آمدن شیخ بعد چندین سال از بیابان به شهر غزنین

آمدن شیخ بعد چندین سال از بیابان به شهر غزنین | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

آمدن شیخ بعد چندین سال از بیابان به شهر غزنین | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 2686 تا 2733

نام حکایت : حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی که هفت سال روزه داشت

بخش : 2 از 19 ( آمدن شیخ بعد چندین سال از بیابان به شهر غزنین )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی که هفت سال روزه داشت

در شهر غزنین شیخ زاهدی مقیم بود با نام محمّد و لقب سَررَزی . وی هفت سال متوالی روزه داشت و هر روز با برگ های درخت رز افطار می کرد . او در این دورانِ پُر ریاضت ، عجایب شگرفی از حضرت حق دید . ولی بدین امر قانع نبود و دوست داشت که جمالِ الهی را شهود کند . او در اثنای ریاضاتِ خود از بقای مادّی خویش ملول و دل سیر شد . پس بر ستیغِ کوهی رفت و گفت : خداوندا ، یا جمالِ بی مثالت را بر من بنما . یا خود را از بالای این کوه به زمین خواهم افکند . از حضرت حق بدو الهام شد که هنوز هنگامِ دیدارِ من نرسیده است . و اگر خود را به زمین افکنی نخواهی مُرد . شیخ از فرطِ عشق و …

متن کامل ” حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی که هفت سال روزه داشت را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات آمدن شیخ بعد چندین سال از بیابان به شهر غزنین

ابیات 2686 الی 2733

2686) رُو به شهر آورد آن فرمان پذیر / شهرِ غزنین گشت از رویش مُنیر

2687) از فرح خلقی به استقبال رفت / او درآمد از رَهِ دزدیده تفت

2688) جمله اَعیان و مِهان برخاستند / قصرها از بهرِ او آراستند

2689) گفت : من از خودنمایی نآمدم / جز به خواری و گدایی نآمدم

2690) نیستم در عزمِ قال و قیل من / در به در گردم به کف زنبیل من

2691) بندۀ فرمانم ، که امر است از خدا / که گدا باشم ، گدا باشم گدا

2692) در گدایی لفظِ نادر نآورم / جز طریقِ خس گدایان نسپُرم

2693) تا شوم غرقۀ مَذَلّت من تمام / تا سَقَط ها بشنوم از خاص و عام

2694) امرِ حق ، جان ست و من آن را تَبَع / او طمع فرمود ، ذَلَّ مَن طمِع

2695) چون طمع خواهد ز من سلطانِ دین / خاک بر فرقِ قناعت بعد از این

2696) او مَذَلَّت خواست ، کی عزّت تنم ؟ / او گدایی خواست ، کی میری کنم ؟

2697) بعد از این کدّ و مَذَّلَت جانِ من / بیست عبّاس اند در انبانِ من

2698) شیخ برمی گشت و زنبیلی به دست / شَیء لله خواجه توفیقت هست

2699) برتر از کُرسیّ و عرش اسرارِ او / شَیء لِله شَیء لِله کارِ او

2700) انبیا هر یک همین فن می زنند / خلق مُفلِس ، کُدیه ایشان می کنند

2701) اَقرِضُواالله ، اَقرِضُواالله می زنند / بازگون بر اُنصُرواالله می تنند

2702) دَر به دَر این شیخ می آرد نیاز / بر فلک صد در برایِ شیخ باز

2703) کآن گدایی کآن به جد می کرد او / بهرِ یزدان بود ، نه از بهرِ گلو

2704) ور بکردی نیز از بهرِ گلو / آن گلو از نورِ حق دارد غُلو

2705) در حقِ او ، خورد نان و شهد و شیر / بِه ز چلّه وز سه روزۀ صد فقیر

2706) نور می نوشد ، مگو نان می خورد / لاله می کارد ، به صورت می چَرَد

2707) چون شَراری کو خورد روغن ز شمع / نور افزاید ز خوردنش بهرِ جمع

2708) نان خوری را گفت حق : لاتُسرِفُوا / نور خوردن را نگفته است : اِکتَفُوا

2709) آن گلویِ اِبتلا بُد وین گلو / فارغ از اِسراف و ایمن از غُلُو

2710) امر و فرمان بود ، نه حرص و طمع / آن چنان جان حرص را نَبوَد تَبَع

2711) گر بگوید کیمیا مس را بده / تو به من خود را طمع نَبوَد فِرِه

2712) گنج هایِ خاک تا هفتم طبق / عرضه کرده بود پیشِ شیخ ، حق

2713) شیخ گفتا : خالقا من عاشقم / گر بجویم غیرِ تو ، من فاسقم

2714) هشت جنّت گر در آرم در نظر / ور کنم خدمت من از خوفِ سَقَر

2715) مؤمنی باشم سلامت جُوی من / زآنکه این هر دو بُوَد حظِّ بدن

2716) عاشقی کز عشقِ یزدان خورد قُوت / صد بدن پیشش نیرزد تَرّه توت

2717) وین بدن که دارد آن شیخِ فِطَن / چیز دیگر گشت ، کم خوانش بدن

2718) عاشقِ عشقِ خدا و آنگاه مُزد ؟ / جبرئیلِ مُؤُتَمَن ، و آنگاه دزد ؟

2719) عاشقِ آن لیلیِ کور و کبود / مُلکِ عالم پیشِ او یک تَرّه بود

2720) پیشِ او یکسان شده بُد خاک و زر / زر چه باشد ؟ که نَبُد جان را خطر

2721) شیر و گرگ و دد از او واقف شده / همچو خویشان گِردِ او گِرد آمده

2722) کین شده ست از خویِ حیوان پاکِ پاک / پُر ز عشق و لَحم و شَحمش زَهرناک

2723) زهر دد باشد شِکرریزِ خِرَد / زآنکه نیکِ نیک باشد ضدِّ بَد

2724) لحمِ عاشق را نیارَد خورد دد / عشق معروفست پیشِ نیک و بد

2725) ور خورد خود فِی المَثَل دام و ددش / گوشتِ عاشق زهر گردد ، بُکشَدَش

2726) هر چه جز عشقست ، شد مأکولِ عشق / دو جهان یک دانه پیش نَولِ عشق

2727) دانه یی مر مرغ را هرگز خورَد ؟ / کاهدان مر اسب را هرگز چَرَد ؟

2728) بندگی کن تا شوی عاشق لَعَلّ / بندگی کسبی ست ، آید در عمل

2729) بنده آزادی طمع دارد ز جَد / عاشق آزادی نخواهد تا ابد

2730) بنده دایم خِلعَت و اِدرارجُوست / خلعتِ عاشق همه دیدارِ دوست

2731) در نگنجد عشق در گفت و شنید / عشق ، دریایی ست قعرش ناپدید

2732) قطره هایِ بحر را نتوان شمرد / هفت دریا پیشِ آن بحر است خُرد

2733) این سخن پایان ندارد ای فلان / باز رَو در قصۀ شیخِ زمان

شرح و تفسیر آمدن شیخ بعد چندین سال از بیابان به شهر غزنین

رُو به شهر آورد آن فرمان پذیر / شهرِ غزنین گشت از رویش مُنیر


آن شیخِ مطیعرو به شهر آورد و شهر غزنین از صورتِ نورانی او منوّر شد .

از فرح خلقی به استقبال رفت / او درآمد از رَهِ دزدیده تفت


از شدّتِ شادمانی گروهی به استقبالِ او رفتند . اما او شتابان از راهی مخفی وارد شهر شد . [ تفت = شتاب ، گرمی ]

جمله اَعیان و مِهان برخاستند / قصرها از بهرِ او آراستند


تمام اشراف و بزرگان بلند شدند و برای او کاخ هایی فراهم آوردند . [ اَعیان = اشراف ، ثروتمندان / مِهان = بزرگان ]

گفت : من از خودنمایی نآمدم / جز به خواری و گدایی نآمدم


شیخ گفت : من برای خودنمایی نیامده ام و جز برای خواری و گدایی نیامده ام . یعنی آمده ام که نَفسم را ذلیل کنم . [ این بیت و بیت بعدی مشرب ملامتیه ( = شرح بیت 2172 دفتر چهارم ) را تداعی می کند . ]

نیستم در عزمِ قال و قیل من / در به در گردم به کف زنبیل من


من آهنگِ قیل و قال و بحث و جدال ندارم . بلکه زنبیلی به دست می گیرم و خانه به خانه گدایی می کنم .

بندۀ فرمانم ، که امر است از خدا / که گدا باشم ، گدا باشم گدا


من بندۀ فرمانم و طبقِ امرِ الهی باید گدایی کنم . گدایی کنم و گدا باشم .

در گدایی لفظِ نادر نآورم / جز طریقِ خس گدایان نسپُرم


من هنگام تکدّی هرگز سخنی نادر و عجیب نخواهم گفت . بلکه فقط شیوۀ گدایانِ فرومایه را پیش خواهم گرفت . [ من به هنگام گدایی الفاظی بلیغ و عباراتی رشیق بر زبان جاری نمی کنم . زیرا اگر چنین کنم انظار را به خود جلب خواهم کرد و همگان پی برند که من عارفی نکته دانم نه گدای عاطل . و در اینصورت از اطاعت امرِ حق که مرا ملزم به گدایی کرده خارج نخواهم شد . پس هنگام گدایی نباید هیچ علامتی از شخصیتم را نشان دهم . ]

تا شوم غرقۀ مَذَلّت من تمام / تا سَقَط ها بشنوم از خاص و عام


تا بدین طریق کاملاََ غرقِ حقارت و خواری شوم و از عام و خاص ( همه کس ) دشنام بشنوم . [ مذَلَّت = خواری و ذلّت / سَقَط = دشنام ، ناسزا ]

امرِ حق ، جان ست و من آن را تَبَع / او طمع فرمود ، ذَلَّ مَن طمِع


فرمانِ حضرت حق همچون جان عزیز است و من تابعِ آنم . او مرا به طمع امر کرده است و هر کس طمع ورزد خوار شود . [ منظور مولانا از «طمع» در این بیت جنبۀ مثبت آن است . گرچه طمع به دنیا و ظواهر دنیایی نکوهیده و مذموم است . اما طمع به حقیقت و کمالات معنوی بسی ستوده و محمود است . ]

چون طمع خواهد ز من سلطانِ دین / خاک بر فرقِ قناعت بعد از این


چون شاهِ دین ( حضرت حق ) از من طمع می خواهد . بعد از این خاک بر سرِ قناعت .

او مَذَلَّت خواست ، کی عزّت تنم ؟ / او گدایی خواست ، کی میری کنم ؟


وقتی که حضرت حق از من خواری می خواهد . یعنی می خواهد که من خوار شوم . کی ممکن است به عزّت چنگ زنم ؟ و وقتی که او از من گدایی می خواهد . کی ممکن است که پادشاهی کنم ؟

بعد از این کدّ و مَذَّلَت جانِ من / بیست عبّاس اند در انبانِ من


زین پس گدایی و خواری برای من به منزلۀ جان ، عزیز خواهد بود . در کیسۀ من بیست عبّاس دَبس نهفته است . یعنی حتّی از آن گدای سمج و حرفه ای نیز گداتر و سمج ترم . ( کد = تکدّی ، سماجت در گدایی / مَذِّلّت = خواری ) [ توضیح «عبّاس دَبس» در شرح بیت 2680 دفتر پنجم آمده است . ]

شیخ برمی گشت و زنبیلی به دست / شَیء لله خواجه توفیقت هست


شیخ با زنبیلی که به دست داشت در اطراف شهر می گشت و چون به ثروتمندی می رسید می گفت : ای آقا اگر توفیق رفیقِ توست محضِ رضای خدا چیزی بده .

برتر از کُرسیّ و عرش اسرارِ او / شَیء لِله شَیء لِله کارِ او


اسرار آن شیخ حتّی از کُرسی و عَرش نیز برتر و والاتر بود . اما کارش این بود که بگوید : چیزی در راهِ خدا بده ، چیزی در راهِ خدا بده . [ کُرسی و عَرش = شرح بیت 3487 دفتر اوّل ]

انبیا هر یک همین فن می زنند / خلق مُفلِس ، کُدیه ایشان می کنند


پیامبران نیز هر کدام همین روش را داشته اند . در حالیکه مردم بینوا هستند . آنان گدایی می کنند . [ کُدیه = گدایی کردن ]

اَقرِضُواالله ، اَقرِضُواالله می زنند / بازگون بر اُنصُرواالله می تنند


پیامبران بانگ می زنند که به خدا قرض دهید . به خدا قرض دهید . در حالی که بر عکس ، خود به یاری خدا تمسّک می جویند . [ مصراع اوّل اشاره است به قسمتی از آیه 20 سورۀ مرمّل که مؤمنان را دعوت را دادن قرض الحسنه به خدا می کند / بازگون = واژگون ، برعکس / اَنصُروالله = خدا را یاری کنید ، اشاره به آیه 7 سورۀ محمّد « ای کسانی که ایمان آورده اید اگر خدا را یاری کنید خدا نیز شما را یاری می کند . » ]

دَر به دَر این شیخ می آرد نیاز / بر فلک صد در برایِ شیخ باز


این شیخ خانه به خانه اظهار نیاز می کرد در حالی که صد در از اطرافِ آسمان به روی شیخ باز بود . یعنی درهای فتوح ربّانی به رویِ او باز بود . و خود هیچ نیازی بدین تکدّی نداشت بلکه برای خلق الله و انکسارِ نَفس بدین کار می پرداخت .

کآن گدایی کآن به جد می کرد او / بهرِ یزدان بود ، نه از بهرِ گلو


زیرا آن تکدّی را که با سعی و اهتمامِ تمام انجام می داد فقط برای خدا بود . نه برای منافعِ شخصی خود . [ مراد از «گلو» خوردن و سیر کردن شکم و هر گونه نیازِ مادّی و جسمانی است . ]

ور بکردی نیز از بهرِ گلو / آن گلو از نورِ حق دارد غُلو


و تازه اگر آن کار را برای خود نیز می کرد ( باز اشکالی نداشت ) زیرا گلوی او ، یعنی وجودِ او آکنده از نورِ حضرت حق بود . [ غُلو = زیاده روی ، در اینجا به معنی پُری و امتلاء ]

در حقِ او ، خورد نان و شهد و شیر / بِه ز چلّه وز سه روزۀ صد فقیر


اگر فرضاََ شیخ ( = انسان کامل ) نان و عسل و شیر بخورد . این خوردنِ او از چلّه نشینی و روزۀ سه گانه صد درویش بهتر و بالاتر است . [ چلّه نشینی = شرح بیت 1300 دفتر اوّل / روزۀ سه گانه = برخی از مشایخ طریقت در ادوار پیشین همواره در حالِ صیام و روزه بودند . برخی نیز روزۀ سه گانه می گرفتند . یعنی در روزهای 13 و 14 و 15 هر ماه روزه می داشتند . ( عوارف المعارف ، ص 140 ) ]

منظور بیت : رفاه منتهیان از ریاضت مبتدیان بر کمال تر است .

نور می نوشد ، مگو نان می خورد / لاله می کارد ، به صورت می چَرَد


تو این حرف را نزن که انسانِ کامل نیز نان می خورد . یعنی از مواهبِ مادّی برخوردار می شود . بلکه باید دقت کنی که او از نورِ حق اِشباع می شود . یعنی انسان کامل امور مادّی را به نور معنوی مبدّل می سازد . گرچه او ظاهراََ در مرغزارِ دنیا می چَرَد . ولی برحسب واقع گُلِ لاله می کارد . یعنی از امور مادّی و ظاهری ، گلزار معانی و روشنیِ دل پدید می آورد .

چون شَراری کو خورد روغن ز شمع / نور افزاید ز خوردنش بهرِ جمع


انسان کامل مانند شعله ای است که روغن شمع را می خورد و از خوردنِ روغن ، به جمع نور می بخشد .

نان خوری را گفت حق : لاتُسرِفُوا / نور خوردن را نگفته است : اِکتَفُوا


حق تعالی در بارۀ خوردن نان ، یعنی استفاده از رزقِ حلال فرموده است : اسراف مکنید . امّا در بارۀ نور خوردن ، یعنی بهره مند شدن از انوار الهی نفرموده است بسنده کنید . ( اِکتَفُوا = اکتفا کنید ، بسنده کنید / لاتُسرِفُوا = اسراف مکنید ، اشاره به آیه 31 سورۀ اعراف « ای آدمیزادگان به هنگامِ «نماز» در هر عبادتگاهی جامه های خود را بپوشید . و بخورید و بیاشامید ولی اسراف مکنید که خداوند اسراف کاران را دوست نمی دارد » ) [ رفتن به سوی دنیا و مواهب آن حدّ دارد ولی رفتن به سوی کمالات والای الهی و انسانی حدّی ندارد . ]

آن گلویِ اِبتلا بُد وین گلو / فارغ از اِسراف و ایمن از غُلُو


آن گلویی که مایۀ بلا و گرفتاری می شود همین گلوی ظاهری است . اما این گلو ، یعنی گلوی باطنی از اسراف و افراط در امان است .

امر و فرمان بود ، نه حرص و طمع / آن چنان جان حرص را نَبوَد تَبَع


اینکه باید انسان هر چه بیشتر از طعام های معنوی تناول کند . ناشی از حرص و طمع نیست بلکه این یک دستور الهی است . زیرا چنان روحِ شامخی از حرص و طمع پیروی نمی کند .

گر بگوید کیمیا مس را بده / تو به من خود را طمع نَبوَد فِرِه


برای مثال ، اگر کیمیا به مس بگوید که خود را در اختیار من قرار بده . در این دعوت هیچ طمعی وجود ندارد . ( فِرِه = در اینجا به معنی غالب و چیره ) [ کیمیا از مس بالاتر است و مس را به مقام طلا ترقّی می دهد . همینطور انسان کامل با تصرّف خود در طالبِ حقیقت مسِ وجودِ او را به طلای ناب معنوی ارتقاء می بخشد . ]

گنج هایِ خاک تا هفتم طبق / عرضه کرده بود پیشِ شیخ ، حق


وقتی که حضرت حق ، گنجینه های زمین را تا طبقۀ هفتم آسمان به شیخ (انسان کامل) بخشیده بود . یعنی کُلِّ گنجینه های دنیا را در اختیار او نهاده بود .

شیخ گفتا : خالقا من عاشقم / گر بجویم غیرِ تو ، من فاسقم


شیخ بدان گنجینه ها توجّهی نکرد و عرض کرد : آفریدگارا ، من عاشقم . اگر جز تو را طلب کنم قهراََ تباهکار خواهم بود .

هشت جنّت گر در آرم در نظر / ور کنم خدمت من از خوفِ سَقَر


اگر هشت بهشت را مورد توجّهم قرار دهم و اگر از ترسِ دوزخ ، تو را عبادت کنم . ( ادامه معنا در بیت بعد ) [ هشت جنّت = هشت بهشت که عبارتند از خُلد ، دارالسّلام ، دارالقرار ، جنّتِ عَدن ، جنّت الماوی ، جنّت النّعیم ، علّیین و فردوس ( غیاث الغات ، ج 2 ، ص532 ) / سَقَر = در لغت به معنی داغ کردن و رنگ چیزی را عوض کردن است ، گفته اند که سَقَر ، درکه ای از درکات دوزخ است ( مجمع البیان ، ج 10 ، ص 388 ) ]

مؤمنی باشم سلامت جُوی من / زآنکه این هر دو بُوَد حظِّ بدن


در اینصورت مؤمنی خواهم بود عافیت طلب ، زیرا رغبت به بهشت و هراس از دوزخ هر دو ناشی از توجّه به لذّتِ جسمانی است . [ شرح بیت 1912 دفتر سوم ]

عاشقی کز عشقِ یزدان خورد قُوت / صد بدن پیشش نیرزد تَرّه توت


عاشقی که از عشقِ الهی ارتزاق کند . صدها بدن در نظرش به اندازۀ یک دانه توتِ کال نمی ارزد . [ تَره توت = توت کال و نارس ، مجازاََ به هر چیز حقیر و بی مقدار گویند . مولانا در دیوان شمس فرماید :

به غیرِ عشقِ شمس الذّینِ تبریز / نیرزد پیشِ بنده تَرّه توتی ]

منظور بیت : کسی که تجلّیاتِ الهی را مشاهده می کند به مظاهر فریبندۀ دنیوی توجّهی ندارد .

وین بدن که دارد آن شیخِ فِطَن / چیز دیگر گشت ، کم خوانش بدن


بدنی که آن شیخ هوشمند دارد . به چیز دیگری مبدّل شده . تو دیگر آن را بدن مخوان . یعنی بدن انسان کامل بر حسب ظاهر بدن است و بر حسب باطن ، نور الهی . [ فِطَن = زیرکی ، هوشیاری ]

عاشقِ عشقِ خدا و آنگاه مُزد ؟ / جبرئیلِ مُؤُتَمَن ، و آنگاه دزد ؟


عاشق عشق خدا بودن و طلب مُزد کردن ؟ یعنی عاشق حق بودن و درخواست منافع دنیوی کردن محال است با هم جمع شوند . برای مثال آیا جبرئیل امین دزد از آب درمی آدید ؟ [ مُوتَمَن = امین ، مورد اعتماد ]

عاشقِ آن لیلیِ کور و کبود / مُلکِ عالم پیشِ او یک تَرّه بود


سلطنت جهان در نظر عاشق لیلی زشت ، پشیزی بیش نبود . ( تَرّه = هر نوع تره بار ، مجازاََ هر چیز حقیر / کور و کبود = ناقص ، زشت ، این تعبیر در مثنوی فراوان بکار رفته است ) [ لیلی با آنکه زنی سیه چرده و کوتاه قامت بود با اینحال مجنون چنان عاشق او شده بود که همۀ مُلکِ عالَم در نظرش حقیر و خوار مایه می رسید . وقتی عشق مجازی آدمی را اینقدر بلند طبع کند تو ببین عشق حقیقی چه می کند . ]

پیشِ او یکسان شده بُد خاک و زر / زر چه باشد ؟ که نَبُد جان را خطر


در نظر مجنون ، خاک و طلا یکسان شده بود . طلا که جای خود دارد . حتّی جان نیز در نظرش ارزشی نداشت .

شیر و گرگ و دد از او واقف شده / همچو خویشان گِردِ او گِرد آمده


شیر و گرگ و ساید درندگان از حال او (مجنون) خبردار شده بودند و مانند خویشاوندانش در اطراف او جمع شده بودند .

کین شده ست از خویِ حیوان پاکِ پاک / پُر ز عشق و لَحم و شَحمش زَهرناک


زیرا مجنون از صفاتِ حیوانی کاملاََ پاک ، و وجودش از عشق ، مالامال شده بود . و گوشت و پیه اش زهرآلود گشته بود . ( لَحم = گوشت / شَحم = پیه ) [ اُنس و اُلفت با ددان و وحوش از بسیاری عارفان روایت شده است . از جمله رابعه ، شیخ خرقانی و … مولانا می گوید وقتی از عشق پُر شدی بدنت خاصیتی پیدا می کند که وحوش نسبت به تو احساس خطر نمی کنند و از تو نمی رمند . ]

زهر دد باشد شِکرریزِ خِرَد / زآنکه نیکِ نیک باشد ضدِّ بَد


نثار کردن معارف شیرین و نکات معنویِ عقل برای درندگان ، زهر است . زیرا هر چیز که بسیار خوب باشد . قهراََ با بَد ضد خواهد بود . [ شکرریز = ریختن و افشاندن شِکر / شِکرریزِ خِرَد = مراد افاضات و آثارِ معنوی عقلِ معاد و حقیقت یاب است ]

منظور بیت : افاضات معنوی فرزانگانِ الهی مظاهر نفسانی و دنیایی را محو کند .

لحمِ عاشق را نیارَد خورد دد / عشق معروفست پیشِ نیک و بد


جانورِ درنده نمی تواند گوشتِ عاشق را بخورد . زیرا عشق در نزدِ هر آدمِ خوب و بدی شناخته شده است . [ « معروف بودن عشق » همانگونه که عرفا و صوفیه می گویند از آنروست که خلقت جهان بر مبنای «حُبِّ ذاتی» صورت گرفته و عشق در تمام کائنات و موجودات جاری و ساری است . ]

منظور بیت : آدم درنده خُو و حیوان سیرت نمی تواند به مفهوم حقیقی کلمه بر عارفان عاشق غلبه کند .

ور خورد خود فِی المَثَل دام و ددش / گوشتِ عاشق زهر گردد ، بُکشَدَش


و تازه اگر در مَثَل جانوری اهلی و یا درنده عاشق را بخورد . گوشتِ او به زهر مبدّل می شود و آن خورنده را می کُشد .

هر چه جز عشقست ، شد مأکولِ عشق / دو جهان یک دانه پیش نَولِ عشق


هر آنچه که به غیر از عشق باشد توسّطِ عشق خورده می شود . هر دو جهان (دنیا و آخرت) در برابرِ منقارِ عشق دانه ای بیش نیست . [ مأکول = خورده شده / نَول = منقار ]

دانه یی مر مرغ را هرگز خورَد ؟ / کاهدان مر اسب را هرگز چَرَد ؟


برای مثال آیا ممکن است که دانه ، پرنده را بخورد ؟ و آیا کاهدان می تواند اسب را بخورد ؟ ( چَرَد – بچَرد ، چرا کند ) [ در این جهان هر پدیده ای به اعتباری اَکل است و به اعتباری مأکول . یعنی جهان زنجیره ای است از ظهور و اُفولِ مدام موجودات و یا به تعبیر صوفیه مجموعه ای است از خلع و لَبس های دائمی . و تنها وجود لایزالِ الهی است که باقی و سرمدی است و نیز کسانی که مظهرِ اسماء و صفات الهی شده اند چون قطرۀ وجودِ خود را به بحر بیکران هستی متصل کرده اند هرگز فنایی ندارند . ]

بندگی کن تا شوی عاشق لَعَلّ / بندگی کسبی ست ، آید در عمل


بندگی حضرت حق را پیشۀ خود کن تا شاید تو نیز عاشق شوی . زیرا بندگی نوعی کسب است که از طریق عمل به دست می آید . یعنی بندگی جنبۀ اکتسابی دارد و با سعی تلاش و عمل صالح حاصل گردد . [ لَعَلّ = شاید ]

بنده آزادی طمع دارد ز جَد / عاشق آزادی نخواهد تا ابد


بنده از بخت ، توقّعِ آزادی دارد . اما عاشق تا ابد هیچگونه توقّع آزادی ندارد . ( جَدّ = نصیب و بهره ، بخت و اقبال ) [ آزادی = در اینجا به معنی فراغت و آسودگی . یعنی کسی که حق تعالی را به خاطرِ نیل به نعیمش می پرستد آرزو دارد که اقبال الهی بدو روی کند و از بلا به راحت درآید . اما آنکه حق تعالی را عاشقانه می پرستد فراغت و آسودگی نمی طلبد بلکه به هر بلایی مرحبا گوید . زیرا اصولاََ بَلاخیز است خاصه عشق حقیقی . ]

بنده دایم خِلعَت و اِدرارجُوست / خلعتِ عاشق همه دیدارِ دوست


بنده دائماََ (از آقای خود) خلعت و مستمری می طلبد . یعنی خصلت بنده اینست که پیوسته از آقای خود عطیه و اِنعام طلب کند . امی خلعت عاشق عبارت است از از دیدار حضرت معشوق . ( خِلعت = جامۀ فاخری که از طرف شخصی بزرگ به کسی بخشیده شود / اِدرار = مستمری ) [ بنده ای که خدا را به خاطر اِنعام و احسانش می پرستد مقامش پایین تر از بنده ای است که فقط لقای حق را می طلبد و هیچگونه طمعی به اِنعام و اِحسان او ندارد . جز دیدار او . ]

در نگنجد عشق در گفت و شنید / عشق ، دریایی ست قعرش ناپدید


حقیقت عشق در کلام بشر نمی گنجد . زیرا عشق دریایی است که ژرفای آن ناپیداست .

قطره هایِ بحر را نتوان شمرد / هفت دریا پیشِ آن بحر است


قطره های دریا را نمی توان شمرد . یعنی همانطور که شمارش قطره های دریا محال است . شرح حقیقت عشق نیز با کلام بشری محال است . هفت دریای عالم در برابرِ دریای عشق ، حقیر و بی مقدار است . [ هفت دریا = قدما معتقد بودند که در نواحی گوناگونِ زمین ، هفت دریا وجود دارد بدین نام ها : دریای چین ، دریای مغرب ، دریای روم ، دریای سیاه ، دریای سرخ ، دریاچه خزر و خلیج فارس . ( شرح مثنوی شریف ، دفتر دوم ، ص 213 ) ]

این سخن پایان ندارد ای فلان / باز رَو در قصۀ شیخِ زمان


ای فلانی این سخن پایان پذیر نیست . یعنی اسرار کبریا در کلام بشری نمی گنجد . پس به حکایت شیخ زمانه ( شیخ محمّد سَررَزی ) بازگرد . [ با اینکه مولانا به خود می گوید به ادامه حکایت شیخ بازگرد ولی به علّت غلیان معانی نمی تواند به ادامه حکایت بازگردد و دوباره ، فیلش یادِ هندوستان عالمِ الهی می کند و نکاتی ایراد می فرماید . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه آمدن شیخ بعد چندین سال از بیابان به شهر غزنین

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟