قصه درویشی که در هرات غلامانِ آراسته عمید را دید

قصه درویشی که در هرات غلامانِ آراسته عمید را دید | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

قصه درویشی که در هرات غلامانِ آراسته عمید را دید | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 3165 تا 3209

نام حکایت : حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی

بخش : 4 از 11 ( قصه درویشی که در هرات غلامانِ آراسته عمید را دید )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی

شخصی بالای درختی رفت و شاخه های آن را محکم می تکاند و میوه ها را می خورد و بر زمین می ریخت . صاحب باغ آمد و گفت : خجالت بکش ، داری چه کار می کنی ؟ آن شخص با گستاخی تمام گفت : بنده ای از بندگان خدا می خواهد میوه ای از باغ خدا بخورد . این کار چه ایرادی دارد ؟ صاحب باغ دید بحث و مجادله با او فایده ای ندارد . پس غلام تُرک خود را صدا زد و گفت : آن چوب و طناب را بیاور تا جواب مناسبی به این دزد بدهم . دست و پای دزد را بستند و صاحب باغ محکم با چوب او را مضروب کرد . دزد می گفت …

متن کامل ” حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات قصه درویشی که در هرات غلامانِ آراسته عمید را دید

ابیات 3165 الی 3209

3165) آن یکی گُستاخ رُو اندر هَری / چون بدیدی او غلام مهتری

3166) جامۀ اطلس کمر زرّین روان / روی کردی سویِ قبلۀ آسمان

3167) کِای خدا زین خواجۀ صاحب مِنَن / چون نیاموزی تو بنده داشتن ؟

3168) بنده پروردن بیاموز ای خدا / زین رئیس و اختیار شهر ما

3169) بود محتاج و برهنه و بی نوا / در زمستان لرز لرزان از هوا

3170) اِنبساطی کرد آن از خودبَری / جرأتی بنمود او از لَمتُری

3171) اعتمادش بر هزاران مَوهِبت / که ندیمِ حق شد اهلِ معرفت

3172) گر ندیمِ شاه گُستاخی کند / تو مکن آن که نداری آن سند

3173) حق میان داد و ، میان بِه از کمر / گر کسی تاجی دهد ، او داد سر

3174) تا یکی روزی که شاه آن خواجه را / متّهم کرد و بِبستش دست و پا

3175) آن غلامان را شکنجه می نمود / که دفینۀ خواجه بنمایید زود

3176) سرِّ او با من بگویید ای خَسان / ورنه بُرَّم از شما حلق و لِسان

3177) مدّتِ یک ماهشان تعذیب کرد / روز و شب اِشکنجه و اِفشار و درد

3178) پاره پاره کردشان و ، یک غلام / رازِ خواجه وانگفت از اهتمام

3179) گفتش اندر خواب هاتف ، کِای کیا / بنده بودن هم بیاموز و بیا

3180) ای دریده پوستینِ یوسفان / گر بدرّد گرگت ، آن از خویش دان

3181) زآنکه می بافی ، همه ساله بپوش / زآنکه می کاری ، همه ساله بنوش

3182) فعلِ توست این غصّه هایِ دَم به دَم / این بُوَد معنیِّ قَد جَفَّ القَلَم

3183) که نگردد سنّتِ ما از رَشَد / نیک را نیکی بُوَد ، بَد راست بَد

3184) کار کن هین که سلیمان زنده است / تا تو دیوی ، تیغِ او بُرَّنده است

3185) چون فرشته گشت ، از تیغ ایمنی ست / از سلیمان هیچ او را خوف نیست

3186) حکمِ او بر دیو باشد نه مَلَک / رنج در خاک ست ، نه فوقِ فَلَک

3187) ترک کن این جبر را که بس تهی ست / تا بدانی سِرِّ سِرِّ جبر چیست

3188) ترک کن این جبرِ جمعِ مَنبَلان / تا خبر یابی از آن جبرِ چو جان

3189) ترکِ معشوقی کن و ، کن عاشقی / ای گُمان برده که خوب و فایقی

3190) ای که در معنی ز شب خامُش تری / گفتِ خود را چند جویی مُشتری ؟

3191) سَر بجنبانند پیشت بهرِ تو / رفت در سودایِ ایشان دهرِ تو

3192) تو مرا گویی : حسد اندر مپیچ / چه حسد آرد کسی از فوتِ هیچ ؟

3193) هست تعلیمِ خسان ای چشم شوخ / همچو نقشِ خُرد کردن بر کلوخ

3194) خویش را تعلیم کن عشق و نظر / کان بُوَد چون نقش فی جِرمِ الحَجَر

3195) نَفسِ تو با توست شاگردِ وفا / غیر ، فانی شد ، کجا جویی ؟ کجا ؟

3196) تا کنی مر غیر را حَبر و سَنی / خویش را بَدخُو و خالی می کنی

3197) متّصل چون شد دلت با آن عَدَن / هین بگو ، مَهراس از خالی شدن

3198) امرِ قُل زین آمدش ، کِای راستین / کم نخواهد شد ، بگو دریاست این

3199) اَنصِتُوا یعنی که آبَت را به لاغ / هین تلف کم کُن ، که لب خشک است باغ

3200) این سخن پایان ندارد ای پِدر / این سخن را ترک کن ، پایان نگر

3201) غیرتم نآید که پیشت بیستند / بر تو می خندند ، عاشق نیستند

3202) عاشقانت در پسِ پردۀ کرَم / بهرِ تو نعره زنان ، بین دَم به دَم

3203) عاشقِ آن عاشقانِ غیب باش / عاشقانِ پنج روزه کم تراش

3204) که بخوردندنت ز خُدعه و جذبه ای / سال ها زیشان ندیدی حبّه ای

3205) چند هَنگامه نِهِی بر راهِ عام ؟ / گام خَستی ، برنیامد هیچ کام

3206) وقتِ صحَت جمله یارند و حریف / وقتِ درد و غم ، بجز حق کو اَلیف ؟

3207) وقتِ دردِ چشم و دندان هیچ کس / دستِ تو گیرد بجز فریادرس ؟

3208) پس همان درد و مرض را یاد دار / چون اَیاز از پوستین کن اعتبار

3209) پوستین آن حالتِ دردِ تو است / که گرفته ست آن ایاز آن را به دست

شرح و تفسیر قصه درویشی که در هرات غلامانِ آراسته عمید را دید

یکی از فقرای با ذوق شهر هرات که از سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و عذاب بود وقتی چشمش به غلامان عمید ( یکی از بزرگان دولت سلجوقی ) افتاد و دید که آنان ( با وجود غلام بودن ) جامه های فاخر و حریرین به بر کرده و کمربند زرّین به میان بسته اند . منفعل شد و رو به آسمان نمود و با حسرت تمام گفت : خداوندا ، بنده نوازی را از جانب عمید یاد بگیر .

روزها وضع بدین منوال سپری می شد که ناگهان شاه ، عمید را به جُرمی متّهم کرد و به زندانش افکند و غلامان او را نیز به باد کتک گرفت و از آنان خواست که هر چه سریعتر گنجخانۀ عمید را لو دهند . غلامان در کمالِ جوانمردی طیِ یک ماه ، شکنجه های هولناک شاه را تحمّل کردند ولی لب به سخن نگشودند و راز ولی نعمت خود را فاش نساختند . تا اینکه شبی آن فقیر به خواب دید که هاتفی به او می گوید : ای گُستاخ تو نیز بندگی را از غلامان عمید یاد بگبر .

مأخذ آن حکایتی است که در منطق الطیر عطار نیشابوری آمده است :

در خراسان بود دولت بر مزید / زآنکه پیدا شد خراسان را عمید

صد غلامش بود تُرکِ ماه رُوی / سروقامت ، سیم ساعد ، مُشکبوی

هر یکی در گوش دُرّی شب فروز / شب شده از عکسِ آن دُر همچو روز

با کلاه شقّه و با طوق زَر / سر به سر سیمین بَر و زرّین سپر

با کمرهای مرصّع بر میان / هر یکی را نقره خنگی زیر ران

هر که دیدی روی آن یک لشکری / دل بدادی حالی و جان بر سری

از قضا دیوانه ای بس گرسنه / ژنده ای پوشیده پای برهنه

دید آن خیلِ غلامان را ز دور / گفت از آنِ کیستند این خیلِ حور

خواجۀ شهری جوابش داد راست / کاین غلامِ آن عمید شهر ماست

چون شنید این قصّه آن دیوانه زود / اوفتاد اندر سرِ دیوانه دود

گفت ای دارندۀ عرشِ مجید / بنده پروردن بیاموز از عمید

استاد فروزانفر معتقد است که مقصود از عمید خراسان ، محمد بن منصور نَسَوی از اعاظم رجال عهد سلجوقی است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 183 ) .

با مقایسه حکایت مثنوی و منطق الطیر آشکار می شود که مولانا به اقتضای مقاصد معنوی خود بر اجزای حکایت افزوده است و آن افزوده ها بدین قرار است : متهم کردن عمید و زندانی شدن او ، شکنجۀ غلامان و مقاومت آنان در فاش نکردن اسرار عمید .

مولانا در این حکایت که در نقد مشرب اهلِ جبر آمده مقاصد چندی را دنبال کرده از آن جمله : اصالت دادن به سعی و عمل انسان در ساختن خود ، تجسّم ملکوتی اعمال ، عدم افشای اسرار ربوبی برای نااهلان ، عدم التفات به مرید پروری های کاسبکارانه و …

***

آن یکی گُستاخ رُو اندر هَری / چون بدیدی او غلام مهتری


شخصی پُر رُو و گُستاخ در هرات هر گاه غلامِ یکی از اعیان را می دید . ( گُستاخ رُو = گُستاخِ پر رو ، جسور ، کسی رفتار جسورانه داشته باشد ) [ ادامه معنا در بیت بعدی ]

جامۀ اطلس کمر زرّین روان / روی کردی سویِ قبلۀ آسمان


می دید که آن غلام جامه ای از حریر بر تن کرده و کمربندی زرّین بر کمر بسته است . در آن لحظه به آسمان روی می کرد و می گفت :

کِای خدا زین خواجۀ صاحب مِنَن / چون نیاموزی تو بنده داشتن ؟


خداوندا ، چرا بنده نوازی را از خواجۀ بخشندۀ این غلام یاد نمی گیری ؟

بنده پروردن بیاموز ای خدا / زین رئیس و اختیار شهر ما


خداوندا ، بنده پروری را از این سَرور و برگریدۀ شهر ما بیآموز .

بود محتاج و برهنه و بی نوا / در زمستان لرز لرزان از هوا


آن شخص نیازمند و برهنه و بی توشه بود و در موسمِ زمستان از هوای سرد می لرزید .

اِنبساطی کرد آن از خودبَری / جرأتی بنمود او از لَمتُری


آن درویشِ بی خویش ، شوخیِ جسورانه ای کرد و از روی نادانی جسارتی نمود . [ انبساط = گستاخی ، گشاده رویی ، در اینجا به معنی شوخی و مزاح / لَمتُر = چاق ، فربِه ، در اینجا مجازاََ به معنی نادان است / از خودبَری = کسی که از خود بیزار باشد ، در اینجا مناسب معنی بی خویش است ]

اعتمادش بر هزاران مَوهِبت / که ندیمِ حق شد اهلِ معرفت


آن درویش بر عطایای بی شمار الهی اعتماد داشت زیرا عارف ، انیس و مونسِ حضرت حق است . [ مَوهبت = عطا ، بخشش ]

گر ندیمِ شاه گُستاخی کند / تو مکن آن که نداری آن سند


اگر انیس و مونس حضرت شاهِ وجود گستاخی ورزد تو گستاخی مَوَرز . زیرا تو از تکیه گاهِ عطایا و بخشش های معنوی الهی برخوردار نیستی . ( سَنَد = تکیه گاه ) [ مولانا می فرماید : سخنان گستاخانه و شَطح آمیز تنها خاصِ اولیای مقرّب الهی است و دیگران حق ندارند از روی تقلید ، سخنان بارِد و لایعنی بر هم ببافند و نامش را «شطحیات» بگذارند . ]

حق میان داد و ، میان بِه از کمر / گر کسی تاجی دهد ، او داد سر


حضرت حق کمر همّت و طاعت می بخشد و قطعاََ کمرِ همّت از کمربندِ زرّین گرانقدرتر است . اگر کسی تاجی می بخشد او (خداوند) سر بخشیده است . [ این بیت جمله ارشادی است برای آنکه مردم قدم در راهِ گستاخی ننهند و نگویند که فلان سلطان و بهمان رئیس به خادمش آن همه احسان کرد . انصافاََ بسیاری از ما بندگان نه تنها قدر نعمت های بیشمار الهی را نمی دانیم بلکه اصلاََ نعمت های عطا شده به خود را نمی بینیم تا شُکرگزارش باشیم . ]

تا یکی روزی که شاه آن خواجه را / متّهم کرد و بِبستش دست و پا


مولانا به ادامه حکایت می پردازد و می گوید : آن درویش به سخنان گستاخانۀ خود ادامه می داد تا آنکه روزی شاه ، عمید را مورد اتهام قرار داد و دست و پایش را بست .

آن غلامان را شکنجه می نمود / که دفینۀ خواجه بنمایید زود


شاه آن غلامان (غلامان زرّین کمر) را شکنجه می کرد و می گفت : زود بگویید ببینم گنجینۀ عمید کجاست ؟

سرِّ او با من بگویید ای خَسان / ورنه بُرَّم از شما حلق و لِسان


ای غلامان فرومایه ، اسرار عمید را به من بگویید و اِلّا گلو و ربان شما را خواهم بُرید . یعنی گردنتان را می زنم و زبان از کامتان بیرون می کشم . [ خَسان = فرومایگان ، جمع خَس ]

مدّتِ یک ماهشان تعذیب کرد / روز و شب اِشکنجه و اِفشار و درد


شاه به مدت یک ماه غلامان را شکنجه کرد و آنان سراسر روز و شب در حالِ شکنجه شدن و تحمل فشار و درد بودند .

پاره پاره کردشان و ، یک غلام / رازِ خواجه وانگفت از اهتمام


شاه با آنکه بدن آن غلامان را پاره پاره کرد ولی آنان با همّت و غیرتی که داشتند لب به افشای رازِ ولی نعمت خود نگشودند . حتی یک غلام نیز چنین کاری نکرد . [ از اهتمام = با همه کوششی که شاه می کرد ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 6 ، ص 270 ) ]

گفتش اندر خواب هاتف ، کِای کیا / بنده بودن هم بیاموز و بیا


این ماجرا بدین منوال گذشت تا اینکه شبی هاتفی غیبی به آن درویش گفت : ای بزرگمرد ، بیا و بندگی را نیز از این غلامان بیآموز .

ای دریده پوستینِ یوسفان / گر بدرّد گرگت ، آن از خویش دان


ای کسی که نیکان را می رنجانی . اگر گرگ تو را درید . این حادثه را ناشی از اعمال بَدِ خود بدان . [ شرح بیت 3662 دفتر چهارم ]

زآنکه می بافی ، همه ساله بپوش / زآنکه می کاری ، همه ساله بنوش


آن چیزی که همه ساله می بافی بپوش . و آن چیزی که همه ساله می کاری بنوش .

فعلِ توست این غصّه هایِ دَم به دَم / این بُوَد معنیِّ قَد جَفَّ القَلَم


این اندوه هایی که هر لحظه گریبانگیر تو می شود نتیجۀ اعمالِ خودِ توست . اینست معنی رقم زدن قلم قدرت و مشیّتِ الهی . [ جَفَّ القَلَم = شرح بیت 3131 دفتر پنجم / مصراع اول ناظر است بر موضوع مکافات عمل ( شرح بیت 3152 دفتر پنجم ]

که نگردد سنّتِ ما از رَشَد / نیک را نیکی بُوَد ، بَد راست بَد


یعنی که سنّتِ ما از طریق مستقیم خود منحرف نمی شود . پس پاداش نیکی ، نیکی است و پاداش بدی ، بدی . [ در آیات قرآنی مکرر آمده است که سنّت الهی مبدّل نمی شود یعنی حق تعالی جهان هستی را بر یک سلسله قوانینِ خدشه ناپذیر بنا نهاده است . و راز سعادت بشر اینست که آن قوانین را بشناسد و اعمال و احوالِ خود را بر سیاق آن تنظیم کند . و الّا سرش به سنگ می خورد و کور و کبود می گردد . در قسمتی از آیه 23 سورۀ فتح آمده است « … و هرگز در سنّت خدا دگرگونی نخواهی یافت » ]

کار کن هین که سلیمان زنده است / تا تو دیوی ، تیغِ او بُرَّنده است


بهوش باش ، در راه خدا سعی و تلاش کن که سلیمان نبی (ع) زنده است . تا وقتی که تو شیطان باشی . شمشیر او تیز و برنّده است . [ مراد از «دیو» جبریان اهل هواهای شیطانی و مراد از «سلیمان» حضرت حق است . ]

منظور بیت : ای جبری هواپرست ، در راه حق سعی و تلاش کن و خود را از اوصاف حق برهان که تیغ قهر الهی تیز و بَر کار است .

چون فرشته گشت ، از تیغ ایمنی ست / از سلیمان هیچ او را خوف نیست


اگر کسی فرشته خو شود از تیغ قهر الهی در امان است . و از سلیمان هیچ ترسی ندارد . [ چرا که حق فرموده است « دوستان خدا را نه بیمی است و نه حُزنی » ]

حکمِ او بر دیو باشد نه مَلَک / رنج در خاک ست ، نه فوقِ فَلَک


زیرا که سلیمان بر دیوان حکم می راند نه بر فرشتگان . یعنی تیغ قهر و قاهری سلیمان متوجه دیوسیرتان است نه فرشته صفتان . چنانکه مثلاََ رنج و ابتا روی زمین است نه بر فراز آسمان . [ این بیت بیان علت و سبب بیت قبل است . مصراع دوم تمثیلی است برای مصراع اوّل . ]

ترک کن این جبر را که بس تهی ست / تا بدانی سِرِّ سِرِّ جبر چیست


ای جبری ، عقیدۀ توخالی و بی اساس جبر را رها کن تا راز حقیقی مذهب جبر را دریابی .

ترک کن این جبرِ جمعِ مَنبَلان / تا خبر یابی از آن جبرِ چو جان


جبر گروه تنبلان را رها کن تا از آن جبری که همچون جان عزیز و گرانقدر است آگاهی پیدا کنی . ( مَنبَل = تنبل ، کاهل ، بی کار ) [ مولانا جبر را بر دو نوع می داند : یکی جبر مذموم و دیگری جبر محمود یا مقام معیّت . شرح بیت 1465 دفتر اول . ]

منظور بیت : جبری را که ناشی از تنبلی و سست کاری است باید رها کرد . اما آن جبری که به معنی معیّت و فنای در حق است بسی گرانقدر است که باید آن را پاس داشت . آن جبر منافی اختیار انسان کامل نیست .

ترکِ معشوقی کن و ، کن عاشقی / ای گُمان برده که خوب و فایقی


ای کسی که خیال می کنی مطلوب و برتری ، معشوق بودن خود را رها کن و طریق عاشقی پیشه ساز . ( فایق = چیره ، مسلّط ، برتر ) [ از اینکه محبوب و مطلوب این و آن شوی رُخ برتاب که این خود حجابی بزرگ است که تو را از خدا بازمی دارد . بلکه برای وصول به حق باید عاشق کمالات و معانی باشی . ]

ای که در معنی ز شب خامُش تری / گفتِ خود را چند جویی مُشتری ؟


ای کسی که بر حسب باطن از شب تاریکتری . تا کی می خواهی برای سخنانت خواهان پیدا کنی .

سَر بجنبانند پیشت بهرِ تو / رفت در سودایِ ایشان دهرِ تو


در حضور تو سری تکان دهند و به سخنانت گوش دهند . بدا که عمر تو در هوای شنیدن و استماع آنان سپری شده است . [ ای مدعی کمال ، باطن تو از شب تاریکتر است و هیچ شمع و چراغی از عرفان و ایمان در آن سوسو نمی زند . تا کی می خواهی برای شنیدن محفوظات عاریتی و معلومات بربستۀ خود شنوندۀ پر و پا قُرص پیدا کنی که وقتی سخنانت را می شنوند به نشان تأیید و تحسین تو سرِ خود را تکان دهند . این کارها عمر بر باد دادن است . برو درونت را اصلاح کن . ]

تو مرا گویی : حسد اندر مپیچ / چه حسد آرد کسی از فوتِ هیچ


ظاهراََ کسی به مولانا گفته : این سخنان تو از روی حسادت است و چون می بینی مجلس برخی از مرشدان گرم است حاسد شده ای . مولانا جواب داده : تو به من توصیه می کنی که حسادت مَوَرز . آخر چه کسی برای به دست آوردن «هیچ» حسادت می ورزد ؟ [ من آرزوی پیشوایی و امامت ندارم و وجیه الملّه شدن های آنچنانی در نظر من هیچ ارزشی ندارد که حسرت آنرا بخورم . ]

هست تعلیمِ خسان ای چشم شوخ / همچو نقشِ خُرد کردن بر کلوخ


ای بی شرم ، تعلیم دادن به فرومایگان مانند نقاشی ظریف روی کلوخ است . یعنی کاری حقیر و بیهوده است . ( خَسان = فرومایگان ، جمع خَس / چشم شوخ = بی شرم ، گستاخ / نقشِ خُرد = نقشی ظریف و مینیاتور مانند ) [ نقاش هر قدر که ماهر و چیره دست باشد و نقش ظریفی را روی کلوخی نااستوار نگارد آن نقش نپاید و زحمت نقاش به هدر رود . همینطور دلی که آمادگی جذب معارف را نداشته باشد . هر قدر که مرشدِ او جان بکند کاری از پیش نمی برد . ]

خویش را تعلیم کن عشق و نظر / کان بُوَد چون نقش فی جِرمِ الحَجَر


عشق و بینش حقیقی را بیاموز که همچون نقش زدن بر روی سنگ است . یعنی آن نقش ثبات و دوام خواهد داشت . ( فی جِرمِ الحَجَر = در جرم سنگ ) [ چنانکه گفته اند : « دانش در خُردسالی همچون نقشی بر سنگ است » ( احادیث مثنوی ، ص 177 ) ]

نَفسِ تو با توست شاگردِ وفا / غیر ، فانی شد ، کجا جویی ؟ کجا ؟


خویشتنِ تو که با تو همراه است . شاگردِ وفادار توست . دیگران می روند و فانی می شوند . تو آنان را از کجا خواهی جُست ؟ [ به خودسازی بپرداز که هر چه مرید پیدا کنی به حال باطنی تو هیچ سودی ندارد . زیرا بالاخره آنان را جبراََ از دست خواهی داد و به فحوای قرآن کریم هر کس بطور منفرد به محکمۀ قیامت کبری رود . ]

تا کنی مر غیر را حَبر و سَنی / خویش را بَدخُو و خالی می کنی


تا تو بخواهی دیگران را دانا و گرانقدر کنی . خود را بَد سیرت و توخالی خواهی ساخت . [ حَبر = دانشمند ، در اینجا یعنی دانا / سَنی = رفیع ، بلند مرتبه ]

متّصل چون شد دلت با آن عَدَن / هین بگو ، مَهراس از خالی شدن


ظاهراََ از مولانا سؤال شده که اگر تبلیغ و ارشاد دیگران موجب دگرگون شدن صفات و تهی شدن آدمی می شود پس چرا خود بدین امر پرداخته ای ؟ مولانا جواب می دهد : چون قلبت به معدن حقیقت پیوند یافت . در آن صورت بگو و از تهی شدن درونت بیم مدار . ( مَهراس = نترس ، نَهَراس ) [ مراد از «عَدَن» در اینجا عالم قدس و جهان حقیقت است . ]

امرِ قُل زین آمدش ، کِای راستین / کم نخواهد شد ، بگو دریاست این


فرمان قُل ( = بگو ) از اینرو به پیامبر رسید که به او بگوید : ای برگزیدۀ راستین از علوم و معارف قلبی ات برای طالبان بگو که هرگز از مقدار آن کاسته نخواهد شد . زیرا قلب تو به مثابۀ دریاست . [ در آیات قرآنی حضرت حق ، نبی کریم خود را با «قُل» امر به ابلاغ کرده است . ]

اَنصِتُوا یعنی که آبَت را به لاغ / هین تلف کم کُن ، که لب خشک است باغ


خموش باشید ، یعنی تو نباید آب را بیهوده صرف کنی . زیرا باغ تشنه و بی آب است . [ اَنصِتُوا = خاموش باشید ، اقتباسی است لفظی از آیه 204 سورۀ اعراف « هر گاه قرآن خوانده شود ، گوش فرا دهید و خموشی گزینید باشد که از لطف و رحمت پروردگار برخوردار شوید » / لاغ = هزل ، شوخی ، در اینجا یعنی بیهوده / مراد از «آب» معارف است و مراد از «باغ» طالب مستعد . ]

منظور بیت : معارف و علوم باطنی را به هر نامستعدّی مگو بلکه آن را به اهلان و شایستگان واگو کن .

این سخن پایان ندارد ای پِدر / این سخن را ترک کن ، پایان نگر


پدر جان این حرف هایی که ما گفتیم تمام شدنی نیست . این سخن را رها کن و به عاقبت کار بنگر .

غیرتم نآید که پیشت بیستند / بر تو می خندند ، عاشق نیستند


من به این امر رَشک نمی بَرم که این مردم نزدِ تو بایستند و بر تو لبخند زنند . زیرا که آنان عاشق نیستند . [ این بیت راجع است به بیت 3191 تا 3195 همین بخش ، و مخاطبِ آن مُرید پَرورانِ مزوّر است . ]

منظور بیت : من از اینکه عده ای مرید اطراف شما جمع می شوند و به شما روی خوش نشان می دهند . دچار هیچ نوع حسادتی نمی شوم . چون آنان با سائقۀ عشق حرکت نمی کنند .

عاشقانت در پسِ پردۀ کرَم / بهرِ تو نعره زنان ، بین دَم به دَم


ببین که عاشقان حقیقی تو در پشتِ پردۀ بزرگی و کرامت لحظه لحظه تو را فریاد می زنند . [ مراد از «عاشقانت» عالمِ معنی و جهان غیب است . ]

منظور بیت : عالم الهی عاشق توست . اما تو این لطیفه را درک نمی کنی و خود را به ظواهر اینجهانی مشغول می داری .

عاشقِ آن عاشقانِ غیب باش / عاشقانِ پنج روزه کم تراش


تو باید عاشقِ عاشقان غیب باشی . نه آنکه عاشقانِ موقّتی را پرورش دهی . [ پنج روزه = هر چیز موقتی و گذرا / تراش = در اینجا یعنی پرورش دادن / کم تراش = پرورش مده ، تربیت مکن ]

منظور بیت : اگر می خواهی عاشق شوی عاشقِ جهان پایدار حقیقت باش نه عاشق معشوق های آفل .

که بخوردندنت ز خُدعه و جذبه ای / سال ها زیشان ندیدی حبّه ای


این بیت در واقع توصیف « عاشقان پنج روزه » است . همان مریدان ناپایداری که با نیرنگ و جاذبۀ مریدانۀ خود هستی تو را خوردند در حالی که تو حتی به اندازۀ دانه ای از آنان خیر ندیدی .

منظور بیت : اظهار ارادت عده ای عاری از معنا ممکن است از نظر دنیوی چیزی نصیبت کند . اما آنها در عوض همۀ سرمایه های اخلاقی و باطنی تو را تاراج می کنند و ذرّه ای بر کمال تو نمی افزایند . دست از مرید پروری بردار و به تکمیل نَفس مشغول شو .

چند هَنگامه نِهِی بر راهِ عام ؟ / گام خَستی ، برنیامد هیچ کام


تا کی می خواهی در معابر عمومی بساط معرکه بر پا کنی ؟ تو که پایت را مجروح کردی و به مطلوب خود نیز نرسیدی . [ ای کسی که مفتون کثرت مُرید و هوادار هستی . تو همه جا مثل سامری بساط تبلیغ بر پا داشتی و پیوسته «منم منم» زدی . آخرش چه شد ؟ در حقیقت پای روحت را علیل کردی و به حقیقت دست نیافتی و سرانجام ناکام و نامُراد رفتی و کوله باری از ننگ و بدنامی بر جای نهادی . ]

وقتِ صحَت جمله یارند و حریف / وقتِ درد و غم ، بجز حق کو اَلیف ؟


به هنگام تندرستی ، همگان یار و همراه تو هستند . یعنی تا وقتی که اوضاع بر وفقِ مراد توست همه به تو اظهار علاقه و دوستی می کنند . اما به هنگام هجوم درد و اندوه ، آیا بجز حضرت حق انیس و مونسی پیدا می شود ؟ [ اَلیف = خو گیرنده ، دمساز ، مونس ]

وقتِ دردِ چشم و دندان هیچ کس / دستِ تو گیرد بجز فریادرس ؟


آیا به هنگام درد چشم و درد دندان کسی جز خداوند به فریادت می رسد ؟

پس همان درد و مرض را یاد دار / چون اَیاز از پوستین کن اعتبار


پس همیشه به یاد آن درد و بیماری باش و مانند اَیاز از پوستین عبرت بگیر . ( اِعتبار = عبرت آموزی ) [ کسی که شیرینی و تلخی زندگی را توأمان به یاد داشته باشد از تعادل روحی و شخصیتی برخوردار می شود و واقع بین می گردد . ]

پوستین آن حالتِ دردِ تو است / که گرفته ست آن ایاز آن را به دست


پوستین ، حالت درد و بیماری توست که اَیاز نیز بدان دست یافت .

شرح و تفسیز بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه قصه درویشی که در هرات غلامانِ آراسته عمید را دید

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟