شرح و تفسیر به عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور خویش

شرح و تفسیر به عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور خویش در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر به عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور خویش

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر اول ابیات 3360 تا 3395

نام حکایت : مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنکه پرتو وحی بر او زد

بخش : 5 از 8

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

پیش از آنکه عثمان کاتبِ وحی شود . عبالله بن سعدبن ابی سرح این منصب را عهده دار بود . او هر وقت که کلمات وحی بر رسول خدا (ص) نازل می گشت و آن جانب آن کلمات مبارک را قرائت می فرمود . او عینِ آن را می نوشت . رفته رفته این کاتب ، دچار غرور و خود بینی شد و گمان بُرد که همه این کلمات عالیه در ضمیر او نیز نقش می بندد . با خود گفت : من با پیامبر (ص) چه فرقی دارم ؟ هم بر او وحی می رسد و هم بر من . سرانجام از درِ عناد و ستیز درآمد . اما از طرفِ رسول خدا (ص) ضربه ای بر روح او…

متن کامل حکایت مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنکه پرتو وحی بر او زد را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 3360 الی 3395

3360) آن کری را گفت افزون مایه ای / که : تو را رنجور شد همسایه ای

3361) گفت با خود کر ، که با گوشِ گران / من چه دریابم ز گفتِ آن جوان ؟

3362) خاصه ، رنجور و ضعیف آواز شد / لیک باید رفت آنجا ، نیست بُد

3363) چون ببینم کان لبش ، جُنبان شود / من ، قیاسی گیرم آن را هم ز خود

3364) چون بگویم : چونی ای مِحنَت کشَم ؟ / او بخواهد گفت : نیکم ، یا خوشم

3365) من بگویم : شُکر ، چه خوردی اِبا ؟ / او بگوید : شربتی یا ماش با

3366) من بگویم : صُحّ ، نوشت ، کیست آن / از طبیبان پیشِ تو ؟ گوید : فلان

3367) من بگویم : پس مبارک پاست او / چون که او آمد ، شود کارت نکو

3368) پایِ او را آزمودستیم ما / هر کجا شد ، می شود حاجت روا

3369) این جوابات قیاسی ، راست کرد / پیشِ آن رنجور شد ، آن نیک مرد

3370) گفت : چونی ؟ گفت : مُردَم ، گفت : شکر / شد از این ، رنجور پُر آزار و نُکر

3371) کین چه شُکر است ؟ او عدُوّ ما بُده ست / کَر قیاسی کرد و آن کژ آمده ست

3372) بعد از آن گفتش : چه خوردی ؟ گفت : زهر / گفت : نوشت ، صِحّه ، افزون گشت قهر

3373) بعد از آن گفت : از طبیبان کیست او / کو همی آید به چاره پیشِ تو

3374) گفت : عزرائیل می آید ، برو / گفت : پایش بس مبارک ، شاد شو

3375) کَر برون آمد ، بگفت او شادمان : / شُکرِ آن از پیش کردم این زمان

3376) گفت رنجور : این عدوِ جانِ ماست / ما ندانستیم کو ، کانِ جفاست

3377) خاطر رنجور ، جویان صد سَقّط /  تا که پیغامش کند از هر نَمَط

3378) چون کسی کو خورده باشد آشِ بَد / می بشوراند دلش تا قَی کند

3379) کَظمِ غَیظ این است آن را قی مکُن / تا بیابی در جزا شیرین سُخُن

3380) چون نبودش صبر ، می پیچید او / کین سگِ زَن روسپیّ حیز کو ؟

3381) تا بریزم بر وَی آنجه گفته بود / کآن زمان شیرِ ضمیرم خفته بود

3382) چون عیادت ، بهرِ دل آرامی است / این عیادت نیست ، دشمن کامی است

3383) تا ببیند دشمنِ خود را نَزار / تا بگیرد خاطرِ زشتش قَرار

3384) بس کسان که ایشان عبادت ها کنند / دل ، به رضوان و ثوابِ آن نهند

3385) خود ، حقیقت مَعصیت باشد خَفی / آن کَدِر باشد که پندارد صَفی

3386) همچو آن کَر که همی پنداشته است / کو نکویی کرد و آن برعکس جَست

3387) او نشسته خوش که : خدمت کرده ام / حقِ همسایه بجا آورده ام

3388) بهرِ خود او آتشی افروخته است / در دلِ رنجور و ، خود را سوخته است

3389) فَاتَّقُوا النّار الّتی اَو قَد تُمُوا / اِنَّکُم فِی المَعصِیَة اِزدَد تُمُوا

3390) گفت پیغمبر به اعرابیِ ما / صَلِّ ِ اِنَّک لَم تُصَلَّ یا فَتا

3391) از برایِ چارۀ این خوفها / آمد اندر هر نمازی اِهدِنا

3392) کین نمازم را مَیامیز ای خدا / با نمازِ ضالّین و اهلِ ریا

3393) از قیاسی که بکرد آن کَر گزین / صحبتِ ده ساله باطل شد بدین

3394) خاصه ای خواجه قیاسِ حسِِ دون / اندر آن وحی ای که هست از حد فزون

3395) گوشِ حسِ تو به حرف ، ار در خورست / دان که گوشِ غیب گیرِ تو کَر است 

 

 

 

شرح و تفسیر به عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور خویش

آن کری را گفت افزون مایه ای / که : تو را رنجور شد همسایه ای


به شخصی ناشنوا خبر دادند که همسایه ات بیمار شده . او خواست که حق همسایگی را ادا کند و به عیادت بیمار برود . ولی پیش خود گفت : من با این گوشِ علیل و کر از سخن آن بیمار چه می فهم ؟ مخصوصاََ که این شخص ، در اثر بیماری و رنجوری ، توانِ حرف زدن درست و روشن را نیز ندارد . ولی چاره ای نیست . باید مراتب ادب را پاس داشت و به عیادت همسایه بیمار شتافت . او فکری کرد و چاره ای اینسان اندیشید . به لب های بیمار ، نگاه می کنم . همینکه لب بیمار به حرکت درآمد . حدس خود را می زنم و مقصودش را در می یابم و متقابلا سوالاتی هم از او می کنم . پس دیگر مشکلی ندارد و درنگ جایز نیست .

آن ناشنوا پیشِ خود ، پرسش ها و پاسخ هایی را تنظیم کرد بدین گونه .

به او می گویم : حالت چطور است ؟ او حتماََ می گوید : بحمدالله ، خوبم . به او می گویم : خدا را شُکر . سپس خواهم گفت : غذا چه خورده ای ؟ او خواهد گفت : شربت یا آش ماش خورده ام . من می گویم : نوشِ جانت . دوباره خواهم گفت : کدام حکیم برای تو نسخه نوشته است ؟ و او نام یکی از حکیمان را می برد . من خواهم گفت : قدمش مبارک است .

خلاصه از این گونه پرسش ها و پاسخ های فرضی ، پیش خود آراست و به عیادت بیمار شتافت . وقتی که آن ناشنوا بر بالین بیمار حاضر شد . از او پرسید :

حالت چطور است ؟ بیمار گفت : دارم می میرم . ناشنوا گفت : خدا را شُکر . وقتی که بیمار شکر و سپاس او را می شَنود ، پریشان می شود و با خود می گوید : این مردک ، یا هذیان می بافد و یا واقعاََ دشمن من است . سپس ناشنوا می گوید : غذا چه خورده ای ؟ بیمار می گوید : زهر خورده ام . ناشنوا می گوید : نوشِ جانت . از این پاسخ بیمار سخت رنجیده و نژند خاطر می شود . باز ناشنوا می پرسد : کدام حکیم به درمان تو می آید ؟ بیمار پاسخ می دهد : عزرائیل . ناشنوا می گوید : قدمش مبارک است . من تجربه کرده ام که هر وقت او به بالین بیمار می رود ، حالش را خوب جا می آورد .

ناشنوا پس از این عیادت از خانه بیمار بیرون می آید و خرسند از اینکه حقِ همسایگی را مراعات کرده خدا را سپاس می گوید . از آن طرف نیز بیمار ، سخت آزرده و دلشکسته با خود می گوید : عجبا ، من می دانستم که او با من میانه خوبی ندارد . ولی نمی دانستم که خواهان مرگ من نیز هست . و آنگاه شروع به ناسزا گفتن و دشنام به آن شخص می کند .

این داستان ، حکایت حال انسانهاست که در زندگی خویش با معیارهای محدود و پیش فرضهای بی اساس ، قضیه ای را نزد خود می سازند و می پردازند و آنگاه به نتیجه گیری جَزمی و قطعی دست می زنند و لحظه ای هم در این کار درنگ و تأمل روا نمی دارند و احتمال دیگری را مورد نظر قرار نمی دهند . به هر حال در این حکایتِ دلکش و شیوا ، مولانا بر قیاسهای بی اساس می تازد و آن را مورد نقد قرار می دهد . چنانکه در آغاز همین دفتر در حکایت بقال و طوطی ، قیاسهای ناروا و کوته بینانه را نقد کرد .

البته مولانا در این حکایت ، نقصِ جسمانی را مورد نقد و طنز قرار نمی دهد بلکه نقصِ نفسانی و شخصیتی آن مرد را مورد نقد قرار می دهد که می خواسته است نقیصۀ جسمانی خود را بپوشاند و همین ضعفِ اخلاقی ، دوستی چندین ساله اش را با همسایه بر باد داد .

آن کری را گفت افزون مایه ای / که : تو را رنجور شد همسایه ای


شخصی فاضل و پر مایه به یک ناشنوا گفت : همسایه ات بیمار شده است . [ افزون مایه = ثروتمند و یا کسی که دارای مایه های معنوی و اخلاقی باشد ]

گفت با خود کر ، که با گوشِ گران / من چه دریابم ز گفتِ آن جوان ؟


ناشنوا پیش خود گفت : من با این گوش کر از سخن آن جوان بیمار چه می فهمم ؟ [ گوشِ گران = گوشی که سنگین است ]

خاصه ، رنجور و ضعیف آواز شد / لیک باید رفت آنجا ، نیست بُد


بویژه که او بیمار است و صدایش ضعیف شده . ولیکن بی هیچ چون و چرا باید به عیادت او بروم که عیادت از همسایه بیمار ، ضروری است . [ نیست بُدّ  = چاره و گریز ]

چون ببینم کان لبش ، جُنبان شود / من ، قیاسی گیرم آن را هم ز خود


آن شخص ناشنوا با خود گفت : وقتی دیدم لب آن بیمار می جنبد . پیش خود ، حرکت لب های او را به همان قیاسی می گیرم که خودم تصوّر می کنم . [ قیاس = شرح بیت 2136 همین دفتر ]

چون بگویم : چونی ای مِحنَت کشَم ؟ / او بخواهد گفت : نیکم ، یا خوشم


مثلا وقتی من به آن بیمار بگویم : ای همسایه رنجورِ من حالت چطور است ؟ او حتماََ خواهد گفت : خوبم و یا گوید : بهترم .

من بگویم : شُکر ، چه خوردی اِبا ؟ / او بگوید : شربتی یا ماش با


من باید در جواب او بگویم : شُکر خدا را . آنگاه از می پرسم : چه غذایی خورده ای ؟ بیمار خواهد گفت : شربت یا آش ماش خورده ام . [ اِبا = اگر الف را مفتوح بخوانیم . در زبان عرب به معنی پدر است و اگر الف را مکسور بخوانیم در زبان فارسی به معنی نانخورش است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 268 ) . ماش با = آش ماش ]

من بگویم : صُحّ ، نوشت ، کیست آن / از طبیبان پیشِ تو ؟ گوید : فلان


من در جوابش خواهم گفت : عافیت باشد . نوشِ جانت . سپس می پرسم کدامیک از حکیمان بر بالین تو آمده است ؟ بیمار می گوید : فلان حکیم . [ صُحّ = مخفف صحیح است به معنی تصدیق چیزی ]

من بگویم : پس مبارک پاست او / چون که او آمد ، شود کارت نکو


من به بیمار خواهم گفت : او حکیمِ مبارک قدمی است . اگر او بر بالین تو حاضر شود . کارِ تو روبراه می گردد .

پایِ او را آزمودستیم ما / هر کجا شد ، می شود حاجت روا


ما قدم آن حکیم را آزموده ایم و در باره او تجربه ها اندوخته ایم . هر کجا او برود . حاجت انسان را روا می کند .

این جوابات قیاسی ، راست کرد / پیشِ آن رنجور شد ، آن نیک مرد


آن ناشنوا با قیاسهای فرضی خود ، این پاسخ ها را در قلبش آراست و منظم نمود . سپس آن مرد نیک دل ( ساده لوح ) ، بر بالین بیمار حاضر شد .

گفت : چونی ؟ گفت : مُردَم ، گفت : شکر / شد از این ، رنجور پُر آزار و نُکر


ناشنوا به بیمار گفت : حالت چطور است ؟ بیمار گفت : دارم می میرم . ناشنوا گفت : شُکر خدا را . بیمار از این حرف سخت برآشفت و رنجیده خاطر گشت . [ نُکر = ناسپاس و ناخوش ، یعنی آن بیمار از رنجانیدن مردِ کر ، سپاس او نگفت و از وی تشکر نکرد بلکه از ناسپاسی پُر و آکنده نیز شد . خلاصه از این عیادت ناخرسند و دلشکسته شد ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 265 ) ]

کین چه شُکر است ؟ او عدُوّ ما بُده ست / کَر قیاسی کرد و آن کژ آمده ست


بیمار با خود گفت : این چه جای شُکر و سپاس است ؟ مگر او با من سرِ عناد و ستیز دارد ؟ شاید هم این همسایه پیشِ خود قیاسی نامناسب و وارونه کرده است . [ عدو = دشمن ]

بعد از آن گفتش : چه خوردی ؟ گفت : زهر / گفت : نوشت ، صِحّه ، افزون گشت قهر


سپس ناشنوا به بیمار گفت : چه خورده ای ؟ بیمار از شدت ناراحتی گفت : زهرِ مار خورده ام . آن ناشنوا رو به بیمار کرد و گفت : نوشت باد . عافیت باشد . بیمار سخت عصبانی شد . [ صِحّه = سلامت باشی ، عافیت باشی ]

بعد از آن گفت : از طبیبان کیست او / کو همی آید به چاره پیشِ تو


آنگاه ناشنوا به بیمار گفت : کدام طبیب نزد تو آمده است تا درمانت کند ؟

گفت : عزرائیل می آید ، برو / گفت : پایش بس مبارک ، شاد شو


بیمار از شدت خشم و ناراحتی گفت : عزرائیل درمان کننده من است . دست از سرم بردار . ناشنوا در پاسخ گفت : قدمش خیلی مبارک است . شادمان شو .

کَر برون آمد ، بگفت او شادمان : / شُکرِ آن از پیش کردم این زمان


ناشنوا از حضور بیمار بیرون آمد و در حالیکه شادمان بود گفت : شُکر خدا را که مراعات حالش کردم و خاطرش را به دست آوردم .

گفت رنجور : این عدوِ جانِ ماست / ما ندانستیم کو ، کانِ جفاست


بیمار با خود گفت : ما نمی دانستیم که این همسایه ، دشمن جان ماست و آدم جفاکاری است . [ جفا = ستم و بداد ، بی وفایی و بی مهری ]

خاطر رنجور ، جویان صد سَقّط /  تا که پیغامش کند از هر نَمَط


آن بیمارِ شکسته دل می خواست که صد گونه ناسزا و پیغامِ درشت برای آن شخصِ ناشنوا بفرستد . [ سَقَط = دشنام ، ناسزا . نَمَط = روش و طریقه و نوع ]

چون کسی کو خورده باشد آشِ بَد / می بشوراند دلش تا قَی کند


برای مثال ، کسی که آشِ بَدمزه یا هر طعامِ ناگواری که خورده باشد . دلش به هم می خورد و حالت تهوع پیدا می کند و بالاخره باید استفراغ کند تا راحت شود .

کَظمِ غَیظ این است آن را قی مکُن / تا بیابی در جزا شیرین سُخُن


پس هر گاه اندرون تو از آتشِ خشم آکنده شد . فرو بردن خشم آن است که خشم و غضب خود را آشکار مکنی . تا در ازای آن ، سخن شیرین بیابی . [ اشاره است به آیه 133 سوره آل عمران « آنهایی که از مال خود به فقرا در حال وسعت و تنگدستی انفاق کنند و خشم و غضب فرونشانند و از بدی مردم درگذرند و خدا دوستدار نیکوکاران است »

کَظمِ غَیظ = خشم خود را فروبردن ، طبرسی گوید : اصل کَظمِ به معنی بستن دهانِ مَشکی است که پُراز چیزی باشد . همین طور گاه درون انسان پُر از خَشم یا اندوه می شود ولی دَم بر نمی آورد و به اصطلاح عکس العملی نشان نمی دهد . ( قاموس قرآن ، ج 6 ، ص 113 ) ]

چون نبودش صبر ، می پیچید او / کین سگِ زَن روسپیّ حیز کو ؟


از آنرو که آن بیمار نمی توانست سخنان ناشنوا را تاب بیاورد . سخت ناراحت و پریشان شده بود و این گونه دشنام می داد . این سگ کجاست ؟ این زنِ بدکاره و هرزه ، کو و کجاست ؟ [ حیز = نامرد و مُخَنّث ، اصل کلمۀ «حیز» به فارسی «هیز» است / مُخَنَّث = به معنی مردی است که حالات و اطوارِ زنان را داشته باشد . زن نما ، زن مانند ]

تا بریزم بر وَی آنجه گفته بود / کآن زمان شیرِ ضمیرم خفته بود


تا آن سخنانی که در حالت بیماری ام به من گفته بود به خودش بازگردانم . یعنی پاسخ او را بدهم . زیرا تا آن وقت شیرِ ضمیرم خواب بود و طاقت نداشتم پاسخش دهم . به عبارتی در آن حالت پریشانی ، ذهنم کار نمی کرد تا پاسخ ناسزاهای او را بدهم .

چون عیادت ، بهرِ دل آرامی است / این عیادت نیست ، دشمن کامی است


زیرا عیادت از بیمار برای آرامش دادن به بیمار است . ولی اینکه عیادت نبود . بلکه دشمنی ورزیدن بود . [ دل آرامی = آرامش دادن به دل . دشمن کامی = عملی که مطابق میلِ دشمن است ]

تا ببیند دشمنِ خود را نَزار / تا بگیرد خاطرِ زشتش قَرار


او می خواسته که خصم خود را در حال ضعف و ناتوانی مشاهده کند تا آنکه خاطرش آرام گیرد . [ هم آن ناشنوا و هم این بیمار ، هر دو قیاسهای نابجا ساخته اند . در حالیکه در باطن ، هیچ اختلاف و نزاعی نداشته اند . لیکن همین قیاسک های ناروا سبب تفرقه و جدایی شده بود . [ نزار = لاغر و ناتوان ]

بس کسان که ایشان عبادت ها کنند / دل ، به رضوان و ثوابِ آن نهند


مولانا از اینجا به استنتاج از این حکایت می پردازد . خیلی ها هستند که بسیار عبادت می کنند و طاعت به جای می آورند . و دل به خشنودی خدا و پاداش آن یسته اند . [ رضوان = خشنودی و رضایت ، منظور خشنودی حق تعالی از بندگان نیک است ]

خود ، حقیقت مَعصیت باشد خَفی / آن کَدِر باشد که پندارد صَفی


ولی طاعتی که از روی ریا باشد و تنها به خاطر پاداش ، انجام گیرد در حقیقت گناه نهان است و بسیاری از چیزها را تو نورانی می بینی در حالیکه تیره و تار است . [ خفی = پنهان . کَدِر = تیره و نازلال . صفی = صاف و زلال ]

همچو آن کَر که همی پنداشته است / کو نکویی کرد و آن برعکس جَست


درست مانند آن ناشنوا که خیال می کرد که کارِ خوبی می کند . در حالیکه نتیجه اعمالش ، برعکسِ گمانش بود . [ این بیت اشاره دارد به مضمون آیه 103 و 104 سوره کهف ، « بگو به شما خبر دهم که چه کسی زیانکارترین آدمیان است ؟ زیانکارترین مردم ، همانها هستند که عمرشان را در راه زندگانی دنیوی تباه کنند و با پندار یاوه خود گمان کنند که نیکوکار هستند ]

او نشسته خوش که : خدمت کرده ام / حقِ همسایه بجا آورده ام


آن ناشنوا دل خوش است و پیش خود می گوید : حق همسایگی را نیک بجا آورده ام .

بهرِ خود او آتشی افروخته است / در دلِ رنجور و ، خود را سوخته است


ولی او با عملِ کژ خود ، آتشی در دلِ آن بیمار افروخته است و وجود خود را در آن سوزانده است . [ اهلِ ریا نیز گمان دارند که طاعتشان ، نجات بخش است در حالیکه به آتشِ عملِ ریایی خود می سوزند ]

فَاتَّقُوا النّار الّتی اَو قَد تُمُوا / اِنَّکُم فِی المَعصِیَة اِزدَد تُمُوا


بپرهیزید از آتشی که خود افروخته اید که همانا شما گناهان را افزوده اید . [ اشاره است به آیه 24 سوره بقره که می فرماید : « بترسیذ از آتشی که آتشگیره آن مردم اند و سنگ ها (بت ها) … و نیز در آیه 6 سوره تحریم می فرماید : « نگه دارید خود و کسانتان را از آتشی که آتشگیره آن مردم اند و سنگ ها » در تفاسیر آمده است که مراد از سنگ در اینجا بُت است . و برخی گفته اند که ذکر «سنگ» در اینجا جهت بیان عظمت و قهر آتش دوزخ است . از باب مبالغۀ مقبوله . ( مجمع البیات ، ج 1 ، ص 63 و 64 . و ابوالفتوح رازی ، ج 1 ، ص 99 ) ]

گفت پیغمبر به اعرابیِ ما / صَلِّ ِ اِنَّک لَم تُصَلَّ یا فَتا


پیامبر (ص) به یکی از اعراب صحرا نشین فرمود : نماز بگزار که تو هنوز نماز نگزارده ای ای جوان . ( اعرابی = عرب صحرا نشین ) [ از ابو هُرَیره نقل شده است که رسول خدا (ص) به مسجدی درآمد . مردی به مسجد درآمد و نماز گزارد . سپس آمد و به پیامبر سلام گفت ، آن حضرت جوابِ سلامش را داد و به او گفت : بازگرد و نمازت را از سر بخوان که تو هنوز نماز نخوانده ای . آن مرد بازگشت و مانند بار اول نماز گزارد . سپس نزد پیامبر (ص) آمد و سلام کرد . رسول خدا جوابِ سلامش را داد و سپس گفت : بازگرد و نماز بگزار که تو هنوز نماز نکرده ای . تا سه بار این کار تکرار شد . ( امتن عربی این حدیث در کتاب احادیث مثنوی ، ص 33 آمده است ) ]

از برایِ چارۀ این خوفها / آمد اندر هر نمازی اِهدِنا


از بیم آنکه مبادا نماز ، با حضور قلب و خلوص نیت انجام نگیرد . مقرر شد که در هر نماز سوره فاتحه خوانده شود تا آیه اِهدِنَاالصّراطَ المُستَقیم . « ما را به راه راست هدایت فرما » قرائت شود .

کین نمازم را مَیامیز ای خدا / با نمازِ ضالّین و اهلِ ریا


یعنی ای خدا ، عبادتهایم را از نوع عباداتِ ریاکاران و گمراهان قرار مده .

از قیاسی که بکرد آن کَر گزین / صحبتِ ده ساله باطل شد بدین


قیاسی که آن شخص ناشنوا برای خود برگزید و بکار برد به همان سبب ، دوستی و همنشینی ده ساله اش باطل و تباه شد .

خاصه ای خواجه قیاسِ حسِِ دون / اندر آن وحی ای که هست از حد فزون


ای بزرگ ، بویژه قیاس حواسِ پست و پایین در باره وحی الهی که از حدود و حیطۀ عقل خارج است . [ مولانا می گوید : با حواسِ ظاهره نمی توان به بطون وحی راه یافت ]

اگرگوشِ حسِ تو به حرف ، ار در خورست / دان که گوشِ غیب گیرِ تو کَر است 


اگر گوشِ حسِ تو برای ادراک حرف و کلام حق ، مستعد و لایق است . بدان که گوش غیب گیر تو ناشنوا و کر است . یعنی گوش جانت ، کر است و نمی توانی کلام الهی را استماع کنی . [ وقتی گوشِ باطن ، ناشنوا باشد . از گوش ظاهر کاری ساخته نیست و نمی توان با گوشِ ظاهر ، پیام های غیبی را استماع کرد . ( غیب گیر = گیرندۀ پیام های غیبی ) ]

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه به عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور خویش

دکلمه به عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور خویش

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر اول – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
یک دیدگاه 
  1. سحر 6 سال پیش

    دکلمه زیبایی بود

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟