۀ آن بزرگ آمد فقط


برادر کوچک در آن هنگام بیمار بود . و فقط شاهزادۀ میانین بر جنازۀ شاهزادۀ بزرگین حاضر آمد .

شاه دیدش ، گفت قاصد کین کی است ؟ / که از آن بحرست و ، این هم ماهی است ؟


شاهِ چین وقتی شاهزادۀ میانین را دید او را شناخت ولی تجاهل کرد و عمداََ از مُعرِّف سؤال کرد که این شخص کیست ؟ آیا او هم از همان دریاست ؟ آیا این شخص هم ماهیِ آن دریاست ؟ یعنی آیا این شخص هم به دریای عشق تعلّق دارد ؟ [ جواب این سؤالات در بیت بعدی آمده است . ]

پس معرّف گفت : پورِ آن پدر / این برادر زآن برادر خُردتر


پس مُعرِّف گفت : بله ، این شخص نیز پسرِ آن پدر است . یعنی او نیز شاهزاده است . منتهی از نظر سنّی کوچکتر از برادری است که فوت کرد . ]

شه نوازیدش که هستی یادگار / کرد این را هم بدین پُرسش شکار


شاهِ چین او را مورد لطف قرار داد و بدو گفت که تو یادگار او در نزد ما هستی . شاه با این احوالپرسی و تفقّد ، قلب او را صید کرد . [ شاه برادر میانین به یادگار برادر بزرگین به ملازمت خویش برگُزید و قلب او را با این طلف مسخّر کرد . ]

از نوازِ شاه ، آن زارِ حَنید / در تنِ خود ، غیرِ جان ، جانی بدید


بر اثر لطف و نوازش شاه چین ، آن خسته دلِ دردِ فراق کشیده ، بجز جانِ معمولی خود ، جانی دیگر مشاهده کرد . یعنی به مدد آن شاه معنوی و انفاس زکیّه او به ترقّیِ معنوی و تعالی روحی نائل آمد . [ حَنید = در اصل به معنی گاو گوسفند بریان شده است امّا در اینجا مجازاََ به معنی دل سوخته و داغدیده آمده است . ]

در دلِ خود ، دید عالی غُلغُله / که نیابد صوفی آن در صد چِله


شاهزادۀ میانین در دلِ خود چنان غوغای روحانی و غلغلۀ معنوی را یافت که صوفیِ اهل ریاضت حتّی پس از صد بار چلّه نشینی نمی تواند بدان حالت برسد . [ در این بیت لزوم داشتن مرشد را در سلوک تصریح شده است . ولیِّ مرشد در صورتی که صالح باشد راهِ طویل سلوک فردی و سرخود را کوتاه می کند . چنانکه در بیت 558 دفتر سوم فرماید :

هر که در ره ، بی قلاووزی رود / هر دو روزه راه ، صد ساله شود ]

چلّه = چلّه نشینی ، خلوت نشینی ، خلوت نشینی از برنامه های لازم سلوک است خلوت نشینی در نزد صوفیه عبارت است از عزلت و دوری از مردم به قصد عبادت و ریاضت تا بدین سبب حالت انقطاع و جمعیت خاطر  و تمرکز فکر حاصل آید . یکی از عارفان گوید : ” خلوت صفت اهل صَفوَت بُوَد و عُزلَت از نشانه های وصلت بُوَد ” . سنت خلوت نشینی از سنن پسندیده انبیا و اولیاست چنانکه حضرت موسی (ع) چهل شبانه روز به میقات رفت و از خلق و خلایق دوری گزید و حضرت عیسی (ع) نیز ادب خلوت نشینی را رعایت می کرد و حضرت محمد (ص) نیز عادت داشت سالی یک ماه در غار حرا خلوت گزیند و به ذکر و حمد و تعبد پردازد و در آستانه بعثت نیز میل فراوانی به خلوت داشت . حضرت محمد (ص) می فرمایند ” هر کس چهل بامداد ، برای خدا خالص و بی شائبه باشد . چشمه ساران حکمت و فرزانگی از قلبش بجوشد و بر زبانش جاری گردد “. حکمت خلوت نشینی در چهل صباح آن است که در هر صباح حجابی از سالک برداشته شود و نشان صحت خلوت نشینی آن است که پس از اتمام این دوره جویبار حکمت از دل او برجوشد و بر زبانش جاری گردد . اما عمده آداب خلوت نشینی بدین قرار است : کم خوردن ، کم خفتن ، کم گفتن یا صمتِ کامل ، اجتناب از معاشرت ، مداومت بر ذکر ، نفی خواطر و دوام مراقبه . ( مصباح الهدایة ، ص 160 تا 163 ) . معمولا خلوت نشینی به مدت چهل شبانه روز است و در این مدت به ذکر و فکر و عبادت مشغول می شوند و ترک حیوانی می کنند . ( مقالات شمس ، ص 184 )

عرصه و دیوار و کوهِ سنگ بافت / پیشِ او چون نارِ خندان می شکافت


میدان و در و دیوار و کوهِ بافته شده از سنگ در برابر او مانند انار خندان بر خود می شکافت . یعنی حقیقت هر چیز برای او منکشف می شد . [ سنگ بافت = بافته شده از سنگ / انار خندان = انار شکافته ، مراد انکشاف اسرار بر شاهزاده است . همانطور انار شکافته دانه هایش پیداست . موجودات نیز درون خود را بر او آشکار کرده بودند . ]

منظور بیت : همۀ موجودات جهان ، حتّی جمادات نیز در نظر او مَجلا و مِرآتِ تجلیّات الهی شدند زیرا به مدد پیرِ راهدان (شاه چین) حُجُب ناسوتی از برابر چشم شاهزاده واپس رفت و او توانست حقیقت مکشوفِ هر چیز را مشاهده کند .

ذره ذرّه پیشِ او همچون قِباب / دَم به دَم می کرد صد گون فتحِ باب


هر ذرّه از موجوداتِ جهان در نظر شاهزاده به صورت گنبدی بزرگ جلوه می کرد . یعنی هر ذرّه در دلِ خود ، جهانی پهناور است و این حقیقت فقط دانایان و اهلِ نظر دانند . آن شاهزاده به مرتبه ای از روشن بینی رسیده بود که بدین امر وقوف داشت . و شاهِ چین هر لحظه برای شاهزاده صد نوع راز گشایی می کرد . [ قِباب = گنبدها ، جمع قبّه ]

باب ، گه روزَن شدی ، گاهی شعاع / خاک گه گندم شدیّ و ، گاه صاع


در ، گاه به صورت روزنه درمی آمد و گاه به صورت پرتو ، خاک ، گاه گندم می شد و گاه پیمانه . ( صاع = پیمانه ، معادل چهار مُدّ که امروزه تقریباََ برابر سه کیلو گرم است ) [ موجودات قابلیّت تبدّل به یکدیگر را ددارند . شاهزاده بدان بصیرتی رسیده بود که بر حقایق اشیاء وقوف می یافت و رازِ وحدت وجود را اعیاناََ می دید . ]

در نظرها چرخ ، بس کهنه و قَدید / پیشِ چشمش هر دَمی خلقُ جَدید


هر چند آسمان یعنی کُلِّ جهان در نظر ظاهریان کهنه و فرسوده می نماید . لیکن در نظر او ، یعنی شاهزاده هر لحظه از نو پدید می آید . یعنی عارفان ، تازه بین هستند چرا که برای جهان ثبوت و سکونی قائل نیستند . بلکه آن را هر لحظه در تغیّر و تحوّل می بینند . [ قَدید = گوشتی که در قدیم می خشکاندند و در زمستان مصرف می کردند ، در اینجا به معنی کهنه و فرسوده ]

روحِ زیبا چونکه وارست از جسد / از قضا بی شک چنین چشمش رسد


وقتی روح لطیف و زیبا از قفس کالبد آزاد شد . طبق قضای الهی بدو چشمی حقیقت بین عطا شود . [ در آیه 22 سورۀ ق آمده است « ای نادان ، تو از چنین روزی به غفلت اندر بودی . تا آنکه پرده از برابر چشمانِ تو برداشتیم و در این روز چشمانت تیزبین شد . ]

صد هزاران غیب ، پیشش شد پدید / آنچه چشمِ محرمان بیند ، بدید


صدها هزار مورد از امور غیبی بر شاهزاده مکشوف گشت . هر آنچه چشمِ محرمانِ اسرار می بیند . چشم او نیز همان ها را دید .

آنچه او اندر کُتب برخوانده بود / چشم را در صورتِ آن برگشود


همۀ مطالبی که شاهزاده در کتابهای آسمانی خوانده بود عیناََ شهود کرد . یعنی از مرتبۀ علم الیقین به مرتبۀ عین الیقین تعالی یافت .

از غُبارِ مَرکبِ آن شاهِ نر / یافت او کُحلِ عزیزی در بَصَر


از گرد و غُباری که سمندِ همّتِ آن شاه پُر اقتدار انگیخته بود . سرمه ای گرانبها در چشم خود یافت . یعنی شاهزاده به همّت آن شاه طریقت چشم دلِ خود را بصیر یافت . [ کُحل = سرمه ]

بر چنین گُلزار دامن می کشید / جزو جزوش نعره زن : هَل مِن مَزید ؟


شاهزاده در چنین گلستان اسرار و حقایقِ ربّانی می خرامید و هر یک از اجزایِ وجودش فریاد برمی آورد که : آیا بیشتر از این هست ؟ [ در مصراع دوم از آیه 30 سورۀ ق اقتباس شده است . « روزی که دوزخ را گوییم : آیا سیر گشتی ؟ و گوید : آیا بیش از این هست ؟ » منظور اینست که شاهزاده از انکشاف اسرار سیر نمی شد .

گُلشنی کز بَقل روید ، یک دَم است / گُلشنی کز عقل روید ، خُرّم است


گلزاری که از بذر و نبات روید سریع الزوال است . امّا گلزاری که از عقل روید هموار سرسبز و مصفاست . ( بَقل = سبزه و گیاهی که از زمین بروید ]

[ گل همی پنج روز و شش باشد / وین گلستان همیشه خوش باشد ]

گُلشنی کز گِل دمد ، گردد تباه / گُلشنی کز دل دمد ، وافَرحَتاه


گلزاری که از گِل بردَمَد می پژمرد . امّا خوشا بر آن گلزاری که از دل بردمد . [ وافَرحَتاه = خوشا ، کلمه ای که در مقام اظهار شادی گویند ]

علم هایِ بامزۀ دانسته مان / زآن گلستان یک دو سه گُلدسته دان


این همه علومی را که مطبوع می دانیم تماماََ دو سه دسته گل از گلزار اسرار الهی است .

زآن زبونِ این دو سه گلدسته ایم / که درِ گلزار بر خود بسته ایم


از آنرو ذلیلِ این دو سه دسته گل شده ایم که درِ گلزار معنوی را به روی خود بسته ایم . [ مولانا در ابیات پیشین بخصوص دو بیت اخیر مقایسه ای کرده است میان علوم تحقیقی (عرفانیات) و علوم تقلیدی (علوم رسمی و اکتسابی) . او می گوید : علوم اکتسابی بشری تماماََ از جهان برین القاء و الهام می شود و نسبت این علوم به علوم جهان برین ، نسبت چند دسته گل به گلستان است . امّا انسان کوته بین به همین چند دسته گل بسنده می کند و خود را از گلزار علوم محروم می دارد و با دست خود درِ گلزار حقایق را به روی خود می بندد . ]

آنچنان مِفتاح ها هر دَم به نان / می فُتد ، ای جان دریغا از بَنان


جانا ، دریغا که به سبب شکمبارگی کلیدهای گلزار اسرارِ ربّانی لحظه به لحظه از سرِ انگشتانمان بر زمین می افتد . [ بَنان = سرانگشت /  به نان = به سبب میل به نان ، «نان» در اینجا کنایه از شکم و عوارض شکم است . ]

منظور بیت : شکمبارگی و حیوان صفتی موجب محرومیت از گلزار حقایق ربّانی است .

ور دَمی هم فارغ آرَندَت ز نان / گِردِ چادر گردی و عشقِ زنان


و تازه اگر لختی از مشکل شکم برآسایی پیرامونِ چادرِ زنان و شیفتگی آنان می گردی . یعنی وقتی شکمت سیر شد به فکر ارضای تحت البطن می افتی .

باز اِستسقات چون شد موج زن / مُلکِ شهری بایدت پُر نان و زن


وقتی که میل و اشتهای سیری ناپذیر تو موّاج و متلاطم شود . دیگر به چند نان و چند زن هم قانع نمی شوی . بلکه طمع می کنی که یک شهر پُر از نان و زن به تو تعلّق داشته باشد . [ استسقاء = در لغت به معنی آب خواستن و آب کشیدن است و در اصطلاح طبِ قدیم بیماری و نُقصانی است که از ضعفِ جگر پدید می آید و بر اثرِ آن ، شخصِ بیمار دائماََ آب می خورد و سخت احساسِ تشنگی می کند در حالی که واقعاََ به آب نیاز ندارد . اطبای قدیم بر این باور بودند که چون جگر ضعیف می شود نمی تواند آب را به همۀ اندام های بدن برساند و در نتیجه بیمار دائماََ آب می طلبد ، در حالی که آب برای او مُضر است و اندام های او را آماسیده می کند اگر او به خوردنِ آب ادامه دهد هلاک می شود . بلکه درمان و بقای او در تشنگی کشیدن و حتی ندیدن آب است ( خفی علایی ، ص 204 ) . استسقاء در اینجا به معنی شهوات عِنان گسیخته و سیری ناپذیر است . اگر آدمی به صیانت نَفس نپردازد . شهوات طغیان کنند و حدّی نشناسند . ]

مار بودی ، اژدها گشتی مگر / یک سَرَت بود ، این زمانی هفت سَر


ابتدا مار بودی . امّا رفته رفته به اژدها تبدیل شدی . قبلاََ مارِ یک سر بودی و اینک مارِ هفت سر شده ای . [ تمثیلی است از مقتدر شدن نَفسِ امّاره آنگاه که بدو مجال داده شود . در بیت 2285 دفتر دوم می فرماید :

اژدها گشته است آن مارِ سیاه / آنکه کِرمی بود افتاده به راه ]

اژدهایِ هفت سَر ، دوزخ بُوَد / حرصِ تو دانه ست و ، دوزخ فَخ بُوَد


اژدهای هفت سر همان جهنّم است و طمع تو به منزلۀ دانه است و جهنّم به منزلۀ دام است . [ فَخّ = دام / اژدهای هفت سر = کنایه از نَفسِ امّاره است و هفت سر بودن نَفس امّاره اشاره دارد به تکثّر و اقتدار عنان گسیختۀ آن . هر چه آدمی به سوی ارضای شهوات حیوانی رود نَفس امّاره اش ستبرتر گردد . در بیت 1375 دفتر اوّل آمده است :

دوزخ است این نَفس و دوزخ اژدهاست / کو به دریاها نگردد کمّ و کاست ]

دام را بِدران ، بسوزان دانه را / باز کُن درهای نو ، این خانه را


دام را پاره کن و دانه را بسوزان و برای خانۀ وجود خود درهایی جدید به سوی عالم نور بگشا .

چون تو عاشق نیستی ، ای نرگدا / همچو کوهی بی خبر ، داری صَدا


ای گدای سمج ، حال که تو عاشق نیستی ، مانند کوه ، ناآگاهانه صدا را منعکس می کنی . ( نرگدا = گدای سمج / صَدا = طنین صوت )  [ از این بیت تا چند بیت دیگر بحث بر محور اهل تقلید است . اینان همچون کوهِ جامدند که صدا و ندا را در خود طنین می دهند بی آنکه مفهوم آن را بدانند . ]

کوه را گفتار کی باشد ز خَود ؟ / عکسِ غیرست آن صدا ای مُعتَمَد


کوه چگونه ممکن است که صدا و ندایی از خود داشته باشد ؟ ای دوست مورد اعتماد ، آن صدا و ندا مسلماََ از کوه نیست بلکه از کسی دیگر است .

گفتِ تو ، زآن سان که عکسِ دیگری ست / جمله احوالت ، بجز هم عکس نیست


گفتار تو نیز از تو نیست بلکه انعکاس صوت دیگران است . یعنی این سخنان انیق و کلمات رشیق که بر زبان می آوری جملگی تقلیدی است . زیرا به بطن آن راه نیافته ای . چنانکه طوطیان نیز بر این سیاقت سخن می گویند . [ خلاصه همۀ احوالِ تو چیزی جز تقلید از دیگران نیست . ]

خشم و ذوقت هر دو عکسِ دیگران / شادیِ قَوّاده و خشمِ عَوان


هم غضب تو مقلّدانه است و هم شادمانی تو . درست مانند شادی «پااندازان» و خشم مأموران حکومتی . ( قَوّاده = پاانداز ، کسی که زنان و مردان را برای هم آغوشی به هم برساند / عَوان = پاسبان و مأمور اجرای حکم دیوان قضا )

آن عَوان را ، آن ضعیف آخِر چه کرد ؟ / که دهد او را به کینه زجر و درد


آخِر آن شخص ضعیف در حق آن مأمور حکومتی چه جفایی کرده است که با کینه او را مورد شکنجه و تعذیب قرار می دهد ؟ [ چون حاکم از فعل آن ضعیف به خشم آمده به عوان می گوید او را بزن و عوان نیز تا قبل از فرمان حاکم هیچ کینه ای نسبت بدان فرد نداشته ، امّا با اشارۀ حاکم ناگهان به انبان خشم و غضب تبدیل می شود . احوال مقلّدان اینگونه است . ]

تا به کی عکسِ خیالِ لامِعه ؟ / جهد کن تا گرددت این واقعه


آخر تا کی می خواهی اندیشه های درخشان ارباب بصیرت را مقلّدانه در خود انعکاس دهی ؟ یعنی اهل تحقیق و ارباب تفکّر اصیل اندیشه هایی درخشان دارند . و تو به جای آنکه به نحو محقّقانه اندیشه ورزی کنی . طوطی وار اندیشه های آنان را به نمایش می گذاری بی آنکه بدانی آنان چه می گویند . پس تلاش کن تا اندیشه های اصیل بر قلب تو وارد شود . [ لامعه = درخشان / واقعه = اهلِ خلوت را گاه به گاه در اثنای ذکر و استغراق در آن حالتی اتفاق افتد که از محسوسات غایب شوند و بعضی از امور غیبی بر ایشان کشف شود ]

تا که گفتارت ز حالِ تو بُوَد / سیرِ تو با پَرّ و بالِ تو بُوَد


تا سخن تو بیان حالِ تو باشد و سَیران و طَیرانِ تو نیز با بال و پَرِ همّت و فکرت تو باشد نه با بال و پَرِ ساختگی و بربسته .

صید گیرد تیر ، هم با پَرِّ غیر / لاجَرَم بی بهره است از لَحمِ طَیر


مثلاََ تیر هم صید می گیرد البتّه با پَرِ دیگری . یعنی با نیروی دیگران شکار را هدف قرار می دهد . به همین سبب از گوشت پرندگان بدو نصیبی نرسد . [ لَحم = گوشت / طَیر = پرنده ]

باز ، صید آرَد ، به خود از کوهسار / لاجَرَم شاهش خورانَد کبک و سار


امّا بازِ شکاری نیز از کوهستان پرنده شکار می کند . منتهی با تلاش و نیروی بال و پَرِ خود . ناگزیر شاه بدو گوشت کبک و سار می خوراند . [ دو بیت اخیر تمثیلی است در بیان فرق مقلّد و محقّق ]

منطقی کز وحی نَبوَد ، از هواست / همچو خاکی در هوا و در هَباست


سخنی که از منبع وحی سرچشمه نگیرد . قطعاََ از هواهای نفسانی نشأت یافته است . چنین سخنی مانند گرد و غبار در هوا پراکنده است . یعنی سخنان نفسانی بی مأخذ است و پا در هوا . [ هبا = مخفّف هباء به معنی ذرّات پراکنده گرد و غبار در هوا که در شعاع آفتاب از روزن دیده شود . وجازاََ به معنی حقیر و ناچیز . ]

گر نماید خواجه را این دَم غلط / ز اوّلِ وَالنَّجم برخوان چنر خط


اگر این سخن به نظر خواننده و یا شنوندۀ مثنوی ناصواب می آید . لطف فرموده چند آیه از ابتدای سورۀ نجم را تلاوت کتد .

تا که ما یَنطِق محمّد عَن هوی / اِن هُوَ اِلّا بِوَحیِِ اِحتَوی


تا برسی به آیه ای که می گوید محمّد (ص) از روی هوای نَفس و خواهش دل سخن نمی گوید . هر چه او گوید چیزی جز وحی الهی نیست . [ آیات 3 و 4 سورۀ نجم می فرماید : « و محمّد از روی هوای نَفس سخن نگوید . هر آنچه گوید چیزی جز وحی نیست که بدو رسد » ]

احمدا ، چون نیستت از وحی ، یاس / جسمیان را دِه تحرّی و قیاس


ای احمد (ص) چون تو از وحی نومید نیستی . جُستار و قیاسات عقل جزیی را به اسیران جسم و جسمانیّات واگذار . [ یاس = همان یأس است به معنی ناامیدی ]

کز ضرورت هست مُرداری حلال / که تحرّی نیست در کعبۀ وِصال


زیرا که به گاهِ ضرورت ، خوردن گوشت مُردار نیز حلال می شود . ولیکن در کعبۀ وصال موضوع جستجو منتفی است .

منظور دو بیت اخیر : کسی که به منبع وحی و اشراقاتِ ربّانی متّصل است نیازی به خِردورزی های بوالفضولانه و قیل و قال های مرسوم ندارد . بلکه این کار اضطراراََ برای کسانی مجاز است که هنوز از تخته بند عالم محسوسات نرسته اند . چنانکه مثلاََ اگر کسی در اضطرارِ گرسنگی قرار گیرد خوردن گوشت مُردار برای او و فقط به مقدار سدّ جوع مجاز است . امّا کسی که به وصال حقیقت رسیده نیازی به مباحثات خم اندر خمِ اصحاب قیل و قال ندارد . چنانکه مثلاََ کسی که در درون کعبه است نیازی به یافتن قبله ندارد و می تواند به هر سو نماز کند .

بی تحریّ و اِجتهاداتِ هُدا / هر که بِدعت پیشه گیرد از هوا


هر کس بدون جستجوها و تلاش های هدایت جویانه و از روی هواهای نفسانی راه بدعت پوید . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

همچو عادش بَر بَرَد باد و کُشَد / نه سلیمان است تا تختش کشد


باد ، او را مانند قوم عاد در می رُباید و به هلاکتش می رساند . اینان دیگر سلیمان نیستند که باد برای آنان به صورت تختی روان درآید .

منظور بیت : هوای نَفسِ قوم عاد سببِ توفیدن باد مُهلکی گشت که عادیان را به زوال برد . امّا اگر سلیمان صفت باشی هوای نفسانی مطیع تو شود .

عاد = نام قومی عرب و ساکنِ ریگستان اَحقاف و عمان و حضر موت ( عربستان جنوبی ) بودند . این قوم ، مردمی نیرومند و جسیم بودند . عاد فرزند ارم بن اوس بن سام بود و قبیلۀ عاد بدو منسوب است . حضرت هود بر این قوم مبعوث شد و چون به سرکشی و طغیان خود ادامه دادند بوسیلۀ بادِ صرصر هلاک شدند . در آیه 6 سورۀ حاقّه آمده است « و امّا قومِ عاد با تندبادی سرکش هلاک شدند .

عاد را باد است حَمّالِ خَذُول / همچو بَرّه در کفِ مردی اَکُول


باد برای قوم عاد حمّالی خوار کننده است . درست مانند برّه ای که در دست مردی پُرخور باشد . شخص شکمباره برّه را دوست دارد . امّا نه حفظ و بقای آن را بلکه فقط خوردن آن را . باد نیز حمّال عادیان شد امّا نه حمّالِ خادم بلکه حمّالِ هادم . [ خَذُول = بسیار خوار کننده / اَکُول = بسیار خوار ، پُرخور ]

همچو فرزندش نهاده بر کنار / می بَرَد تا بُکشَدَش قصّاب وار


شخص شکمباره برّه را مانند فرزندش در آغوش می کشد . امّا آن را می بَرَد تا مانند قصّابان ذبح کند . [ باد برای قوم عاد نیز چنین بود . ]

عاد را آن باد ز استکبار بود / یارِ خود پنداشتند ، اغیار بود


قوم عاد به سببِ تکبّر و خودخواهی خیال کردند که بادِ مُهلکِ صرصر یاور آنان است . در حالی که آن باد با آنان بیگانه بود نه یاور .

چون بگردانید ناگه پوستین / خُردشان بشکست آن بِئسَ القَرین


آن یاورِ بَد ، یعنی بادِ صرصر همینکه تغییر حال داد . عادیان را خُرد و متلاشی کرد . [ پوستین گردانیدن = کنایه از تغییر وضع و دگرگون کردن حال /  بِئسَ القَرین = بَد یار و مصاحبی است ]

باد را بشکن ، که بس فتنه ست باد / پیش از آن کِت بشکند او همچو عاد


پیش از آنکه بادِ غرور مانند قوم عاد تو را درهم شکند . آن را در هم شکن زیرا که بادِ غرور بلای عجیبی است .

هود دادی پند لِای کِبر خَیل / بر کند از دستتان این باد ، ذَیل


هودِ نبی (ع) به آنان نصیحت می کرد که : ای قومِ پُر نِخوت ، این باد دامن خود را از دست شما بیرون می کشد . یعنی بالاخره این بادِ رام بر شما می توفد و در همتان می کوبد . [ خَیل = گروه ، قبیله ، قوم ، در اصل به معنی رمۀ اسبان است که مجازاََ به سواران و هر جمعی اطلاق شود . ]

لشکرِ حق است باد و ، از نفاق / چند روزی با شما کرد اعتناق


باد نیز لشکر حضرت حق است که چند روزی از روی نفاق با شما آغوش در آغوش شده است . یعنی باد نیز از جُنُودالله است که چند صباحی بر شما بادِ شُرطه می نماید و بر وفق مرادتان می وزد . ولی مرمخویی او از روی تضریب و نفاق است . زود باشد که چهرۀ حقیقی خود را بر شما بنماید و به صورت صرصرِ سرکش درآید . [ اِعتناق = دست در گردن یکدیگر انداختن ، در آغوش کشیدن ]

او به سِر ، با خالقِ خود راست است / چون اجل آید ، برآرَد باد ، دست


باد در خفا با آفریدگار خود صادق است . و چون اجل دررسد . باد دست فراز می دارد .

باد را اندر دهن بین رهگذر / هر نَفَس آیان ، روان در کرّ و فرّ


مثلاََ ببین که باد چگونه در دهان عبور می کند . در هر لحظه می آید و می رود . [ آیان = آینده ]

حلق و دندان ها از او ایمن بُوَد / حق چو فرماید ، به دندان درفُتَد


گلو و دندان ها از گزند باد در امان اند . امّا وقتی که خداوند به باد دستور دهد به جان دندان ها می افتد .

کوه گردد ذرّه یی باد و ، ثقیل / دردِ دندان ، دارَدَش زار و علیل


در آن لحظه ذرّه ای باد مانند کوهی سنگین شود . و دردِ دندان آدمی را نالان و بیمار کند . [ اطبای قدیم منشأ بسیاری از بیماری ها را «باد» می دانستند . ( ذخیرۀ خوارزمشاهی ، ج 2 ، ص 70 ) . قدما عقیده داشتند که به هنگامِ زایمان ، بادی در رَحمِ زن به حرکت درمی آید . و موجبِ سهولتِ زایمان می شود . تا وقتی که آن باد نوزیده ، زن احساسِ دردِ شدید می کند . . . اعتقاد به «باد» مبنای بسیاری از نظریات طبِ قدیم بود . این بیت ناظر است به دو بیت از حدیقۀ سنایی . مرد نادانی وقتی که دید دوستش از دندان در پریشان و پُرتاب است برای تسلی خاطر او :

گفت : باد است ، از این مباش حزین / گفت : آری ، ولیک سویِ تو این

بر من این درد ، کوهِ پولادست / چون تو فارغ شدی ، تو را باد است

این همان باد است کایمن می گذشت / بود جانِ کشت و ، گشت او مرگِ کشت


این همان بادی است که بدون آزار و در کمال ایمنی می آمد و می رفت . این باد به کشتمند ، جان می بخشید . یعنی بادی بود که ابرهای باران زا را بر فراز کشتمندها و مزارع می آورد و باران نرم و خرد خرد می بارید و کشتمند را طراوت می بخشید . به گاهِ پاک کردن خرمن نیز مفید می افتاد . ولی اینک جانِ کشتمند را می ستاند . یعنی آن را به ویرانه مبدّل می کند . [ استاد همایی می گوید : مولانا با همان شیوه و طرز خاص که در تخیّلات شاعرانه و انتقال افکار دارد از کلمۀ ( هوی = هوا ) به معنی هوس و آرزوی دل که در ابیات پیش گذشت به «بادِ هوا» و «بادِ عاد» و «بادِ سلیمان» و «بادِ غرور» و «بادِ تنفّس» و «بادِ دردِ دندان» منتقل می شود و در هر مورد مضمونی لطیف و مطلبی عالی بیان می کند . مثلاََ می گوید : «باد را بشکن که بس فتنه ست باد» که منظورش بادِ غرور و هوای نَفس است . (تفسیر مثنوی مولوی ، ص 211) ]

دستِ آن کس که بکردت دست ، بوس / وقتِ خشم آن دست می گردد دَبُوس


آن کس که قبلاََ دستِ تو را می بوسید . همان دست به هنگام خشم به گُرزی مبدّل می گردد و علیه تو بکار می رود . [ دَبّوس = گُرز آهنین و چوبین ]

یا رب و یا رب برآرَد او ز جان / که بِبُر این باد را ، ای مُستَعان


آن کس که دردِ دندان کلافه اش کرده است از صمیمِ قلب فریاد یا رب ، یا رَبش بلند می شود و می گوید : ای یاورِ بندگان ، این باد را از من رفع فرما . [ مُستَعان = آنکه از او یاری خواهند ، یاور ، از اسماء الله است ]

ای دهان ، غافل بُدی زین باد ، رَو / از بُنِ دندان در استغفار شو


ای صاحب دهانی که از این باد غافل بودی . برو از تَهِ دل آمرزش طلب کن . [ شاید مراد اینست که دردها و بیماری ها به جزای گناهان پیشین بوده است . ]

چشمِ سختش اشک ها باران کند / مُنکران را درد ، الله خوان کند


چشمِ بی احساس و عاطفه شخص غافل به هنگام گرفتاری و بلا اشک های فراوان می بارد . اصولاََ خداوند از طریق درد دادن ، حق ستیزان را نیز ذاکرِ خدا می کند .

چون دَمِ مردان نپذرفتی ز مرد / وحیِ حق را ، هین پذیرا شو ز درد


ای غافل ، چون کلامِ اهل الله را از ولیِّ خدا نشنیدی . به خود آی و الهامات ربّانی را از طریق دردِ دندان بشنو . [ بندگان مطیع از طریق ریاضات اختیاری دائماََ به ذکر حق مشغول اند . امّا بندگان نافرمان گاه از طریق ریاضات اجباری به راهِ هدایت می آیند .

ریاضت = در لغت به معنی رام کردن ستور و تعلیم و تربیت اسب جهتِ سوار شدن است . امّا در اصطلاحِ عرفانی به معنی تمرین دادن نَفس برای حصولِ صدق در نیّت و گفتار و کردار است یعنی آدمی باید در پرتوِ ریاضت به جایی رسد که همۀ نیّات قلبی و اعمالِ خود را خالصاََ برای حق تعالی قرار دهد . صوفیان برای ریاضت سه مرتبه قایل شده اند . ریاضت عامه ، ریاضت خاصه و ریاضتِ اخصِ خواص . ( شرح منازل السائرین ، ص 43 و 44 ) . ریاضت بر دو نوع ادست : ریاضت اجباری ، ریاضت اختیاری .

ریاضت اجباری = پریشانی هایی است که بر اثرِ حوادثِ ناگوار در زندگانی هر کس به نوعی پیش می آید . مولانا می گوید این حوادث را نیز باید با صبر و شکیبایی تحمل کرد و بیتابی اظهار ننمود . چه بسا همین زیان ها ، بلا گردان جانِ آدمی باشد .

ریاضت اختیاری = مخصوصِ سالکان و مؤمنان است که با اراده و آگاهی آن را برای خود برمی گزینند تا نَفسِ خود را مهار زنند و خود را به کمال رسانند .

باد گوید : پیکم از شاهِ بشر / گه خبر خیر آورم ، گه شور و شر


باد با زبان حال می گوید : من پیک شاهِ آدمیان هستم . یعنی مأمور ابلاغ اخبار از بارگاه الهی به انسانها هستم . گاهی خبر خوش می آورم و گاهی اخبار فتنه انگیز .

زآنکه مأمورم ، امیرِ خود نِیَم / من چو تو غافل ز شاهِ خود کِیَم ؟


زیرا من اختیاری بر خود ندارم . بلکه مأمور حضرت حقّ ام . من چگونه ممکن است که مانند تو از پادشاه خود ( حضرت حق ) غافل باشم ؟

گر سلیمان وار بودی حالِ تو / چون سلیمان ، گشتمی حمّالِ تو


اگر تو ای انسان ، سیرتِ سلیمانی داشته باشی . تو را نیز مانند سلیمان نبی (ع) حمل می کردم .

عاریَه ستم ، گشتمی مُلکِ کَفَت / کردمی بر رازِ خود من واقفت


با آنکه وجودی عاریتی دارم و نه مستقل ، یعنی با آنکه وجودم قائم به حق است و نه به خود . به تو تعلّق می گرفتم و تو را از اسرار حقّانی آگاه می کردم .

لیک ، چون تو یاغیی ، من مُستَعار / می کنم خدمت تو را روزی سه چار


امّا چون تو عصیانگر هستی و من عاریتی . فقط سه چهار روز در خدمت تو قرار می گیرم . [ تا حکم حق در رسد و به مقتضای آن عمل کنم . ]

پس چو عادت سرنگونی ها دهم / ز اسپهِ تو یاغیانه برجَهَم


در آن صورت تو را مانند قوم عاد سخت واژگونه سازم . و همچون سربازان متمرّد از سپاه تو بگریزم .

تا به غیب ایمانِ تو محکم شود / آن زمان کایمانت مایۀ غم شود


تا ایمان تو به عالم غیب استوار شود . امّا آن ایمان در آن موقعیّت سودی ندارد . بلکه فقط غم و اندوه می زاید . [ ایمانی که بعد از حججِ بلغۀ الهی حاصل نشود . و فقط به وقت بوار و هلاک پدید آید هیچ ارزشی بر آن مترتّت نیست . چرا که اهل الله آن ایمان را «ایمان یأس» گویند . ]

آن زمان ، خود جملگان مؤمن شوند / آن زمان ، خود سرکشان بر سر دوند


در آن وقت ، یعنی به گاهِ ضیق و بلا همگان به ایمان می گرایند . در آن وقت عاصیان لجوج نیز با سر به طرف ایمان می دوند .

آن زمان ، زاری کنند و اِفتقار / همچو دزد و راهزن در زیرِ دار


در آن وقت همگان می نالند و اظهار نیاز می کنند . درست مانند زاری و تضرّع دزدان و راهزنان در زیر چوبۀ دارِ مجازات . [ اِفتقار = فقر و تنگدستی ]

لیک گر در غیب گردی مُستَوی / مالِکِ دارَین و شِحنۀ خود تویی


امّا اگر در جهان غیب مستقر شوی . یعنی اگر به ماوراء الطبیعه ایمان بیاوری . صاحب سرای دنیا و آخرت می شوی و بر نَفسِ خود مراقب خواهی بود . [ مُستَوی = مستقر ، یکسان ، مستقیم / دارَین = دو خانه ، در اینجا دنیا و آخرت / شِحنه = گزمه ، داروغۀ شهر ]

شِحنِگیّ و پادشاهیِّ مُقیم / نه دو روزه و مُستَعارست و سَقیم


داروغگی و سلطنت معنوی تو پایدار است . نه مانند امارت و سلطنت دنیوی دو روزه و عاریتی و ناقص و مخدوش باشد . [ شِحنگی = داروغگی ، نگهبانی شهر / سَقیم = بیمار ، در اینجا به معنی ناقص و مخدوش ]

رَستی از پیکار و کارِ خود کُنی / هم تو شاه و ، هم تو طبلِ خود زنی


از ستیزه و نقار می رهی و تنها به کار خود مشغول می شوی . هم بر مملکت وجود خود امارت می کنی و هم کار خود را خود انجام می دهی . [ طبل خود را زدن = کار خود را انجام دادن ، مزدور کسی نبودن ]

چون گلو ، تنگ آوَرَد بر ما جهان / خاک خوردی کاشکی حلق و دهان


چون گِلو ، جهان را بر ما تنگ می کند . یعنی از آنرو که توجّه تامّ به شکم و خواسته های مادّی ، جهان را با همۀ این پهناوری بر ما تنگ و ملال آور می کند . ای کاش حلق و دهان ما به جای این همه طعام های رنگین و خواهش های حیوانی ، خاک می خورد و برای خوردن طعام های مختلف ما را این همه به ذلّت و بدبختی نمی کشاند .

این دهان خود خاک خواری آمده ست / لیک خاکی را که آن رنگین شده ست


دهان آدمی خاک می خورد . ولی خاکی رنگین می خورد . یعنی اطعمۀ مختلفی را از خاک بررُسته می خورد . ولی به هر حال خاک می خورد .

این کباب و این شراب و این شِکر / خاکِ رنگین است و نَقشین ، ای پسر


ای پسر ، این کباب و شراب و شهدی که می خوری . تماماََ خاک است منتهی خاکی رنگین و منقوش . [ نَقشین = منقوش ]

چونکه خوردی و شد آنها لَحم و پوست / رنگِ لَحمش داد و ، این هم خاکِ کوست


وقتی که خاک های رنگین (اطعمۀ رنگارنگ) خوردی و به گوشت و پوست مبدّل شد . بدان که خداوند به آن خاک رنگ گوشت داده است . یعنی خاک را به گوشت مبدّل کرده است . پس گوشت و میوه و اغذیه تماماََ خاک وی و برزن است . [ لَحم = گوشت ]

هم ز خاکی بَخیه بر گِل می زند / جمله را هم باز خاکی می کند


صانع متعال از خاک بر گِل بَخیه می زند . یعنی موالید خاکی را به جسم خاکی ما پیوند می زند و آن را ترمیم می کند . و امّا سرانجام همۀ موجودات اعم از اَکل و مأکول مبدل به خاک می شوند .

هندو و قِفچاق و رومی و حَبَش / جمله یک رنگ اند اندر گور ، خَوش


در داخل گور ، هندی و ترک و رومی و حبشی جملگی یک رنگ دارند و آسوده آرمیده اند . یعنی این تفارق ها همه مربوط به این دنیاست و در آن دنیا وحدت حاکم است . [ قِفچاق = قِبچاق ، ناحیتی در شمال دریای خزر که طایفۀ ترکان آن دشت را بدین نام خوانند ]

تا بدانی کآن همه رنگ و نگار / جمله روپوش است و مکر و مُستَعار


تا این نکته را فهم کنی که همۀ رنگ ها و تعلّقات ، حجاب و دستان و عاریت است . یعنی جمیع عوارض و تعلّقات اینجهانی موجب فریب آدمی شود و هیچ دوامی ندارد .

رنگِ باقی صِبغَةُ الله است و بس / غیرِ آن ، بربسته دان همچون جَرَس


رنگِ پایدار تنها رنگ خداست . بجز رنگ خدا ، همۀ رنگ ها را ساختگی و غیر اصیل بدان . درست مانند زنگوله هایی که بر گردن چهارپایان می بندند . یعنی تنها رنگی که پایدار می ماند رنگ وحدت الهی است . مابقی عوارض و الوان مصنوعی و ساختگی است . مانند زنگوله های چهارپایان که از آنان نیست بلکه به آنان بسته می شود . [ صِبغة الله = رنگ خدا / متخذ است از آیه 138 سوره بقره « رنگ کردنی از خدا و کیست نکوتر از خداوند در رنگ کردن ؟ و مائیم او را پرستندگان » مفسران قرآن کریم ، صبغة الله را به توحید و اسلام و فطرت و حجت خدا تفسیر کرده اند . / بربسته = غیر اصیل ، مجازی / جَرَس = زنگ ، زنگوله هایی که بر گردن گلّه می اندازند . ]

رنگِ صدق و رنگِ تقوی و یقین / تا ابد باقی بُوَد بر عابدین


رنگ صداقت و تقوی و یقین تا ابد برای عبادت کنندگان باقی خواهد ماند .

رنگِ شکّ و رنگِ کفران و نفاق / تا ابد باقی بُوَد بر جانِ عاق


رنگِ شک و رنگِ ناسپاسی و دو رویی نیز تا ابد در جان گنهکاران خواهد ماند . ( عاق = سرکش و نافرمان ) [ اعمال و اوصاف و سِگال آدمی هر چه باشد در روح او اثری ثابت می گذارد . ثباتِ ملکات در حاقِّ ضمیر آدمی یکی از دلایل خلودِ عذاب جحیم و نعیم جنّت است . ]

چون سیه روییِّ فرعونِ دَغا / رنگِ آن باقیّ و ، جسمِ او فنا


درست مانند سیاهرویی فرعون حیله گر که رنگ حیله های او در حاقّ نَفس یاقی مانده در حالی که جسم او به فنا رفته است . ( دَغا = حیله گر ، مکّار )

برق و فرِّ رویِ خوبِ صادقین / تن فنا شد ، و آن به جا تا یَومِ دین


روشنی و رونقِ چهرۀ صادقان تا روز جزا باقی است . هر چند که جسمشان فانی شده است .

زشت آن زشت است و ، خوب آن ، خوب و بس / دایم آن ضَحّاک و این اندر عَبَس


آدمِ زشت آن کسی است که زشتیِ اوصاف و احوالش در حاقِّ ضمیر او ثابت بماند . و آدم زیبا نیز کسی است که اوصافِ نیکش در نَفسِ ناطقه اش باقی مانَد . آدم نکوکار همواره خندان است و آدم بَدکار همیشه گرفته و عبوس . [ ضَحّاک = بسیار خنده کننده ، خندان / عَبَس = عبوسی ، تُرش رویی ]

خاک را رنگ و فن و سنگی دهد / طفل خویان را بر آن جنگی دهد


خداوند به خاک ، رنگ و خاصیّت شِگرف و احجار کریمه عطا می فرماید . و طفل سیرتان را بر سرِ آن به نزاع و چالش می کشد . [ مراد از «سنگ» در اینجا احجار کریمه از قبیل لعل و یاقوت و زبرجد و عقیق است . ]

منظور بیت : ابنای دنیا که عقلی کودک وش دارند بر سرِ زخارف دنیا که به منزلۀ خاک است نزاع می کنند و حطام دنیوی را از دست هم به یغما می برند .

از خمیری اُشتر و شیری پَزَند / کودکان از حِرصِ آن کف می گزند


مثلاََ از خمیر نان هایی به شکل شتر و شیر می پَزَند و اطفال از شدّت شوق به داشتن آن نان ها حسرت می خورند . ( کف گزیدن = حسرت خوردن ، دریغ خوردن ) [ یکی از تفنّنات و وسایل تفریحی کودکان در قرون پیشین پختن نان به شکل حیوانات بوده است . بچه ها به این قبیل نان ها سخت علاقه مند بودند . و چه بسا بر سرِ آن نزاع ها می کردند در حالی که آن نان وقتی به دهان نهاده می شد هیچ فرقی با نان های دیگر نداشت و فقط شکل ظاهری آن با سایر نان ها متفاوت بود . پس جنگ آن اطفال بر سرِ شکل و صورت بوده است . چنانکه مردم دنیا نیز همچون اطفال بر سر شکل و صورت با هم به جنگ خاسته اند . ]

شیر و اُشتر نان شود اندر دهان / در نگیرد این سخن با کودکان


اگر به آن اطفال بگویی که : بابا جان ، این شیر و شترها ساختگی است و چنانچه به دهان بگذاری به خمیر نان مبدّل می شود . این حرف به گوش آنان فرو نمی رود و هیچ تأثیری بر آنان نمی نهد . [ در گرفتن = اثر نهادن ]

کودک اندر جهل و انکار و شکی ست / شُکرِ باری ، قوّتِ او اندکی ست


کودکان دچار نادانی و خیالات و شکوک هستند . باز خدا را شُکر که قدرت بدنی آنان کم است .

طفل را اِستیزه و صد آفت است / شُکرِ این که بی فن و بی قوّت است


کودک صد نوع لجاجت و آفت دارد . باز خدا را شُکر که دستان و توان ندارد .

وای از این پیرانِ طفلِ نا ادیب / گشته از قوّت بلایِ هر رقیب


وای از این پیرانِ طفل صفتِ نافرهیخته که به سبب قدرتی که دارند بلای جان عقلایی هستند که حافظان خلایق اند . [ رقیب = نگهبان ، مراقب ، حافظ ]

چون سلاح و جهل جمع آید به هم / گشت فرعونی جهان سوز از ستم


وقتی که سِلاحِ زورمداری و نادانی در یک شخص جمع شود . آن شخص در ستمکاری به فرعونی مبدّل خواهد شد که جهانی را به کامِ آتشِ جهل و تفرعن خود اندر سازد .

شُکر کن ای مردِ درویش از قُصور / که ز فرعونی رهیدی وز کُفور


ای مسکین ، خدا را شکر کن که به جهت نداشتن امکانات قدرت مدارانه از فرعونیّت و کفران نجات یافته ای .

شُکر که مظلومی و ، ظالم نِه ای / ایمن از فرعونی و هر فتنه ای


خدا را شکر کن که ستمدیده ای نه ستمکار . و از فرعونیّت و فتنه انگیزی آسوده خاطری .

اِشکمِ تی ، لافِ الّلهی نزد / کآتشش را نیست از هیزم مدد


مثلاََ شکمِ خالی هیچوقت ادعای خدایی نمی کند . زیرا آتش طبع گرسنه و مسکین از هیزم قدرت مددی ندارد . [ تی = خالی ، تهی ]

اِشکمِ خالی بُوَد زندانِ دیو / کِش غم نان مانع است از مکر و ریو


شکمِ الی زندان شیطان (نَفسِ امّاره) است . زیرا غم نان او را از حیله و نیرنگ بازمی دارد . [ ریو = مکر و حیله ]

اِشکمِ پُر لوت دان بازارِ دیو / تاجرانِ دیو را در وی غریو


امّا شکمِ انباشته از طعام های مختلف را بازارِ شیطان بدان . و شیاطین در اندرون آن شکم سخت غریو و غوغا می کنند و به داد و ستد مشغول اند . یعنی ایمان شخص را می گیرند و لذّات و شهوات بدو می دهند .

تاجرانِ ساحرِ لاشَی فروش / عقل ها را تیره کرده از خروش


تاجران جادوگری که «هیچ» را به مردم می فروشند . با غریو و غوغای خویش عقل آنان را سست و تیره می کنند . [ شیطان صفتان مُضِلّ به ساحرانی تشبیه شده اند که سرمایه ایمان و ایقان خلایق را می گیرند و به جای آن کالۀ هیچ و پوچ اوهام را تحویل می دهند . ]

خُم ، روان کرده ز سِحری چون فَرَس / کرده کرباسی ز مهتاب و غَلَس


مثلاََ ساحران خمره ای را به شکل اسب درمی آورند و حرکت می دهند . یا از مهتاب و سایه ، کرباس درست می کنند . یعنی در قوّۀ متخَیّله شخص تصرف می کنند بطوری که از تضاد نورِ مهتاب و سیاهی تاریکی در نظر او پارچۀ کرباس نشان می دهند و آن را در برابر چشم او زرع می کنند و بدو می فروشند . در حالی که همۀ اینها خیالاتی بیش نیست . ( شرح بیت 1162 به بعد در دفتر سوم ) [ غَلَس = تاریکی آخر شب ]

چون بَریشَم ، خاک را بر می تنند / خاک در چشم مُمَیِّز می زند


ساحران خاک را مانند نخِ ابریشم می تابند و خاکِ حیله در چشم افراد عاقل و بالغ می پاشند . یعنی بقدری در کار خود مهارت دارند که حتّی عقلا نیز نمی توانند متوجّه چابک دستی و تزویر آنان شوند . [ مُمَیِّز = تمیز دهنده ، تشخیص دهندۀ خوب و بد ، در اینجا به معنی بالغ و عاقل ]

چَندَلی را رنگِ عودی می دهند / بر کلوخی مان حسودی می دهند


چوب خوشبو و مرغوبِ صندل را به صورت چوب معمولی جلوه می دهند . یعنی شی ء مطلوب را نامطلوب نشان می هند . و کلوخ بی ارزش را چنان می آرایند که ما از فرط شوق بدان به حسادت گرفتار می آییم . [ چَندَل = در اصل همان سَندَلِ هندی است ، درختچه ای با گل های سفید خوشه ای که به عربی صَندَل گویند و چوب آن مرغوب و معطر است / «عود» در اینجا به معنی چوب معمولی است نه آن مادّه معطّری که از نافۀ آهویِ خُتن تهیّه می کنند . زیرا «عود» که لفظی عربی است به معنی تخته و شاخۀ بریده نیز آمده است . ]

پاک آنکه خاک را رنگی دهد / همچو کودک مان بر آن جنگی دهد


پاک خداوندی که خاک را رنگین فرماید و ما را همچون اطفال بر سرِ تملّک آن به ستیز می انگیزد . یعنی مال و عقار دنیوی در حقیقت خاک است و ما دنیائیانِ طفل سیرت پیرامون آن هنگامه ای عظیم بر پا داشته ایم .

دامنی پُر خاک ، ما چون طفلکان / در نظرمان خاک همچون زَرِّ کان


ما همچون اطفال صغیر دامنی از خاک انباشته ایم که این خاک ، طلای معدن است .

طفل را با بالِغان نبوَد مجال / طفل را حق کی نشانَد با رِجال ؟


کودک از نظر عقلانی همطراز افراد بالغ نیست . چگونه ممکن است که خداوند ، اطفال را همشأن مردان کامل قرار دهد ؟

میوه گر کهنه شود ، تا هست خام / پخته نَبوَد ، غوره گویندش به نام


میوه اگر چه کهنه شود . ولی تا وقتی که خام نارسیده باشد . باز آن را غوره می نامند .

گر شود صد ساله آن خامِ تُرُش / طفل و غوره ست او برِ هر تیزهُش


اگر آن میوۀ کالِ تُرُش مزه صد سال هم که عمر کند . باز از نظر عقلا کودک است و نامش همچنان غوره .

گر چه باشد مو و ریشِ او سپید / هم در آن طفلیِّ خوف است و امید


هر چند مو و ریشِ او سفید شده . ولی هنوز در مرتبۀ بیم و امید و احساسات کودکانه است .

که رسم ؟ یا نارسیده مانده ام ؟ / ای عجب با من کند کَرم آن کَرَم ؟


او پیشِ خود می گوید : آیا سرانجام به کمال مطلوب خواهم رسید یا خام و نارس می مانم ؟ عجبا ، آیا آن تاک کرامتی می فرماید که به کمال نُضج و پختگی رسم ؟ [ کَرم = درخت انگور ، تاک ]

با چنین ناقابلی و دوری ای / بخشد این غورۀ مرا انگوری ای ؟


آیا با چنین نالایقی و بُعدی که از حضرت حق دارم . آن حضرت غورۀ وجودِ مرا به مرتبۀ انگوری ارتقاء می دهد .

نیستم اومیدوار از هیچ سو / وآن کَرَم می گویدم : لا تَیأَسُوا


از هیچ طرفی امید ندارم . ولی خداوندِ صاحب کرم به من می فرماید : نومید مشوید . [ لا تَیأَسُوا = نومید مشوید ، متخذ از آیه 87 سورۀ یوسف است « ای پسرانم ، به جستجوی یوسف و برادرش بروید و از رحمت خدای تعالی نومید مشوید که تنها کافران از رحمت خدا نومیدند » ]

دایماََ خاقانِ ما کرده ست طُو / گوشمان را می کشد لاتَقنَطُوا


سلطان ما ، یعنی حضرت حق همواره برای ما جشن بر پا داشته و گوش ما را می کشد و می گوید : نومید مشوید . ( طَو = مخفّفِ طُوی ، لفظی ترکی است به معنی جشن مهمانی ، عروسی و جشن ختنه سوران / لا تَقنَطوا = نومید مشوید ، متخذ از آیه 52 سورۀ زمر « از رحمت خدا نومید نشوید که همانا خداوند ، همه گناهان را می آمرزد » [ حضرت حق دائماََ بندگان خود را مورد لطف و احسان خود قرار می دهد و آنان را از ناامیدی باز می دارد . ]

گر چه ما زین ناامیدی در گَویم / چون صلا زد ، دست اندازان رویم


اگر چه ما به سبب ناامیدی در گودال حرمان اندریم . امّا اگر حضرت حق ما را بانگ زند رقص کنان و دست زنان بدان سو می رویم . [ گَو = گودال / دست اندازان = رقص کنان ، در حال دست افشانی ]

دست اندازیم چون اَسپانِ سیس / در دویدن سویِ مَرعایِ اَنیس


مانند اسبان چابک رقص کنان به سوی چراگاهِ مأنوس خود ، یعنی به کوی حقیقت می شتابیم . [ سیس = اسب چابک و تیز تک / مرعی = چراگاه ]

گام اندازیم و ، آنجا گام ، نی / جام پردازیم و ، آنجا جام ، نی


هر چند گام برمی داریم . ولی گامی در آنجا نیست . یعنی سیر و سلوک عرفانی ، جنبۀ جسمانی ندارد بلکه روحانی است و حرکت با پای روح است . و هر چند جام سر می کشیم . ولی جامی در آنجا وجود ندارد . یعنی جام و شراب مرتبۀ الهی صوری و مادی نیست . از اینرو سالکین الی الله بدون جام و شراب دنیوی مست می شوند . چرا که مست از شراب ربّانی اند و بادۀ کبرای سبحانی می پیمایند .

زآنکه آنجا جمله اشیا جانی است / معنی اندر معنی اندر معنی است


زیرا که در آن مرتبه همه چیز روحانی است . و معنی اندر معنی اندر معنی است . یعنی در مرتبۀ الهی و صقع ربوبی معنویّت صرف حاکم است و لاغیر .

هست صورت سایه ، معنی آفتاب / نورِ بی سایه بُوَد اندر خراب


برای مثال ، صورت اشیاء ، سایه است و معنی آنها به منزلۀ آفتاب . نورِ بدون سایه را باید در خرابه یافت . یعنی تا وقتی که جسم و نور قرین هم باشند . سایه و نور توأمان وجود دارد . امّا همینکه جسم از میان رفت نورِ محض همه جا را فرا می گیرد . چنانکه در ویرانۀ بی در و دیوار نور محض خورشید بر همه جا ساطع است . پس تجرید محض روح وقتی حاصل آید که روح از مقتضیّات جسمانی برهد .

چونکه آنجا خشت بر خشتی نماند / نورِ مَه را سایۀ زشتی نماند


چونکه در خرابه خشتی روی خشتی نماند . سایۀ زشت ماه نیز بر جای نماند .

خشت ، اگر زرّین بُوَد بَر کندنی ست / چون بهایِ خشت ، وحی و روشنی ست


اگر خشت از طلا هم که باشد باید آن را کَند . زیرا بهای آن خشت ، وحی و روشنایی است . یعنی حجاب شمس حقیقت حتّی اگر از امور مقدسی چون طاعات و عبادات و علاقه به اکتساب علوم و نظایر آن باشد . سالک باید آنها را نیز از خود وانهد . [ «خشت زرین» تعبیری است از حُجُبی که از سنخ امور مقدسه باشد . شناخت حجاب های نورانی از اهمّ شرط سلوک است . شناخت و فرونهادن آن حجاب ها واقعاََ مرد میدان می خواهد . زیرا حجاب ، حجاب است چه زریّن و چه گِلین . هر خشتی که از برابر شمس حقیقت از خود واکَنی . حضرت حق اشراق و الهام را به تو عوض می دهد . پس اشراقان قلبی منوط به رهیدن از مقتضیّات جسمانی است . رجوع شود به  حکایت کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار ]

کوه ، بهرِ دفعِ سایه ، مُندَک است / پاره گشتن بهرِ این نور اندک است


کوهِ خودبینی و انانیّت برای رفع وجودِ ظلّی و سایه وار بشری باید متلاشی شود . پاره پاره شدن این کوه به منظور اخذ انوار ربّانی امری بس حقیر و بی ارزش است . یعنی محو وجود موهوم بشری در مقابلِ نوری که از شمسِ حقیقت کسب می شود هیچ است . به تعبیری کاله ای ناچیز را داده ای و در عوض متاعی نفیس به دست آورده ای . [ مُندَک = متلاشی شده ، ویران ]

بر برونِ کُه چو زد نورِ صَمَد / پاره شد ، تا در درونش هم زَنَد


چون نورِ خداوند بی نیاز بر بیرون کوه طور تابید . آن کوه پاره شد تا نور به درونِ آن نیز بتابد . [ دو بیت اخیر اشارت است به آیه 143 سورۀ اعراف « آنگاه که موسی به وعده گاه ما آمد . پروردگارش با او سخن گفت . موسی عرض کرد پروردگارا خود را به من بنمای . تا به تو درنگرم . خداوند فرمود : هرگز مرا نتوانی دیدن . ولی به کوه درنگر . اگر کوه بر جای خود بماند . مرا توانی دیدن . وقتی که پروردگار موسی بر کوه تجلّی کرد . کوه از هم بگُسست و موسی بیهوش بر زمین افتاد . چون بهوش آمد عرض کرد : پاکیزه خداوندا ، من (از این درخواست) نزدت توبه آوردم که من نخستین ایمان آورندگانم » ]

گرسنه ، چون بر کفَش زد قرصِ نان / واشِکافد از هوس ، چشم و دهان


مثال دیگر ، اگر در کفِ دست گرسنه ای قرص نانی نهاده شود . از روی اشتیاق فراوان چشم و دهان خود را نیز باز می کند .

صد هزاران پاره گشتن ارزد این / از میانِ چرخ برخیز ، ای زمین


این نور ، یعنی اکتساب نورِ ربّانی به این می ارزد که سالک صد هزار مرتبه پاره پاره شود . ای زمین ، از مقابل آسمان برخیز و کنار برو . [ ادامه در بیت بعدی ]

تا که نورِ چرخ گردد سایه سوز / شب ز سایۀ توست ای یاغیِّ روز


تا نور آسمان ، سایه را محو کند . ای دشمن روز ، سیاهی شب از سایۀ توست . [ حکیم سبزواری گوید : زمین ، سایه ای مخروطی دارد که به هر قسمت افتد در آنجا شب خواهد بود . این سایه در جهت مخالفِ حرکت آفتاب منعکس می شود . و این سایه تابع حرکت آفتاب است . گاه در قَوسُ الّیل است و گاه در قَوسُ النَّهار ( شرح اسرار ، ص 510 ) ]

منظور بیت : جسم و جسمانیّات میان نَفس آدمی و عالم مجرّدات الهی حجاب می شود .

این زمین چون گاهوارۀ طفلکان / بالغان را تنگ می دارد مکان


این زمین مانند گهوارۀ کودکان جا را برای بزرگترها تنگ می کند . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

بهرِ طفلان حق زمین را مَهد خواند / در گواره شیر بر طفلان فشاند


حضرت حق برای آدمیان که به منزلۀ اطفال هستند زمین را گهواره نامید و در آن گهواره به اطفال شیر داد . یعنی به آدمیان رِزق و روزی عطا فرمود . [ در آیه 6 سورۀ نبأ آمده است « آیا زمین را گهواره قرار ندادیم » و در آیه 53 سورۀ طه آمده است « آن خدایی که زمین را برای شما گهواره قرار داد » . قرآن کریم به دلیل حرکت زمین ، زمین را به گهواره تشبیه کرده است . ]

خانه تنگ آمد ازین گهواره ها / طفلکان را زود بالغ کُن شَها


خانۀ دنیا به سبب این گهواره ها تنگ شده است . یعنی ابنای دنیا که همچون اطفال اند از بس به خانه چسبیده اند و میل ندارند به آن عالم توجّه کنند ازدحام شده است . شاها ، هر چه زودتر این اطفال را بالغ فرما . یعنی به بلوغ روحانی برسان تا به گهوارۀ زمین وابسته نشوند .

ای گواره خانه را ضَیِّق مدار / تا تواند کرد بالغ انتشار


ای گهواره ، تو خانه را تنگ مکن تا افراد بالغ بتوانند در پهنۀ آن ببالند . [ ضَیِّق = تنگ ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه فوت شدن برادر بزرگین و آمدن برادر دوم به جنازۀ او

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟