درک وجدانی چون اختیار و سیری و ناهار به جای حس

درک وجدانی چون اختیار و سیری و ناهار به جای حس | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

درک وجدانی چون اختیار و سیری و ناهار به جای حس | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 3022 تا 3057

نام حکایت : حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی که هفت سال روزه داشت

بخش : 18 از 19 ( درک وجدانی چون اختیار و سیری و ناهار به جای حس )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی که هفت سال روزه داشت

در شهر غزنین شیخ زاهدی مقیم بود با نام محمّد و لقب سَررَزی . وی هفت سال متوالی روزه داشت و هر روز با برگ های درخت رز افطار می کرد . او در این دورانِ پُر ریاضت ، عجایب شگرفی از حضرت حق دید . ولی بدین امر قانع نبود و دوست داشت که جمالِ الهی را شهود کند . او در اثنای ریاضاتِ خود از بقای مادّی خویش ملول و دل سیر شد . پس بر ستیغِ کوهی رفت و گفت : خداوندا ، یا جمالِ بی مثالت را بر من بنما . یا خود را از بالای این کوه به زمین خواهم افکند . از حضرت حق بدو الهام شد که هنوز هنگامِ دیدارِ من نرسیده است . و اگر خود را به زمین افکنی نخواهی مُرد . شیخ از فرطِ عشق و …

متن کامل ” حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی که هفت سال روزه داشت را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات درک وجدانی چون اختیار و سیری و ناهار به جای حس

ابیات 3022 الی 3057

3022) درکِ وجدانی به جایِ حس بُوَد / هر دو در یک جدول ای عم می رود

3023) نغز می آید بر او کن یا مکن / امر و نهی و ماجراها و سُخُن

3024) این که فردا این کنم یا آن کنم / این دلیلِ اختیار است ای صَنَم

3025) و آن پشیمانی که خوردی ز آن بَدی / ز اختیارِ خویش گشتی مُهتَدی

3026) جمله قرآن امر و نهی است و وعید / امر کردن سنگِ مرمر را که دید ؟

3027) هیچ دانا ، هیچ عاقل ، این کند / با کلوخ و سنگ ، خشم و کین کند ؟

3028) که بگفتم که چنین کن یا چنان / چون نکردید این موات و عاجزان ؟

3029) عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ ؟ / عقل کی چنگی زند بر نقش ، چنگ ؟

3030) کِای غلامِ بسته دست ، اشکسته پا / نیزه برگیر و بیا سویِ وَغا

3031) خالقی که اختر و گردون کند / امر و نهیِ جاهلانه چون کند ؟

3032) احتمالِ عجز از حق راندی / جاهل و گیج و سَفیهش خواندی

3033) عجز نبوَد از قَدَر وَر گر بُوَد / جاهلی از عاجزی بَدتر بُوَد

3034) تُرک می گوید قُنُق را از کرَم / بی سگ و بی دَلق آ سویِ دَرَم

3035) وز فلان سوی اندر آ هین با ادب / تا سگم بندد ز تو دندان و لب

3036) تو به عکسِ آن کنی ، بر دَر روی / لاجَرَم از زخمِ سگ خسته شوی

3037) آنچنان رَو که غلامان رفته اند / تا سگش گردد حلیم و مِهرمند

3038) تو سگی با خود بَری یا رُوبهی / سگ بشورد از بُنِ هر خَرگهی

3039) غیرِ حق را گر نباشد اختیار / خشم چون می آیدت بر جُرم دار ؟

3040) چون همی خایی تو دندان بر عَدو ؟ / چون همی بینی گناه و جُرم از او

3041) گر ز سقفِ خانه چوبی بشکند / بر تو افتد ، سخت مجروحت کند

3042) هیچ خشمی آیدت بر چوبِ سقف ؟ / هیچ اندر کین او باشی تو وقف ؟

3043) که چرا بر من زد و دستم شکست ؟ / او عدوِّ خصمِ جان من بُده ست

3044) کودکانِ خُرد را چون می زنی ؟ / چون بزرگان را منزّه می کنی ؟

3045) آنکه دزدد مالِ تو ، گویی : بگیر / دست و پایش را بِبُر ، سازش اسیر

3046) وآنکه قصدِ عورتِ تو می کند / صد هزاران خشم از تو می دمد

3047) گر بیاید سیل و رَختِ تو بَرَد / هیچ با سیل آورد کینی خِرَد ؟

3048) ور بیامد باد و دستارت ربود / کی تو را با باد دل خشمی نمود ؟

3049) خشم در تو ، شد بیانِ اختیار / تا نگویی جبریانه اعتذار

3050) گر شُتربان اُشتری را می زند / آن شتر قصدِ زننده می کند

3051) خشمِ اُشتر نیست با آن چوبِ او / پس ز مختاری ، شتر بُرده ست بو

3052) همچنین سگ ، گر بر او سنگی زنی / بر تو آرَد حمله گردد مُنثَنی

3053) سنگ را گر گیرد ، از خشمِ تو است / که تو دوری و ندارد بر تو دست

3054) عقلِ حیوانی چو دانست اختیار / این مگو ای عقل انسان شرم دار

3055) روشنست این ، لیک از طَمعِ سَحور / آن خورنده چشم می بندد ز نور

3056) چونکه  کلّی میلِ او نان خوردنی ست / رُو به تاریکی نهد که روز نیست

3057) حرص ، چون خورشید را پنهان کند / چه عجب گر پشت بر برهان کند ؟

شرح و تفسیر درک وجدانی چون اختیار و سیری و ناهار به جای حس

درکِ وجدانی به جایِ حس بُوَد / هر دو در یک جدول ای عم می رود


ادراک وجدانی به منزلۀ حس است . زیرا ای عمو هر دو در یک جویبار می روند . [ منظور از اینکه ادراک وجدانی و حس در یک جویبار می روند اینست که هر دو وضوح و بداهت دارند و هیچکس نمی تواند هر دو را انکار کند . ]

مولانا در این بخش ، ادراک را کُلاََ به ادراک وجدانی و ادراک حسّی تقسیم می کند .

ادراک وجدانی : نظیر همان چیزی است که حکما و دیگران در بارۀ علم حضوری گفته اند . و آن علمی است که عینِ واقعیّتِ معلوم در نزدِ عالِم حاضر باشد . مانند علمِ نَفس به ذات و حالات وجدانی و ذهنی خود که بی واسطۀ تصاویر ذهنی انجام شود . قهراََ این نوع ادراک از ادراکِ حسّی واضح تر و بدیهی تر است .

ادراکِ حسّی : ادراکی است که توسط یکی از حواس پنجگانه صورت می گیرد یعنی نَفس با واسطۀ حواس به امری وقوف می یابد . پس معرفت نخستین بی واسطه است و معرفت دوم با واسطۀ . و مسلماََ معرفت بی واسطه وضوحش بیشتر است .

مولانا در نقد جبریان می گوید که قوّۀ اختیار در انسان بقدری روشن است که جزو امور وجدانی و دریافت های درونی است که نزدِ هر کس مسلّم است . اما جبریان آن را انکار می کنند . پس فضاحت کار آنان به جایی می رسد که حواس ظاهر را نیز انکار کنند . چون انکار اولی مستلزم انکار دومی است .

نغز می آید بر او کن یا مکن / امر و نهی و ماجراها و سُخُن


بکن و نکن و امر و نهی و بحث ها و گفتارها تماماََ برای انسان ، خوب و پسندیده می آیند . یعنی وقتی معلوم شد که انسان موجودی مختار و انتخاب گر است زان پس اوامر و نواهی و بایدها و نبایدها برای او موضوعیّت پیدا می کنند . زیرا مدار مسئولیت و تکلیف ، مختار بودن است .

این که فردا این کنم یا آن کنم / این دلیلِ اختیار است ای صَنَم


ای محبوب ، اینکه می گویی : فردا اینکار را انجام دهم یا آن کار را ، همین تردید دلیل بر اینست که تو مختاری . [ صَنم = بت ، دلبر ، معشوق ]

و آن پشیمانی که خوردی ز آن بَدی / ز اختیارِ خویش گشتی مُهتَدی


و همچنین آن پشیمانی و ندامتی که به دنبالِ ارتکاب عملی زشت بر تو عارض می شود به سبب اختیاری است که در وجودِ تو نهاده شده . و به همان وسیله نیز به راه هدایت بازآمدی .

جمله قرآن امر و نهی است و وعید / امر کردن سنگِ مرمر را که دید ؟


سراسر قرآن کریم آکنده از امر و نهی ، و وعد و وعید است . تا کنون چه کسی دیده است که به سنگِ مرمر امر و نهی شود ؟ [ امر و نهی ها و وعد و وعیدهای قرآنی و کتب آسمانی نشان دهندۀ اینست که انسان قدرت انتخاب دارد و الّا هیچکس ندیده است به سنگ بی فرهنگ امر و نهی شود . ]

هیچ دانا ، هیچ عاقل ، این کند / با کلوخ و سنگ ، خشم و کین کند ؟


آیا هیچ دانا و هیچ خردمندی این کار را می کند که بر کلوخ و سنگ غضب کند . و با آنان کینه توزی نماید ؟

که بگفتم که چنین کن یا چنان / چون نکردید این موات و عاجزان ؟


مثلاََ به آنان بگوید : ای موجودات بی جان و درمانده ، مگر به شما نگفتم که چنین و چنان کنید . چرا نکردید ؟

عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ ؟ / عقل کی چنگی زند بر نقش ، چنگ ؟


مثالِ دیگر ، شخص خردمند کی ممکن است که به چوب و سنگ امر و نهی کند ؟ آدم عاقل کی ممکن است که به تصویر حمله کند ؟ [ آدم عاقل انتظار ندارد که جمادات اراده و شعوری داشته باشند . پس اینکه خداوند به آدمی امر و نهی کرده دلیل بر اینست که او موجودی مرید و مختار است و با حمادات فرق دارد . ]

کِای غلامِ بسته دست ، اشکسته پا / نیزه برگیر و بیا سویِ وَغا


مثال دیگر ، آدم عاقل کی به غلام دست بسته و پای شکسته می گوید : نیزه به دست بگیر و بیا به سویِ میدان جنگ ؟ [ وَغا = جنگ ]

خالقی که اختر و گردون کند / امر و نهیِ جاهلانه چون کند ؟


آفریدگاری که ستارگان و سپهر گردون را آفریده است . کی ممکن است که امر و نهی جاهلانه کند ؟ [ سراسر قرآن کریم و سایر کتب آسمانی مملو از امر و نهی است . اگر بشر موجودی مجبور و بی اختیار باشد پس این همه امر و نهی برای چیست . خداوند حکیم که همۀ افعالش بر مبنای حکمت است مگر می شود که امر و نهی بیهوده کند . ]

احتمالِ عجز از حق راندی / جاهل و گیج و سَفیهش خواندی


احتمال عجز و ناتوانی را از حضرت حق زدودی و او را (نعوذ بالله) نادان و گیج و ابله خواندی .

منظور بیت : ای جبری مذهب ، درست است که تو با استنادِ همه چیز به قدرت الهی او را قادر مطلق معرفی کردی . ولی در معنا خدا را جاهل نشان دادی . زیرا هیچ عاقلی به موجودی بی اختیار مانند سنگ و جماد امر و نهی نمی کند . در حالیکه خداوند در کتب آسمانی خود این همه امر و نهی به انسان کرده است . ]

عجز نبوَد از قَدَر وَر گر بُوَد / جاهلی از عاجزی بَدتر بُوَد


مذهبِ اهل قَدَر موجبِ محدود شدن قدرت خدا و عجز او نمی گردد . تازه فرض کنیم چنین باشد . جهل که از محدودیت قدرت بدتر است . [ مولانا در مصراع دوم می گوید : جهل از محدودیت قدرت بدتر و وخیم تر است . چنانکه مثلاََ اگر کسی حکیم و فرزانه باشد و فاقدِ قدرت . بهتر از کسی است که قدرت دارد ولی علم ندارد زیرا قدرت جاهلانه مفاسد بی شماری در پی دارد . ]

تُرک می گوید قُنُق را از کرَم / بی سگ و بی دَلق آ سویِ دَرَم


برای مثال ، ترکمان از روی کرامت و بزرگواری به مهمانِ خود می گوید : به درگاه خانه ام بدون سگ و پوستین بیا . ( قُنُق = مهمان ، کلمه ترکی است / دَلق =  نوعی پشمینه دراویش ، در اینجا یعنی پوستین ) [ چون همراه داشتن سگ و پوستین ، سگِ صاحب خانه را تحریک می کند . مراد از «سگ» در اینجا نَفسِ امّاره و مراد از «پوستین» انانیّت و خودبینی است و همچنین مراد از «تُرک» ، حضرت حق است . ]

منظور بیت : اگر می خواهی به درگاه الهی درآیی باید نَفسِ امّاره و خودبینی را رها کنی و الّا فقط با صورت ظاهری عبادات نمی توانی به او واصل شوی .

وز فلان سوی اندر آ هین با ادب / تا سگم بندد ز تو دندان و لب


و مؤدبانه از فلان طرف بیا . تا سگم لب و دندانش را فرو بندد و به تو حمله نیاورد . [ مراد از «سگ» در مصراع دوم شیطان است . ]

منظور دو بیت اخیر : حضرت حق به انسان می فرماید : شرط سلوک طریق حق و وصال بدو اینست که از خودبینی رها شوی تا شیطان که سگِ درگاه من است به تو گزندی نرساند .

تو به عکسِ آن کنی ، بر دَر روی / لاجَرَم از زخمِ سگ خسته شوی


اما تو درست برعکس فرمان حق عمل می کنی . به درگاهش می روی بدون آنکه سگ و دَلق ( شیطان و خودبینی ) را دور کرده باشی و ناچار توسط سگِ درگاهِ حق (شیطان) گزیده می شوی . یعنی چون برخلاف آداب الهی حرکت کنی شیطان تو را به گمراهی می کشد .

آنچنان رَو که غلامان رفته اند / تا سگش گردد حلیم و مِهرمند


همانگونه که بندگانِ خدا به درگاهِ الهی رفته اند . تو نیز همانطور برو . تا سگِ درگاهِ حق (شیطان) نسبت به تو بردبار و مهربان گردد .

تو سگی با خود بَری یا رُوبهی / سگ بشورد از بُنِ هر خَرگهی


اما تو برخلاف توصیه های صاحب خانه ، سگ و روباهی همراه خود می بری در نتیجه سگ با دیدن آنها غضبناک می شود و از داخل هر خیمه ای (خیمه های ترکمانان) بیرون می دود و به تو حمله می کند . [ مراد از «سگ» در مصراع اوّل نَفسِ امّاره و در مصراع دوم شیطان است . و مراد از «روباه» عقل معاش و دنیا طلب است ( شرح کبیر انقروی ، ج 13 ، ص 954 ) ]

منظور بیت : تو بر خلاف توصیه های الهی بی آنکه نَفسِ امّاره خود را ترک گویی و عقل ظاهربین و دنیا طلب را طرد کنی به خیال خام می خواهی به درگاه الهی واصل شوی . اینست که شیطان بر تو می تازد و نمی گذارد به وصال حق برسی .

غیرِ حق را گر نباشد اختیار / خشم چون می آیدت بر جُرم دار ؟


ای جبری ، اگر بجز حضرت حق کسی دیگر اراده و اختیاری ندارد . پس چرا نسبت به کسی که جرمی علیه تو مرتکب می شود خشمگین می گردی ؟

چون همی خایی تو دندان بر عَدو ؟ / چون همی بینی گناه و جُرم از او


چرا نسبت به دشمن خشمگین می شوی ؟ چرا جرم و جریرت را از ناحیۀ دشمن می دانی ؟ [ دندان خاییدن = کنایه از عصبانی شدن ، زیرا شخص به هنگام خشم دندانها را بر هم می ساید و فشار می دهد . ]

گر ز سقفِ خانه چوبی بشکند / بر تو افتد ، سخت مجروحت کند


مثال دیگر ، اگر از سقفِ خانه ، چوبی شکسته شود و به روی تو بیفتد و تو را به سدّت زخمی کند . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

هیچ خشمی آیدت بر چوبِ سقف ؟ / هیچ اندر کین او باشی تو وقف ؟


آیا هرگز نسبت به آن چوب سقف خشمگین می شود ؟ آیا اصلاََ در صدد انتقام گیری برمی آیی ؟ [ وَقف = ایستادن ، توقف کردن / در کین وقف باشی = در کینه و انتقام توقف کنی ، به کینه توزی و انتقام گیری ادامه دهی ]

که چرا بر من زد و دستم شکست ؟ / او عدوِّ خصمِ جان من بُده ست


آیا هرگز معترضانه می گویی که چرا آن چوب با من برخورد کرد و دستم را شکست . و اصلاََ آن چوب دشمنِ جانِ من است ؟ مسلماََ عاقلان چنین حرفی نمی زنند .

کودکانِ خُرد را چون می زنی ؟ / چون بزرگان را منزّه می کنی ؟


چرا اطفال خردسال را تنبیه می کنی ؟ چرا افراد بزرگسال (بالغان و عاقلان) را از خطا تبرئه می کنی ؟

منظور بیت : ای جبری مذهب تو که می گویی بشر بی اختیار است . چرا کودکان را تحت تعلیم و تربیت قرار می دهی و گاه آنان را تنبیه می کنی ؟ این کار تو نشان می دهد که انسان قابل تغییر است و می تواند با ارادۀ خود ، خویش را عوض کند . اما چرا وقتی به بزرگان و عاقلان می رسی می گویی آنان چون مجبور و بی اختیارند اگر خطایی مرتکب شوند مقصر نیستند و می کوشی با عَلَم کردن جبر ، آنان را تبرئه کنی ؟ پس ای جبری تو دچار تناقضی . ]

آنکه دزدد مالِ تو ، گویی : بگیر / دست و پایش را بِبُر ، سازش اسیر


مثال دیگر ، اگر کسی مال تو را بدزدد به داروغه می گویی : او را دستگیر کن و دست و پایش را قطع کن و به زندانش افکن . [ دست و پایش را بِبُر = در کُتب فقهی باب «حدود» مقرر شده است که اگر کسی مالی را بدزدد (طبق شروطی) دستش (جهار انگشتش) را می بُرند و اگر برای دومین بار مرتکب دزدی شود پای چپش را می برند و سومین بار محبوسش می کنند و دفعۀ چهارم مقتولش می سازند ( مختصر نافع ، ص 362 و 363 ) . در اینجا کلاََ یعنی عقوبتش کن . ]

وآنکه قصدِ عورتِ تو می کند / صد هزاران خشم از تو می دمد


و آن کسی که قصدِ ناموس تو را کند . سخت خشمگین می شوی . [ عُورت = در زبان عربی به معنی شرمگاه و آلت تناسلی مرد و زن است . اما در زبان فارسی مجازاََ به زن و همسر مرد نیز عُورت گویند ( آنندراج ، ج 4 ، ص 3009 ) . و در این بیت همین معنی مورد نظر است . و مراد از آن ناموس و آبرو و حیثیتِ شخص است . ]

گر بیاید سیل و رَختِ تو بَرَد / هیچ با سیل آورد کینی خِرَد ؟


مثال دیگر ، اگر سیلی بیاید و اسباب و اثاث تو را ببرد . آیا آدم عاقل با آن سیل کینه و دشمنی می ورزد ؟

ور بیامد باد و دستارت ربود / کی تو را با باد دل خشمی نمود ؟


مثال دیگر ، اگر باد بیاید و عمّامه (یا کلاهت) را ببرد کی ممکن است که در دلت نسبت به باد خشمگین شوی ؟ مسلماََ خشمگین نمی شوی چون می دانی که باد اختیار و اراده ای ندارد .

خشم در تو ، شد بیانِ اختیار / تا نگویی جبریانه اعتذار


خشم در تو نشان می دهد که اراده و اختیار در تو وجود دارد تا مانند جبری مشربان برای اعمال خود بهانه نتراشی . [ دزد مالت را می برد ، سیل نیز مالت را می برد . اما تو نسبت به دزد خشمگین می شوی ولی نسبت به سیل هیچ خشم و کینه ای به دل نمی گیری . چون تو یقین داری که دزد در افعالش مختار است و سیل غیر مختار . پس همین امر نشان می دهد که تو اختیار داری . ]

گر شُتربان اُشتری را می زند / آن شتر قصدِ زننده می کند


مثال دیگر ، اگر ساربان شتری را بزند شتر به ضارب خود حمله می کند .

خشمِ اُشتر نیست با آن چوبِ او / پس ز مختاری ، شتر بُرده ست بو


اما شتر هرگز نسبت به چوبی که ساربان با آن او را زده است . خشم و کینه ای به دل نمی گیرد . پس معلوم می شود که حتّی شتر به مختاربودن انسان پی برده است . [ وقتی که شتر و کلاََ حیوانات از مختار بودن انسان خبر دارند . پس وای به حال اهلِ جبر . ]

همچنین سگ ، گر بر او سنگی زنی / بر تو آرَد حمله گردد مُنثَنی


مثال دیگر : سگ نیز همین حالت را دارد . اگر سنگی بر او بزنی . خود را جمع می کند و بر تو حمله می آورد . [ مُنثَنی = خمیده ، دو تا ، سگ وقتی می خواهد به کسی حمله کند اندام خود را خمیده و جمع و جور می کند . ]

سنگ را گر گیرد ، از خشمِ تو است / که تو دوری و ندارد بر تو دست


اگر می بینی سگ می دود و سنگی را که تو به سوی او پرتاب کرده ای می گیرد به سبب خشمی است که از تو به دل گرفته است زیرا تو از دسترس او دوری و دستش به تو نمی رسد . [ نه اینکه خیال کند سنگ مقصر است . ]

عقلِ حیوانی چو دانست اختیار / این مگو ای عقل انسان شرم دار


در جایی که عقل حیوانی موضوع اختیار انسان را درک کرده است . ای عقل انسان حیا کن و اینقدر مگو که من در افعال و اعمالم مجبورم .

روشنست این ، لیک از طَمعِ سَحور / آن خورنده چشم می بندد ز نور


این مطلب روشن است . یعنی وجود اختیار در انسان امری بدیهی است . ولی آن کسی که مثلاََ سَحَری می خورد به طمعِ خوردن بیشتر ، چشم خود را از سپیدۀ صبح صادق می بندد . ( سَحور = طعامی که در سَحَر ماه رمضان می خورند ) [ مراد از «نور» روشنی صبح صادق است . ]

چونکه  کلّی میلِ او نان خوردنی ست / رُو به تاریکی نهد که روز نیست


چونکه میلِ عمومی او به سویِ خوردن نان و طعام است . صورتش را به طرف تاریکی می کند و تلقیناََ به خود میگوید : هنوز فجر صادق نشده است .

حرص ، چون خورشید را پنهان کند / چه عجب گر پشت بر برهان کند ؟


وقتی که حرص و طمع ، خورشید را پنهان می کند . یعنی خورشید را نادیده می گیرد . چه تعجبی دارد که از دلیل و برهان واضح رُخ برتابد ؟ [ آدم شکمباره وقتی بخواهد روزه بگیرد سحرگاهان بی امان می خورد و لحظه ای از طعام دست نمی کشد . و چون فجر صادق بدمد خود را به نفهمیدن می زند و بر سبیل تلقین به خود می گوید : تا فجر صادق خیلی وقت مانده است . ]

منظور سه بیت اخیر : در جایی که شخصی برای خوردن سه لقمه بیشتر ، خورشید جهان افروز را انکار می کند . تعجبی ندار که جبریان قوّۀ اختیار را که یک پدیده روانی است منکر شوند .

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه درک وجدانی چون اختیار و سیری و ناهار به جای حس

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟