غزل شماره 7 دیوان غزلیات شمس تبریزی

شرح و تفسیر غزل شماره 7 دیوان غزلیات شمس تبریزی در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر غزل شماره 7 دیوان غزلیات شمس تبریزی

شاعر : جلال الدین محمد بلخی معروف به مولوی

کتاب : دیوان اشعار

قالب شعر : غزل

آدرس شعر : غزل شماره 7 دیوان غزلیات شمس تبریزی

دیوان شمس تبریزی
متن کامل ابیات 1 الی 22

1) بنشسته ام من بر دَرَت ، تا بو که برجوشد وفا / باشد که بگشایی دری ، گویی که : برخیز ، اندرآ

2) غرق است جانم بر دَرَت ، در بویِ مُشک و عنبرت / ای صد هزاران مرحمت بر رویِ خوبت دائما

3) ماییم مست و سَرگران ، فارغ ز کارِ دیگران / عالَم اگر بر هم رود ، عشقِ تو را بادا بقا

4) عشقِ تو کف بر هم زند ، صد عالَمِ دیگر کند / صد قرنِ نو پیدا شود ، بیرون ز افلاک و خَلا

5) ای عشقِ خندان همچو گُل ، و ای خوش نظر چون عقلِ کُل / خورشید را دَر کش به جُل ، ای شهسوارِ هَل اَتی

6) امروز ما مهمانِ تو ، مستِ رُخِ خندانِ تو / چون نامِ رویت می بَرَم ، دل می رود وَالله ز جا

7) کو بام ، غیرِ بامِ تو ؟ کو نام ، غیرِ نامِ تو ؟ / کو جام ، غیرِ جامِ تو ؟ ای ساقیِ شیرین اَدا

8) گر زنده جانی یابَمی ، من دامنش برتابَمی / ای کاشکی در خوابَمی ، در خواب بنمودی لقا

9) ای بر دَرَت خَیل و حَشَم ، بیرون خِرام ای محتشم / زیرا که سرمست و خوشم زان چشمِ مستِ دلربا

10) افغان و خونِ دیده بین ، صد پیرهن بِدریده بین / خونِ جگر پیچیده بین ، بر گردن و روی و قَفا

11) آن کس که بیند روی تو ، مجنون نگردد کو به کو / سنگ و کُلوخی باشد او ، او را چرا خواهم بلا ؟

12) رنج و بلایی زین بَتَر کز تو بُوَد جان بی خبر ؟ / ای شاه و سلطانِ بشر ، لا تُبلِ نَفساََ بِالعَمی

13) جان ها چو سیلابی روان ، تا ساحل دریای جان / از آشنایان مُنقَطِع ، با بحر گشته آشنا

14) سیلی روان اندر وَلَه ، سیلی دگر گم کرده رَه / اَلحَمدُلِلَّه گوید آن ، وین آه و لاحَولُ وَ لا

15) ای آفتابی آمده ، بر مفلسان ساقی شده / بر بندگان ، خود را زده ، باری کرَم ، باری عطا

16) گُل دیده ناگه مر تو را ، بِدریده جان و جامه را / و آن چنگِ زار از چنگِ تو ، افکنده سر پیش ، از حیا

17) مُقبل ترین و نیک پی ، در برجِ زُهره کیست ؟ نِی / زیرا نهد لب بر لبت ، تا از تو آموزد نوا

18) نی ها و خاصه نیشکر ، بر طمع این بسته کمر / رقصان شده در نیستان ، یعنی : تُعِزُّ مَن تَشا

19) بُدبی تو چنگ و نی ، حَزین ، بُرد آن کنار و بوسه این / دف گفت : می زن بر رُخَم ، تا رویِ من یابد بها

20) این جانِ پاره پاره را ، خوش پاره پاره مست کن / تا آنچه دوشَش فوت شد ، آن را کند این دَم قضا

21) حیف است ای شاهِ مِهین ، هشیار کردن این جنین / وَالله نگویم بعد از این ، هشیار ، شرحت ، ای خدا

22) یا باده دِه ، حجّت مجو ، یا خود ، تو برخیز و برو / یا بنده را با لطف تو ، شد صوفیانه ماجرا

شرح و تفسیر غزل شماره 7 دیوان غزلیات شمس تبریزی

بنشسته ام من بر دَرَت ، تا بو که برجوشد وفا / باشد که بگشایی دری ، گویی که : برخیز ، اندرآ


ای حضرت معشوق ، من پشت درِ خانۀ تو به انتظار نشسته ام تا شاید چشمۀ لطف و وفای تو جوشیدن گیرد و دری از الطاف خود را به روی این بندۀ عاشق برگشایی و بفرمایی : بلند شو و بیا درون سرای لطف من . [ بو که = بُوَد که ، امید است که ، شاید که/ اندرآ = داخل شو ]

سالک پس از آنکه به سیر الی الله درآمد ، سیر فی الله را آغاز می کند . سیر الی الله از همان لحظه ای آغاز می شود که قلب آدمی رو به سوی خدا رود . سیر فی الله تمام شدنی نیست چون حق را نهایتی نیست .

غرق است جانم بر دَرَت ، در بویِ مُشک و عنبرت / ای صد هزاران مرحمت بر رویِ خوبت دائما


جان و روان من مستغرق درگاه توست و از رایحۀ لطف و عنایتت مست و بی خویش شده ام . ای معشوقی که صدها هزار لطف از روی زیبای تو ، مدام در تجلّی و ظهور است .

مُشک = مادّه ای معطر که از نافۀ آهوی خُتن می گرفتند ، کنایه از نفحات ربّانی .

عنبر = مادّه ای چرب و خوشبو که از داخل دستگاه گوارش «عنبر ماهی» می گیرند ، «بوی مُشک و عنبر» در اینجا معنی مجازی دارد و اشاره به نفحات ربّانی و واردات غیبی است .

ماییم مست و سَرگران ، فارغ ز کارِ دیگران / عالَم اگر بر هم رود ، عشقِ تو را بادا بقا


ای حضرت معشوق ، ما همه مستان و شیفتگان عشق توییم و به هیچ کس جز تو نمی پردازیم . اگر جهان به هم ریخته شود چه باک . عشق تو جاودان مانَد . [ مولانا در دفتر اوّل مثنوی ، بیت 16 فرماید :

روزها گر رفت ، گو : رو باک نیست / تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست ]

سرگران = سرسنگین ، کسی که از باده گُساری مست و سنگین شده است ، در اینجا معادل معنی مست و بی خویش است . در دفتر اوّل مثنوی ، بیت 2630 آمده است :

دوغ خورده ، مستی ای پیدا کند / های و هو و سرگرانی ها کند

فارغ ز کار دیگران = یعنی عارف عاشق جز حضرت معشوق به هیچ چیز دیگر اعتنا نمی کند و از سر هر طلبی جز طلب حضرت معشوق برخاسته است . در دفتر پنجم مثنوی ، بیت 588 آمده :

عشق ، آن شعله است کو چون برفروخت / هر چه جز معشوق باقی ، جمله سوخت

عشقِ تو کف بر هم زند ، صد عالَمِ دیگر کند / صد قرنِ نو پیدا شود ، بیرون ز افلاک و خَلا


عشق تو ای حضرت معشوق ، دست افشانی می کند و با این شادی و شور خود ، جهان های بیشماری می آفریند و بر اثر شور عشق ، صد نسلِ نو و ادوارِ نو پدید می آید که در ماورای جهان محسوسات است .

کف بر هم زدن = دست افشانی کردن ، علامت شادمانی .

صد عالَم دیگر کند = صد جهان دیگر بیافریند.

قَرن = نسل ، یک صد سال .

بیرون ز افلاک و خلا = در ماورای جهان محسوسات .

افلاک = جمع فلک ، هر یک از بخش های آسمان که مدار سیّاره ای است .

خَلا = خَلَا ، عدم حضور مادّه . از آنجا که خَلَ به مکان مربوط می شود لذا برخی از حکما و پیروان ارسطو و ابن سینا ، خَلَا را محال ذاتی دانند (کشف المراد ، ص 185 ) .

ای عشقِ خندان همچو گُل ، و ای خوش نظر چون عقلِ کُل / خورشید را دَر کش به جُل ، ای شهسوارِ هَل اَتی


ای معشوقی که همچون گُل ، لطیف و شکفته ای . و ای معشوقی که بسان عقل کُل ، نیک رای و نیک نظری . تو ای ولی کامل ، خورشید را با همۀ بلند مرتبگی اش مرکوب خود ساخته ای . [ در این بیت ، تغییر مخاطب رُخ داده ، سخن از ظاهر به مظهر و از حق به خلق تغییر یافته است . پس می توان گفت که این بیت خطاب به ولیّ کامل ، شمس تبریزی است . ]

عقل کُل = حقیقت جهان هستی که همۀ موجودات از او به ظهور آمده است . و انسانِ کامل مظهر عقل کُل است . در دفتر دوم مثنوی ، بیت 978 آمده :

این جهان ، یک فکرت است از عقلِ کُل / عقل ، چون شاه است و صورت ها رُسُل

خوش نظر = راست رأی ، نیک اندیش ، حقیقت بین .

خندیدن گُل = از تعابیر مجازی است یعنی می شکفد و تازگی و طراوت می یابد .

در کشیدن به جُل = پالان نهادن روی مرکوب ، جُل به معنی پالان است ، کنایه از تسخیر کردن ، انسان کامل ، خورشید و افلاک را تحت الشعاع وجود برین و ملکوتی خود ساخته است .

شهسوار هَل اَتی = کنایه از انسان کامل و مرشد کُل است .

امروز ما مهمانِ تو ، مستِ رُخِ خندانِ تو / چون نامِ رویت می بَرَم ، دل می رود وَالله ز جا


ای حضرت معشوق ، امروز ما مهمان الطاف تو هستیم ، و از رخسار لطیف و خندانت سرمستیم . همین که نام وجود زیبای تو را می برم دلم از جا کنده می شود .

کو بام ، غیرِ بامِ تو ؟ کو نام ، غیرِ نامِ تو ؟ / کو جام ، غیرِ جامِ تو ؟ ای ساقیِ شیرین اَدا


ای ساقی خوش رفتار ، جز بام عشق تو ، کو و کجاست بامی دیگر ؟ یعنی جز عشق تو عشقی دیگر ندارم . و جز نامِ تو ، کو و کجاست نامی دیگر ؟ و جز جام ولایت تو ، کو و کجاست جامی دیگر ؟

شیرین اَدا = خوش رفتار ، لطیف کردار .

ساقی = آب دهنده ، باده دهنده ، ساقی با شرابی که می دهد شخص را از هوشیاری به عالَم محو و مدهوشی می برد . زیرا در هوشیاری ، آدمی غمانِ بود و نابود می خورد و افسرده و شکسته بال می شود و در عالَم مستی از این هوشیاری زیان بار می رهد . ساقی در مثنوی و دیوان غزلیات گاه به حضرت حق اطلاق شود زیرا حضرت حق با تجلیّات عشقیۀ خود موجب سُکر و مستی سالک شود . در دفتر پنجم مثنوی ، بیت 2108 آمده :

عقل آید سوی حِلمش مُستجیر / ساقی ام تو بوده ای ، دستم بگیر

گر زنده جانی یابَمی ، من دامنش برتابَمی / ای کاشکی در خوابَمی ، در خواب بنمودی لقا


اگر زنده دلی پیدا کنم ، حتماََ دامنش را خواهم گرفت . ای کاش در خواب می بودم و در عالَم رویا چنین کسی روی به من می نمود . یعنی سالک عاشقی همچون من خواهان دیدار ولیّ کامل است . و این شوق چنان شعله ور است که حتّی حاضرم دیدارش در رویا به من دست بدهد . [ گر یابمی = اگر بیابم / بَرتابمی = چنگ می زنم ، می گیرم / برتافتنِ دامن = چنگ زدن به دامن / ای کاشکی در خوابمی = ای کاش در خواب می بودم ]

صوفیه و حکمای متألّه ، خواب (= صورت های رویایی) از نوع کشف بشمار آورده اند . خواب صادق ، خوابی است که بر وقایع بیداری دلالت کند و حامل سه نوع کشف است :

1- رویایی که عیناََ در عالَم خارج واقع می شود و به هیچگونه تأویلی نیاز ندارد . و بدان کشف مجرّد گویند مانند خواب ابراهیم (ع) در بارۀ ذبح اسماعیل یا اسحاق . ( سورۀ صافّات ، آیه 102 )

2- رویایی که بخشی از آن نیازمند تأویل است که بدان کشف مؤوَّل گویند . مانند سجده پدر و مادر یوسف (ع) که عیناََ رخ داد ( سورۀ یوسف ، آیه 100 ) .

3- رویایی که تماماََ محتاج تأویل است و بدان کشف مخیّل گویند . مانند رویای فرعون در بارۀ هفت گاو لاغر و هفت گاو چاق ( سورۀ یوسف آیه 43 ) . و یا رویای دو زندانی که یوسف (ع) تأویل آن را گفت ( سورۀ یوسف آیه 41 ) .

ای بر دَرَت خَیل و حَشَم ، بیرون خِرام ای محتشم / زیرا که سرمست و خوشم زان چشمِ مستِ دلربا


ای معشوق پُر شکوه که همگان از بلندپایگان تا فرودستان ، خواهان ظهور تو هستند و بر درگاه تو خاکسار شده اند ، لطف فرما و بیرون آی . چرا که من نیز از چشمان گیرا و دلربای تو مست و شیفته ام . [ خَیل = رمه اسبان ، مجازاََ سواران ، سپاهیان ، امیران ، در اینجا به معنی بزرگان / حَشَم = خدمتکاران ، در اینجا به معنی فرودستان جامعه / خِرام = فعل امر از مصدر خرامیدن به معنی خرامان شو ، با ناز راه رفتن  ]

افغان و خونِ دیده بین ، صد پیرهن بِدریده بین / خونِ جگر پیچیده بین ، بر گردن و روی و قَفا


ای حضرت معشوق ، عشّاق تو جملگان خونین دل و گریبان چاک اند . [ افغان = ناله و شیون / بین = ببین ، تماشا کن / بِدریده = دریده شده ، چاک چاک شده . «پیراهن دریدن» کنایه از بی صبری و بی قراری است / خون جگر پیچیده بین = ببین که سر تا پای وجود من نشانگر خون جگر من است . این وصفی است مبالغه آمیز در بیان شیدایی عاشقان صادق / قفا = پشت ]

آن کس که بیند روی تو ، مجنون نگردد کو به کو / سنگ و کُلوخی باشد او ، او را چرا خواهم بلا ؟


ای حضرت معشوق ، هر کس رخسار تو را تماشا کند و دیوانه نگردد کوچه به کوچه ، باید او را سنگ و کُلوخی بی احساس بدانی . برای چنین کسی چرا بلا بخواهم ؟ [ بیگانگان عشق راستین دچار بلای بی عشق اند ، دیگر چه بلایی سخت تر از آن . ]

رنج و بلایی زین بَتَر کز تو بُوَد جان بی خبر ؟ / ای شاه و سلطانِ بشر ، لا تُبلِ نَفساََ بِالعَمی


ای حضرت معشوق ، آیا عذاب و مصیبتی بدتر و سخت تر از این هست که جانِ کسی از تو بی خبر باشد ؟ ای شاهِ آدمیان ، کسی را به درد کوردلی مبتلا مفرما . [ کسی که جلوه ای از تو بیند و مجنون کوی و برزن تو نشود ، واقعاََ سنگ و کلوخی بیش نیست . پس چرا برای چنین کسی ابتلای تو را بخواهم ؟ چنین شخص غافل و فاقد عشق ، به بلای بی عشق بودن مبتلا شده است . ]

لاتُبلِ نَفساََ بِالعَمی = هیچ کس را به کوری و کور دلی مبتلا مکن .

مجنون = دیوانه ، لقب قیس بن مُلوَّح عامری است . پدرش رئیس قبیلۀ بنی عامر بود و صاحب املاک و اموالی هنگفت . امّا تنها غمِ جانکاه او نداشتن فرزند بود . سرانجام پس از نذر و نیازهایی چند ، خداوند حاجت او را برآورد و فرزندی بدو بخشید که نامش را قیس نهادند او بزرگ شد و به دورۀ نوجوانی ، دلباختۀ دختری از قبیلۀ نجد شد که نامش لیلی بود . لیلی نیز بدو دل سپرد ولی از قضای روزگار این عشق آتشین و دوسویه به وصال نرسید . قیس ، جوانی زیبا رخسار و موزون اندام بود ولی لیلی آن سان که گفته اند از زیبایی بهره چندانی نداشت . دیری نپایید که راز عشق این دو از پرده برون افتاد و آوازۀ عشقشان زبان زدِ عام و خاص شد . قیس در این عشق احوالی شوریده داشت و از خود بی خود بود . پدر و مادر قیس از این سودازدگی تنها فرزندشان بی تاب شده بودند و سرانجام بر آن شدند که به خواستگاری لیلی بروند . پس همراه ریش سفیدان قبیلۀ خود به قبیلۀ نجد رفتند . امّا پدر لیلی بدین بهانه که قیس جوانی دیوانه و شوریده حال است با این وصلت موافقت نکرد . قیس با شنیدن این جواب بند از بندش گسیختن گرفت و با حالی زار آوارۀ بیابان شد و روزان و شبان دمساز وحوش گردید . قیس را دیگر قیس صدا نمی زدند و او را فقط مجنون خطاب می کردند . پدر مجنون از سرِ اضطرار و استیصال او را به سفر کعبه برد تا شاید حال و هوایش عوض شود و آرام گیرد . امّا این تدبیر هم مؤثر نیفتاد و آتش عشقش تیزتر شد . از آن سو خانوادۀ لیلی چشم بر واقعیت بستند و عشق او به مجنون را نادیده گرفتند و به جبر ، او را به عقد جوانی ثروتمند به نام ابن سلام درآوردند تا به این ماجرا پایان دهند ولی لیلی از این وصلت تحمیلی و شویِ نادلخواه کناره می گرفت و در خیال شکرین مجنون مستغرق بود . بحران حال مجنون چنان بر پدر و مادرش اثر گذاشت که یکی از پی دیگری دق مرگ شدند و سوگ این فقدان حال مجنون را وخیم تر کرد . دیری نگذشت که ابن سلام در اثر بیماری جان سپرد . و لیلی نیز به رسم قبیلۀ خود باید تا دو سال جامۀ سیاهِ عزا بر تن می داشت و درِ خانه را به روی خود می بست و در خلوتِ غمرنگِ خویش سرمی کرد و بر این بختِ سیاه می گریید . دوام عشق مجنون و لیلی اطرافیان را بر سر عقل آورد که این دو را به هم برسانند . پس رضایت دادند که لیلی و مجنون به دیدارِ هم برسند . دیدار رخ داد امّا زبان هر دو از گفتار بند آمده بود و قدرت تکلّم نداشتند و جز به اشارت انتقال مقصود نتوانستند نمود . مجنون از انقلاب حال ، دگر بار سر به صحرا نهاد و لیلی نیز چندی بعد سخت بیمار شد و چهره در نقاب تیرۀ خاک کشید . و چون خبر مرگ لیلی به مجنون رسید از هول خبر ، در بهت و خاموشی مطلق فرو رفت و سپس زاری کنان به سوی مزار لیلی شتافت و بر خاک مزار افتاد . زان پس مأوای او شده بود خاک جای لیلی . مجنون روز به روز می گداخت همچون شمع ، سرانجام در حالی که سر بر خاک لیلی داشت از این جهان فانی رخت بربست . روزگارانی سپری شد تا آنکه استخوان های مجنون را به مُشک اندودند و در کنار لیلی به خاک سپردند تا دو نماد عشق ناتمام ، جاودان در کنار هم قرار گیرند .

آیا ماجرای عشق لیلی و مجنون واقعیت تاریخی دارد و یا افسانۀ مطلق است و یا پدیده ای در مرز میان افسانه و واقعیت ؟ ابن خلدون می گوید : نمی توان برای لیلی و مجنون وجود تاریخی اثبات کرد (مقدمۀ ابن خلدون ، ج 1 ، ص 685) . برخی برای آن واقعیت تاریخی قائلند امّا نه به این غلظتی که در افسانه ها آمده است . در ادبیات فارسی عرفانی بهترین گزارش از این ماجرای عشقی به نظامی گنجوی (قرن ششم هجری) تعلّق دارد که در خمسۀ نظامی مذکور افتاده است .

جان ها چو سیلابی روان ، تا ساحل دریای جان / از آشنایان مُنقَطِع ، با بحر گشته آشنا


جان عارفان عاشق مانند سیلابی خروشان می تازد تا به ساحل دریای جان ، یعنی به وصال حضرت معشوق رسد . این جان های عاشق از وابستگی های خود بریده اند و با دریای احدّیت آشنا شده اند . [ همان سان که سیل به دریا می پیوندد ، جان عشّاق نیز مشتاقانه به هستی مطلق می رسد و تعیّن فردی و هویّت شخصی و جزیی خود را در آن دریای بیکرانه محو می کند و خود ، دریای بیکران می شود . مولانا در دفتر اوّل مثنوی ، بیت 1531 فرماید :

چو سیلیم و چو جوییم ، همه سوی تو پوییم / که منزلگه هر سیل ، به دریاست خدایا

و در دیوان غزلیات شمس ، غزل 1387 ، بیت 12 فرماید :

آن برف گوید دَم به دَم ، بگذارم و سیلی شوم / غلطان سوی دریا روم ، من بحری و دریایی ام ]

دریای جان = مراد در اینجا جهان وحدت و مقام معشوقی حضرت حق است .

از آشنایان منقطع = روح عارف عاشق از هر چه جز حضرت معشوق است بریده و در دریای حق شناور گشته است .

سیلی روان اندر وَلَه ، سیلی دگر گم کرده رَه / اَلحَمدُلِلَّه گوید آن ، وین آه و لاحَولُ وَ لا


سیلی مشتاقانه به سوی دریای بیکران حق می شتابد . و سیلی دیگر راه را گُم می کند و سرگشته می شود و آه و ناله سر می دهد . سالکانی که راه هدایت الهی را یافته اند ، از این توفیق به شُکر و سپاس درمی آیند و خدا را حمد می گویند . ولی آنان که راه هدایت نیافته اند گمگشته و متحیرند و از بیم و تحیّر ذکر «لا حول و لا قوة الّا بِالله» می گویند . [ مولانا عقیده دارد که مؤمن و مُلحِد هر دو طالب حق اند ، چرا که همۀ موجودات نسبت به حضرت حق دارای فقز ذاتی و صفاتی هستند . در دفتر ششم مثنوی ، بیت 2419 آمده :

مؤمن و ترسا ، جُهود و گبر و مُغ / جمله را رو سوی آن سلطان اُلُغ

و در ابیات 3754 الی 3759 دفتر ششم فرماید :

پس به معنی سویِ بی صورت شدی / گرچه زان مقصود غافل آمدی

پس حقیقت ، حق بُوَد معبودِ کُل / کز پیِ ذوق است سَیرانِ سُبُل

لیک بعضی رو سویِ دُم کرده اند / گرچه سَر اصل است ، سَر گُم کرده اند

لیک آن سَر ، پیشِ این ضالانِ گم / می دهد دادِ سَری از راهِ دُم

آن ز سَر می یابد آن داد ، این ز دُم / قوم دیگر پا و سر کردند گم

چون که گم شد جمله ، جمله یافتند / از کم آمد ، سوی کُل بشتافتند ]

وَلَه = شیدایی و سرگشتگی از سر عشق .

اَلحَمدُ لِلّه = ستایش و سپاس مخصوص خداوند است . این ذکر در مقام شُکر ادا می شود .

لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِالله = هیچ نیرو و قدرت (یا جنبشی) نیست مگر به ارادۀ خداوند . این ذکر معمولاََ در مقام بیم و هراس و حیرت گفته می شود .

سیل =در اینجا استعاره از سالک عاشق است که به سوی وطن اصلی خود یعنی دریای حقیقت روان است . زیرا سیلاب همان آب باران است که بر اثر تابش خورشید از سطح دریا به صورت بخار به هوا رفته و دگربار از دامن کوه و مسیل ها به دریا بازمی گردد . در غزل 1633 دیوان غزلیات ، ابیات 9 و 10 آمده :

ما چو سیلیم و تو دریا ، ز تو دور افتادیم / به سر و روی ، دوان گشته به سوی وطنیم

رُو کشان ، نعره زنانیم در این راه ، چو سیل / نه چو گردابۀ گندیده به خود مُرتَهَنیم

ای آفتابی آمده ، بر مفلسان ساقی شده / بر بندگان ، خود را زده ، باری کرَم ، باری عطا


ای حضرت معشوق که همچون آفتابِ جهان تاب ، بی دریغ بر همۀ خلاایق که سراپا محتاج تو هستند می تابی . تو بادۀ عشق می گردانی و بر بندگان نیازمندت ، تجلّی می فرمایی و پیوسته در حال بخشش و دهشی .

آفتاب = به عنوان یکی از نمادهای رایج در مثنوی و دیوان غزلیات به شمار می آید که دلالت های گوناگون دارد . آفتاب ، نماد حق تعالی ، انسان کامل ، شمس تبریزی ، جان ، عقل ، ولایت و دل است .

آمدن آفتاب = کنایه از ظهور حق در مظاهر و موجودات است . به سخنی دیگر تجلّی حق در قوس نزولی هستی .

مفلسان = فقیران ، منظور مخلوقات است که جملگی فقیران حضرت معشوق هستند . همۀ آفریدگان دارای فقر ذاتی و صفاتی هستند .

ساقی = آب دهنده ، باده دهنده ، در اینجا کنایه از حضرت معشوق که فیوضات رحمانی اش همه جا گسترده است .

خود را زدن بر بندگان = تجلّی کردن حق تعالی بر بندگان .

گُل دیده ناگه مر تو را ، بِدریده جان و جامه را / و آن چنگِ زار از چنگِ تو ، افکنده سر پیش ، از حیا


وقتی که گُل با همۀ زیبایی و لطافتش ، جمال تو را دید شیدا شد و جامه بر تن درید . و آن سازِ چنگ که مدام از زخمه های شیرین تو به ترنّم درمی آید از خجالت سرش را پیشِ تو خم کرده است .

چنگ = چنگِ اوّل در بیت ، همان سازی است که در ایران و غالب ممالک دیگر رواج داشته است . خمیده شکل است و این خمیدگی مایۀ تصویرگری های گوناگون شاعران و سخنوران شده است . از جمله حالت خجلت و فروتنی را بدان مَثَل می زنند . این ساز ، زهی و رشته ای است و به گاه نواختن ، محفظۀ صوتی روی زانوی نوازنده قرار می گیرد و رشته های ساز با دو دست به حرکت و نوا درمی آید . چنگِ دوم بیت به معنی پنجه است .

از چنگِ تو افکنده سَر = به سبب ضربات پنجۀ شیرینت ، چنگ از شرم سر به زیر انداخته است . خمیدگی چنگ در اینجا تصویرگری شده و به خجلت ، مصوّر گردیده است .

مُقبل ترین و نیک پی ، در برجِ زُهره کیست ؟ نِی / زیرا نهد لب بر لبت ، تا از تو آموزد نوا


حالا بگو ببینم در بُرج زُهره که طالع خنیاگران است ، چه کسی از همه خوشبخت تر است ؟ مسلماََ سازِ نِی . چرا که نِی لب بر لبِ تو می گذارد تا از تو نغمه ها فرا گیرد .

مُقبِل = نیک بخت .

نیک پی = خوش قدم .

بُرج = در لغت به معنی کاخ و قصر است و در اصطلاح نجومی عبارت است از قوسی که در منطقة البروج است و به سی درجه تقسیم شده است . حرکت ظاهری خوزشید و ماه و سیّارات (به جز زهره و پلوتون) در آن صورت می گیرد ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 102 و 103) .

زُهره = سیاره ای است در منظومۀ شمسی . مدار آن بین عُطارد و زمین است . زهره ، روشن ترین سیارۀ منظومۀ شمسی و کمی کوچک تر از زمین است . این اختر در زبان فارسی نام هایی از قبیل ناهید و بیدخت دارد . فرنگیان بدان ونوس گویند ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 486 و 487) .

نِی = سازِ بادی معروف ، «نی» در مثنوی و غزلیات شمس بسیار به کار رفته است . «نی» تمثیل جالبی است برای توصیف جانِ جدا افتاده از خاستگاه خود . آدمی وقتی که از ارض ملکوت جدا شد و به خاکستان دنیا هبوط کرد ، همچون نی از نیستان بریده شد و آن گاه از فراق اصل خود به نغمه و نوایی جانسوز درآمد و از آن روز تا کنون اسرار عشق و شیدایی خود را در بازگشت به نیستان ملکوت بازگو می کند . «نی» چه به صورت ساز و چه به صورت قلم ، هر دو از معشوق ازلی خبر می دهند . منتهی یکی نواگر است و دیگری نگارگر . هر دو بریده سرند و این رمزی است از اینکه عاشق در راه معشوق از خودی و انانیّت خود می گذرد و آن را قربانی معشوق می کند تا صدق عشق در او به ظهور آید .

نی ها و خاصه نیشکر ، بر طمع این بسته کمر / رقصان شده در نیستان ، یعنی : تُعِزُّ مَن تَشا


ای حضرت معشوق ، همۀ نی ها به ویژه نیشکرها بدان امید که در آینده به مقامی رسند که لب بر لبت نهند ، آماده و کمر بسته به خدمت ایستاده اند و در نیزار از نسیم لطف تو به رقص درآمده اند و به زبان حال و قال می گویند : «هر که را خواهی عزّت دهی» . [ طمع = در اینجا به معنی امید / کمربستن = کنایه از آماده شدن برای انجام کاری / تُعِزُّ مَن تَشا = قسمتی از آیه 26 سورۀ آل عمران « … عزّت می دهی هر کس را که بخواهی … » ]

تصویر سازی این بیت بسیار ظریف و شاعرانه است . گِره های متعددی که بر اندام «نی» مشاهده می شود به کمر بستن تعبیر شده ، گویی که همچون خدمت گزاران ، کمر خدمت بسته اند و چون باد وزیدن گیرد ، نی های نیزار به جنبش و تکاپو می افتند . و این صحنه بیانگر رقص و سماع صوفیه است که چون نسیم لطف الهی بر آنان بوزد از سر شور و شعف به دست افشانی و پایکوبی برمی خیزند .

بُد بی تو چنگ و نی ، حَزین ، بُرد آن کنار و بوسه این / دف گفت : می زن بر رُخَم ، تا رویِ من یابد بها


ای حضرت معشوق ، بی حضور تو ساز «چنگ» و ساز «نی» ناله های سوزناک سر می دهند . چنگ در آغوش تو قرار می گیرد و از این طریق کامروا می شود . و «نی» بر لبان تو می نشیند و بدین صورت از تو بهره و فیض می گیرد . دف نیز می گوید : ضربات پنجه و کف خود را بر من بزن تا به صورت دلنشینی که از من برمی خیزد ارزش پیدا کنم . [ دف ، نماد سالک عاشق است که بر هر بلا ، مرحبا می گوید و قهر حضرت معشوق را نیز همچون لطف او دوست می دارد . ]

این سه ساز در این بیت به عنوان سه فرد از افراد انسانی فرض شده اند . چرا که چنگ و «نِی» به سبب دور افتادن از معشوق ، اندوهگین اند و اندوه از ویژگی های آدمی است نه جماد . و همین که معشوق سر می رسد چنگ در آغوش او جای می گیرد و «نی» میان لبان او می نشیند . بدین ترتین چنگ از آغوش یار و «نی» از لبان او بهره مند می شود . دف نیز وقتی معشوق را می بیند بدو می گوید : بر من ضرباتی بزن تا ارزشم آشکار شود . چون تا وقتی دف در گوشه ای قرار دارد و نوازنده آن را به صدا درنیاورده کسی قدر آن را نمی شناسد و چون به صدا درآید ، مجلس یکباره شور و غوغا می شود .

این جانِ پاره پاره را ، خوش پاره پاره مست کن / تا آنچه دوشَش فوت شد ، آن را کند این دَم قضا


این جان مجروح و شرحه شرحه ما را تدریجاََ و به خوبی و خوشی مست کن تا هر آنچه دیشب از دست داده ، آن را در لحظه به جا آورد . یعنی وصالی که دیشب دست نداد ، امروز حاصل شود . زیرا وصال ، واجبی است عینی و فریضه ای است تخلّف ناپذیر که باید ادا شود و اگر این فریضه در موقع خودش ادا نگردد باید قضای آن به جا آورده شود . [ خوش = سرخوشانه ، به خوبی و خوشی / دوشش = دیشب او را ]

حیف است ای شاهِ مِهین ، هشیار کردن این جنین / وَالله نگویم بعد از این ، هشیار ، شرحت ، ای خدا


ای شاهنشاهِ بزرگ ، حیف است که عاشقی را که مست و محو است ، هوشیار کنی . یعنی عارف شیدا را نباید از مقام والای سُکر و بی خویشی به نرتبۀ نازل صحو و باخویشی تنزّل دهی . سوگند به خدا که از این پس در حالت هوشیاری (صحو) و باخویشی ثنای تو را نگویم و از تو دَم نزنم ای خداوند . [ شاهِ مِهین = شاه بزرگ ، شاهنشاه / وَالله = سوگند به خدا ]

در سدۀ سوم هجری دو مکتب در تصوّف به موازات هم گسترش یافتند . یکی مکتب سُکر به نمایندگی بایزید بسطامی و دیگر مکتب صحو به نمایندگی جنید بغدادی که امروزه به مکتب خراسان و مکتب بغدا شهرت یافته اند . مولانا مستی را از هوشیاری و محو را از صحو برتر دانسته است . او وصف و ثنای معشوق را در حالت هوشیاری نمی پسندد . در دفتر اوّل مثنوی ، بیت 517 فرماید :

این ثنا گفتن ز من ترکِ ثناست / کین دلیلِ هستی و هستی ، خطاست

یا باده دِه ، حجّت مجو ، یا خود ، تو برخیز و برو / یا بنده را با لطف تو ، شد صوفیانه ماجرا


صوفی عاشق ، مستی را بر هوشیاری ترجیح می نهد و می گوید : ای حضرت معشوق ، یا شراب بده و از من دلیل لیاقت مخواه ، بلکه بی علّت به من ببخش . و یا بلند شو و برو . یعنی تجلیّات لطفیه ات را از من دریغ دار . یا این بندۀ عاشق با با تجلیّات لطفیه ات صوفی وار رفتار می کند . یعنی صوفی عاشق فقط نظر به لطف حضرت معشوق دارد و هیچ آداب و ترتیبی نمی جوید . [ حجّت مجو = بهانه میاور / ماجَرا = در لفظ یعنی آنچه رخ داد ، آنجه جریان یافت ، در اصطلاح صوفیه به معنی طرح مشاجره و اختلاف دو صوفی در حضور پیر مرشد است ، در اینجا مراد چون و چراهای عقل بحثی و جدلی است . ]

شرح و تفسیر غزل 6                     شرح و تفسیر غزل 8

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه غزل شماره 7 دیوان غزلیات شمس تبریزی

زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب دیوان اشعار سعدی شیرازی

غزلیات مولانا ثبت لحظه های سُکر و بی خویشی های اوست .

من خَمُش کردم و در جوی تو افکندم خویش / که ز جوی تو بُوَد رونقِ شعرِ ترِ من

به گفتۀ یکی از اقدامِ تذکره ها : « اکثر کلمات مولانا در حالت سُکر در بیان آمده است » ( زندگی نامه مولانا ، سپهسالار ، ص 46 ) . این غزلیات از حیث موسیقیایی و اُرکستراسیونِ واژگان در سراسر تاریخ ادبیات ایران ، همتا ندارد و گویی رقص و سماع مولانا و یارانش با تمام شور و شکوه در غزلیات او تابش یافته است . در این غزلیات معنی چنان بر لفظ ، پیشی گرفته که گاه بی هیچ حذری مرزهای سنّتی و کلیشه ای غزل را درمی نوردد و قواعد کهنه عروض و قافیه را در هم می ریزد و نوآوری می کند …

متن کامل معرفی جامع کتاب دیوان غزلیات شمس تبریزی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح دیوان شمس تبریزی از مولانا جلال الدین محمد بلخی – جلد اوّل – نوشته کریم زمانی

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟