امیر کردن رسول الله ، جوان هُذَیلی را به سپاه

امیر کردن رسول الله ، جوان هُذَیلی را به سپاه | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

امیر کردن رسول الله ، جوان هُذَیلی را به سپاه | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 1992 تا 2029

نام حکایت : حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها

بخش : 8 از 14 ( امیر کردن رسول الله ، جوان هُذَیلی را به سپاه )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها

بایزید بسطامی با اینکه سال ها پیش از تولّدِ شیخ ابوالحسنِ خرقانی وفات کرده بود . با اینحال از ولادت و شخصیتِ ظاهری و باطنی ابوالحسن خبر داد . زیرا در یکی از روزها بایزید همراه با عدّه ای از مریدانش در حالِ سفر بود که به حومۀ شهر ری رسیدند و ناگهان بایزید به مریدانش گفت : بوی دلاویزی از ناحیه خرقان به مشامم می رسد . این رایحۀ دلنشین حاکی از آن است که در سالیانِ بعد عارفی کامل به نامِ شیخ ابوالحسن خرقانی ظهور خواهد کرد و با انوارِ روحیِ خود طالبان را اررشاد می کند و مرید من شود و …

متن کامل ” حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات امیر کردن رسول الله ، جوان هُذَیلی را به سپاه

ابیات 1992 الی 2029

1992) یک سَریّه می فرستادی رسول / بهرِ جنگِ کافر و ، دفعِ فُضول

1993) یک جوانی را گُزید او از هُذَیل / میرِ لشکر کردش و سالارِ خَیل

1994) اصلِ لشکر ، بی گُمان سَروَر بُوَد / قومِ بی سَروَر ، تنِ بی سَر بُوَد

1995) این همه که مُرده و پژمرده ای / ز آن بُوَد که ترکِ سَروَر کرده ای

1996) از کسَل وز بُخل ، وز ما و منی / می کشی سر ، خویش را سَر می کنی

1997) همچو اُستوری که بگریزد ز بار / او سَرِ خود گیرد اندر کوهسار

1998) صاحبش در پی دوان کِای خیره سر / هر طرف گُرگی ست اندر قصدِ خر

1999) گر ز چشمم این زمان غایب شوی / پیشت آید هر طرف گُرگِ قوی

2000) استخوانت را بخاید چون شِکر / که نبینی زندگانی را دگر

2001) آن مگیر ، آخِر بمانی از علف / آتش از بی هیزمی گردد تلف

2002) هین بمگریز از تصرّف کردنم / وز گرانی بار ، که جانَت منم

2003) تو ستوری هم که نفست غالب است / حکم ، غالب را بُوَد ای خود پرست

2004) خر نخواندت ، اسب خواندت ذُوالجَلال / اسبِ تازی را عرب گوید : تَعال

2005) میرِ آخُر بود حق را مصطفی / بهرِ اُستورانِ نَفسِ پُر جَفا

2006) قُل تَعالَو گفت از جذبِ کرم / تا ریاضتتان دهم ، من رایضم

2007) نفسها را تا مُرّوَّض کرده ام / زین ستوران ، بس لگدها خورده ام

2008) هر کجا باشد ریاضت باره ای / از لگدهااش نباشد چاره ای

2009) لاجَرَم اغلب بلا بر انبیاست / که ریاضت دادنِ خامان ، بلاست

2010) سُکسُکانید از دَمَم یُرغا روید / تا یُواش و مَرکبِ سلطان شوید

2011) قل تَعالَوا قُل تَعالَوا گفت رَب / ای ستورانِ رمیده از ادب

2012) گر نیایند ، ای نبی غمگین مشو / ز آن دو بی تمکین تو پُر از کین مشو

2013) گوشِ بعضی زین تَعالَوها کر است  / هر ستوری را صِطّبلی دیگر است

2014) مُنهزِم گردند بعضی زین ندا / هست هر اسبی طویلۀ او جدا

2015) مُنقَبِض گردند بعضی زین قَصَص / ز آنکه هر مرغی جدا دارد قفص

2016) خود ملایک نیز ناهمتا بُدند / زین سبب بر آسمان صف صف شدند

2017) کودکان گر چه به یک مکتب دَرَند / در سَبَق هر یک ز یک بالاترند

2018) مَشرقیّ و مَغربی را حسّ هاست / مَنصَبِ ، حسِّ چشم راست

2019) صد هزاران گوش ها گر صف زنند / جمله محتاجانِ چشمِ روشنند

2020) باز صفِّ گوش ها را مَنصَبی / در سماعِ جان و اخبار و نُبی

2021) صد هزاران چشم را آن راه نیست / هیچ چشمی از سماع آگاه نیست

2022) همچنین هر حسّ یک یک می شُمر / هر یکی معزول از آن کارِ دگر

2023) پنج حسِّ ظاهر و پنج اندرون / در صف اند اندر قیام ، اَلصّافُّون

2024) هر کسی کو از صفِ دین سَرکش است / می رود سویِ صفی کآن واپس است

2025) تو ز گفتارِ تَعالَوا کم مکُن / کیمیایِ بس شِگرف است این سَخُن

2026) گر مِسی گردد ز گفتارت نَفیر / کیمیا را هیچ از وی وامگیر

2027) این زمان گر بست نَفسِ ساحرش / گفتِ تو سودش کند در آخِرش

2028) قُل تَعالَوا قُل تَعالَوا ای غلام / هین که اِنَّ اللهَ یَدعُو لِلسِّلام

2029) خواجه بازآ از منی و از سَری / سَروری جُو ، کم طلب کن سروری

شرح و تفسیر امیر کردن رسول الله ، جوان هُذَیلی را به سپاه

پیامبر (ص) سپاهی برای مقابلۀ با دشمن فراهم آورد و جوانی از قبیلۀ هُذَیل را به فرماندهی آن سپاه انتخاب کرد . در این میان یک فضولِ نادان از رویِ حسادت بدین انتخاب اعتراض کرد و خامی و بی تجربگی او را پیش کشید و گفت بهتر است فرمانده را از میانِ پیران و سالخوردگان برگزینی و خلاصه در این باب کلام را از حد گذرانید . پیامبر (ص) بدو اشاره کرد که دیگر بس است و بیش از این حرف نزن . و سپس سببِ این انتخاب را چنین بازگو کرد : بسیارند جوانانی که عقل و تدبیر آنان چنان غالب و نیرومند است که با عقولِ هیچیک از پیرانِ دنیادیده و کانسالانِ مجرّب و کارآزموده قابلِ مقایسه نیست و بسیارند پیرانی که گر چه موهای خود را سفید کرده اند امّا بر حسبِ باطن هنوز جوان و خام اند . پس قوّۀ تدبیر و هوشمندی به سنّ تقویمی بستگی ندارد بلکه به سنّ عقلی مربوط می شود .

در تواریخ اسلامی آمده است که پیامبر (ص) در واپسین ایّامِ حیات ، سپاهی فراهم می آورد تا در برابرِ تهدید امپراطورِ رومِ شرقی مقابله کند . آن حضرت فرماندهی این سپاه را به جوانی هیجده ساله به نام اُسامة بن زید می سپارد در حالی که در آن سپاه مهاجرانِ طرازِ اوّل نیز حضور داشتند . پیامبر او را به همراهِ آن سپاه به سوی بَلقاء و داروم ( در سرزمین فلسطین ) گسیل می دارد ( اسدالغابۀ ، ج 1 ، ص 64 ) . این انتخاب موجبِ رنجش برخی از یاران رسول الله (ص) می گردد . چون در بخش قبلی سخن از عقلِ معاد و فضیلتِ آن رفت . بدین مناسبت این حکایت آمده تا معلوم گردد که فضیلتِ آدمیان به سن و سپیدی ریش و مو نیست . بلکه به عقل و تدبیر است . چنانکه رسول خدا در میان آن همه صحابۀ پر سابقه جوانی هیجده ساله  فرمانده یکی از سپاهیان خود می کند . مولانا در انتهای این حکایت ، بحث را به عقلِ اوّل و جوهرِ قدسی می کشاند که موردِ وثوق و تأکیدِ حما و عرفاست .

هُذَیل = در اصل نامِ یکی از نیاکان عرب جاهلی است و قبیلۀ بنی هُذَیل بدو منسوب است . بنی هُذَیل قبیله ای بزرگ محسوب می شد و در نخله و مجاورِ مکّه سُکنی داشتند و اسامة بن زید به قبیلۀ بنی کلب که در ارض حجاز ساکن بودند ( اعلام زرکلی ، ج 9 ، ص 73 و ج 6 ، ص 88 ) .

یک سَریّه می فرستادی رسول / بهرِ جنگِ کافر و ، دفعِ فُضول


رسول اکرم (ص) برای جنگ با کافران و دفعِ شرِّ آنان لشکری فرستاد . [ سریّه = دسته ای از یک لشکر ، در تاریخ اسلام اصطلاحاََ به نبردهایی گفته شود که رسول الله (ص) شخصاََ حضور نداشت . مقابلِ غزوه که خودِ آن حضرت شخصاََ در میدان نبرد حاضر می شد ]

یک جوانی را گُزید او از هُذَیل / میرِ لشکر کردش و سالارِ خَیل


جوانی را از قبیلۀ هُذَیل انتخاب کرد و او را فرمانده سواران و امیرِ لشکر ساخت . [ خیل = رمۀ اسب ، مجازاََ به معنی اسب سواران هم می باشد ، در اینجا مطلقاََ به معنی سپاه و سواره نظام آمده ]

اصلِ لشکر ، بی گُمان سَروَر بُوَد / قومِ بی سَروَر ، تنِ بی سَر بُوَد


بی گُمان اصل و بنیادِ لشکر ، امیر و فرماندۀ آن است . مردمی که امیر و فرمانده ندارند مانندِ تنِ بی سَراند . [ محققانِ علومِ سیاسی عقیده دارند که از آغازِ پیدایش جوامعِ بشری ، قدرتِ سیاسی و هیأتِ رهبری شکل گرفت زیرا حفظِ نظامِ جامعه و سیر کمالِ آن منوط به تأمینِ نظم و انضباط است . ]

این همه که مُرده و پژمرده ای / ز آن بُوَد که ترکِ سَروَر کرده ای


تو که تا این حد مُرده دل و افسرده ای به این سبب است که زعیم و پیشوای خود را رها کرده ای .

از کسَل وز بُخل ، وز ما و منی / می کشی سر ، خویش را سَر می کنی


به علّتِ کسالت روحی و تنگ چشمی و خودبینی از اطاعتِ مرشدِ لایق سرکشی می کنی و می خواهی خود ، پیشوا و سرور شوی . [ به جای آنکه مطیعِ هادیِ واصل شوی و نائرۀ ریاست طلبی در باطنت زبانه می کشد . ]

همچو اُستوری که بگریزد ز بار / او سَرِ خود گیرد اندر کوهسار


حالِ تو مانندِ آن چهارپایی است که از زیرِ بار بگریزد و سر به کوه و کمر بگذارد .

صاحبش در پی دوان کِای خیره سر / هر طرف گُرگی ست اندر قصدِ خر


صاحبِ آن چهارپا دنبالِ او می دود و می گوید : ای حیوان چموش و نافرمان . در هر جانبِ این بیابان گرگی کمین کرده تا خری را پاره پاره کند . [ خیره سر = گستاخ ، بی پروا ، چموش ، لجباز ]

گر ز چشمم این زمان غایب شوی / پیشت آید هر طرف گُرگِ قوی


اگر اینک از برابرِ چشمِ من ناپدید شوی ، از هر جانب گرگی نیرومند به سراغت خواهد آمد . [ حضرت امام علی (ع) می فرماید : « و بر حذر باشید از گسستن ( از پیشوای عادل ) زیرا هر که از اجتماع جدا شود ، گرفتارِ شیطان شود . چنانکه گوسفندی که از شبان جدا افتد ، نصیبِ گرگ شود » ( نهج البلاغه ، خطبۀ 127 ) ]

استخوانت را بخاید چون شِکر / که نبینی زندگانی را دگر


چنان استخوانهایت را می جَوَد که رنگِ زندگی را نخواهی دید .

آن مگیر ، آخِر بمانی از علف / آتش از بی هیزمی گردد تلف


فرض کن گرگ تو را نگیرد و نکُشد . امّا بی علف که خواهی ماند و تلف خواهی شد . چنانکه اگر هیزم به آتش نرسد خاموش می گردد .

هین بمگریز از تصرّف کردنم / وز گرانی بار ، که جانَت منم


ای حیوانِ زبان بسته بهوش باش و از سلطه و تصرّفِ من و بارِ سنگین فرار مکن . زیرا روح و جانِ تو منم . [ انبیاء و اولیاء نیز به انسان های حیوان سیرت خطاب می کنند : از ولایت و هدایت ما و بارِ تکلیف و وظیفۀ الهی مگریزید که سببِ حیاتِ طیّبۀ شما ماییم . زیرا انسانِ کامل ، مظهرِ عقلِ کل است . ]

تو ستوری هم که نفست غالب است / حکم ، غالب را بُوَد ای خود پرست


تویی که مقهورِ نَفسِ امّاره ای ، چهارپایی بیش نیستی . ای خودپرست فرمان و حکومت از آنِ کسی است که غالب است . [ در آیه 179 سورۀ اعراف مذکور است که معاندانِ حق ستیز که مغلوبِ نفسِ امّارۀ خویش اند ، اَنعام و بلکه نازلتر از اَنعام بشمار آمده اند . ]

خر نخواندت ، اسب خواندت ذُوالجَلال / اسبِ تازی را عرب گوید : تَعال


خداوندِ متعال در کلامِ کریم خود ، تو را حِمار نخوانده بلکه اسب خطاب کرده است . زیرا عرب به اسبِ تازی گوید : تَعال یعنی بیا . [ تَعال = بیا ، طریحی می نویسد : در اصل کسی که در بلندی بود و شخصی را که در پایین قرار داشت خطاب می کرد تَعال ، یعنی بیا بالا . امّا بر اثرِ کثرتِ استعمال مطلقاََ به معنی بیا بکار می رود ، خواه ندا کننده در پایین باشد و یا در بالا ( مجمع البحرین ، ج 1 ، ص 302 ) . مولانا می گوید همانطور که عرب به اسبِ تازی که به هوشیاری و تربیت پذیری معروف است . تَعال خطاب می کند . خداوند نیز آدمیان را با کلمۀ تَعال خطاب کرده است . تا این حقیقت را القاء کند که آدمی نیز قابلِ تغییر و تربیت است . بنابراین انسان می تواند در هر شرایطی با دعوتِ حق ، خود را اصلاح کند . ]

میرِ آخُر بود حق را مصطفی / بهرِ اُستورانِ نَفسِ پُر جَفا


حضرت محمّد (ص) برای هدایت نَفس های سُتور مانندِ جفاکار و طاغی ، اصطبل بانِ حضرت حق بود . [ میر آخُر = رئیسِ اصطبل ، اصطبل بان . این دنیا همچون آخور است و ساکنانش به منزلۀ اغنام و احشام ، و مربیّانِ آنان نیز انبیاء و اولیاء هستند . ]

قُل تَعالَو گفت از جذبِ کرم / تا ریاضتتان دهم ، من رایضم


خداوند فقط از رویِ فضل و احسانش فرمود : « بگو بیایید » تا شما را تربیت کنم . زیرا من مربیّ ام . [ تَعالَوا = در قرآنِ کریم هفت بار لفظِ تَعالَوا بکار رفته است که در همۀ این موارد مخاطبان ، معاندانی هستند از اهلِ کتاب و مشرکان و منافقان . در آیه 151 سورۀ انعام آمده است « بگو بیایید تا برخوانم شما را آنچه پروردگارتان حرام کرده است و آن اینکه بدو شرک میاورید و پدر و مادر را نکو دارید و فرزندان خود را از بیمِ فقر مکُشید زیرا ما شما و آنان را روزی دهیم . و به زشتی ها نزدیک نشوید . چه آن زشتی اشکار باشد و چه نهان . و مکُشید نَفسی را که خدا حرام کرده است مگر به حق . و این چیزی است که خدا شما را بدان سفارش کرده . باشد که اندیشه کنید » ]

نفسها را تا مُرّوَّض کرده ام / زین ستوران ، بس لگدها خورده ام


تا بخواهم این نَفس های سرکِش را رام کنم . از این نَفس های سُتور مانند لگدهای بسیاری می خورم . ( مُرَوَّض = اسب و ستور تربیت شده ) [ چنانکه حضرت نبی اکرم (ص) در راهِ اصلاحِ نفوس آزارِ بیشمار دید و خود نیز فرمود : « در راهِ خدا آزار دیدم » ( المعجم المفهرس لالفاظ الحدیث النبوی ، ج 1 ، ص 50 ) و باز فرمود : « هرگز هیچ پیامبریمانندِ من آزار ندید » ]

هر کجا باشد ریاضت باره ای / از لگدهااش نباشد چاره ای


هر کجا که تربیت کننده ای یافت شود ناگزیر باید لگدهای افرادِ نادان و سرکش را تحمّل کرد . [ ریاضت باره = کسی که عاشقِ تربیت مردم است ]

لاجَرَم اغلب بلا بر انبیاست / که ریاضت دادنِ خامان ، بلاست


ناچار بیشتر بلاها نصیبِ پیامبران می شود . زیرا تربیت کردن افرادِ خام طبع واقعاََ مایل محنت و بلاست . [ در روایتی آمده است « سخت ترین بلاها از آنِ پیامبران است . سپس صالحان و سپس هر که بالاتر ، بلای او بیشتر » ( احادیث مثنوی ، ص 107 )

بر خوانِ غم چو آدمیان را صلا زدند / اوّل صلا به سلسلۀ انبیا زدند ]

سُکسُکانید از دَمَم یُرغا روید / تا یُواش و مَرکبِ سلطان شوید


شما سُتورانی هستید که بَد و ناهموار می روید . اینک به حرکتِ نَفسِ گرمِ من ، راهور و تیزرو شوید . تا به اسبی رام و مطیع مبدّل شوید و مرکوبِ شاه گردید . ( سُکسُک = ستوری که بَد و ناهموار رود / یُرغا = ستوری که راهور و تیزرو باشد / یُواش = اسبِ نرم رفتار و تربیت شده ) [ اگر به اطاعت انبیاء و اولیاء درآیید بندۀ حضرت حق می شوید که شاه وجود است . ]

قل تَعالَوا قُل تَعالَوا گفت رَب / ای ستورانِ رمیده از ادب


ای مرکوب های گریزان از تربیت ، پروردگار در مورد هدایت شما به من چنین امر کرده که به آنان بگو : بیایید ، بیایید . [ ابیات اخیر از قولِ حضرت پیامبر است . ]

گر نیایند ، ای نبی غمگین مشو / ز آن دو بی تمکین تو پُر از کین مشو


ای پیامبر ، اگر آن گروهِ منکران به راهِ عدایت نیامدند اندوهگین مباش و به خاطرِ یک مشت آدمِ نافرمان آکنده از کینه و دشمنی مشو . [ در آیه 5 سورۀ کهف آمده است : « گویی می خواهی به سببِ آنکه ایشان بدین گفتار ( قرآن ) ایمان نیاورده اند خود را از غم و اندوه هلاک کُنی » . تمکین = در اینجا یعنی اطاعت کردن / بی تمکین = نافرمان و سرکش / دو بی تمکین = منظور جمع معاندان است برسبیل تحقیر . امّا نیکلسون می گوید : احتمالاََ مراد از آن نَفس و هواست ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص 1557 ) ]

گوشِ بعضی زین تَعالَوها کر است  / هر ستوری را صِطّبلی دیگر است


گوشِ باطنی برخی از افراد از دعوتِ حق ( بیایید ) کر است . زیرا هر مرکوبی طویلۀ جداگانه ای دارد . [ این و بیت و ابیات بعدی بیانی است از مراتب و مدارجِ روحی و شخصیتی انسان ها . زیرا هر یک از انسان ها دارای مرتبه ای است . برخی در مرتبۀ نازلِ دنیوی و نفسانی فرو مانده اند . و کلامِ حق را به گوشِ هوش نمی گیرند و بعضی به اوجِ کمال رسیده اند . ( مولانا این مطلب را بطور مشروح در ابیات 2077 تا 2080 دفتر سوم بیان کرده است ) ]

مُنهزِم گردند بعضی زین ندا / هست هر اسبی طویلۀ او جدا


بعضی از آنان نیز از این صدا می رمند . زیرا هر اسبی طویلۀ جداگانه ای دارد . ( مُنهَزِم = گریزان ، شکست خورده ) [ اگر اسبی را که به طویلۀ خود عادت کرده به طویلۀ دیگری ببرند . اگر چه طویلۀ جدید بهتر و آسوده تر باشد . امّا آن اسب در آن قرار و آرام ندارد و خود را از ناراحتی به در و دیوار می زند تا از آنجا فرار کند . همینطور انسان هایی که در مرتبۀ نازل روحی قرار دارند از همنشینی با صالحان دلتنگ می شوند و دوست دارند با اقرانِ خود حشر و نشر کنند . ]

مُنقَبِض گردند بعضی زین قَصَص / ز آنکه هر مرغی جدا دارد قفص


بعضی نیز از شنیدن این حکایات دچارِ قبض و دلتنگی می شوند زیرا هر پرنده ای قفسِ جداگانه ای دارد . مُنقَبِض = گرفته ، دچار قبض شده / قَصَص = جمع قصه ، داستان و حکایت ) [ بعضی از استماعِ کلامِ حق و حکایات و قصصِ انبیاء و اولیاء دچار ملال می شوند زیرا اهلِ این قضایا نیستند و بر عکس برخی از شنیدن این مطالب منبسط و شادمان می شوند .  پس هر کسی مرتبۀ خاصی دارد . ]

خود ملایک نیز ناهمتا بُدند / زین سبب بر آسمان صف صف شدند


حتی خودِ فرشتگان نیز یکسان نیستند و به همین دلیل در آسمان به اصناف و انواعِ مختلفی تقسیم شده اند . [ در آیه 164 و 165 سورۀ صافات ، از قولِ فرشتگان آمده است « و هیچکس از ما نیست جز آنکه مقامی معیّن دارد و ماییم ( در پیشگاهِ الهی ) صف کشیدگان » ]

کودکان گر چه به یک مکتب دَرَند / در سَبَق هر یک ز یک بالاترند


برای مثال ، گر چه اطفال به یک مکتب خانه می روند امّا از نظرِ درسی یکی بالاتر از دیگری است . [ سَبَق = درس ]

مَشرقیّ و مَغربی را حسّ هاست / مَنصَبِ ، حسِّ چشم راست


اهلِ خاور و باختر یعنی همۀ انسان ها ، حواس مختلفی دارند . امّا مقامِ دیدن فقط از آنِ حسِ بینایی است . [ مشرقی و مغربی ، بر دو وجهِ لفظی و اصطلاحی قابلِ حمل است . اگر وجه لفظی آن را در نظر بگیریم یعنی همۀ افراد انسان در سراسرِ جهان . چنانکه در بیت 2381 دفتر ششم با لفظِ « اهل شرق و اهل غرب » این معنا اراده شده است :

کرده منزل شب به یک کاروانسرا / اهلِ شرق و اهلِ غرب و ماوَرا

و گر برای آن وجه اصطلاحی قایل شویم . منظور از «مشرقی» عارفِ صادقی است که قلبش محلِّ تجلیّاتِ انوار الهی است . و مراد از «مغربی» کسی است که قلبی تاریک و منکدر دارد . چنانکه در بیتِ 606 همین دفتر در حکایت کرامات شیخ عبدالله مغربی این معنا مستفاد می شود .

مغربی را مشرقی کرده خدای / کرده مغرب را چو مشرق نورزای

در اینجا اگر فقط وجهِ لفظی آن منظور شود با سیاق ابیات مناسب تر می آید زیرا در ابیات پیشین بحث پیرامونِ مراتبِ مختلفِ انسان ها و فرشتگان بود و برای تفهیمِ مطلب تمثیلِ کودکانِ مکتبی ذکر شد . ]

صد هزاران گوش ها گر صف زنند / جمله محتاجانِ چشمِ روشنند


مثلاََ اگر صد هزار گوش صف بکشند ، تمامشان برای دیدنِ ، محتاجِ چشمی بینا هستند . زیرا از گوش ، دیدن برنمی آید .

باز صفِّ گوش ها را مَنصَبی / در سماعِ جان و اخبار و نُبی


لیکن صفِ گوش ها نیز در شنیدنِ اسرارِ جان و یا در شنیدن کلامِ حق و اخبار و کلامِ قرآنِ کریم مقامی دیگر دارد . [ پس چشم هم نمی تواند کارِ گوش را انجام دهد . یعنی با چشم نمی توان حرف ها را شنید . ]

صد هزاران چشم را آن راه نیست / هیچ چشمی از سماع آگاه نیست


صد هزاران چشم نیز راهی به سوی شنیدن ندارند . زیرا هیچ چشمی خاصیت شنیدن ندارد .

همچنین هر حسّ یک یک می شُمر / هر یکی معزول از آن کارِ دگر


خلاصه اگر همۀ حواس را یکی یکی محاسبه کنی درمی یابی که هر یک از آن حواس نمی تواند کارِ حسِ دیگر را انجام دهد .

پنج حسِّ ظاهر و پنج اندرون / در صف اند اندر قیام ، اَلصّافُّون


پنج حسِ ظاهری و پنج حسِ باطنی صفی تشکیل داده و ایستاده اند . [ اَلصّافُون = صف زننده ]

هر کسی کو از صفِ دین سَرکش است / می رود سویِ صفی کآن واپس است


هر کسی که از صفِ دین و دینداران بیرون شود و سرکشی کند در صف عقب جا می گیرد و به پایین ترین مرتبه تنزّل می کند . [ مراد از سرکشی و طغیان در برابرِ دین تنها به مخالفت لفظی محدود نمی شود . چه بسا این طغیان عملاََ صورت بندد . ]

تو ز گفتارِ تَعالَوا کم مکُن / کیمیایِ بس شِگرف است این سَخُن


تو مبادا کلامِ «بیایید» را دست کم بگیری . زیرا این کلام ، کیمیای عجیبی است .

گر مِسی گردد ز گفتارت نَفیر / کیمیا را هیچ از وی وامگیر


اگر مسی از گفتارِ تو رمید ، تو کیمیا را هیچ از او دریغ مدار . ( نَفیر = گریزان ، رمنده ) [ اگر آدمیانِ فرومایه از گفتارِ کیمیا آسای تو رخ برتافتند باز هم کلامِ حیات بخش خود را از آنان دریغ مدار باشد که به مرتبۀ کمال برسند و مسِ وجودشان به طلای معنویت مبدّل گردد . ]

این زمان گر بست نَفسِ ساحرش / گفتِ تو سودش کند در آخِرش


اگر فعلاََ نَفسِ امّارۀ سحّارۀ او چشمِ دلش را بسته است . بدان که سرانجام کلامِ تو برای او مفید خواهد افتاد . [ از همین روست که انبیاء و اولیاء و عارفان و مصلحانِ راستین همواره در راهِ اصلاح نفوس ، صبر و استقامت ورزیده اند و ایذاء و آزارِ نابخردان را تحمّل کرده اند . و با محبّت و نوع دوستی ، جهان بشری را به کمال فرا خوانده اند . ]

قُل تَعالَوا قُل تَعالَوا ای غلام / هین که اِنَّ اللهَ یَدعُو لِلسِّلام


ای بندۀ خدا بگو بیایید ، بگو بیایید . که براستی خداوند همه را به سرای سلامتی می خواند . [ اشاره است به آیه 25 سورۀ یونس « و خداوند همۀ مردم را به سرای سلامتی و سعادت فرا می خواند و هر که را خواهد به راه راست هدایت کند » ]

خواجه بازآ از منی و از سَری / سَروری جُو ، کم طلب کن سروری


ای بزرگ منش از خیالِ خودبینی و سروری بیرون بیا و در جستجوی راهبر و سرور برای خود باش و به دنبال ریاست طلبی مباش . [ سَری = سروری ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه امیر کردن رسول الله ، جوان هُذَیلی را به سپاه

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟