دیدن شاهزادگان در قصرِ قلعه نقش دختر شاه چین

دیدن شاهزادگان در قصرِ قلعه نقش دختر شاه چین | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

دیدن شاهزادگان در قصرِ قلعه نقش دختر شاه چین | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3760 تا 3798

نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

بخش : 5 از 20 ( دیدن شاهزادگان در قصرِ قلعه نقش دختر شاه چین )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .

شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …

متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات دیدن شاهزادگان در قصرِ قلعه نقش دختر شاه چین

ابیات 3760 الی 3798

3760)  این سخن پایان ندارد آن گروه / صورتی دیدند با حُسن و شُکوه

3761) خوبتر زآن دیده بودند آن فریق / لیک زین رفتند در بحرِ عمیق

3762) زآنکه افیون شان در این کاسه رسید / کاسه ها محسوس و ، افیون ناپدید

3763) کرد فعلِ خویش قلعۀ هُش رُبا / هر سه را انداخت در چاهِ بلا

3764) تیر غمزه دوخت دل را بی کمان / اَلاَمان و اَلاَمان ، ای بی امان

3765) قِرن ها را صورتِ سنگین بسوخت / آتشی در دین و دلشان برفروخت

3766) چونکه او جانی بُوَد ، خود جون بُوَد ؟ / فتنه اش هر لحظه دیگرگون بُوَد

3767) عشقِ صورت در دلِ شَه زادگان / چون خَلِش می کرد مانندِ سِنان

3768) اشک می بارید هر یک همچو میغ / دست می خایید و می گفت : ای دریغ

3769) ما کنون دیدیم ، شَه ز آغاز دید / چندمان سوگند داد آن بی ندید

3770) انبیا را حقِّ بسیار است از آن / که خبر کردند از پایان مان

3771) کانچه می کاری ، نروید جز که خار / وین طرف پَرّی نیابی زو مَطار

3772) تخم از من بَر ، که تا رَیعی دهد / با پَرِ مت پَر ، که تیر آن سو جهد

3773) تو ندانی واجبیِّ آن و ، هست / هم تو گویی آخِر آن واجب بُده ست

3774) او تو است ، امّا نه این تو آن تو است / که در آخِر ، واقفِ بیرون شو است

3775) تویِ آخِر سویِ تویِ اَوّلت / آمده ست از بهرِ تنبیه و صِلَت

3776) تویِ تو در دیگری آمد دفین / من غلامِ مردِ خودبینی چنین

3777) آنچه در آیینه می بیند جوان / پیر اندر خشت بیند پیش از آن

3778) ز امرِ شاهِ خویش بیرون آمدیم / با عنایاتِ پدر یاغی شدیم

3779) سهل دانستیم قولِ شاه را / وآن عنایت های بی اَشباه را

3780) نَک در افتادیم و در خندق همه / کشته و خَستۀ بلا ، بی مَلحَمه

3781) تکیه بر عقلِ خود و فرهنگِ خویش / بودمان ، تا این بلا آمد به پیش

3782) بی مرض دیدیم خویش و بی زِ رِقّ / آنچنانکه خویش را بیمارِ دِقّ

3783) علّتِ پنهان کنون شد آشکار / بعد از آنکه بند گشتیم و شکار

3784) سایۀ رهبر بِه است از ذکرِ حق / یک قناعت بِه که صد لُوت و طبق

3785) چشمِ بینا بهتر از سیصد عصا / چشم بشناسد گُهر را از حَصا

3786) در تَفحّص آمدند از اَندُهان / صورتِ کِه بوَد عجب این در جهان ؟

3787) بعدِ بسیارِ تفحّص در مسیر / کشف کرد آن راز را شیخی بصیر

3788) نه از طریقِ گوش ، بل از وحیِ هوش / رازها بُد پیشِ او بی روی پوش

3789) گفت : نقشِ رَشگِ پروین است این / صورتِ شَه زادۀ چین است این

3790) همچو جان و چون جَنین پنهانست او / در مُکتَّم پرده و ایوانست او

3791) سویِ او نه مرد ره دارد نه زن / شاه پنهان کرد او را از فِتَن

3792) غیرتی دارد مَلِک بر نامِ او / که نَپَّرَد مرغ هم بر بامِ او

3793) وایِ آن دل کِش چنین سودا فتاد / هیچ کس را این چنین سودا مباد

3794) این سزایِ آنکه تخمِ جهل کاشت / وآن نصیحت را کساد و سهل داشت

3795) اعتمادی کرد بر تدبیر خویش / که بَرَم من کارِ خود با عقل پیش

3796) نیم ذرّه زآن عنایت بِه بُوَد / که ز تدبیر خِرَد سیصد رَصَد

3797) تَرکِ مَکرِ خویشتن گیر ای امیر / پا بکش ، پیشِ عنایت ، خوش بمیر

3798) این به قدرِ حیلۀ معدود نیست / زین حیَل تا تو نمیری ، سود نیست

شرح و تفسیر دیدن شاهزادگان در قصرِ قلعه نقش دختر شاه چین

این سخن پایان ندارد آن گروه / صورتی دیدند با حُسن و شُکوه


این سخنان نغز و دقیق تمام شدنی نیست . بهتر است به ادامه حکایت بپردازیم . آن شاهزادگان در قلعۀ ذات الصُّور تندیسه ای زیبا و شکوهمند دیدند .

خوبتر زآن دیده بودند آن فریق / لیک زین رفتند در بحرِ عمیق


اگر چه آن گروه (شاهزادگان) پیش از این هم تندیسه های زیبا دیده بودند . ولی این تندیسه چیز دیگری بود . چندانکه از فرط جمال آن به دریای ژرفِ عشق و حیرت فرو رفتند .

زآنکه افیون شان در این کاسه رسید / کاسه ها محسوس و ، افیون ناپدید


زیرا که افیون در این کاسه به آنان رسید . گرچه کاسه ها قابل رویت است . ولی خودِ افیون ناپیداست . [ افیون = مادّه ای است مخدِّر که از عصارۀ خشخاش سیاه می گیرند . در اینجا منظور شرابی است که از افیون می سازند . به هر حال «افیون» در اینجا کنایه عشق مجازی و صوری است . ]

منظور بیت : هر کس ربودۀ عشقی است که در ظرفی قرار گرفته است . ظرف ها اهمیّتی ندارند . آنچه مهم است مظروف است . چندانکه اگر یک نوع شراب را در ظروفی مختلف بریزند در سکرانیّت و مستی آور بودن آن هیچ فرقی پدید نمی آید .

کرد فعلِ خویش قلعۀ هُش رُبا / هر سه را انداخت در چاهِ بلا


قلعۀ هُوش رُبا کارِ خود را کرد و هر سه شاهزاده را در چاهِ محنت و ابتلا انداخت .

تیر غمزه دوخت دل را بی کمان / اَلاَمان و اَلاَمان ، ای بی امان


تیرِ غمزۀ آن تندیسه بدون آنکه کمانی بکشد بر دلِ شاهزادگان بنشست . ای تندیسه ای که به کسی امان نمی دهی . به فریادم رس ، به فریادم رس . [ غمزه = اشاره به چشم و ابرو / اَلاَمان = کلمه ای است که به هنگام نزول بلا و رخداد ناگوار به جهت یاری خواستن گویند . این لفظ مکرّراََ گفته می آید . ]

قِرن ها را صورتِ سنگین بسوخت / آتشی در دین و دلشان برفروخت


آن تندیسه سنگی ، هستی سه شاهزاده ای را که همتا و همشأن یکدیگر بودند بسوزانید . و بر خرمن دین و دلشان شَرر زد . [ قِرن = نظیر ، مانند ، همتا / سنگین = سنگی ، ساخته شده از سنگ ]

چونکه او جانی بُوَد ، خود جون بُوَد ؟ / فتنه اش هر لحظه دیگرگون بُوَد


در جایی که بتِ سنگی که روح و جانی ندارد این قدر جذّاب و فریبنده باشد . تو ببین اگر روح و جانی می داشت چگونه می شد ؟ مسلماََ افعال فتنه انگیزش متغیّر و نو به نو می بود و تعداد بیشتری را اسیر و عبید خود می کرد . [ جانی = آنچه دارای روح و جان است ، آنچه از عالم روح و جان است ]

عشقِ صورت در دلِ شَه زادگان / چون خَلِش می کرد مانندِ سِنان


عشق آن تندیسه سنگی مانند سرنیزه در دلِ شاهزادگان فرو می رفت . [ خَلِش = فرو رفتن خار و تیغ در بدن / سِنان = سرنیزه ، تیزی سرنیزه ]

اشک می بارید هر یک همچو میغ / دست می خایید و می گفت : ای دریغ


هر یک از شاهزادگان مانند ابرِ بهاری می گریست و انگشت ندامت به دندان می گزید و می گفت : افسوسا ، دریغا . [ میغ = ابر / مراد از «دست» در اینجا «انگشت» است ]

ما کنون دیدیم ، شَه ز آغاز دید / چندمان سوگند داد آن بی ندید


آنچه را که ما اکنون دیدیم . شاه از همان اوّل دیده بود . آن شاهِ بی همتا چندین بار ما را قسم داد که به این قلعه در نیابیم . [ نَدید= همتا ، نظیر ]

انبیا را حقِّ بسیار است از آن / که خبر کردند از پایان مان


پیامبران بر گردن همۀ آدمیان حقِ فراوان دارند . زیرا که ما آدمیان را از فرجامِ در شدن به دژِ پُر نقش و نگار دنیا آگاه کردند . یعنی به ما گفتند که مبادا مجذوبِ هواهای نفسانی و جاذبه های دنیوی شوید .

کانچه می کاری ، نروید جز که خار / وین طرف پَرّی نیابی زو مَطار


مثلاََ به ما گفتند بذری که در مزرعۀ دنیا می کاری . چون بذر شهوت است از آن چیزی نمی روید مگر بوتۀ خار . پس اگر به جانب شهوات پرواز کنی . جای چرواز نخواهی یافت . یعنی نمی توانی به جانب مسائل روحانی طیران کنی . [ مَطار = پریدن ، جای پریدن ]

تخم از من بَر ، که تا رَیعی دهد / با پَرِ من پَر ، که تیر آن سو جهد


از من بذر بگیر تا میوۀ نکو دهد . و با بال و پَر من پرواز کن که تیر بدان جانب پرتاب کند . یعنی به مدد روحانیّت من پرواز کن تا تیر همّت و سعی ات به سویِ کوی حقیقت بشتابد . [ رَیع = ثمره و حاصل / رَیع دادن = میوه و ثمره دادن ]

تو ندانی واجبیِّ آن و ، هست / هم تو گویی آخِر آن واجب بُده ست


تو واجب بودن آن امر را نمی دانی . یعنی تو نمی دانی که اطاعت از قول و فعل انبیا امری واجب است . حال آنکه در واقع واجب است . امّا سرانجام تو نیز خواهی گفت که آن امر از ابتدا واجب بوده است . [ واجبی = وجوب ، واجب بودن ]

او تو است ، امّا نه این تو آن تو است / که در آخِر ، واقفِ بیرون شو است


او تویی ، امّا نه این «تو» که فعلاََ هستی . بلکه «تو»یی که سرانجان راهِ نجات را خواهد شناخت . یعنی آن «تو»یی که سرانجام حقیقت را خواهد شناخت غیر از آن «تو» است که در حال حاضر چشم حقیقت بین ندارد . تو خیال می کنی که حقیقتِ «تو» همین «تو»یی است که ظاهراََ می بینی . حال آنکه «تو»یِ حقیقی «تو» در «تو»یِ ظاهری تو پنهان است . [ منظور اینست که نَفسِ انسانی دارای پیچیدگی و مراتب و بطون مختلف است که از آن به «تو» تعبیر می کند . مثلاََ این «تو» هستی که خطایی مرتکب می شوی و باز همین «تو» هستی که به خطای خود واقف می شوی و خود را ملامت می کنی . پس در آن مرتبه «تو»یِ تو ، نَفسِ امّاره است و در این مرتبه نَفسِ لوّامه و در مراتب بالاتر «تو»یِ تو ، نَفسِ راضیّه و مرضیّه و مطمئنّه خواهد بود ( شرح مثنوی مولوی ، ص 67 ) ]

بعضی از شارحان مرجع ضمیر «او» را خداوند دانسته اند . که با این فرض بیت فوق ناظر است به وحدت حق و خلق بر مبنای وحدتِ وجود .

تویِ آخِر سویِ تویِ اَوّلت / آمده ست از بهرِ تنبیه و صِلَت


«تو»یِ آخرینت برای آگاهی دادن و به وصال رساندن «تو»یِ اوّلیّنت به سویِ آن آمده است . ( صِلَت = همان وصلت است به معنی پیوند دادن و وصل کردن ) [ اگر از قول و فعل انبیا اطاعت کنی «تو»ی حقیقی تو فعّال می شود و «تو»ی موهوم و کاذبت را می آگاهاند و به وصال حق می رساند . ]

تویِ تو در دیگری آمد دفین / من غلامِ مردِ خودبینی چنین


امّا «تو»ی حقیقی تو در «تو»ی کاذبت دفن شده است . من غلام کسی هستم که هویّت حقیقی خود را ببیند . یعنی مردم به واسطۀ آنکه به امور کاذب دل سپرده اند . حقیقت خود را گم کرده اند و شخصیّت و هویّتی ساختگی و بی اساس کسب کرده اند . [ دفین = مدفون ، دفن شده ]

آنچه در آیینه می بیند جوان / پیر اندر خشت بیند پیش از آن


هر چه را که جوان در آینه تماشا می کند . پیر آن را در خشت می بیند [ مراد از «جوان» ، انسان خام طبع و قلیل الشّعور است و مراد از «پیر» ، کامل در معرفت و واصل به حقیقت است . ]

ز امرِ شاهِ خویش بیرون آمدیم / با عنایاتِ پدر یاغی شدیم


وقتی که شاهزادگان در قلعۀ ذات الصُوَر خود را دچار بلا و اندوه و غصه دیدند گفتند : از فرمان شاه رُخ برتافتیم و در برابر الطاف و توجّهاتِ او طغیان کردیم .

سهل دانستیم قولِ شاه را / وآن عنایت های بی اَشباه را


سخن شاه و الطاف و توجّهات بی نظیر او را دست کم گرفتیم . [ آشباه = همانندها ، مانندها ]

نَک در افتادیم و در خندق همه / کشته و خَستۀ بلا ، بی مَلحَمه


اکنون بدون جنگ و کارزار ، جملگی کُشته و مجروحِ تیرِ بلا شده ایم . و به خندق رنج و زحمت فرو افتاده ایم . [ مَلحَمه = جنگ ، کارزار ]

تکیه بر عقلِ خود و فرهنگِ خویش / بودمان ، تا این بلا آمد به پیش


از آنرو که بر عقل و فرزانگی خود تکیه داشتیم . این بلا بر سرمان آمد .

بی مرض دیدیم خویش و بی زِ رِقّ / آنچنانکه خویش را بیمارِ دِقّ


همانطور که بیمار مبتلا به دِقّ خود را سالم می پندارد . ما نیز خود را صحیح و سالم و آزاد می پنداشتیم . [ رِقّ = بندگی / دِق = نوعی تبِ متّصل و پیوسته ای است که شخص را نحیف و لاغر می کند . ابن سینا می گوید کسی که به این بیماری دچار شده روز به روز لاغر و پژمرده می شود . امّا چون تب ، جزیی از مزاجِ او شده رنجِ ناشی از آن را احساس نمی کند ( قانون ، کتاب چهارم ، ص 173 و 174 ) ]

علّتِ پنهان کنون شد آشکار / بعد از آنکه بند گشتیم و شکار


امّا بعد از آنکه توسّطِ صیّادِ بلا صید شدیم و به بندِ اسارت درآمدیم بیماری پنهانی ما آشکار شده است . یعنی حال که به ابتلا دچار آمده ایم تازه دریافته ایم که نَفسِ ما پیش از این بیمار بوده است .

سایۀ رهبر بِه است از ذکرِ حق / یک قناعت بِه که صد لُوت و طبق


سایه مُرشد از ذکرِ حق بهتر است . چنانکه مثلاََ یک قناعت از انواع و اقسام طعام ها بهتر است . ( لَوت = انواع طعام های لذیذ / طَبَق = مجازاََ به معنی انواع طعام ها ) [ این بیت و بیت بعدی در بیان لزوم مُرشد داشتن در سلوک است . این موضوع از پایه های اساسی سلوک در مکتب مولاناست و بیش از سایر مسائل و لواحق سلوک مورد توجّه قرار گرفته است . ]

چشمِ بینا بهتر از سیصد عصا / چشم بشناسد گُهر را از حَصا


زیرا چشم بصیر از سیصد عصا بهتر است . چرا که چشم بینا گوهر را از سنگ تشخیص می دهد . [ حَصا = ریگ ، سنگریزه ]

در تَفحّص آمدند از اَندُهان / صورتِ کِه بوَد عجب این در جهان ؟


شاهزادگان از شدّت غصّه و اندوه دست به جستجو زدند تا دریابند که ایت تندیسه سنگی به کدام زن زیبا تعلّق دارد ؟

بعدِ بسیارِ تفحّص در مسیر / کشف کرد آن راز را شیخی بصیر


پس از جستجوهای بسیاری که شاهزادگان صورت دادند بالاخره در راهی به عارفی دیده ور برخورد کردند و او پرده از این راز برداشت .

نه از طریقِ گوش ، بل از وحیِ هوش / رازها بُد پیشِ او بی روی پوش


البته نه از طریقِ گوش ، بلکه از طریقِ وحی هوش . زیرا اسرار در نزد آن عارفِ کامل بی پرده و حجاب بود . یعنی آن راز را از طریق حواسِ ظاهره درنیافت بلکه از راه مکاشفاتِ قلبی دریافت .

گفت : نقشِ رَشگِ پروین است این / صورتِ شَه زادۀ چین است این


آن عارف به شاهزادگان گفت : این تندیسۀ زیبا موردِ حسدِ ستارۀ پروین ( = ثریا ) است . این تندیسه به دختر شاهِ چین تعلّق دارد . یعنی ستارۀ پروین با همۀ زیبایی و درخشش به جمال این تندیسه غبطه می خورد .

همچو جان و چون جَنین پنهانست او / در مُکتَّم پرده و ایوانست او


دختر شاهِ چین مانند روح و جَنین ، پنهان است . و در پرده و ایوان کاخ پوشیده و نهان است . [ مُکتَّم = مکتوم ، پوشیده ، نهان ]

سویِ او نه مرد ره دارد نه زن / شاه پنهان کرد او را از فِتَن


هیچ مرد و زنی مجاز نیستند سراغ او را بگیرد . شاه او را از جمیعِ فتنه ها و دردسرها مخفی داشته است . [ فِتن = فتنه ها ]

غیرتی دارد مَلِک بر نامِ او / که نَپَّرَد مرغ هم بر بامِ او


شاهِ چین نسبت به اسم دخترش چنان غیرت می ورزد . که حتّی پرنده هم نمی تواند بر بامِ او پرواز کند .

وایِ آن دل کِش چنین سودا فتاد / هیچ کس را این چنین سودا مباد


وای به حال آن دارندۀ دلی که خیال ملاقات با دختر شاهِ چین به سرش بزند . الهی که هیچکس چنین خیالِ باطلی نداشته باشد .

این سزایِ آنکه تخمِ جهل کاشت / وآن نصیحت را کساد و سهل داشت


اینست سزای کسی که بذر نادانی کاشت و نصایح شاه را حقیر و ناچیز شمرد . یعنی شاهزادگان چون به نصایح پدر گوش نکردند به محنت دچار آمدند .

اعتمادی کرد بر تدبیر خویش / که بَرَم من کارِ خود با عقل پیش


به تدبیر خود اعتماد کردند و گفتند که ما باتکیه بر عقل و فکرت خویش امورِ خود را پیش می بریم .

نیم ذرّه زآن عنایت بِه بُوَد / که ز تدبیر خِرَد سیصد رَصَد


نیم ذرّه از الطاف و توجّهاتِ پادشاه بهتر از سیصد بهره ای است که از تدبیر عقل حاصل شود . ( رَصَد = در اینجا مناسب معنی بهره و نصیب است ) [ این بیت و بیت بعدی دو مطلب اساسی در مکتب عرفانی مولانا را بیان داشته است . یکی اینکه : « جهدِ بی توفیق ، جان کندن بُوَد » یعنی بشر هر قدر که بکوشد و بجوشد . مادام که سایۀ توفیقات ربّانی بر سرش نباشد کاری از پیش نخواهد برد . یک ذرّه از عنایت حضرت حق از خروارها جدّ و جهد بشر مؤثرتر است .دوم اینکه : بشر به مددِ عقل و فکرت خویش نمی تواند به مراتب کمال برسد . رسیدن به مقامِ عالی کمال ، موقوف جذبۀ الهی است ( تفسیر مثنوی مولوی ، ص 70 ) ]

تَرکِ مَکرِ خویشتن گیر ای امیر / پا بکش ، پیشِ عنایت ، خوش بمیر


ای فرمانروا از مکر و تدبیر خود دست بدار و در ظلِّ عنایت الهی قرار گیر و بخوبی بمیر . [ مراد از این «مرگ» ، مرگِ اختیاری است . یعنی مردن از هواهای نفسانی . ]

این به قدرِ حیلۀ معدود نیست / زین حیَل تا تو نمیری ، سود نیست


پیش بردن کارهایت در محدودۀ تدبیر و ترفندهای محدودِ عقل جزیی در نمی گنجد . زیرا تا از تدبیرها و ترفندهای عقلِ جزیی ات نمیری و آنها را بکلّی ترک نگویی به رستگاری و نجاح نخواهی رسید .

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه دیدن شاهزادگان در قصرِ قلعه نقش دختر شاه چین

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟