قانع شدن آن طالب به تعلیم زبان مرغ خانگی و سگ | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
قانع شدن آن طالب به تعلیم زبان مرغ خانگی و سگ | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 3303 تا 3366
نام حکایت : استدعای آن مرد از موسی (ع) زبان بهایم با طیور
بخش : 3 از 8 ( قانع شدن آن طالب به تعلیم زبان مرغ خانگی و سگ )
خلاصه حکایت استدعای آن مرد از موسی (ع) زبان بهایم با طیور
جوانی نزدِ حضرت موسی (ع) می رود و می گوید : ای پیامبر خدا ، زبان جانوران را به من تعلیم دِه . باشد که از بانگ و آوای آنان ، در تقویتِ دین و ایمانِ خود بهره گیرم . حضرت موسی (ع) به او می گوید : دست از این هوی و هوس بدار و حدِ خود شناس . جوانِ ساده لوح دست از این خواستۀ خطیر خود برنمی دارد و همچنان بر آن اصرار می ورزد . حضرت موسی (ع) به درگاهِ الهی روی می کند و عرضه می دارد : خداوندا تو خود قضاوت فرما ، اگر بدو زبانِ جانوران آموزم چون ظرفیت و قابلیت آن را ندارد تباه شود و …
متن کامل « حکایت استدعای آن مرد از موسی (ع) زبان بهایم با طیور » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
متن کامل اشعار قانع شدن آن طالب به تعلیم زبان مرغ خانگی و سگ
ابیات 3303 الی 3366
3303) گفت : باری ، نطقِ سگ کو بر در است / نطقِ مرغِ خانگی کاهلِ پَر است
3304) گفت موسی : هین تو دانی ، رَو ، رسید / نطقِ این هر دو شود بر تو پدید
3305) بامدادان از برایِ امتحان / ایستاد او منتظر بر آستان
3306) خادمه سفره بیفشاند و ، فتاد / پاره یی نانِ بیات آثارِ زاد
3307) در ربود آن را خروسی چون گرو / گفت سگ : کردی تو بر ما ظلم ، رَو
3308) دانۀ گندم توانی خورد و من / عاجزم در دانه خوردن در وطن
3309) گندم و جو را و باقیِ حُبوب / می توانی خورد و ، من نه ای طروب
3310) این لبِ نانی که قِسمِ ماست نان / می ربایی این قَدَر را از سگان ؟
3311) پس خروسش گفت : تن زن ، غم مخور / که خدا بِدهد عوض ، ز اینت دگر
3312) اسبِ این خواجه ، سقط خواهد شدن / روزِ فردا سیر خور ، کم کُن حَزَن
3313) مر سگان را عید باشد مرگِ اسب / روزیِ وافر بُوَد بی جهد و کسب
3314) اسب را بفروخت ، چون بشنید مرد / پیشِ سگ شد آن خروسش ، روی زرد
3315) روزِ دیگر همچنان نان را ربود / آن خروس و ، سگ بر او لب بر گشود
3316) کِای خروسِ عشوه دِه ، چند این دروغ ؟ / ظالمیّ و ، کاذبیّ و ، بی فروغ
3317) اسب کِش گفتی سقط گردد ، کجاست ؟ / کورِ اختر گوی و ، محرومی ز راست
3318) گفت او را آن خروسِ با خبر / که سقط شد اسبِ او ، جای دگر
3319) اسب را بفروخت و ، جَست او از زیان / آن زیان انداخت او بر دیگران
3320) لیک فردا اَسترش گردد سقط / مر سگان را باشد آن نعمت فقط
3321) زود اَستر را فروشید آن حریص / یافت از غم وز زیان ، آن دَم مَحیص
3322) روزِ ثالث گفت سگ با آن خروس / ای امیرِ کاذبان ، با طبل و کوس
3323) گفت : او بفروخت اَستر را شتاب / گفت : فردایش غلام آید مُصاب
3324) چون غلامِ او بمیرد ، نان ها / بر سگ و خواهنده ریزند اقربا
3325) این شنید و ، آن غلامش را فروخت / رَست از خُسران و ، رُخ را برفروخت
3326) شکرها می کرد و ، شادی ها که من / رَستم از سه واقعه اندر زَمَن
3327) تا زبانِ مرغ و ، سگ آموختم / دیدۀ سوءُ القضا را دوختم
3328) روزِ دیگر آن سگِ محروم گفت / کِای خروسِ ژاژخا ، کو طاق و جُفت ؟
3329) چند چند آخِر دروغ و مکرِ تو / خود نَپَرّد جز دروغ از وَکرِ تو
3330) گفت حاشا از من و از جنسِ من / که بگردیم از دروغی مُمتَحَن
3331) ما خروسان چون مؤذّن راست گوی / هم رقیبِ آفتاب و ، وقت جوی
3332) پاسبانِ آفتابیم از درون / گر کُنی بالایِ ما طشتی نگون
3333) پاسبانِ آفتابند اولیا / در بشر واقف ز اسرارِ خدا
3334) اصلِ ما را حق پیِ بانگِ نماز / داد هدیه آدمی را در جَهاز
3335) گر به ناهنگام ، سهوی مان رود / در اذان ، آن مَقتلِ ما می شود
3336) گفت : ناهنگام حَی عَلی الفَلاح / خونِ ما را می کُند خوار و مُباح
3337) آنکه معصوم آمد و ، پاک از غلط / آن خروسِ جانِ وَحی آمد فقط
3338) آن غلامش مُرد پیشِ مشتری / شد زبانِ مشتری آن یکسری
3339) او گریزانید مالش را ولیک / خونِ خود را ریخت ، اندر یاب نیک
3340) یک زیان ، دفعِ زیان ها می شدی / جسم و مالِ ماست جان ها را فدی
3341) پیشِ شاهان در سیاست گُستری / می دهی تو مال و سر را می خری
3342) اعجمی چون گشته یی اندر قضا / می گریزانیز داور مال را
3343) لیک فردا خواهد او مُردن یقین / گاو خواهد کشت ، وارث در حَنین
3344) صاحبِ خانه بخواهد مُرد و رفت / روزِ فردا نَک رسیدت لوتِ زَفت
3345) پاره هایِ نان و ، لالَنگ و طعام / در میانِ کوی یابد خاص و عام
3346) گاوِ قربانی و ، نان های تُنُک / بر سگان و ، سایلان ریزد سبک
3347) مرگِ اسب و اَستر و مرگِ غلام / بُد قضا گردانِ این مغرورِ خام
3348) از زیانِ مال و ، دردِ آن گریخت / مال افزون کرد و ، خونِ خویش ریخت
3349) این ریاضت هایِ درویشان چراست ؟ / کآن بلا بر تن ، بقایِ جان هاست
3350) تا بقای خود نیابد سالکی / چون کند تن را سقیم و هالکی ؟
3351) دست کی جُنبَد به ایثار و عمل ؟ / تا نبیند داده را جانش بَدَل
3352) آنکه بدهد بی امیدِ سودها / آن خدایست ، آن خدایست ، آن خدا
3353) یا ولیِ حق ، که خویِ حق گرفت / نور گشت و ، تابشِ مطلق گرفت
3354) کو غنیِ است و ، جُز او جمله فقیر / کی فقیری بی عِوض گوید که : گیر ؟
3355) تا نبیند کودکی که سیب هست / او پیازِ گنده را ندهد ز دست
3356) این همه بازار ، بهرِ این غَرَض / بَر دکان ها شِسته بر بویِ عِوَض
3357) صد مَتاعِ خوب ، عرضه می کنند / و اندرونِ دل عِوض ها می تنند
3358) یک سلامی نشنوی ای مردِ دین / که نگیرد آخِرِ آن آستین
3359) بی طمع نشنیده ام از خاص و عام / من سلامی ، ای برادر والسّلام
3360) جز سلامِ حق ، هین آن را بجو / خانه خانه ، جا به جا و ، کو به کو
3361) از دهانِ آدمیِ خوش مشام / هم پیامِ حق شنودم ، هم سلام
3362) وین سلامِ باقیان ، بر بویِ آن / من همی نوشم به دل ، خوشتر ز جان
3363) ز آن سلامِ او سلامِ حق شده ست / کآتش اندر دودمانِ خود زده ست
3364) مُرده است از خود ، شده زنده به رب / ز آن بُوَد اسرارِ حقش در دو لب
3365) مُردنِ تن در ریاضت ، زندگی ست / رنجِ این تن ، روح را پایندگی ست
3366) گوش بنهاده بُد آن مردِ خبیث / می شنود او از خروسش آن حدیث
شرح و تفسیر قانع شدن آن طالب به تعلیم زبان مرغ خانگی و سگ
- بیت 3303
- بیت 3304
- بیت 3305
- بیت 3306
- بیت 3307
- بیت 3308
- بیت 3309
- بیت 3310
- بخش
- بیت 3311
- بیت 3312
- بیت 3313
- بیت 3314
- بیت 3315
- بیت 3316
- بیت 3317
- بیت 3318
- بیت 3319
- بیت 3320
- بیت 3321
- بیت 3322
- بیت 3323
- بیت 3324
- بیت 3325
- بیت 3326
- بیت 3327
- بیت 3328
- بخش
- بیت 3329
- بیت 3330
- بیت 3331
- بیت 3332
- بیت 3333
- بیت 3334
- بیت 3335
- بیت 3336
- بیت 3337
- بیت 3338
- بیت 3339
- بیت 3340
- بیت 3341
- بیت 3342
- بخش
- بیت 3343
- بیت 3344
- بیت 3345
- بیت 3346
- بیت 3347
- بیت 3348
- بیت 3349
- بیت 3350
- بیت 3351
- بیت 3352
- بیت 3353
- بیت 3354
- بیت 3355
- بیت 3356
- بیت 3357
- بیت 3358
- بیت 3359
- بیت 3360
- بیت 3361
- بیت 3362
- بیت 3363
- بیت 3364
- بیت 3365
- بیت 3366
گفت : باری ، نطقِ سگ کو بر در است / نطقِ مرغِ خانگی کاهلِ پَر است
آن جوان به حضرت موسی (ع) گفت : حالا که نمی شود زبانِ همۀ جانوران را به من یاد دهی . دست کم زبانِ سگ که بر دَمِ درِ خانه می خوابد و زبانِ مرغِ خانگی را که دارای پَر و بال است به من بیاموز .
گفت موسی : هین تو دانی ، رَو ، رسید / نطقِ این هر دو شود بر تو پدید
حضرت موسی (ع) به آن جوان گفت : خود دانی یعنی اختیار با توست . برو که مرادت حاصل شد و زبانِ این دو حیوان برای تو آشکار گردید . یعنی از این به بعد ، مقصودِ این دو حیوان ( سگ و مرغ ) را می فهمی .
بامدادان از برایِ امتحان / ایستاد او منتظر بر آستان
آن جوانِ خام اندیش ، هنگامِ صبح برای امتحان در آستانۀ درِ خانه اش ، به انتظار ایستاد .
خادمه سفره بیفشاند و ، فتاد / پاره یی نانِ بیات آثارِ زاد
در این هنگام کنیز خانه ، سفرۀ غذا را در حیاط تکان داد و از آن سفره ، پاره نانی بیات که ته مانده غذا بود بر زمین افتاد . [ زاد = خوراکی که در سفره با خود دارند ، ذخیره غذا ]
در ربود آن را خروسی چون گرو / گفت سگ : کردی تو بر ما ظلم ، رَو
خروسی بیدرنگ آن را ربود . سگ گفت : ای خروس برو که در حقِ من ستم کردی .
دانۀ گندم توانی خورد و من / عاجزم در دانه خوردن در وطن
زیرا که تو می توانی دانۀ گندم بخوری امّا من در این محل نمی توانم دانه بخورم . [ این بدان معنی نیست که سگ در غیرِ محلِ خودش می تواند دانۀ گندم بخورد . بلکه «در وطن» بیشتر ضرورت لفظی دارد تا معنوی . ]
گندم و جو را و باقیِ حُبوب / می توانی خورد و ، من نه ای طروب
ای شادمان ، تو می توانی دانۀ گندم نیز بخوری امّا من قادر نیستم آن را بخورم . [ طروب = شادان ، آنکه همواره شادمان است ]
این لبِ نانی که قِسمِ ماست نان / می ربایی این قَدَر را از سگان ؟
این پاره نان را که نصیب و قسمتِ ما سگان شده . آیا تو از این غذای اندک نیز نمی گذری و آن را از ما می ربایی .
جواب خروس ، سگ را
پس خروسش گفت : تن زن ، غم مخور / که خدا بِدهد عوض ، ز اینت دگر
پس خروس به سگ جواب داد : ساکت شو و اندوه مخور که خدا به جای این ، عوضِ دیگری به تو می دهد . [ تن زدن = در اینجا یعنی خاموش شدن ]
اسبِ این خواجه ، سقط خواهد شدن / روزِ فردا سیر خور ، کم کُن حَزَن
آن عوض اینست که اسبِ این خواجه ( همان جوان که خواهان فهمِ زبانِ جانوران بود ) بزودی سقط خواهد شد یعنی خواهد مُرد . فردا شکمی سیر از گوشتِ آن بخور و اینقدر غم مخور .
مر سگان را عید باشد مرگِ اسب / روزیِ وافر بُوَد بی جهد و کسب
مرگِ اسب ، برای سگان عید است . زیرا بدونِ سعی و تلاش به طعامی فراوان می رسند .
اسب را بفروخت ، چون بشنید مرد / پیشِ سگ شد آن خروسش ، روی زرد
همینکه آن مرد این کلام را از خروس شنید ، اسب را فوراََ فروخت و در نتیجه آن خروس در نزدِ سگ شرمنده شد . [ زیرا وعدۀ خروس دروغ از آب درآمد ]
روزِ دیگر همچنان نان را ربود / آن خروس و ، سگ بر او لب بر گشود
روزِ دیگر نیز خروس ، نانِ سفره را ربود و سگ هم به خروس گفت :
کِای خروسِ عشوه دِه ، چند این دروغ ؟ / ظالمیّ و ، کاذبیّ و ، بی فروغ
ای خروسِ عشوه دِه ، یعنی ای خروسِ فریبکار ، چقدر دروغ می گویی ؟ تو ستمکار و دروغگویی و جانِ بی فروغی داری .
اسب کِش گفتی سقط گردد ، کجاست ؟ / کورِ اختر گوی و ، محرومی ز راست
آن اسبی که گفتی سقط می شود ، کو و کجاست ؟ تو منجّمی کور هستی و از گفتن یک کلمه حرفِ راست محرومی . [ کور اخترگوی = منجّمی که نابینا شده باشد و قطعاََ چنین کسی از محاسبۀ احوالِ ستارگان عاجز است . اکبرآبادی می گوید : کوری است که ادعای دیدن ستارگان کند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 235 ) ]
گفت او را آن خروسِ با خبر / که سقط شد اسبِ او ، جای دگر
آن خروس که از وقایع مطلع بود به سگ جواب داد : آن اسب حتماََ در جایی دیگر به هلاکت رسیده است .
اسب را بفروخت و ، جَست او از زیان / آن زیان انداخت او بر دیگران
آن جوان ، اسبش را فروخت و از زیان و ضرر هلاکتِ آن خلاص و ضرر آن را متوجه دیگران کرد . [ در نتیجه سگ ناکام ماند و دوباره خروس را سرزنش کرد . ]
لیک فردا اَسترش گردد سقط / مر سگان را باشد آن نعمت فقط
خروس دوباره گفت : فردا قاطرِ آن مردِ جوان ، هلاک خواهد شد و این خود برای سگان نعمتی است .
زود اَستر را فروشید آن حریص / یافت از غم وز زیان ، آن دَم مَحیص
آن مردِ آزمند بیدرنگ ، قاطر را نیز فروخت و در آن لحظه از غم و پریشانی نجات پیدا کرد . [ مَحیص = نجات یافتن ، راه چاره و فرار ]
روزِ ثالث گفت سگ با آن خروس / ای امیرِ کاذبان ، با طبل و کوس
روزِ سوم سگ به خروس گفت : ای سالارِ دروغگویان که به طبل و نقاره ای یعنی با شکوه و جلالِ ظاهری به یاوه گویی مشغولی ، پس این همه اخباری که دادی چه شد ؟ [ کوس = نقاره ]
گفت : او بفروخت اَستر را شتاب / گفت : فردایش غلام آید مُصاب
خروس جواب داد : آن مرد ، فوراََ قاطرش را نیز فروخت . امّا فردا غلامِ او دچارِ حادثه ای خواهد شد . [ مُصاب = مصیبت دیده ، کسی که دچارِ حادثه ناگواری می شود ]
چون غلامِ او بمیرد ، نان ها / بر سگ و خواهنده ریزند اقربا
همینکه غلامِ آن مرد بمیرد . خویشاوندانش ، نانِ فراوانی به سگان و گدایان خواهند داد .
این شنید و ، آن غلامش را فروخت / رَست از خُسران و ، رُخ را برفروخت
آن مردِ حریص وقتی این خبر را از خروس شنید . بیدرنگ غلامِ خود را نیز فروخت . و از زیان و ضرر نجات پیدا کرد .
شکرها می کرد و ، شادی ها که من / رَستم از سه واقعه اندر زَمَن
آن مردِ آزمند پس از نجا پیدا کردن از این سه واقعه شکرها می کرد و خوشحالی می نمود و با خود می گفت : خدا را شکر که از این سه حادثۀ ناگوار رهیدم . [ در حالی که آن خام اندیش این مطلب را درنیافته بود که برخی از زیان ها و از دست دادن ها ، بلای عظیم تری را دفع می کند . ]
تا زبانِ مرغ و ، سگ آموختم / دیدۀ سوءُ القضا را دوختم
و از روی شادی و سرمستی می گفت : از وقتی که زبانِ سگ و مرغ را آموخته ام ، چشمِ رخدادهای ناگوار را بسته ام .
روزِ دیگر آن سگِ محروم گفت / کِای خروسِ ژاژخا ، کو طاق و جُفت ؟
روزِ بعد آن سگِ محروم به طعنه به خروس گفت : ای خروسِ یاوه گو پس آن حدس ها و پیشگویی هایت چه شد ؟ [ طاق و جفت = شرح بیت 1045 دفتر اوّل ]
خجل گشتن خروس پیشِ سگ به سبب دروغ شدن در آن سه وعده
چند چند آخِر دروغ و مکرِ تو / خود نَپَرّد جز دروغ از وَکرِ تو
آخر ای خروس تا کی می خواهی دروغ بگویی و مرا فریب دهی ؟ از دهانِ تو جز حرفِ دروغ شنیده نمی شود . [ مَکر= آشیانه پرندگان ، در اینجا یعنی دهان ]
گفت حاشا از من و از جنسِ من / که بگردیم از دروغی مُمتَحَن
خروس گفت : ساحتِ من و همجنسانِ من از دروغگویی پاک و مبرّاست . و لذا هرگز با دروغ موردِ آزمون قرار نمی گیریم و هرگز رسوا و روسیاه نمی شویم .
ما خروسان چون مؤذّن راست گوی / هم رقیبِ آفتاب و ، وقت جوی
ما خروس ها مانندِ اذان گویان در بانگ و آوایِ خود راستگو هستیم . مواظبِ طلوعِ آفتابیم و وقت شناسیم . [ از پیامبر چنین روایت شده است « خروس را دشنام مدهید که مؤمنان را به نماز می خواند » ( المعجم المفهرس لالفاظ الحدیث النبوی ، ج 2 ، ص 162 ) از اینرو بعضی از مُفتیان ، اعتماد کردن به بانگ خروس مجرب را در اوقاتِ نماز جایز دانسته اند . ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1286 ) ]
پاسبانِ آفتابیم از درون / گر کُنی بالایِ ما طشتی نگون
ما از درون ، نگهبانِ آفتابیم . یعنی ما فطرتاََ و خلقتاََ می دانیم که خورشید چه وقت طلوع می کند و حتی اگر ما را زیر یک طشت هم که قرار دهند ، باز وقتِ طلوع آفتاب را می دانیم . یعنی اگر ما را در جای تاریک نیز حبس کنند باز متوجه می شویم که خورشید چه وقت طلوع خواهد کرد و پیش از آن مردم را خبر می کنیم . [ مولانا از زبانِ خروس ، احوالِ اولیاء را توصیف می کند که همواره از تجلیّاتِ خورشید حقیقت خبر می دهند امّا غافلان به بانگِ بیدار باشِ آنان توجه نمی کنند .
خروسان در سحر گویند : قُم یا ایهاالغافِل / تو از مستی چه می دانی ؟ کسی داند که هشیارست ]
پاسبانِ آفتابند اولیا / در بشر واقف ز اسرارِ خدا
اولیای خدا نیز پاسبان و نگهبانِ آفتابِ جهانتابِ حقیقت اند . هر چند خود از جنسِ بشر هستند امّا به اسرارِ الهی واقف اند . [ مصراع دوم یادآورِ مضمونِ قسمتی از آیه 110 سورۀ کهف است « (ای پیامبر) بگو براستی که من نیز بشری مانندِ شما هستم لیکن به من وحی رسد » خوارزمی گوید : خروس گفت : حاشا که از جنسِ ما دروغ آید . این چنین ظن در حقِ ما که مؤذنانِ وقت شناسیم نشاید همچنانکه اولیاء در باطن مراقبِ آفتابِ کبریا و مترصّدِ اوقاتِ تجلیّات خدایند ما نیز همیشه مراقبِ آفتابیم و روی از ملاحظۀ مقادیر سیرِ او برنمی تابیم . هرگز حکایتِ دروغ نمی گوییم و راهِ بیهوده نمی پوییم ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 236 ) ]
اصلِ ما را حق پیِ بانگِ نماز / داد هدیه آدمی را در جَهاز
خروس گفت : فطرتِ ما را به گونه ای ساخته که وقتِ نماز را اعلام کنیم . خداوند در نظامِ طبیعت ، وجودِ ما را ارمغانی برای آدمیان ساخته است . [ جَهاز = به فتح «ج» به معنی آنچه روی شتر می نهند از قبیل زین و چهارچوب و رَحلِ شتر . با توجه به این معنی می توان منظور از آن را دستگاه و نظام فرض کرد و « جِهاز » با کسرِ «ج» به معنی کشتی و آنچه عروس از خانۀ پدر به خانۀ داماد می برد . که در اینصورت معنی بیت اینگونه است : همانطور که پدرِ عروس ، توسطِ دخترش ، اسباب و اثاثیه ای تحتِ عنوان جهیزیه به خانۀ داماد می فرستد . خداوند نیز خروس را به انسان ها هدیه کرده تا اوقاتِ شبانه روز را به آنان خبر دهد . از آنرو که خروس خوابیدگان را بیدار می کند . ]
گر به ناهنگام ، سهوی مان رود / در اذان ، آن مَقتلِ ما می شود
خروس چنین ادامه می دهد : اگر یکی از ما خروس ها ، اشتباهاََ بی هنگام بانگ برآورد . همین بانگِ بی هنگام سببِ هلاکت ما می شود . زیرا وجودِ ما را شوم می دانند و سر از تنمان جدا می کنند . رجوع شود به توضیح مرغِ بی هنگام در شرح بیت 943 دفتر اوّل ]
گفت : ناهنگام حَی عَلی الفَلاح / خونِ ما را می کُند خوار و مُباح
باز خروس گفت : اگر بی موقع بانگ برآوریم که بشتابید به سوی رستگاری ، همین امر سبب می شود که خونمان بی ارزش و مباح شود .
آنکه معصوم آمد و ، پاک از غلط / آن خروسِ جانِ وَحی آمد فقط
تنها خروسی مبرّا از خطا و منزّه از اشتباه است که او جانِ وحی باشد .
آن غلامش مُرد پیشِ مشتری / شد زبانِ مشتری آن یکسری
آن غلامی که آن مردِ خام اندیش فروخته بود نزد مشتری جان سپرد و این معامله تماماََ به ضرر مشتری شد .
او گریزانید مالش را ولیک / خونِ خود را ریخت ، اندر یاب نیک
هر چند آن مرد ، اموالِ خود را از ضرر و زیان حفظ کرد امّا اگر دقّت کنی می بینی که در عوض خون خود را ریخت . [ البته آن مرد هنوز به هلاکت نرسیده بلکه منظور اینست که چون هلاکت وی امری حتمی الوقوع بوده لذا با فعلِ ماضی بیان شده است . ]
یک زیان ، دفعِ زیان ها می شدی / جسم و مالِ ماست جان ها را فدی
تحمّلِ یک زیان ، موجبِ دفعِ زیان های دیگر می شود . جسم و مالِ ما باید فدای جان ما شود نه برعکس . [ همینطور روحِ آدمی نباید قربانی شهواتِ جسمانی شود بلکه باید امیالِ حیوانی را در برابرِ روح و جان ذبح کرد . ]
پیشِ شاهان در سیاست گُستری / می دهی تو مال و سر را می خری
برای مثال ، هرگاه با مجازاتِ امیران و شاهان مواجه شوی حاضری اموالت را ببخشی و در عوض جانت را به سلامت ببری . [ سیاست گستری = سیاست به معنی تنبیه کردن است و سیاست گستری یعنی توسعۀ مجازات و تنبیه در جامعه ]
اعجمی چون گشته یی اندر قضا / می گریزانیز داور مال را
امّا از آنجا که به مسئلۀ قضا و قَدَر نادانی ، اموالت را از حق تعالی دریغ می داری و در عوض جانت را در معرض قضا و قدر قرار می دهی . [ در این بیت بر لزومِ دادن صدقه تأکید شده است .
صدقه = به معنی آن چیزی است که در راهِ خدا برای سلامتی و دفع بیماری به فقیران دهند . از حضرت نبی اکرم (ص) و ائمۀ معصومین (ع) روایاتِ متعددی در تأثیرِ صدقه در دفعِ بلایی مقدّررسیده است از آن جمله از پیامبر (ص) نقل شده است « صدقه بلا را دفع می کند و بر عمر می افزاید » و باز از آن حضرت مروی است که « صدقۀ مؤمن ، آفات و بلایای مختلف دنیا را دفع می کند و از گرفتاری قبر و عذابِ روزِ رستاخیز می رهاند » بهتر است در این باب به دو حکایت ذیل توجه کنیم :
حکایت اوّل : گویند که روزی حضرت عیسی (ع) با یاران خود نشسته بود که مردی از برابر آنان گذر کرد ، آن حضرت گفت : این شخص هم اکنون می میرد . دقایقی سپری شد و دوباره همان شخص در حالی که پُشته ای از هیزم بر دوش داشت از آنجا گذشت . یاران عیسی (ع) گفتند : یا روح الله تو که گفتی او در دَم می میرد . پس چطور هنوز زنده است ؟ عیسی (ع) آن مرد را صدا زد و گفت : پُشتۀ هیزم را بر زمین بگذار و سپس آن حضرت لابلای هیزم را کاوید و ناگهان ماری سیاه و زهرآگین از میانِ آن بیرون خزید . عیسی (ع) به آن مرد گفت : امروز چه کار کرده ای ؟ گفت : یا روح الله ، دو قرصِ نان داشتم . فقیری بر من گذشت ، یکی را به او دادم و بدین ترتیب یارانِ آن حضرت متوجه شدند که صدقه موجب شد که آن مرد از نیشِ زهرآگینِ مار جانِ سالم بدر برد و یک قرصِ نان با نیّتِ خالص ، بلای مقدّر را دفع کرد .
حکایت دوم : آورده اند که عزراییل (ع) روزی به نزدیکِ حضرت داود (ع) آمد و جوانی را در غایتِ زیبایی و کمال دید . داود (ع) گفت : ای عزراییل این جوان را چگونه می بینی ؟ گفت : ای داود ، جمال و کمال به حالِ او چه فایده ای دارد در حالی که حق تعالی مرا امر کرده که هفت روزِ دیگر جانِ او را بستانم . داود (ع) از این خبر ملول و ناراحت شد و گفت : امر ، امرِ حق است . هفت روز بر این ماجرا گذشت و داود (ع) آن جوان را در غایتِ صحّت و تندرستی دید . تعجب کرد و چون عزراییل نزد او آمد گفت : ای عزراییل مگر نگفتی که این جوان هفت روز بیشتر زنده نمی ماند ؟ پس چطور هنوز زنده است ؟ عزراییل گفت : آری ، طبقِ تقدیرِ الهی قرار نبود که او بیشتر از هفت روز زنده بماند امّا همان ساعت که از نزدِ شما بیرون رفت به فقیری صدقه داد . آن فقیر دلشاد شد و گفت : ای جوان خدا به عُمرت برکت دهد و حق تعالی دعای آن فقیر را اجابت کرد و به ازایِ هر روز از عمرِ او یکسال بر عمرش اضافه کرد . ( الرسالة العلیة ، ص 85 و عدة الداعی ، ص 113 و 114 ) ]
خبر کردن خروس ، از مرگ خواجه
لیک فردا خواهد او مُردن یقین / گاو خواهد کشت ، وارث در حَنین
خروس گفت : امّا فردا قطعاََ خودِ خواجه می میرد و بازماندگانش در سوگِ او گاو خواهند کشت .
صاحبِ خانه بخواهد مُرد و رفت / روزِ فردا نَک رسیدت لوتِ زَفت
صاحب خانه خواهد مُرد و از این دنیا به سرای باقی خواهد شتافت . منتظر باش که همین فردا غذایی لذیذ به تو خواهد رسید . [ لُوت = اقسامِ غذاهای لذیذ ]
پاره هایِ نان و ، لالَنگ و طعام / در میانِ کوی یابد خاص و عام
تکه های نان و باقی مانده غذا و دیگر خوردنی ها در این محلّه انباشته می شود و عام و خاص ، یعنی همۀ مردم از آن بهره مند خواهند شد . [ لالنگ = باقیماندۀ غذا که از مهمانی با خود می برند ، زلّه ، شرح بیت 84 دفتر اوّل ]
گاوِ قربانی و ، نان های تُنُک / بر سگان و ، سایلان ریزد سبک
گوشتِ گاوِ قربانی شده و نان های نازک و برشته را فوراََ در میان سگان و گدایان خواهند ریخت . [ سَبُک = چالاک ، زود ، سریع ]
مرگِ اسب و اَستر و مرگِ غلام / بُد قضا گردانِ این مغرورِ خام
مرگِ اسب و قاطر و غلامِ خواجه ، در واقع بلاگردانِ این شخصِ مغرور و خام اندیش بود . [ رجوع شود به توضیح احادیث در شرح بیت 3342 همین بخش ]
از زیانِ مال و ، دردِ آن گریخت / مال افزون کرد و ، خونِ خویش ریخت
هر چند که آن مغرورِ خام طمع از ضررِ مالی و ناراحتی آن جَست و بر مقدارِ اموالش افزوده شد ، امّا در عوض خونِ خود را ریخت . [ «ریخت» فعلِ ماضی است ولی چون از امری حتمی الوقوع سخن رفته معنی مضارع می دهد . یعنی موجب شد که به زودی جانش به مهلکه افتد و خونش ریخته شود . ]
این ریاضت هایِ درویشان چراست ؟ / کآن بلا بر تن ، بقایِ جان هاست
مولانا در اینجا به یکی از نتیجه گیریهای این حکایت می رسد و می فرماید : برای چه عارفانِ کامل و درویشانِ بیخویش اینهمه ریاضت می کشند ؟ برای اینکه ریاضت های جسمانی موجبِ بقای جانشان می شود . [ در این بیت و ابیات بعدی ، مولانا لزوم رعایت زُهد و تقوی و عبادات و ریاضاتِ جسمانی را در تزکیه روح ، امری لازم و مسلّم می شمرد ( رجوع شود به شرح بیت 3396 دفتر سوم ) ]
تا بقای خود نیابد سالکی / چون کند تن را سقیم و هالکی ؟
تا سالکِ طریقِ حق ، بقای حقیقی خود را در فنای جسمانی نیابد . چگونه ممکن است که جسمِ خود را به بوتۀ ریاضت و ابتلا بسپارد . [ سقیم = بیمار ، ناتوان ، منظور اینست که ریاضت جسم را ضعیف می کند . ]
دست کی جُنبَد به ایثار و عمل ؟ / تا نبیند داده را جانش بَدَل
برای مثال ، مادام که جانِ انسان ، عوضِ احسان و بخشش خود را نبیند . چگونه ممکن است که دستِ آدمی برای ایثار و عملِ خیر اقدام کند ؟ [ رجوع شود به شرح ابیات 895 تا 900 دفتر دوم ]
آنکه بدهد بی امیدِ سودها / آن خدایست ، آن خدایست ، آن خدا
آن کسی که بدونِ چشمداشتِ سود ، احسان می کند . او تنها خداوند است ، خداوند .
یا ولیِ حق ، که خویِ حق گرفت / نور گشت و ، تابشِ مطلق گرفت
و یا دستِ کم آن احسان کننده ، از اولیاء الله است که به اخلاقِ الهی متخلّق شده است . او به نورِ الهی مبدّل شده و نورِ مطلق شده است . [ یعنی اولیاء الله نیز همچون خورشید ، افاضاتشان معلّل به غَرَض نیست . بنابراین همانطور که حق تعالی جوادِ محض است و نه مُستَعیض ( = عوض خواهنده ) ، اولیاء الله نیز باید به جز ذاتِ اقدسِ الهی مقصودِ دیگری نداشته باشند ( شرح اسرار ، ص 232 ) ]
کو غنیِ است و ، جُز او جمله فقیر / کی فقیری بی عِوض گوید که : گیر ؟
زیرا حق تعالی غنیِ مطلق است و بجز او همه فقیراند . مثلاََ یک آدمِ محتاج چگونه ممکن است که به کسی بگوید : این را بگیر که به تو بخشیدم ؟ یعنی انسانی که خود نیازمند است بی غَرَض و عوض به کسی چیزی نمی دهد . [ مصراع اوّل اشاره است به آیه 15 سورۀ فاطر که توضیح آن در شرح بیت 2342 دفتر اوّل آمده است . ]
تا نبیند کودکی که سیب هست / او پیازِ گنده را ندهد ز دست
برای مثال ، تا یک کودک ، سیب را نبیند ، پیازِ بدبو و گنریده را از دست نمی دهد . [ منظور اینست که انسان مادام که به ارزش های برتر دست نیافته باشد از وابستگی های پستِ مادّی دست برنمی دارد . ]
این همه بازار ، بهرِ این غَرَض / بَر دکان ها شِسته بر بویِ عِوَض
این همه بازاری به امیدِ سود بردن در مغازه های خود نشسته اند . یعنی در حالِ معاوضه هستند . در قبالِ دادنِ کالایی ، پول و یا کالایی دیگر طلب می کنند . ( شِسته = مخففِ نشسته ) [ در اینجا «بازار» به معنی اهلِ بازار و بازاریان است ]
صد مَتاعِ خوب ، عرضه می کنند / و اندرونِ دل عِوض ها می تنند
بازاریان و کسبه ، صد نوع کالا به معرضِ فروش می گذارند ، امّا در دلِ خود به فکر عوض هستند یعنی در صدد سود بردن هستند .
یک سلامی نشنوی ای مردِ دین / که نگیرد آخِرِ آن آستین
ای آدمِ دیندار ، تو در بازارِ این دنیا هرگز سلامی نمی شنوی . مگر آنکه همان سلام تو را گرفتار می کند . [ مولانا در بیت 251 دفتر دوم می فرماید :
آدمی خوارند اغلب مردمان / از سلام علیکشان کم جُو امان
خلاصه سلام و احوالپرسی و خوشرویی مردم دنیا طلب بی طمع و غَرَض نیست . ]
بی طمع نشنیده ام از خاص و عام / من سلامی ، ای برادر والسّلام
ای برادر من تا کنون از هیچکس سلامی نشنیده ام که خالی از طمع و توقع باشد . والسّلام . [ ضرب المثلی است که می گوید : سلامِ روستایی بی طمع نیست . ( امثال و حکم ، ج 2 ، ص 989 ) ]
جز سلامِ حق ، هین آن را بجو / خانه خانه ، جا به جا و ، کو به کو
تنها سلامِ حق است که بی غَرَض و طمع است . پس بهوش باش و آن را منزل به منزل و جا به جا و محله به محله جستجو کن . [ خلاصه در هر جایی طالبِ این مقام شو که مشمولِ درود و سلامِ الهی شوی . در آیه 58 سورۀ یس آمده است « برای آنان ( مؤمنان راستین ) سلام و درودِ الهی است ، این سخنی است از نزدِ پروردارِ مهربان » بنابراین سلام پروردگار از مقامِ رحیمیتِ او سرچشمه گرفته و از هر گونه شائبه و غَرَضی بدور است . ]
از دهانِ آدمیِ خوش مشام / هم پیامِ حق شنودم ، هم سلام
من از دهانِ کسی پیام و سلامِ حضرتِ حق را شنیده ام که بویِ جانبخشِ حق ، مشامِ روحِ او را نوازش داده است . [ مَشام = محلِ قوه شامّه ، بینی / خوش مشام = کسی است که قوۀ شمیدن و بویایی خوبی داشته باشد و در اینجا منظور مردان الهی است که نَفَحاتِ الهی و اَنفاسِ ربّانی را خوب احساس می کنند . ]
وین سلامِ باقیان ، بر بویِ آن / من همی نوشم به دل ، خوشتر ز جان
من سلام بقیه مؤمنان را به امیدِ اینکه سلام و پیامِ الهی است ، عزیزتر از جانم می دانم و با دل و جان آن را می پذیرم .
ز آن سلامِ او سلامِ حق شده ست / کآتش اندر دودمانِ خود زده ست
در اینجا مولانا می گوید : که سلامِ افرادِ خوش مشام ( اولیای خدا ) از حق سرچشمه می گیرد .
معنی بیت : سلامِ مردِ خدا به این جهت همان سلامِ خداست که او آتشِ توحید را به هستی جزیی و مادّی خود زده است . ( نوشم = بپذیرم ، از نیوشیدن به معنی گوش کردن و پذیرفتن ادست ) [ بنابراین سلام فانیان در بقای الهی ، همان سلامِ و کلامِ حضرتِ حق است . ]
مُرده است از خود ، شده زنده به رب / ز آن بُوَد اسرارِ حقش در دو لب
آن مردِ خدا از هستی جزیی و دنیایی خود بکلّی مرده است و به هستی پروردگارش زنده شده است و به همین سبب اسرارِ حق از زبانِ او شنیده می شود .
مُردنِ تن در ریاضت ، زندگی ست / رنجِ این تن ، روح را پایندگی ست
از بین رفتن جسم یعنی حفظ و صیانتِ قوایِ شهوانی بر اثرِ ریاضت ، حیات حقیقی است رنجی که تن در راهِ حق متحمل می شود . به روح ، بقا و پایندگی می بخشد .
گوش بنهاده بُد آن مردِ خبیث / می شنود او از خروسش آن حدیث
آن مردِ پلید ، گوش خوابانده بود و سخنان خروسِ خود را می شنید .
دکلمه قانع شدن آن طالب به تعلیم زبان مرغ خانگی و سگ
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات