متهم کردن شیخ را با دزدان و بریدن دستش | شرح و تفسیر

متهم کردن شیخ را با دزدان و بریدن دستش | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

متهم کردن شیخ را با دزدان و بریدن دستش | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 1678 تا 1720

نام حکایت : حکایت درویشی که در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت خلوت

بخش : 5 از 11 ( متهم کردن شیخ را با دزدان و بریدن دستش )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت درویشی که در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت خلوت

درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست . در آن کوهسار ، درختان سیب و گلابی و انار ، فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در همانجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود . روزی آن درویش با خدای خود عهد می کند که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد .درویش مدّتی بر این پیمان ، پایدار ماند تا آنکه قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد . از آن پس دیگر هیچ میوه ای از شاخه ها بر زمین نمی ریخت و …

متن کامل « حکایت درویشی که در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت خلوت » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار متهم کردن شیخ را با دزدان و بریدن دستش

ابیات 1678 الی 1720

1678) بیست از دزدان بُدند آنجا و بیش / بخش می کردند مسروقاتِ خویش

1679) شِحنه را غمّاز آگه کرده بود / مردمِ شِحنه برافتادند زود

1680) هم بدان جا پایِ چپّ و ، دستِ راست / جمله را ببرید و غوغایی بخاست

1681) دستِ زاهد هم بریده شد غلط  / پاش را می خواست هم کردن سقط

1682) در زمان آمد سواری بس گُزین / بانگ زد بر عَوان کای سگ ببین

1683) این فلان شیخ است و ، اَبدالِ خدا / دستِ او را تو چرا کردی جدا ؟

1684) آن عَوان بدرید جامه تیز رفت / پیشِ شِحنه داد آگاهیش تفت

1685) شِحنه آمد ، پا برهنه عذر خواه / که : ندانستم ، خدا بر من گواه

1686) هین بِحِل کُن مر مرا زین کارِ زشت / ای کریم و ، سرورِ اهلِ بهشت

1687) گفت : می دانم سبب این نیش را / می شناسم من گناهِ خویش را

1688) من شکستم حرمتِ اَیمانِ او / پس یَمینم بُرد دادِستانِ او

1689) من شکستم عهد و ، دانستم بَد است / تا رسید آن شومیِ جُرأت به دست

1690) دستِ ما و ، پایِ ما و ، مغز و پوست / باد ای والی فِدای حکمِ دوست

1691) قسمِ من بود این ، تو را کردم حَلال / تو ندانستی ، تو را نَبوَد وَبال

1692) و آن که او دانست ، او فرمان رواست / با خدا سامانِ پیچیدن کجاست ؟

1693) ای بسا مرغی پَریده دانه جُو / که بُریده حلقِ او هم حلق او

1694) ای بسا مرغی ز معده و ز مَغَص / بر کنارِ بام ، محبوسِ قفص

1695) ای بسا ماهی در آبِ دُور دست / گشته از حرصِ گلو ، مأخودِ شَست

1696) ای بسا مستورِ در پرده بُده / شومیِ فرج و ، گلو رسوا شده

1697) ای بسا قاضیِ حِبرِ نیک خو / از گلو و رشوتی او زرد رُو

1698) بلکه در هاروت و ماروت آن شراب / از عُروجِ چرخشان شد سدِ باب

1699) بایزید از بهرِ این کرد احتراز / دید در خود کاهلی اندر نماز

1700) از سبب اندیشه کرد آن ذُولُباب / دید علّت ، خوردنِ بسیار از آب

1701) گفت : تا سالی نخواهم خورد آب / آنچنان کرد و ، خدایش داد تاب

1702) این کمینه جهدِ او بُد بهرِ دین / گشت او سلطان و قُطبُ العارفین

1703) چون بریده شد برای حلق ، دست / مردِ زاهد را درِ شَکوا ببست

1704) شیخِ اَقطع گشت نامش پیشِ خلق / کرد معروفش بدین آفاتِ حلق

1705) در عریش او را یکی زایر بیافت / کو به هر دو دست می زنبیل بافت

1706) گفت او را : ای عدوِ جانِ خویش / در عریشم آمدی سر کرده پیش ؟

1707) این چرا کردی شتاب اندر سِباق ؟ / گفت : از افراطِ مِهر و اشتیاق

1708) پس تبسّم کرد و گفت : اکنون بیا / لیک مخفی دار این را ای کیا

1709) تا نمیرم من ، مگو این با کسی / نی قرینی ، نی حبیبی ، نی خسی

1710) بعد از آن قومی دگر از روزَنش / مطلع گشتند بر بافیدنش

1711) گفت : حکمت را تو دانی کردگار / من کنم پنهان ، تو کردی اشکار

1712) آمد اِلهامش که : یک چندی بُدند / که در این غم بر تو مُنکِر می شدند

1713) که مگر سالوس بود او در طریق / که خدا رسواش کرد اندر فریق

1714) من نخواهم کآن رمه کافر شوند / در ضلالت در گمانِ بَد روند

1715) این کرامت را بکردیم آشکار / که دهیمت دست اندر وقتِ کار

1716) تا که آن بیچارگانِ بَد گُمان / رد نگردند از جَنابِ آسمان

1717) من تو را بی این کرامت ها ز پیش / خود تسلّی دادَمی از ذاتِ خویش

1718) این کرامت بهرِ ایشان دادمت / وین چراغ از بهرِ آن بنهادمت

1719) تو از آن بگذشته یی کز مرگِ تن / ترسی ، وَز تفریقِ اجزایِ بدن

1720) وهمِ تفریقِ سر و پا از تو رفت / دفعِ وهم ، اِسپر رسیدت نیک زَفت

شرح و تفسیر متهم کردن شیخ را با دزدان و بریدن دستش

بیست از دزدان بُدند آنجا و بیش / بخش می کردند مسروقاتِ خویش


در آنجا حدوداََ بیت نفر دزد و یا بیشتر از این تعداد بودند که سرگرم تقسیم اموالِ مسروقه بودند .

شِحنه را غمّاز آگه کرده بود / مردمِ شِحنه برافتادند زود


خبرچینِ حکومتی ، این ماجرا را به گوشِ داروغه رسانید و بی درنگ مأمورانِ داروغه سررسیدند و همۀ دزدان را دستگیر کردند . [ غَمّاز = بسیار سخن چین ، در اینجا یعنی جاسوس ]

هم بدان جا پایِ چپّ و ، دستِ راست / جمله را ببرید و غوغایی بخاست


و در همانجا ، پای چپ و دستِ راستِ هر یک از دزدان را بُریدند و خلاصه هنگامه ای بر پا شد . [ در سورۀ مائده ، آیه 33 یکی از مجازات های «مُحارب» و «مُفسِد» بریدن دست و پاست به خلاف ]

دستِ زاهد هم بریده شد غلط  / پاش را می خواست هم کردن سقط


دستِ آن مردِ پارسا نیز در آن گیر و دار اشتباهاََ بریده شد . و تازه می خواستند پای او را نیز قطع کنند که بخت ، یارش شد .

در زمان آمد سواری بس گُزین / بانگ زد بر عَوان کای سگ ببین


در آن لحظه ، یک سوارِ برگزیده و برجسته سررسید و بر سرِ آن مأمورِ حکومتی فریاد زد و گفت ، نگاه کن ببین داری چکار می کنی .

این فلان شیخ است و ، اَبدالِ خدا / دستِ او را تو چرا کردی جدا ؟


این شخص ( شیخ اقطع ) همان زاهد عالی مقام است و از اولیاء الله ، چرا دستش را قطع کردی ؟

آن عَوان بدرید جامه تیز رفت / پیشِ شِحنه داد آگاهیش تفت


آن مأمور تا این حرف را شنید لباسش را از روی ناراحتی پاره کرد و بیدرنگ نزدِ داروغه رفت و با تب و تاب جریان را بازگو کرد .

شِحنه آمد ، پا برهنه عذر خواه / که : ندانستم ، خدا بر من گواه


داروغه با پای برهنه برای عذرخواهی آمد و گفت : ای شیخِ بزرگوار ، خدا گواه است که من تو را نشناختم .

هین بِحِل کُن مر مرا زین کارِ زشت / ای کریم و ، سرورِ اهلِ بهشت


ای مردِ بزرگوار و ای سرور بهشتیان ، این کارِ زشت و قبیح را بر من حلال کن .

گفت : می دانم سبب این نیش را / می شناسم من گناهِ خویش را


شیخ اقطع در جواب گفت : من سببِ این کیفر را می دانم و گناه خود را نیز می دانم .

من شکستم حرمتِ اَیمانِ او / پس یَمینم بُرد دادِستانِ او


این من بودم که حرمتِ سوگندهای به آن حضرت را شکستم و نتوانستم بر عهدِ خود پایدار بمانم . بنابراین دادستان آن حضرت ( یا عدالت و دادرسی او ) دستِ راستِ مرا بُرید .  [ یکی از ویژگی های مثنوی بکار گیری لغات و تعبیراتِ تازه و بدیع است از آن جمله «دادستان» که به معنی عدالت و دادرسی بکار رفته است ( سرِ نی ، ج 1 ، ص 230 ) / اَیمان = جمع یمین به معنی سوگند / یَمین = دستِ راست ]

من شکستم عهد و ، دانستم بَد است / تا رسید آن شومیِ جُرأت به دست


من عهدِ حق تعالی را شکستم در حالیکه می دانستم که پیمان گُسلی کاری نارواست . در نتیجه ناخجستگی این گستاخی گریبانم را گرفت و دستم را بر باد داد .

دستِ ما و ، پایِ ما و ، مغز و پوست / باد ای والی فِدای حکمِ دوست


شیخ دوباره که به آن داروغه که به عذر خواهی آمده بود گفت : ای داروغه ، دست ما و پای ما و مغز و پوستِ ما فدای حکمِ دوست باد . [ این بیت در بیان رضا به قضاست ]

قسمِ من بود این ، تو را کردم حَلال / تو ندانستی ، تو را نَبوَد وَبال


این سرنوشتِ من بود ، تو را حلال کردم . زیرا تو نمی دانستی و عمداََ هم این کار را نکردی . بنابراین این امر ، وبالِ تو نمی شود .

و آن که او دانست ، او فرمان رواست / با خدا سامانِ پیچیدن کجاست ؟


و آن کسی که نسبت به حالِ من واقف است و از من خبر دارد ، او فرمانرواست . یعنی تنها اوست که حکمش روا و بجاست . چگونه می توان با مشیّتِ خدا درافتاد ؟

ای بسا مرغی پَریده دانه جُو / که بُریده حلقِ او هم حلق او


برای مثال ، بسیارند پرندگانی که برای جُستن دانه به پرواز درمی آیند ، ولی گلوی او باعث می شود که گلویش بُریده شود . یعنی میل به خوردن و فرودادن دانه سبب می شود که اسیر صیاد گردد و خونش ریخته شود . [ حَلق = گلو ، در مثنوی به کرّات در معنی شکم و شکمبارگی و امیالِ پستِ حیوانی بکار رفته است ، شرح بیت 11 دفتر دوم ]

ای بسا مرغی ز معده و ز مَغَص / بر کنارِ بام ، محبوسِ قفص


مثال دیگر ، چه بسیارند پرندگانی که بر اثرِ میل به خوردن دانه و سیر کردن شکمِ گرسنه خود در کنار بام ، زندانی قفس شوند . [ مَغص = دردِ شکم ، پیچش ناف و شکم ، منظور پیچش ومالشی است که بر اثر گرسنگی پدید آید . ]

ای بسا ماهی در آبِ دُور دست / گشته از حرصِ گلو ، مأخودِ شَست


مثال دیگر ، چه بسیارند ماهیانی که در آب های دوردست و در ژرفنای آب های دور از دسترس ، از هر بلایی محفوظ اند . اما حرص خوردن باعث می شود که اسیر دامِ صیاد شوند . [ شَست = قلابِ ماهیگیری ]

ای بسا مستورِ در پرده بُده / شومیِ فرج و ، گلو رسوا شده


مثال دیگر ، چه بسیارند مردمی که در پوششی از عفّت و پاکدامنی به سر می برند امّا نامبارکی غرایز شهوانی و نیاز به غذا باعث می شود که کارشان به رسوایی و فحشا کشیده شود . ( فرج = لفظاََ به معنی شکاف است و کنایه از اندام تناسلی مرد و زن )  [ به فحوای آیه 268 سورۀ بقره ، فقر و فحشا ، پدیده ای شیطانی است . فحشا همراهِ فقر وارد می شود . از اینرو هیچ انسانی فطرتاََ تباهکاری را بر پاکدامنی ترجیح نمی دهد . امّا وقتی مناسباتِ اجتماعی ، عادلانه نباشد ، غالبِ مردم دچارِ فقر می شوند و به ناچار عده ای از آنان تن به زشتی می دهند و ]

ای بسا قاضیِ حِبرِ نیک خو / از گلو و رشوتی او زرد رُو


چه بسیارند قضاتِ دانشمند و خوش اخلاقی که بر اثر آزمندی و رشوه خوار در نزدِ خدا و خلق شرمسار شده اند .[ حضرت ختمی مرتبت (ص) می فرمایند : « لعنت کند خدا ، رشوه دهنده و رشوه گیرنده را ]

حِبر = دانشمند ، عالِم ، در اصل به معنی اثر مطلوب و گاه نیز بر زینت و آثارِ شادی و بهجتی که در چهره نمایان می شود اطلاق می گردد . از اینرو به عالِم و دانشمند ، حِبر می گویند که آثار مطلوبی از آنها در جامعه باقی می ماند . جمع آن اَحبار است .

بلکه در هاروت و ماروت آن شراب / از عُروجِ چرخشان شد سدِ باب


بلکه شرابِ شهوت و دنیاطلبی حتی هاروت و ماروت را نیز از عروجِ به آسمان ها باز داشت . [ بنا به روایت ، زنی به نامِ زُهره نزدِ این دو از شوی خود گِله آغازید و آن دو از دیدار آن زن مقهورِ شهوات نفسانی شدند و تقاضای کامجویی کردند و آن زنِ فریفتار به آن دو گفت : این کار میسر نشود مگر به انجام یکی از این دو کار ، یا باده بنوشید و یا شوی مرا بکشید . آن دو پیمودن باده را گزیدند و از کُشتن حَذر کردند . اما وقتی باده نوشیدند عقل را نیز از دست بدادند و خون نیز ریختند . بدین سان از معنویت عاری شدند ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 628 و 629 ) توضیح بیشتر در باره هاروت و ماروت در شرح ابیات 3321 تا 3343 دفتر اوّل و 3344 تا 3359 دفتر اوّل و شرح ابیات 2468 و 2469 دفتر دوم ]

بایزید از بهرِ این کرد احتراز / دید در خود کاهلی اندر نماز


بایزید بسطامی وقتی احساس کرد که در نمازگزاردن ، بی حال و خموده است . دست از خوردن و نوشیدن آب برداشت . [ شرح حال بایزید بسطامی در شرح بیت 2275 دفتر اوّل و شرح بیت 927 دفتر دوم ]

از سبب اندیشه کرد آن ذُولُباب / دید علّت ، خوردنِ بسیار از آب


بایزید در سببِ این سستی و خمودگی جستجو کرد و بالاخره به این نتیجه رسید که سببِ آن ، نوشیدن آبِ فراوان است .

گفت : تا سالی نخواهم خورد آب / آنچنان کرد و ، خدایش داد تاب


پس با خود قرار گذاشت که تا یک سالِ تمام آب نخورد و بر سرِ این پیمان نیز ایستادگی کرد و خدا نیز به او تاب و توان داد . [ اگر «تاب» را به معنی درخشش بگیریم باید بگوییم که خدا باطن او را نورانی کرد . سه بیت اخیر اشاره است به این مطلب « نقل است که بایزید را گفتند که از مجاهدۀ خود ما را چیزی بگو ، گفت : اگر از بزرگتر گویم ، طاقت ندارید . اما از کمترین بگویم : روزی نَفس را کاری بفرمودم ، فرمان نبرد ، یک سالی آب ندادم . گفتم : یا نَفس ، تن در طاعت ده یا در تشنگی جان بده ( تذکرة اولیاء با مقدمه میرزا محمد خان قزوینی ، ص 148 ) » مسلماََ منظور او تنها آب خوردن نبوده بلکه وی ، امساک در غذا نیز داشته و همواره در حالِ گرسنگی به سر می برده است . چنانکه از او پرسیدند : به واسطه کدام عمل به مقامات عالی رسیدی ؟ گفت : با بدن عور و شکم گرسنه ( ریحانة الادب ، ج 7 ، ص 310 ) ]

این کمینه جهدِ او بُد بهرِ دین / گشت او سلطان و قُطبُ العارفین


امساک بایزید از خوردن آب در طول یکسال ، تازه کمترین ریاضت او در راهِ دینداری بود . از اینرو او سلطان دین و قطب العارفین شد .

چون بریده شد برای حلق ، دست / مردِ زاهد را درِ شَکوا ببست


چون دستِ شیخ اقطع بخاطر امیال شکم بریده شد . آن مردِ پارسا دیگر مجالی برای شکایت و اظهارِ عدم رضایت نداشت . [ زیرا کیفر و رنجی که در اثر امیال و شهوات می رسد ، حق است . ]

شیخِ اَقطع گشت نامش پیشِ خلق / کرد معروفش بدین آفاتِ حلق


بدین سان نامِ وی در میان مردم به شیخ اقطع ( = دست بریده ) معروف شد و به سبب آسیبی که میل به شکم برای او پدید آورده بود به همین لقب  شهرت یافت .

کراماتِ شیخِ اَقطع و زنبیل بافتن او به دو دَست


در عریش او را یکی زایر بیافت / کو به هر دو دست می زنبیل بافت


روزی یکی از اشخاص به دیدار او رفت و او در کلبه و یا سایبان خود ، مشغول بافتن زنبیل بود .

گفت او را : ای عدوِ جانِ خویش / در عریشم آمدی سر کرده پیش ؟


حضرت شیخ اقطع به آن شخص گفت : ای دشمن جانِ خویش چرا سرت را پایین انداختی و یکراست آمدی به سایبانِ من ؟ [ عریش = کلبه ، هودج ، نی بستی که بر آن شاخه های انگور افتاده ، به معنی سایبان نیز آمده است ]

این چرا کردی شتاب اندر سِباق ؟ / گفت : از افراطِ مِهر و اشتیاق


چرا با شتاب و بی اجازه آمدی اینجا ؟ او جواب داد : از شدّتِ محبت و اشتیاق دیدارِ تو بود که چنین گستاخی و جرأتی کردم . [ سِباق = پیشی گرفتن ، سبقت جُستن ]

پس تبسّم کرد و گفت : اکنون بیا / لیک مخفی دار این را ای کیا


شیخ لبخندی زد و گفت : اینک داخل شو ، ولی ای بزرگوار ، تو باید این راز را پنهان بداری . [ آن شخص دید که شیخ یک دست دارد امّا با دو دست زنبیل می بافد و این از کرامات او بود ]

تا نمیرم من ، مگو این با کسی / نی قرینی ، نی حبیبی ، نی خسی


تا وقتی که نمرده ام این راز را با کسی در میان نگذار . نه به خویش بگو و نه به دوست و نه به آدمِ فرومایه ( دشمن ) . [ در اینجا سخنان هشداری است به سالکان که اسرارِ حق را باید مکتوم بدارند و به کسی نگویند . زیرا ظهورِ فیضِ ربّانی به پوشیده داشتن حالات و واردات قلبی بستگی دارد . توضیح بیشتر در شرح ابیات 175 تا 178 دفتر اوّل ]

بعد از آن قومی دگر از روزَنش / مطلع گشتند بر بافیدنش


هر چند آن شخص ، اسرارِ شیخ را فاش نکرد امّا دیگران از روزنۀ محلِ کارِ شیخ از طرزِ زنبیل بافی او مطلع شدند .

گفت : حکمت را تو دانی کردگار / من کنم پنهان ، تو کردی اشکار


پس شیخ به درگاهِ الهی روی کرد و چنین مناجات نمود : خداوندا ، تو حکمت این کار را می دانی . من آن را پنهان کردم و تو آشکار نمودی .

آمد اِلهامش که : یک چندی بُدند / که در این غم بر تو مُنکِر می شدند


از بارگاه الهی به او الهام شد که : وقتی دستِ تو در آن رخدادِ اندوهبار قطع شد . عده ای بر حقانیتِ تو خدشه وارد آوردند و به طریق انکار سخنانی ایراد کردند تا اصالتِ تو را مخدوش سازند و چنین گفتند :

که مگر سالوس بود او در طریق / که خدا رسواش کرد اندر فریق


شاید شیخ در طریقِ حق ، ریا و سالوس می ورزیده که خدا اینگونه او را در میانِ مردم رسوا کرد .

من نخواهم کآن رمه کافر شوند / در ضلالت در گمانِ بَد روند


حق تعالی فرمود : من نمی خواهم که آن گروه کافر بشوند و در طریقِ ضلالت و گمراهی ، دچار بَدگُمانی نیز شوند . [ وجه دوم معنی مصراع دوم : به سببِ بَد گُمانی به گمراهی روند ]

این کرامت را بکردیم آشکار / که دهیمت دست اندر وقتِ کار


ما کرامتِ تو را برای دیگران فاش کردیم و به آنان نشان دادیم که هنگامِ کار کردن به تو دو دست می دهیم .

تا که آن بیچارگانِ بَد گُمان / رد نگردند از جَنابِ آسمان


تا آن بیچارگانِ بَد گُمان از درگاهِ الهی دور نشوند . [ جَناب = درگاه آستان ]

من تو را بی این کرامت ها ز پیش / خود تسلّی دادَمی از ذاتِ خویش


من بیش از این نیز بی آن که چنین کرامتی به تو دهم با لقای خود به تو آرامش می دادم . [ هر کرامتی که از عارفان صادر می شود برای هدایت مردم است نه خودنمایی و نمایش ، چنانکه می فرماید : ]

این کرامت بهرِ ایشان دادمت / وین چراغ از بهرِ آن بنهادمت


من این کرامت را برای هدایت کردن مردم دادم تا آن کسانی که در حقِ تو بَد گُمان هستند به مرتبه ای از معرفت برسند که بتوانند حقیقتِ حالِ اولیاء الله را درک کنند .

تو از آن بگذشته یی کز مرگِ تن / ترسی ، وَز تفریقِ اجزایِ بدن


ای کسی که زندگی جاودان یافته ای ، تو از آن مرتبه گذشته ای که از مرگِ تن بترسی و از پراکنده شدن اجزایِ بدنت بیم کنی . [ خوارزمی گوید : و اگر نی ، کرامتِ حقیقی آن است که سینۀ تو را خزینۀ اسرارِ خویش ساخته و جانِ تو را به آتشِ محبتِ خود گداخته ام و تو را چندان تسلّی داده ام که از مرگِ تن و متفرق شدن اجزای بدن فراغت یافته ای بلکه به اختیار خویش در بذلِ وجود خود شتافته ای . ( جواهر الاسرار ، دفتر سوم ، ص 552 ) ]

وهمِ تفریقِ سر و پا از تو رفت / دفعِ وهم ، اِسپر رسیدت نیک زَفت


و ترس از پراکنده شدن اجزاء و اعضایِ جسمت بکلی از دلِ تو خارج شد و این زدودنِ بیم و هراس به منزلۀ سپرِ ستبر و استواری برای توست . [ با داشتن این سپر که همانا قدرتِ روحی و اطمینانِ قلبی است در برابر هر آسیب و آفتی که بر روحِ تو عارض می شود مصون می مانی . برخی در شرح مصراع دوم گفته اند : برای دفعِ وهمِ دیگران ، تو نیاز به سپری بزرگ داری و این کرامت و این دستِ غیبی ، سپری است که به تو می رسد ( مثنوی استعلامی ، ج 3 ، ص 294 ) . شاه داعی « اِسپر » را کنایه از معاملۀ شیخ با حضرت حق می داند که هنگامِ کار ، دستی غیبی به او می داد ( شرح مثنوی معنوی (شاه داعی ) ، ج 2 ، ص 62 ) ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه متهم کردن شیخ را با دزدان و بریدن دستش

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟