رفتن پسران سلطان به حکم حِرص به سوی آن قلعه

رفتن پسران سلطان به حکم حِرص به سوی آن قلعه | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

رفتن پسران سلطان به حکم حِرص به سوی آن قلعه | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3699 تا 3759

نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

بخش : 4 از 20 ( رفتن پسران سلطان به حکم حِرص به سوی آن قلعه )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .

شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …

متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات رفتن پسران سلطان به حکم حِرص به سوی آن قلعه

ابیات 3699 الی 3759

3699) این سخن پایان ندارد ، آن فریق / بر گرفتند از پیِ آن دِژ ، طریق

3700) بر درختِ گندمِ مَنهی زدند / از طویله مُخلِصان بیرون شدند

3701) چون شدند از منع و نَهیَش گرم تر / سویِ آن قلعه برآوردند سر

3702) بر ستیزِ قولِ شاهِ مُجتَبی / تا به قلعۀ صبرسوزِ هُش رُبا

3703) آمدند از بهرِ عقلِ پندتوز / در شب تاریک ، برگشته ز روز

3704) اندر آن قلعۀ خوشِ ذاتُ الصُوَر / پنج در در بحر و ، پنجی سویِ بَر

3705) پنج از آن چون حِس به سویِ رنگ و بو / پنج از آن چون حِسِّ باطن رازجو

3706) زآن هزاران صورت و نقش و نگار / می شدند از سو به سو ، خوش ، بی قرار

3707) زین قدح هایِ صُوَر ، کم باش مست / تا نگردی بُت تراش و بُت پَرَست

3708) از قدح های صُوَر بگذر ، مَه ایست / باده در جام است ، لیک از جام نیست

3709) سویِ باده بخش بگشا پهن فَم / چون رسد باده ، نیآید جام کم

3710) آدما ، معنیِّ دلبندم بجُوی / تَرکِ قِشر و صورتِ گندم بگوی

3711) چونکه ریگی آرد شد بهرِ خلیل / دانکه معزولست گندم ، ای نبیل

3712) صورت از بی صورت آید در وجود / همچنانک از آتشی زاده ست دود

3713) کمترین عیبِ مَصَوَّر در خِصال / چون پیاپی بینی اش ، آید مَلال

3714) حیرَتِ مَحض آیدت بی صورتی / زاده صد گون آلت از بی آلتی

3715) بی ز دستی ، دست ها بافَد همی / جانِ جان سازد مُصَوَّر آدمی

3716) آنچنان کاندر دل از هَجر و وصال / می شود بافیده گوناگون خیال

3717) هیچ مانَد این مؤثِّر با اثر ؟ / هیچ مانَد بانگ و نوحه با ضرر ؟

3718) نوحه را صورت ضرر بی صورت است / دست خایند از ضرر کِش نیست دست

3719) این مَثَل نالایق است ای مُستَدِلّ / حیلۀ تفهیم را جُهدُالمُقِلّ

3720) صُنعِ بی صورت بکارَد صورتی / تَن بروید با حواس و آلتی

3721)  تا چه صورت باشد آن ، بر وَفقِ خَود / اندر آرَد جسم را در نیک و بَد

3722) صورتِ نعمت بُوَد ، شاکر شود / صورتِ مُهلت بُوَد ، صابر شود

3723) صورتِ رحمی بُوَد ، بالان شود / صورتِ زخمی بُوَد ، نالان شود

3724) صورتِ شهری بُوَد ، گیرد سفر / صورتِ تیری بُوَد ، گیرد سپر

3725) صورتِ خوبان بُوَد ، عشرت کند / صورتِ غیبی بُوَد ، خلوت کند

3726) صورتِ محتاجی ، آرَد سویِ کسب / صورتِ بازُو وَری ، آرَد به غصب

3727) این ز حَد ، و اندازه ها باشد بُرون / داعیِ فعل از خیالِ گونه گون

3728) بی نهایت کیش ها و پیشه ها / جمله ظِلِّ صورتِ اندیشه ها

3729) بر لبِ بام ایستاده قَوم ، خَوش / هر یکی را بر زمین بین سایه اش

3730) صورتِ فکرست بر بامِ مَشید / وآن عمل چون سایه بر اَرکان پدید

3731) فعل بر اَرکان و فکرت مُکتَتَم / لیک بر تأثیر و وُصلت دو به هم

3732) آن صُوَر در بزم ، کز جام خوشی ست / فایدۀ او بی خودیِ و بیهُشی ست

3733) صورتِ مرد و زن و لَعب و جِماع / فایده ش بی هوشیِ وقتِ وِقاع

3734) صورتِ نان و نمک کآن نعمت است / فایده ش آن قوّتِ بی صورت است

3735) در مصاف ، آن صورتِ تیغ و سپر / فایده ش بی ، صورتی یعنی ظفر

3736) مدرسه و تعلیق و صورت های وی / چون به دانش متّصل شد ، گشت طی

3737) این صُوَر چون بندۀ بی صورت اند / پس چرا در نفیِ صاحب نعمت اند ؟

3738) این صُوَر دارد ز بی صورت وجود / چیست پس مُوججِد خویشش جُحود ؟

3739) خود ازو یابد ظهور انکارِ او / نیست غیرِ عکس ، خود این کارِ او

3740) صورتِ دیوار و سقفِ هر مکان / سایۀ اندیشۀ معمار دان

3741) گر چه خود اندر محلِّ افتکار / نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار

3742) فاعلِ مطلق ، یقین بی صورت است / صورت اندر دستِ او ، چون آلت است

3743) گه گه آن صورت از کتمِ عدم / مر صُوَر را رُو نماید از کرم

3744) تا مدد گیرد از او هر صورتی / از کمال و از جمال و قدرتی

3745) باز بی صُورت چو پنهان کرد رُو / آمدند از بهرِ کد در رنگ و بو

3746) صورتی از صورتی دیگر ، کمال / گر بجوید ، باشد آن عینِ ضَلال

3747) پس چه عرضه می کنی ای بی گُهر / احتیاجِ خود به محتاجی دگر ؟

3748) چون صُوَر بنده ست ، بر یزدان مگو / ظَن مَبَر صورت ، به تشبیهش مجو

3749) در تَضرّع جُوی و در اِفنایِ خویش / کز تفکّر جز صُوَر ناید به پیش

3750) ور ز غیرِ صورتت نَبوَد فِرِه / صورتی کآن بی تو زاید در تو ، بِه

3751) صورتِ شهری که آنجا می روی / ذوقِ بی صورت کشیدت ، ای رَوی

3752) پس به معنی می روی تا لامکان / که خوشی ، غیرِ مکان است و زمان

3753) صورتِ یاری که سویِ او شوی / از برایِ مُونسیّ اش می روی

3754) پس به معنی سویِ بی صورت شدی / گرچه زآن مقصود غافل آمدی

3755) پس حقیقت ، حق بُوَد معبودِ کُل / کز پیِ ذوق است سَیرانِ سُبُل

3756) لیک بعضی رو سویِ دُم کرده اند / گر چه سَر اصل است ، سَر گُم کرده اند

3757) لیک آن سَر ، پیشِ این ضالانِ گُم / می دهد دادِ سَری از راهِ دُم

3758) آن ز سَر می یابد آن داد ، این ز دُم / قومِ دیگر پا و سَر کردند گم

3759) چونکه گم شد جمله ، جمله یافتند / از کم آمد ، سویِ کُل بشتافتند

شرح و تفسیر رفتن پسران سلطان به حکم حِرص به سوی آن قلعه

این سخن پایان ندارد ، آن فریق / بر گرفتند از پیِ آن دِژ ، طریق


این سخنان نغز و دقیق تمام شدنی نیست . خلاصه اینکه آن گروه (سه شاهزاد) برایِ دیدن آن دژِ ممنوع بدان سو حرکت کردند .

بر درختِ گندمِ مَنهی زدند / از طویله مُخلِصان بیرون شدند


آن سه برادر نیز همچون آدم ابوالبشر و حوّایِ اُمُّ البشر به شجرۀ ممنوعۀ گندم نزدیک شدند و در نتیجه از سِلکِ اهلِ خلوص خارج شدند . یعنی قلعۀ ذاتُ الصُوَر برای آنان همان نسبتی را داشت که گندم برای آدم و حوّا داشت . [ مَنهی = نهی کرده شده ، باز داشته شده / طویله = استاد همایی می گوید در اصل به معنی رَسن و طنابی است که بدان پایِ ستورات را بندند و یا رَسنِ دراز که ستوران را در علف بندند و در اینجا به معنی رشته و سِلک است ( تفسیر مثنوی معنوی ، ص 52 ) ]

چون شدند از منع و نَهیَش گرم تر / سویِ آن قلعه برآوردند سر


وقتی که شاهزادگان به سببِ نهی و ممانعت پدر ، گرم تر و حریص تر شدند به سوی آن قلعه شتافتند . یعنی بس که پدرشان توصیه و تأکید کرد که مبادا بدان قلعه نزدیک شوید و حتّی نگاه کنید . پسران از این نهی های سفت و سخت ، تحریک شدند و عزم کردند که حتماََ سری به آن قلعه بزنند .

بر ستیزِ قولِ شاهِ مُجتَبی / تا به قلعۀ صبرسوزِ هُش رُبا


شاهزادگان بر خلافِ گفته های آن شاه برگزیده ، به قلعۀ طاقت فرسایِ هوش رُبا رسیدند . [ مُجتبی = برگزیده ]

آمدند از بهرِ عقلِ پندتوز / در شب تاریک ، برگشته ز روز


آن سه شاهزاده بر خلافِ قول آن خردمند ناصح از روز رُخ برتافتند و به شب درآمدند . یعنی از نصایح او که همچون روز روشن بود تن زدند و در اهوای نفسانی خود که به مثابۀ شب دیجور بود گام نهادند . ( پندتوز = ناصح ، نصحیت کننده ) [ استاد همایی «شب» را به معنی خودش حمل کرده اند و نوشته اند : در شب تاریک بدان موضع خطرناک رسیده اند ( تفسیر مثنوی معنوی ، ص 53 ) ]

اندر آن قلعۀ خوشِ ذاتُ الصُوَر / پنج در در بحر و ، پنجی سویِ بَر


در آن قلعۀ زیبای خوش نقش و نگار ، پنج در به سوی دریا گشوده شده بود و پنج در سوی خشکی . [ بَر = خشکی ]

پنج از آن چون حِس به سویِ رنگ و بو / پنج از آن چون حِسِّ باطن رازجو


پنج درِ آن قلعه مانند حواسِ ظاهره متوجه عالم رنگ و بو (محسوسات) بود و پنج درِ دیگر آن مانندِ حواسِ باطنه در جستجوی اسرار . [ قدما در علمُ النَّفس حواسِ مُدرکۀ آدمی را به دو قسم تقسیم کرده اند . یکی حواس ظاهره و دیگری حواس باطنه . حواس ظاهره عبارتند از : 1 – باصره (بینایی) ، 2 – سامعه (شنوایی) ، 3 – ذائقه (چشایی) ، 4 – لامسه (بساوایی) ، 5 – شامّه (بویایی) . و حواس باطنه عبارتند از : 1 – حسِّ مشترک (بنطاسیا) که در تعبیر روانشانسی امروزین بدان اِدراکِ حسّی گویند ، 2 – قوۀ خیال (مصوِره) که مخزن صُوَرِ جزئیۀ حسِ مشترک است . 3 – قوِ وَهم (وهمیّه) که معانی غیر محسوسۀ جزئیه را درک می کند مانند قوه ای که در گوسفند حکم می کند باید از گرگ رمید . 4 – قوۀ حافظه که مخزن معانی جزئیه وَهم است . 5 – قوۀ مُتَخَیّله (متصرفه) که در روانشناسی جدید به تخیّل اختراعی معروف است . قلمرو این قوه بسیار وسیع است ( علم النّفس ابن سینا ، ص 64 ) ]

زآن هزاران صورت و نقش و نگار / می شدند از سو به سو ، خوش ، بی قرار


شاهزادگان آن هزاران نقش و نگار را تماشا می کردند و شادمان و بی تاب از این طرف قلعه به آن طرف قلعه می رفتند .

زین قدح هایِ صُوَر ، کم باش مست / تا نگردی بُت تراش و بُت پَرَست


از کاسه های ظواهر سرمست مباش تا بُت ساز و بُت پَرَست نشوی . یعنی جمال و مستانگی پدیده های جهان هستی را مستقل از تجلّیات الهی مبین و بدان ظواهر مفتون مشو . چرا که در آن صورت به سلک بت سازان و بت پرستان در خواهی پیوست . [ مولانا از این بیت تا آخر این بخش که مشتمل بر پنجاه و یک بیت است . دقایقی در عرفان و زیبا شناسی بازگو می کند . ]

منظور بیت : بت سازی و بت پرستی فقط بدین مقصور نمی شود که مجسمه ها و اصنامی به سبک جاهلیان بتراشی و بر آنها سجده آری . بلکه اگر پدیده ای جهان و جمال آنها را منهای خالق بدانی قهراََ تو نیز به صف بت سازان و بت پرستان در پیوسته ای .

از قدح های صُوَر بگذر ، مَه ایست / باده در جام است ، لیک از جام نیست


از کاسه های ظواهر درگذر و از آنها صرف نظر کن . اگر چه شراب در جام است ولی شراب از خودِ جام نیست . یعنی اگر پدیده ها و موجودات دارای حُسن و جمال اند . آن حُسن و جمال از ذاتِ آنها به ظهور نرسیده . بلکه تجلّیِ ساقی ازل ، جام ظواهر را پُر از شرابِ حُسن و لطافت کرده است . پس عارف راستین مفتون علل و اسباب ظاهری و اشکال و صُوَر نمی شود . او فقط حضرت حق را مؤثر در وجود می شناسد . [ مَه ایست = مَایست ، توقف مکن ]

سویِ باده بخش بگشا پهن فَم / چون رسد باده ، نیآید جام کم


به سوی کسی که شراب عطا می کند کاملاََ دهان بگشای . یعنی دهان قلب خود را به سوی ساقیِ ازل بگشای . زیرا اگر شراب برسد ، جام کم نمی آید . یعنی در اندیشۀ شکل و قالب مباش . بلکه در اندیشۀ معنا و قلب باش . [ باده بخش = بخشندۀ شراب / فَم = دهان / بگشا پهن فَم = دهان را کاملاََ باز کن ]

آدما ، معنیِّ دلبندم بجُوی / تَرکِ قِشر و صورتِ گندم بگوی


ای آدم مقصودِ مورد علاقۀ مرا طلب کن . و پوست و ظاهر گندم را رها کن . یعنی مپندار که سیر شدن فقط از طریق معهود میسّر است . نه اینطور نیست . بلکه خداوند از طرفی نامحسوس نیز آدمی را سیر تواند کرد . پس قالب گرا مباش .

چونکه ریگی آرد شد بهرِ خلیل / دانکه معزولست گندم ، ای نبیل


ای بزرگوار ، در جایی که ریگ برای ابراهیم (ع) مبدّل به آرد شد . بدان که گندم در سیر شدن و رفع گرسنگی انسان نقشی ندارد . ( نَبیل = هوشیار ، زیرک ، شریف ، بزرگوار ) [ مصراع اوّل اشاره ای است به یکی از معجزات حضرت ابراهیم (ع) که به صورت های مختلف نقل شده است . خلاصۀ آن اینست که چون آن حضرت از قبول آیین نِمرود سرباز زد . نِمرود بر او خشم گرفت و او را تبعید کرد . ابراهیم به پشته ای از ریگ گذر کرد و کیسه ای از آن پُر ساخته و برای خانواده اش بُرد . ولی حق تعالی آن ریگ ها را به آرد تبدیل کرد . ( قصص الانبیاء ، ثعلبی به نقل از شرح کفافی ، ج 2 ، ص419 ) ]

صورت از بی صورت آید در وجود / همچنانک از آتشی زاده ست دود


همانطور که مثلاََ دود از آتش پدید می آید . صورت نیز از بی صورتی به ظهور می رسد . [ مصراع دوم به عنوان تمثیل آمده است . همانطور که گوهر آتش ، بی دود است . امّا دود از آن به ظهور می رسد . موجودات کثیر و مُتعیّن نیز از خالقی واحد و بی تعتیّن پدید آمده اند . ]

کمترین عیبِ مَصَوَّر در خِصال / چون پیاپی بینی اش ، آید مَلال


کوچکترین عیب که در صفات و خصال آدمی است وقتی عینیّت یابد و صورت خارجی پیدا کند و در عمل و یا رویت پی در پی تکرار شود موجب دلتنگی و تیرگی قلب گردد . [ کوچکترین عیب اخلاقی خود را اگر تکرار کنی همان عیب کوچک ، قلب و روح تو را افسرده و پژمرده سازد و برای همین است که گفته اند : اصرار ورزیدن بر گناهان صغیره ، خود گناه کبیره است . ]

حیرَتِ مَحض آیدت بی صورتی / زاده صد گون آلت از بی آلتی


امّا بی صورتی و بی تعیّنیِ عالَمِ الهی تو را دچار حیرتِ خالص می کند . علل و اسباب بیشماری از خالق متعال که از حیطۀ علل و اسباب بیرون است به ظهور رسد . [ حضرت حق که بی صورت و بی تعیّن است هیچگاه بنده را ملول و دلتنگ نسازد . زیرا ملال و افسردگی از تکرار پدید آید . و خاصِ جهان صورت است . و حال آنکه حضرت حق که بی صورت است در هر آن تجلّی تازه ای دارد . از اینرو عرفا گفته اند : «هیچیک از تجلّیات الهی مکرّر نیست » ]

بی ز دستی ، دست ها بافَد همی / جانِ جان سازد مُصَوَّر آدمی


بدون دستِ ظاهری هم دست ها می آفریند . جانِ جان ، یعنی حضرت حق انسان را صورت خلقت می بخشد .

آنچنان کاندر دل از هَجر و وصال / می شود بافیده گوناگون خیال


چنانکه مثلاََ از احوال متعارض هجران و وصال ، خیالاتی گوناگون در دل پدید می آید . یعنی احوال متعارض در آدمی به وسیلۀ حضرت حق پدید می آید . در حالی که خودِ او از عُروضِ احوال منزّه است . پس خداوند بی آنکه معرض احوال باشد . تحویل احوال می کند . « یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ » [ بافیده = بافته شده ]

هیچ مانَد این مؤثِّر با اثر ؟ / هیچ مانَد بانگ و نوحه با ضرر ؟


آیا اصلاََ مؤثر به اثر شباهتی دارد ؟ ندارد . آیا اصلاََ فریاد و شیون با ضرر شباهتی دارد ؟ ندارد . ( مانَد = شبیه است ، از مصدر مانستن به معنی مانند بودن و شباهت داشتن ) [ مصراع دوم تمثیل برای مصراع اوّل است . مثلاََ مال کسی را می دزدند . صاحب مال می گرید و داد و فریاد راه می اندازد . داد زدن و گریستن با مال و سرقت آن مال چه تجانسی دارد ؟ مسلماََ از جنس یکدیگر نیستند ولی می بینیم که آن یکی موجدِ این یکی می شود . ]

نوحه را صورت ضرر بی صورت است / دست خایند از ضرر کِش نیست دست


مثلاََ گریه ، صورت عینی و محسوس دارد . ولی ضرر و زیان صورت عینی و محسوس ندارد . آدمی به خاطر زیانی که بدو درآمده دست حسرت و تأسف به دندان می گزد . در حالی که خودِ ضرر و زیان دست ندارد . [ این بیت نیز تمثیل است برای این مطلب که میان اثر و مؤثر تشابه و تجانس لازم نیست . ]

این مَثَل نالایق است ای مُستَدِلّ / حیلۀ تفهیم را جُهدُالمُقِلّ


ای استدلالی ، این مثال ها نیز تماماََ نارسا و نارواست . امّا نهایتِ سعیِ ممکنی که شخصی بینوا بکار می گیرد تا مقصود خود را به دیگران تفهیم کند . ( مُستَبدلّ = طالب دلیل ، استدلال کننده ، برهان آورنده / جُهدُالمُقِلّ = نهایت سعی ، بخششِ فردِ تهیدست و بی مایه . اشاره است به حدیث « برترین احسان ، کوششِ درویش است . احسان را از کسی آغاز کُن که هزینۀ معاشش بر عهدۀ توست » ( احادیث مثنوی ، ص 160 ) . از پیامبر سؤال شد کدام صدقه بهتر و برتراست ؟ فرمود : جُهدُالمُقِلّ  ( مجمع البیان ، ج 5 ، ص 55 ) ) [ مولانا به کرّات هر گونه تمثیل را در بارۀ حضرت حق ناقص می شمرد . امّا به هر حال چاره ای نیست . زیرا قرآن کریم و سایر کتب آسمانی نیز مقاصد خود را با تمثیل بیان کرده اند . اکبرآبادی در شرح این بیت می گوید : این مَثَل از آن جهت نالایق است که میان ضرر و نوحه مغایرت است و میان ذاتِ حق و صورت ها اتّحاد ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 153 ) ]

صُنعِ بی صورت بکارَد صورتی / تَن بروید با حواس و آلتی


صانعِ منزّه از صورت (تعیّن) ، صورتی می آفریند . و کالبدی با حواسّ و آلات مختلفه پدید می آورد . [ صُنع = کاری کردن ، آفریدن ، در اینجا به معنی صاحب صُنع ( = صانع ) است . ]

تا چه صورت باشد آن ، بر وَفقِ خَود / اندر آرَد جسم را در نیک و بَد


تا آن صورت ، مطابقِ استعدادِ خدادادیِ خود ، کالبد را به انجام نیک و بَد برانگیزد . [ مولانا از بیت قبل این مطلب را آغاز کرد که خداوندِ منزّه از صورت ، ایجاد صُوَر تکوینی می کند . و هر صورتی طبق اقتضای ذاتی خود احوال نیک و بَد و زشت و زیبایی در عالم محسوسات پدید می آورد . مثال هایی که در ابیات بعد آمده در تبیین همین مطلب است . ]

صورتِ نعمت بُوَد ، شاکر شود / صورتِ مُهلت بُوَد ، صابر شود


مثلاََ اگر از جانب خداوند صورت نعمت به آدمی نشان داده شود شُکر می گزارد . و اگر صورت مهلت نموده گردد ، صبر می آورد .

صورتِ رحمی بُوَد ، بالان شود / صورتِ زخمی بُوَد ، نالان شود


اگر صورت مهر و شفقّت نشاد دهد . آدمی نشو و نما می کند . و اگر صورت ضربه و آسیبی نشان دهد ، آدمی از دردِ آن می نالد . [ بالان = بالنده ، نشو و نمو کننده ]

صورتِ شهری بُوَد ، گیرد سفر / صورتِ تیری بُوَد ، گیرد سپر


اگر صورت شهر بدو نشان دهد ، سفر می آغازد . و اکر صورت تیر بدو نشان دهد ، سپر به دست می گیرد .

صورتِ خوبان بُوَد ، عشرت کند / صورتِ غیبی بُوَد ، خلوت کند


اگر صورت زیبارویان بدو نشان دهد ، خوشی می کند . و اگر صورت غیبی و معنوی بدو نشان دهد خلوت گُزینی اختیار می کند .

صورتِ محتاجی ، آرَد سویِ کسب / صورتِ بازُو وَری ، آرَد به غصب


اگر صورت نیازمندی و احتیاج بدو بنمایاند ، به سوی کسب روی می آورد . و اگر صورت قدرت بدو نشان دهد به غصب اموالِ مردم می پردازد . [ بازُو وَری = قدرتمندی ، نیرومندی ]

این ز حَد ، و اندازه ها باشد بُرون / داعیِ فعل از خیالِ گونه گون


خیالاتِ گوناگونی که انگیزۀ فعل آدمی است از حدّ و حصر بیرون است . یعنی خداوند بر لوح ضمیر آدمی نقشِ هر خیالی می زند . همان خیال انگیزۀ افعال و حرکات کالبد او می گردد . امّا این خیالات انگیزه آفرین ، حدّ و حصری ندارد و به احصاء و شمار در نیاید .

بی نهایت کیش ها و پیشه ها / جمله ظِلِّ صورتِ اندیشه ها


مذاهب و مشاغل بیشماری که وجود دارد . سایه ای است از صورت اندیشه های درونی . یعنی این افکار درونی آدمی است که این همه مسلک و آیین و حرفه و صنعت و کردار و اعمال را پدید آورده است . بطوری که از افعال برونیِ آدمی می توان به سِرِّ ضمیرِ او راه یافت . و صورت فمریّه اش را شناخت .

بر لبِ بام ایستاده قَوم ، خَوش / هر یکی را بر زمین بین سایه اش


برای مثال ، فرض کنید جمعی شادمان بر لبِ بامی ایستاده اند . و تو سایۀ هر یک از آنان را که بر زمین افتاده می بینی . [ این مثال برای تفهیم دو مطلب آورده شده : در عالم امر (مرتبۀ الهی) صُوَرِ موجودات نسبت به ذات بی صورت الهی مانند نسبت سایه است به صاحب سایه . و در عالم خلق (مرتبۀ محفوظات) . اعمال و افعال آدمی نسب به افکار و اندیشه های درونی او ، مانند نسبت سایه است به صاحب سایه . ]

صورتِ فکرست بر بامِ مَشید / وآن عمل چون سایه بر اَرکان پدید


صورت فکریّه آدمی بر بام افراشتۀ عقل و نَفسِ ناطقه قرار دارد و عمل او همچون سایه بر ارکان و در و دیوار کالبد او پدیدار می شود . [ مَشید = برافراشته ، استوار و بلند ]

فعل بر اَرکان و فکرت مُکتَتَم / لیک بر تأثیر و وُصلت دو به هم


افعال آدمی بر اَرکان و در و دیوار کالبد نمایان می شود . در حالی که اندیشه در نهانگاه باطن انسان مخفی است . امّا افعال و افکار در تأثیر و پیوستگی با یکدیگر وحدت و تضامن دارند . ( مُکتَتَم = پوشیده و پنهان / وُصلت = پیوستگی ) [ با آنکه اعمال و افعال امری محسوس و پیداست و افکار و اندیشه ها امری مکتوم و پنهان ، امّا در تأثیر و تأثّر ، فکر و عمل به هم پیوسته است . یعنی فکر ، عمل را می زاید و عمل بر فکر تأثیر می گذارد . ]

آن صُوَر در بزم ، کز جام خوشی ست / فایدۀ او بی خودیِ و بیهُشی ست


مثلاََ ضیافت و بزمِ شرابخواری که صورتی محسوس دارد سببِ پیدایش حالتی نامحسوس به نام مستی و بیهوشی می شود . [ مولانا تا اینجا پدیدار شدن صورت ها را از معانی و به عبارتی ظهور محسوس از نامحسوس را بیان داشت . امّا از این بیت تا چهار بیت بعدی ، ظهور معانی از صورت ها و پدید آمدن نامحسوس از محسوس را با تمثیل شرح می دهد . ]

صورتِ مرد و زن و لَعب و جِماع / فایده ش بی هوشیِ وقتِ وِقاع


یا مثلاََ صورت محسوس مرد و زن و ملاعبه و آمیزش آن دو با هم موجب ارضاء و نَشئگی آنان می شود . [ لَعب = بازی ، لهو / وِقاع = آمیزش جنسی ]

صورتِ نان و نمک کآن نعمت است / فایده ش آن قوّتِ بی صورت است


یا مثلاََ صورت محسوس نان و نمک که ار نعمت های مادّی الهی است موجب پیدایش قوّت و نیرو در بدن می شود که امری نامحسوس است .

در مصاف ، آن صورتِ تیغ و سپر / فایده ش بی ، صورتی یعنی ظفر


یا مثلاََ شمشیر و سپر و سایر آلاتِ جنگی که محسوس است موجب پیدایش امری نامحسوس یعنی پیروزی می شود . [ مُصافّ = جمع مَصفّ به معنی محل صف کشیدن و عرصۀ پیکار ]

مدرسه و تعلیق و صورت های وی / چون به دانش متّصل شد ، گشت طی


یا مثلاََبا آنکه صورت مدرسه و مشق و رونویسی امری محسوس است ولی همینکه علم کسب شد . دیگر درس و مدرسه و مشق برای شخص منتفی می شود . ولی علم و سواد تا پایان عمر باقی می ماند . [ تعلیق = از مصطلاحات متداول قدیم است به معنی جزوه نویسی و یادداشت برداشتن به طوری که معمول طلّاب و محصّلان قدیم بود که تقریرات و امالی و افادات استاد را برای خود یادداشت برمی داشتند و می نوشتند . و بدین مناسبت کلمۀ «تعلیق» به معنی مطلقِ نوشتن و کتابت کردن هم استعمال شده . و کلمۀ «تعلیقه» به معنی حواشی که بر کتب نوشته می شود و نیز به معنی نامه و مکتوب که در فارسی معمول شده مأخوذ از همان معنی است ( شرح مثنوی مولوی ، ص 59 ) ]

این صُوَر چون بندۀ بی صورت اند / پس چرا در نفیِ صاحب نعمت اند ؟


حال که این صورت ها بندۀ خداوندِ بی صورت اند . پس چرا مُنعِمِ خود را انکار می کنند . [ از این بیت تا پنج بیت بعدی در بیان این معنی است که صورت ها همه مخلوق و بندۀ خالق بی صورت اند با این حال چرا و چگونه خالق خود را که ولی نعمت و مبدأ فیاض آنهاست نفی و انکار می کنند . اگر به چشم حقیقت نظر کنی موجودات همه با زبان تکوینی معترف به وجود خالق خویش هستند هر چند که با زبان ظاهر آن را انکار می کنند ( شرح مثنوی مولوی ، ص 60 ) ]

این صُوَر دارد ز بی صورت وجود / چیست پس مُوجِد خویشش جُحود ؟


آن صورت ها ، یعنی همۀ آن مخلوقات از خداوندِ بی صورت پدید آمده اند . پس چرا پدید آورندۀ خود را انکار می کنید ؟ [ جُحود = انکار از روی لجاج و خیره سری ]

خود ازو یابد ظهور انکارِ او / نیست غیرِ عکس ، خود این کارِ او


مخلوقات حتّی برای نفی خداوند نیز از خودِ او مدد می گیرند . پس انکار گریِ آنان بازتابی است از خودِ او . [ مولانا در ابیات پیشین گفته بود که با وجود اینکه صورت ها از ذاتِ بی صورتِ الهی نشأت گرفته اند . پس چرا در نفی ذاتِ او می کوشید ؟ امّا در این بیت این پاسخ را می دهد که نفی و انکاری که از مخلوقات سر می زند هم ناشی از ذاتِ بی صورت الهی است . و این کار نیز غیر از عکس و پرتوی از همان ذاتِ بی صورت نیست . خلاصه اینکه اقرار و انکار بشر هر دو مولود اراده و مشیّت الهی است ( شرح مثنوی مولوی ، ص 61 ) ]

صورتِ دیوار و سقفِ هر مکان / سایۀ اندیشۀ معمار دان


این را بدان که مثلاََ صورت ظاهری دیوار و سقف هر مکانی سایه ای است از اندیشۀ معمار . [ یعنی در ظرفِ ذهنِ معمار و مهندس خاک و سیمان و شیشه و میل گِرد و غیره وجود ندارد . بلکه در ذهن او فقط اندیشه ای مجرّد جای دارد . امّا همینکه آن اندیشه به منصّۀ ظهور می رسد . ناچار به صورت پِی و دیوار و در و پنجره و غیره درمی آید . انددیشۀ معمار و مهندس سایه ندارد . در حالی که سقف و دیوار که مولودِ اندیشۀ اوست دارای سایه است . همچنین در ذاتِ بی صورت الهی ارادۀ کفر و اِلحاد نبود . امّا چون ارادۀ او به ظهور پیوست به سببِ نقصیۀ ذاتی ممکنات ، کفر و الحاد از وی به ظهور آمد . پس انکار و جُحودِ بشر نیز از لوازمِ عالمِ صورت و ماده است ( شرح مثنوی مولوی ، ص 61 ) ]

گر چه خود اندر محلِّ اِفتکار / نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار


هر چند که در ذهن معمار و مهندس ، سنگ و چوب و خِشت وجود ندارد . [ اِفتکار = اندیشیدن ، تفکر کردن ]

فاعلِ مطلق ، یقین بی صورت است / صورت اندر دستِ او ، چون آلت است


فاعلِ مطلق یقیناََ منزّه از صورت مادّی است . صورت در دست او به منزلۀ آلت و وسیله است . [ فاعل مطلق (مبدأ اعلی) باید مجرّد از مادّه و صورت باشد تا افاضۀ موجودات مادّی (عالم عنصری) و موجودات مجرّد (عالم عقول و نفوس) هر دو از وی ممکن باشد . چرا که موجود مادّی نمی تواند خالق و موجدِ شیء مجرّد باشد (شرح مثنوی مولوی ، ص 62) . ]

گه گه آن صورت از کتمِ عدم / مر صُوَر را رُو نماید از کرم


ذاتِ بی صورت الهی گهگاه به انگیزۀ کرم و احسان از کتمِ عدم در صورت ها (ممکنات) تجلّی می کند . یعنی از غیبِ هویّت خارج می شود و به عرصۀ ظهور در می پیوندد . [ این بیت مبیّن دیدگاه عارفان اهلِ تجلّی است . یعنی خداوندِ بی صورت گاهی در مجالی و مرایای ممکنات و هیاکل محسوسه بالاخص در نفسِِ نفیس انبیا و اولیا تجلّی می کند . ]

تا مدد گیرد از او هر صورتی / از کمال و از جمال و قدرتی


تا بر اثر این تجلّی ، هر صورتی از او مدد گیرد و به کمال و جمال و اقتدار حقیقی رسد . [ کسی که بخواهد از صورتِ عاری از معنا مدد گیرد بُت پَرَست است و خوار و زار شود . ]

باز بی صُورت چو پنهان کرد رُو / آمدند از بهرِ کد در رنگ و بو


دوباره وقتی که خداوندِ بی صورت ، روی در حجاب غیب نهان دارد . صورت ها برای تکدّی به رنگ و بو سر می کشند . یعنی وقتی حضرت حق پرتوِ افاضات کمالیه خود را از مخلوقات بگیرد . آنان برای کسب آن به همنوعان خود التجا می برند . غافل از آنکه آنان چیزی در چنته ندارند که عطا کنند . [ کدّ = دریوزگی ، گدایی / «رنگ و بو» کنایه از اسباب و وسایط است . ]

صورتی از صورتی دیگر ، کمال / گر بجوید ، باشد آن عینِ ضَلال


اگر صورتی از صورتی دیگر درخواست کمال کند . این کار گمراهی محض است . یعنی مخلوق ذاتاََ نمی تواند به مخلوق دیگر کمال بخشد . زیرا کمال از خالق است .

پس چه عرضه می کنی ای بی گُهر / احتیاجِ خود به محتاجی دگر ؟


پس ای بی اصل و ریشه ، چرا نیاز خود را به به نیازمندی دیگر عرضه می داری ؟

چون صُوَر بنده ست ، بر یزدان مگو / ظَن مَبَر صورت ، به تشبیهش مجو


چون صورت ها (ممکنات) ، بندۀ خداوند هستند . هیچ صورتی را خدا مدان . گمان مدار که خداوند دارای صورت است . و او را به تصویر و تشبیه جستجو مکن .

در تَضرّع جُوی و در اِفنایِ خویش / کز تفکّر جز صُوَر ناید به پیش


حال که نمی توان خداوند را از طریق تصویر و تشبیه یافت . پس باید او را در گریه و زاری و فنا ساختن وجودِ موهومت جستجو کنی . یعنی او را باید با ذوق درون و شکسته حالی و شکسته بالی طلب کنی . زیرا از اندیشه ورزی های حرفه ای چیزی جز صورت های محسوس یا مُخیّل پدید نمی آید . و چون این صورت های فکریّه و قالب های خیالیّه بی اساس است نمی تواند بنده را به معبود برساند .

ور ز غیرِ صورتت نَبوَد فِرِه / صورتی کآن بی تو زاید در تو ، بِه


اگر تو بجز صورت از طریقِ دیگر نمی توانی کمال یابی . صورتی بگزین که از اندیشه تو پدید نیامده باشد . زیرا آن صورتی که بدون دخالت اندیشۀ تو پدبد آید برای تو بهتر است . [ اگر خصلت ذاتی تو به گونه ای است که نمی توانی از صورت اندیشی دست بداری . لااقل به صورتی التجا آور که از اندیشه های خیال آلودِ تو زاده نشده باشد . بلکه صورتی باشد ملکوتی که بدون تخیّل و تعمّلِ تو در وجود آید . بیت فوق ناظر است به مرحله است از سلوک که همراه است با ظهور صورت های ملکوتی . ]

صورتِ شهری که آنجا می روی / ذوقِ بی صورت کشیدت ، ای رَوی


ای خردمند ، مثلاََ شهری که دارای صورت ظاهر است و تو بدان جا می روی . ذوق و لذّتی که بدون صورت است تو را بدان دیار کشانده است . [ رَوی = می تواند به معنی راوی ( = روایت کننده باشد ) و نیز می تواند به معنی سیراب کننده ، خردمند و تندرست ، ساقی و نیز آخرین حرفِ اصلی قافیه باشد ]

منظور بیت : آنچه حقیقتاََ تو را به سوی فلان شهر کشیده ، خودِ آن شهر و در و دیوارهایش نیست . بلکه ذوقی است که در تو بدان است و ذوق امری معنوی است . پس تو در واقع مجذوبِ ذوقت شده ای نه مجذوبِ فلان شهر .

پس به معنی می روی تا لامکان / که خوشی ، غیرِ مکان است و زمان


پس تو ظاهراََ بدان شهر می روی . ولی باطناََ به عالم لامکان (جهان برین) می روی . زیرا که خوشی معقوله ای فرامکانی و فرازمانی است .

صورتِ یاری که سویِ او شوی / از برایِ مُونسیّ اش می روی


مثلاََ تو که ظاهراََ نزدِ دوستی می روی . این رفتن تو به جهت اُنسی است که با او داری . [ تو ظاهراََ پیش دوستی می روی که دارای شکل و صورت محسوسه است . امّا بر حسب باطن مجذوبِ مقوله ای فراحسّی شده ای و آن ذوق و اُنس با اوست . ]

پس به معنی سویِ بی صورت شدی / گرچه زآن مقصود غافل آمدی


بنابراین تو باطناََ به سوی عالم بی صورت (عالم معنا) رفته ای . هر چند که نسبت بدان عالم آگاهی نداشته ای .

پس حقیقت ، حق بُوَد معبودِ کُل / کز پیِ ذوق است سَیرانِ سُبُل


حضرت حق ، معبود کُلِّ خلایق است . چه از او با خبر باشید و چه با خبر نباشید . زیرا پیمودن راهها و سلوک در مذاهب و طرایقِ مختلف ، برای ذوق و لذّتی است که پیروان ادیان از دین خود می برند . ( سُبُل = جمع سبیل به معنی راه / سَیرانِ سُبُل = پیمودن راهها ، سلوک در مذاهب و طرائق ) [ اختلاف مذاهب و مسالک ، عَرَضی است نه جوهری . زیرا مذاهب طرقی هستند که طالب حقیقت را به منزلگاهِ حقیقت می رساند . ]

لیک بعضی رو سویِ دُم کرده اند / گر چه سَر اصل است ، سَر گُم کرده اند


امّا بعضی از مردم به جای آنکه به سَر توجّه کنند به دُم توجّه می کنند . با آنکه سَر ، اصل است . سَر را گُم کرده اند . یعنی به جای آنکه حضرت حق را معبود خود سازند . صورت های محسوسه را معبود و مطلوب خود دانند .

لیک آن سَر ، پیشِ این ضالانِ گُم / می دهد دادِ سَری از راهِ دُم


امّا آن سَر یعنی معبود حقیقی عطایایی را که لایق شأنِ معبودیّت خود است از طریق دُم یعنی معبودهای باطل به آن گمراهان می دهد . ( ضالّ = گمراه ) [ این بیت حاوی این نکته است که اگر کسی از معبودهای آفل چیزی طلب کرد و خواسته اش برآورده شد . آن نیز از معبود حقیقی است . منتهی از مجاری معبودهای آفل صورت گرفته است . ]

آن ز سَر می یابد آن داد ، این ز دُم / قومِ دیگر پا و سَر کردند گم


آن یکی ، یعنی موحدِ حقیقی عطایای الهی را از سَر می گیرد . یعنی از حضرت حق دریافت می کند . ولی این یکی ، یعنی بت پرست ، عطایای الهی را از طریقِ دُم می گیرد . یعنی از مجاری معبودهای برساخته و دروغین دریافت می کند . و جمعی دیگر یعنی مجذوبان مست و عشّاق حق پرست چنان در توحید پیش رفته اند که پا و سر خود را گم کرده اند . یعنی به مقام سُکر و بی خویشی رسیده اند .

چونکه گم شد جمله ، جمله یافتند / از کم آمد ، سویِ کُل بشتافتند


وقتی که ماسِوَی الله در شهود این عارفان عاشق بکلّی محو شد و حتّی وجود موهوم خود را نیز محو کردند . حقیقتِ همه چیز را به دست آوردند . اینان طریق فنا و محو خود به سویِ مرتبۀ کُلّ یعنی حقیقت الهی شتافتند . [ «کم آمد» اشاره دارد به مقام فنا و محو عارفانه . با این بیت ، این بخش فخیم که حاوی ابیاتی بس پُر نکته و دقیق بود به پایان رسید . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه رفتن پسران سلطان به حکم حِرص به سوی آن قلعه

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟