باقی قصۀ اهل سبا | شرح و تفسیر

باقی قصۀ اهل سبا | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

باقی قصۀ اهل سبا | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 364 تا 411

نام حکایت : فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او

بخش : 4 از 11 ( باقی قصۀ اهل سبا )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او

 

در روزگاران پیشین ، شهر نشینی توانگر با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هر گاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغِ خانۀ او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمانِ او می شد . بالاخره روزی آن روستایی به شهری می گوید : ای سَرورِ من ، آقای من ، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری ؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده ، دستِ اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقیناََ به شما خوش خواهد گذشت . آن شهری نیز برای ردّ درخواست او عذرها می آورد و بهانه ها می تراشید و …

متن کامل « حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار باقی قصۀ اهل سبا

ابیات 364 الی 411

364) آن سبا ز اهلِ صبا بودند و خام / کارشان کفرانِ نعمت با کِرام

365) باشد آن کفرانِ نعمت در مثال / که کُنی با مُحسنِ خود ، تو جدال

366) که نمی باید مرا این نیکویی / من به رنجم زین ، چه رنجه می شوی ؟

367) لطف کُن ، این نیکویی را دُور کُن / من نخواهم چشم ، زودم کور کُن

368) پس سبا گفتند : باعِد بَینَنا / شَینَنا خَیرُ لَنا ، خُذ زَینَنا

369) ما نمی خواهیم این ایوان و باغ / نی زنانِ خوب و ، نَی امن و فراغ

370) شهرها نزدیکِ همدیگر ، بَد است / آن بیابان است خوش ، کانجا دد است

371) یَطلُبُ الاِنسانُ فِی الصَّیف الشِّتا / فَاِذا جآءَ الشِّتا اَنکرَ ذا

372) فَهوَ لا یَرضی بِحالِِ اَبَدا / لا بِضیقِِ لا بَعَیشِِ رَغَدا

373) قُتِلَ الاِنسانُ ما اَکفَرَه / کُلَّما نالَ هُدیََ اَنکَرَه

374) نَفس ، زین سان است ، ز آن شد کُشتنی / اُقتُلُوا اَنفُسَکُم گفت آن سَنی

375) خارِ سه سویست ، هر چون کِش نهی / در خَلَد وز زخمِ او تو کی جهی ؟

376) آتشِ تَرکِ هوی در خار زَن / دست اندر یارِ نیکوکاران زَن

377) چون ز حد بردند اصحابِ سَبا / که به پیشِ ما وَبا بِه از صبا

378) ناصحانشان در نصیحت آمدند / از فُسوق و کُفر مانع می شدند

379) قصدِ خونِ ناصحان می داشتند / تخمِ فسق و ، کافری می کاشتند

380) چون قضا آید ، شود تنگ این جهان / از قضا حلوا ، شود رنجِ دهان

381) گفت : اِذا جاءَ القَضا ، ضاقَ الفَضا / تُحجَبُ الاَبصارُ اِذ جاءَ القضا

382) چشم ، بسته می شود وقتِ قضا / تا نبیند چشم ، کُحلِ چَشم را

383) مکرِ آن فارِس چون انگیزید گَرد / آن غُبارت ز استغاثت دور کرد

384) سویِ فارِس رَو ، مرو سویِ غُبار / ور نه بر تو کوبد آن مکرِ سوار

385) گفت حق : آن را که این گُرگَش بخورد / دید گَردِ گُرگ ، چون زاری نکرد ؟

386) او نمی دانست گَردِ گُرگ را ؟ / با چنین دانش چرا کرد او چَرا ؟

387) گوسفندان بویِ گُرگِ با گزَند / می بدانند و به هر سو می خَزَند

388) مغزِ حیوانات ، بویِ شیر را / می بداند ، تَرک می گوید چَرا

389) بویِ شیرِ خشم دیدی ؟ باز گرد / با مناجات و حَذَر اَنباز گرد

390) وا نگشتند آن گُرُه از گَردِ گُرگ / گرگِ محنت بعدِ گَرد آمد سترگ

391) بر درید آن گوسفندان را به خشم / که ز چوپانِ خِرَد بَستند چشم

392) چند چوپانشان بخواند و نآمدند / خاکِ غم در چشمِ چوپان می زدند

393) که برو ما از تو خود چوپان تریم / چون تَبَع گردیم هر یک سَروَریم ؟

394) طُعمۀ گُرگیم و ، آنِ یار نَی / هیزمِ ناریم و ، آنِ عار نَی

395) حَمیَتی بُد جاهلیّت در دِماغ / بانگِ شومی بَر دمن شان کرد زاغ

396) بهرِ مظلومان همی کندند چاه / در چَه افتادند و می گفتند : آه

397) پوستینِ یوسفان بشکافتند / آنچه می کردند یک یک یافتند

398) کیست آن یوسف ؟ دلِ حق جویِ تو / چون اسیری بسته اندر کویِ تو

399) جبرئیلی را بر اُستُن بسته یی / پرّ و بالش به صد جا خَسته یی

400) پیشِ او گوساله بریان آوری ؟ / گه کشی او را به کَهدان آوری ؟

401) که بخور ، این است ما را لوت و پوت / نیست او را جُز لقاء الله ، قُوت

402) زین شکنجه و امتحان ،  آن مبتلا / می کند از تو شکایت با خدا

403) کای خدا افغان ازین گُرگِ کُهُن / گویدش : نَک ، وقت آمد ، صبر کُن

404) دادِ تو واخواهم از هر بی خبر / داد ، کِه دهَد جز خدای دادگر ؟

405) او همی گوید که صبرم شد فنا / در فراقِ رویِ و یا رَبّنا

406) احمدم ، درمانده در دستِ یهود / صالحم ، افتاده در دستِ ثَمود

407) ای سعادت بخشِ جانِ انبیا / یا بِکُش ، یا بازخوانم ، یا بیا

408) با فراقت کافران را نیست تاب / می گُوَد : یا لَیتَنی کُنتُ تُراب

409) حالِ او اینست ، کو خود ز آن سو است / چون بُوَد بی تو ، کسی کآنِ تو است ؟

410) حق همی گوید که آری ای نَزِه / لیک بشنو ، صبر آر و ، صبر بِه

411) صبح نزدیک است ، خامُش ، کم خروش / من همی کوشم پِیِ تو ، تو ، مَکوش

شرح و تفسیر باقی قصۀ اهل سبا

آن سبا ز اهلِ صِبا بودند و خام / کارشان کفرانِ نعمت با کِرام


مردم سبا ، اهلِ هوی و هوس بودند و به علاوه خام و نادان نیز بودند . و کارشان کفران نعمت با انبیاء و اولیاء بود . [ صِبا = کودکی ، شوق ، مردمِ سبا کودک صفت و سر به هوا بودند و امّا کفران یعنی : ]

باشد آن کفرانِ نعمت در مثال / که کُنی با مُحسنِ خود ، تو جدال


کفران نعمت در مَثَل اینست که با کسی که به تو نیکی کرده به ستیز و جدال بپردازی . [ و با زبان حال و یا قال بگویی : ]

که نمی باید مرا این نیکویی / من به رنجم زین ، چه رنجه می شوی ؟


این نکویی در خورِ من نیست ، من از این احسان ناراحتم . چرا مرا ناراحت می کنی ؟ [ چه رنجه می شوی را می توان اینگونه نیز معنی کرد « چرا از این اظهارِ ناراحتی ام ، ناراحت می شود » به هر حال این بیت بیان کنندۀ کفران نعمت و گستاخی در برابر مُنعِم است . ]

لطف کُن ، این نیکویی را دُور کُن / من نخواهم چشم ، زودم کور کُن


لطفی کن و دیگر از این احسان ها در حقِ من نکن . من چشم نخواستم ، مرا نابینا کُن .

پس سبا گفتند : باعِد بَینَنا / شَینَنا خَیرُ لَنا ، خُذ زَینَنا


قوم سبا گفتند : ما را از یکدیگر دور کن و زشتی های ما برای ما بهتر است . زیورهای ما را بگیر . [ اشاره است به آیه 19 سورۀ سبا « مردم سبا گفتند : پروردگارا میانِ منازلِ سفرهای ما دوری افکن و بر خود ستم کردند . ما نیز ایشان را داستان هایی کردیم ( که مردم با شگفتی از احوالِ آنان و ناسپاسی هایشان نقل کنند ) و ما آنان را سخت بپراکندیم . براستی که در این رخداد ، نشانه هایی است برای شکیبایان سپاسمند » ]

ما نمی خواهیم این ایوان و باغ / نی زنانِ خوب و ، نَی امن و فراغ


قوم ناسپاس سبا گفتند : ما این ایوان و باغ را نمی خواهیم و به زنان زیبا و خوب و امنیت و آسایش هم نیاز نداریم .

شهرها نزدیکِ همدیگر ، بَد است / آن بیابان است خوش ، کانجا دد است


نیز گفتند : نزدیک بودن شهرها به یکدیگر بَد است . برای ما بیابانی خوب است که پُر از حیواناتِ درنده باشد . [ میان شهرهای قومِ سبا هیچ هامونی فاصله نمی انداخت چون همه جا آباد بود . ]

یَطلُبُ الاِنسانُ فِی الصَّیف الشِّتا / فَاِذا جآءَ الشِّتا اَنکرَ ذا


برای مثال ، انسان در فصلِ گرمِ تابستان آرزوی زمستان سرد را می کند . و همینکه زمستان از راه می رسد دیگر از آن خوشش نمی آید . [ بلکه باز هوسِ تابستان می کند ]

فَهوَ لا یَرضی بِحالِِ اَبَدا / لا بِضیقِِ لا بَعَیشِِ رَغَدا


بنابراین ، انسان طبعاََ به حالی ثابت خُرسند نمی شود . نه به زندگی سخت عادت می کند و نه به زندگی مرفه .

قُتِلَ الاِنسانُ ما اَکفَرَه / کُلَّما نالَ هُدیََ اَنکَرَه


مرگ بر آدمی که چقدر ناسپاسی می کند . هرگاه به هدایتی رسد ، آن را منکر می شود . [ مصراع اوّل همان آیه 17 سورۀ عَبَس است . دو بیت فوق در اصل از اشعار امرؤ القیس شاعر دورۀ مخضرمین است که اسلام آورد و در کوفه وفات کرد ( اعلامِ زِرِکلی ، ج 1 ، ص 352 ) می باشد و حضرت مولانا با تغییراتی در اینجا آورده است . مااَکفَرَه = صیغه تعجب است به معنی شگفتا از ناسپاسی او ]

نَفس ، زین سان است ، ز آن شد کُشتنی / اُقتُلُوا اَنفُسَکُم گفت آن سَنی


نَفسِ امّاره نیز همینگونه است ، از اینرو سزاوار کشته شدن است . آن بزرگمرد ( حضرت موسی (ع) ) فرمود : نَفس های خود را بکشید . ( سَنی = عالی ، والا ) [ مصراع دوم اشاره است به آیه 54 سورۀ بقره « و یاد آر زمانی را که موسی به قومش گفت : ای قوم، شما با پرستش گوساله بر خود ستم کردید ، پس بازگردید به سویِ آفریدگارتان و خود را بکشید … » ]

خارِ سه سویست ، هر چون کِش نهی / در خَلَد وز زخمِ او تو کی جهی ؟


نَفسِ امّاره مانند خاری سه شعبه است . هر گونه که قرارش دهی در تنِ تو فرو می رود . تو چگونه می توانی از زخمِ آن جانِ سالم بدر بری ؟

آتشِ تَرکِ هوی در خار زَن / دست اندر یارِ نیکوکاران زَن


آتشِ ترکِ هوی و هوس را به خارِ نَفسِ امّاره بزن و آن را بسوزان و دست به دامنِ یارِ ناصح و نیکوکار شو و از او یاری بخواه . [ یارِ نیکوکار = اشاره است به مردان حق و ناصحانِ نیکوسرشت ( جواهر الاسرار ، دفتر سوم ، ص383 ) . انقروی یار نیکوکار را اوصافِ الهیه و اعمالِ صالحه و طاعاتِ ربّانیه می داند ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 164 ) ]

چون ز حد بردند اصحابِ سَبا / که به پیشِ ما وَبا بِه از صبا


قومِ سبا ناسپاسی را از حد گذراندند و گفتند : برای ما بیماری وبا بهتر است از نسیمِ لطیفِ سحرگاهی .

ناصحانشان در نصیحت آمدند / از فُسوق و کُفر مانع می شدند


نصیحت کنندگانِ خیرخواه به نصیحتِ آنان پرداختند و آنان را از تباهکاری و ناسپاسی بازداشتند .

قصدِ خونِ ناصحان می داشتند / تخمِ فسق و ، کافری می کاشتند


ولی قومِ سبا آهنگِ قتلِ نصیحت کنندگانِ خود را کردند و بذر تباهکاری و ناسپاسی می افشاندند .

چون قضا آید ، شود تنگ این جهان / از قضا حلوا ، شود رنجِ دهان


هر گاه قضا و تقدیر الهی در رسد ، دنیا با همۀ فراخی بر انسان تنگ می شود و از قضا و تقدیر الهی ، حلوای شیرین موجبِ رنجِ آدمی می شود و دهانش را می آزارد .

 

گفت : اِذا جاءَ القَضا ، ضاقَ الفَضا / تُحجَبُ الاَبصارُ اِذ جاءَ القضا


گفته اند : هر گاه قضا و قدر برسد ، فضا تنگ می شود ، یعنی از انسان کاری ساخته نمی شود . چشم ها هنگامِ آمدن قضا و قدر پوشیده می شود . یعنی آدم صلاح و ضرر خود را نمی تواند تمییز دهد . [ مصراع اوّل از امثال عرب است . ( احادیث مثنوی ، ص 74 ) ]

چشم ، بسته می شود وقتِ قضا / تا نبیند چشم ، کُحلِ چَشم را


هنگامی که قضا و تقدیر الهی در رسد . چشم از دیدن سود و زیان خود بسته می شود . چنانکه حتّی داروی تقویت بینایی را نیز نمی تواند ببیند . [ کُحل = به معنی سُرمه و یا سنگِ سُرمه است . دارویی بوده است که قدما از سنگِ اَثمَد می ساختند و آن را تقویت کننده چشم می دانستند ( تنسوخ نامۀ ایلخانی ، ص 174 و 175 ) / کُحلِ چشم = در اینجا کنایه از قدرت و مشیّتِ الهی است . ]

مکرِ آن فارِس چون انگیزید گَرد / آن غُبارت ز استغاثت دور کرد


آن سوارکار ، حیله ای بکار بست و گرد و غباری راه انداخت بطوریکه آن گرد و غبار تو را از یاری خواستن بازداشت . [ فارِس = سوار ، سوار بر اسب . سوارکارِ ماهر برای رد گم کردن از هر سو گرد و غبار راه می اندازد و تو نمی توانی جهتِ او را تمییز دهی . فارِس ، در اینجا کنایه از حق تعالی است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 17 و شرح کبیر انقروی ، جزو اول ، دفتر سوم ، ص 168 ) . حق تعالی نیز در این دنیا غبار علل و اسباب می انگیزد . انسان اگر ظاهربین باشد برای نجاتِ خود به اسباب متوجه می شود و مُسَبب الاسباب را نمی بیند و در نتیجه نمی تواند به او عرض حاجت نماید . ]

سویِ فارِس رَو ، مرو سویِ غُبار / ور نه بر تو کوبد آن مکرِ سوار


به طرفِ سوار برو نه به طرفِ گرد و غبار ، و اگر حیلۀ آن سوار ، تو را فریب دهد تو را خواهد کوفت .

گفت حق : آن را که این گُرگَش بخورد / دید گَردِ گُرگ ، چون زاری نکرد ؟


حق تعالی گفت : کسی که توسطِ گُرگِ قضا و قدر خورده شد ، گرد و غبار این گرگ را دید ولی چرا شیون و زاری نکرد و کسی را به یاری نخواست ؟ [ مولانا در ابیات بعدی می گوید : عجیب است که حیوانات ، وقتی بوی و اثرِ جانوران درنده را می شنوند به محلِ امن می گریزند امّا انسان به قدری در شهوات فرو رفته که آثارِ قضا و غضب الهی را نمی بیند و از آن حَذَر نمی کند . ]

او نمی دانست گَردِ گُرگ را ؟ / با چنین دانش چرا کرد او چَرا ؟


اگر او گرد و غبار گرگِ قضا و قدر را تمییز نمی داد و آن را نمی شناخت . پس چرا در چراگاهِ دنیا به چریدن مشغول شد ؟ [ انسانِ غافل در این دنیا در حجابِ هوی و هوسِ خود فرو رفته و مشیّتِ قاهر الهی و تقدیرِ قاطعِ او را نمی بیند و به راهِ صواب و صلاح باز نمی گردد و همچنان در ورطۀ تمتّع و شهوت رانی غوطه می خورد تا اینکه ناگهان تقدیرِ الهی ، بر او نازل می شود و گرفتار پنجۀ قویِ خود می کند . ]

گوسفندان بویِ گُرگِ با گزَند / می بدانند و به هر سو می خَزَند


برای مثال ، گوسفندان نیز بویِ گرگِ درنده را می فهمند و همان دَم که بویِ گرگ را احساس می کنند به هر طرف می گریزند و خود را پنهان می کنند .

مغزِ حیوانات ، بویِ شیر را / می بداند ، تَرک می گوید چَرا


مغزِ جانوران ، بوی شیر درنده را می شناسد ، همینکه جانوران در جایی بویِ شیر را احساس کردند ، چریدن را ترک می کنند و به جایی امن می روند .

بویِ شیرِ خشم دیدی ؟ باز گرد / با مناجات و حَذَر اَنباز گرد


اینک ای انسان اگر واقعاََ عاقلی و بوی خَشم و غضبِ الهی را احساس می کنی ، دست از تباهکاری بکش و با نیایش و پرهیزگاری همراه و شریک شو .

وا نگشتند آن گُرُه از گَردِ گُرگ / گرگِ محنت بعدِ گَرد آمد سترگ


آن گروهِ تباهکار ، گرد و غبار و آثارِ گرگِ غضبِ الهی را دیدند ولی از راهِ کجِ خود بازنگشتند و توبه نکردند . و بعد از آن همه گرد و غبار و آثار ، بالاخره گرگِ بلا و قهر که بسی بزرگ و سترگ بود به سراغشان آمد .

بر درید آن گوسفندان را به خشم / که ز چوپانِ خِرَد بَستند چشم


گرگِ بلا و قهرِ الهی ، تباهکاران را که گوسفندوار در مرتع شهواتِ دنیا می چریدند . با غضب فراوان از هم درید زیرا که آنان شبانِ عقل را نادیده گرفته بودند . [ چوپانِ خِرَد = در اینجا هم می تواند عقل باشد و هم راهنمایان فرزانه و دانا ]

چند چوپانشان بخواند و نآمدند / خاکِ غم در چشمِ چوپان می زدند


شبانِ عقل چند بار آنان را فراخواند ولی نیامدند و بدین ترتیب خاکِ غم و اندوه را به چشمِ آن شبان پاشیدند و او را اندوهگین کردند .

که برو ما از تو خود چوپان تریم / چون تَبَع گردیم هر یک سَروَریم ؟


آن تباهکاران به چوپانِ عقل و خِرَد و راهنمای دانا و خیرخواه گفتند : برو پیِ کارت که ما از تو در شبانی و مراقبت ، برتر و بالاتر یم . چگونه ممکن است که ما تابعِ تو شویم در حالی که هر یک از ما پیشوا و سرورِ قوم هستیم .

طُعمۀ گُرگیم و ، آنِ یار نَی / هیزمِ ناریم و ، آنِ عار نَی


تباهکاران با لجاجت و سرسختی به مردان حق می گویند : ما طُعمۀ گرگِ حق و غضبِ الهی می شویم ولی از او پیروی نمی کنیم . ما هیزمِ آتش می شویم ولی زیرِ بارِ ننگ نمی رویم . [ مصراع دوم اشاره به یکی از ضرب المثل های عرب است « آتش سزاوارتر از ننگ است » ( شرح اسرار ، ص 194 ) ]

حَمیَتی بُد جاهلیّت در دِماغ / بانگِ شومی بَر دمن شان کرد زاغ


این بیت خیلی فشرده و مختصر است و می گوید : قومِ سبا چنان تعصّب و غیرتِ جاهلانه بر مغز و دماغشان چیره شده بود که از پیروی و متابعت مردان خدا رخ برتافتند . بر اثرِ این تعصّب و تکبّر ، قهرِ الهی خانه و کاشانۀ آنان را ویران ساخت و آثاری از آن ویرانه بر جای ماند و زاغ ها در آن ویرانه ، بانگِ شوم سر دادند . [ مصراعِ اوّل اشاره است به آیه 26 سورۀ فتح « یادآر زمانی را که کافران در دل های خویش غیرتِ جاهلی بنهادند . پس خداوند بر دلِ رسول و مؤمنان ، آرامش فرو فرستاد … » ]

بهرِ مظلومان همی کندند چاه / در چَه افتادند و می گفتند : آه


آن قومِ تباهکار برای ستمدیدگان همیشه چاه می کندند ولی سرانجام خودشان در آن چاه فرو افتادند و آهِ حسرت می کشیدند .

پوستینِ یوسفان بشکافتند / آنچه می کردند یک یک یافتند


آن قوم پوستِ یوسفان یعنی انبیاء و اولیاء را کندند و آزارشان دادند . ولی هر جنایتی که کردند یک به یک جزای آن را در این دنیا دیدند .

کیست آن یوسف ؟ دلِ حق جویِ تو / چون اسیری بسته اندر کویِ تو


این بیت در دفعِ توهّمِ برخی از مردم گفته شده ، بعضی ها وقتی که سرگذشتِ ستمکاران تاریخ را می شنوند . خیال می کنند که خودشان آدم های منزّهی هستند و از خصال ناپسند ایشان مبرّا . لذا با غرور می گویند : ما که انبیاء و اولیاء را آزار نداده ایم . حضرت مولانا در اینجا پاسخ می دهد : می دانی آن یوسف کیست ؟ مسلماََ قلبِ حق طلبِ توست زیرا آن قلب مانند یک اسیر در زندان بدنِ تو بسته شده است .

جبرئیلی را بر اُستُن بسته یی / پرّ و بالش به صد جا خَسته یی


تو جبراییلی را به ستونی بسته ای ، یعنی روحِ لطیف را به ستونِ جسم بسته ای . و صد جای پَر و بال او را زخم کرده ای . [ توضیح جبرییل در شرح بیت 6 دفتر سوم آمده است ]

پیشِ او گوساله بریان آوری ؟ / گه کشی او را به کَهدان آوری ؟


تو پیشِ روح ، گوسالۀ بریان می گذاری ؟ یعنی لذایذ دنیوی و طعامِ نفسانی به او می دهی . و کاهی نیز او را به کاهدانِ دنیا می کشانی . [ طعامِ روح با طعامِ جسم ، فرق دارد و طعامِ روح ذکر و فکر و نیایش است . ]

که بخور ، این است ما را لوت و پوت / نیست او را جُز لقاء الله ، قُوت


بخور که خورد و خوراکِ ما همین است . در حالی که روح ، طعامی جز لقاء الله و شهودِ حق ندارد . لوت و پوت = انواع و اقسام خوردنی ]

زین شکنجه و امتحان ،  آن مبتلا / می کند از تو شکایت با خدا


روحِ گرفتار د ربندِ نفسانیات بواسطۀ این آزار و رنج از تو به درگاهِ خدا شکایت می کند .

کای خدا افغان ازین گُرگِ کُهُن / گویدش : نَک ، وقت آمد ، صبر کُن


می گوید : ای خدا فریاد از این گرگِ پیر ، حق تعالی به روح جواب می دهد : اینک صبر کن که زمانِ داد گرفتن تو نیز حتماََ فرا می رسد . [ فعل «آمد» در مصراع دوم ، لفظاََ ماضی است ولی معناََ مضارع ، زیرا از امری حتمی الوقوع خبر داده است ]

دادِ تو واخواهم از هر بی خبر / داد ، کِه دهَد جز خدای دادگر ؟


ای روح ، دادِ تو را از هر غافلی خواهم گرفت . جز خداوندِ دادگر چه کسی می تواند دادِ مظلومان را بستاند ؟ مسلماََ هیچکس .

او همی گوید که صبرم شد فنا / در فراقِ رویِ و یا رَبّنا


روحِ اسیر در زندان جسم با زبانِ حال به حضرتِ حق می گوید : پروردگارا کاسۀ صبرم لبریز شده و در فراقِ ذاتِ تو بیتاب شده ام .

احمدم ، درمانده در دستِ یهود / صالحم ، افتاده در دستِ ثَمود


پروردگارا من نیز مانند حضرتِ محمد (ص) در دستِ یهودیان گرفتار شده ام و مانند حضرت صالح (ع) گرفتارِ جهل و غفلتِ ثمودیان گشته ام .

ای سعادت بخشِ جانِ انبیا / یا بِکُش ، یا بازخوانم ، یا بیا


ای خدایی که به جانِ پیامبران سعادت می بخشی . یا مرا بکُش و یا به آستانت فرا خوان و یا با صفاتِ جمالی به مرتبۀ من تجلّی کُن .

با فراقت کافران را نیست تاب / می گُوَد : یا لَیتَنی کُنتُ تُراب


حتّی کافران نیز تابِ جدایی و دوری تو را ندارند . پس می گویند : ای کاش ، خاک بودم . [ مصراع دوم اشاره است به آیه 40 سورۀ نَبَا « همانا بترساندیم شما را از عذابی نزدیک ، روزی که آدمی ببیند آنچه را پیش فرستاده . و کافر گوید : کاشکی من خاک بودمی » ]

حالِ او اینست ، کو خود ز آن سو است / چون بُوَد بی تو ، کسی کآنِ تو است ؟


در جایی که حالِ کافر این باشد ، پس حالِ کسی که به تو منسوب است چگونه خواهد بود ؟ یعنی حالِ او دیگر خیلی وخیم است . [ ز آن سو = در اینجا اشاره به اهلِ فراق و جدایی از حق است / کانِ تو است = یعنی اهلِ وصال و پیوند با تو است ]

حق همی گوید که آری ای نَزِه / لیک بشنو ، صبر آر و ، صبر بِه


حضرتِ حق به آن روحی که اهلِ وصال است می گوید : ای روح پاک ، آری همینطور است . تو واقعاََ عاشقِ منی . ولی از من خوب بشنو و شکیبا باش که شکیبایی بهتر است . [ نَزِه = پاک ، پاکیزه ]

صبح نزدیک است ، خامُش ، کم خروش / من همی کوشم پِیِ تو ، تو ، مَکوش


سپیده دمان نزدیک است ، خموش باش و کمتر فغان کن . زیرا من برای تو می کوشم و تو در تکاپو و التهاب مباش . [ صبح نزدیک است = اشاره دارد به قسمتی از آیه 81 سورۀ هود ، حضرت لوط (ع) که از بی شرمی و تباهکاری قومِ بَدنهادش به ستوه آمده بود . چاره ای نداشت جز اینکه هلاکت آنان را آرزو کند . در همین که فرشتگان نزدِ او آمدند و خبر دادند که تباهکاران سپیده دمان هلاک خواهند شد و در تأکید بر قریب الوقوع بودن این هلاکت گفتند : « … آیا سپیده دمان نزدیک نیست ؟ » در این بیت مولانا از زبان حضرت حق به عاشق سالک می گوید : به زودی فراق تو به وصال تبدیل خواهد شد و از زندان جسم به مرغزارِ عالَمِ روح پرواز خواهی کرد . خوارزمی می گوید : زود باشد که دوالِ تَعال ( = بیا ) بر طبلِ یَدعُو ( = می خواند ، دعوت می کند ، منظور حضرت حق ، عاشق سالک را به سوی خود می خواند ) فرو کوبیم و خاشاکِ حوادث را از آستانۀ حوادث بروبیم و خبر اِرجِعی به گوشِ هوشِ تو رسانیم و تو را چون شاهباز به سویِ شَه باز خوانیم . ( جواهر الاسرار ، دفتر سوم ، ص 386 ) ]

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟