بیان عذر گفتن فقیر به آن شیخ | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
بیان عذر گفتن فقیر به آن شیخ | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 3526 تا 3572
نام حکایت : کرامات ابراهیم ادهم بر لب دریا
بخش : 11 از 14 ( بیان عذر گفتن فقیر به آن شیخ )
خلاصه حکایت کرامات ابراهیم ادهم بر لب دریا
ابراهیم اَدهم ضمن سیر و سیاحت به لبِ دریایی رسید و آنجا نشست و به دوختن پاره هایِ خرقه اش مشغول شد . در این اثنا امیری که در سال های پیشین غلامِ او بود از آنجا گذر می کرد . همینکه چشمش به ابراهیم افتاد او را شناخت . ولی با کمالِ تعجب اثری از شاهزادگی و امارت در او نیافت . بلکه او را درویشی بی پیرایه و خاکسار یافت . پیشِ خود گفت : پس کو آن حکومت و …
متن کامل « حکایت کرامات ابراهیم ادهم بر لب دریا » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
متن کامل اشعار بیان عذر گفتن فقیر به آن شیخ
ابیات 3526 الی 3572
3526) پس فقیر آن شیخ را احوال گفت / عذر را با آن غَرامت کرد جُفت
3527) مر سؤالِ شیخ را داد او جواب / چون جواباتِ خَضِر ، خوب و صواب
3528) آن جواباتِ سؤالاتِ کلیم / کِش خَضِر بنمود از ربِّ علیم
3529) گشت مُشکل هاش حل و افزون ز یاد / از پیِ هر مُشکلش ، مفتاح داد
3530) از خَضِر درویش هم میراث داشت / در جوابِ شیخ ، همّت بر گماشت
3531) گفت ، راهِ اَوسط ار چه حکمت است / لیک اَوسَط نیز هم با نسبت است
3532) آبِ جُو نسبت به اُشتر هست کم / لیک باشد موش را آن همچو یَم
3533) هر که را بود اشتهای چار نان / دو خورَد ، یا سه خورَد ، هست اَوسط آن
3534) ور خورَد هر چار ، دُور از اَوسَط است / او اسیرِ حرص مانندِ بَط است
3535) هر که او را اشتها دَه نان بَوَد / شش خورَد می دان که اَوسَط ، آن بُوَد
3536) چون مرا پنجاه نان هست اشتهی / مر تو را شش گِرده هم دستیم ؟ نی
3537) تو به دَه رکعت نماز آیی ملول / من به پانصد در نیایم در نُحول
3538) آن یکی تا کعبه حافی می رود / و آن یکی تا مسجد از خود می شود
3539) آن یکی در پاک بازی جان بداد / و آن یکی جان کند تا یک نان بداد
3540) این وَسَط در با نهایت می رود / که مر آن را اوّل و آخر بُوَد
3541) اوّل و آخر بباید تا در آن / در تصوّر گنجد اَوسَط یا میان
3542) بی نهایت چون ندارد دو طرف / کی بُوَد او را میانه مُنصَرَف ؟
3543) اوّل و آخر نشانش کس نداد / گفت : لَو کانَ لَهُ البَحرُ مَداد
3544) هفت دریا گر شود کُلّی مَداد / نیست مر پایان شدن را هیچ امید
3545) باغ و بیشه چون شود یکسر قلم / زین سخن هرگز نگردد هیچ کم
3546) آن همه حِبر و قلم ، فانی شود / وین حدیثِ بی عدد ، باقی بُوَد
3547) حالتِ من خواب را مانَد گَهی / خواب پندارد مر آن را گُمرهی
3548) چشمِ من خفته ، دلم بیدار دان / شکلِ بیکارِ مرا بر کار دان
3549) گفت پیغمبر که عَینایَ تَنام / لایَنامُ قَلب عَن رَبِّ الاَنام
3550) چشمِ تو بیدار و ، دل خفته به خواب / چشمِ من خفته ، دلم در فتحِ باب
3551) مر دلم را پنج حِسِ دیگر است / حِسِ دل را هر دو عالَم منظرست
3552) تو ز ضعفِ خود مکن در من نگاه / بر تو شب ، بر من همآن شب ، چاشتگاه
3553) بر تو زندان ، بر من آن زندان چو باغ / عینِ مشغولی مرا گشته فراغ
3554) پای تو در گِل مرا گِل گشته گُل / مر تو را ماتم ، مرا سُور و دُهُل
3555) در زمینم با تو ساکن در محل / می دَوَم بر چرخِ هفتم چون زُحَل
3556) همنشینت من نیَم سایۀ من است / برتر از اندیشه ها پایۀ من است
3557) ز آنکه من ز اندیشه ها بگذشته ام / خارجِ اندیشه ، پویان گشته ام
3558) حاکمِ اندیشه ام محکوم نی / ز آنکه بَنّا حاکم آمد بر بِنا
3559) جمله خَلقان ، سُخرۀ اندیشه اند / ز آن سبب خسته دل و ، غم پیشه اند
3560) قاصداََ خود را به اندیشه دهم / چون بخواهم از میانشان بَرجَهم
3561) من چو مرغِ اوجم ، اندیشه مگس / کی بُوَد بر من مگس را دسترس
3562) قاصداََ زیر آیم از اوجِ بلند / تا شکسته پایگان بر من تَنند
3563) چون ملالم گیرد از سُفلی صفات / بر پَرَم همچو طُیورالصّافّات
3564) پَّر من رُسته ست هم از ذاتِ خویش / بر نچسفانم دو پَر من با سِریش
3565) جعفر طیّار را پَر جاریه ست / جعفرِ عیّار را پَر ، عاریه ست
3566) نزدِ آنکه لَم یَذُق دعوی است این / نزدِ سُکّانِ اُفُق ، معنی است این
3567) لاف و دعوی باشد این پیشِ غُراب / دیگِ تی و پُر ، یکی پیشِ ذُباب
3568) چونکه در تو می شود لقمه گُهَر / تن مَزن چندان که بتوانی به خَور
3569) شیخ روزی بهرِ دفعِ سوءِ ظن / در لگن قی کرد پُر دُر شد لگن
3570) گوهرِ معقول را محسوس کرد / پیرِ بینا بهرِ کم عقلیِّ مرد
3571) چونکه در معده شود پاکت پلید / قفل نِه بر حلق و ، پنهان کُن کلید
3572) هر که در وَی لقمه شد نورِ جلال / هر چه خواهد تا خورد ، او را حلال
شرح و تفسیر بیان عذر گفتن فقیر به آن شیخ
- بیت 3526
- بیت 3527
- بیت 3528
- بیت 3529
- بیت 3530
- بیت 3531
- بیت 3532
- بیت 3533
- بیت 3534
- بیت 3535
- بیت 3536
- بیت 3537
- بیت 3538
- بیت 3539
- بیت 3540
- بیت 3541
- بیت 3542
- بیت 3543
- بیت 3544
- بیت 3545
- بیت 3546
- بیت 3547
- بیت 3548
- بیت 3549
- بیت 3550
- بیت 3551
- بیت 3552
- بیت 3553
- بیت 3554
- بیت 3555
- بیت 3556
- بیت 3557
- بیت 3558
- بیت 3559
- بیت 3560
- بیت 3561
- بیت 3562
- بیت 3563
- بیت 3564
- بیت 3565
- بیت 3566
- بیت 3567
- بیت 3568
- بیت 3569
- بیت 3570
- بیت 3571
- بیت 3572
پس فقیر آن شیخ را احوال گفت / عذر را با آن غَرامت کرد جُفت
آن درویش ، احوال خود را برای شیخ خانقاه بیان کرد و برای نقطه ضعف هایی که از او گفته بودند عذر آورد . [ اکبرآبادی مراد از غرامت را در اینجا «بازخواست» می داند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 235 )
مر سؤالِ شیخ را داد او جواب / چون جواباتِ خَضِر ، خوب و صواب
او به سرالِ شیخ جواب داد . جواب های او مانند جواب های حضرت خضر (ع) همه خوب و درست بود .
آن جواباتِ سؤالاتِ کلیم / کِش خَضِر بنمود از ربِّ علیم
جواب هایی که خضر (ع) به موسی (ع) داد . همه از جانب الهامات خداوند دانا بود . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 351 ) [ رجوع کنید آیات 65 تا 82 سورۀ کهف ]
گشت مُشکل هاش حل و افزون ز یاد / از پیِ هر مُشکلش ، مفتاح داد
مشکلات موسی (ع) حل شد و افزون بر آن کلیدی به او داد تا همۀ مشکلاتِ خود را حل کند .
از خَضِر درویش هم میراث داشت / در جوابِ شیخ ، همّت بر گماشت
آن درویش نیز از حضرت خضر (ع) حلِ مشکل را به ارث برده بود . از اینرو در پاسخ به شیخ کمرِ همّت بست .
گفت ، راهِ اَوسط ار چه حکمت است / لیک اَوسَط نیز هم با نسبت است
درویش چنین گفت : درست است که رعایتِ حدِ وسط امری خردمندانه است . ولی حدِ وسط نیز امری نسبی است .
آبِ جُو نسبت به اُشتر هست کم / لیک باشد موش را آن همچو یَم
برای مثال ، آبِ جُو اگر چه نسبت به قامت شتر چیزی نیست ولی همین مقدار آب برای موش ، دریایی پهناور و ژرف است . [ یَم = دریا ]
هر که را بود اشتهای چار نان / دو خورَد ، یا سه خورَد ، هست اَوسط آن
مثال دیگر ، کسی که اشتهای خوردن چهار نان داشته باشد ولی دو یا سه نان بخورد او حدّ اعتدال را رعایت کرده است .
ور خورَد هر چار ، دُور از اَوسَط است / او اسیرِ حرص مانندِ بَط است
ولی اگر همو چهار نان را بخورد از حدِ اعتدال دور شده است و همچون مرغابی گرفتار حرص و آز است . [ بَط = مرغابی ]
هر که او را اشتها دَه نان بَوَد / شش خورَد می دان که اَوسَط ، آن بُوَد
مثال دیگر ، اگر کسی اشتهای خوردن ده نان داشته باشد ولی فقط شش نان بخورد . بدان که او حدّ اعتدال را رعایت کرده است .
چون مرا پنجاه نان هست اشتهی / مر تو را شش گِرده هم دستیم ؟ نی
مثال دیگر ، اگر من اشتهای خوردن پنجاه نان داشته باشم و تو اشتهای خوردن شش نان را داشته باشی . آیا ما دو نفر از نظر ظرفیت یکسانیم ؟ مسلماََ نه . [ طبق قاعده اماله «اشتها» با «نی» قافیه شده است ، پس باید آن را «اشتهی» خواند . توضیح اماله در شرح بیت 669 دفتر اوّل ]
تو به دَه رکعت نماز آیی ملول / من به پانصد در نیایم در نُحول
مثال دیگر ، تو با خواندن دَه رکعت نماز ، خسته و رنجور شوی در حالی که من با پانصد رکعت نماز نیز خسته و ناتوان نمی شوم . [ نُحول = لاغری ، در اینجا به معنی ضعف و خستگی آمده است ]
آن یکی تا کعبه حافی می رود / و آن یکی تا مسجد از خود می شود
مثال دیگر یک نفر ممکن است تا کعبه با پایِ برهنه برود و خسته نشود ولی دیگری ممکن است تا دَمِ مسجد محل که می رود از پا درآید .
آن یکی در پاک بازی جان بداد / و آن یکی جان کند تا یک نان بداد
مثال دیگر ، ممکن است یک نفر در راهِ مطلوبِ خود ، از جانِ خودش نیز بگذرد . ولی دیگری جان می کند تا یک قرص نان به کسی ببخشد .
این وَسَط در با نهایت می رود / که مر آن را اوّل و آخر بُوَد
حدِ وسط در موردِ چیزهایی مصداق دارد که اوّل و آخری داشته باشند . [ بنابراین اینکه مرا به پُر گویی متهم کرده اند . در اینجا مصداق ندارد . زیرا من از اسرار و حقایق الهی حرف می زنم که برای آن ، اوّل و آخری نیست ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 236 ) عارفان واصل ، از اسرارِ ربّانی و معارفِ الهی آکنده اند ولی به اقتضای حال و مناسبت مقام حصه هایی از آن ذخایر ارزانی مستمعان می کنند . ]
اوّل و آخر بباید تا در آن / در تصوّر گنجد اَوسَط یا میان
یک چیز باید اوّل و آخری داشته باشد تا بتوان حدِ وسط و میانِ آن را تصوّر کرد .
بی نهایت چون ندارد دو طرف / کی بُوَد او را میانه مُنصَرَف ؟
امّا بی نهایت که اوّل و آخری ندارد چگونه می توان برای آن حدِ وسط تعیین کرد ؟
اوّل و آخر نشانش کس نداد / گفت : لَو کانَ لَهُ البَحرُ مَداد
هیچکس نتوانسته اوّل و آخری برای بی نهایت تعیین کند . حق تعالی فرموده است . اگر چه آبِ دریا به مرکب تبدیل شود . [ اشاره به آیه 109 سورۀ کهف « بگو اگر دریا جملگی مرکب شود تا کلمات مرا نویسد . تمام شود پیش از آنکه کلماتِ من تمام شود . گر چه مانند آن دریای دیگری نیز به کمکِ آید » ]
هفت دریا گر شود کُلّی مَداد / نیست مر پایان شدن را هیچ امید
اگر هفت دریا جملگی به مرکب تبدیل شود . هیچ امیدی به پایان یافتن کلماتِ الهی نیست . [ اشاره به آیه 27 سورۀ لقمان « و اگر همۀ درختانِ روی زمین قلم می گردید و دریا مرکب می شد و هفت دریای دیگر بدان افزوده می گشت تا کلماتِ خداوند را نویسند . کلمات خدا به پایان نمی رسید . همانا خداوند ارجمندِ فرزانه است » “مداد” را باید طبق قاعدۀ اماله “مدید” خواند تا با “امید” قافیه گردد . هفت دریا = شرح بیت 1612 دفتر دوم ]
باغ و بیشه چون شود یکسر قلم / زین سخن هرگز نگردد هیچ کم
اگر باغ ها و جنگل ها همه به قلم تبدیل شوند تا بیان اسرارِ الهی کنند . باز از این سخت کاسته نگردد . [ ملا هادی سبزواری منظور از «این سخن» را کلامِ تکوینی حضرت حق دانسته و می گوید : کلام بر دو قسم است : یکی لفظی تدوینی و دیگری فعلی تکوینی ، همان سان که الفاظ تدوینی ، ضمایر باطنی و مکنونات قلبی شخص را ظاهر می کند . الفاظِ تکوینی نیز اسماء و صفاتِ الهی را سرح و بیان می کنند ( شرح اسرار ، ص 177 ) ]
آن همه حِبر و قلم ، فانی شود / وین حدیثِ بی عدد ، باقی بُوَد
آن همه مرکب و قلم نابود می شود . در حالی که سخن از اسرار و حقایقِ زبّانی را پایانی نیست .
حالتِ من خواب را مانَد گَهی / خواب پندارد مر آن را گُمرهی
گاهی حالتِ من ، مانندِ حالتِ خواب است . از اینرو نادانان و گمراهان گمان می کنند که من واقعاََ به خواب فرو رفته ام . [ این بیت باز می گردد به بیت 3510 بخش قبل ]
چشمِ من خفته ، دلم بیدار دان / شکلِ بیکارِ مرا بر کار دان
چشم مرا خوابیده ، و قلبِ مرا بیدار بدان و این کالبدِ بیکار و ساکن مرا پُرکار و تلاش به شمار آر .
گفت پیغمبر که عَینایَ تَنام / لایَنامُ قَلب عَن رَبِّ الاَنام
پیامبر (ص) فرمود : چشمانم به خواب رود ولی قلبم از توجه به پروردگار آفریدگان به خواب نرود . [ اشاره است به حدیثی که در شرح بیت 39 دفتر دوم بیان شده است ]
چشمِ تو بیدار و ، دل خفته به خواب / چشمِ من خفته ، دلم در فتحِ باب
چشمِ تو بیدار است ولی قلبِ تو به خواب رفته است در حالی که چشمِ من خفته است و قلبم در حالِ گشودن درهای معارف . [ فتح باب = گشودن در ، در اینجا گشودن درهای معرفت ، شرح بیت 165 دفتر دوم / توضیح بیشتر در شرح ابیات 35 تا 39 دفتر دوم ]
مر دلم را پنج حِسِ دیگر است / حِسِ دل را هر دو عالَم منظرست
قلبِ من پنج حِسِ دیگر دارد . و هر دو جهان ، موردِ شهودِ حواسِ قلب است . [ برخی از شارحانِ مثنوی مراد از این پنج حِس را پنج حِسِ باطنی مصطلح در علم النفسِ قدیم می دانند که عبارت است از حسِ مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرّفه ، ولی منظور اینها نیست . زیرا همانگونه که در شرح بیت 67 دفتر دوم و شرح بیت 3328 دفتر دوم گذشت . معمولاََ مولانا اصطلاحاتِ متداول در میانِ اهلِ کلام و حکمت و تصوّف را در مفهومی دیگر بکار گرفته و همین امر ، مثنوی را برای مثنوی خوانان و حتّی مثنوی دانان ، زمینی لغزان کرده است زیرا به محضِ کمترین بی دقّتی ، ذهن از معنای اصلی منصرف می شود . بیت فوق یکی از آن موارد است . ]
تو ز ضعفِ خود مکن در من نگاه / بر تو شب ، بر من همآن شب ، چاشتگاه
تو با دیدگانِ ناتوانِ خود در من منگر ، زیرا آن چیز که مثلاََ نسبت به تو شب است . نسبت به من روز است . [ ظاهر من تو را به اشتباه انداخته ، از اینرو حکم به ظاهر می کنی و در نتیجه از شناخت حقیقتِ حالِ من غافلی . ]
بر تو زندان ، بر من آن زندان چو باغ / عینِ مشغولی مرا گشته فراغ
آن جایی که برای تو زندان محسوب می شود . برای من همان زندان ، مانند باغ و گلستان است . [ مصراع دوم تا حدی پیچیدگی دارد . از ابنرو می توان حداقل دو وجه برای آن در نظر گرفت : وجه اول : عینِ همان چیزی که برای تو مایه گرفتگی و مشغول شدن است ، برای من آسودگی و فراغت بشمار می رود ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 353 ) و امّا وجه دوم : عین گرفتاری و مشغول شدن به امور دنیوی برای من آسودگی و فراغت است . یعنی در ظاهر به امور دنیوی وابستگی دارم . ولی در باطن ، تنها به حق متوجه ام . اکبرآبادی مصراع دوم بیت فوق را اشاره به آیه 37 سورۀ نور می داند « پاک مردانی که هیچ داد و ستدی آنان را از یادِ خدا مشغول نمی دارد » وقتی که داد و ستد با همۀ جاذبه ها و کشش های نفسانی نمی تواند این عارفان راستین را از یادِ خدا غافل کند . پس هیچ نوع مشغولی نمی تواند آنان را از یادِ خدا باز دارد . از بس که در ذاتِ الهی مستغرق شده اند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 236 ) ]
پای تو در گِل مرا گِل گشته گُل / مر تو را ماتم ، مرا سُور و دُهُل
پای تو در گِل فرو رفته ، ولی همان گِل برای من به منزلۀ گُل است . و چیزی که تو را سوگوار کرده ، برای من مجلسِ جشن و دُهُل است . یعنی همان چیز برای من عینِ شادی و شادمانی است .
در زمینم با تو ساکن در محل / می دَوَم بر چرخِ هفتم چون زُحَل
جسم من در روی زمین با تو در کویی سکونت دارد ولی روحِ من مانندِ ستارۀ کیوان بر اوجِ آسمانِ هفتم چرخ می زند . [ زُحَل = شرح بیت 174 دفتر دوم ]
همنشینت من نیَم سایۀ من است / برتر از اندیشه ها پایۀ من است
آن کسی که با تو همنشین شده ، من نیستم . بلکه سایۀ من است . مقام و منزلت من از حیطۀ اندیشه ها خارج است . [ اینکه جسم ، سایه ای ضعیف از روحِ آدمی است موردِ قبولِ بسیاری از عرفا و حکمای الهی است ]
ز آنکه من ز اندیشه ها بگذشته ام / خارجِ اندیشه ، پویان گشته ام
زیرا حقیقتِ من از حدود و حیطۀ افکار آدمیان خارج است و در بیرون از حدودِ اندیشه ها راهِ عشق و معرفت را درمی نوردم .
حاکمِ اندیشه ام محکوم نی / ز آنکه بَنّا حاکم آمد بر بِنا
من بر اندیشۀ آدمیان غالب هستم و نه مغلوبِ آنها . چنانکه مثلاََ بنّا بر ساختمانی که می سازد غالب و مسلط است . [ «بِنا» را باید طبق قاعدۀ اماله «بِنی» خواند تا قافیه مناسب آید . ]
جمله خَلقان ، سُخرۀ اندیشه اند / ز آن سبب خسته دل و ، غم پیشه اند
همه مردمان ، مغلوب و مُسَخّرِ اندیشۀ خود هستند . و به همین دلیل نیز افسرده و اندوهگین هستند . [ «اندیشه» در چند بیت اخیر معادلِ خیال های یاوه است . آنان که افکارِ متشتت و پراکنده دارند هر روز حجمِ بسیاری از انرژی های روحی و جسمی خود را از دست می دهند . ]
قاصداََ خود را به اندیشه دهم / چون بخواهم از میانشان بَرجَهم
من خود را گاهی عمداََ در اختیارِ اندیشه قرار می دهم . ولی هرگاه نیز بخواهم می توانم از کمندِ اندیشه ، خود را رها کنم . [ قاصداََ = به اختیار ( شرح اسرار ، ص 178 ]
من چو مرغِ اوجم ، اندیشه مگس / کی بُوَد بر من مگس را دسترس
من مانند پرندۀ بلند پرواز هستم و اندیشه ، مانند مگسِ حقیر . مگس کی می تواند به منِ حقیقی ام دسترسی پیدا کند . [ مولانا در مثنوی شریف خود در بارۀ اندیشه و فکر ، مطالبِ گوناگون و بظاهر متعارضی تقریر فرموده : گاهی از آن به مذّمت و حقارت یاد می کند و گاه به عظمت . هر یک از معانی اندیشه ، ناظر به معنی خاصی است و در واقع بیان او از اندیشه تعارضی ندارد . بطور کلّی در مثنوی ، اندیشه به دو قسمِ محمود و مذموم تقسیم می شود و اینک انواع آن از کتاب مولوی نامه ، ج 2 ، ص 686 تا 693 ) :
* اندیشه از صفاتِ ازلی واجب الوجود و از شؤونِ عقلِ کُلّی که صادر اوّل است .
اول فکر آخر آمد در عمل / خاصه فکری کو بُوَد وصفِ ازل
* اندیشه به معنی الهاماتِ غیبی .
هر دمی فکری چو مهمانِ عزیز / آید اندر سینه ات هر روز تیز
* اندیشه به معنی نَفسِ ناطقه انسانی .
ای برادر تو همان اندیشه ای / مابقی تو استخوان و ریشه ای
* اندیشه به معنی استدلال فلسفی و منطقی .
آنکه در ذاتش تفکر کردنی است / در حقیقت آن نظر بر ذات نیست
* اندیشه به معنی خیالاتِ بی اساس .
جمله خلقان سُخرۀ انیشه اند / ز آن سبب خسته دل و غم پیشه اند
بنابراین در شش بیت اخیر ، اندیشه ، در قسمِ مذمومِ آن موردِ بحث قرار گرفته است .
قاصداََ زیر آیم از اوجِ بلند / تا شکسته پایگان بر من تَنند
من عمداََ و به اختیار از اوجِ تعالی روحی به نشیب فرود می آیم تا ناتوانان پیرامونِ من گرد آیند . [ با آنان همنشین می شوم تا ارشادشان کنم ]
چون ملالم گیرد از سُفلی صفات / بر پَرَم همچو طُیورالصّافّات
ولی همینکه از دارندگانِ صفاتِ پست مادّی دلخسته می شوم . همانند پرندگان صف کشیده پرواز می کنم . [ مصراع دوم اشاره به آیه 19 سورۀ مُلک « آیا به پرندگان نمی نگرند که بالای سرشان پَر گشوده و گاه بی حرکت و گاه با حرکت بال پرواز می کنند کسی جز خدای مهربان آنان را در فضا نگه نمی دارد که او به هر چیز بیناست » ]
پَّر من رُسته ست هم از ذاتِ خویش / بر نچسفانم دو پَر من با سِریش
بال و پری که در من روییده ، ذاتی است و نه عاریتی . زیرا این بال و پرها را با سریش به خود نچسبانده ام .
جعفر طیّار را پَر جاریه ست / جعفرِ عیّار را پَر ، عاریه ست
بال و پَرِ جعفر طیّار از خودِ او روییده بود یعنی به واسطۀ خصلتِ ذاتی و روحی متعالی اش صاحبِ بال شده بود . در حالیکه جعفر عیّار بال و پری عاریتی داشت .
جعفر طیّار = ( جعفر بن ابی طالب ) پسر عموی پیامبر (ص) و برادر حضرت علی (ع) بوده و ده سال بزرگتر از او . اندکی پس از گرویدنِ حضرت علی (ع) ، اسلام آورد . در دوران فشار و شکنجۀ قریشیان با جمعی از مسلمانان به حبشه هجرت کرد و تا فتح خیبر ( سال هفتم هجری ) در آن سرزمین ماند و در این سال به مدینه وارد شد . حضرت محمد (ص) از آمدن او بسی خوشحال شد و گفت : « نمی دانم از فتح خیبر شادمان ترم یا از آمدن جعفر » یک سال بعد یعنی سال هشتم هجری ، جنگِ مؤته رُخ داد و در آن جنگ بود که جعفر به شهادت رسید . ابتدا پرچم به دستِ زید بن حارثه بود و چون شهید شد ، پرچم را جعفر به دست گرفت و پیش رفت . دستِ راستش را قطع کردند . فوراََ پرچم را با دست چپ گرفت . آن دست نیز قطع شد و بیدرنگ پرچم را با بازوانِ خود به سینه حایل کرد . بارانِ تیر و تیغ بود که بر او می بارید و او همچنان پیش می رفت . تا اینکه بیش از هفتاد زخمِ کاری بر پیکرش نشست و از پا درآمد . او در اخلاق و قیافه و شکلِ ظاهر شبیه ترین فرد به پیامبر (ص) بود ( اسدالغابة ، ج 1 ، ص 286 و 287 ) وقتی خبرِ شهادت جعفر را به پیامبر (ص) رساندند سخت اندوهگین شد و گفت : « جا دارد که گریه کنندگان بر این مصیبت بگریند » و آنگاه گفت : « خداوند برای جعفر دو بالِ زبرجد در بهشت رویانید که می تواند با آن دو بال پرواز کند » ( تاریخ یعقوبی ، ج 1 ، ص 426 ) از اینرو به جعفر طیّار معروف شد .
جعفر عیّار = ظاهراََ کسی بوده که بال های مصنوعی بر دوشِ خود می چسبانده و نمایش می داده است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 236 ) استاد زرین کوب ، جعفر عیّار را نمونه بارزی از طرّاری دانسته که حکایت او در میان عامۀ مردم رایج بوده است ( سرِ نی ، ج 1 ، ص 129 )
در این بیت « جعفر طیّار » تمثیلی از عارفِ حقیقی و « جعفر عیّار » تمثیلی از مدعیان دروغین عرفان و سلوک است . توضیح در باره درویش مأبان و مدعیان دروغین درویش در شرح ابیات 2752 تا 2772 دفتر اوّل و شرح ابیات 2264 تا 2282 دفتر اوّل آمده است .
نزدِ آنکه لَم یَذُق دعوی است این / نزدِ سُکّانِ اُفُق ، معنی است این
این کلام در نظر کسی که این طعمِ روحانی را نچشیده ، تنها یک ادعای بی اساس است . ولی همین کلام در نزدِ آسمانیان که طعمِ روحانی را چشیده اند . دارای معنی بشمار می رود . [ مصراع اول اشاره است به مثل « هر که نچشد ، نداند » ( سرِ نی ، ج 1 ، ص 180 ) ملا هادی سبزواری گوید : مراد از «افق» همان افقِ مبین است که نهایت مقام قلب است و افقِ اعلی که مقام واحدیّت اسمائیّه است ( شرح اسرار ، ص 178 ) ]
لاف و دعوی باشد این پیشِ غُراب / دیگِ تی و پُر ، یکی پیشِ ذُباب
این کلام در نظرِ زاغ ، یاوه و ادعای محض است . چنانکه برای مگس ، دیگِ پُر و خالی فرقی نمی کند . [ غُراب = کلاغ ، زاغ / تی = تهی ، خالی / ذُباب = مگس ]
زاغ دو صفت دارد یکی دراز عُمری و دیگری نجاست خواری ( افاضات شفاهی استاد عبدالکریم سروش ) . و این تمثیلی است از آدمیان دنیا پرست و شهوت طلب که همواره خواهانِ زندگانی دراز و غرق شدن در شهوات و ناروایی ها هستند . زاغ در شمارِ پست ترین پرندگان بشمار می رود . چنانکه جاحظ در حیاة الحیوان ، ج 2 ، ص 173 ، می گوید : زاغ از پست ترین پرندگان است و صفت بزرگواری و آزادگی ندارد . او مُردار خوار و نجاست خوار است ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 577 ) و امّا مگس ، تمثیلی است از انسان های کوته بین که نمی توانند مسائلِ روحی را بشناسند . ]
چونکه در تو می شود لقمه گُهَر / تن مَزن چندان که بتوانی به خَور
از آنرو که غذا در وجودِ تو به گوهر مبدّل می شود . از خوردن طعام خودداری مکن . پس تا می توانی بخور . [ تن مزن = شانه خالی مکن ، خودداری مکن ]
شیخ روزی بهرِ دفعِ سوءِ ظن / در لگن قی کرد پُر دُر شد لگن
روزی یکی از مشایخ بزرگ برای زدودنِ بَد گمانی در لگنی استفراغ کرد و آن لگن پُر از مروارید شد .
گوهرِ معقول را محسوس کرد / پیرِ بینا بهرِ کم عقلیِّ مرد
آن شیخ بینا ، گوهر معقول را که درکش برای هر کسی مقدور نبود . به صورتِ محسوس و عینی درآورد تا افرادِ ضعیف الذهن نیز قانع شوند .
چونکه در معده شود پاکت پلید / قفل نِه بر حلق و ، پنهان کُن کلید
اگر تو معده ای داری که هر طعام پاک را پلید و ناپاک می کند . قفلی بر گلویت بزن و کلیدِ آن را نیز پنهان کن . [ قفل نهادن برحلق = کنایه از امساک در طعام و خودداری از پرخوری است ]
هر که در وَی لقمه شد نورِ جلال / هر چه خواهد تا خورد ، او را حلال
ولی کسی که لقمۀ طعام در معدۀ او به نورِ جلالِ حق مبدّل می شود . هر قدر که دوست دارد باید بخورد که این خوردن ها بر او حلال و رواست .
دکلمه بیان عذر گفتن فقیر به آن شیخ
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات