قصۀ دو برادر زیبا و زشت در خانۀ افراد مجرد

قصۀ دو برادر زیبا و زشت در خانۀ افراد مجرد | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

قصۀ دو برادر زیبا و زشت در خانۀ افراد مجرد | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3843 تا 3886

نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

بخش : 7 از 20 ( قصۀ دو برادر زیبا و زشت در خانۀ افراد مجرد )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .

شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …

متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات قصۀ دو برادر زیبا و زشت در خانۀ افراد مجرد

ابیات 3843 الی 3886

3843) اَمرَدی و کوسه یی در انجمن / آمدند و مَجمَعی بُد در وطن

3844) مُشتَغل ماندند قومِ مُنتَجَب / روز رفت و ، شد زمانه ثُلثِ شب

3845) زآن عَزَب خانه نرفتند آن دو کس / هم بخفتند آن سو از بیمِ عسس

3846) کوسه را بُد بر زَنَخدان چار مو / لیک همچو ماهِ بدرش بود رُو

3847) کودکِ اَمرَد به صورت بود زشت / هم نهاد اندر پسِ کون بیست خِشت

3848) لوطیی دَب بُرد شب در اَنبُهی / خشت ها را نقل کرد آن مُشتَهی

3849) دست چون بر وی زد ، او از جا بجَست / گفت : هَی تو کیستی ای سگ پرست ؟

3850) گفت : این سی خشت چون انباشتی ؟ / گفت : تو سی خشت چون برداشتی ؟

3851) کودکِ بیمارم و از ضعفِ خَود / کردم اینجا احتیاط و مُرتَقَد

3852) گفت : اگر داری ز رنجوری تَفی / چون نرفتی جانبِ دارُالشَّفا ؟

3853) یا به خانه یک طبیبی مُشفِقی / که گشادی از سَقامت مِغلَقی ؟

3854) گفت : آخِر من کجا دانم شدن ؟ / که به هر جا می روم من مُمتَحَن

3855) چون تو زِندیقی پلیدی مُلحِدی / می برآرد سَر به پیشم چون ددی

3856) خانقاهی که بُوَد بهتر مکان / من ندیدم یک دَمی در وی امان

3857) رُو به من آرند مشتی حمزه خوار / چشم ها پُر نطفه ، کف خایه فشار

3858) وآنکه ناموسی است ، خود از زیر زیر / غمزه دُزدَد می دهد مالش به کیر

3859) خانقَه چون این بُوَد ، بازارِ عام / چون بُوَد ؟ خرگلّه و دیوانِ خام

3860) خر کجا ؟ ناموس و تقوی از کجا ؟ / خر چه داند خَشیَت و خوف و رجا ؟

3861) عقل باشد ایمنی و عدل جو / بر زن و بر مرد امّا عقل کو ؟

3862) ور گُریزم من ، رَوَم سویِ زنان / همچو یوسف افتم اندر اِفتتان

3863) یوسف از زن یافت زندان و فشار / من شوم توزیع بر پنجاه دار

3864) آن زنان از جاهلی بر من تنند / اولیاشان قصدِ جانِ من کنند

3865) نه ز مردان چاره دارم نه از زنان / چون کنم ؟ که نی از اینم ، نه از آن

3866) بعد از آن کودک به کوسه بنگریست / گفت : او با من دو مو از غم بَری ست

3867) فارغ است از خشت و از پیکارِ خشت / و ز چو تو مادرفروشِ کِنگِ زشت

3868) بر زَنَخ سه چهار مو بهرِ نُمون / بهتر از سی خشت گرداگردِ کون

3869) ذره یی سایۀ عنایت بهتر است / از هزاران کوششِ طاعت پَرَست

3870) زآنکه شیطان خشت طاعت بَرکنَد / گر دو صد خشت است ، خود را ره کُند

3871) خشت اگر پُرّ است ، بنهادۀ تو است / آن دو سه مو از عطایِ آن سو است

3872) در حقیقت هر یکی مو زآن ، کُهی ست / کآن امان نامۀ صِلۀ شاهنشهی ست

3873) تو اگر صد قفل بِنهی بر دَری / برکنَد آن جمله را خیره سری

3874) شِحنه یی از موم اگر مُهری نهد / پهلوانان را از آن ، دل بِشکُهد

3875) آن دو سه تارِ عنایت همچو کوه / سَدّ شد ، چون فَرِّ سیما در وُجُود

3876) خشت را مگذار ، ای نیکو سرشت / لیک هم ایمن مخُسب از دیوِ زشت

3877) رَو ، دو تا مو زآن کرم با دست آر / وآنگهان ایمن بخُسب و غم مدار

3878) نَومِ عالِم از عبادت بِه بُوَد / آنچنان علمی که مُستَنبِه بُوَد

3879) آن سکونِ سابِح ، اندر آشنا / بِه ز جهدِ اَعجَمی با دست و پا

3880) اعجمی زد دست و پا و ، غرق شد / می رود سبّاح ساکن چون عُمُد

3881) علم ، دریایی بی حدّ و کنار / طالبِ علم است غوّاصِ بِحار

3882) گر هزاران سال باشد عُمرِ او / او نگردد سیر خود از جستجو

3883) کان رسولِ حق بگفت اندر بیان / اینکه ، مَنهومان هُمالایَشبَعان

3884) طالبُ الدُّنیا و تُوفیراتُها / طالبُ العِلمِ وَ تَدبیراتُها

3885) پس درین قسمت چو بگماری نظر / غیرِ دنیا باشد این علم ، ای پدر

3886) غیرِ دنیا پس چه یاشد ؟ آخرت / کِت کَنَد زین جا و باشد رهبرت

شرح و تفسیر قصۀ دو برادر زیبا و زشت در خانۀ افراد مجرد

دو برادر کم سن و سال به خانقاهی که مخصوص افراد مجرد بود درآمدند . یکی از آن دو چهره ای بغایت صاف و زیبا داشت و فقط چند تارِ موی بر اطرافِ چانه اش دمیده بود . امّا آن دیگری زشت روی بود ولی هیچ مویی بر صورتش نرُسته بود . اولی را اصطلاحاََ کوسه گویند و دومی را اَمرَد . رندان خانقاه از همان بدو ورود به نوجوان اَمرَد طمع بستند و کوسه را نادیده انگاشتند . چرا که چند تارِ موی رُسته بدو هیأتی مردانه بخشیده بود . اَمرَد که از سوء نظر رندان آگاهی داشت برای احتیاط و محکم کاری با تعدادی خِشت حصاری در اطراف خود برپا ساخت . یکی از رندان که از سرِ شب تا نیمۀ شب از هیجان شهوت بیدار مانده بود . پاورچین پاورچین آهنگ وی کرد . خشت ها را یک یک کنار بنهاد . ناگهان اَمرَد از جا برجهید و بانگ و فریاد برآورد و دشنام همی آغازید . در این اثنا به برادر کوسه اش اشارت کرد و با تاب و حسرت گفت : او به خاطر چند تارِ موی که بر اطراف چانه اش رُسته از سوء قصد رندان رَسته است . الحق که چند تارِ موی از حصارِ خشتین من ایمنی سازتر است .

این حکایت از حکایات به ظاهر هَزل مثنوی است لیکن نتایجی که مولانا از این حکایت به دست خواننده می دهد واقعاََ حیرت انگیز است و این شیوۀ تعلیمی خاصّ اوست . «هَزلِ من هزل نیست ، تعلیم است » او در این حکایت نمایی از جامعه بدون زن را ترسیم می کند . جامعۀ بدونِ زن غرقِ در فساد و رندی است . مولانا در این حکایت خانقاهیانِ هوی پَرَست را مورد نقد قرار داده و شمّه ای از اوضاع اجتماعی و اخلاقی عصر خود را بازگو کرده است . به تعبیر او صوفیّه بدکاره و شکمباره ، ننگِ صوفیّه صافیّه اند .

این حکایت در واقع مضمون بیت 3839 بخش قبل است که به نحو تفصیل در این حکایت باز شده است و نتایج آن از بیت 3869 همین بخش آغاز می شود . خلاصۀ مقصود این حکایت اینست که سلوک با جذبه و عنایت ربّانی بهتر و بالاتر از سلوکی است که فقط متکی بر سعی و مجاهدت سالک باشد . آن چند تارِ موی ، کنایه از جذبۀ الهی است و آن خشت ها کنایه از سعی و مجاهدت شخصی . و آن رندِ لواط کار کنایه از شیطان . شیطان نمی تواند به مجذوبان الهی تعدی آورد . امّا می تواند خشتِ طاعات را از اهلِ طاعت جدا کند و آنان را در برابر خود بی دِژ و حصار سازد .

اَمرَدی و کوسه یی در انجمن / آمدند و مَجمَعی بُد در وطن


شخصی ساده زنخ همراه شخصی کوسه به محفلی که در شهر بر پا شده بود درآمدند . [ اَمرَد = آنکه صورتی صاف و بی موی دارد / کوسه = آنکه در صورتش فقط چند تار موی رُسته باشد ]

مُشتَغل ماندند قومِ مُنتَجَب / روز رفت و ، شد زمانه ثُلثِ شب


جمعی برگزیده در آن محفل مشغول صحبت بودند که روز پایان یافت و حتّی سه پاس از شب هم سپری شد . [ مُنتَجَب = برگزیده ]

زآن عَزَب خانه نرفتند آن دو کس / هم بخفتند آن سو از بیمِ عسس


آن دو نفر از خانۀ مجرّدان بیرون نرفتند . بلکه از ترس شبگردان همانجا خوابیدند . [ عَزَب خانه = خانه ای که در آن افراد مجرّد زندگی کنند / عسس = داروغۀ شهر ]

کوسه را بُد بر زَنَخدان چار مو / لیک همچو ماهِ بدرش بود رُو


کوسه بر چانه اش چهار تارِ موی رُسته بود . و رخساره اش مانند ماهِ شب چهاره می درخشید .

کودکِ اَمرَد به صورت بود زشت / هم نهاد اندر پسِ کون بیست خِشت


امّا کودک ساده زَنَخ که چهره ای زشت داشت بیست خِشت را حصارِ ماتحتِ خویش کرد .

لوطیی دَب بُرد شب در اَنبُهی / خشت ها را نقل کرد آن مُشتَهی


لوطیی شبانه در میانِ انبوهِ خفتگان ، پاورچین پاورچین به سویِ پسرکِ ساده زَنَخ حرکت کرد و آن لوطی شهوت پَرَست خشت ها را یکان یکان از اطرافِ او برداشت . [ دَب = نرم و آهسته رفتن / مُشتَهی = دارای میل و شهوت ]

دست چون بر وی زد ، او از جا بجَست / گفت : هَی تو کیستی ای سگ پرست ؟


همینکه لوطی دست به آن نوجوان ساده زَنَخ زد . از جا پرید و گفت : آهای ، ای سگ پَرَست تو کیستی ؟

گفت : این سی خشت چون انباشتی ؟ / گفت : تو سی خشت چون برداشتی ؟


لوطی گفت : تو این سی خشت را چگونه حصار ماتحتِ خود کرده ای ؟ آن ساده زَنَخ گفت : تو سی خشت را چگونه برداشتی ؟

کودکِ بیمارم و از ضعفِ خَود / کردم اینجا احتیاط و مُرتَقَد


پسرک گفت : من کودکی بیمارم و به سبب ناتوانی خود احتیاط کردم و در اینجا بیتوته نمودم . [ مُرتَقَد = محل خوابیدن ، خواب جای ]

گفت : اگر داری ز رنجوری تَفی / چون نرفتی جانبِ دارُالشَّفا ؟


لوطی گفت : اگر به سبب بیماری دچار تب شده ای . پس چرا به شفاخانه نرفتی ؟ ( تَف = حرارت ، تب ) [ «الشَّفا» را باید به صورت ممال یعنی «الشَّفی» خواند تا قافیه مناسب آید . ]

یا به خانه یک طبیبی مُشفِقی / که گشادی از سَقامت مِغلَقی ؟


یا چرا به خانۀ طبیب مهربانی نرفتی تا بیماری تو را درمان کند ؟ [ «گشودن قفلِ بیماری» کنایه از درمان کردن است / سَقامت = بیماری / مِغلَق = چِفتِ دَر ، کُلون ، قفل ]

گفت : آخِر من کجا دانم شدن ؟ / که به هر جا می روم من مُمتَحَن


پسرک گفت : آخر من کجا می توانم بروم ؟ منِ رنج دیده به هر جا که روم . ( مُمتَحَن = آنکه محنت کشیده ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]

چون تو زِندیقی پلیدی مُلحِدی / می برآرد سَر به پیشم چون ددی


کافر پلید و بی دینی مثلِ تو مانند حیوان درنده در کنارم حاضر می شود .

خانقاهی که بُوَد بهتر مکان / من ندیدم یک دَمی در وی امان


حتّی خانقاه که بهترین مکان است . لحظه ای در آن احساس امنیّت نمی کنم .

رُو به من آرند مشتی حمزه خوار / چشم ها پُر نطفه ، کف خایه فشار


چرا که گروهی از صوفیان شکم پرست با چشمانی پُر شهوت آلت خود را به دست می گیرند و سرغ من می آیند . [ حمزه خوار = مجازاََ به معنی شکم پرست / چشم های پُر نطفه = کنایه از غلبۀ شهوت جنسی است ، یعنی به قدری آتش شهوت در آنان شدّت دارد که از چشمانشان آشکار می شود ]

وآنکه ناموسی است ، خود از زیر زیر / غمزه دُزدَد می دهد مالش به کیر


و تازه آنکه برای آبرو و موقعیّت خود حفظ ظاهر می کند . زیر زیرکی چشم چرانی می کند و آلتش را می مالد . یعنی استمنا می کند .

خانقَه چون این بُوَد ، بازارِ عام / چون بُوَد ؟ خرگلّه و دیوانِ خام


وقتی که خانقاه این باشد . ببین در سطح عمومی جامعه چه می گذرد ؟ همان جامعه ای که گویی گلّۀ خران و شیاطین خام طبع در ان ازدحام کرده اند . [ نقدی است بر اوضاع اجتماعی آن دوران که فساد اخلاق در پشتِ حجاب تنزّه طلبی و تقدّس نمایی جامعه را بیمار کرده بود . ]

خر کجا ؟ ناموس و تقوی از کجا ؟ / خر چه داند خَشیَت و خوف و رجا ؟


خر کجا ناموس و اخلاق سرش می شود ؟ خر چه می داند که ترس و بیم از خدا و امید بدو یعنی چه ؟

عقل باشد ایمنی و عدل جو / بر زن و بر مرد امّا عقل کو ؟


عقل برای زن و مرد امنیّت و عدالت به همراه می آورد . امّا عق کو و کجاست ؟

ور گُریزم من ، رَوَم سویِ زنان / همچو یوسف افتم اندر اِفتتان


و اگر فرار کنم و پیش زنان بروم مانند حضرت یوسف (ع) به فتنه دچار می آیم . [ اِفتتان = به فتنه درآمدن ، دچار فتنه شدن ]

یوسف از زن یافت زندان و فشار / من شوم توزیع بر پنجاه دار


وقتی که یوسف (ع) با ان عظمت روح و نزاهت نَفس از دست زنان به زندان و رنج و عذاب دچار آید . مسلماََ مرا به پنجاه دار آویزان می کنند . [ یوسف (ع) با آن همه پاکی و کفِّ نَفسی که داشت زنان ، آن بلاها را بر سرش آوردند . وای به حالِ من که ذرّه ای از صدق و صفای یوسف را ندارم و به محض دعوت زنان به تباهی افتم و به جزای تباه کاری ، عذاب مرا سخت فرو گیرد . ]

آن زنان از جاهلی بر من تنند / اولیاشان قصدِ جانِ من کنند


آن زنان مفسده جو به جهت نادانی با من مراوده می کنند . و آنگه کسان و محارم آنان آهنگِ قتل من کنند .

نه ز مردان چاره دارم نه از زنان / چون کنم ؟ که نی از اینم ، نه از آن


نه از دست مردان چاره دارم و نه از دست زنان . چه کنم که نه از اینانم و نه از آنان ؟

بعد از آن کودک به کوسه بنگریست / گفت : او با من دو مو از غم بَری ست


سپس پسرک با حسرت به برادر کوسۀ خود نگاهی کرد و به آن لوطی گفت : ببین این کوسه با آن چند تارِ مویی که بر صورتش رُسته از غم و غصّه رَسته است . یعنی کسی بدو نگاه بَد نتواند کردن .

فارغ است از خشت و از پیکارِ خشت / و ز چو تو مادرفروشِ کِنگِ زشت


خیالش از زحمت خشت نهادن بر اطراف نشیمنگاهش و نیز از دست لوطی جلف و بَد هیبت مادر فلانی مثلِ تو آسوده است . [ کِنگ = قوی هیکل ، درشت اندام ]

بر زَنَخ سه چهار مو بهرِ نُمون / بهتر از سی خشت گرداگردِ کون


اگر سه چهار تارِ مو بر چانه بروید که علامت مرد بودن باشد . بهتر است از سی خشتی است که بر اطراف ماتحت نهاده گردد . [ نُمون = نمودار ، مثل ، نماینده ، علامت ]

ذره یی سایۀ عنایت بهتر است / از هزاران کوششِ طاعت پَرَست


ذرّه ای سایۀ عنایت ربّانی از هزاران تلاشِ اهلِ طاعت بهتر و بالاتر است . [ این بیت و ابیات بعد نتیجه گیری عارفانه مولانا از این حکایت است . ]

زآنکه شیطان خشت طاعت بَرکنَد / گر دو صد خشت است ، خود را ره کُند


زیرا شیطان خشت های طاعت را یکی یکی از جایش برمی دارد . حتّی اگر دویست خشت هم باشد آنها را برمی دارد و راهِ نفوذ خود را باز می کند . [ دو بیت اخیر این نکته را افاده کرده که سلوک با جذبۀ الهی بسی بهتر و مطمئن تر از سلوک با جدّ و جهد شخصی است . ]

خشت اگر پُرّ است ، بنهادۀ تو است / آن دو سه مو از عطایِ آن سو است


اگر فرضاََ تعداد خشت ها زیاد باشد . تو آنها را جمع کرده ای . در حالی که آن چند تارِ مو عطیه ای الهی است . [ منظور اینکه جذبۀ الهی ولو اندک ، از کوه طاعات و جدّ و جهد شخصیِ سالک برتر و بالاتر است . ]

در حقیقت هر یکی مو زآن ، کُهی ست / کآن امان نامۀ صِلۀ شاهنشهی ست


در حقیقت هر تارِ مویِ رُسته بر چانه همچون کوهی عظیم است . زیرا آن تارِ مو به منزلۀ امان نامه ای است که شاهِ جهان هستی به آدمی عطا فرموده است .

تو اگر صد قفل بِنهی بر دَری / برکنَد آن جمله را خیره سری


برای مثال ، اگر تو صد قفل بر دَری ببندی . شخصی ناتوان همۀ آن قفل ها را می شکند و برمی دارد . [ خیره سر = گستاخ ، احمق ، پریشان ، با توجه به بیت بعدی به معنی آدم ضعیف و ناتوان ]

شِحنه یی از موم اگر مُهری نهد / پهلوانان را از آن ، دل بِشکُهد


ولی اگر داروغه ای مهری از موم بر دری بزند . حتّی یلان و پهلوانان نیز جرأت نمی کنند بدان دست زنند . [ بِشکُهد = بترسد ]

آن دو سه تارِ عنایت همچو کوه / سَدّ شد ، چون فَرِّ سیما در وُجُود


آن دو سه تارِ موی عنایت الهی که بر صورت جان رُسته است همچون کوه ، سدّی است در مقابل شیطان . چنانکه نور الهی که در چهرۀ بندگان خالص می تابد سدِّ راهِ شیطان و شیطان صفتان است . ( فرّ = فروغ ایزدی ، شکوه و جلال ) [ «فرِّ سیما در وجوه» اشاره است به قسمتی از آیه 29 سورۀ فتح « … نشانۀ آنان در رخساره شان است و این نشانه از آثار سجده است … » ]

خشت را مگذار ، ای نیکو سرشت / لیک هم ایمن مخُسب از دیوِ زشت


ای نیک طبع ، خشتِ طاعت و عبادت را ترک مگو . ولی در عین حال از شرِّ شیطان زشت آسوده مخواب . یعنی درست است که طاعت و تلاش بنده در مقابل نیم جذبۀ الهی هیچ است . ولی مبادا که خیال کنی به امید جذبۀ الهی باید دست روی دست بگذاری و طاعات و عبادات را تعطیل کنی .

رَو ، دو تا مو زآن کرم با دست آر / وآنگهان ایمن بخُسب و غم مدار


ابتدا برو دو تارِ مو از کرامت الهی به دست آور سپس آسوده بخواب و غصّه مخور .

نَومِ عالِم از عبادت بِه بُوَد / آنچنان علمی که مُستَنبِه بُوَد


خواب دانشمند از عبادت عوام النّاس بهتر و بالاتر است . البته علمی که جویای آگاهی و بیداردلی باشد . نه علمی که بر عُجب و نخوتِ صاحبِ علم بیفزاید . [ مُستَنبِه = هوشیار ، بیدار ، جویندۀ آگاهی و بیداری ]

آن سکونِ سابِح ، اندر آشنا / بِه ز جهدِ اَعجَمی با دست و پا


یا مثلاََ بی حرکت ماندن شناگر در اثنای شنا از دست و پا زدن و جُنب و جوش کسی که شنا نمی داند بهتر است . ( سابِح = شناگر ) [ آن که در فنِّ شنا تسلط دارد گاه مانند مُرده روی آب ساکن و بی حرکت می ماند و آب نیز با او به ملایمت و ملاطفت رفتار می کند . امّ آن که شنا نمی داند بیهوده در میان آب دست و پا می زند و سخت تقلا می کند . ولی نهایتاََ غرق هم می شود . «شناگر» تمثیل عارفان بالله است که در بحر الهی خود را مُرده می سازند و آن که شنا نمی داند . تمثیل آنانی است که خیال می کنند بی جذبۀ الهی راه به جایی توانند برد . ]

اعجمی زد دست و پا و ، غرق شد / می رود سبّاح ساکن چون عُمُد


آنکه شنا نمی داند دست و پایی می زند و نهایتاََ غرق می شود . ولی شناگر ماهر مانند تیرچه های چوبی روی آب ، نرم و آرام می رود . [ عُمُد = ستونها ، جمع عمود ، در اینجا منظور الوار و تیرک های چوبی است ]

علم ، دریایی بی حدّ و کنار / طالبِ علم است غوّاصِ بِحار


دانش ، دریایی نامحدود و بیکرانه است . و جویندۀ دانش به مثابۀ غوّاصِ دریاهاست .

گر هزاران سال باشد عُمرِ او / او نگردد سیر خود از جستجو


اگر جویندۀ دانش هزاران سال هم که عمر کند از جستجوی دانش و علاقۀ به دانش اندوزی سیر نمی شود .

کان رسولِ حق بگفت اندر بیان / اینکه ، مَنهومان هُمالایَشبَعان


رسول خدا در بیان این مطلب فرموده است که : دو خورنده اند که سیر نمی نشوند . [ ادامه مضمون حدیث در بیت بعدی آمده است . ]

طالبُ الدُّنیا و تُوفیراتُها / طالبُ العِلمِ وَ تَدبیراتُها


خواهان دنیا و زخارف آن . خواهان دانش و اندیشه های آن .

پس درین قسمت چو بگماری نظر / غیرِ دنیا باشد این علم ، ای پدر


پدر چان ، اگر به این تقسیم بندی خوب دقّت کنی در خواهی یافت که این علم ، یعنی علم آخرت غیر از علم دنیاست .

غیرِ دنیا پس چه یاشد ؟ آخرت / کِت کَنَد زین جا و باشد رهبرت


پس غیرِ دنیا چیست ؟ آخرت ، یعنی هر چیز که علم دنیوی نباشد . قطعاََ علم اُخروی است . و علم اخروی تو را از جایگاه تنگ دنیا آزاد می کند و راهبرت می شود . [ این بیت نیز تأکیدی است بر بیت قبل ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه قصۀ دو برادر زیبا و زشت در خانۀ افراد مجرد

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟