قصه خواندن شیخ ضریر مصحف را و بینا شدن | شرح و تفسیر

قصه خواندن شیخ ضریر مصحف را و بینا شدن | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

قصه خواندن شیخ ضریر مصحف را و بینا شدن | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 1835 تا 1923

نام حکایت : حکایت درویشی که در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت خلوت

بخش : 10 از 10 ( قصه خواندن شیخ ضریر مصحف را و بینا شدن )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت درویشی که در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت خلوت

درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست . در آن کوهسار ، درختان سیب و گلابی و انار ، فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در همانجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود . روزی آن درویش با خدای خود عهد می کند که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد .درویش مدّتی بر این پیمان ، پایدار ماند تا آنکه قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد . از آن پس دیگر هیچ میوه ای از شاخه ها بر زمین نمی ریخت و …

متن کامل « حکایت درویشی که در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت خلوت » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار قصه خواندن شیخ ضریر مصحف را و بینا شدن

ابیات 1835 الی 1923

1835) دید در اَیّام ، آن شیخِ فقیر / مُصحَفی در خانۀ پیری ضَریر

1836) پیشِ او مهمان شد او وقتِ تَمُوز / هر دو زاهد جمع گشته چند روز

1837) گفت : اینجا ای عجب مُصحَف چراست ؟ / چونکه نابیناست این درویشِ راست

1838) اندرین اندیشه ، تشویشش فزود / که : جز او را نیست اینجا باش و بود

1839) اوست تنها ، مُصحَفی آویخته / من نیَم گُستاخ یا آمیخته

1840) تا بپرسم ، نَی ، خَمُش ، صبری کنم / تا به صبری بر مُرادی بر زَنَم

1841) صبر کرد و بود چندی در حَرَج / کشف شد ، کالصّبر مِفتاحُ الفَرَج

1842) رفت لقمان سویِ داودِ صَفا / دید کو می کرد ز آهن حلقه ها

1843) جمله را با هم دگر در می فگند / ز آهنِ پولاد ، آن شاهِ بلند

1844) صنعتِ زرّاد او کم دیده بود / در عجب می ماند ، وسواس اش فزود

1845) کین چه شاید بود ؟ وا پرسم ازو / که : چه می سازی ز حلقۀ تو به تو ؟

1846) باز با خود گفت : صبر اولاتر است / صبر تا مقصود زوتر رهبر است

1847) چون نپرسی ، زودتر کشفت شود / مرغِ صبر از جمله پَرّان تر بُوَد

1848) ور بپرسی دیرتر حاصل شود / سهل از بی صبریت مشکل شود

1849) چونکه لقمان تن بزد ، هم در زمان / شد تمام از صنعتِ داود آن

1850) پس زره سازید و در پوشید او / پیشِ لقمانِ کریمِ صبرخُو

1851) گفت : این نیکو لباس است ای فتا / در مصاف و جنگ ، دفعِ زخم را

1852) گفت لقمان : صبر هم نیکو دمی ست / که پناه و دافعِ هر جا غَمی ست

1853) صبر را با حق قرین کرد ای فلان / آخِرِ وَالعَصر را آگه بخوان

1854) صد هزاران کیمیا حق آفرید / کیمیایی همچو صبر ، آدم ندید

1855) مردِ مهمان صبر کرد و ناگهان / کشف گشتش حالِ مشکل در زمان

1856) نیم شب آوازِ قرآن را شنید / جَست از خواب ، آن عجایب را بدید

1857) که ز مُصحَف کور می خواندی درست / گشت بی صبر و ، ازو آن حال جُست

1858) گفت : آیا ای عجب با چشمِ کور / چون همی خوانی ، همی بینی سطور ؟

1859) آنچه می خوانی ، بر آن افتاده ای / دست را بَر حرفِ آن بنهاده ای

1860) اِصبَعَت در سَیر ، پیدا می کند / که نظر بر حرف داری مُستَنَد

1861) گفت : ای گشته ز جهلِ تن جُدا / این عجب می داری از صُنعِ خدا ؟

1862) من ز حق درخواستم کِای مُستَعان / بر قرائت من حریصم همچو جان

1863) نیستم حافظ ، مرا نوری بده / در دو دیده وقتِ خواندن ، بی گره

1864) باز دِه دو دیده ام را آن زمان / که بگیرم مُصحَف و خوانم عِیان

1865) آمد از حضرت ندا کِای مردِ کار / ای به هر رنجی به ما امّیدوار

1866) حُسنِ ظن است و ، امیدی خوش تو را / که تو را گوید به هر دَم برتر آ

1867) هر زمان که قصدِ خواندن باشدت / یا ز مُصحَف ها قرائت بایدت

1868) من در آن دَم وادَهَم چشمِ تو را / تا فرو خوانی ، مُعضّم جوهرا

1869) همچنان کرد و هر آنگاهی که من / واگشایم مُصحَف اندر خواندن

1870) آن خَبیری که نشد غافل ز کار / آن گرامی پادشاه و ، کردگار

1871) باز بخشد بینشم آن شاهِ فرد / در زمان ، همچو چراغِ شب نورد

1872) زین سبب ، نَبوَد ولی را اعتراض / هر چه بستاند ، فرستد اِعتیاض

1873) گر بسوزد باغت ، انگورت دهد / در میانِ ماتمی ، سورت دهد

1874) آن شَلِ بی دست را دستی دهد / کانِ غم ها را دلِ مستی دهد

1875) لانُسَلّم و اعتراض ، از ما برفت / چون عوض می آید از مفقود ، زَفت

1876) چونکه بی آتش مرا گرمی رسد / راضیّم گر آتشش ما را کُشد

1877) بی چراغی چون دهد او روشنی / گر چراغت شد ، چه افغان می کنی ؟

1878) بشنو اکنون قصۀ آن رهروان / که ندارند اعتراضی در جهان

1879) ز اولیا اهلِ دعا خود دیگرند / که همی دوزند و گاهی می درند

1880) قومِ دیگر می شناسم ز اولیا / که دهانشان بسته باشد از دعا

1881) از رضا که هست رامِ آن کِرام / جُستنِ دفعِ قضاشان شد حرام

1882) در قضا ذوقی همی بینند خاص / کفرشان آید طلب کردن خلاص

1883) حُسنِ ظنّی بر دلِ ایشان گشود / که نپوشند از غمی جامۀ کبود

1884) گفت بهلول آن یکی درویش را / چونی ای درویش ؟ واقف کُن مرا

1885) گفت : چون باشد کسی که جاودان / بر مرادِ او رَود کارِ جهان ؟

1886) سیل و جُوها بر مرادِ او روند / اختران ز آن سان که خواهد ، آن شوند

1887) زندگیّ و مرگ ، سرهنگانِ او / بر مرادِ او روانه ، کو به کو

1888) هر کجا خواهد ، فرستد تعزیت / هر کجا خواهد ، ببخشد تهنیت

1889) سالکانِ راه هم بر کامِ او / ماندگان از راه هم در دامِ او

1890) هیچ دندانی نخندد در جهان / بی رضا و امرِ آن فرمان روان

1891) گفت : ای شه راست گفتی ، همچنین / در فر و سیمایِ تو پیداست این

1892) این و صد چندینی ای صادق ولیک / شرح کن این را ، بیان کُن نیک نیک

1893) آنچنان که فاضل و مردِ فَضول / چون به گوشِ او رسد ، آرَد قبول

1894) آن چنانش شرح کن اندر کلام / که از آن بهره بیابد عقلِ عام

1895) ناطقِ کامل چو خوان پاشی بُوَد / خوانش بَر هر گونۀ آشی بُوَد

1896) که نمانَد هیچ مهمان بی نوا / هر کسی یابد غذایِ خود جُدا

1897) همچو قرآن ، که به معنی هفت تُوست / خاص را و عام را مَطعم دروست

1898) گفت : ای باری یقین شد پیشِ عام / که جهان در امرِ یزدان است رام

1899) هیچ برگی درنیفتد از درخت / بی قضا و حکمِ آن سلطانِ بخت

1900) از دهان ، لقمه نشد سوی گلو / تا نگوید لقمه را حق ، که اُدخُلوا

1901) میل و رغبت ، کآن زمامِ آدمی ست / جُنبشِ آن ، رامِ امرِ آن غنی ست

1902) در زمین ها و آسمان ها ذرّه یی / پَر نجنباند ، نگردد پَرّه یی

1903) جز به فرمانِ قدیمِ نافذش / شرح نتوان کرد و ، جَلدی نیست خَوش

1904) که شمُرَد برگِ درختان را تمام ؟ / بی نهایت کی شود در نطق ، رام ؟

1905) این قدر بشنو که چون کُلّیِ کار / می نگردد جز به امرِ کِردگار

1906) چون قضای حق ، رضایِ بنده شد / حکمِ او را بندۀ خواهنده شد

1907) نی تکلّف ، نی پیِ مُزد و ثواب / بل که طبع او چنین شد مُستطاب

1908) زندگیِ خود نخواهد بهر خَوذ / نی پیِ ذوقِ حیاتِ مُستَلِذ

1909) هر کجا امرِ قِدَم را مَسلکی ست / زندگیّ و مُردگی پیشش یکی ست

1910) بهرِ یزدان می زید نی بهرِ گنج / بهرِ یزدان می مُرَد نه از خوف و رنج

1911) هست ایمانش برای خواستِ او / نی برایِ جَنّت و اشجار و جُو

1912) ترکِ کفرش هم برای حق بُوَد / نی ز بیمِ آنکه در آتش رود

1913) این چنین آمد ز اصل ، آن خویِ او / نَی ریاضت ، نَی به جُست و جُویِ او

1914) آنگهان خندد ، که او بیند رضا / همچو حَلوایِ شِکر ، او را قضا

1915) بنده یی کش خُوی و خُلقت این بُوَد / نَی جهان بر امر و فرمانش رود ؟

1916) پس چرا لابه کُند او یا دعا / که بگردان ای خداوند این قضا ؟

1917) مرگِ او و ، مرگِ فرزندانِ او / بهرِ حق ، پیشش چو حلوا در گلو

1918) نزعِ فرزندان ، بَرِ آن با وفا / چون فَطایف پیشِ شیخِ بی نوا

1919) پس چرا گوید دعا ؟ الّا مگر / در دعا بیند رضایِ دادگر

1920) آن شفاعت و آن دعا ، نه از رحمِ خَود / می کند آن بندۀ صاحب رَشَد

1921) رحمِ خود را او همان دَم سوخته ست / که چراغِ عشقِ حق افروخته ست

1922) دوزخِ او صافِ او عشق است و او / سوخت مر او صافِ خود را مو به مو

1923) هر طَروقی این فُروقی کی شناخت / جز دَقوقی ، تا درین دولت بتاخت

شرح و تفسیر قصه خواندن شیخ ضریر مصحف را و بینا شدن

در روزگاران پیشین یکی از مشایخ ، مهمانِ پیرمردی نابینا شده بود . روزی شیخ ، قرآنی در خانۀ آن نابینا می بیند و از این بابت تعجب می کند و با خود می گوید : در این خانه که کسی جز او نمی زید ، پس این قرآن به چه کار می آید ؟ شیخ چند روزی دَم برنیاورد تا اینکه شبی از تلاوت قرآن آن نابینا از خواب برخاست و با کمال تعجب دید که پیرِ نابینا روی صفحاتِ قرآن خم شده و مشغولِ تلاوتِ قرآن است . دیگر صبرش لبریز شد و از پیرمرد پرسید : بگو ببینم تو که نابینایی پس چگون قرآن می خوانی ؟ از حافظه ات نیز کمک نمی گیری زیرا حرکت انگشت بر روی خطوطِ قرآن نشان می دهد که تو حروفِ آن را می بینی . مردِ نابینا در جواب می گوید : چرا از فعلِ الهی تعجب می کنی ؟ من از دل و جان از او خواسته ام که هر گاه می خواهم قرآن بخوانم به من بینایی عطا کند . حق تعالی نیز دعایم را اجابت کرده است .

مأخذ : روایتی است که در رسالۀ قشیریه ، ص 169 آمده است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 106 ) و ترجمه آن اینست : بیناییِ ابو معاویه زائل شده بود . امّا هرگاه می خواست قرآن بخواند ، حق تعالی بینای اش را بدو باز می گردانید و چون از تلاوتِ قرآن فارغ می شد و جلد آنرا فرو می بست بینایی او دوباره زائل می شد .

دید در اَیّام ، آن شیخِ فقیر / مُصحَفی در خانۀ پیری ضَریر


در یکی از روزها ، شیخی تهیدست ، در خانۀ پیری نابینا ، قرآنی دید . [ ضریر = نابینا ]

پیشِ او مهمان شد او وقتِ تَمُوز / هر دو زاهد جمع گشته چند روز


آن شیخ در مُوسمِ تابستان ، مهمانِ آن پیرِ نابینا شده بود و آن دو مردِ پارسا ، چند روزی در کنارِ یکدیگر برای ذکر و فکر سر کردند .

گفت : اینجا ای عجب مُصحَف چراست ؟ / چونکه نابیناست این درویشِ راست


آن شیخ تهیدست پیشِ خود گفت : عجب چیزِ غریبی می بینم . این درویش که نابیناست . پسدقرآن در این خانه چه می کند ؟

اندرین اندیشه ، تشویشش فزود / که : جز او را نیست اینجا باش و بود


در این اندیشه فرو رفت و آرامشِ خاطرش از میان رفت و با خود گفت : در اینجا به جز او کسِ دیگری وجود ندارد .

اوست تنها ، مُصحَفی آویخته / من نیَم گُستاخ یا آمیخته


این پیرمرد در این خانه تنهاست و قرآنی به دیوار آویخته . و من نه آدمی گستاخم و نه آنقدر به او نزدیک و صمیمی .

تا بپرسم ، نَی ، خَمُش ، صبری کنم / تا به صبری بر مُرادی بر زَنَم


باز شیخ پیشِ خود گفت : این مسئله را بعداََ از خودِ او سؤال می کنم . دوباره گفت : نه ، بهتر است در این باره چیزی نگویم . صبر کنم تا بر اثرِ صبر به مقصودم برسم .

صبر کرد و بود چندی در حَرَج / کشف شد ، کالصّبر مِفتاحُ الفَرَج


آن شیخِ فقیر مدّتی صبر کرد و آنقدر مشقّت و ناراحتی کشید تا اینکه بالاخره این راز برایش کشف شد . صبر کلیدِ بابِ نجات است .

صبر کردن لقمان چون دید که داود حلقه ها می ساخت از سؤال کردن


لقمان حکیم از روی صفا و خلوص نزدِ حضرت داود (ع) رفت و دید که او مشغولِ زره ساختن است . چون با صنعتِ زره سازی آشنایی نداشت از این کار تعجب کرد و پیشِ خود گفت : چرا داود حلقه های پولادین را به هم می پیونداند ؟ ابتدا می خواست علّتِ این را بپرسد ولی با خود گفت : باید صبر کنم و دَم برنیارم تا مجهولم حل شود . مدتی صبر کرد تا داود کار خود را به انجام رسانید و زره را پوشید و خود توضیح داد . فایدۀ این تن پوش این است که آدمی را از ضرباتِ شمشیر و نیزه در آوردگاه نبرد محافظت می کند .

مأخذ : حکایتی است که در قصص الانبیاء ثعلبی ، ص 235 و …. و مجمل التواریخ والقصص ذکر شده که از مأخذ آخر در اینجا آورده می شود ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 106 و 107 ) . و چون دوازده سال از مملکتِ وی برفت . خدای تعالی لقمان را حکمت داد و سی سال با داود بود . روزی در پیشِ او رفت و داود زره همی کرد به دستِ خویش . و آهن ، داود را چون موم نرم بود . لقمان ندانست که چه همی کند و آن چیست ؟ و از حکمت واجب ندید سخن پرسیدن و خاموش بود تا تمام کرد و آنگاه پوشید تا ببیند لقمان . لقمان گفت : خاموشی حکمتی است و کمتر بکار دارند .

رفت لقمان سویِ داودِ صَفا / دید کو می کرد ز آهن حلقه ها


لقمان نزدِ داود پاکدل رفت و دید که او از آهن حلقه هایی می سازد . [ مصراع دوم اشاره است به آیات 10 و 11 سورۀ سبا که توضیح آن در شرح بیت 703 دفتر سوم آمده است ]

جمله را با هم دگر در می فگند / ز آهنِ پولاد ، آن شاهِ بلند


آن شاهِ بلند مرتبه ، حلقه های پولادین را به یکدیگر وصل می کرد .

صنعتِ زرّاد او کم دیده بود / در عجب می ماند ، وسواس اش فزود


لقمان صنعتِ زره سازی را کمتر دیده بود ، از اینرو دچارِ تعجب شد و وسوسه اش افزوده گردید . [ زرّاد = زره ساز ، زره گر ، صنعت زرّاد به معنی صنعت زره سازی است ]

کین چه شاید بود ؟ وا پرسم ازو / که : چه می سازی ز حلقۀ تو به تو ؟


پیشِ خود گفت : بهتر است از او آشکارا بپرسم که : از این حلقه های تو در تو چه می سازی ؟

باز با خود گفت : صبر اولاتر است / صبر تا مقصود زوتر رهبر است


اما دوباره لقمان به خود گفت : صبر کردن بهتر است زیرا صبر ، آدمی را زودتر به سر منزلِ مقصود می رساند .

چون نپرسی ، زودتر کشفت شود / مرغِ صبر از جمله پَرّان تر بُوَد


اگر سؤال نکنی و صبر پیشه سازی ، مجهولِ تو زودتر کشف می شود . پرندۀ صبر از همۀ پرندگانِ دیگر تیزتر پرواز می کند و طالب را زودتر به مقصود می رساند .

ور بپرسی دیرتر حاصل شود / سهل از بی صبریت مشکل شود


امّا اگر سؤال کنی و شتاب بورزی ، مقصودِ تو دیرتر حاصل می شود ، بطوری که هر کارِ آسان بر اثرِ بی صبری تو ، دشوار و پیچیده می شود .

چونکه لقمان تن بزد ، هم در زمان / شد تمام از صنعتِ داود آن


چون لقمان خاموش ماند و حرفی نزد ، در همان زمان ، داود نیز از کارِ زره سازی فارغ گشت .

پس زره سازید و در پوشید او / پیشِ لقمانِ کریمِ صبرخُو


داود ، از آن حلقه های در هم بافته شده ، زرهی ساخت و در برابر چشمان لقمان بزرگوار و بُردبار به تن کرد .

گفت : این نیکو لباس است ای فتا / در مصاف و جنگ ، دفعِ زخم را


داود به لقمان گفت : ای جوانمرد ، این تن پوش به دردِ آوردگاهِ جنگ و ستیز می خورد و با آن می توان ضرباتِ شمشیر و نیزه را دفع کرد . [ مَصاف = جای صف کشیدن ، آوردگاه ]

گفت لقمان : صبر هم نیکو دمی ست / که پناه و دافعِ هر جا غَمی ست


لقمان گفت : صبر نیز نفحه ای جان بخش است و به علاوه صبر ، پناهگاه و دفع کنندۀ هر اندوهی است .

صبر را با حق قرین کرد ای فلان / آخِرِ وَالعَصر را آگه بخوان


ای فلانی ، حق تعالی ، صبر را مقارن با حق کرده است . پس لازم است که بخشِ پایانیِ سورۀ والعصر را آگاهانه بخوانی . [ اشاره است به قسمتی از آیه 3 ، سورۀ عصر « … و سفارش کردند یکدیگر را به حق و صبر » ]

صد هزاران کیمیا حق آفرید / کیمیایی همچو صبر ، آدم ندید


حق تعالی صدها هزار نوع کیمیا پدید آورده است امّا انسان ، کیمیایی به والایی صبر هنوز ندیده است .

بقیه حکایت نابینا و مُصحَف


مردِ مهمان صبر کرد و ناگهان / کشف گشتش حالِ مشکل در زمان


خلاصه مهمان صبر کرد و ناگهان مسئلۀ موردِ نظرش حل شد .

نیم شب آوازِ قرآن را شنید / جَست از خواب ، آن عجایب را بدید


آن مهمان در نیمه های شب آواز قرآن را شنید و از خواب پرید و آن شگفتی ها را دید .

که ز مُصحَف کور می خواندی درست / گشت بی صبر و ، ازو آن حال جُست


دید که آن نابینا ، قرآن کریم را صحیح تلاوت می کرد . با مشاهدۀ این وضع ، دیگر صبر نکرد و حقیقتِ امر را از او جویا شد .

گفت : آیا ای عجب با چشمِ کور / چون همی خوانی ، همی بینی سطور ؟


مهمان به مردِ نابینا گفت : واقعاََ عجیب است . تو چگونه با چشمِ نابینا قرآن می خوانی و خطوط آن را می بینی ؟

آنچه می خوانی ، بر آن افتاده ای / دست را بَر حرفِ آن بنهاده ای


در اثنای تلاوتِ قرآنِ کریم ، روی آن خم شده ای و دستت را روی حروفِ آیات آن گذاشته ای . [ یعنی می بینم که قرآنِ کریم را به کمکِ حافظه نمی خوانی بلکه خم شده ای و از رویِ متن می خوانی . ]

اِصبَعَت در سَیر ، پیدا می کند / که نظر بر حرف داری مُستَنَد


حرکتِ انگشتانت بر رویِ خطوط ، نشان می دهد که حروف را می بینی . [ اِصبَع = انگشت ، جمع آن اَصابع / مُستند = تکیه داده شده ، منظور این است که با تکیه بر حروفِ مُعیّن ، قرآن را تلاوت می کنی ]

گفت : ای گشته ز جهلِ تن جُدا / این عجب می داری از صُنعِ خدا ؟


مرد نابینا به آن مهمان گفت : ای کسی که از نادانیِ کالبدِ جسمانی رهیده ای ، آیا از صُتعِ الهی تعجب می کنی ؟

من ز حق درخواستم کِای مُستَعان / بر قرائت من حریصم همچو جان


من از حضرت حق تعالی خواستم که بتوانم قرآن کریم را بخوانم از اینرو گفتم : ای یاری دهندۀ خلایق ، من نسبت به تلاوتِ قرآنِ کریم سخت مشتاقم و آن را مانندِ جانم دوست دارم .

نیستم حافظ ، مرا نوری بده / در دو دیده وقتِ خواندن ، بی گره


خداوندا ، من حافظِ قرآن کریم نیستم . امّا اشتیاقِ فروان دارم که آن را بخوانم . پس نوری به چشمانم عطا کن که به هنگامِ خواندن بی هیچ اشکال و ایرادی آن را تلاوت کنم . [ بی گره = بدون اشکال ]

باز دِه دو دیده ام را آن زمان / که بگیرم مُصحَف و خوانم عِیان


ای خداوندِ یاریگر ، وقتی که می خواهم قرآنِ کریم را تلاوت کنم دو چشمم را به من بازگردان تا آن کتابِ شریف را به دست گیرم و آشکارا بخوانم .

آمد از حضرت ندا کِای مردِ کار / ای به هر رنجی به ما امّیدوار


از بارگاهِ الهی ندا آمد که : ای شایسته مردی که در هر رنجی به رحمت ما امیواری . [ مردِ کار = آنکه کارها را به وجه اَحسن انجام دهد . ماهر ، استاد ، حاذق ، لایق ، مردِ کارِ الهی ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 8 ، ص 283 ) ]

حُسنِ ظن است و ، امیدی خوش تو را / که تو را گوید به هر دَم برتر آ


تو به رحمتِ ما نیک گمانی و امیدوار ، و همین حُسنِ ظَن و امیدواری توست که دستت را می گیرد و لحظه به لحظه به مقامِ والاتری می برد .

هر زمان که قصدِ خواندن باشدت / یا ز مُصحَف ها قرائت بایدت


هر گاه خواستی قرآن بخوانی و یا لازم شد که از نسخه های متعدد قرآنِ کریم با قرائت های مختلفِ قاریان ، آیاتی تلاوت کنی . [ اکبرآبادی معتقد است که در مصراعِ دوم ، منظور از « قرائت مصحَف ها » قرائت هفتگانۀ قاریان و راویان قرآن کریم است ( شرح ولی محمد اکبر آبادی ، دفتر سوم ، ص 103 ) شرح این بیت از قولِ اکبرآبادی می باشد . ]

من در آن دَم وادَهَم چشمِ تو را / تا فرو خوانی ، مُعضّم جوهرا


من ( حق تعالی ) در آن لحظه ، چشمِ تو را بینا می کنم تا بتوانی حروفِ قرآنی را بخوانی . [ جوهرا = همان «جوهر را» است که بنا به ضرورتِ وزن ، تخفیف یافته است ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 695 ) و نیز گفته اند « تا گوهر والای قرآن را دریابی » ( تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی ، قسمت دوم ، دفتر سوم ، ص 410 ) ]

همچنان کرد و هر آنگاهی که من / واگشایم مُصحَف اندر خواندن


خداوند ، همین کار را هم کرد ، بنابراین هر وقت که من قرآن کریم را پیشِ روی خود می گشایم تا بخوانم .

آن خَبیری که نشد غافل ز کار / آن گرامی پادشاه و ، کردگار


آن پادشاهِ بلند مرتبه و آن آفریدگار دانا که هرگز از امری غافل نیست .

باز بخشد بینشم آن شاهِ فرد / در زمان ، همچو چراغِ شب نورد


آن سلطانِ یگانه بی درنگ بینایی مرا که همچون چراغی شب افروز بود به من عطا می کند .

زین سبب ، نَبوَد ولی را اعتراض / هر چه بستاند ، فرستد اِعتیاض


این بیت را می توان به دو وجه معنی کرد . وجه اول : در صورتی که منظور از « ولی » حضرت حق باشد ، معنی بیت اینست : خدا که ولی مؤمنان است نمی شود به افعالش ایراد گرفت زیرا خدا هر چه از آدمی بگیرد مانند آن و یا بهتر از آن را می دهد . وجه دوم : در صورتی که مراد از « ولی » انسان کامل باشد . در این صورت معنی بیت اینست : از آنجا که اولیاء الله به رحمتِ حق یقین دارند ، به کارهای او اعتراض نمی کنند زیرا می دانند که حق تعالی هر چه بگیرد ، عوضش را می دهد ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 696 ) [ اِعتیاض = عوض گرفتن ]

گر بسوزد باغت ، انگورت دهد / در میانِ ماتمی ، سورت دهد


مثلاََ اگر آن ولی ( حق تعالی یا کاملان ) باغ و بوستانِ تو را بسوزانند در عوض به تو انگور می دهند و درست در میانِ سوگ و عزا ، تو را به شادمانی و جشن می رسانند . [ سُور = جشن ، عروسی ، ضیافت ، مهمانی ]

آن شَلِ بی دست را دستی دهد / کانِ غم ها را دلِ مستی دهد


یا به شَلی که دست ندارد ، دست می دهند و به کسی که بر اثرِ شدّتِ غم و اندوه به معدنِ غم مبدّل شده دلی خوش و سرمست می بخشند .

لانُسَلّم و اعتراض ، از ما برفت / چون عوض می آید از مفقود ، زَفت


از اینرو تسلیم نشدن و اعتراض کردن از وجودِ ما رخت بربسته است . زیرا در برابر آنچه از دست داده ایم ، عوضِ بزرگتری دریافت می کنیم . [ تسلیم = در لغت به معنی گردن نهادن به قضا یا امرِ شخصی است و در اصطلاحِ صوفیان ، انقیاد نسبت به امرِ خدا و ترکِ اعتراض در ناملایمات است و یا گفته اند : تسلیم ، استقبال از قضاست . باز گفته اند : تسلیم ، ثبات در برابرِ نزولِ بلایاست بی آنکه تغییری در ظاهر و باطن شخص رُخ دهد ( کشّافِ اصطلاحات الفنون ، ج 1 ، ص 696 ) باز گفته اند : تسلیم ، انقیاد به حکمِ خدا و عالی ترین مرتبه در سیر فی الله است . با این حال برخی از صوفیان ، تسلیم را عالی ترین درجۀ سیرِ عامه می دانند ( شرح منازل السایرین ، ص 82 و 83 ) / لانُسَلّم = تسلیم نمی شویم / زَفت = ستبر ، عظیم ) ]

چونکه بی آتش مرا گرمی رسد / راضیّم گر آتشش ما را کُشد


وقتی که بی آتش به من گرما می رسد ، اگر آتشش ما را بکُشد خشنودم . [ «بی آتش» یعنی با ترک علل و اسباب دنیایی و «آتشش ما را کُشد» یعنی دشواری های طریق حق ، وجود مادّی ما را نابود کند ( مثنوی استعلامی ، ج 3 ، ص 301 ) برخی گفته اند وقتی که خدا وصالِ بدونِ واسطه را فراهم کند ، پس به اسباب نیازی نیست ( المنهج القوی ، ج 3 ، ص 259 ) این بیت و بیت بعد نشان می دهد که نباید علل و اسباب جهان را در حوزۀ محدودی خلاصه کرد و خاصه نباید حکومتِ اراده و مشیّتِ الهی را در اسباب و علل شناخته شدۀ عالَمِ محسوسات محدود کرد ، چرا که این کار ناشی از غایتِ کوته بینی است . ]

بی چراغی چون دهد او روشنی / گر چراغت شد ، چه افغان می کنی ؟


وقتی که خداوند ، بدونِ چراغ به تو روشنایی می بخشد . یعنی بدون علل و اسباب مادّی و ظاهری به تو روشنی و نور می بخشد اگر چراغت از دست رود چرا باید نالان شوی ؟ [ برای همین است که عرفا برای زوال اسباب غم نمی خورند ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 698 ) ]

صفت بعضی اولیا که راضی اند به احکام و قضای الهی


بشنو اکنون قصۀ آن رهروان / که ندارند اعتراضی در جهان


اکنون قصۀ آن سالکانی را بشنو که در این دنیا نسبت به مشیّتِ الهی اعتراضی نمی کنند .

ز اولیا اهلِ دعا خود دیگرند / که همی دوزند و گاهی می درند


اولیای اهلِ دعا ، گروه دیگری هستند که گاهی می دوزند و گاهی پاره می کنند . [ یعنی با توسل به دعا در پاره ای از امورِ جهان تصرف می کنند ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 699 ) ]

حضرت مولانا کُلاََ اولیاء و عارفان را به دو گروه تقسیم می کند . یکی اولیای اهلِ دعا ، و دیگری اولیایی که اهلِ دعا نیستند و به حکم و قضای الهی رضا می دهند . چرا که آنان دعا را نیز نوعی اعتراض به فعلِ حق تعالی می دانند . در این بخش از مثنوی ، مولانا از این گروه سخن گفته است . زبان حالِ آنها اینست :

در بحرِ صفاتِ ذاتِ بی چون و چرا / کشتی صفت ایم فُتاده ، نه دست ، نه پا

ملّاحِ ارادت است بر من حاکم / گر وقفه و ، گر سیر کند در دریا

باید به نکته توجه داشت که مقصود از دعا و نیایش در اینجا ، مطلقِ گرایش و توجه بنده به خالق متعال نیست . چرا که در این باب هیچ عارفی منکر این حقیقتِ بدیهی نیست که همۀ موجودات سر تا پا نسبت به حضرت حق تعالی دارای فقرِ ذاتی و صفاتی اند . بلکه منظور از دعا و نیایش در اینجا ، صِرفِ سؤال جهت رفعِ بلا و قضایی مقدّر است . در این زمینه شماری از عارفان ، دعا را منافی مقامِ رضا ( = شرح بیت 1574 دفتر اوّل ) می دانند . چنانکه امام قشیری از قولِ یکی از آنان می گوید : « اختیار آنچه در ازل رفته است ، تو را بهتر از معارضۀ وقت » ( رسالۀ قشیریه ، ص 439 ) لیکن امام محمد غزالی از آن دسته از عرفایی است که دعا را منافی مقامِ رضا به قضای الهی نمی داند . چرا که او دعا را موجبِ صفای دل و رقُتِ قلب و خشوع می شمرد و آن را مفتاح مکاشفاتِ روحانی تلقی می کند . او می گوید همانطور که حملِ کوزۀ آب برای رفعِ عطش ، معارضِ توکل به خدا نیست ، دعا نیز منافی رضا به قضای الهی نیست . چرا که اگر بنده ، علل و اسبابِ طبیعی را در طولِ اراده و مشیّتِ الهی ببیند ، هرگز با رضا و توکل تعارضی پیدا نمی کند ( احیاء العلوم ، ج 4 ، ص 341 تا 343 ) مولانا نیز با همین نظر موافق است و دعا را در همه حال بر بندگان لازم می شمرد .

ای اخی دست از دعا کردن مدار / با اجابت یا ردِ اویت چه کار

ابیات ذیل در بیان اولیایی است که دعا را معارضِ مقامِ رضا می دانند .

قومِ دیگر می شناسم ز اولیا / که دهانشان بسته باشد از دعا


امّا گروهِ دیگری از اولیاء را می شناسم که دهانشان از دعا بسته است . یعنی چون به قضای الهی رضا داده اند . دعا نمی کنند که آن قضا دفع شود .

از رضا که هست رامِ آن کِرام / جُستنِ دفعِ قضاشان شد حرام


از آنجا که رضا به قضای الهی برای اولیای بزرگوار حاصل شده ، یعنی چون آنها به مقامِ رضا رسیده اند . چاره جویی برای دفعِ قضای مقدّر بر آنان حرام شده است . ( کِرام = جمع کریم به معنی بزرگوار ، بخشنده ، جوانمرد ) [ وقتی که از بایزید پرسیدند چه می خواهی ؟ گفت : آن خواهم که هیچ نخواهم . ]

در قضا ذوقی همی بینند خاص / کفرشان آید طلب کردن خلاص


آنان در قضا و بلای مقدّر چنان لذّت و ذوقی می یابند که جُستن راهِ خلاص را از دایره قضا ، کفر نسبت به حضرت حق به شمار می آورند .

حُسنِ ظنّی بر دلِ ایشان گشود / که نپوشند از غمی جامۀ کبود


حق تعالی بر قلبِ این اولیاء چنان حُسنِ ظَنّی عطا فرموده که در عزا و ماتم نیز جامۀ تیرۀ ماتم به تن نمی کنند چون می گویند : هر چه پیش آید خوش آید .

سؤال کردن بهلول آن درویش را


گفت بهلول آن یکی درویش را / چونی ای درویش ؟ واقف کُن مرا


بهلول به یک درویش گفت : ای درویش چگونه ای ؟ مرا از حالِ خود آگاه کن .

گفت : چون باشد کسی که جاودان / بر مرادِ او رَود کارِ جهان ؟


آن درویش گفت : ای بهلول ، حالِ کسی که کاروبارِ جان همواره مطابق میل و مرادش بگردد چگونه باید باشد ؟ [ این بیت در بیان این است که رضا به قضا ، کلیدِ شادمانی و رستگاری است . ]

سیل و جُوها بر مرادِ او روند / اختران ز آن سان که خواهد ، آن شوند


سیلاب ها و جویباران ، مطابقِ میلِ او روان می شوند و ستارگان ، همانگونه می شوند که او می خواهد .

زندگیّ و مرگ ، سرهنگانِ او / بر مرادِ او روانه ، کو به کو


زندگی و مرگ به منزلۀ مأمورانِ او هستند و مطابقِ خواستۀ او محلّه به محلّه می روند . [ سرهنگ = فرمانده ، پهلوان ، مأمور ]

هر کجا خواهد ، فرستد تعزیت / هر کجا خواهد ، ببخشد تهنیت


هر جا که بخواهد ، سوگواری و عزا می فرستد و هرجا بخواهد فرخندگی و مبارکی روانه می سازد . [ تعزیت = عزاداری کردن / تهنیت = شادباش گفتن ، شادباش ، مبارکباد ]

سالکانِ راه هم بر کامِ او / ماندگان از راه هم در دامِ او


سالکانِ طریقِ حق و حقیقت مطابق میل و ارداۀ او حرکت می کنند و در راه ماندگان نیز اسیرِ دامِ حکم و مشیّتِ او هستند .

هیچ دندانی نخندد در جهان / بی رضا و امرِ آن فرمان روان


کلاََ در این جهان ، بدونِ رضایت و فرمانِ آن فرمان روا نمی خندد .

گفت : ای شه راست گفتی ، همچنین / در فر و سیمایِ تو پیداست این


بهلول به آن درویش گفت : ای شاهِ معنوی راست گفتی . واقعاََ همینطور است ، زیرا گفته های تو از شکوه و جلال و چهرۀ نورانی تو آشکار است .

این و صد چندینی ای صادق ولیک / شرح کن این را ، بیان کُن نیک نیک


آنچه گفتی نه تنها همانی بلکه صد برابرِ آنی . امّا لازم است که این مطلب را خیلی خوب توضیح دهی . [ این بیت نیز ادامه سخن بهلول به آن درویش است ]

آنچنان که فاضل و مردِ فَضول / چون به گوشِ او رسد ، آرَد قبول


حقیقتِ آن را چنان توضیح بده که وقتی این سخن به گوشِ دانایان راستین و یاوه گویان مدعی کمال می رسد آن را بپذیرند . [ فَضول = زیاده گو ، کسی که به افعالِ غیرِ ضروری پردازد ( مرآة المثنوی ، ص 1062 ) ]

آن چنانش شرح کن اندر کلام / که از آن بهره بیابد عقلِ عام


چنان توضیحی بده که عقلِ همگان از آن بهره مند شود .

ناطقِ کامل چو خوان پاشی بُوَد / خوانش بَر هر گونۀ آشی بُوَد


زیرا گوینده زَبردست مانند شخصِ سخاوتمندی است که سفرۀ طعام می گسترد و بر سرِ سفرۀ او هر نوع غذایی پیدا می شود . ( خوان پاش = خوانسالار ، کسی که سفرۀ طعام بگسترد / خوانش بَر = بر خوانش ، خوانش پُر نیز درست است ) [ مثالِ بارزِ این گوینده ، خودِ مولاناست که هر کس از عام و خاص می تواند از مطالعۀ کلماتِ جذّاب و گوهرینِ آن به اندازۀ ظرفیتِ فهمِ خو بهره ببرد . ]

که نمانَد هیچ مهمان بی نوا / هر کسی یابد غذایِ خود جُدا


تا اینکه هیچ مهمانی بی غذا نماند و هر کس خوراکِ در خورِ طبعِ خود را در آن سفره پیدا کند .

همچو قرآن ، که به معنی هفت تُوست / خاص را و عام را مَطعم دروست


برای مثال ، قرآنِ کریم که از حیثِ معنی دارای هفت بطن است ، با این حال عام و خاص ، غذای روحی و فکری خود را می توانند از آن دریافت کنند . [ اشاره به حدیث « قرآن ظاهری دارد و باطنی ، و هر یک از معانی باطنی آن ، باطنی دارد تا هفت بطن » ( احادیث مثنوی ، ص 83 ) توضیح کامل این حدیث در شرح ابیات 4244 تا 4249 دفتر سوم آمده است ]

گفت : ای باری یقین شد پیشِ عام / که جهان در امرِ یزدان است رام


آن درویش به بهلول جواب داد : به هر حال این مطلب در نزدِ عمومِ مردم ثابت و یقینی شده است که همۀ جهانِ هستی مطیعِ فرمانِ حق تعالی است . [ باری = به هر حال ، به هر جهت ، با ذکر این کلمه ، گوینده سخن را مختصر می کند ]

هیچ برگی درنیفتد از درخت / بی قضا و حکمِ آن سلطانِ بخت


بدونِ مشیّت و فرمانِ آن سلطان و فرمانروای دولت و اقبالِ حقیقی ، هیچ برگی از درخت نمی افتد . [ اشاره است به قسمتی از آیه 59 سورۀ انعام « و کلیدهای گنجخانۀ عالَمِ غیب تنها به دستِ خداوند است و کسی از آن خبر ندارد جز او . و همو داند اسرارِ خشکی و دریا را ، و هیچ برگی ( از درختی ) نیفتد جز آنکه او بداند … » ]

از دهان ، لقمه نشد سوی گلو / تا نگوید لقمه را حق ، که اُدخُلوا


تا خداوند به لقمه نگوید : داخل شو ، لقمه از دهان به سوی گلو حرکت نمی کند . [ اُدخُلُوا = داخل شوید ]

میل و رغبت ، کآن زمامِ آدمی ست / جُنبشِ آن ، رامِ امرِ آن غنی ست


تمایلات و خواسته ها که لگامِ آدمی را در دست دارد . هر دو مطیع و فرمانبردار خداوندِ بی نیاز است .

در زمین ها و آسمان ها ذرّه یی / پَر نجنباند ، نگردد پَرّه یی


در روی زمین ها و آسمان ها هیچ ذره ای نمی جُنبد و هیچ چرخی نمی گردد . [ پَرّه = برگ کاه ، پَرّه و چرخِ آسیاب و دولاب ]

جز به فرمانِ قدیمِ نافذش / شرح نتوان کرد و ، جَلدی نیست خَوش


این مسئله را نمی توان شرح داد مگر به فرمانِ نافذ و ازلی خداوند ، و چالاکی و قدرت نمایی در این باره پسندیده نیست . [ جَلدی = چالاکی ، سرعت ]

که شمُرَد برگِ درختان را تمام ؟ / بی نهایت کی شود در نطق ، رام ؟


چه کسی می تواند همۀ برگ های درختان را بشمرد ؟ مسلماََ هیچکس . هستی بی نهایت را چگونه می توان در کلمات ، محدود کرد و آن را بیان نمود ؟

این قدر بشنو که چون کُلّیِ کار / می نگردد جز به امرِ کِردگار


خلاصه همین اندازه بدان که همۀ کارها جز به فرمان حق تعالی نمی گردد .

چون قضای حق ، رضایِ بنده شد / حکمِ او را بندۀ خواهنده شد


وقتی قضای الهی موردِ رضای بنده شود ، هر حکمی دهد . آن بنده بدان گردن می نهد .

نی تکلّف ، نی پیِ مُزد و ثواب / بل که طبع او چنین شد مُستطاب


چنین بنده ای که رضا به قضا دهد . در طاعت و بندگی اش نه رنجی می کشد و نه خواهان مزد و پاداش است . بلکه خوی و طبیعتِ این بنده به گونه ای پاک و خالص شده که حکم و قضای الهی را بی هیچ عوض و غرضی خواهان است . [ تکلّف = رنج بر خود نهادن ، رنج بردن / مستطاب = پاکیزه ، خوش ]

زندگیِ خود نخواهد بهر خَوذ / نی پیِ ذوقِ حیاتِ مُستَلِذ


آن بندۀ خالص ، حیاتِ خود را برای نَفسِ خویش نمی خواهد . و دنبالِ چشیدن مواهب مادّی این حیاتِ لذت بخش نیز نمی رود . [ مُستَلِذ = لذت جوینده ]

هر کجا امرِ قِدَم را مَسلکی ست / زندگیّ و مُردگی پیشش یکی ست


هر جا که حکمِ ازلی پروردگار ، راهی را معلوم و معیّن داشته است . آن بنده ، راهرو آن طریق است و حیات و مرگ در نظر او یکسان است .

بهرِ یزدان می زید نی بهرِ گنج / بهرِ یزدان می مُرَد نه از خوف و رنج


چنین بندۀ خالصی برای رضای پروردگار زندگی می کند نه برای بدست آوردن گنج . و نیز به خاطرِ خدا می میرد و نه بر اثرِ ترس ها و رنج های دیگر . [ ابیات فوق اشاره دارد به مضمون آیه 162 سورۀ انعام « ای پیامبر ، ( به مردم ) بگو که نماز و نیایش و زندگانی و مرگِ من برای پروردگار جهانیان است » ]

هست ایمانش برای خواستِ او / نی برایِ جَنّت و اشجار و جُو


ایمان و عبادت بندۀ خالص ، فقط برای جلبِ رضایت و خواستِ حضرت حق تعالی است . نه برای بدست آوردن باغ ها و درختان و جویباران بهشت .

ترکِ کفرش هم برای حق بُوَد / نی ز بیمِ آنکه در آتش رود


بندۀ خالص از کفر پرهیز دارد و این پرهیز نیز فقط برای رضای حق است نه برای ترس از عذابِ آخرت . [ دو بیت فوق اشاره است به این فرمایش حضرت علی (ع) : « گروهی خدا را به جهت میل به بهشت می پرستند که اینان سوداگران اند . و گروهی خدا را به جهت بیم از دوزخ می پرستند که اینان ، بردگان اند . و گروهی خدا را می پرستند به جهت آنکه او را شایسته سپاس می بینند و اینان ، آزادگان اند » ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، حکمت شماره 229 ) و نیز ابوطالب مکی در کتاب خود به نام قُوتُ القلوب از قول ابوحازم مدنی نقل می کند « من شرم دارم از پروردگارم که او را از بیمِ آتش بپرستم زیرا در این هنگام بنده ای نابکار را مانم که اگر نترسد ، کار نمی کند و نیز شرم دارم او را برای بهشت عبادت کنم ، زیرا در این هنگام به مزدوری سیه کار مانم که اگر مزدش ندهند کارِ خود را به انجام نرساند . من خدا را به خاطرِ خودش عبادت می کنم ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 712 ) ]

این چنین آمد ز اصل ، آن خویِ او / نَی ریاضت ، نَی به جُست و جُویِ او


خوی و خصلت او از فطرتِ الهی او سرچشمه می گیرد . و اِلّا از طریقِ ریاضت و تکاپوی او حاصل نشده است . [ این بیت ، نافی جهد و اکتساب نیست . بلکه ناظر به حالت روحی والایی است که پس از طی طریق و سعی و تلاش و اجتناب از هوی و هوس حاصل می شود و در این حال ، تقوی و پاکدامنی به صورت «ملکه» درمی آید . چرا که مولانا در سراسر مثنوی از تلاش و کوشش و اکتساب اعمال حسنه و ملکات فاضلۀ روحی ، سخن در میان آورده است . قریب به این مضمون در ابیات 1074 تا 1076 دفتر اوّل آمده است . ]

آنگهان خندد ، که او بیند رضا / همچو حَلوایِ شِکر ، او را قضا


آن بندۀ خالص ، هنگامی به نشاط و خنده می رسد که رضای الهی را مشاهده کند و در این صورت قضا و بلا در نظر او مانند حلوا شیرین می شود .

بنده یی کش خُوی و خُلقت این بُوَد / نَی جهان بر امر و فرمانش رود ؟


بنده ای که چنین خویی و نهادی داشته باشد آیا جهان هستی مطیعِ امر و فرمان او نمی شود ؟ [ ابن عربی گوید : « و حق تعالی جهان را پدید بیاورد جملگی ، کالبوی بی روح » و سپس می گوید : روح این جهان ، انسان کامل است ( شرح فصوص الحکم خوارزمی ، ج 1 ، ص 58 ) ]

پس چرا لابه کُند او یا دعا / که بگردان ای خداوند این قضا ؟


چنین بنده ای با چنین مقامِ والایی چرا باید بنالد و یا دعا کند و بگوید : خدایا ، این قضا و بلا را از من دفع کن ؟ یعنی بندۀ خالص و مخلص چنین دعایی نمی کند . [ این بیت رجوع است به بیت 1880 همین بخش ]

مرگِ او و ، مرگِ فرزندانِ او / بهرِ حق ، پیشش چو حلوا در گلو


مرگ خودِ آن انسانِ کامل و بندۀ فاضل و مُردن فرزندانِ او برای رضای حق تعالی است و چنین مرگی برای او همچون حلوا کامش را شیرین می کند .

نزعِ فرزندان ، بَرِ آن با وفا / چون فَطایف پیشِ شیخِ بی نوا


جان کندن فرزندان در نزدِ آن ولیِ کامل همچون حلوای خوشگوار و لذیذ برای پیرِ فقیر ، لذت بخش و خوش آیند است . [ نَزع = جان کندن ، در اصل به معنی کندن است / فطایف = نام حلوایی خوش طعم ]

پس چرا گوید دعا ؟ الّا مگر / در دعا بیند رضایِ دادگر


بنابراین بنده ای که به این مقامِ معنوی رسیده چرا باید برای دفع قضا و بلا دعا کند ؟ جز آنکه در آن دعا مطلقاََ رضای الهی را ببیند . یعنی بندۀ مخلص اگر دعا هم کند حتماََ برای رضای خداوند است نه راندن مصیبت و بلایی مقدر از خود . ( مگر = در این بیت معنی تحقیق می دهد نه حرف استثنا ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 107 ) [ خوارزمی گوید : لاجرم اگر این چنین درویش ، دعا کند هم به فرمان و رضای خدا کند زیرا که مطلوبِ آوازِ دعا نه مرحمت خویش است ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 562 ) ]

آن شفاعت و آن دعا ، نه از رحمِ خَود / می کند آن بندۀ صاحب رَشَد


اگر چنین بندۀ کامل و راه یافته ای از درگاهِ الهی شفاعت دیگران را خواستار شود و یا دعایی کند مسلماََ از روی میلِ طبیعی و عاطفۀ بشری خود نیست . [ بلکه صرفاََ به خاطرِ امتثال امرِ الهی و جلبِ رضایت اوست زیرا حق تعالی ، انسانِ کامل را وقتی مأذون به دعا می کند که آن چیز ، در قضای ازلی مقدّر شده باشد بنابراین دعای او ، اعتراض به قضا نیست بلکه عینِ رضا به قضاست . ]

رحمِ خود را او همان دَم سوخته ست / که چراغِ عشقِ حق افروخته ست


او از همان لحظه که چراغِ عشقِ الهی را در قلب افروخت . تمایلات طبیعی و خصایل بشری خود را به کُلّی سوزاند و نابود کرد .

دوزخِ او صافِ او عشق است و او / سوخت مر او صافِ خود را مو به مو


عشق الهی ، دوزخِ اوصافِ طبیعی و صفاتِ بشری اوست یعنی عشقِ الهی بر خرمنِ طبیعتِ مادّی او شرر زده و آن را به کُلّی سوزانده است و به پاکی و پالایش رسانده است .

هر طَروقی این فُروقی کی شناخت / جز دَقوقی ، تا درین دولت بتاخت


آن کسی که در ظلمت طبیعت سیر می کند کی می تواند تفاوتِ این مسائل را دریابد ؟ مگر آنکه مانند دقوقی عارف مشرب باشد . چرا که او در میدان معرفت ، اسبِ فهم و ادراک دوانیده است . [ طَروق = شبرو ، آن که شب درآید / فُروق = جمع فَرق به معنی اختلاف و تمایز ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر حکایت بعد

دکلمه قصه خواندن شیخ ضریر مصحف را و بینا شدن

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟