پیدا شدن روح القدس به صورت آدمی بر مریم | شرح و تفسیر

پیدا شدن روح القدس به صورت آدمی بر مریم | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

پیدا شدن روح القدس به صورت آدمی بر مریم | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 3700 تا 3767

نام حکایت : وکیل صدر جهان که متهم شد و از بخارا گر یخت

بخش : 2 از 9 ( پیدا شدن روح القدس به صورت آدمی بر مریم )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت وکیل صدر جهان که متهم شد و از بخارا گر یخت

در شهر بخارا وکیل صدرِ جهان به جرمی متهم شد و از صدرِ جهان کناره گرفت و مدّتِ ده سال آوارۀ شهرها شد . پس از ده سال از فرطِ عشق و اشتیاقی که بدو داشت با خود عزم می کند که به دیدار او شتابد و به این هجران پایان دهد . وکیلِ عاشق ، کوی به کوی حرکت می کند تا به بارگاهِ صدر جهان راه یابد . در این اثنا ناصحی بدو می گوید : مگر دیوانه شده ای ؟ مگر نمی خواهی زنده بمانی ؟ چرا نزدِ او می روی ؟ زیرا صدرِ جهان پادشاهی زودخشم و سخت کُش است . وکیل عاشق به ناصح می گوید : خموش باش که زنجیر عشق ، استوارتر از آن است که با تیغ اندرز تو گسسته شود . وکیل این را گفت و …

متن کامل « حکایت وکیل صدر جهان که متهم شد و از بخارا گر یخت » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار پیدا شدن روح القدس به صورت آدمی بر مریم

ابیات 3700 الی 3767

3700) همچو مریم ، گوی پیش از فوتِ مِلک / نقش را کِالعَوُذُ بِالرَحمنِ مِنک

3701) دید مریم صورتی بس جان فزا / جان فزایی ، دلربایی در خَلا

3702) پیشِ او بر رُست از رویِ زمین / چون مَه و خورشید آن روح الامین

3703) از زمین بر رُست خوبی بی نقاب / آنچنان کز شرق ، رویَد آفتاب

3704) لرزه بر اعضایِ مریم اوفتاد / کو برهنه بود و ترسید از فساد

3705) صورتی که یوسف ار دیدی عِیان / دست از حیرت بریدی چون زنان

3706) همچو گُل پیشش برویید آن ز گِل / چون خیالی که برآرَد سر زِ دل

3707) گشت بی خود مریم و ، در بی خودی / گفت : بِجهَم در پناهِ ایزدی

3708) ز آنکه عادت کرده بود آن پاک جَیب / در هزیمت رخت بُردن سویِ غیب

3709) چون جهان را دید ملکی بی قرار / حازمانه ، ساخت ز آن حضرت حصار

3710) تا به گاهِ مرگ ، حِصنی باشدش / که نیابد خصم ، راهِ مقصدش

3711) از پناهِ حق ، حِصاری بِه ندید / یورتگه نزدیکِ آن دِز برگزید

3712) چون بدید آن غمزه هایِ عقل سوز / که ازو می شد جگرها تیردوز

3713) شاه و لشکر حلقه در گوشش شده / خسروانِ هوش ، بیهوشش شده

3714) صد هزاران شاه ، مملوکش به رِقّ / صد هزاران بَدر را داده به دِق

3715) زَهره نی مر زُهره را تادَم زند / عقلِ کُلّش چون ببیند ، کم زند

3716) من چه گویم ؟ که مرا در دوخته ست / دَمگهَم را دَمگهِ او سوخته ست

3717) دودِ آن نارم ، دلیلم من بر او / دور از آن شَه ، باطِلُ ما عبَّرُوا

3718) خود نباشد آفتابی را دلیل / جز که نورِ آفتابِ مُستَطیل

3719) سایه که بوَد تا دلیلِ او بُوَد ؟ / این بَسستَش که ذلیلِ او بُوَد

3720) این جلالت در ، دلالت صادق است / جمله ادراکات ، پس او سابق است

3721) جمله ادراکات بر خرهایِ لنگ / او سوارِ باد ، پَرّان چون خَدَنگ

3722) گر گریزد ، کس نیابد گردِ شَه / ور گریزند ، او بگیرد پیشِ رَه

3723) جمله ادراکات را ، آرام نی / وقت میدان است ، وقتِ جام نی

3724) آن یکی وَهمی ، چو بازی می پرد / و آن دگر چون تیر ، مَعبَر می درد

3725) و آن دگر چون کشتیِ با بادبان / و آن دگر اندر تَراجُع ، هر زمان

3726) چون شکاری می نمایدشان ز دور / جمله ، حمله می فزایند آم طیور

3727) چونکه ناپیدا شود ، حیران شوند / همچو جغدان ، سویِ هر ویران شوند

3728) منتظر ، چشمی به هم ، یک چشم باز / تا که پیدا گردد آن صیدِ بناز

3729) چون بماند دیر ، گویند از مَلال / صید بود آن خود عجب یا خود خَیال ؟

3730) مصلحت آن ست تا یک ساعتی / قوّتی گیرند و ، زور از راحتی

3731) گر نبودی شب ، همه خلقان ز آز / خویشتن را سوختندی ز اهتزاز

3732) از هوس ، وز حرصِ سود اندوختن / هر کسی دادی بدن را سوختن

3733) شب پدید آید چو گنجِ رحمتی / تا رَهند از حرصِ خود یک ساعتی

3734) چونکه قبضی آیدت ای راهرو / آن صلاحِ توست ، آتش دل مشو

3735) ز آنکه در خرجی در آن بسط و گشاد / خرج را دخلی بباید ز اعتداد

3736) گر هماره فصلِ تابستان بُدی / سوزش خورشید در بُستان شدی

3737) مَنبِتَش را سوختی از بیخ و بُن / که دگر تازه نگشتی آن کُهُن

3738) گر تُرُش روی است آن دَی ، مُشفِق است / صَیف خندان است امّا مُحرِق است

3739) چونکه قبض آید ، تو در وَی بسط بین / تازه باش و ، چین مَیفکن در جَبین

3740) کودکان خندان و ، دانایان تُرُش / غم جگر را باشد و ، شادی ز شُش

3741) چشمِ کودک ، همچو خَر در آخُر است / چشمِ عاقل ، در حسابِ آخِر است

3742) او در آخُر ، چرب می بیند علف / وین ز قصّاب آخِرش بیند تلف

3743) آن علف تلخ ست کین قصّاب داد / بهرِ لَحمِ ما ، ترازویی نهاد

3744) رَو ز حکمت خور علف ، کان را خدا / بی غرض داده ست از مَحضِ عطا

3745) فهمِ نان کردی ، نه حکمت ای رهی / ز آنچه حق گفتت : کُلُوا مِن رِزقِهِ

3746) رِزقِ حق ، حکمت بُوَد در مرتبت / کآن گلوگیرت نباشد عاقبت

3747) این دهان بستی ، دهانی باز شد / کو خورندۀ لقمه های راز شد

3748) گر ز شیرِ دیو ، تن را وابُری / در فِطامِ او ، بسی نعمت خوری

3749) تُرک جوشش ، شرح کردم نیم خام / از حکیمِ غزنوی بشنو تمام

3750) در الهی نامه گوید شرحِ این / آن حکیمِ غیب و ، فَخرُالعارفین

3751) غم خور و نانِ غم افزایان مَخَور / ز آنکه عاقل غم خورد ، کودک شِکر

3752) قندِ شادی میوۀ باغِ غم است / این فرح زخم ست و ، آن غم مَرهَم است

3753) غم چو بینی ، در کنارش کش به عشق / از سَرِ رُبوَه نظر کن در دَمشق

3754) عاقل از انگور ، مَی بیند همی / عاشق از معدوم ، شَی بیند همی

3755) جنگ می کردند حمّالان پَریر / تو مکش ، تا من کشم حملش چو شیر

3756) ز آنکه زآن رَنجِش همی دیدند سود / حمل را هر یک ز دیگر می رُبود

3757) مزدِ حق کو ؟ مزدِ آن بی مایه کو ؟ / این دهد گنجیت مزد و ، آن تَسُو

3758) گنجِ زرّی که چو خُسپی زیرِ ریگ / با تو باشد آن ، نباشد مرده ریگ

3759) پیش پیشِ آن جنازه ات می دود / مونسِ گور و ، غریبی می شود

3760) بهرِ روزِ مرگ ، این دَم مُرده باش / تا شوی با عشقِ سَرمَد ، خواجه تاش

3761) صبر ، می بیند ز پرده اجتهاد / روی چون گُلنار و زُلفینِ مُراد

3762) غم چو آیینه ست پیشِ مُجتهد / کاندرین ضد ، می نماید رویِ ضد

3763) بعد ضدِ رنج ، آن ضدِ دگر / رو دهد ، یعنی گشاد و کرّ و فر

3764) این دو وصف از پنجۀ دستت ببین / بعدِ قبضِ مُشت ، بسط آید یقین

3765) پنجه را گر قبض باشد دایماََ / یا همه بسط ، او بُوَد چون مبتلا

3766) زین دو وصفش کار کار و مَکسَب مُنتظِم / چون پَرِ مُرغ این دو حال او را مُهم

3767) چونکه مریم مُضطرب شد یک زمان / همچنان که بر زمین ، آن ماهیان

شرح و تفسیر پیدا شدن روح القدس به صورت آدمی بر مریم

همچو مریم ، گوی پیش از فوتِ مِلک / نقش را کِالعَوُذُ بِالرَحمنِ مِنک


پیش از آنکه فرصت را از دست بدهی مانندِ حضرت مریم (ع) به مظاهر دنیوی بگو : پناه می برم به خداوندِ رحمان از دست تو . ( مِلک = مالک شدن ، هرآنچه در مالکیت انسان باشد ، در اینجا منظور امکاناتِ مادّی و معنوی انسان است / نَقش = منظور ظواهر دنیوی و مظاهر مادّی و صورت های گذرندۀ دنیای دون است / عَوذ = پناه بردن ) [ اشاره است به آیات 16 تا 18 سورۀ مریم « در این کتاب ( قرآن کریم ) یاد آر از مریم ، آنگاه که از خانواده اش کناره گرفت و در ناحیه شرقی ساکن شد و پرده ای میان خود و آنان کشید . در این هنگام ما روح خود ( جبرئیل ) را به سوی او فرستادیم و او به صورت انسانی کامل و بی عیب بر او ظاهر شد . او ( مریم ) سخت بترسید و گفت : به خداوندِ رحمان پناه برم اگر پرهیزگاری » آیات فوق مربوط است به زمینه های آغازین ولادت حضرت عیسی (ع) . مریم (ع) می خواهد در مکانی خلوت و به دور از انظار این و آن به راز و نیاز پردازد . از اینرو به ناحیه شرقی بیت المقدس می رود و مکانی خلوت می یابد و پرده ای می کشد . در ای هنگام ناگهان جبرئیل امین به صورت جوانی کامل و بسیار زیبا و جذّاب در خلوتگاه او ظاهر می شود . مریم پاکدامن که از اغیار و اجانب به کنج خلوت رفته ناگهان مردی را در کنار خود می بیند . بیمناک و متوحش می شود و گمان می کند که او نیّتی سوء دارد از اینرو به خدا پناه می برد . امّا بعد درمی یابد که او رسول امین حضرت حق است . در اینجا مولانا از « تمثّلِ جبرئیل » به صورت بشر ، نقبی می زند به عالم صورت و جهان پر نقش و نگار دنیای گذرا . و می گوید : ای سالک باید از مظاهر دنیوی به خدا پناه ببری و هر گونه صورت گرایی و شیفتگی به نقوش مجازی دنیا را طرد و نفی کنی . «مریم» در این حکایت ، رمزی است از سالک روشن بین که دل به رسوم و آثار نمی بندد و مفتونِ دلیل نمی شود تا از مدلول در حجاب ماند .

در آیات فوق ، حضرت حق روح را به خود نسبت می دهد که این اضافه تشریفی است . مفسران قرآن کریم منظور از «روح ما» را جبرئیل امین می دانند ( مجمع البیان ، ج 6 ، ص 507 ) .

دید مریم صورتی بس جان فزا / جان فزایی ، دلربایی در خَلا


مریم در خلوتگاهِ خود ، جوانی بسیار زیبا و جذّاب دید . [ خَلا = محل خالی ، در اینجا منظور خلوتگاه حضرت مریم است ]

پیشِ او بر رُست از رویِ زمین / چون مَه و خورشید آن روح الامین


جبرئیل امین گویی که در برابرِ حضرت مریم از زمین رویید و او همچون ماه و خورشید می درخشید .

از زمین بر رُست خوبی بی نقاب / آنچنان کز شرق ، رویَد آفتاب


همانطور که آفتاب از خاور طلوع می کند ، این شخصِ زیبا نیز خورشیدوار از زمین برآمد و ظاهر شد .

لرزه بر اعضایِ مریم اوفتاد / کو برهنه بود و ترسید از فساد


تا مریم او را دید لرزه بر اندامش افتاد زیرا مریم در آن حال ، برهنه بود و از وقوعِ تباهی می ترسید . [ برخی از مفسران قرآن کریم نظیر طبری و طبرسی روایتی آورده اند که حضرت مریم (ع) برای غسل حیض برهنه بود که ناگهان جبرئیل امین بصورت جوانی زیبا بر او ظاهر می شود ( تفسیر طبری ، ج 3 ، ص 979 و مجمع البیان ، ج 6 ، ص 507 ) ]

صورتی که یوسف ار دیدی عِیان / دست از حیرت بریدی چون زنان


آن جوان به قدری زیبا بود که اگر یوسف (ع) او را می دید مانندِ زنان مصر ، از حیرت دستِ خود را می برید . [ اشاره به قسمتی از آیه 31 سورۀ یوسف « … همینکه زنان مصر ، یوسف را بدیدند ( از جمال فوق العاده او حیرت کردند و در نتیجه ) او را بزرگ داشتند و ( چنان از خود بی خود شدند ) که ( به جای ترنج ) دست های خود را سخت بریدند و گفتند : منزه است خدا که او ( یوسف ) نه آدمی است بلکه فرشته ای است بزرگوار » ]

همچو گُل پیشش برویید آن ز گِل / چون خیالی که برآرَد سر زِ دل


جبرئیل امین مانند گُلی که از خاک و گِل برمی روید در برابر مریم ، سبز شد . چنانکه خیال از قلبِ آدمی سر برون می آورد . [ در آیه 17 سورۀ مریم تصریح شده که ظهور جبرئیل بر حضرت مریم (ع) از طریق تمثّل بوده است . تمثّل ، در لغت به معنی مثلِ چیزی شدن و یا نظیر چیزی گردیدن و در هیأت و شکل کسی و یا چیزی درآمدن است . تمثّل به معنی عینِ ذاتِ چیزی شدن نیست از اینرو ظهور جبرئیل بر حضرت مریم (ع) و تمثّل او به صورت بشر بدین معنی نیست که جبرئیل واقعاََ و ذاتاََ به صورت بشر و مادّی درآمده باشد . بلکه او فقط برای حضرت مریم (ع) ظاهر بود آن هم به صورت کشف ملکوتی و مثالی نه جسمی و مادّی ( رجوع شود به شرح ابیات 3772 و 3773 دفتر سوم ) بطوری که اگر کسی در کنار حضرت مریم (ع) می بود نمی توانست جبرئیل را ببیند زیرا این ظهور از نوع مکاشفۀ روحانی بوده و نه رویت با چشم ظاهر . چنانکه گاه جبرئیل بر حضرت ختمی مرتبت (ص) نیز به صورت بشری و در هیأت ِ دِحیۀ کلبی ( یکی از اصحاب جمیل آن حضرت ) متمثّل می شده و مسلماََ در آن حال ، جبرئیل فقط بر آن حضرت مکشوف بوده و بر دیگران مستور . ]

گشت بی خود مریم و ، در بی خودی / گفت : بِجهَم در پناهِ ایزدی


حضرت مریم (ع) از مشاهدۀ جبرئیل از خود بیخود شد و در حال محو و بیخودی گفت : پناه می برم به خداوند .

ز آنکه عادت کرده بود آن پاک جَیب / در هزیمت رخت بُردن سویِ غیب


زیرا آن زن پاکدامن عادت کرده بود که در هنگامِ سختی به سوی جهان غیب پناه ببرد . [ پاک جَیب = پارسا ، پاکدامن / رَخت بردن = رفتن ، سفر کردن ]

چون جهان را دید ملکی بی قرار / حازمانه ، ساخت ز آن حضرت حصار


حضرت مریم (ع) چون دنیا را ملکی بی ثبات یافت . از روی احتیاط و حَذَر حضرت حق را دژ و پناهگاه خود ساخت.

تا به گاهِ مرگ ، حِصنی باشدش / که نیابد خصم ، راهِ مقصدش


او حضرت حق را پناهگاه خود کرد تا به هنگام مرگ ، پناهی داشته باشد و دشمن نتواند به مقصود او راه یابد . یعنی شیطان و شیطان صفتان نتوانند راهی به سوی قلب و ضمیر او پیدا کنند . [ حِصن = دژ ، قلعه ، جمع آن حُصُون است ]

از پناهِ حق ، حِصاری بِه ندید / یورتگه نزدیکِ آن دِز برگزید


حضرت مریم (ع) پناهگاهی بهتر از پناهِ حق نیافت . پس نزدیک آن دژ منزل اختیار کرد . [ یُورتگه = جای بودن ، منزلگاه ، «یورت» کلمه ای ترکی به معنی جا و مکان است ]

چون بدید آن غمزه هایِ عقل سوز / که ازو می شد جگرها تیردوز


از آنرو که حضرت مریم (ع) آن غمزه ها و کرشمه هایی که عقل و خردِ آدمی را محو می کند و مانندِ تیر بر جگرها فرو می رفت دیده بود . [ غمزه = در لغت به معنی اشاره با چشم و ابروست . و در اصطلاح صوفیه به ظهور و خفای حضرت معشوق اطلاق می شود . گاه حضرت معشوق در قلوب صاحبدلان تجلّی می کند و گاه مختفی می شود و بدین ترتیب آنان را به مراتب کمال می رساند ( شرح گلشن راز ، ص 572 ) . ملا محسن فیض گوید : غمزه حالتی است که از بر هم زدن چشم محبوبان در دلربایی و عشوه گری واقع می شود . بر هم زدن چشم عبارت است از استغنای حضرت معشوق ( رسالۀ مشواق ، ص 20 ) ]

شاه و لشکر حلقه در گوشش شده / خسروانِ هوش ، بیهوشش شده


حضرت مریم (ع) دید که شاه و سپاهیانش غلامِ حلقه به گوش و بندۀ ندهوش جبرئیل شده اند و حتّی شاهان و سلاطینِ عقول نیز بی هوش و بی عقل شده اند .

صد هزاران شاه ، مملوکش به رِقّ / صد هزاران بَدر را داده به دِق


صد هزار سلطان به ریسمان بندگی او درآمده اند و صدها هزار قرصِ کاملِ ماه ( = ماه شب چهاردهم ) را لاغر و هلال گونه کرده است . [ دِق = نوعی تبِ متّصل و پیوسته ای است که شخص را نحیف و لاغر می کند . ابن سینا می گوید کسی که به این بیماری دچار شده روز به روز لاغر و پژمرده می شود . امّا چون تب ، جزیی از مزاجِ او شده رنجِ ناشی از آن را احساس نمی کند ( قانون ، کتاب چهارم ، ص 173 و 174 ) در این بیت مولانا این بیماری را به ماه نسبت داده و مسلماَ این نسبت ، جنبۀ مجازی دارد و منظور اینست که ماه کامل تدریجاََ رو به نقصان و کاستی می نهد و از حجمِ نورانی آن کم می شود تا آنکه به هلال می رسد و سپس به محاق می رود و کاملاََ محو می گردد . مولانا در این بیت این بیماری را کنایه از عشق می داند زیرا عشق نیز آدمی را نحیف و نزار می کند .

منظور بیت : وقتی که جبرئیل به صورت بشری بر حضرتِ مریم (ع) متمثّل شد ، به قدری زیبا و جذّاب بود که اگر زیبارویان با جمال و مه رویان با کمال که هزاران عاشق بیقرار دارند جبرئیل را می دیدند شیفتۀ او می شدند و به کمندِ عشقِ او گرفتار می آمدند و کاملاََ مقهور و مغلوبِ جمال و کمال او می شدند و از شدّتِ عشقِ بدو مانندِ هلال ، نحیف و لاغر می شدند . چنانکه وصفِ عاشقان شیدا همینگونه است . ]

زَهره نی مر زُهره را تادَم زند / عقلِ کُلّش چون ببیند ، کم زند


زُهره با اینکه کوکبِ عشق و طرب است ولی جرأت آن نداشت که از کمال و جمال خود در برابرِ جبرئیل حرفی بزند و حتی اگر عقلِ کُل نیز جبرئیل را می دید در برابرِ جمال و کمال او حقیر و کم می یافت . ( کم زدن = خود را کم انگاشتن ، فروتنی و تواضع کردن / زُهره = شرح بیت 752 دفتر اوّل / عقل کُل = شرح بیت 1899 دفتر اوّل ) [ مصراع دوم از مشکلات ابیات مثنوی است آیا مولانا می خواهد جبرئیل را بر عقلِ کُل تفضیل و برتری دهد یا منظوری دیگر دارد ؟ اکبرآبادی می گوید : در این مصراع جبرئیل بر عقلِ کُل برتر نیامده بلکه منظور اینست که عقلِ کُل وقتی حق را در مرآت و آینه جبرئیل مشاهده کند خود را حقیر می یابد نه خودِ جبرئیل را ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 259 ) ]

من چه گویم ؟ که مرا در دوخته ست / دَمگهَم را دَمگهِ او سوخته ست


از اینجا به بعد مولانا ابیاتی آورده که شارحان مثنوی را مبهوت کرده است یعنی معلوم نیست که مخاطب کلام او جبرئیل است یا حضرت حق ، زیرا توصیفات او با هر دو مخاطب ، منطبق و سازگار است . به هر تقدیر این بیت و ابیات بعدی هر چند با جبرئیل نیز قابل انطباق است امّا بیشتر با شأن الهی سازگار است .

معنی بیت با توجه به اینکه مخاطب جبرئیل باشد : من در وصفِ روح القدس ( = جبرئیل ) چه بگویم ؟ زیرا ثنا و ستایش او ، زبان مرا دوخته و نطق و بیان من در وصفِ نطق و بیان وی سوخته است ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 259 )

معنی بیت با توجه به اینکه مخاطب حضرت حق باشد : من از لطف و جمال مطلق حضرت حق چه بگویم ؟ یعنی من چگونه می توانم او را تعریف کنم در حالیکه لطافت کلام او دهان مرا دوخته و مرا وادار به سکوت کرده است ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1418 )

دودِ آن نارم ، دلیلم من بر او / دور از آن شَه ، باطِلُ ما عبَّرُوا


معنی بیت در صورتیکه مخاطب جبرئیل باشد : من همچون دودی هستم که از آتشی برمی خیزد و دلیل بر وجودِ آن آتشم و تا کنون هر تعبیر و توصیفی که از آن شاهِ حقیقت کرده اند باطل و یاوه است . ( ماعبَّروا = آنچه که تعبیر کرده اند ) [ چنانکه به فحوای آیه 73 سورۀ مائده برخی از کافران ، جبرئیل را یکی از اقانیمِ ثلاثه معرفی می کردند و یا عده ای دیگر از ایشان ، فرشتگان از جمله جبرئیل را دختران خدا می دانستند . قطعاََ این پندارهای یاوه هیچکدام بر حقیقت جبرئیل و سایر فرشتگان منطبق نبود . ]

معنی بیت در صورتیکه مخاطب حضرت حق باشد : ذاتِ اقدسِ الهی بالاتر از هر گونه تعبیر و توصیفِ بشری است چنانکه در آیات متعدد قرآنی از جمله آیه 179 سورۀ صافّات ، خداوند را از توصیفِ وصف کنندگان برتر و عالی تر می داند و حضرت امیرمؤمنان علی (ع) در خطبۀ اوّل نهج البلاغه بدین امر تصریح فرموده است .

خود نباشد آفتابی را دلیل / جز که نورِ آفتابِ مُستَطیل


به جز خودِ نورِ آفتابِ عالمتاب ، هیچ چیز نمی تواند بر ذاتِ آن دلالت کند . [ آفتابِ مستطیل = آفتابِ عظیم و گسترده ]

سایه که بوَد تا دلیلِ او بُوَد ؟ / این بَسستَش که ذلیلِ او بُوَد


سایه چیست که بتواند دلیل بر وجودِ حضرت حق شود ؟ همین او را بس که خوار و حقیر او باشد .

این جلالت در ، دلالت صادق است / جمله ادراکات ، پس او سابق است


این شکوه و جلالی که من برای حضرت حق اثبات کردم و گفتم که وی برتر از آن است که من و یا هر موجودِ دیگری دلیل بر او باشیم . واقعاََ مناسب شأنِ والای اوست و امری مسلّم و درست است . زیرا جمیعِ ادراکاتِ عقلی ما ناشی از افاضاتِ علمیّه حضرت حق است . [ می توان گفت : که منظور از « سابق است » تقدّمِ ذاتی حق است بر جمیعِ موجودات . برخی از شارحان این بیت را تنها وصفِ جبرئیل گرفته اند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 260 ) و برخی نیز هم بر حضرت حق انطباق داده اند و هم بر جبرئیل ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1421 ) و بعضی نیز فقط وصف حضرت حق دانسته اند که مناسب تر است . ]

جمله ادراکات بر خرهایِ لنگ / او سوارِ باد ، پَرّان چون خَدَنگ


جمیعِ ادراکاتِ بشری در مَثَل گویی که سوار بر خرهای لنگ است . و امّا حضرت حق همچون چابک سواری است که مانندِ تیر ، با شتابی بی مانند فضا را می شکافد و از مقابلِ ادراکات کُندِ ما دور می شود . ( خَدَنگ = تیر ) [ برخی از شارحان این بیت را نیز با جبرئیل انطباق داده اند ]

گر گریزد ، کس نیابد گردِ شَه / ور گریزند ، او بگیرد پیشِ رَه


حضرت شاه وجود اگر بخواهد حقیقتِ خود را از حیطۀ فهم و ادراک بشر بکلّی خارج کند . هیچ عقلی و ادراکی نمی تواند حتی کمترین اثر و نشانی از او بدست آرد و اگر همۀ خلایق بخواهند از قلمرو حکومتِ او بگریزند او راه را بر همۀ آنها می بندد . [ حضرت حق اگر بخواهد به اقتضای اسمِ باطن ، خود را از افهام و عقول مُحتَجَب سازد . کسی قادر به یافتن کمترین اثر و نشانی از او نخواهد بود . چنانکه حضرت امام علی (ع) فرمود : « خدایی که عالی همّتان به ادراکِ او راه نیابند و ژرف اندیشان به حقیقتِ او نرسند » ( نهج البلاغه ، قسمتی از خطبۀ اوّل ) امّا حضرت حق گاه با اسمِ ظاهر تجلّی می کند تا خردمندان به شهودِ او رسند .

منظور بیت : انسان ها حقیقتِ حضرت حق را نمی توانند ادراک کنند . در حالیکه او ماهیّتِ همۀ آنان و حتی معلومات و نیّاتِ قلبی آنان را پیش از آنکه به قلبشان خطور کند نیز می داند . در این بیت منظور از « گریزد » اینست که اگر حضرت حق از حیطۀ ادراک و غهم و دایرۀ حواس آدمیان پوشیده و محتجب شود و خود را به اقتضای اسمِ باطن در پسِ پردۀ مظاهر و موجودات نهان کند ، هیچکس نمی تواند از او اثر و نشانی بگیرد . و منظور از مصراع دوم اینست که هیچکس نمی تواند از قلمرو الوهیّت خدا خارج شود . برخی نیز گفته اند که منظور اینست : که هر چه آدمیان بکوشند که نیّات و خواطرِ درونی خود را از حضرت حق پوشیده دارند ، او همۀ آنها را می داند . در آیه 5 سورۀ آل عمران آمده است « هیچ چیز نه در زمین و نه در آسمان از خداوند نهان نیست » ]

جمله ادراکات را ، آرام نی / وقت میدان است ، وقتِ جام نی


جمیعِ ادراکاتِ بشری در طول زندگانی آرامش و سکونی ندارند . یعنی اگر ادراکات بشری به طورِ طبیعی به جریان افتد و بوسیله جهل و خود بینی ، راکد و بی حرکت نماند . لحظه ای متوقف نمی شود و همواره در تکاپو و کشف مجهولات خواهد بود . اکنون وقتِ رزم است نه بزم . [ پس باید هر لحظه در صدد صیدِ معارف و مکاشفۀ روحانی بود . ]

آن یکی وَهمی ، چو بازی می پرد / و آن دگر چون تیر ، مَعبَر می درد


در اینجا مولانا شروع می کند به بیان مراتبِ ادراکات بشری و فرقِ میانِ آنها از لحاظِ کیفیت و مرتبت . و می فرماید : یک نوع ادراک هست که مانندِ بازِ سبکبال به سوی صیدِ معانی به پرواز درمی آید . یعنی در پهنۀ معقولات و در آسمانِ معارف پرواز می کند و به صیدِ معانی و حقایقی نایل می شود . امّا ادراکِ دیگری نیز هست که با سرعتِ بیشتری به تکاپو می افتد و راه کشفِ معلومات و فهم معارف را با سرعتی همچون تیر می شکافد و جلو می رود . [ ادراکِ دومی مرتبت و کیفیت بالاتری دارد . ]

و آن دگر چون کشتیِ با بادبان / و آن دگر اندر تَراجُع ، هر زمان


یک نوع ادراک دیگر هم هست که کُندتر حرکت می کند مانندِ کشتی هایی که با بادبان در پهنۀ دریا سیر می کنند و همچنین ادراکِ دیگری هم هست که دائماََ سیرِ قهقرایی طی می کند . ( تَراجع = بازگشت ) [ ادراکِ بشری از لحاظِ سرعت کشف و دقتِ فهم با یکدیگر تفاوت هایی دارد . ]

چون شکاری می نمایدشان ز دور / جمله ، حمله می فزایند آم طیور


همینکه از راهِ دور ، صیدی در برابرِ پرندگان سبکبال قوای ادراکی انسان ها نمایان می شود . همۀ آن قوای ادراکی به سوی آن صید حمله می آورند . [ و هر یک به قدر استعداد خود از آن بهره می گیرند . ]

چونکه ناپیدا شود ، حیران شوند / همچو جغدان ، سویِ هر ویران شوند


امّا زمانی که آن شکارِ معنوی و آن صیدِ علمی و معرفتی که از سوی حق برای ادراکِ بشری نمایان شده ، پنهان شود همۀ صاحبانِ آن ادراکات دچار حیرت می شوند و مانندِ جغدها به سوی ویرانه های خود می روند . یعنی به مرتبۀ نادانی و جهل اولیه خود نسبت به معارف الهی بازمی گردند .

منتظر ، چشمی به هم ، یک چشم باز / تا که پیدا گردد آن صیدِ بناز


هر یک از صاحبان ادراک ( که در بیت قبل بر اثر نهان شدن حق دچار حیرت شده بودند دست از تکاپوی فکری برنمی دارند و ) یک چشمِ ادراک خود را می بندند و چشمی دیگر را می گشایند . یعنی با دقت و فراست منتظر می مانند تا آن صیدِ عزیز و شکارِ نازنین پیدا شود . [ چنانکه عادت شکارچیان در هنگامِ شکار همینگونه است . همینطور صیادان صیدِ معانی و اسرار نیز باید پیوسته مراقبِ ظهورِ معانی باشند و این مراقبت باید توأم با تصفیۀ باطن و جلای قلب باشد . ]

چون بماند دیر ، گویند از مَلال / صید بود آن خود عجب یا خود خَیال ؟


هر گاه تجلّی حضرت حق بر صاحبان این ادراک که جستجوگرِ آن شده اند ، تأخیر کند از روی دلتنگی با خود می گویند : عجبا آیا آن ذوق و شهودی که قبلاََ به ما دست داده بود واقعاََ تجلّی حق بود یا خیالات بی اساس ؟

مصلحت آن ست تا یک ساعتی / قوّتی گیرند و ، زور از راحتی


بنا به مصلحت الهی ، سالکان باید مدّتی را در حالِ سکون و راحتی سپری کنند تا روحشان نیرو و قوّت گیرد و بتواند در برابرِ تجلّیاتِ قاهرۀ الهی تاب بیاورد و رمیده نشود . از اینرو حضرتِ حق ، تجلّیاتِ خود را برای مدّتی از آنان مخفی می دارد . [ به هر تقدیر حضرت حق تعالی چون پدری شفیق و مهربان ، دستِ سالکان را که به منزلۀ اطفال اند می گیرد و راه رفتن را تدریجاََ به آنها می آموزد . ابتدا چند قدمی راه می برد و چون خسته می شوند . دقایقی متوقفشان می کند تا خسته و ملول نشوند و بتوانند باقی راه را طی کنند . بنابراین ، سالکان اندک اندک به مرتبۀ کمال می رسند ، گاه با تجلّی و گاه با احتجاب حق . ]

گر نبودی شب ، همه خلقان ز آز / خویشتن را سوختندی ز اهتزاز


برای مثال ، اگر شب نمی بود ، مردم از شدّتِ حرص و آزی که در کسب مالِ دنیا دارند آنقدر جوش می زدند که بالاخره به هلاکت می رسیدند . [ این بیت در واقع تشبیه معقول است به محسوس و در ادامه تبیین مطلب بیت قبل و نباید آن را جمله معترضه دانست . ]

از هوس ، وز حرصِ سود اندوختن / هر کسی دادی بدن را سوختن


اگر شب برای استراحت مقرر نمی شد . دنیا پرستان از ترس حرص و طمع در اندوختن مال ، آنقدر جُنب و جوش می کردند تا اینکه غفلتاََ نعش شان رویِ زمین دراز می شد و هلاک می شدند .

شب پدید آید چو گنجِ رحمتی / تا رَهند از حرصِ خود یک ساعتی


بنابراین شب مانندِ گنجینۀ لطف و رحمتی ظاهر می شود تا مردم چند ساعتی از حرص و جوشِ خود ، خلاص شوند . [ حق تعالی در آیه 68 سورۀ یونس می فرماید : « اوست خدایی که شب را برای شما قرار داد تا در آن بیآرامید و روز را نیز مایۀ بینایی شما قرار داد البته که در این نظام حساب شده نشانه هایی است برای مردمی که کلام حق را می نیوشند » ]

چونکه قبضی آیدت ای راهرو / آن صلاحِ توست ، آتش دل مشو


ای سالک هرگاه از سوی حق بر تو فیضی عارض شد . مسلماََ آن فیض به صلاح توست و نباید از آن دلسوخته و پریشان حال شوی . [ زیرا این قبض مقدمۀ ظهور بسط است . ]

قبض = شرح بیت 2961 دفتر دوم / آتش دل = دلسوخته ، ناراحت و پریشان حال ، مولانا در دیوان کبیر می گوید :

ای پاسبان بر در نشین ، در مجلسِ ما رَه مَده / جُز عاشقی آتش دلی ، کآید ازو بوی جگر

ز آنکه در خرجی در آن بسط و گشاد / خرج را دخلی بباید ز اعتداد


زیرا که تو در حالت بسط و گشادگی روانی بی آنکه آگاه باشی از سرمایه های روانی خود بی حساب خرج می کنی در حالیکه هر خرجی باید دخلی هم داشته باشد . ( بسط = شرح بیت 2961 دفتر دوم / اِعتداد = بشمار آمدن ، به حساب آمدن ) [ پشتوانۀ خرج ، دخل است . سالک در حالتِ بسط ، برون گرا می شود و قهراََ برون گرایی مطلق سببِ اتلافِ سرمایه های روحی شخص می شود و او را از عُمق بیرون می کشد و در سطح نگه می دارد . پس برای جبرانِ آن و حالتِ اعتدال روانی باید مدّتی نیز به درون رود و داده های خود را بازیابد . ]

گر هماره فصلِ تابستان بُدی / سوزش خورشید در بُستان شدی


برای مثال ، اگر همیشه فصلِ تابستان برقرار باشد ، حرارت خورشید به باغ و بوستان می زند .

مَنبِتَش را سوختی از بیخ و بُن / که دگر تازه نگشتی آن کُهُن


و گیاهانِ آن باغ را از ریشه می سوزاند چنانکه گیاهانِ تنومند و بارور ، دیگر سبز و با طراوت نمی شدند . [ مَنبِت = محل روییدن گیاه ، جایی که گیاه دارد ]

گر تُرُش روی است آن دَی ، مُشفِق است / صَیف خندان است امّا مُحرِق است


اگر فصل زمستان ظاهراََ اخم آلود و گرفته است امّا باطناََ مهربان و گشاده روست . امّا تابستان به ظاهر خندان و سرسبز است و به باطن سوزاننده . [ مُشفق = مهربان / صَیف = تابستان / مُحرِق = سوزاننده ] ( «دی» اولین ماه از فصل زمستان است ، طبق قاعدۀ ذکر جزء و ارادۀ کُل ، منظور از آن کلاََ فصل زمستان است . ]

چونکه قبض آید ، تو در وَی بسط بین / تازه باش و ، چین مَیفکن در جَبین


بنابراین هرگاه که قبض به تو دست داد ، تو باید در آن قبض ، بسط را مشاهده کنی . شادمان و بانشاط باش و چین به پیشانی ات مَیفکن و اخم مکن .

کودکان خندان و ، دانایان تُرُش / غم جگر را باشد و ، شادی ز شُش


کودکان معمولاََ شاد و خندان و دانایان ( بزرگسالان عاقل ) گرفته و اخم آلود . غم و اندوه به جگر تعلق دارد و شادی به ریه ها مربوط می شود . [ قدما جگر را مولدِ اندوه و شش را مولدِ شادی می دانستند . بنابراین امدوه را اشرف بر شادی می دانستند چراکه اندوه را از آنِ فرزانگان و شادی را از آنِ سبک سران و ظاهربینان می دانستند . ]

چشمِ کودک ، همچو خَر در آخُر است / چشمِ عاقل ، در حسابِ آخِر است


کودک مانندِ الاغ ، چشم به آخور دوخته است . یعنی مطلوبِ او خوردن و لذّت بردن است . امّا خردمند ، چشم به عاقبت کار دوخته است .

او در آخُر ، چرب می بیند علف / وین ز قصّاب آخِرش بیند تلف


آن کودک ، علفِ آخور را لذیذ و گوارا می بیند . امّا خردمند می بیند که عاقبتِ چریدن و پروار شدن ، کشته شدن به دستِ قصّاب است . [ اهلِ غفلت نیز همچون اطفال اند . تنها به لذّاتِ آنی و شهوانی دلبسته اند و نمی دانند که سرانجامِ این همه لذّت جویی ها ، سقوط در درّۀ تباهی است . ]

آن علف تلخ ست کین قصّاب داد / بهرِ لَحمِ ما ، ترازویی نهاد


آن علف هایی که به ظاهر لذیذ است و قصابِ طبیعت آن را به ما گوسفند صفتان می دهد ، در واقع تلخ و ناگوار است . زیرا او ترازویی هم برای وزن کردن گوشتِ ما قرار داده است . [ بنابراین در دلِ هر لذّتی ، مرارتی کمین کرده است . پس برای آنکه دچار مرارت و شقاوت نشوی باید از لذّت های نفسانی رُخ برتابی و ابراهیم وار فریاد برآوری که من آفِلان را دوست نمی دارم . ]

رَو ز حکمت خور علف ، کان را خدا / بی غرض داده ست از مَحضِ عطا


ای اسیر شکم ، اینک برو از حکمت های ربّانی تناول کن ، زیرا که خداوند آن همه رِزقِ معنوی بی غرض و بی هیچگونه چشمداشتی به تو عطا کرده است .

فهمِ نان کردی ، نه حکمت ای رهی / ز آنچه حق گفتت : کُلُوا مِن رِزقِهِ


ای بندۀ سرگشته ، وقتی که خداوند در قرآنِ کریمش فرمود : « از رزق من بخورید » تو خیال کردی که منظور او همین مادیّات و شهوات است . در حالی که توجه نداشتی که منظور از آن رزق ، حکمت و معرفت بوده است . [ در مصراع دوم قسمتی از آیه 15 سورۀ مُلک ذکر شده است . ]

رِزقِ حق ، حکمت بُوَد در مرتبت / کآن گلوگیرت نباشد عاقبت


پس دانستی که رزقِ حضرت حق ، حکمت است و آن حکمت در مرتبۀ انسانی ، گلوی تو را نمی گیرد . یعنی هر چه از رزقِ معنوی بهره بری بازخواست نمی شوی . امّا بهره مندی از رزقِ مادّی حدّی دارد که بیش از آن ، اسراف و تبذیر محسوب می شود و به عِقاب می انجامد .

این دهان بستی ، دهانی باز شد / کو خورندۀ لقمه های راز شد


ای اسیر رزقِ مادی ، اگر دهانِ ظاهری را فروبندی دهانِ دیگری برای تو گشوده می شود که معنوی است و لقمه های اسرارِ ربّانی را تناول می کند .

گر ز شیرِ دیو ، تن را وابُری / در فِطامِ او ، بسی نعمت خوری


اگر جسمِ خود را از شیرِ شیطان بازگیری ، نعمت های روحانی فراوانی خواهی خورد . [ فِطام = شرح بیت 49 دفتر سوم ]

تُرک جُوشَش ، شرح کردم نیم خام / از حکیمِ غزنوی بشنو تمام


این سخن را مانندِ گوشتِ نیم خام ترکان ، کامل نگفتم . بلکه اگر می خواهی تمام و کمالِ این سخن را بشنوی باید از حکیم سنایی غزنوی بشنوی . [ تُرک جُوش = گوشت نیم خام ، ترک ها در قدیم عادت داشتند که گوشت را نیم پخته بخورند . زیرا معتقد بودند که این نوع گوشت خواص بیشتر دارد .

در الهی نامه گوید شرحِ این / آن حکیمِ غیب و ، فَخرُالعارفین


آن فرزانۀ غیب بین و آن مایۀ سرافرازی عارفان در الهی نامه ( منظور کتاب حدیقۀ الحقیقة سنایی است ) این نکته را شرح داده است . [ رجوع شود به شرح بیت 2771 دفتر سوم ]

غم خور و نانِ غم افزایان مَخَور / ز آنکه عاقل غم خورد ، کودک شِکر


نان بخور ، امّا نانِ اهلِ دنیا را که موجبِ افزایش غم و اندوهِ آدمی می شوند مخور . زیرا که عاقل غم می خورد بواسطۀ آنکه عواقب امور را می بیند . امّا کودک و انسان های کودک سیرت ، شادی می کنند چون عواقب امور را نمی بینند .

قندِ شادی میوۀ باغِ غم است / این فرح زخم ست و ، آن غم مَرهَم است


شیرینی شادی ، میوه و محصول باغِ اندوه است . یعنی تا آدمی مزۀ تلخ و ناگوار غم و اندوه را نچشد و در جهت تکاملِ روحی و شخصیتی تن به سختی ها و تکاپوهای سازنده ندهد قطعاََ نمی تواند به شادی های حقیقی و توفیق های روحی دست یازد . تو اگر درست نگاه کنی خواهی دید که این شادی های کودکانه دنیوی و کاذب همچون زخم است و آن اندوه حکیمانه و خردمندانه مانندِ مرهم و دوای آن .

غم چو بینی ، در کنارش کش به عشق / از سَرِ رُبوَه نظر کن در دَمشق


هرگاه دچار اندوهی شدی که ناشی از عقل و خِرد و باریک بینی حکیمانه بود ، آن را عاشقانه در آغوش بکش . یعنی اندوه هایی که بر اثرِ عمقِ بینش نصیب انسان می شود . واقعاََ گرانقدر است و باید از آن استقبال کرد . چنانکه می گویند : هرگاه می خواهی عظمت و شکوه شهرِ دمشق را خوب مشاهده کنی باید بروی بر فرازِ رُبوَه و از آنجا تماشا کنی . [ رُبوَه = به معنی تپه و تل است ، در بیت فوق نامِ محلّی است در نزدیکی شهر دمشق ( پایتخت کنونی سوریه ) . معروف است که هر گاه غریبه ای به دمشق درمی آمد و آنجا را حقیر می دید ، بدو می گفتند : برو از فراز رُبوَه ، دمشق را تماشا کن . زیرا رُبوَه مشرف بر دمشق است و از فرازِ آن ، زیبایی دمشق بهتر نمایان می شود . این سخن رفته رفته صورت ضرب المثل یافته و چنین شده که هرگاه کسی از روی خطا ، حقیقتِ والای موضوعی را در نیابد به او می گویند : بهتر است دمشق را از فراز رُبوَه تماشا کنی . مولانا در این بیت ، غم خردمندانه را به «رُبوَه» و شادی حقیقی را به «دمشق» تشبیه کرده ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 262 ) و می گوید : هرگاه اندوهِ خردمندانه و حکیمانه پیدا کنی می توانی به شادمانی حقیقی برسی . و اِلّا شادی های تو کودکانه و کاذب خواهد بود . ]

عاقل از انگور ، مَی بیند همی / عاشق از معدوم ، شَی بیند همی


همانطور که خردمند از ظاهر انگور ، شراب را می بیند . عاشق نیز از نیستی ، هستی را نظاره می کند . [ مولانا خردمندان حقیقی را کسانی می داند که مفتونِ ظواهر نشوند و ظاهرِ پدیده ها آنها را به راهِ خطا و کژبینی نکشاند . عاشق صادق نیز از فنای وجودِ موهومِ خود و نفی خودبینی و انانیّت به بقای الهی می رسد و یا از طریقِ این دنیای فانی ، هستی مطلق و پایدار را مشاهده می کند . بنابراین اندوهِ خردمندانه فرجامی خوش دارد . ]

جنگ می کردند حمّالان پَریر / تو مکش ، تا من کشم حملش چو شیر


برای مثال ، همین پریروز بود که عده ای حمّالان بر سرِ بردن بار با یکدیگر نزاع می کردند و به هم می گفتند : تو بار را حمل نکن ، چون من مانندِ شیر آن را بر دوش می کشم و می بَرم . [ پَریر = دو روز پیش ، پریروز ]

ز آنکه زآن رَنجِش همی دیدند سود / حمل را هر یک ز دیگر می رُبود


زیرا آن حمّالان در رنج و زحمت حمل بار ، سود خود را می دیدند و برای همین بود که بار را از دست یکدیگر قاپ می زدند .

مزدِ حق کو ؟ مزدِ آن بی مایه کو ؟ / این دهد گنجیت مزد و ، آن تَسُو


ای کسی که برای سودی ناچیز بارهای دنیایی را حمّال وار بر دوش می کشی . اینک در این نکته اندیشه کن که مزدِ حضرت حق کجا و مزدِ مخلوقاتِ بی مایه کجا ؟ زیرا حضرت حق در مقابلِ طاعات و کردارِ نیک ، گنجینه ای از پاداش های پایدار می دهد . در حالی که مردم دنیا در مقابلِ کارهای دنیوی ات پشیزی بیش نمی دهند . [ تَسُو = در مثنوی غالباََ به معنی ناچیز و حقیر و پشیز بکار رفته است ]

گنجِ زرّی که چو خُسپی زیرِ ریگ / با تو باشد آن ، نباشد مرده ریگ


آن گنجینه ای که حضرت حق به تو پاداش می دهد همیشه با تو همراه است . حتی وقتی که در انبوهِ خاک های تیرۀ زمین آرمیده ای نیز از تو جدا نمی شود . و این گنجینه هرگز به صورت میراث های دنیوی درنمی آید که زحمت و بازخواست و عِقابش با توست و بهره مندی و لذّتِ آن از آنِ میراث خواران .

پیش پیشِ آن جنازه ات می دود / مونسِ گور و ، غریبی می شود


آن پاداشِ معنوی الهی ، پیشاپیشِ جنازه ات حرکت می کند و در قبر و مرحلۀ تنهایی و غریبی ات در خاک ، انیس و مونسِ تو می شود .

بهرِ روزِ مرگ ، این دَم مُرده باش / تا شوی با عشقِ سَرمَد ، خواجه تاش


اکنون که در این دنیا زنده هستی از لذّت های نفسانی چشم پوشی کن تا با عشقِ جاودانِ الهی ، ملازم و همراه باشی . ( مُرده باش = بمیر ، در اینجا مُردنِ عارفانه مورد نظر است یعنی سرکوبِ هواهای نفسانی و آرزوهای درازآهنگ ] [ مصراع اوّل اشاره دارد به مرگ و رجوع اختیاری که توضیح آن در شرح بیت 4 دفتر اوّل آمده است .

مولانا در دیوان کبیر می فرماید :

بمیرید ، بمیرید در این عشق بمیرید / در این عشق چو مّردید ، همه روح پذیرید

بمیرید ، بمیرید وزین مرگ مترسید / کزین خاک برآیید ، سماوات بگیرید

بمیرید ، بمیرید وزین نَفس بِبُرّید / که این نَفس چو بند است و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفرۀ زندان / چو زندان بشکستید ، همه شاه و وزیرید

صبر ، می بیند ز پرده اجتهاد / روی چون گُلنار و زُلفینِ مُراد


آن کسی که به کمال صبر رسیده ، از پسِ پردۀ ریاضت و تحمّلِ رنج و مشقّت ، چهرۀ شادان و گیسوی معشوق را می بیند . [ صبر = شرح بیت 1602 دفتر اوّل ، در این بیت به معنی صبور است / زُلفین = زلف معشوق ، در تعابیر رسمی صوفیه ، زلف عبارت است از تجلیّاتِ جلالیۀ حضرت حق ، زیرا جمال حق در کثرات و تعیّنات ، مختفی است . درازی زلف اشاره به عدم انحصار موجودات و ممکنات . و وجه شبه میان زلف و تعیّنات این است که همانطور که زلف ، روی محبوب را می پوشاند ، تعیّنات نیز حجابِ جمالِ حضرت حق می شود ( شرح گلشن راز ، ص 557 ) با این تعبیر ، شخصی که بر طاعت و ریاضت صابر است ، هم تجلیّاتِ جمالیه حق را مشاهده می کند و هم تجلیّاتِ جلالیۀ او را . ]

غم چو آیینه ست پیشِ مُجتهد / کاندرین ضد ، می نماید رویِ ضد


اندوهِ آگاهانه و خردمندانه برای اهلِ سعی و تلاش در عرصۀ کمالات ، مانندِ آیینه است که روی صفحۀ آن ، ضدِ آن دیده می شود . [ منظور این است که غمِ دنیوی با غمِ اُخروی ضد است . وقتی در دنیا غمین باشی ، این غم تو را به سعادت ابدی می رساند . یعنی هر که در این دنیا دارای اندوهِ حکیمانه و روشن بینانه باشد . سعادت ابدی و شادمانی پایندۀ اخروی را تصاحب کرده است . ]

بعد ضدِ رنج ، آن ضدِ دگر / رو دهد ، یعنی گشاد و کرّ و فر


پس از رنج ، ضدِ آن که شادی و شکوه و جلال است نمایان می شود . [ بنا به فحوای آیه 5 سورۀ انشراح « با هر دشواری ، سهولتی است » ]

این دو وصف از پنجۀ دستت ببین / بعدِ قبضِ مُشت ، بسط آید یقین


غم و شادی دو حالتی است که همواره در وجودِ انسان ظاهر می شود . تو می توانی این دو حالتِ متضاد را در حالات دستِ خود نیز تماشا کنی . وقتی مشتِ خود را گِره می کنی ، یقیناََ مدّتی بعد آن را می گشایی .

پنجه را گر قبض باشد دایماََ / یا همه بسط ، او بُوَد چون مبتلا


اگر دستت ، دایماََ مشت کرده باشد و یا همواره باز باشد . بدان که حتماََ دچارِ بیماری و عدمِ اعتدال شده است . [ همینطور غمِ دایمی و شادی دایمی نوعی بیماری است . روانِ آدمی اقتضا می کند که گاه غمین باشد و گاه شادمان . ]

زین دو وصفش کار کار و مَکسَب مُنتظِم / چون پَرِ مُرغ این دو حال او را مُهم


کار و کسبِ آدمی با گشودن و بستن دست سامان می گیرد . این دو حالت برای دست همانقدر مهم و لازم است که داشتن دو بال برای پرنده . [ مَکسَب = کسب کردن ، آنچه که کسب می شود ]

چونکه مریم مُضطرب شد یک زمان / همچنان که بر زمین ، آن ماهیان


مولانا در اینجا به حکایت مریم (ع) . جبرئیل باز می گردد و می گوید : مریم (ع) با دیدن جبرئیل در هیأتِ جوانی صاحب جمال ، سخت مضطرب شد و مانندِ ماهی ای که بر خشکی می افتد دچارِ تب و تاب شد و مدّتی بدین منوال گذشت .

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه پیدا شدن روح القدس به صورت آدمی بر مریم

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟