گفتن قبطی به سبطی که یک سبو از نیل پُر کُن

گفتن قبطی به سبطی که یک سبو از نیل پُر کُن | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

گفتن قبطی به سبطی که یک سبو از نیل پُر کُن | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 3431 تا 3493

نام حکایت : حکایت لابه کردن قبطیان چون دیدند آبِ نیل برای آنان خون است

بخش : 1 از 6 ( گفتن قبطی به سبطی که یک سبو از نیل پُر کُن )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت لابه کردن قبطیان چون دیدند آبِ نیل برای آنان خون است

مفسرانِ قرآنِ کریم در ذیل آیه 133 سورۀ اعراف ، نوشته اند که یکی از عذاب هایی که بر قبطیان فرعونی مقرر شد این بود که مدّتی ، آب رودخانه نیل و جمله آب های ایشان به خونِ خالص تبدیل گردید . این عذابِ جانکاه سبب شد که از عطش و بی آبی درمانده شوند و با تضرّع و التماس نزد یارانِ موسی (ع) آیند و آب تکدّی کنند . موسویان نیز سبوهای آبِ زلالِ خود را به آنان می دادند …

متن کامل ” حکایت لابه کردن قبطیان چون دیدند آبِ نیل برای آنان خون است ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات گفتن قبطی به سبطی که یک سبو از نیل پُر کُن

ابیات 3431 الی 3493

3431) من شنیدم که درآمد قبطی ای / از عطش اندر وِثاقِ سِبطی ای

3432) گفت : هستم یار و خویشاوندِ تو / گشته ام امروز حاجتمندِ تو

3433) ز آنکه موسی جادویی کرد و فسون / تا که آبِ نیلِ ما را کرد خون

3434) سِبطیان زو آبِ صافی می خورند / پیشِ قبطی خون شد آب از چشم بند

3435) قِبط اینک می مُرند از تشنگی / از پِیِ اِدبارِ خود یا بَد رَگی

3436) بهرِ خود یک طاس را پُر آب کُن / تا خورَد از آبت این یارِ کُهُن

3437) چون برایِ خود کنی آن طاس پُر / خون نباشد ، آب باشد پاک و حُر

3438) من طُفیلِ تو بنوشم آب هم / که طفیلی در تَبَع بِجهَد زِ غم

3739) گفت : ای جان و جهان خدمت کنم / پاس دارم ای دو چشمِ روشنم

3440) بر مرادِ تو رَوم ، شادی کنم / بندۀ تو باشم ، آزادی کنم

3441) طاس را از نیل او پُر آب کرد / بر دهان بنهاد و نیمی را بخَورد

3442) طاس را کژ کرد سویِ آب خواه / که بخور تو هم ، شد آن خونِ سیاه

3443) باز از این سو کرد کژ ، خون آب شد / قبطی اندر خشم و اندر تاب شد

3444) ساعتی بنشست تا خشمش برفت / بعد از آن گفتش که ای صَمصامِ زَفت

3445) ای برادر این گِره را چاره چیست ؟ / گفت : این را او خورَد کو مُتَّقی ست

3446) متّقی آنست کو بیزار شد / از رَهِ فرعون و ، موسی وار شد

3447) قومِ موسی شو ، بخور این آب را / صلح کن با مَه ، ببین مهتاب را

3448) صد هزاران ظلمت است از خشمِ تو / بر عِبادالله ، اندر چشمِ تو

3449) خشم بِنشان ، چشم بگشا ، شاد شو / عبرت از یاران بگیر ، استاد شو

3450) کی طُفیلِ من شوی در اِغتراف ؟ / چون تو را کُفریست همچون کوهِ قاف

3451) کوه در سوراخِ سوزن کی رَود ؟ / جز مگر کآن رشتۀ یکتا شود

3452) کوه را کاه کن به استغفار و ، خَوش / جامِ مغفوران بگیر و خوش بکش

3453) تو بدین تزویر چون نوشی از آن ؟ / چون حرامش کرد حق بر کافران

3454) خالقِ تزویر ، تزویرِ تو را / کی  خَرَد ای مُفتَریِّ مُفتَرا

3455) آلِ موسی شو که حیلت سود نیست / حیله ات بادِ تُهی پیمودَنیست

3456) زَهره دارد آب کز اَمرِ صَمد / گردد ، او با کافران آبی کند ؟

3457) یا تو پنداری که تو نان می خوری / زَهرِ مار و کاهشِ جان می خوری

3458) نان کجا اصلاحِ آن جانی کند ؟ / کو دل از فرمانِ جانان بَر کنَد

3459) یا تو پنداری که حرفِ مثنوی / چون بخوانی رایگانش بشنوی ؟

3460) یا کلامِ حکمت و سِرِّ نهان / اندر آید زُغبه در گوش و دهان ؟

3461) اندر آید لیک چون افسانه ها / پوسن بنماید نه مغزِ دانه ها

3462) در سر و رُو در کشیده چادری / رُو نهان کرده ز چشمت دلبری

3463) شاهنامه یا کلیله پیشِ تو / همچنان باشد که قرآن از عُتُو

3464) فرق آنکه باشد از حق و مَجاز / که کند کُحلِ عنایت چشم ، باز

3465) وَرنه پُشک و مَشک پیشِ اَحشَمی / هر دو یکسانست چون نَبوَد شَمی

3466) خویشتن مشغول کردن از ملال / باشدش قصد از کلامِ ذُوالجلال

3467) کآتشِ وسواس را و غُصّه را / ز آن سخن بنشانَد و سازد دوا

3768) بهرِ این مقدار آتش شاندن / آبِ پاک و بَول یکسان شد به فن

3469) آتشِ وسواس را این بَول و آب / هر دو بنشانند همچون وقتِ خواب

3470) لیک گر واقف شوی زین آبِ پاک / که کلامِ ایزد است و رُوحناک

3471) نیست گردد وسوسۀ کُلّی ز جان / دل بباید رَه به سویِ گُلسِتان

3472) ز آنکه در باغیّ و در جویی پَرَد / هر که از سِرِّ صُحُف بُویی بَرَد

3473) یا تو پنداری که رویِ اولیا / آنچنانکه هست می بینیم ما ؟

3474) در تعجّب مانده پیغمبر از آن / چون نمی بینند رویم مؤمنان ؟

3475) چون نمی بینند نورِ رُوم خلق ؟ / که سَبَق بُرده است بر خورشید شرق

3476) ور همی بینند این حیرت چراست ؟ / تا که وحی آمد که آن رُو در خفاست

3477) سویِ تو ماه است و سویِ خلق ، ابر / تا نبیند رایگان رُویِ تو گَبر

3478) سویِ تو دانه است و ، سویِ خلق ، دام / تا ننوشد زین شرابِ خاص ، عام

3479) گفت یزدان که تَراهُم یَنظُرُون / نقشِ حمّامند هُم لایُبصِرُون

3480) می نماید صورت ای صورت پَرست / کآن دو چشمِ مُردۀ او ناظر است

3481) پیشِ چشمِ نقش ، می آری ادب / کو چرا پاسم نمی دارد ؟ عجب !

3482) از چه بس بی پاسخ است این نقشِ نیک / که نمی گوید سلامم را عَلیک ؟

3483) می نجنباند سَر و سِبلت ز جود / پاسِ آن که کردمش من صد سجود ؟

3484) حق اگر چه سَر نجنباند بُرون / پاسِ آن ذوقی دهد در اندرون

3485) که دو صد جنبیدن سَر ارزد آن / سَر چنین جُنبانَد آخِر عقل و جان

3486) عقل را خدمت کُنی در اِجتهاد / پاسِ عقل آن است کافزاید رَشاد

3487) حق نجنباند بظاهر سَر تو را / لیک سازد بر سَران ، سَرور تو را

3488) مر تو را چیزی دهد یزدان نهان / که سجودِ تو کنند اهلِ جهان

3489) آنچنانکه داد سنگی را هنر / تا عزیزِ خلق شد یعنی که زَر

3490) قطرۀ آبی بیابد لطفِ حق / گوهر گردد بَرَد از زَر سَبَق

3491) جسم ، خاکست و چو حق تابیش داد / در جهانگیری چو مَه شد اوستاد

3492) هین طلسم است این و نقشِ مُرده است / احمقان را چشمش از رَه بُرده است

3493) می نماید او که چشمی می زند / ابلهان سازیده اند او را سند

شرح و تفسیر گفتن قبطی به سبطی که یک سبو از نیل پُر کُن

من شنیدم که درآمد قبطی ای / از عطش اندر وِثاقِ سِبطی ای


شنیدم که یکی از قبطیان بر اثرِ شدّتِ تشنگی به درِ خانۀ یکی از سبطیان رفت . [ وِثاق = اتاق ، در اینجا به معنی خانه ]

گفت : هستم یار و خویشاوندِ تو / گشته ام امروز حاجتمندِ تو


قبطی به آن سبطی گفت : من دوست و خویشاوندِ تو هستم و امروز به تو نیازمند شده ام .

ز آنکه موسی جادویی کرد و فسون / تا که آبِ نیلِ ما را کرد خون


زیرا موسی جادویی کرد و افسونی خواند و بر اثرِ آن آبِ رودِ نیل برای ما به خون مبدّل شد .

سِبطیان زو آبِ صافی می خورند / پیشِ قبطی خون شد آب از چشم بند


افرادِ سبطی از رودِ نیل ، آبِ زلال می نوشند . امّا همین آب بر اثرِ چشم بندی و جادوی موسی برای قبطیان خون می شود .

قِبط اینک می مُرند از تشنگی / از پِیِ اِدبارِ خود یا بَدرَگی


قبطیان اکنون بر اثرِ بدبختی و یا بَدنهادی شان از تشنگی می میرند . [ بَدرگی = ناسازگاری ، خشمگینی ، بَد نهادی ]

بهرِ خود یک طاس را پُر آب کُن / تا خورَد از آبت این یارِ کُهُن


پس ،کاسه ای برای خود پُر کُن تا این دوستِ قدیمی از آن آب بخورد . [ زیرا اگر برای من ظرفی را پُر آب کنی . به خون مبدّل می شود . اینک برای خود پُر کُن تا شاید من آبی از آن بنوشم . ]

چون برایِ خود کنی آن طاس پُر / خون نباشد ، آب باشد پاک و حُر


زیرا هر گاه برای خود ظرفی را پر آب کنی . آبِ آن ظرف خون نمی شود بلکه آبی زلال و صاف خواهد شد .

من طُفیلِ تو بنوشم آب هم / که طفیلی در تَبَع بِجهَد زِ غم


تا من به تَبَعِ تو آبی بنوشم . زیرا که طُفیلی به تبعیّت از یک شخص والا از غم رها می شود . [ طفیلی = منسوب به طفیل به معنی مهمان ناخوانده ، کسی که ناخوانده به همراهِ شخصِ مهمان به مجلسِ مهمانی برود . ]

گفت : ای جان و جهان خدمت کنم / پاس دارم ای دو چشمِ روشنم


سبطی به آن قبطی گفت : ای جان و جهان ، یعنی ای یارِ عزیز و محترم ، من خواهشت را می پذیرم و این نورِ چشمم ، رعایتِ حالِ تو را می کنم . [

بر مرادِ تو رَوم ، شادی کنم / بندۀ تو باشم ، آزادی کنم


حاجتِ تو را برآورده می سازم و از این بابت شادمان هستم . تو را خدمت می کنم و با این خدمتگزاری احساسِ آزادی می کنم .

طاس را از نیل او پُر آب کرد / بر دهان بنهاد و نیمی را بخَورد


آن سبطی ظرف را از رودِ نیل پُر از آب کرد و سپس بر دهانِ خود نهاد و نیمی از آن آب را خورد .

طاس را کژ کرد سویِ آب خواه / که بخور تو هم ، شد آن خونِ سیاه


آنگاه ظرفِ آب را به طرفِ آن قبطی تشنه کج کرد و گفت : تو نیز بخور ، امّا آب به خونِ تیره مبدّل شد .

باز از این سو کرد کژ ، خون آب شد / قبطی اندر خشم و اندر تاب شد


بارِ دیگر ظرفِ آب را به جانبِ خود کج کرد و دوباره خون به آبِ زلال مبدّل شد . در این لحظه قبطی خشمگین و غضبناک شد .

ساعتی بنشست تا خشمش برفت / بعد از آن گفتش که ای صَمصامِ زَفت


قبطی خشمگین مدّتی نشست تا خشمش فرو نشیند . سپس به آن سبطی گفت : ای شمشیرِ تیزِ سترگ . [ صَمصام = شمشیر ، شمشیرِ تیزی که کج نشود . ]

ای برادر این گِره را چاره چیست ؟ / گفت : این را او خورَد کو مُتَّقی ست


ای برادر ، یعنی ای سبطی ، این مشکل را چگونه می توان حل کرد ؟ سبطی جواب داد : این آب را کسی می تواند بخورد که پرهیزگار باشد .

متّقی آنست کو بیزار شد / از رَهِ فرعون و ، موسی وار شد


پرهیزگار کسی است که از راهِ فرعون و فرعونیان دوری گزیند و مانندِ موسی شود .

قومِ موسی شو ، بخور این آب را / صلح کن با مَه ، ببین مهتاب را


تو در زمرۀ اصحابِ موسی قرار بگیر تا از این آب بنوشی . با ماه آشتی کن تا مهتاب را ببینی . [ «ماه» کنایه از حضرت حق و یا موسی (ع) است یعنی هر وقت با موسی و خدای موسی سازگار باشی . انوارِ عنایت و هدایت را خواهی دید . ]

صد هزاران ظلمت است از خشمِ تو / بر عِبادالله ، اندر چشمِ تو


از آنرو که نسبت به بندگانِ راستینِ خدا خشم می گیری . جلوِ چشمانت را صدها هزار تاریکی فرا می گیرد و در نتیجه نممی توانی حقیقت را ببینی .

خشم بِنشان ، چشم بگشا ، شاد شو / عبرت از یاران بگیر ، استاد شو


خشمت را فرو نشان و چشمانت را باز کن تا شاد شوی . از یارانِ با صفا عبرت بگیر تا به مقامِ استادی رسی .

کی طُفیلِ من شوی در اِغتراف ؟ / چون تو را کُفریست همچون کوهِ قاف


ای قبطی تو که کفری به بزرگی کوهِ قاف داری . چگونه می توانی به تأسّی از من آب برداری ؟ ( اِغتراف = آب برداشتن )  [ زبان حالِ مؤمنان به قبطی صفتان و فرعون سیرتان اینست : مادام که با حقیقت در ستیزی چگونه می توانی به آبِ حیاتِ ایمان و سعادتِ معنوی برسی ؟ ]

کوه در سوراخِ سوزن کی رَود ؟ / جز مگر کآن رشتۀ یکتا شود


برای مثال ، کوه چگونه ممکن است در سوراخِ سوزن جای بگیرد مگر آنکه بصورتِ نخی یک لا درآید ؟ [ مصراع اوّل از امری ممتنع سخن گفته و آیه 40 سورۀ اعراف را تداعی می کند « آنان که آیاتِ ما را تکذیب می کنند و نسبت بدان تکبّر می ورزند . درهای آسمان به رویشان گشوده نشود و به بهشت درنیایند تا آنکه شتر از چشمۀ سوزن اندر شود و بدینسان گناهکاران را کیفر دهیم . ]

کوه را کاه کن به استغفار و ، خَوش / جامِ مغفوران بگیر و خوش بکش


ابتدا کوهِ خودبینی و وجودِ مجازی خود را بوسیلۀ استغفار مبدّل به کاه کن و آنگاه با خوشی و نشاط ، جامِ آمرزیدگان را بگیر و به خوشی آن را سر بکش . [ سالک باید کوهِ انانیّتِ خود را فانی سازد تا به شهودِ حق برسد . پس تا کوهِ خودبینی استوار است لقای پروردگار ناممکن . شبستری می گوید :

تو را تا کوهِ هستی هست باقی / جوابِ لفظِ اَرِنی ، لَن تَرانی است ]

تو بدین تزویر چون نوشی از آن ؟ / چون حرامش کرد حق بر کافران


ای قبطی مزوّر ، تو با این حیله چگونه می توانی از آن آب بنوشی در حالی که خداوند آن را بر حق ستیزان حرام کرده است ؟

خالقِ تزویر ، تزویرِ تو را / کی  خَرَد ای مُفتَریِّ مُفتَرا


ای افترا زنندۀ مکّار ، چگونه ممکن است که پدیدآورندۀ تزویر ، تو را بخَرد ؟ مفتری = افترازننده / مُفترا = در اینجا به معنی دروغ و بهتان است / بنابراین تعبیر «مفتری مفترا» تأکیدی است بر مکر و حیلۀ آن قبطی ) [ خدایی که به تعبیر قرآن خَیرُالماکِرین است چگونه ممکن است گولِ تزویرِ تو را بخورد ؟ ]

آلِ موسی شو که حیلت سود نیست / حیله ات بادِ تُهی پیمودَنیست


در زمرۀ اصحاب موسی قرار بگیر که حیله گری هیچ فایده ای ندارد . حیله  های تو ، کاری بیهوده است . [ بادِ تهی پیمودن = کنایه از کاری بی حاصل است ]

زَهره دارد آب کز اَمرِ صَمد / گردد ، او با کافران آبی کند ؟


آیا آب جرأت دارد که از فرمانِ خداوندِ بی نیاز سرپیچی کند و برای کافران آب باشد ؟

یا تو پنداری که تو نان می خوری / زَهرِ مار و کاهشِ جان می خوری


در این بیت و ابیات بعدی ، مولانا بر معاندان مثنوی تعریض آورده است . آیا تو خیال می کنی که داری آب می خوری . در حالی که زهرِ مار و طعام های جان سِتان می خوری . یعنی مثنوی ، بدخواهان را دچارِ سرگشتگی می کند و مخلصان را حیاتِ معنوی می بخشد .

نان کجا اصلاحِ آن جانی کند ؟ / کو دل از فرمانِ جانان بَر کنَد


آن کسی که از فرمانِ حضرت حق رُخ برتافته . چگونه ممکن است نان ، جانِ آن حق ستیز را بهبود بخشد ؟

یا تو پنداری که حرفِ مثنوی / چون بخوانی رایگانش بشنوی ؟


یا تو خیال کرده ای که به محضِ آنکه مثنوی را بخوانی . مفاهیمِ آن را رایگان درک خواهی کرد ؟

یا کلامِ حکمت و سِرِّ نهان / اندر آید زُغبه در گوش و دهان ؟


یا خیال کرده ای که سخنانِ حکمت آموز و رازآمیز مثنوی به آسانی به گوشِ و دهانِ تو می آید ؟ یعنی می پنداری که هر کسی می تواند مثنوی را بفهمد و مفاهیمِ آن را بر زبان آورد ؟ [ زُغبه = نوعی موشِ زمستان خواب که در اینجا مراد «به آسانی» و «سهولت» است . زیرا موش به راحتی و چابکی به سوراخش می رود . ]

اندر آید لیک چون افسانه ها / پوسن بنماید نه مغزِ دانه ها


البته آن کلام به گوشِ همه می رسد امّا چون برخی از شنوندگان از اغراضِ نفسانی پاک نشده اند . به آن مِثلِ یک افسانه می نگرند و فقط ظاهر و پوستِ آن را درمی یابند نه مغز و مقصود آن را .

در سر و رُو در کشیده چادری / رُو نهان کرده ز چشمت دلبری


برای مثال ، مفاهیم و مقاصدِ مثنوی مانندِ زیبارُویِ دلبری است که چادری بر سر و روی خود کشیده و خود را از تو نهان کرده است .

شاهنامه یا کلیله پیشِ تو / همچنان باشد که قرآن از عُتُو


در نظر ظاهربینان که دچارِ سرکشی و گمراهی شده اند . قرآن کریم با شاهنامه و کلیله و دِمنه یکسان است . یعنی قرآن را نیز در کنارِ اساطیرالاوّلین و افسانه های کُهن بشمار می آورند . [ عُتُو = سرکشی ]

فرق آنکه باشد از حق و مَجاز / که کند کُحلِ عنایت چشم ، باز


وقتی می توان حقیقت را از مجاز باز شناخت که سُرمۀ عنایتِ حضرت حق ، چشمِ دلت را بصیر و بینا کند . ( کُحل = سُرمه ) [ از آنجا که اطبایِ قدیم ، سُرمه را مقوّیِ چشم می دانستند . در اینجا عنایتِ حق که چشمِ دل را باز می کند بر سبیلِ استعاره به سُرمه تشبیه شده است . ]

وَرنه پُشک و مَشک پیشِ اَحشَمی / هر دو یکسانست چون نَبوَد شَمی


و اِلّا سِرگین و مُشک برای آدمی که قوّه شامه اش از کار افتاده یکسان است . زیرا حسّ بویایی ندارد تا آن دو را تمیز دهد. [ پُشک = سِرگین / اَحشَم = آنکه قوّه شامه اش مختل شده باشد / شَمّ = بو کردن ، بوییدن ، در اینجا مراد حسِّ بویایی است ]

خویشتن مشغول کردن از ملال / باشدش قصد از کلامِ ذُوالجلال


مقصودِ شخصِ ظاهربین از خواندن کلامِ حضرت حق اینست که از دلتنگی و ملال خلاص شود . ( ذُوالجلال = صاحبِ بزرگی و عظمت ) [ همانطور که کُتُبِ افسانه و حکایت را برای تفنّن می خوانند . قرآن کریم را نیز بدان قصد می خوانند . یعنی این کتابِ عظیم را نیز در ردیف قصص و امثال می نهند . ]

کآتشِ وسواس را و غُصّه را / ز آن سخن بنشانَد و سازد دوا


تا اینکه بوسیلۀ آن کلام ، آتشِ دغدغۀ روحی و اندوهِ خود را تسکین دهد و آن را چاره سازد .

بهرِ این مقدار آتش شاندن / آبِ پاک و بَول یکسان شد به فن


برای فرونشاندن این مقدار از آتشِ اضطراب و دغدغۀ روحی آب زلال و ادرار عملاََ یکسان تلقّی می شود .

آتشِ وسواس را این بَول و آب / هر دو بنشانند همچون وقتِ خواب


زیرا آتشِ وسوسه و دغدغۀ روحی را می توان هم به وسیلۀ ادرار و هم آب زلال خاموش کرد . چنانکه وقتی شخص به خواب می رود موقتاََ از بارِ اضطراباتِ روحی او کاسته می شود . [ پس نزدِ ظاهربینان کلامِ حق با افسانه هیچ فرقی ندارد زیرا آنان می خواهند تفنّن کنند نه آنکه راهِ صلاح و رشاد را پیدا نمایند . در اینجا «بُول» کنایه از افسانه و «آب» کنایه از کلامِ حق است . ]

لیک گر واقف شوی زین آبِ پاک / که کلامِ ایزد است و رُوحناک


امّا اگر بدین امر واقف شوی که اینآبِ زلال همانا کلامِ زندۀ حضرت حق است . [ ادامه معنا در بیت بعدی آمده است . ]

نیست گردد وسوسۀ کُلّی ز جان / دل بباید رَه به سویِ گُلسِتان


همۀ وسوسه ها و دغدغه ها از روح بر طرف گردد . و دل به سویِ گلستان حقیقی راه پیدا می کند .

ز آنکه در باغیّ و در جویی پَرَد / هر که از سِرِّ صُحُف بُویی بَرَد


زیرا کسی که از اسرارِ کُتُبِ آسمانی بویی برده باشد . در بوستان ها و کنارِ جویبارهایِ معنوی پرواز می کند .

یا تو پنداری که رویِ اولیا / آنچنانکه هست می بینیم ما ؟


آیا تو می پنداری که ما رویِ اولیاء الله را آنچنان که هست می بینیم ؟ [ با چشمِ معمولی نمی توان اولیاء الله را دید . بلکه باید چشمِ حقیقت بین داشته باشی . از اینرو گفته اند : وَلی را جز وَلی نبیند . ]

در تعجّب مانده پیغمبر از آن / چون نمی بینند رویم مؤمنان ؟


پیامبر اکرم (ص) از این موضوع شگفت زده شده بود که چرا مؤمنان نمی توانند رویِ مرا مشاهده کنند ؟

چون نمی بینند نورِ رُوم خلق ؟ / که سَبَق بُرده است بر خورشیدِ شرق


چگونه مردم نورِ رُخسارۀ مرا که در تابناکی بر خورشیدِ مشرق غالب آمده نمی بینند ؟ ( سَبَق بُردن = فائق آمدن ، پیش افتادن ، سبقت گرفتن ) [ در حالی که شأنِ دیدارِ من اینست : « هر که مرا بیند خدای را دیده است » ]

ور همی بینند این حیرت چراست ؟ / تا که وحی آمد که آن رُو در خفاست


اگر نورِ رویِ مرا می بینند پس حیرت و سرگشتگی شان برای چیست ؟ تا اسنکه وحی به پیامبر(ص) نازل شد که صورتِ باطنی تو از دیدگانِ مردم پنهان است . یعنی کسی با دیدۀ ظاهر نمی تواند صورتِ باطنِ تو را مشاهده کند .

سویِ تو ماه است و سویِ خلق ، ابر / تا نبیند رایگان رُویِ تو گَبر


صورتِ حقیقیِ تو برای تو مثلِ ماهِ تابان ، روشن و آشکار است . امّا بر دیدگانِ مردم حجابی همچون ابر مانعِ دیدنِ ماهِ رخسار تو می گردد . و این بدان سبب است که حق ستیزان ، به رایگان صورتِ حقیقی تو را نبینند . ( گَبر = شرح بیت 2542 دفتر دوم ) [ اویسِ قرنی با اینکه حضرت را ندیده بود امّا صورتِ حقیقی او را مشاهده کرد امّا ابوجهل با اینکه هر روز آن حضرت را می دید . امّ صورتِ حقیقی او را هرگز ندید . شاید مولانا در این بیت به آیه 12 سورۀ مجادله نظر داشته است « ای کسانی که ایمان آورده اید . چون خواهید که با رسول خدا نجوا کنید . پیش از آن ( به فقیران ) صدقه دهید … » در شآن نزول این آیه آمده است که شماری از توانگران نزدِ رسول خدا می رفتند و دیدارِ خود را طول می دادند . این آیه نازل شد و گوشزد کرد که ابتدا به مستمندان صدقه دهید و سپس به دیدار رسول خدا بروید . طبرسی و ابوالفتوح رازی نوشته اند که ز آن پس کسی بدین شرط عمل نکرد جز حضرت علی (ع) . لذا این حکم بیش از یک روز دوام نیاورد و در آیه بعدی منسوخ شد . ( مجمع البیان ، ج 9 ، ص 252 و 253 و ابولفتوح رازی ، ج 9 ، ص 373 و 374 ) . ]

مولانا می گوید دیدنِ صورتِ حقیقیِ یامبر (ص) به این آسانی ها نیست بلکه باید از نَفس و دنیا بگذری و نیل به کمالاتِ والایِ معنوی به این آسانی ها به دست نمی آید . باید از وابستگی های نفسانی و لذّاتِ شهوانی چشم پوشی کرد و اِلّا آرزوی رسیدن به مراتبِ والایِ سلوک خواب و خیالی بیش نیست .

سویِ تو دانه است و ، سویِ خلق ، دام / تا ننوشد زین شرابِ خاص ، عام


برای آنکه عوام الناس از شرابِ خاصِ دیدارِ تو ننوشند . یعنی نتوانند بدونِ فدا کردنِ نَفس ، صورتِ حقیقی تو را ببینند . آن صورتِ حقیقی در نظرِ تو دانه است امّا در نظرِ آنها دام .

گفت یزدان که تَراهُم یَنظُرُون / نقشِ حمّامند هُم لایُبصِرُون


حق تعالی فرمود که ایشان را می بینی که به تو می نگرند . آنها مانندِ تصاویرِ منقوش بر دیوار حمام اند . تو را نمی بینند . ( نقشِ حمام = شرح بیت 2770 دفتر اوّل ) [ اشاره است به آیه 198 سورۀ اعراف « اگر ایشان را به هدایت بخوانی ، نشنوند . و بینی شان که به تو نگرند در حالی که نمی بینند » مفسران قرآن کریم ضمیر «هُم» را در این آیه هم به بت ها راجع می دانند و هم به مشرکان . این بیت بانظر دوم سازگار است و اگر نظر اوّل را ملحوظ داریم در اینصورت ، صورت پرستان و ظاهرگرایان به بُتِ بی روح تشبیه شده اند . ]

می نماید صورت ای صورت پَرست / کآن دو چشمِ مُردۀ او ناظر است


ای صورت پرست ، ظاهراََ چنین به نظر می رسد که تصویرِ منقوش بر دیوار نیز با دو چشمِ بی روح خود مشغولِ دیدن است . [ آدمیان فاقدِ معنا نیز گر چه ظاهراََ چشم دارند ولی نمی بینند . ]

پیشِ چشمِ نقش ، می آری ادب / کو چرا پاسم نمی دارد ؟ عجب !


تو ای صورت پرست ، از رویِ نادانی ، در برابرِ تصویرِ منقوش ، ادب و احترام را رعایت می کنی . و چون عکس العملی از طرفِ آن مشاهده نمی کنی . می گویی : شگفتا ! چرا آن نقش به این احترامِ من اعتنایی نمی کند ؟ [ ای صورت پرست ، آدمیانِ فاقدِ معنا نیز مانندِ همان نقوش ، روح و جانی ندارند . ]

از چه بس بی پاسخ است این نقشِ نیک / که نمی گوید سلامم را عَلیک ؟


چرا این نقشِ زیبا تا این اندازه ساکت است که حتی جوابِ سلامِ مرا نیز نمی دهد .

می نجنباند سَر و سِبلت ز جود / پاسِ آن که کردمش من صد سجود ؟


چرا به پاسِ آنکه صد مرتبه در برابرش تعظیم کردم از روی لطف و کرم سر و سبیل خود را نمی جنباند ؟ یعنی برای پاسخ ، حرکتی نمی کند ؟ [ پس ای سالک از دنیای دون ، لطف و نوازش طلب مکن که کالبدی است بی جان . و جانِ آن ، انسانِ کامل و عارفِ واصل است که مظهر اکملِ حق تعالی است . ]

حق اگر چه سَر نجنباند بُرون / پاسِ آن ذوقی دهد در اندرون


گر چه حضرت حق تعالی ظاهراََ در برابرِ عبادتی که به جای می آوری سری تکان نمی دهد . یعنی خداوند جسم نیست که در مقابلِ عبادت ما سر بجنباند . ولی به پاسِ عبادتِ تو ذوق و لطفی در دلت پدید می آورد که : [ ادامه معنا در بیت بعدی آمده است ]

که دو صد جنبیدن سَر ارزد آن / سَر چنین جُنبانَد آخِر عقل و جان


آن ذوق به صدها تعظیم و تکریم می ارزد . آری عقل و روح اینگونه سر می جنبانند و سپاس می گویند . [ جایز است که « عقل و جان » را « صاحبِ عقل و جان » بخوانیم . که در اینصورت کنایه از عرفای عِظام است . یعنی عارفان مانندِ اهلِ ظاهر نیستند که سپاس و تشکرشان ظاهری باشد . بلکه با نَفَسِ گرمِ خود دعا می کنند که در فلان شخص احوال و اذواق معنوی پدیدار گردد . ]

عقل را خدمت کُنی در اِجتهاد / پاسِ عقل آن است کافزاید رَشاد


اگر با سعی و جدیّت به صاحبِ عقلی خدمت کنی . پاسخی که از آن عقل به تو می دهد اینست که راهِ راست را بیشتر به تو نشان دهد . ( رَشاد = به راهِ راست رفتن ، هدایت شدن ، راستی ) [ مراد از «عقل» همان صاحب عقل است که کنایه از انسان کامل است . ]

حق نجنباند بظاهر سَر تو را / لیک سازد بر سَران ، سَرور تو را


حق تعالی ظاهراََ برای تو سری نمی جنباند . یعنی توجه و التفاتِ ظاهری به تو ندارد . امّا بر حسبِ باطن ، تو را سرورِ سروران می کند . [ پس حق تعالی با عنایت خَفیّه خود ، بندگانِ عابد و مطیعِ خود را در قلمروِ معنویت و کمال ، سلطان السلاطین می کند . ]

مر تو را چیزی دهد یزدان نهان / که سجودِ تو کنند اهلِ جهان


خداوند در نهان ، فضیلتی به تو عطا می کند که جهانیان در برابر تو خاضع و خاکسار شوند .

آنچنانکه داد سنگی را هنر / تا عزیزِ خلق شد یعنی که زَر


چنانکه حق تعالی به سنگ چنان هنری داده که نزدِ مردم ، عزیزالوجود شود . یعنی آن را به طلا مبدّل ساخته است . [ قدما عقیده داشتند که پدید آمدن جواهر معدنی از قبیلِ لعل و یاقوت بر اثرِ تابشِ طولانی آفتاب و فعل و انفعالاتِ معدنی پدید می آید ( شرح بیت 2592 دفتر اوّل ) ]

منظور بیت : همانطور که سنگ های معدنی تحتِ تأثیرِ نورِ آفتاب به جواهرِ گرانبها مبدّل می شوند . سنگِ وجودِ انسان نیز تحتِ  تربیتِ هادی صالح به طلای کمال مبدّل می شود .

قطرۀ آبی بیابد لطفِ حق / گوهر گردد بَرَد از زَر سَبَق


چنانکه یک قطره آب از لطف الهی برخوردار می شود و به یک دانه گوهر مبدّل می گردد . و از طلا نیز گرانبهاتر می شود . [ قدما عقیده داشتند که مروارید از دانه های باران نیسان بوجود می آید ( شرح بیت 21 دفتر اوّل ) ]

منظور بیت : همانطور که لطفِ الهی ، قطرۀ بی مقدار آب را به مروارید تبدیل می کند . می تواند وجودِ حقیر انسان را نیز به مروارید حکمت و معرفت مبدّل سازد .

جسم ، خاکست و چو حق تابیش داد / در جهانگیری چو مَه شد اوستاد


جسمِ آدمی خاک است . یعنی گوهرِ اصلی آن از خاک است . ولی چون خداوند پرتوی از لطف و عنایت خود را بدان افکند در جهانگیر شده مانندِ ماه ، استاد شد . یعنی همانطور که ماه ، نورِ خود را بر سراسرِ زمین می گسترد . انسان نیز با تربیت و تعلیمِ الهی به ماهی تابان مبدّل می گردد و سراسرِ زمین را نورافشانی می کند .

هین طلسم است این و نقشِ مُرده است / احمقان را چشمش از رَه بُرده است


بهوش باش که دنیا و اهلِ دنیا مانندِ صورتِ طلسم و نقوشِ بی جان هستند . امّا همین صورت های بی روح ، آدم های نادان را فریفته است .

منظور بیت : همانطور که طلسم ، اَشکال و صورت های مهیب و بی جان است که در سر گنجینه ها و دفینه ها رسم می شد . دنیا و اهلِ دنیا نیز گر چه ظاهراََ هست دارند . امّا نظیر همان نقوش بی جان اند . پس دل به آنان مبند . لیکن ظاهربینان مفتونِ آن نقوش اند .

می نماید او که چشمی می زند / ابلهان سازیده اند او را سند


چنین بنظر می رسد که آن نقوش به تو چشمک می زنند . یعنی خیال می کنی که آنان زنده اند و به تو اظهارِ لطف می کنند . از اینرو احمقان بدین این خیالِ بی اساس ، تکیه دارند و بدان دل خوش اند . یعنی دلشان به این خوش است که این نقوشِ بی روح به آنان کمک می کند . بدینسان از درگاهِ خدا دور می شوند و به این مُردگانِ زنده وش امید می بندند .

شرح و تفسیر بخش قبل                      شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه گفتن قبطی به سبطی که یک سبو از نیل پُر کُن

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟