برخورد سلطان محمود با گروه دزدان در شب

برخورد سلطان محمود با گروه دزدان در شب | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

برخورد سلطان محمود با گروه دزدان در شب | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 2816 تا 2921

نام حکایت : حکایت شب دزدان که سلطان محمود یک شب در میان آنها بود

بخش : 1 از 4 ( برخورد سلطان محمود با گروه دزدان در شب )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت شب دزدان که سلطان محمود یک شب در میان آنها بود

شبی سلطان محمود یکه و تنها با لباسی مبدّل در شهر می گشت که ناگهان به گروهی از دزدان برخورد کرد . و جون از او پرسیدند کیستی ؟ گفت : من هم مانندِ شما برای دزدی گشت می زنم . یکی از دزدان برای امتحان شاه گفت : رفقا بهتر است هر یک از ما هنرِ خاصّ خود را عرضه داریم . یکی گفت : هنر من اینست که زبان سگ را درک می کنم . دیگری گفت : هنر من اینست که هر کس را در شب تاریک ببینم او را در روز نیز خواهم شناخت گرچه سر و وضع خود را تغییر داده باشد . سومی گفت : قدرت بازوی من در نقب زدن نظیر ندارد . چهارمی گفت : هنر من اینست که …

متن کامل ” حکایت شب دزدان که سلطان محمود یک شب در میان آنها بود را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات برخورد سلطان محمود با گروه دزدان در شب

ابیات 2816 الی 2921

2816) شب چو شَه محمود برمی گشت فرد / با گروهی قومِ دزدان باز خَورد

2817) پس بگفتندش : کِه یی ای بُوالوفا ؟ / گفت شَه : من هم یکی ام از شما

2818) آن یکی گفت : ای گروهِ مَکرکیش / تا بگوید هر یکی فرهنگِ خویش

2819) تا بگوید با حریفان در سَمَر / کو چه دارد در جِبِلّت از هنر

2820) آن یکی گفت : ای گروه فن فروش / هست خاصیّت مرا اندر دو گوش

2821) که بدانم سگ چه می گوید یه بانگ ؟ / قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ

2822) آن دگر گفت : ای گروهِ زَرپَرَست / جمله خاصیّت مرا چشم اندر است

2823) هر که را شب بینم اندر قیروان / روز ، بشناسم من او را بی گمان

2824) گفت : یک خاصیّتم در بازو است / که زنم من نقب ها ، با زورِ دست

2825) گفت : یک خاصیّتم در بینی است / کارِ من در خاک ها بو بینی است

2826) سِرِّ اَلنّاسُ معادِن داد دست / که رسول آن را پیِ چِه گفته است ؟

2827) من ز خاکِ تن بدانم کاندر آن / چند نقدست و ؟ چه دارد او زِ کان ؟

2828) در یکی کان زَرِّ بی اندازه دَرج / وآن دگر دَخلَش بُوَد کمتر زِ خَرج

2829) همچو مجنون بو کنم من خاک را / خاکِ لیلی را بیابم بی خطا

2830) بو کنم ، دانم زِ هر پیراهنی / گر بُوَد یوسف ؟ و گر آهِرمَنی ؟

2831) همچو احمد که بَرَد بوی از یمن / زآن نصیبی یافت این بینیِّ من

2832) که کدامین خاک ، همسایۀ زَر است ؟ / یا کدامین خاک صِفر و ابتر است ؟

2833) گفت یک : نک خاصیت در پنجه ام / که کمندی افکنم طولِ عَلَم

2834) همچو احمد که کمند انداخت جانش / تا کمندش بُرد سویِ آسمانش

2835) گفت حقّش : ای کمند اندازِ بیت / آن زِ من دان ، ما رَمَیتَ اِذ رَمَیت

2836) پس بپرسیدند زآن شَه ای سَنَد / مر تو را خاصیّت اندر چه بُوَد ؟

2837) گفت : در ریشم ، بُوَد خاصیّتم / که رَهانَم مُجرمان را از نِقَم

2838) مُجرمان را چون به جلّادان دهند / چون بجنبد ریشِ من ، ایشان رَهَند

2839) چون بجنبانم به رحمت ریش را / طی کنند آن قتل و آن تشویش را

2840) قوم گفتندش که قطبِ ما توی / که خلاصِ روزِ مِحنَتمان شوی

2841) بعد از آن ، جمله به هم بیرون شدند / سویِ قصرِ آن شَهِ مَیمون شدند

2842) چون سگی بانکی بزد از سویِ راست / گفت : می گوید که سلطان با شماست

2843) خاک بُو کرد آن دگر از رَبوه ای / گفت این هست از وِثاقِ بیوه ای

2844) پس کمند انداخت اُستادِ کمند / تا شدند آن سویِ دیوارِ بلند

2845) جایِ دیگر خاک را چون بوی کرد / گفت : خاکِ مخزنِ شاهیست فرد

2846) نَقب زن زد نَقب ، در مخزن رسید / هر یکی از مخزن اسبابی کشید

2847) پس زَر و زَربَفت و گوهرهای زَفت / قوم بُردند و نهان کردند تَفت

2848) شه مُعَیَّن دید منزلگاهشان / حِلیه و نام و پناه و راهشان

2849) خویش را دزدید از ایشان ، بازگشت / روز در دیوان بگفت آن سرگذشت

2850) پس روان گشتند سرهنگانِ مست / تا که دزدان را گرفتند و ببست

2851) دست بسته سوی دیوان آمدند / وز نهیبِ جانِ خود لرزان شدند

2852) چونکه اِستادند پیشِ تختِ شاه / یارِ شَبشان بود آن یارِ چو ماه

2853) آنکه چشمش شب به هر که انداختی / روز دیدی ، بی شَکش بشناختی

2854) شاه را بر تخت دید و گفت : این / بود با ما دوش شبگرد و قرین

2855) آنکه چندین خاصیّت در ریشِ اوست / این گرفتِ ما هم از تفتیشِ اوست

2856) عارفِ شه بود چشمش لاجَرَم / برگشاد از معرفت ، لب با حَشَم

2857) گفت : وَ هُوَ مَعَکُم این شاه بود / فعلِ ما می دید و سِرمان می شنود

2858) چشمِ من رَه بُرد شب شَه را شناخت / جمله شب با رویِ ماهش عشق باخت

2859) امّتِ خود را بخواهم من از او / کو نگردانَد ز عارف هیچ رو

2860) چشمِ عارف دان امانِ هر دو کون / که بدو یابید هر بهرام ، عَون

2861) زآن محمّد شافعِ هر داغ بود / که ز جز حق چشمِ او ، مازاغ بود

2862) در شبِ دنیا که محجوب است شید / ناظرِ حق بود و زو بودش امید

2863) از اَلَم نَشرَح دو چشمش سُرمه یافت / دید آنچه جبرئیل آن برتافت

2864) مر یتیمی را که سُرمه حق کشد / گردد او دُرِّ یتیمِ با رَشَد

2865) نورِ او بر دُرّها غالب شود / آنچنان مطلوب را طالب شود

2866) در نظر بودش مقاماتُ العِباد / لاجَرَم نامش خدا شاهد نهاد

2867) آلتِ شاهد زبان و چشمِ تیز / که ز شب خیزش ندارد سِر گُریز

2868) گر هزاران مدّعی سَر بر زند / گوش ، قاضی جانبِ شاهد کند

2869) قاضیان را در حکومت این فن است / شاهدِ ایشان دو چشمِ روشن است

2870) گفتِ شاهد زآن به جایِ دیده است / کو به دیدۀ بی غرض سِر دیده است

2871) مدّعی دیده ست ، امّا با غرض / پرده باشد دیدۀ دل را غَرَض

2872) حق همی خواهد که تو زاهد شوی / تا غَرَض بگذاری و شاهد شوی

2873) کین غَرَض ها پردۀ دیده بُوَد / بر نظر چون پرده پیچیده بُوَد

2874) پس نبیند جمله را با طِمّ و رِمّ / حُبَّکَ الاَشیاءِ یُعمی و یُصمّ

2875) در دلش خورشید چون نوری نشاند / پیشش اختر را مقادیری نماند

2876) پس بدید او بی حجاب اسرار را / سیرِ روحِ مؤمن و کُفّار را

2877) در زمین ، حق را و در چرخِ سَمی / نیست پنهان تر زِ از روحِ آدمی

2878) باز کرد از رَطب و یابِس حق نورد / روح را مِن اَمرِ ربّی مُهر کرد

2879) پس چو دید آن روح را چشمِ عزیز / پس بر او پنهان نمانَد هیچ چیز

2880) شاهدِ مُطلق بُوَد در هر نزاع / بشکند گفتش خُمارِ هر صُداع

2881) نامِ حق ، عدل است و شاهد ، آنِ او / شاهدِ عدلست زین رُو چشمِ دوست

2882) منظرِ حق ، دل بُوَد در دو سرا / که نظر در شاهد آید شاه را

2883) عشقِ حقّ و سِرِّ شاهد بازی اش / بود مایۀ جمله پرده سازی اش

2884) پس از آن لَولاک گفت اندر لقا / در شبِ معراج شاهد بازِ ما

2885) این قضا بر نیک و بَد حاکم بُوَد / بر قضا شاهد نه حاکم می شود ؟

2886) شد اسیرِ آن قضا میرِ قضا / شاد باش ای چشمِ تیز مرتضَی

2887) عارف از معروف بس درخواست کرد / کِای رقیبِ ما تو اندر گرم و سرد

2888) ای مُشیرِ ما تو اندر خیر و شَر / از اشارتهات دل مان بی خبر

2889) ای یَرانا لا نَراهُ روز و شب / چشم بندِ ما شده دیدِ سبب

2890) چشمِ من از چشم ها بگزیده شد / تا که در شب آفتابم دیده شد

2891) لطفِ معروفِ تو بود ، آن ، ای بَهی / پس کمالُ البِرِّ فی اِتمامِهِ

2892) یا رَب اَتمِم نُورَنا فِی السّاهِرَه / وَانجِنامِن مُفضِحاتِِ قاهِرَه

2893) یارِ شب را روز ، مهجوری مده / جانِ قربت دیده را دُوری مده

2894) بُعدِ تو مرگیست با درد و نَکال / خاصه بُعدی که بُوَد بَعدَ الوِصال

2895) آنکه دیده ستت ، مکن نادیده اش / آب زَن بر سبزۀ بالیده اش

2896) من نکردم لااُبالی در رَوِش / تو مکن هم لااُبالی در خَلِش

2897) هین مران از رویِ خود او را بعید / آنکه او یکبار آن رویِ تو دید

2898) دیدِ رویِ جز تو شد غُلِّ گلو / کُلُّ شیِِ ماسِوَی الله باطلُ

2899) باطلند و می نمایندم رَشَد / زآنکه باطل ، باطلان را می کَشَد

2900) ذَرّه ذَرّه کاندرین اَرض و سماست / جنسِ خود را هر یکی چون کهرُباست

2901) مِعده نان را می کشد تا مُستَقَر / می کشد مر آب را تَفِّ جگر

2902) چشم ، جذّابِ بُتان زین کوی ها / مغز ، جویان از گُلستان بوی ها

2903) زآنکه حسِّ چشم آمد رنگ کش / مغز و بینی می کشد بوهای خَوش

2904) زین کشِش ها ای خدای رازدان / تو به جذبِ لطفِ خودمان دِه اَمان

2905) غالبی بر جاذبان ، ای مُشتری / شاید ار درماندگان را واخَری

2906) رو به شَه آورد چون تشنه به ابر / آنکه بود اندر شبِ قَدر آنِ بَدر

2907) چون لسان و جانِ او بود آنِ او / آنِ او با او بود گُستاخ گو

2908) گفت : ما گشتیم چون جان بندِ طین / آفتابِ جان تویی در یومِ دین

2909) وقتِ آن شد ای شهِ مکتوم سَیر / کز کرم ریشی بجنبانی به خیر

2910) هر یکی خاصیّتِ خود را نمود / آن هنرها جمله بدبختی فزود

2911) آن هنرها گردنِ ما را ببست / زآن مَناصِب سرنگونساریم و پَست

2912) آن هنر فی جیدِنا حَبلََُ مَسَد / روزِ مُردن نیست زآن فن ها مدد

2913) جز همان خاصیّتِ آن خوش حواس / که به شب بُد چشمِ او سلطان شناس

2914) آن هنرها جمله غولِ راه بود / غیرِ چشمی کو ز شَه آگاه بود

2915) شاه را شرم از وی آمد روزِ بار / که به شب بر رویِ شه بودش نَظار

2916) وآنِ سگِ آگاه از شاهِ وَداد / خود سگِ کهفش لقب باید نهاد

2917) خاصیت در گوش هم نیکو بُوَد / کو به بانگِ سگ ز شیر آگه شود

2918) سگ چو بیدار است شب ، چون پاسبان / بی خبر نَبوَد ز شبخیزِ شهان

2919) هین ز بَدنامان نباید ننگ داشت / هوش بر اسرارشان باید گماشت

2920) هر که او یک بار ، خود بدنام شد / خود نباید نام جُست و خام شد

2921) ای بسا زَر که سیه تابَش کنند / تا شود ایمن ز تاراج و گزند

شرح و تفسیر برخورد سلطان محمود با گروه دزدان در شب

شب چو شَه محمود برمی گشت فرد / با گروهی قومِ دزدان باز خَورد


 شبی سلطان محمود به تنهایی مشغول گشت زدن بود که با گروهی از دزدان روبرو شد .

پس بگفتندش : کِه یی ای بُوالوفا ؟ / گفت شَه : من هم یکی ام از شما


 دزدان بدو گفتند : ای با وفا ، تو کیستی ؟ شاه گفت : من هم مثلِ شما دزدم .

آن یکی گفت : ای گروهِ مَکرکیش / تا بگوید هر یکی فرهنگِ خویش


 از آن میان یکی گفت : ای دزدان نیرنگباز ، هر کس باید در اینجا هنر و شِگردِ خود را در دزدی بیان کند . [ مَکرکیش = حیله گر ، نیرنگباز ]

تا بگوید با حریفان در سَمَر / کو چه دارد در جِبِلّت از هنر


باید هنر و شگردِ خود را برای یارانش بگوید و توضیح دهد که چه هنری در نهادِ خود دارد . ( سَمَر = حکایت شبانه ، قصه ای که معمولاََ زیر نور ماه می گویند / جِبِلّت = خوی و سرشت ، نهاد ، فطرت ) [ احتمالاََ آن دزد به طریق امتحان این مطلب را طرح کرد تا هویّت شاه را که بطور ناشناس در جمع آنان درآمده بود شناسایی کند . ]

آن یکی گفت : ای گروه فن فروش / هست خاصیّت مرا اندر دو گوش


یکی از دزدان گفت : ای عرضه کنندگان هنر ، هنرِ من در دو گوشِ من است .

که بدانم سگ چه می گوید یه بانگ ؟ / قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ


من هنری دارم که اگر سگ واق واق کند می دانم که چه می گوید و منظورش چیست . سایر دزدان گفتند : اگر بخواهیم ارزش هنر تو را با مَثَل بیان کنیم باید بگوییم که از یک دینار طلا ، دو دانگ داری . یعنی هنرِ چندان مهمّی نداری . چون آگاهی از بانگِ سگ خیلی هم هنر محسوب نمی شود .

آن دگر گفت : ای گروهِ زَرپَرَست / جمله خاصیّت مرا چشم اندر است


دزدی دیگر گفت : ای کسانی که شیفتۀ اموال مردم هستید . همۀ هنرِ من در چشمم خلاصه می شود .

هر که را شب بینم اندر قیروان / روز ، بشناسم من او را بی گمان


همۀ هنر من اینست که اگر کسی را در تاریکی شب ببینم . روز همان شخص را حتماََ خواهم شناخت . و خواهم گفت این شخص ، همان کس است که فلان شب در فلان محل دیدم . [ قیروان = مانند قیر ، سیاهی شب به قیر تشبیه شده است ]

گفت : یک خاصیّتم در بازو است / که زنم من نقب ها ، با زورِ دست


دزدِ دیگر گفت : هنر من در قدرت بازوی من است . با قدرت بازوانم می توانم حفره هایی در زمین ایجاد کنم . [ نَقَب = راه باریکی که در زیر زمین حفر می کنند ]

گفت : یک خاصیّتم در بینی است / کارِ من در خاک ها بو بینی است


دیگری گفت : هنر من در بینی من خلاصه می شود . من می توانم خاک ها را بو کنم و از طریق بو ، نوع آن خاک را تشخیص دهم . ( بو بینی = احساس بو ) [ از این طریق می توانم بگویم که در این خاک دفینه ای نهفته شده است یا نه . ]

سِرِّ اَلنّاسُ معادِن داد دست / که رسول آن را پیِ چِه گفته است ؟


به همین جهت رازِ حدیث پیامبر (ص) بر من معلوم گشته است . و درک کرده ام که چرا آن حضرت چنین سخنی گفته است . آن حدیث اینست « مردم همچون کان ها و معادن هستند . برگزیدۀ آنان به دورۀ جاهلیت ، برگزیدۀ آنان در اسلام است به شرط آنکه دانای به معارفِ اسلامی باشند » ( احادیث مثنوی ، ص 61 ) . [ مادام که کسی معدن شناس نباشد نمی تواند تشخیص دهد که در کجا معدن هست یا نیست . همینطور تا شخص انسان شناس نباشد نمی تواند ارزش درونی افراد را درک کند . ]

من ز خاکِ تن بدانم کاندر آن / چند نقدست و ؟ چه دارد او زِ کان ؟


من از بوی خاکِ بدن تشخیص می دهم که در آن ، چقدر نقدینه وجود دارد و اصلاََ چه نوع معدنی دارد .

در یکی کان زَرِّ بی اندازه دَرج / وآن دگر دَخلَش بُوَد کمتر زِ خَرج


در معدنی ، طلای بسیار نهفته شده است . امّا معدن دیگر فقیر است و دخلش از خرجش کمتر است . ( دَرج = پیچیدن چیزی در چیز دیگر ، در اینجا یعنی نهفته شده ) [ عارفان بِالله از ظواهر اشخاص بر بواطن آنان پی می برند و درمی یابند که آیا فضل و کمالی در چنته دارد یا همچون طبل توخالی است . ]

همچو مجنون بو کنم من خاک را / خاکِ لیلی را بیابم بی خطا


من مانند مجنون خاک را می بویم و بدون هیچ خطایی خاک لیلی را پیدا می کنم . [ روایت کرده اند : وقتی لیلی درگذشت . مجنون نزدِ قبیلۀ او رفت و «خاک جایش» را جویا شد . آنان چیزی بدو نگفتند . آنگاه مجنون به گورستان رفت و خاک قبرها را یکان یکان بویید تا گورِ لیلی را یافت . آنگاه این بیت را سرود که ترجمه اش اینست : « خواستند قبر لیلی را از عاشقش نهان دارند . در حالی که بوی خاکِ قبر ، مرا بدان قبر راهنمایی کرد » ]

بو کنم ، دانم زِ هر پیراهنی / گر بُوَد یوسف ؟ و گر آهِرمَنی ؟


اگر هر پیراهنی را بو کنم خواهم دانست که این پیراهن یوسف است یا اهریمن .

همچو احمد که بَرَد بوی از یمن / زآن نصیبی یافت این بینیِّ من


همانطور که حضرت احمد (ص) از یمن بوی اُویس را تشخیص می داد . بینی من نیز از آن قوّه شامّه بهره ای برده است .

که کدامین خاک ، همسایۀ زَر است ؟ / یا کدامین خاک صِفر و ابتر است ؟


که در کدام خاک ، معدن طلا وجود دارد و کدام خاک از خاک از طلا تُهی و بی بهره است . [ صِفر = توخالی / ابتر = بی دنباله ، سترون ]

گفت یک : نک خاصیت در پنجه ام / که کمندی افکنم طولِ عَلَم


دزد دیگر گفت : ببینید هنر من در پنجۀ من است . بطوریکه می توانم کمندی به بلندای کوه بیندازم . [ عَلَم = کوه ]

همچو احمد که کمند انداخت جانش / تا کمندش بُرد سویِ آسمانش


مانند حضرت احمد (ص) که روحش کمند همّت انداخت و همان کمند او را به آسمان برکشید و مِعراج تحقّق یافت .

گفت حقّش : ای کمند اندازِ بیت / آن زِ من دان ، ما رَمَیتَ اِذ رَمَیت


حضرت حق به محمد (ص) فرمود : ای کسی که به سوی بیت المعمور کمند می اندازی . آن کمند اندازی را نیز از جانب ما بدان . و همۀ افعال و احوال و سِگالت باید به مشیّت من اِسناد دهی .

پس بپرسیدند زآن شَه ای سَنَد / مر تو را خاصیّت اندر چه بُوَد ؟


سپس جمع دزدان بی آنکه سلطان محمود را بشناسند بدو گفتند : ای یارِ مورد اعتماد ، به هر حال تو نیز حتماََ هنر و خاصیّتی داری . بگو ببینیم در چه رشته ای مهارت داری ؟ [ سَنَد = مورد اعتماد ، تکیه گاه ]

گفت : در ریشم ، بُوَد خاصیّتم / که رَهانَم مُجرمان را از نِقَم


 شاه گفت : هنر من در ریش من است که مجرمان را از عقوبت می رهانم . [ نِقَم = نقمت ها ، عقوبت ها ]

مُجرمان را چون به جلّادان دهند / چون بجنبد ریشِ من ، ایشان رَهَند


وقتی که مجرمان را تحویل میرغَضَب می دهند . اگر ریش من حرکتی کند آنان جان سالم بدر می برند و نجات می یابند . [ ریش جنبیدن = کنایه از کمترین اشارت و بذل همّت است ، سلطان محمود ریشی نداشته که بخواهد آن را بجنباند . او در برخی از روایات تاریخی ، کوسه توصیف شده است ( سِیَرالملوک ، ص 64 ) ]

چون بجنبانم به رحمت ریش را / طی کنند آن قتل و آن تشویش را


هرگاه ریشم را از روی ترحّم بجنبانم . جلّادان آن کشتار تشویش آور را متوقف می کنند .

قوم گفتندش که قطبِ ما توی / که خلاصِ روزِ مِحنَتمان شوی


جمع دزدان وقتی این مطلب عجیب را از شاه شنیدند گفتند : الحق که پیشوا و سرکردۀ ما تویی . زیرا که تو در روزگار وانفسا و وضعیت وخامت بار نجاتمان خواهی داد .

بعد از آن ، جمله به هم بیرون شدند / سویِ قصرِ آن شَهِ مَیمون شدند


سپس همه با هم بیرون آمدند و به سویِ قصر شاهِ فرخنده حرکت کردند .

چون سگی بانکی بزد از سویِ راست / گفت : می گوید که سلطان با شماست


در اثنای راه سگی از جانب راست پارس کرد . آنکه هنرش شناختن بانگِ سگان بود گفت : این سگ می گوید که شاه در جمعِ شماست . [ هر گاه عارفی بِالله طبق مضمون آیه وَ هُوَ مَعَکُم اَینَ ما کُنتُم به ابنای دنیا بگوید که مواظب حرکات و سکنات خود باشید که خدا همراه شما و ناظر بر شماست . آنان از بس در فکرِ جمعِ حُطام دنیوی هستند که مفادِ سخنِ او را نمی شنوند و نمی دانند که واقعاََ خدا در هر حال ناظر آنان است . چنانکه گروه دزدان به مفهوم سخن همکار خود وقعی ننهادند و ذرّه ای بدان نیندیشیدند . چرا که همۀ هوش و حواسشان به زر و سیم رسیدن بود . ]

خاک بُو کرد آن دگر از رَبوه ای / گفت این هست از وِثاقِ بیوه ای


آن دزدی که بوشناس بود خاکِ پُشته ای را بو کرد و گفت : این خاکِ خانۀ بیوه زنی است .

پس کمند انداخت اُستادِ کمند / تا شدند آن سویِ دیوارِ بلند


پس آن دزدی که در کمنداندازی مهارت داشت کمندی انداخت و همه بدان سوی دیوارِ بلند رفتند .

جایِ دیگر خاک را چون بوی کرد / گفت : خاکِ مخزنِ شاهیست فرد


چون بوشناس جایِ دیگر خاک را بویید گفت : این خاکِ خزانۀ شاهی بی همتاست .

نَقب زن زد نَقب ، در مخزن رسید / هر یکی از مخزن اسبابی کشید


آن دزدی که در زدن نَقَب مهارت داشت نَقَبی زد و به خزانۀ شاه رسید . دزدان دست بکار شدند و هر یک از خزانه اشیایی نفیس برداشتند .

پس زَر و زَربَفت و گوهرهای زَفت / قوم بُردند و نهان کردند تَفت


دزدان طلاها و جامه های زَربَفت و جواهرات گرانبها را برداشتند و گریختند . و سریعاََ همۀ اشیا را در جایی اَمن پنهان کردند .

شه مُعَیَّن دید منزلگاهشان / حِلیه و نام و پناه و راهشان


سلطان ، محلِ اختفای دزدان و قیافه و نام و نشان آنها را آشکارا دید . [ حِلیه = رنگ و رُخسار و شکل ظاهری ]

خویش را دزدید از ایشان ، بازگشت / روز در دیوان بگفت آن سرگذشت


سپس خود را از آنان پنهان کرد و به کاخ برگشت و بامداد فردا در دیوان حکومتی ماجرای شب قبل را بازگفت .

پس روان گشتند سرهنگانِ مست / تا که دزدان را گرفتند و ببست


بلافاصله امیرانِ دلیر رفتند و دزدان را گرفتند و دست بسته نزدِ شاه آوردند . [ ببست = بست ]

دست بسته سوی دیوان آمدند / وز نهیبِ جانِ خود لرزان شدند


دزدان دست بسته به دیوان حکومتی آمدند . همۀ آنان از ترس بر خود می لرزیدند .

چونکه اِستادند پیشِ تختِ شاه / یارِ شَبشان بود آن یارِ چو ماه


دزدان در برابر تخت شاه ایستادند . همان شاهی که همچون ماهی که در شب می درخشد . همراهِ شبانۀ آنان بود . [ حضرت حق که شاه حقیقی جهان است به حکم وَ هُوَ مَعَکُم اَینَ ما کُنتُم ، در شبِ دنیا با همگان همراه است . از جمله با حرامیانی که از دیوار اخلاق و شریعت بالا می روند و از آن درمی گذرند همراه است و چون صبح قیامت سر برآوَرَد همگان را در برابر سریر او حاضر گردانند . ]

آنکه چشمش شب به هر که انداختی / روز دیدی ، بی شَکش بشناختی


آن دزدی که شبانه هر کس را می دید روز نیز او را بی هیچ شُبهه تشخیص می داد .

شاه را بر تخت دید و گفت : این / بود با ما دوش شبگرد و قرین


شاه را بر تخت دید و گفت : رفقا ، این شاه همان کسی است که دیشب همراه ما به شبگردی آمده بود .

آنکه چندین خاصیّت در ریشِ اوست / این گرفتِ ما هم از تفتیشِ اوست


این همان کسی است که ریشِ او چندین فایده دارد . گرفتاریِ فعلی ما نیز معلولِ تجسّس های اوست . ( گرفت = مؤاخذه ، بازخواست ، گرفتاری / تَفتیش = تحقیق ، پرس و جو ) [ حضرت حق اگر با صفت لطفیه اش اشارتی کند . مُجرمان از عذاب و بوار برهند . البته خداوند در مورد حقّ الله ، رحمت واسعه و غفران جامعه افاضه می فرماید . لیکن در مورد حقّ النّاس ، سختگیر است . پس آنان که حقّ النّاس را تباه می کنند باید به خود آیند . ]

عارفِ شه بود چشمش لاجَرَم / برگشاد از معرفت ، لب با حَشَم


خلاصه دزدی که چشمانش شاه را شناخته بود . آگاهانه و از روی معرفت با رفقای خود لب به سخن گشود . [ حَشَم = خویشان و کسان ، در اینجا منظور همدستان و رفیقان ]

گفت : وَ هُوَ مَعَکُم این شاه بود / فعلِ ما می دید و سِرمان می شنود


آن دزد گفت : ای رفقا ، آنکه دیشب همراهِ شما بود همین شاه بود . همو کارهای ما را دید و اسرارِ ما را دریافت . [ مصراع اول اشاره است به قسمتی از آیه 4 سورۀ حدید که به کرّات در مثنوی مورد استناد و اقتباس واقع شده است « … و اوست با شما هر جا که باشید و خداوند به کردار شما بیناست » ]

چشمِ من رَه بُرد شب شَه را شناخت / جمله شب با رویِ ماهش عشق باخت


چشم من شبانه به شناخت شاه نائل شد و سراسر شب را با روی ماهش عشق بازی کرد . [ عارفِ بِالله در صبح قیامت گوید : من در شبِ دنیا شاهِ حقیقت را شناختم و اینک از آن مَلِکِ کریم شفاعت عاصیان را درخواست می کنم . ]

امّتِ خود را بخواهم من از او / کو نگردانَد ز عارف هیچ رو


اینک نجات امّتِ خویش را از او خواهانم . زیرا او هرگز از عارفان رُخ برنمی تابد .

چشمِ عارف دان امانِ هر دو کون / که بدو یابید هر بهرام ، عَون


بدان که چشم عارف در هر دو جهان سبب امان یافتن خلایق است . و هر پادشاهی از چشم عارف مدد می یابد . [ عارفان بِالله در هر عصری از اعصار و در هر دوری از ادوار ، جانشین و خلیفۀ مصطفوی هستند . در بیت 672 دفتر اول آمده :

چونکه گُل رفت و گلستان شد خراب / بوی گُل را از که یابیم ، از گُلاب

زآن محمّد شافعِ هر داغ بود / که ز جز حق چشمِ او ، مازاغ بود


 از آنرو محمّد شفیعِ هر گنه کار است که چشم او جز حضرت حق به هیچ جانبی نلغزید . [ داغ = مراد داغ گناه است ، در اینجا یعنی گناهکار / «مازاغ»  اشاره است به آیه 17 سورۀ نجم « چشمِ محمد (ص) به کژی نگرایید و از حدّ درنگذشت »

در شبِ دنیا که محجوب است شید / ناظرِ حق بود و زو بودش امید


در این دنیا که به منزلۀ شب است . خورشید حقیقت از چشم مردم در پردۀ غیبت است . ولی چشم مبارک آن حضرت حق را می دید و بدو امید بسته بود . [ شید = خورشبد ]

از اَلَم نَشرَح دو چشمش سُرمه یافت / دید آنچه جبرئیل آن برنتافت


دو چشم حضرت محمّد (ص) از حقیقت آیه اَلَم نَشرَح بصیرت یافت . و حقایقی دید که چبرئیل تابِ دیدن آن را نداشت . ( سُرمه = سنگی است معدنی که بدان اَثمَد گویند . گَردِ این سنگ را که سیاه و آهنی رنگ است فراهم می آورند و به چشم می کشند . این گَرد چندین خاصیّت دارد . یکی آنکه چشمان را می آراید و دیگر آنکه موجب ازدیاد بینایی و تقویت اعصاب چشم می شود ( تنسوخ نامه ایلخانی ، ص 174 ) . در اینجا «سرمه» کنایه از بینش و روشن بینی الهی است . ) [ مصراع دوم اشارت است به شب معراج پیامبر (ص) آنگاه که حضرت حبرئیل به سدرة المنتهی رسید و در همانجا توقف کرد . حضرت رسول پرسید : چرا دیگر همراه من نمی شوی ؟ جبرئیل جواب داد : اگر به اندازه یک انگشت نزدیک شوم . سحاب جلال حضرت حق مرا بسوزاند . عرفا در بیان سبب توقف جبرئیل گویند که جبرئیل چون به عالم عقول تعلق دارد نتوانست از مقام سدرة المنتهی بگذرد زیرا سدره مرز نهایی سیران عقول است و زان پس باید با براق عشق سفر کرد و حکیم سبزواری در کتاب شرح اسرار صفحه 44 گوید : هر موجودی از مجردات و جسمانیات را حدی است محدود . چنانکه ملائکه را نیز مقامی است معلوم . به جز انسان که در سیرش حدی نیست . ]

 

مر یتیمی را که سُرمه حق کشد / گردد او دُرِّ یتیمِ با رَشَد


یتیمی را که حضرت حق بر چشمِ دلش سُرمۀ بصیرت کشد . او به مرواریدی بی نظیر و مهتدی مبدّل شود . ( دُرِّ یتیم = مروارید تک ، مروارید گرانبها / رَشَد = هدایت / با رَشَد = کسی که دارای هدایت است ، مهتدی ) [ مراد از «یتیم» حضرت نبی اکرم (ص) است . ]

نورِ او بر دُرّها غالب شود / آنچنان مطلوب را طالب شود


نورِ باطنی آن حضرت بر درخشندگی همۀ دُرّها و جمیع مرواریدها چیره آید . یعنی انسان کامل از همۀ نیکان بالاتر است . و خداوند نیز طالب چنین مطلوبی گردد .

در نظر بودش مقاماتُ العِباد / لاجَرَم نامش خدا شاهد نهاد


از آنرو که حضرت ختمی مرتبت (ص) ، جامع جمیع مراتب روحانی بندگان خاص بوده . بدین سان خداوند نامش را ضرورتاََ شاهد ( = گواه ) بنهاد . [ در چند آیه قرآنی حضرت محمّد (ص) با عنوان شاهد یاد شده است . از جمله آیه 45 سورۀ احزاب « ای پیامبر ، ما تو را گواه و مژده دهنده و بیم دهنده فرستادیم » ]

آلتِ شاهد زبان و چشمِ تیز / که ز شب خیزش ندارد سِر گُریز


وسیلۀ شاهد ، زبان و چشم بیناست . هیچ سرّی از اسرار نمی تواند از او که شب زنده دار است بگریزد . ( شب خیز = کسی که شب ها بیدار است . در اینجا کنایه از دل حضرت نبی (ص) است که در شب دنیا بیدار است . ) [ پس هر شاهدی به دو وسیله نیاز دارد . یکی چشم تیزبین و دیگری زبان گویا که بتواند مشهودات خود را به خوبی بیان کند . ]

گر هزاران مدّعی سَر بر زند / گوش ، قاضی جانبِ شاهد کند


مثلاََ اگر در محکمه هزاران مدّعی سر بردارند و جنجال به پا کنند . قاضی عادل فقط به گفتۀ شاهد گوش می سپارد و به قیل و قال طرفین دعوا وقعی نمی نهد .

قاضیان را در حکومت این فن است / شاهدِ ایشان دو چشمِ روشن است


روش قضّاتِ محکمه در داوری ها اینست که از شاهد استفاده کنند و شاهد در نزد آنان به منزلۀ دو چشمِ بیناست .

گفتِ شاهد زآن به جایِ دیده است / کو به دیدۀ بی غرض سِر دیده است


از آنرو سخن شاهد به جای چشم محسوب می شود که شاهد با چشمی خالی از غرض و مرض امر پوشیده ای را دیده است .

مدّعی دیده ست ، امّا با غرض / پرده باشد دیدۀ دل را غَرَض


البته طرفین دعوا نیز شاهدِ آن امر بوده اند . منتهی با چشمی غَرَض آلود . از اینرو شهادتشان در محکمه قبول نمی افتد . چرا که غَرَض همچون حجابی است بر چشم . [ مولانا در بیت 334 دفتر اول می فرماید :

چون غَرَض آمد ، هنر پوشیده شد / صد حجاب از دل به سوی دیده شد ]

حق همی خواهد که تو زاهد شوی / تا غَرَض بگذاری و شاهد شوی


حضرت حق می خواهد که تو پارسا و مهذّب شوی تا اغراض را فرو گذاری و شاهد راستین شود . [ مادامی که آدمی دل از شواغل نفسانی پاک نکند نمی تواند بدون غرض در بارۀ چیزی گواهی دهد . ]

کین غَرَض ها پردۀ دیده بُوَد / بر نظر چون پرده پیچیده بُوَد


زیرا اغراض نفسانی ، حجاب چشم است و همچون پرده ای ، چشم را پوشیده می دارد .

پس نبیند جمله را با طِمّ و رِمّ / حُبَّکَ الاَشیاءِ یُعمی و یُصِمّ


در نتیجه خوب و بَد چیزی را نمی تواند ببیند . زیرا علاقۀ وافر تو به چیزی ، تو را کور و کر می کند . ( طِمّ و رِمّ = مثلی است در عرب به معنی «آورده آب و خاک را» و یا «آورده دریا و خشکی را» و یا «آورده تر و خشک را» و یا «آورده نفوس و اموال بسیار را» این ضرب المثل در موردی جاری است که شخص ، تمام امکاناتِ خود را بیاورد . ) [ مصراع اوّل اشاره است به حدیثِ « دوستی اشیاء تو را کور و کر می کند » ( احادیث مثنوی ، ص 25 ) ضمناََ حدیث دیگری با همین مضمون از حضرت مولی علی (ع) روایت شده « و هر که به چیزی عشق ورزد آن چیز دیدگانش را کور کند » ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، خطبۀ 108 ) ]

در دلش خورشید چون نوری نشاند / پیشش اختر را مقادیری نماند


هر کس که خورشید بر دلش بتابد دیگر ستاره در نظر او نمودی ندارد . [ در جایی که حضرت حق بر قلب انسان کامل (رسول الله) تجلّی می کند . او نیازی به ماسِوَی الله ندارد . اتّصال به مرتبۀ اعلی آدمی را از مرتبۀ نازل بی نیاز می کند . ]

پس بدید او بی حجاب اسرار را / سیرِ روحِ مؤمن و کُفّار را


پس او یعنی انسان کامل ، اسرار و تحولات روحی مؤمن و کافر را آشکارا می بیند و از ضماطر با خبر می شود .

در زمین ، حق را و در چرخِ سَمی / نیست پنهان تر زِ از روحِ آدمی


خداوند در زمین و آسمان بلند چیزی پوشیده تر از روح انسان ندارد . [ افهام و عقولِ بشری در شناخت روح به جایی نرسیده است . [ سَمِیّ = بلندمرتبه ، بالابلند ]

باز کرد از رَطب و یابِس حق نورد / روح را مِن اَمرِ ربّی مُهر کرد


خداوند (یا حضرت ختمی مرتبت) لابلا و پیچ و تاب هر پدیده ای را برای بشر باز کرده . اِلّا روح که همچنان به صورت رازِ سر به مُهر نگه داشته است . ( نورد = چین ، لا ، پیچ و تاب / رَطب = تر ، آبدا / یابس = خشک / «رطب و یابس» ، کنایه از جمیع موجودات است ) [ در آیه 85 سورۀ اِسراء (بنی اسرائیل) آمده است « و از تو (ای پیامبر) در بارۀ روح سؤال می کنند که چیست ؟ به آنان بگو که روح از امر پروردگار من است و تنها علم ناچیزی به شما داده شده است » ]

پس چو دید آن روح را چشمِ عزیز / پس بر او پنهان نمانَد هیچ چیز


پس آن چشمِ نازنینی که روح را دیده است هیچ چیز بر او پوشیده نیست . مراد از «چشم عزیز» در اینجا انسان کامل و اکمل کاملان ، حضرت ختمی مرتبت و سلطان الکونین محمّد مصطفی (ص) است . ]

شاهدِ مُطلق بُوَد در هر نزاع / بشکند گفتش خُمارِ هر صُداع


او در هر اختلافی ، گواهِ بی چون و چراست . کلام شریف و گفتار لطیف او هر سردردی را که موجب خُمار و مدهوشی آدمیان شده دفع می کند . [ جنگ های هفتاد و دو ملت با میزان محمّدی و معیار مصطفوی به پایان می رسد . همان جنگ هایی که عقل و اندیشه را به محاق رخوت می برد و تیرگی و انکدار را بر عقول عارض می گرداند . ]

نامِ حق ، عدل است و شاهد ، آنِ او / شاهدِ عدلست زین رُو چشمِ دوست


عدل ، یکی از اسماء الله است و شاهد بدو تعلّق دارد . بناربراین چشمِ دوست ، شاهد عادل است . یعنی چشم انسان کامل و عارف بِالله شاهدی است که از صراط مستقیم حقیقت اندکی به چپ و راست نمی گراید . و نظر او عین عدل است . [ حکیم سبزواری می گوید : « عدل و شاهد از اسماء الله است و اسماء خدا مظهر می خواهد و مظهر این دو اسم ، چشم پیامبر است ( شرح اسرار ، ص 476 ) ]

منظرِ حق ، دل بُوَد در دو سرا / که نظر در شاهد آید شاه را


نظرگاه حضرت حق در هر دو جهان ، دل است . زیرا شاه همیشه به محبوبان زیبارو نگاه می کند . [ این بیت در نفی ریاکاری و قشری گری است . مولانا می گوید : آنچه که در دنیا و آخرت مورد نظر حق است درون است نه برون . در بیت 1759 و 1760 دفتر دوم می فرماید :

ما زبان را ننگریم و قال را / ما درون را بنگریم و حال را

ناظر قلبیم اگر خاشع بود / گرچه گفتِ لفظ ناخاشع رود ]

عشقِ حقّ و سِرِّ شاهد بازی اش / بود مایۀ جمله پرده سازی اش


عشقِ حضرت حق و رازِ عشق ورزیدن تو به معشوق ، مایۀ اصلی خلقت جهان شد . ( پرده سازی = ساختن پرده ، ساختن پرده نمایش ، در اینجا منظور آفرینش جهان است ) [ عرفا می گویند : حضرت حق دوست داشت ظهور کند و همین عشق بر اظهار خود سبب شد که خلایق را بیافریند . و از طرفی او بر بندگان خاصّ خود نیز عاشق است . پس توان گفت که اساس خلقت جهان عشق است . ]

پس از آن لَولاک گفت اندر لقا / در شبِ معراج شاهد بازِ ما


خداوندی که عاشق محبوبان است در شب معراج به گاهِ دیدار محمّد (ص) فرمود : اگر تو نبودی جهان را نمی آفردم . [ لَولاک = اگر نبودی ، اشاره است به حدیثِ معروفی که در کتب صوفیه فراوان آمده است . « اگر ای پیامبر (ص) تو نمی بودی جهان را نمی آفریدم » صوفیه این حدیث را قدسی دانسته و از آن بسیار استفاده کرده اند . ]

این قضا بر نیک و بَد حاکم بُوَد / بر قضا شاهد نه حاکم می شود ؟


قاضی بر عموم مردم اعمّ از مدّعی و مدّعی علیه حکم می راند . ولی آیا شاهد بر قاضی حاکم نیست ؟ مسلماََ حاکم است . [ «قضا» در اینجا به معنی قاضی است ]

منظور بیت : با آنکه قاضی حاکمِ بر عموم است . لیکن شاهد حاکم بر قاضی است زیرا قضاوتِ قاضی منوط به شهادتت شاهد است . در واقع این شاهد است که قفلِ بستۀ قضاوت را می گشاید . پس بدین اعتبار شاهد بر قاضی حاکم است .

شد اسیرِ آن قضا میرِ قضا / شاد باش ای چشمِ تیز مرتضَی


امیر قضا ، اسیرِ آن قضا شد . یعنی حکم حضرت حق که بر همه نافذ است . تابعِ کسی شد که خودِ او مقهور حکم الهی است . ای چشمِ بینای راضی به رضای حق شادمان باش .

عارف از معروف بس درخواست کرد / کِای رقیبِ ما تو اندر گرم و سرد


عارفِ بِالله از خداوندی که برای خلایق شناخته شده است درخواست های فراوان کرد و گفت : ای خدایی که در سرما و گرما یعنی در همه حال ناظر و مراقب ما هستی .

ای مُشیرِ ما تو اندر خیر و شَر / از اشارتهات دل مان بی خبر


ای خدایی که ما را در امور نیک و بد ارشاد می فرمایی و مشاور مایی . و دل ما از حقیقت آن اشارات ربّانی بی خبر است .

ای یَرانا لا نَراهُ روز و شب / چشم بندِ ما شده دیدِ سبب


ای خدایی که روز و شب ما را می بینی و ما تو را نمی بینیم اصولاََ توجّه ما به علل و اسباب ، چشمان را بسته است .

چشمِ من از چشم ها بگزیده شد / تا که در شب آفتابم دیده شد


چشمِ من برگزیدۀ چشم ها شده است . زیرا که به هنگام شب ، آفتاب را دیده است .

منظور بیت : کسانی که در این دنیا که به لحاظ تیرگی و انکدار همچون شب دیجور است . به شناخت حقیقت نائل می شوند نسبت به کسانی که در جهان دیگر به حقیقت واقف می شوند فضیلت و برتری دارند .

لطفِ معروفِ تو بود ، آن ، ای بَهی / پس کمالُ البِرِّ فی اِتمامِهِ


ای زیبا ، اینکه در شبِ دنیا تو را می بینم از لطف و احسان توست . پس کمالِ احسان در اِتمامِ آن است . [ بَهی = روشن ، زیبا ]

یا رَب اَتمِم نُورَنا فِی السّاهِرَه / وَانجِنامِن مُفضِحاتِِ قاهِرَه


پروردگارا در عرصۀ محشر نورِ معرفتِ ما را به کمال رسان . و ما را از رسوا کنندگان قهّار نجات بده . ( ساهِرَه = عرصۀ محشر / مُفضِحات = رسوا کنندگان ) [ مصراع اول مقتبس از قسمتی از آیه 8 سورۀ تحریم « … مؤمنان در روز رستاخیز گویند : پروردگارا نورِ ما را به کمال رسان … » ]

یارِ شب را روز ، مهجوری مده / جانِ قربت دیده را دُوری مده


پروردگارا کسی را که در شب دنیا یار و دوستدار تو است در روشنایی محشر و یوم حقیقت ، هجران مده و جان بنده ای را که به مقام قُرب تو رسیده به هنگام طلوع آفتاب حقیقت یعنی جهان دیگر ، گرفتار بُعد و دوری مفرما .

بُعدِ تو مرگیست با درد و نَکال / خاصه بُعدی که بُوَد بَعدَ الوِصال


دوری از تو مرگی است دردناک و عذاب آور . خصوصاََ دوری و بُعدی که بعد از وصال عارض شده باشد . [ نَکال = عقوبت ، کیفر ]

آنکه دیده ستت ، مکن نادیده اش / آب زَن بر سبزۀ بالیده اش


آن کسی که تو را دیده است نادیده اش نکن و به سبزۀ روییده و رشد یافته اش آبی از لطف و عنایتت بزن .

من نکردم لااُبالی در رَوِش / تو مکن هم لااُبالی در خَلِش


همانطور که من در سیر و سیرتم بی توجهی نکرده ام . تو نیز در رنجاندنم بی مبالاتی مکن . [ بلکه به حال زارم رحم کن . ] ( لااُبالی = بی توجهی ، بی مبالاتی / خَلِش = فرو بردن جسمی نوک تیز در جسمی دیگر ، در اینجا یعنی عذاب دادن و رنجاندن ]

هین مران از رویِ خود او را بعید / آنکه او یکبار آن رویِ تو دید


مبادا کسی را که یک بار روی تو را دیده است از درگاهت دور کنی .

دیدِ رویِ جز تو شد غُلِّ گلو / کُلُّ شیِِ ماسِوَی الله باطلُ


دیدن روی هر کس بجز روی تو زنجیری است بر گردن . زیرا هر چیز جز خدا باطل است . ( غُلّ = زنجیر ) [ «غُلِّ گلو» ناظر است به آیات 8 و 9 سورۀ یس « ما در گردن های ایشان غُل ها بنهادیم که تا چانه ها ادامه دارد و سرها به بالا نگاهداشته و چشم ها فراز کرده اند و در پیشِ رویِ آنان سدّی بنهادیم و از پسِ ایشان نیز سدّی ، و چشم های آنان بپوشاندیم . پس چیزی نبینند . » ]

باطلند و می نمایندم رَشَد / زآنکه باطل ، باطلان را می کَشَد


همۀ کائنات باطل اند . و مرا به سوی خود جذب می کنند زیرا که هر موجود باطل ، باطلِ دیگری را به سوی خود می کشد .

ذَرّه ذَرّه کاندرین اَرض و سماست / جنسِ خود را هر یکی چون کهرُباست


زیرا همۀ ذرّاتی که در این آسمان و زمین است مانند کهربا همجنس خود را به سوی خود جذب می کنند .

مِعده نان را می کشد تا مُستَقَر / می کشد مر آب را تَفِّ جگر


برای مثال ، معده نان را به درون خود می کشد و حرارتِ جگر آب را به خود جذب می کند . [ معده با نان سنخیّت دارد و جگر با آب . ]

چشم ، جذّابِ بُتان زین کوی ها / مغز ، جویان از گُلستان بوی ها


مثال دیگر ، چشم در کوچه و بازار می گردد و افراد زیبا روی را جذب می کند . یعنی آنان را تماشا می کند . مغز نیز رایحۀ دلنواز را از گلزار می جوید . [ این مثال نیز در بیان سنخیّت است . ]

زآنکه حسِّ چشم آمد رنگ کش / مغز و بینی می کشد بوهای خَوش


زیرا حسِّ باصره به رنگ ها متمایل است و مغز و بینی بوهای خوش را می جوید .

زین کشِش ها ای خدای رازدان / تو به جذبِ لطفِ خودمان دِه اَمان


ای خدایی که دانای به اسراری . تو با جذبۀ ربوبی خود ما را از تجاذب هایی که میان اشیاء و مخلوقات برقرار است امان دِه . یعنی مگذار ما اسیر جاذبه های مخلوق شویم . زیرا عاقبت این مجذوبیّت ها تیره و ناگوار است .

غالبی بر جاذبان ، ای مُشتری / شاید ار درماندگان را واخَری


ای خدایی که خریدار جان و مال اهلِ ایمانی . تو بر همۀ این جاذبه ها چیره ای . شأنِ والای تو اقتضا می کند که جان بیچارگان را از آنان بخری و مقرّب خود فرمایی و مگذاری که این جان ها مجذوبِ جاذبه های مبتذل دنیوی شود .

رو به شَه آورد چون تشنه به ابر / آنکه بود اندر شبِ قَدر آنِ بَدر


مولانا در اینجا به ادامه حکایت بازمی گردد : آن دزدِ شه شناس همانطوری به شاه نگاه می کرد که تشنه به ابر نگاه می کند . همان شاهی که در شب قَدر همچون ماه شب چهارده می درخشید . [ صوفیه شب قدر را شبی می دانند که سالک به تجلّی خاصی مشرّف شود . ]

منظور بیت : سالکِ عاشق در قیامت به حضرت حق عاشقانه می نگرد چرا که در دنیا به شرفِ رویتِ قلبی حضرت حق مشرّف شده است .

چون لسان و جانِ او بود آنِ او / آنِ او با او بود گُستاخ گو


چون زبان و جان آن دزدِ شه شناس شایستگی آن را داشت که با شاه سخن گوید . همین امر او را گستاخ کرد . [ از اینجا به بعد «دزدِ شه شناس» تمثیل عارفی ربّانی است که به روز رستخیز شفیع گنه کاران می شود . ]

گفت : ما گشتیم چون جان بندِ طین / آفتابِ جان تویی در یومِ دین


دزدِ شه شناس گفت : شاها ، ما همچون روح مقید به جسم شده ایم . تویی آفتاب روح به روزِ جزا . [ طین = گِل ، در اینجا مراد جسم عنصری است ]

وقتِ آن شد ای شهِ مکتوم سَیر / کز کرم ریشی بجنبانی به خیر


ای شاهی که شبانه به طور ناشناس به گشت و گذار پرداخته بودی . حالا وقت آن رسیده است که از روی کرامت و بزرگواری ریشت را به صلاح ما تکان دهی . [ ای خدایی که تجلّیات تو در دنیا مخفی و پوشیده است . وقت آن رسیده است که با الطاف بی پایان خود این گنه کاران را عفو فرمایی . ]

هر یکی خاصیّتِ خود را نمود / آن هنرها جمله بدبختی فزود


شاها ، هر یک از این دزدها در آن شب ، هنر خود را عرضه کرد . ولی ندانست که همین هنر به بدبختی او خواهد افزود . [ خداوندا ما بندگان در این دنیا خیال می کردیم که اگر فلان علم و فضل و هنر را حاصل کنیم نجات خواهیم یافت . ولی همان فضیلت های ظاهری سبب عُجب و خودبینی ما شد و سرانجام بر شقاوت اُخروی ما افزود . ]

آن هنرها گردنِ ما را ببست / زآن مَناصِب سرنگونساریم و پَست


همۀ آن هنرها و فضیلت های ظاهری به طنابی مبدّل شد و بر گردنِ ما افتاد و آن را بست . و ما را از آن مقام های ظاهری با سر بر زمین کوفت و خوار و ذلیل مان کرد .

آن هنر فی جیدِنا حَبلََُ مَسَد / روزِ مُردن نیست زآن فن ها مدد


آن هنرهای ظاهری به ریسمانی تبدیل شد و بر گردنمان افتاد . بدانید که به روز مرگ از این هنرها هیچ خاصیت و کمکی برنمی آید . [ مصراع اول مقتبی است از آیه 5 سورۀ مَسَد « در حالی که (با ذلت و خواری) طنابی از لیف خرما به گردن دارد. مولانا در بیت 2834 دفتر اوّل فرماید :

زین همه انواعِ دانش روزِ مرگ / دانشِ فقر است سازِ راه و برگ ]

جز همان خاصیّتِ آن خوش حواس / که به شب بُد چشمِ او سلطان شناس


فقط هنرِ آن مرد نکوحس به کار آمد . همان کسی که چشم او شاه را در تاریکی شب می شناخت . یعنی به روز مرگ هیچ هنری به کار آدمی نیاید جز آن هنری که شاه حقیقت را در شب تاریک دنیا به کمک آن بشناسد .

آن هنرها جمله غولِ راه بود / غیرِ چشمی کو ز شَه آگاه بود


همۀ هنرهای ظاهری و عُجب انگیز غولان راه است . یعنی سالکان را در میانۀ راه به بیراهه می کشد . بجز آن چشمی که شاه حقیقت را شناخت و از حضور او آگاه شد .

شاه را شرم از وی آمد روزِ بار / که به شب بر رویِ شه بودش نَظار


در روزِ شرفیابی ، شاه از او شرم می دارد . یعنی در روز جزا شاه حقیقت از رویِ عارفانِ بِالله حیا می کند . زیرا آن بندۀ عارف در شب دنیا و تیرگی جهانِ محسوسات شاه حقیقت را دیده است . پس خداوند از روی چنین بندگانی استحیا دارد . ( روزِ بار = روز بار یافتن / نَظار = نگرنده ، نگاه کننده ) [ در این بیت اِسناد «حیا» به خداوند جنبۀ مجازی دارد . یعنی خداوند حسنات بندگان خود را قدر می شناسد . ]

وآنِ سگِ آگاه از شاهِ وَداد / خود سگِ کهفش لقب باید نهاد


و آن سگس که از شاه مهربان آگاه است . باید سگ اصحابِ کهفش نامید . [ وَداد = مهربانی ، دوستی ]

خاصیت در گوش هم نیکو بُوَد / کو به بانگِ سگ ز شیر آگه شود


البته اگر گوش تیز هنری داشته باشد خوب است . زیرا که به وسیلۀ بانگِ سگ می تواند از حضور شیر آگاه شود . این مرتبه پایین تر از مرتبۀ قبلی است . چون شناخت خدا را با واسطه صورت می دهد . [ این بیت رجحان بینش بر دانش را بیان داشته است . ]

سگ چو بیدار است شب ، چون پاسبان / بی خبر نَبوَد ز شبخیزِ شهان


سگ که همچون نگهبانان ، شب ها بیدار است از شب زنده داری شاهان بی خبر نیست .

هین ز بَدنامان نباید ننگ داشت / هوش بر اسرارشان باید گماشت


مبادا که از بدنامان اظهار ننگ کنی . بلکه باید به اسرار ضمیر آنان واقف شوی . یعنی هرگز به ظاهر حکم مکن . زیرا بسیارند کسانی که به صورت ، تقی هستند و به سیرت ، شقی . همینطور هستند کسانی که به ظاهر به کفر و اِلحاد متهم هستند ولی به باطن در شمار مؤمنانِ صالح اند .

هر که او یک بار ، خود بدنام شد / خود نباید نام جُست و خام شد


هر کس یک بار بکلّی نزدِ عوام النّاس بدنام شد . زان پس نباید خام طبعانه به تکاپو افتد و برای خود اسم و رسمی خوشایند دست و پا کند و وجیه العامّه شود . [ آنکه برای عشق حق و هدف عالی خود از نام و ننگ نهراسید . باید به همان راه ادامه دهد . و اگر وسط راه پشیمان شود و بخواهد طبق سلیقۀ مردم فرومایه رفتار و سِگال خود را تغییر دهد قهراََ خفیف و خوار شود . ]

ای بسا زَر که سیه تابَش کنند / تا شود ایمن ز تاراج و گزند


مثلاََ بسیار اتفاق می افتد که مردم زر و سیم خود را سیاه و دوداندود می کنند تا از غارت و آسیب حرامیان در امان مانَد . [ همینطور اهل الله برای آنکه از اغیار مستور مانند به اصطلاح نعل وارونه می زنند . سه بیت اخیر بر مشرب ملامتی ( شرح بیت 2172 دفتر چهارم ) گفته آمده است . ]

شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه برخورد سلطان محمود با گروه دزدان در شب

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟