رسیدن خواجه و قومش به ده و نشناختن روستایی | شرح و تفسیر

رسیدن خواجه و قومش به ده و نشناختن روستایی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

رسیدن خواجه و قومش به ده و نشناختن روستایی | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 598 تا 720

نام حکایت : فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او

بخش : 11 از 11 ( رسیدن خواجه و قومش به ده و نشناختن روستایی )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او

 

در روزگاران پیشین ، شهر نشینی توانگر با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هر گاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغِ خانۀ او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمانِ او می شد . بالاخره روزی آن روستایی به شهری می گوید : ای سَرورِ من ، آقای من ، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری ؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده ، دستِ اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقیناََ به شما خوش خواهد گذشت . آن شهری نیز برای ردّ درخواست او عذرها می آورد و بهانه ها می تراشید و …

متن کامل « حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار رسیدن خواجه و قومش به ده و نشناختن روستایی

ابیات 598 الی 720

598) بعدِ ماهی چون رسیدند آن طرف / بی نوا ایشان ، ستوران بی علف

599) روستایی بین که از بَد نیّتی / می کند بَعدَ الُّتَیا وَ الّتی

600) روی پنهان می کند زیشان به روز / تا سویِ باغش بنگشایند پوز

601) آنچنان رُو که همه زَرق و شَر است / از مسلمانان نهان اولی تر است

602) روی ها باشد که دیوان چون مگس / بر سرش بنشسته باشد چون حَرَس

603) چون ببینی رویِ او در تو فُتند / یا مَبین آن رُو ، چو دیدی خوش مَخَند

604) در چنان رویِ خَبیثِ عاصیه / گفت یزدان : نَسفَعن بِالنّاصیَة

605) چون بپرسیدند و خانه ش یافتند / همچو خویشان سویِ در بشتافتند

606) در فرو بستند اهلِ خانه اش / خواجه شد زین کژرَوی ، دیوانه وَش

607) لیک هنگامِ دُرُشتی هم نبود / چون در افتادی به چَه ، تیزی چه سود ؟

608) بر درش ماندند ایشان پنج روز / شب به سرما ، روز خود خورشید سوز

609) نی ز غفلت بود ماندن ، نی خری / بلکه بود از اضطرار و بی خَری

610) با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار / شیر ، مُرداری خورد از جوعِ زار

611) او همی دیدش ، همی کردش سلام / که فلانم من ، مرا این است نام

612) گفت : باشد من چه دانم تو کی ای ؟ /  یا پلیدی یا قرینِ پاکی ای ؟

613) گفت : این دَم با قیامت شد شبیه / تا برادر شد یَفِرُّ مِن اَخیه

614) شرح می کردش که من آنم که تو / لوت ها خوردی ز خوانِ من دو تُو

615) آن فلان روزت خریدم آن مَتاع / کُلُّ سِرِِّ جاوَزَالاِثنَینِ شاع

616) سِرِّ مِهرِ ما شنیدستند خلق / شرم دارد رُو چو نعمت خورد حَلق

617) او همی گفتش : چه گویی تُرَّهات ؟ / نی تو را دانم ، نه نامِ تو ، نه جات

618) پنجمین شب ابر و بارانی گرفت / کآسمان از بارشش دارد شگفت

619) چون رسید آن کارد اندر استخوان / حلق زد خواجه که مهتر را بخوان

620) چون به صد اِلحاح آمد سویِ دَر / گفت : آخر چیست ای جانِ پدر ؟

621) گفت : من آن حق ها بگذاشتم / ترک کردم آنچه می پنداشتم

622) پنج ساله رنج دیدم پنج روز / جانِ مسکینم در این گرما و سوز

623) یک جفا از خویش و از یار و تبار / در گرانی هست چون سیصد هزار

624) ز آنکه دل ننهاد بر جُور و جفاش / جانش خو گر بود با لطف و وفاش

625) هر چه بر مردم ، بلا و شدّت است / این یقین دان کز خلافِ عادت است

626) گفت : ای خورشیدِ مهرت در زَوال / گر تو خونم ریختی ، کردم حلال

627) امشبِ باران به ما دِه گوشه یی / تا بیابی در قیامت توشه یی

628) گفت : یک گوشه ست آنِ باغبان / هست اینجا گرگ را او پاسبان

629) در کفَش تیر و ، کمان از بهرِ گُرگ / تا زَنَد گر آید آن گرگِ سترگ

630) گر تو آن خدمت کنی جا آنِ توست / ور نه جای دیگری فرمای جُست

631) گفت : صد خدمت کنم ، تو جای دِه / آن کمان و ، تیر در کفّم بنه

632) من نخُسبم ، حارسیِّ رَز کنم / گر برآرد گرگ سر ، تیرش زنم

633) بهرِ حق مگذارم امشب ای دو دل / آبِ باران بر سَر و ، در زیر گِل

634) گوشه یی خالی شد و او با عیال / رفت آنجا ، جایِ تنگ و بی مجال

635) چون ملخ بر همدگر گشته سوار / از نهیبِ سیل ، اندر کُنجِ غار

636) شب همه شب ، جمله گویان ، ای خدا / این سِزایِ ما ، سِزایِ ما ، سِزا

637) این سزای آن که شد یارِ خَسان / یا کسی کرد از برایِ ناکسان

638) این سزایِ آنکه اندر طمعِ خام / ترک گوید خدمتِ خاکِ کِرام

639) خاکِ پاکان لیسی و ، دیوارشان / بهتر از عام و ، رَز و گُلزارشان

640) بندۀ یک مردِ روشن دل شوی / به که بر فرقِ سَرِ شاهان روی

641) از ملوکِ خاک جز بانگِ دُهُل / تو نخواهی یافت ای پیکِ سُبُل

642) شهریان ، خود رَهزنان نسبت به روح / روستایی کیست ؟ گیج و بی فُتوح

643) این سِزایِ آنکه بی تدبیر عقل / بانگِ غولی آمدش ، بگزید نقل

644) چون پشیمانی ز دل شد تا شَغاف / زین سپس سودی ندارد اعتراف

645) آن کمان و تیر اندر دستِ او / گرگ را جویان همه شب سو به سو

646) گرگ بر وَی خود مسلّط چون شَرَر / گرگ جویان و ز گرگ ، او بی خبر

647) هر پشه ، هر کیک چون گُرگی شده / اندر آن ویرانه شان زخمی زده

648) فرصتِ آن پشّه راندن هم نبود / از نهیبِ حملۀ گرگِ عَنود

649) تا نیاید گرگ آسیبی زند / روستایی ریشِ خواجه بَر کنَد

650) این چنین دندان کنان تا نیم شب / جانِشان از ناف می آمد به لب

651) ناگهان تِمثالِ گُرگِ هِشته یی / سَر برآورد از فرازِ پُشنه یی

652) تیر را بگشاد آن خواجه ز شَست / زَد بر آن حیوان که تا افتاد پَست

653) اندر افتادن ز حیوان باد جَست / روستایی ، های کرد و ، کوفت دست

654) ناجوانمردا که خَر کرۀ من است / گفت : نی ، این گُرگِ چون اَهرمن است

655) اندرو اَشکالِ گُرگی ظاهر است / شکلِ او از گُرگیِ او مُخبر است

656) گفت : نی ، بادی که جَست از فَرجِ وَی / می شناسم ، همچنانک آبی ز مَی

657) کُشته یی خَر کُره ام در ریاض / که مَبادت بسط هرگز ز انقباض

658) گفت : نیکوتر تفحّص کُن ، شب است / شخص ها در شب ز ناظر مُحجَب است

659) شب ، غلط بنماید و ، مُبدَل بسی / دیدِ صایب ، شب ندارد هر کسی

660) هم شب و ، هم ابر و ، هم بارانِ ژرف / این سه تاریکی ، غلط آرَد شِگرف

661) گفت : آن بر من چو روزِ روشن است / می شناسم ، بادِ خر کرۀ من است

662) در میانِ بیست باد ، آن باد را / می شناسم چون مسافر زاد را

663) خواجه بر جُست و بیآمد ناشِکِفت / روستایی را گریبانش گرفت

664) کاَبلَهِ طرّار ، شَید آورده یی ؟ / بنگ و افیون هر دو با هم خورده یی ؟

665) در سه تاریکی شناسی بادِ خر ؟ / چون ندانی مر مرا ای خیره سَر ؟

666) آنکه داند نیم شب گوساله را / چون نداند همرهِ دَه ساله را ؟

667) خویش را واله و عارف می کنی / خاک در چشمِ مروّت می زنی

668) که مرا از خویش هم آگاه نیست / در دلم گنجایِ جُز الله نیست

669) آنچه ، دی خوردم از آنم یاد نیست / این دل از غیرِ تحیّر شاد نیست

670) عاقل و مجنونِ حقّم یاد آر / در چنین بی خویشیم معذور دار

671) آنکه مُرداری خورد یعنی نَبید / شرع ، او را سویِ معذوران کشید

672) مست و بنگی را طلاق و بیع نیست / همچو طفل است او ، معاف و مُعتَقی است

673) مستیی کآید ز بویِ شاهِ فرد / صد خُمِ مَی در سر و ، مغز آن نکرد

674) پس بر او تکلیف چون باشد روا ؟ / اسب ، ساقط گشت و شد بی دست و پا

675) بار ، که نهَد در جهان ، خر کره را ؟ / درس که دهَد پارسی ، بو مُرّه را ؟

676) بار برگیرند چون آمد عَرَج / گفت حق : لَیسَ عَلَی الاَعمی حَرَج

677) سویِ خود ، اَعمی شدم از حق بصیر / بس مُعافم از قلیل و از کثیر

678) لافِ درویشی زَنی و ، بی خودی / های هویِ مستیانِ ایزدی

679) که زمین را من ندانم ز آسمان / امتحانت کرد غیرت ، امتحان

680) بادِ خَر کُره چنین رسوات کرد / هستیِ نفیِ تو را اثبات کرد

681) این چنین رسوا کند حق ، شَید را / این چنین گیرد رمیده صَید را

682) صد هزاران امتحان است ای پدر / هر که گوید من شدم سرهنگِ دَر

683) گر نداند عامه او را ز امتحان / پختگانِ راه ، جویندش نشان

684) چون کُند دعویِ خیّاطی خَسی / افکند در پیشِ او شَه ، اطلسی

685) که بِبُر این را بَغَلطاقِ فراخ / ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ

686) گر نبودی امتحانِ هر بَدی / هر مُخَنّث در وَغا رُستم بُدی

687) خود مُخَنّث را زره پوشیده گیر / چون ببیند زخم ، گردد چون اسیر

688) مستِ حق ، هُشیار چون شد از دَبور / مستِ حق ، نآید به خود از نَفخِ صُور

689) بادۀ حق راست باشد ، نَی دروغ / دوغ خوردی ، دوغ خوردی دوغ دوغ

690) ساختی خود را جُنَید و بایزید / رَو که نشناسم تبر را از کلید

691) بَد رَگی و مَنبلی و حرص و آز / چون کنی پنهان به شَید ، ای مکر ساز ؟

692) خویش را منصورِ حلّاجی کنی / آتشی در پنبۀ یاران زَنی

693) که بنشناسم عُمَر از بولهب / بادِ کُرّۀ خود شناسم نیم شب

694) ای خَری کین از تو خَر ، باور کند / خویش را بهرِ تو کُور و کر کند

695) خویش را از رهروان کمتر شمر / تو حریفِ رهزنانی ، گُه مخور

696) باز پَر از شَید ، سویِ عقل تاز / کی پَرَد بر آسمان پَرّ مجاز ؟

697) خویشتن را عاشقِ حق ساختی / عشق با دیوِ سیاهی باختی

698) عاشق و معشوق را در رستخیز / دو به دو بندند و پیش آرند تیز

699) تو چه خود را گیج و بی خود کرده یی ؟ / خونِ رَز کو ، خونِ ما را خورده یی

700) رَو ، که نشناسم تو را ، از من بِجِه / عارفِ بی خویشم و بُهلولِ دِه

701) تو تَوَهُم می کنی از قربِ حق / که طَبق گر دُور نَبوَد از طَبَق

702) این نمی بینی که قربِ اولیا / صد کرامت دارد و کار و کیا ؟

703) آهن از داود ، مومی می شود / موم ، در دستت چو آهن می بُوَد

704) قُربِ حق و رِزق بر جمله ست عام / قربِ وحیِ عشق دارند این کِرام

705) قُرب ، بر انواع باشد ای پدر / می زند خورشید بر کُهسار و زَر

706) لیک قربی هست با زَر شید را / که از آن آگه نباشد بید را

707) شاخِ خشک و تَر ، فریبِ آفتاب / آفتاب از هر دو کی دارد حِجاب ؟

708) لیک کو آن قربتِ شاخِ طری ؟ / که ثِمارِ پخته از وَی می خوری

709) شاخِ خشک از قربتِ آن آفتاب / غیر زوتر خشک گشتن ، گو : بیاب

710) آن چنان مستی مباش ، ای بی خِرد / که به عقل آید ، پشیمانی خورد

711) بلک از آن مستان که چون مَی می خورند / عقل های پخته حسرت می برند

712) ای گرفته همچو گربه ، موشِ پیر / گر از آن مَی ، شیر گیری شیر گیر

713) ای بخورده از خیالی جامِ هیچ / همچو مستانِ حقایق بَر مَپیچ

714) می فُتی این سو و آن سو مست وار / ای تو این سو ، نیستت ز آن سو گذار

715) گر بدان سو راه یابی بعد از آن / گه بدین سو ، گه بدان سو ، سَر فشان

716) جمله این سویی از آن سو گپ مَزَن / چون نداری مرگ ، هرزه جان مَکن

717) آن خَضِرجان ، کز اَجَل نهراسد او / شاید ار مخلوق را نشناسد او

718) کام از ذوقِ تَوَهم خوش کُنی / در دَمی در خیگِ خود ، پُرّش کُنی

719) پس به یک سوزن ، تهی گَردی ز باد / این چنین فربه ، تنِ عاقل مَباد

720) کوزه ها سازی ز برف اندر شِتا / کی کُند ، چون آب بیند آن وفا ؟

شرح و تفسیر رسیدن خواجه و قومش به ده و نشناختن روستایی

بعدِ ماهی چون رسیدند آن طرف / بی نوا ایشان ، ستوران بی علف


خلاصه بعد از یک ماه ، خواجه و همراهانش به روستای مورد نظر رسیدند در حالیکه هیچ رَمقی برای آنان نمانده بود و چهارپایانشان نیز بدون علوفه مانده بودند .

روستایی بین که از بَد نیّتی / می کند بَعدَ الُّتَیا وَ الّتی


آن روستایی را ببین که به سبب نیّتِ بَدی که داشت ، بعد از بهره مندی از آن همه نعمت های کوچک و بزرگ و یا بعد از دادن آن همه وعده های کوچک و بزرگ و یا بعد از آن همه تملّق های کوچک و بزرگ و یا بعد از آن همه سختی ها و دشواری های کوچک و بزرگی که در راه به آنان رسید ناجوانمردی کرد . [ مصراع دوم اشاره به ضرب المَثَلی رایج در میان عرب است . اصل ضرب المثل از این قرار است . « مردی عرب با زنی کوتاه قد و تندخو ازدواج کرد و از دستِ او رنج و مرارت بسیار کشید . ناچار او را طلاق داد و زنی بلند قامت برگزید . غافل از اینکه او تندخوتر و ناسازگارتر از زنِ اوّل است . آن مرد رنج و سختی بیشتری از او دید و ناگزیر آن زن را نیز طلاق داد و گفت : بعد از آن زنِ کوتاه قامت و این زنِ بلند قامت دیگر ازدواج نخواهم کرد » ( شرح نهج البلاغه ابن میثم ، ج 1 ، ص 317 . امام علی (ع) نیز همین ضرب المثل را در خطبۀ 5 بیان فرموده است ) این سخن بعدها به صورت ضرب المثل درآمد و کنایه از مصائب و شدائدِ کوچک و بزرگ شد . این بیت با توجه به احتمال ها و تقدیرهای مختلف معنی شد و بر همۀ آن شقوق نیز قابلِ انطباق است .

روی پنهان می کند زیشان به روز / تا سویِ باغش بنگشایند پوز


آن روستایی روزها خود را از چشمِ خواجه و همراهانش پنهان می کرد تا مبادا به باغش روند و میوه ای بخورند . ( پُوز = دهان ) [ آدمیان فریفتار از هر دد و درنده ای خطرناکترند . چه جانورانِ درنده گاه به گاه به اقتضای طبیعتِ وحشی خود به این و آن حمله می برند . امّا آدمیان آدمخوار و فریب کار ، شب و روز در اندیشه اضرار به این و آن هستند و درنده خویی آنان حد و حصری ندارد . از اینرو باید از آنان پرهیز کرد . ]

آنچنان رُو که همه زَرق و شَر است / از مسلمانان نهان اولی تر است


البته آن رویی که سراسر مایۀ تزویر و تباهی است . شایسته تر اینست که از مسلمانان پنهان بماند . [ زَرق = نفاق و ریا  / «مسلمان» در این بیت و بسیاری از ابیات دیگر معنی عام دارد ، شرح بیت 801 دفتر اوّل  ]

روی ها باشد که دیوان چون مگس / بر سرش بنشسته باشد چون حَرَس


چهره هایی وجود دارد که شیاطین مانند مگس روی آن می نشینند و به نگهبانی می پردازند . [ اشاره است به آیه 36 سورۀ زُخرَف « و هر که از یادِ خداوند رُخ برتابد . شیطان را بر او چیره سازیم تا همنشین و مصاحب او شود » ]

چون ببینی رویِ او در تو فُتند / یا مَبین آن رُو ، چو دیدی خوش مَخَند


همینکه به چهرۀ آن پلید نگاه کنی . مگس ها (شیاطین) به جانِ تو می افتند . پس راهِ چاره اینست که یا چنین چهره ای را اصلاََ نبینی و یا اگر دیدی به او خنده نکنی . [ به او روی خوش نشان نده و از او فاصله بگیر . ]

در چنان رویِ خَبیثِ عاصیه / گفت یزدان : نَسفَعن بِالنّاصیَة


خداوند در موردِ این چهرۀ پلید و سرکش فرمود : البته که مویِ جلوی سَرِ او را خواهیم گرفت و کشید . [ اشاره است به آیه 15 سورۀ عَلَق « نه چنین است که گمان کرده . اگر از راهِ کفر و سرکشی باز نایستد موی پیشانی او را استوار گیریم و سخت بکشیم » موی پیشانی کشیدن = شرح بیت 3680 دفتر اوّل / عاصِیَه = سرکش / ناصیه = موی جلوی سر ]

چون بپرسیدند و خانه ش یافتند / همچو خویشان سویِ در بشتافتند


خواجه و همراهانش پُرسان پُرسان خانۀ روستایی را پیدا کردند و مانند خویشاوندان و آشنایان به طرفِ آن خانه دویدند .

در فرو بستند اهلِ خانه اش / خواجه شد زین کژرَوی ، دیوانه وَش


اهلِ بیتِ آن روستایی وقتی متوجه آمدن آنها شدند ، درِ خانه رابستند و خواجه از این رفتارِ نادُرست مانند دیوانه ها شد .

لیک هنگامِ دُرُشتی هم نبود / چون در افتادی به چَه ، تیزی چه سود ؟


ولی آن لحظات ، وقتِ خشنونت و دُرُشتی کردن هم نبود . زیرا مثلاََ وقتی آدم ، درونِ چاهی بیفتد . در تهِ چاه ، خشونت کردن و تندی کردند چه فایده ای دارد ؟

بر درش ماندند ایشان پنج روز / شب به سرما ، روز خود خورشید سوز


خلاصۀ کلام اینکه خواجه و همراهانش ، پنج روزِ تمام پشتِ درِ خانۀ آن روستایی ماندند . شب ها در سرما و روزها در گرمای سوزان خورشید .

نی ز غفلت بود ماندن ، نی خری / بلکه بود از اضطرار و بی خَری


اینکه آنها پشتِ درِ خانۀ روستایی چند روز و شب ماندند نه از رویِ بی خبری شان بود و نه از روی نادانی آنان ، بلکه از روی ناچاری و نداشتن مرکوبِ سَرِ حال بود . [ زیرا چارپایان و مرکوبانِ آنها به علتِ نبودن علوفه رمقِ حرکت نداشتند و اِلّا از همانجا به شهر باز می گشتند . ]

با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار / شیر ، مُرداری خورد از جوعِ زار


نیکمردان از روی ناچاری به فرومایگان نیاز و وابستگی پیدا می کنند . چنانکه مثلاََ شیرِ صحرا ، از شدّتِ گرسنگی لاشۀ جانوری را می خورد . ]

او همی دیدش ، همی کردش سلام / که فلانم من ، مرا این است نام


خواجه ، روستایی را دید و سلام کرد و گفت : من فلانی هستم و نامم نیز اینست .

گفت : باشد من چه دانم تو کی ای ؟ /  یا پلیدی یا قرینِ پاکی ای ؟


آ ن روستایی خود را به نادانی زد و تجاهل نمود و گفت : گیرم که نامِ تو این باشد ولی من چه می دانم تو کیستی ، و نمی دانم تو فردی تباهکاری یا درستکار .

گفت : این دَم با قیامت شد شبیه / تا برادر شد یَفِرُّ مِن اَخیه


خواجه از این ریاکاری های روستایی منقلب شد و گفت : این لحظه شبیه روزِ قیامت شده است ززیرا در آن روز برادر از برادر خود می گریزد . [ اشاره است به آیه 34 و 35 سورۀ عَبس « روزی که آدمی از برادر و مادر و پدرش بگریزد » ]

شرح می کردش که من آنم که تو / لوت ها خوردی ز خوانِ من دو تُو


خواجه توضیح می داد که من همان کسی هستم که تو بارها و بارها بر سَرِ سفره اش می نشستی و غذا می خوردی .

آن فلان روزت خریدم آن مَتاع / کُلُّ سِرِِّ جاوَزَالاِثنَینِ شاع


و همان کسی هستم که فلان روز برایت فلان کالا را خریدم . هر رازی که از دو نفر تجاوز کند شایع می شود یعنی دوستی من و تو را همه شنیده اند و جای حاشا نیست . [ برخی گفته اند منظور از «اِثنَین» دو لب است یعنی هر رازی که از دل به زبان جاری شود همه جا شایع می گردد . ]

سِرِّ مِهرِ ما شنیدستند خلق / شرم دارد رُو چو نعمت خورد حَلق


ماجرای دوستی من و تو را همۀ مردم شنیده اند . وقتی کسی از دستِ دیگری نعمتی بخورد نعمت خوار از نعمت دهنده حیا می کند .

او همی گفتش : چه گویی تُرَّهات ؟ / نی تو را دانم ، نه نامِ تو ، نه جات


روستایی به خواجه گفت : این چه یاوه هایی است که می بافی ؟ ای مرد ، من نه تو را می شناسم و نه می دانم نامِ تو چیست و نه می دانم جا و مکانِ تو کجاست . [ به گواهِ قرآنِ کریم ، وقتی که انسان نیز آدمی را می فریبد و او را به چاهِ ذلّت می افکند . زآن پس با طنز و تسخر بدو می گوید : من از تو بری و بیزار هستم و هیچ اظهار دوستی نمی کند . ]

پنجمین شب ابر و بارانی گرفت / کآسمان از بارشش دارد شگفت


در شبِ پنجم هوا بارانی شد و بارانی ، باریدن گرفت . چنان بارانی که آسمان از آن باران شگفت زده شد .

چون رسید آن کارد اندر استخوان / حلق زد خواجه که مهتر را بخوان


خلاصه وقتی که کاسۀ صبرِ خواجه لبریز شد ، درِ خانۀ روستایی را به صدا درآورد و گفت : صاحب این خانه را صدا کنید بیاید .

چون به صد اِلحاح آمد سویِ دَر / گفت : آخر چیست ای جانِ پدر ؟


روستایی با صد نوع اصرار و پافشاری آمد دَمِ در و به قیافه ای حق به جانب به خواجه گفت : بابا جان آخر چه می گویی ؟ از جانِ من چه می خواهی ؟

گفت : من آن حق ها بگذاشتم / ترک کردم آنچه می پنداشتم


من از آن حقوقی که به گردن تو داشتم گذشتم و همۀ آنچه را که حقوقِ خود می انگاشتم رها کردم .

پنج ساله رنج دیدم پنج روز / جانِ مسکینم در این گرما و سوز


در طی این پنج روز ، جانِ درماندۀ من بر اثر گرما و سرما به اندازۀ پنج سال رنج دیده است .

یک جفا از خویش و از یار و تبار / در گرانی هست چون سیصد هزار


یک بی وفایی و ستم از طرفِ خویشان و یاران و کسان از سیصد هزار جفای دیگران سنگین تر و ناگوارتر است .

ز آنکه دل ننهاد بر جُور و جفاش / جانش خو گر بود با لطف و وفاش


زیرا انسان توقع ندارد که از خویشان و کسانش جفا ببیند بلکه روح انسان با لطف و وفای آنان اُنس گرفته است .

هر چه بر مردم ، بلا و شدّت است / این یقین دان کز خلافِ عادت است


این را یقین بدان که هر سختی و رنجی که به آدمی می رسد . از خلافِ عادت سرچشمه گرفته یعنی آنچه بدان عادت داشته اند از آنها گرفته شده است . [ اکبرآبادی گوید : به هیچ چیز سوای حق ، عادت و خو نباید کرد . زیرا که چون آن چیز را معتاد نخواهی یافت در بلا و شدّت خواهی افتاد . پس شاد است هر که آزاد است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 25 ) خوارزمی نیز گوید : ای کاش هرگز دل در خوش نبستمی و در خمِ چوگانِ بلا از روی تسلیم چون گوی دویدمی ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 397 ) ]

گفت : ای خورشیدِ مهرت در زَوال / گر تو خونم ریختی ، کردم حلال


خواجه به روستایی گفت : ای که خورشید مهربانی و دوستی ات رو به اُفول است . اگر تو حتّی خونم را بریزی حلالت می کنم . [ زیرا منِ نادان و خام شایسته این عقوبتم ]

امشبِ باران به ما دِه گوشه یی / تا بیابی در قیامت توشه یی


لطفی کن  در این شبِ بارانی ، جایی به ما بده تا در قیامت به سبب این کار خیر ، ثواب و توشه ای به دست آوری .

گفت : یک گوشه ست آنِ باغبان / هست اینجا گرگ را او پاسبان


روستایی گفت : گوشه ای در منزلم هست که به باغبان اختصاص دارد . و او در آنجا از هجومِ گرگ نگهبانی می دهد .

در کفَش تیر و ، کمان از بهرِ گُرگ / تا زَنَد گر آید آن گرگِ سترگ


او همیشه تیر و کمانی آماده دارد تا اگر گرگی بزرگ حمله کرد با آن مضروبش سازد .

گر تو آن خدمت کنی جا آنِ توست / ور نه جای دیگری فرمای جُست


اگر تو مثلِ آن باغبان ، چنین وظیفه ای انجام دهی ، می توانی در آن گوشه مسکن اختیار کنی واِلّا برو جای دیگری پیدا کن .

گفت : صد خدمت کنم ، تو جای دِه / آن کمان و ، تیر در کفّم بنه


خواجه گفت : تو آن جای را به من بده . من صد نوع خدمتگذاری و وظیفه شناسی می کنم . حال ، آماده ام ، آن تیر و کمان را بده به دستم .

من نخُسبم ، حارسیِّ رَز کنم / گر برآرد گرگ سر ، تیرش زنم


من تمی خوابم و به حراست از باغ می پردازم و اگر سر و کلۀ گرگ پیدا شد با تیر می زنمش . [ رَز = درخت انگور ، در اینجا به معنی باغ آمده ]

بهرِ حق مگذارم امشب ای دو دل / آبِ باران بر سَر و ، در زیر گِل


ای آدمِ دو رو ، یا ای آدمِ مردّد ، محضِ رضای خدا امشب کاری نکن که آبِ باران بر سرمان بریزد و پاهامان در گِل فرو رود .

گوشه یی خالی شد و او با عیال / رفت آنجا ، جایِ تنگ و بی مجال


سرانجام جایی در گوشه ای از باغ خالی شد . خواجه و همراهانش به آن جای بسیار تنگ و بدونِ امکانات رفتند . [ یا شتابان و بیدرنگ به آنجا رفتند ]

چون ملخ بر همدگر گشته سوار / از نهیبِ سیل ، اندر کُنجِ غار


آنها از ترس سیل در گوشۀ آن سوراخ مانند ملخ روی هم سوار شده بودند .

شب همه شب ، جمله گویان ، ای خدا / این سِزایِ ما ، سِزایِ ما ، سِزا


سرتاسر شب می گفتند : خداوندا ، اینست سزای ما ، سزای ما ، سزای ما .

این سزای آن که شد یارِ خَسان / یا کسی کرد از برایِ ناکسان


اینست سزای کسی که یار و مصاحب فرومایگان می شود و یا سزای کسی است که به فرومایگان خدمت کرد .

این سزایِ آنکه اندر طمعِ خام / ترک گوید خدمتِ خاکِ کِرام


اینست سزای کسی که به سبب خام طمعی خدمت کردن به بزرگان را ترک گوید .

خاکِ پاکان لیسی و ، دیوارشان / بهتر از عام و ، رَز و گُلزارشان


اگر خاکِ پا و دیوارِ پاکدلان را ببوسی و بلیس بهتر است از همنشینی با عوام الناس و باغ و گلستانشان . [ زیرا همنشینی با آنان حتماََ به زیان و ضرر می انجامد . ]

بندۀ یک مردِ روشن دل شوی / به که بر فرقِ سَرِ شاهان روی


اگر به یک روشن بین و عارف خدمت کنی بهتر است از اینکه بر فرقِ سَرِ شاهان بنشینی .

از ملوکِ خاک جز بانگِ دُهُل / تو نخواهی یافت ای پیکِ سُبُل


زیرا ای پیشاهنگ در عرصۀ دنیا از شاهان و سلاطین چیزی عاید تو نمی شود و جز آوایِ دُهُل و سَر و صدا و حشمت و جلالِ ظاهری . [ آوای دهل شنیدن از دور خوش است ]

شهریان ، خود رَهزنان نسبت به روح / روستایی کیست ؟ گیج و بی فُتوح


در جایی که مردمِ شهرنشین به منزلۀ راهزن و گمراه کنندۀ روحِ طالبان هستند . روستانشین ، دیگر کیست ؟ او موجودی گیج و فاقدِ معرفت است . [ در بیت فوق منظور از «شهریان» عالِمانِ ظاهری و رندی است که با تکیه بر محفوظاتِ صوری خود ، سالکان و طالبان حق را به بیراهه می برند و منظور از «روستایی» آن نادانی است که حتّی محفوظاتِ عالمانِ ظاهری را نیز ندارند و در جهلِ مرکّب دست و پا می زنند . ( المنهج القوی ، ج 3 ، ص 642 ) ]

منظور بیت : در جایی که جایز نیست مطیع و تابعِ عالِمانِ ظاهری شوی ، آن مدعیان بیسواد و نادان دیگر کیستند که بخواهی به خدمتشان درآیی ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 257 ) . فتوح = در اینجا معنی لفظی دارد نه اصطلاحی . یعنی گشایش و باز شدن دریچه معرفت ، شرح اصطلاحی آن در بیت 1441 دفتر اوّل آمده .

این سِزایِ آنکه بی تدبیر عقل / بانگِ غولی آمدش ، بگزید نقل


این زحمت و مشقّتب که خواجه تحمل کرد . سزای آن کسی است که از تدبیر عقل پیروی نکرد و همینکه صدای غول را شنید از جایش حرکت کرد و به سوی آن صدا رفت . ( بگزید نقل = راهی شد ، حرکت و کوچ را انتخاب کرد ) [ غول = شرح ابیات 748 تا 750 دفتر دوم و شرح ابیات 214 تا 217 دفتر سوم ]

چون پشیمانی ز دل شد تا شَغاف / زین سپس سودی ندارد اعتراف


از آنجا که پشیمانی ، سراسرِ دل را فرا گرفت . دیگر اعتراف کردن به زشتی قباحت سودی ندارد . [ شَغاف = پردۀ دل ، پوست نازکی که قلب درونِ آن قرار گرفته است ، کنایه از سراسر دل ]

آن کمان و تیر اندر دستِ او / گرگ را جویان همه شب سو به سو


خلاصه آن خواجۀ بیچاره ، تیر و کمان را به دست گرفت و سراسر شب از هر طرف گرگ را می جُست .

گرگ بر وَی خود مسلّط چون شَرَر / گرگ جویان و ز گرگ ، او بی خبر


آن خواجه در جستجوی گرگ بود در حالیکه گرگ بر او همچون پارۀ آتش چیره و مسلط بود و او از آن گرگ غافل و بی خبر . [ مراد از «گرگ» هم می تواند «روستایی» باشد و هم «نَفسِ امّاره» و هم «گزندگان مؤذی» که در بیت بعد آمده است ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 257 ) ]

هر پشه ، هر کیک چون گُرگی شده / اندر آن ویرانه شان زخمی زده


در آن مغارۀ ویرانه ، که خواجه و همراهانش مسکن گزیده بودند . هر پشه و کیکی همچون گرگی شده بود و زخمی شان می کرد .

فرصتِ آن پشّه راندن هم نبود / از نهیبِ حملۀ گرگِ عَنود


تا نیاید گرگ آسیبی زند / روستایی ریشِ خواجه بَر کنَد


مبادا گرگ یورش آورد و مصدومشان سازد و روستایی ، خواجه را موردِ آزار و شماتت قرار دهد .

این چنین دندان کنان تا نیم شب / جانِشان از ناف می آمد به لب


با چنین حالِ پریشان و مضطربی تا نیمه های شب سر کردند در حالی که جان از دلشان به لبشان رسیده بود .

ناگهان تِمثالِ گُرگِ هِشته یی / سَر برآورد از فرازِ پُشنه یی


ناگهان از بالای تپه ای ، شَبَحِ گرگی سرکش و رها شده نمایان شد . [ هشته = رها کرده ، انقروی هشته را دهان باز کرده و دندان فشرده معنی کرده است ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 259 ) و نیز گفته اند : با توجه به زمینۀ قصه و حیله های مرد روستایی ، «تمثال گرگ هشته» شکل و تمثال ساختگی گرگ است که آن روستایی ناجوانمرد ساخته بود تا شرّی به پا کند ( مثنوی استعلامی ، ج 3 ، ص 251 ) ]

تیر را بگشاد آن خواجه ز شَست / زَد بر آن حیوان که تا افتاد پَست


در این اثنا ، خواجه تیر را از انگشتِ شست رها کرد و آن حیوان را چنان هدف قرار داد که از آن بالا به زمین افتاد .

اندر افتادن ز حیوان باد جَست / روستایی ، های کرد و ، کوفت دست


در لحظۀ افتادن ، از آن حیوان بادی رها شد . و روستایی های های کرد و دست هایش را به علامتِ تأسف و افسوس بر هم کوفت .

ناجوانمردا که خَر کرۀ من است / گفت : نی ، این گُرگِ چون اَهرمن است


روستایی به خواجه گفت : ای ناجوانمرد ، این که زدی کره الاغِ من است . خواجه گفت : نه ، این گرگِ شیطان صفت بود . [ آهرمن = اهریمن ، شیطان ]

اندرو اَشکالِ گُرگی ظاهر است / شکلِ او از گُرگیِ او مُخبر است


آن حیوانی که با تیر هدف قرار دادم ، هیأت و ظاهرش مانند گرگ بود و ظاهر او خبر می داد که گرگ است . [ مُخبر = خبر دهنده ]

گفت : نی ، بادی که جَست از فَرجِ وَی / می شناسم ، همچنانک آبی ز مَی


روستایی گفت : نه ، من بادی که از نشیمن او رها شد می شناسم . چنانکه می توانم آب را از شراب تمییز دهم .

کُشته یی خَر کُره ام در ریاض / که مَبادت بسط هرگز ز انقباض


کره الاغِ مرا در میان بوستان کشتی . الهی که هرگز اندوه در قلبت به شادی و مسرّت مبدّل نشود . [ ریاض = جمع روضه به معنی باغ ها / بسط و قبض = شرح بیت 2961 دفتر دوم ، در اینجا معنی لفظی آن مراد است و اصطلاحِ صوفیانه آن مورد نظر نیست . ]

گفت : نیکوتر تفحّص کُن ، شب است / شخص ها در شب ز ناظر مُحجَب است


خواجه به روستایی گفت : خوب دقت کن که الآن شب است و شب هنگام موجودات در نظرِ بیننده واضح و آشکار نیست . [ مُحجَب = پوشیده شده ]

شب ، غلط بنماید و ، مُبدَل بسی / دیدِ صایب ، شب ندارد هر کسی


شب هنگام ، خیلی چیزها را اشتباه و وارونه نشان می دهد و هر کسی در تاریکی شب ، درست نمی تواند ببیند .

هم شب و ، هم ابر و ، هم بارانِ ژرف / این سه تاریکی ، غلط آرَد شِگرف


ای روستایی ، هم شب است و هم هوا ابری است و هم بارانی سخت می بارد . این سه تاریکی باعثِ خیلی از اشتباهات می شود . [ برخی از شارحین خیال کرده اند که «سه تاریکی» اشاره است به آیه 6 سورۀ زُمَر . در حالی که وجهی ندارد . ]

گفت : آن بر من چو روزِ روشن است / می شناسم ، بادِ خر کرۀ من است


روستایی به خواجه گفت : آنچه در بارۀ تاریکی گفتی همینطور است . ولی برای من مثلِ روز ، روشن است که آن حیوان ، کره الاغِ من بود که کشته شده زیرا من صدایِ بادِ کره الاغم را می شناسم .

در میانِ بیست باد ، آن باد را / می شناسم چون مسافر زاد را


من صدای بادِ کره الاغم را در میانِ صدای بیست بادِ دیگر تشخیص می دهم . درست مانند مسافر که بار و بُنه خود را می شناسد .

خواجه بر جُست و بیآمد ناشِکِفت / روستایی را گریبانش گرفت


در این هنگام خواجه بی صبر شد و بیدرنگ پرید و گریبانِ روستایی را گرفت . [ شِکِفت = از شِکِفتن به معنی صبر کردن است . برخی آن را شگفت خوانده و اینگونه معنی کرده اند : جای شگفتی نبود که در چنین موقعی خواجه از کوره در رود و عنان صبر از کف بهلد . ]

کاَبلَهِ طرّار ، شَید آورده یی ؟ / بنگ و افیون هر دو با هم خورده یی ؟


که ای نادان ، مکر می ورزی ؟ یا اینکه بَنگ و افیون را با هم خورده ای ؟ [ طرّار = دُزد / شَید = مکر و حیله / بَنگ = شاهدانه ، گَردی که از کوبیدن برگ ها و سرشاخه های گُلدارِ شاهدانه گیرند که خاصیت تخدیر دارد ]

در سه تاریکی شناسی بادِ خر ؟ / چون ندانی مر مرا ای خیره سَر ؟


تو در سه تاریکی بادِ خر را می شناسی ؟ چگونه ای گُستاخِ نادان مرا نمی شناسی ؟

آنکه داند نیم شب گوساله را / چون نداند همرهِ دَه ساله را ؟


آن کسی که در نیمۀ شب ، گوسالۀ خود را باز می شناسد . چگونه ممکن است که رفیقِ دَه سالۀ خود را نشناسد ؟

خویش را واله و عارف می کنی / خاک در چشمِ مروّت می زنی


خود را حیرت زدۀ حقیقت و عارف و دانای به حق نشان می دهی در حالی که مُروّت و جوانمردی را پایمال می کنی . ( خاک در چشم مروّت کردن = ناجوانمردی کردن ، تباه کردن جوانمردی ) [ هر چند این بیت و ابیاتِ بعدی از زبانِ خواجه است . ولی تعریض به کسانی است که داعیه عشق و عرفان دارند و خود را بیخویش و مستغرق در هُو نشان می دهند ولی در موقعِ عمل رسوا می شوند . و نیز تعریضی است به درویش نمایانی که با بَنگ و مخدّرات ، خود را بیخویش و مجذوب از بادۀ عشق الهی نشان می دهند . در حالی که بیخویشی و جذبۀ عارفان حقیقی از عشق و معرفتِ الهی است . ]

که مرا از خویش هم آگاه نیست / در دلم گنجایِ جُز الله نیست


که من از خودم هم با خبر نیستم و در قلبم تنها عشق و معرفتِ خداوند است و بس .

آنچه ، دی خوردم از آنم یاد نیست / این دل از غیرِ تحیّر شاد نیست


در ادعا می گویی : من حتّی نمی دانم که دیروز چه خورده ام . دلِ من تنها به بیخویشی و سرگشتگی شادمان است .

عاقل و مجنونِ حقّم یاد آر / در چنین بی خویشیم معذور دار


من عاقلم لیکن دیوانۀ حقم و عذرِ مرا در این بیخویشی و سرگشتگی بپذیر . [ نقدِ آن دسته از صوفیه است که به بهانۀ ملامتی بودن ، رسوم و تکالیفِ شرعی را فرو می هلند و راهِ اباحه می پویند و مدعی هستند که به حق واصل شده اند و به این آداب و رسوم حاجتی ندارند . و می گویند : رسوم شرعی به عوام الناس تعلّق دارد . سهروردی نیز این صوفیان را می نکوهد ( عوارف المعارف ، ص 31 و 32 ) ]

آنکه مُرداری خورد یعنی نَبید / شرع ، او را سویِ معذوران کشید


کسی که مُرداری یعنی شرابی بخورد و از خود بیخود شود . شرعاََ تکلیف از او ساقط می شود . [ نَبید = شراب خرما ، شراب انگور ]

مست و بنگی را طلاق و بیع نیست / همچو طفل است او ، معاف و مُعتَقی است


بطورکلّی طلاق و خرید و فروش آدمِ مست ، شرعاََ صحیح نیست زیرا او به منزلۀ کودکی نابالغ است و مسلماََ از تکلیفِ شرعی خارج است . [ مُعتَقی = بندۀ آزاد شده ، در اینجا منظور رها شده از قید و بندِ تکالیف شرعی است ، کودک نابالغ که مکلّف به احکامِ شرعی نیست . ]

مستیی کآید ز بویِ شاهِ فرد / صد خُمِ مَی در سر و ، مغز آن نکرد 


آن مستی ای که از بویِ شاهِ یگانه یعنی خداوندِ یکتا در روح انسان پدید می آید . حتّی با صد خمره شراب هم نمی توان آن مستی را در روح و مغزِ انسان ایجاد کرد . [ بوی شاه = همان نفحاتِ الهیه است = شرح بیت 1951 دفتر اوّل ]

پس بر او تکلیف چون باشد روا ؟ / اسب ، ساقط گشت و شد بی دست و پا


بنابراین چگونه ممکن است که تکلیف بر چنین فردی جایز باشد ؟ چنانکه وقتی دست و پای اسبی بشکند دیگر کسی انتظار دویدن از او ندارد . [ حق تعالی نیز در آیه 486 سورۀ بقره می فرماید : « و تکلیف نکند خدا بر کسی مگر به قدر تاب و توانِ او » ]

بار ، که نهَد در جهان ، خر کره را ؟ / درس که دهَد پارسی ، بو مُرّه را ؟


در دنیا چه کسی پیدا می شود که بر پشتِ کره خَر بار بگذارد ؟ چه کسی به ابلیس درسِ فارسی یاد می دهد ؟ [ بُومُرّة = یا ابو مُرّة کنیه ابلیس است . زیرا شجرۀ وجودِ او میوه های تلخ ، فراوان دارد . چنانکه در آیه 65 سورۀ صافات در توصیفِ درختِ زقّوم آمده است « میوۀ آن درخت ، بر گونۀ سَرِ اهریمنان است » از آنجا که در آیه 6 سورۀ نجم ، جبرائیل را که منشأ علوم و فضایل و خیرات گوناگون است ذُومِرّة ( = قدرتمند ، صاحب نیرو ) لقب داده . ابلیس بر عکسِ او بدین کنیه موسوم شده است ( شرح اسرار ، ص 200 ]

منظور بیت : همانطور که نمی توان بر پشتِ کره خِر بار نهاد و همانطور که ابلیس قابلیت فهم و درک علوم را ندارد از طایفه مجذوبان و بیخویشانِ صوفیه نیز نمی توان انتظار تکلیف و پای بندی به آداب و رسومِ شرع را داشت ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 267 و شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 28 ) برخی «پارسی» را مخفف پارسایی گرفته اند و با این تقدیر گفته اند : چه کسی می تواند درس پارسایی و تقوی به شیطان یاد دهد ( تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی ، قسمت اوّل ، دفتر سوم ، ص 402 ) به هر حال منظور از بیت ، انجام کاری محال و ناشدنی است .

بار برگیرند چون آمد عَرَج / گفت حق : لَیسَ عَلَی الاَعمی حَرَج


وقتی که کسی دچار لنگی شود ، بار را از دوشِ او برمی دارند چنانکه خداوند فرمود : « بر نابینا ، بزهی نیست » اشاره است به آیه 17 سورۀ فتح « بزهی نیست بر نابینا و نیز بر لنگ … »

سویِ خود ، اَعمی شدم از حق بصیر / بس مُعافم از قلیل و از کثیر


نسبت به هستی مجازی خودم کور شدم ولی نسبت به هستی حقیقی خداوند ، بینا گشتم . از اینرو از تکالیف و رسوم کوچک و بزرگ رها شده ام .

لافِ درویشی زَنی و ، بی خودی / های هویِ مستیانِ ایزدی


مولانا به اینگونه یاوه گویان و مدعیان می گوید : از درویشی و بیخویشی دَم می زنی و همچون مستانِ بادۀ عشق الهی ، های و هویی به راه می اندازی و چنین می لافی . [ از بس که مستغرق ذات الهی هستم از ماسوی الله بی خبرم ، اصلاََ نمی دانم راهِ دنیا کدام جانب است . زیرا من اهلِ معنا هستم ]

که زمین را من ندانم ز آسمان / امتحانت کرد غیرت ، امتحان


من از بس بیخویشم که زمین را از آسمان تشخیص نمی دهم . و از اینگونه یاوه ها سرِ هم می کنی ولی خبر نداری که غیرتِ حق تعالی تو را آزمود . [ برخی از این مدعیان ، این دعاوی را بر زبان می رانند و برخی دیگر با احوال و حرکاتِ خود مدعی بیخویشی می شوند . ]

بادِ خَر کُره چنین رسوات کرد / هستیِ نفیِ تو را اثبات کرد


بادِ آن کره خَر ، تو را رسوا کرد و هستی مجازی خود را که با ادّعا نفی می کردی و دعوی بیخویشی می نمودی به اثبات رسانید ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 28 ) [ یعنی ثابت کرد که تو هنوز مَقیّد به هستی مجازی خویشتنی و از کمندِ نَفس و نفسانیّت نرسته ای . زیرا آنان که حقیقتاََ مست از بادۀ عشق و معرفتِ الهی شده اند از کارهای مربوط به نَفس بی خبر و بیخویش اند . ولی نسبت به طاعت و عبادت هوشیارتر از همگان .

بنابراین هرگاه مدّعی ، بیخویشی عارفانه را با نفی آداب و رسومِ شرع توأم کند . همین اظهار بیخویشی ، هستی مجازی و نفسانی او را به اثبات می رساند . ]

این چنین رسوا کند حق ، شَید را / این چنین گیرد رمیده صَید را


حق تعالی اینگونه نیرنگ بازان را رسوا می کند و مکرِ الهی اینگونه بندۀ رمیده از دامِ تکلیف و شرع را به دام می اندازد . [ شَید = حیله و نیرنگ ]

صد هزاران امتحان است ای پدر / هر که گوید من شدم سرهنگِ دَر


بابا جان ، کسی که ادعا می کند ، من امیر و سردار دربارِ سلطانم . یعنی از همه به درگاهِ الهی نزدیک تر و مقرب ترم . باید بداند که صد نوع امتحان در پیش دارد . [ سرهنگِ در = سردار و امیر دربارِ سلطان / در = مخفف دربار ]

گر نداند عامه او را ز امتحان / پختگانِ راه ، جویندش نشان


اگر فرضاََ عوام الناس ، دعاوی یاوۀ او را بدون تحقیق و امتحان بپذیرد . مسلماََ افرادِ مجرّب و آگاه در سلوکِ راهِ حق ، برای آن دعاوی دلیل و برهان می خواهند . [ بلکه مستِ حضرتِ الله در میانِ سالکان راه ، چون آفتاب و ماه در میانِ کواکب ظاهر و هویدا و روشن است ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 399 ) ]

چون کُند دعویِ خیّاطی خَسی / افکند در پیشِ او شَه ، اطلسی


برای مثال ، اگر یک آدم بی اطلاع از فنّ خیاطی ادّعای خیاطی کند . شاه بلافاصله یک قواره پارچۀ اطلسی به او می دهد و می گوید :

که بِبُر این را بَغَلطاقِ فراخ / ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ


این پارچه را بگیر و یک قبای گشاد بِبُر . بر اثرِ این امتحان او رسوا می شود . [ دوشاخ = معانی متعددی دارد که در شرح بیت 803 دفتر دوم آمده است . ولی در اینجا منظور رسوا شدن و فضاحت است / بَغَلطاق = کلاه و فرجی ، برگستوان و قبا ]

گر نبودی امتحانِ هر بَدی / هر مُخَنّث در وَغا رُستم بُدی


اگر در ناگواری ها ، مردم امتحان نمی شدند هر نامردی مدعی می شد که در روزِ جنگ ، رستم دستانم . [ مُخَنّث = نامرد ، مردی که اطوار زنانه داشته باشد / وَغا = جنگ  پیکار ]

خود مُخَنّث را زره پوشیده گیر / چون ببیند زخم ، گردد چون اسیر


فرض کنیم چنین نامردی ، زرۀ جنگی هم بپوشد . ولی همینکه کوچکترین زخم و آسیبی ببیند زود اسیر می شود . یعنی از کارزار دست می کشد و ذلیل و زبون می گردد .

مستِ حق ، هُشیار چون شد از دَبور / مستِ حق ، نآید به خود از نَفخِ صُور


کسی که از بادۀ الهی ، مست و مدهوش است چگونه ممکن است که از بادِ مخالف و ناگوار به هوشیاری درآید ؟ یعنی که امکان ندارد که اولیاء الله به هواهای نفسانی توجه کنند . آن کسی که از بادۀ حق ، مست و مدهوش است حتّی از صورِ اسرافیل نیز به هوش نمی آید . [ دَبور = بادی است که از جهتِ مغرب می وزد و اطّبا ، آن را نامطلوب می شمرند و نیز گفته اند بادی است که به جهت عذاب برخی از اقوام فرستاده شود ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 4 ، ص 311 ) گوین قوم عاد با چنین بادی هلاک شد ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 274 ) منظور از این باد ، بادِ هوای نفسانی است / نفخ صور = شرح بیت 746 دفتر اوّل  ]

بادۀ حق راست باشد ، نَی دروغ / دوغ خوردی ، دوغ خوردی دوغ دوغ


شراب الهی ، حقیقت دارد و دروغی در کار نیست ولی چه کنم که تو دوغ خوردی ، دوغ خوردی و با دوغ خوردن مست شده ای . [ آنکه مست از بادۀ الهی است در همۀ احوال و اقوالِ خود صادق است و هرگز کژی و کِذبی در او به ظهور نمی رسد . دوغ = امیال باطل ، خواهشهای بیهوده ، لهو و بازی ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثوی ، ج ۴ ، ص ۵۸۷ ) دوغ خوردن و مستی کردن کنایه از فریبکاری و ظاهرسازی است . ]

ساختی خود را جُنَید و بایزید / رَو که نشناسم تبر را از کلید


ای حیله گر ، تو خود را مانند صوفیانِ راستینی چون جنید بغدادی و بایزید بسطامی نشان می دهی و به اطرافیانت بروید که من به قدری مستغرق و بیخویشم که تَبَر را از کلید نمی توانم تشخیص دهم . [ جنید بغدادی و بایزید بسطامی = شرح ابیات 926 و 927 دفتر دوم ]

بَد رَگی و مَنبلی و حرص و آز / چون کنی پنهان به شَید ، ای مکر ساز ؟


ای نیرنگباز ، ناسازگاری و تنبلی و بی اعتقادی و حرص و طمع را با حیله چگونه پنهان می کنی ؟

خویش را منصورِ حلّاجی کنی / آتشی در پنبۀ یاران زَنی


تو خود را در ادّعا منصورِ حلاج نشان می دهی . در حالی که اخگرِ سوزانِ الحاد و بَدنهادی را در پنبه زارِ دین و ایمانِ مردم می افکنی . [ توضیح منصور حلّاج در شرح بیت 1398 دفتر دوم ]

که بنشناسم عُمَر از بولهب / بادِ کُرّۀ خود شناسم نیم شب


من به قدری بیخویشم که حتّی عُمَر ( خلیفۀ دوم مسلمین ) را از ابولهب نمی توانم بازشناسم . ولی بادِ کرّه خرم را در نیمۀ شب در میانِ بیست بادِ دیگر می شناسم . [ توضیح ابولهب در شرح بیت 420 دفتر دوم ]

ای خَری کین از تو خَر ، باور کند / خویش را بهرِ تو کُور و کر کند


آنکه این یاوه ها را از خری مثلِ تو باور کند و خود را برای تو کور و کر کند ، عَجَب خری است یعنی از تو هم خرتر است .

خویش را از رهروان کمتر شمر / تو حریفِ رهزنانی ، گُه مخور


خود را کمتر در صفِ سالکانِ طریقِ حق جا بزن . تو یار و همراهِ راهزنان طریقِ حقی ، پس گُهِ زیادی نخور .

باز پَر از شَید ، سویِ عقل تاز / کی پَرَد بر آسمان پَرّ مجاز ؟


از مرتبۀ حیله و نیرنگ پرواز کن و بگذر و به سویِ عقلِ کُل بشتاب . زیرا بال و پَرِ مجازی چگونه ممکن است به سویِ آسمانِ حق و حقیقت پرواز کند ؟

خویشتن را عاشقِ حق ساختی / عشق با دیوِ سیاهی باختی


تو خود را ظاهراََ عاشقِ حق نشان می دهی در حالی که با شیطانِ سیاهکار عشق بازی می کنی . [ خوارزمی گوید : روزی که شهسوارِ میدانِ سوز و گداز ، زین را بر سمندِ نیاز نهد و صلای ربودن گوی قربت به چوگانِ ارادت باز دهد . پیرِ زنی خر سوار را در آن میدان تاختن و با آنچنان حریفانِ گوی باختن ، غایتِ بی حیایی است . هر مُخَنَثی را امکانِ همسری با مردانِ آن گوی نیست . روباه لنگ را با شیرِ نَر ، مجالِ تکاپویی نیست ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 399 ) ]

عاشق و معشوق را در رستخیز / دو به دو بندند و پیش آرند تیز


در روزِ رستاخیز ، عاشق و معشوق را دو به دو به هم می بندند و به عرصۀ محشر می آورند . [ روز قیامت ، شیطان با اهلِ عُصیان همراه و قرین است و اهلِ ایمان با انبیاء و اولیاء . چنانکه در آیه 71 سورۀ اِسراء می فرماید « روزی که فرا خوانیم هر قومی را با پیشوایانشان … » ]

تو چه خود را گیج و بی خود کرده یی ؟ / خونِ رَز کو ، خونِ ما را خورده یی


تو برای چه خود را حیران و بیخویش نشان می دهی ؟ شراب که سهل است ، تو خونِ ما را نوشیده ای . ( خونِ رَز = شراب ) [ داعیه اولیاء و مردانِ حق را داشتن و گمراه کردن این و آن از شراب خواری بسی سنگین تر و تباه تر است . زیرا گمراه کردن در واقع به معنی کشیدن روح و جانِ کسی است . ]

رَو ، که نشناسم تو را ، از من بِجِه / عارفِ بی خویشم و بُهلولِ دِه


تو با تظاهر به بیخویشی و مستی از بادۀ عشقِ الهی به دروغ می گویی . برو کنار که من مستم و تو را به جا نمی آورم . از من دور شو من عارفی بیخویش و مدهوشم . من به منزلۀ بهلولِ روستایم هستم . [ بهلول اشاره دارد به سالکِ مجذوب و شوریده حق ، شرح بیت 238 دفتر اوّل ]

تو تَوَهُم می کنی از قربِ حق / که طَبق گر دُور نَبوَد از طَبَق


تو از قربِ حق پنداری داری و آن را به این تشبیه می کنی که سازندۀ طَبَق از طَبَق دور نیست یعنی خالق از مخلوق دور نیست . [ تو با استناد بر معیّتِ حق با اشیاء و موجودات می لافی که بله حق همراه من است و من از خدا جدا نیستم . ملا هادی سبزواری می گوید : تمثیلِ طبق اشاره به این است که تو بندۀ شکمی و لاف زن ( شرح اسرار ، ص 200 ) توضیح معیّت در شرح بیت 1464 دفتر اوّل  و توضیح قرب در شرح بیت 1208 دفتر دوم ]

این نمی بینی که قربِ اولیا / صد کرامت دارد و کار و کیا ؟


آیا از این نکته غافلی که تقرّبِ اولیاء به حق ، صد نوع کرامت و شُکوه و جلال دارد و باعثِ قدرت و تصرف بر عالَم می گردد . [ کار و کیا = قدرت و سلطنت ، توانایی و فرمانروایی ]

آهن از داود ، مومی می شود / موم ، در دستت چو آهن می بُوَد


چنانکه مثلاََ آهنِ سفت و سخت در دستِ حضرتِ داود (ع) که مقرّبِ درگاهِ حق بود مانند موم نرم بود امّا در دستِ تو مومِ نرم مانند آهن ، سخت می شود . [ اشاره است به آیۀ 10 و 11 سورۀ سبا « و ما از فضلِ خود به داوود بخشیدیم و گفتیم : ای کوه ها و ای پرندگان ، شما نیز با نیایش داوود ، همنوا شوید و آهن را برای او نرم کردیم و گفتیم : زِره بساز و در بافتن آن اندازه نگه دار و نکوکاری کنید که من به آنچه کنید بینا و بصیرم » ]

قُربِ حق و رِزق بر جمله ست عام / قربِ وحیِ عشق دارند این کِرام


در اینجا حضرت مولانا شروع می کند به بیان انواعِ قرب و می فرماید : حق تعالی از حیثِ آفریدن و روزی دادن نسبت به همۀ موجودات عالم ، قرب و نزدیکی یکسان دارد . ولی قُربِ خدا با اولیاء ، از طریق وحی و عشق است . [ با توجه به مفادِ بیتِ فوق ، حق تعالی با موجودات دارای دو نوع و یا دو مرتبه از قُرب است . یکی قربِ عام و دیگری قربِ خاص ، قرب عام در واقع همان معیّتِ الهی است . ( معیّت = شرح بیت 1464 دفتر اوّل ) بدین معنی که خداوند از نظرِ خالقیت و رازقیت نسبت به همۀ موجودات به یکسان افاضۀ وجود می کند مانند صفتِ رحمانیت که بر همۀ عالم به نحو عام و تام بالِ رحمت می گسترد . و اما قربِ خاص ، مخصوصِ کاملان و واصلان است که با مجاهده و ریاضت به مقامِ وحی و عشقِ الهی رسیده اند و به صفاتِ او مُتخلّق گشته اند . قرب عام را می توان قرب ذاتی و قرب خاص را قرب صفاتی نامید . ( شرح اسرار ، ص 200 و شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 29 ) مولانا در تبیین این موضوع ، طبقِ سنّتِ معهود خود مثال هایی می زند و می فرماید : ]

قُرب ، بر انواع باشد ای پدر / می زند خورشید بر کُهسار و زَر


پدر جان ، قرب مراتبی دارد . چنانکه مثلاََ خورشید هم بر کوه ها متابد و هم بر معادن طلا و نقره . [ قدما عقیده داشتند که پدید آمدن جواهرِ معدنی امثالِ لعل و طلا و یاقوت و جز آن بر اثرِ تابش طولانی خورشید و فعل و انفعالاتِ معدنی پدید می آید . ( تنسوخ نامۀ ایلخانی ، ص 21 و شرح بیت 2592 دفتر اوّل ) بنابراین خورشید به یکسان هم بر سنگ و خاک می تابد و هم بر معادن . نورِ خورشید در سنگِ اثری معمولی می نهد . ولی در معادن اثری گرانبها و عزیزالوجود می گذارد . همینطور خورشیدِ ذاتِ الهی بر همگان می تابد . عوام به قدرِ ظرفیت و قابلیت محدودِ خود از آن پرتو زرنگار بهره مند می شوند . ولی خواص ، به مراتب عالی عشق و معرفت می رسند و مظهرِ صفاتِ الهی می شوند . ]

لیک قربی هست با زَر شید را / که از آن آگه نباشد بید را


ولی خورشید با معدنِ طلا نزدیکی و قرابتی دارد که با درختِ بید ندارد . [ در این بیت نیز «زَر» مثالِ خواص و «درخت بید » مثالِ عوام الناس است . شید = خورشید ]

شاخِ خشک و تَر ، فریبِ آفتاب / آفتاب از هر دو کی دارد حِجاب ؟


مثال دیگر ، هم شاخه های خشک در معرضِ تابش خورشید است و هم شاخه های تر و تازه . آفتاب کی ممکن است خود را از آن دو پنهان کند ؟ [ شاخه های زنده و تازه بارور می شوند ولی شاخۀ مُرده و خوشیده ثمری نمی دهد . ]

لیک کو آن قربتِ شاخِ طری ؟ / که ثِمارِ پخته از وَی می خوری


ولی قرابت و پیوستگی آفتاب با شاخه های تر و تازه که میوه های شیرین خوردنی می دهد کجا و قرابتِ و پیوستگی آفتاب با شاخه های خوشیدۀ بی ثمر کجا ؟

شاخِ خشک از قربتِ آن آفتاب / غیر زوتر خشک گشتن ، گو : بیاب


شاخه های خشک از نزدیکی و پیوستگی با آفتاب چه نتیجه ای به بار می آورد جز خوشیدن و خشک شدن بیشتر ؟ بگو پیدایش کن .

آن چنان مستی مباش ، ای بی خِرد / که به عقل آید ، پشیمانی خورد


ای بی عقل ، از آن مست هایی نباش که وقتی سرِ عقل می آیند از مستی خود پشیمان و شرمسار می شوند . [ پس مست از بادۀ انگوری و یا مست از فریب و غرور مشو که پس از هوشیاری یافتن بر آن حالت اظهار ندامت کنی . ]

بلک از آن مستان که چون مَی می خورند / عقل های پخته حسرت می برند


بلکه از آن مستانی باش که وقتی شرابِ عشق و معرفت الهی را درمی کشند . حتّی عقولِ کاملان و صاحبدلان نیز بدان مستی حسرت بخورند .

ای گرفته همچو گربه ، موشِ پیر / گر از آن مَی ، شیر گیری شیر گیر


ای ریاکاری که مانند گربه ، موشی پیر را صید می کنی . اگر از بادۀ الهی بنوشی بدان که شیر شکار خواهی کرد . ( شیر گیر = دلاور ، کسی که شیر شکار می کند ) [ «گربه» در این بیت تمثیل عابدان ریاکار است که دین را وسیلۀ نیل به حُطامِ دنیوی می کنند و معارف را در حدِ حفظ کردن الفاظ می دانند . حضرت مولانا می فرماید : اگر از بادۀ الهی مست شوی به جای صیدِ حقیر و بیمقدار ، حقایقِ بالایِ ربّانی را شکار خواهی کرد . زیرا مستانِ بادۀ الهی با مستانِ بادۀ دنیایی خیلی تفاوت دارند . شوریدگانِ عشق الهی ، مقصودِ برین دارند و شیفتگانِ دنیا ، مقصودِ نازل و فرودین . ]

ای بخورده از خیالی جامِ هیچ / همچو مستانِ حقایق بَر مَپیچ


ای کسی که در عالمِ پندار و خیال ، جامِ پوچی و هیچی درکشیده ای . مانند مستانِ بادۀ حق ، تلو تلو مخور ، یعنی خود را مدهوش نشان مده .

می فُتی این سو و آن سو مست وار / ای تو این سو ، نیستت ز آن سو گذار


مانند مستانِ بادۀ حق ، این سو و آن سو می افتی . یعنی خود را مدهوش و بیخویش نشان می دهی . ای کسی که در این سو ساکنی . بدان سو راهی نداری . [ وجه دیگر مصراع دوم : ای که در این سو راهی نداری از آن سو گذر کن ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 282 ) ]

منظور بیت : ای ریاکاری که خود را به جامۀ اهلِ ایمان و عرفان درآورده ای . بدان که تو همچنان بندی و اسیر نفسانیاتی و به عرصۀ حق گام نمی نهی . «این سو» اشاره به جهان مادّی و «آن سو» اشاره به عالمِ روحانی است . ]

گر بدان سو راه یابی بعد از آن / گه بدین سو ، گه بدان سو ، سَر فشان


اگر فرضاََ گام در طریقِ حق نهادی . ز آن پس گاه به این سو و گاه به آن سو توجّه کن . ( سَر فشاندن = سرافشاندن ، جنبانیدن سر از روی ناز و کرشمه و یا از کِبر و غرور ، در اینجا به معنی توجه کردن است ) [ منظور بیت : چون در زمرۀ اهلِ عرفان و ایقان قرار گرفتی و مانند آنان شدی . نه در مقامِ تجرید محض بمان و نه در مرتبۀ بشریّتِ صِرف . چنانکه انبیاء و اولیاء نیز دو جنبه دارند ، یکی جنبۀ الوهی و دیگری مرتبۀ بشری . ]

جمله این سویی از آن سو گپ مَزَن / چون نداری مرگ ، هرزه جان مَکن


تو ای ریاکار ، یکسره به عالمِ مادیّت و بشریت وابسته ای . بنابراین از جهانِ معنا دَم مزن زیرا تو هنوز به مرتبۀ مرگ اختیاری نرسیده ای . پس بیهوده تظاهر بدان مکن . ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 283 ) [ مرگ در اینجا مرگِ عادی و فنای کالبد عنصری نیست . بلکه به معنی اسیر کردن نَفسِ امّاره و فنای انانیّت و خودبینی است که عرفا آن را مرگ اختیاری گویند . شرح بیت 4 دفتر اوّل ]

آن خَضِرجان ، کز اَجَل نهراسد او / شاید ار مخلوق را نشناسد او


آن عارف مشربی که از مرگِ عادی و فنای کالبد عنصری بیمی ندارد . اگر از شدّتِ استغراق در حق و بیخویشی ، خلایق را نشناسد این حال برای او شایسته و سزاوار است . [ خضر ، مظهر عارف واصل و صاحب علومِ باطنی است ، شرح بیت 2231 دفتر دوم / خَضِرجان = کسی روح و روانش همانند خضر در مراتبِ عالیه عرفانی سیر می کند . بنابراین بیخویشی اینان با احوالِ متظاهرانه ریاکاران فرق دارد . صوفیان آن دسته از اولیایی را که به اصطلاح بر مرتبه و قدمِ خضر باشند ، خضر جان و خضران و خضریان نامند . در دیوان کبیر آمده است :

در آن بحری که خضران اند ماهی / در او جاوید ماهی جاودان آب ]

کام از ذوقِ تَوَهم خوش کُنی / در دَمی در خیگِ خود ، پُرّش کُنی


ای ریاکار تو دهانِ جانت را با پندارهای یاوه شیرین می کنی و چنان در خیکِ توخالی روح و روانت ، از بادِ هوی و غرور می دمی که آن را پُر از خودبینی و تکبّر می کنی . [ یعنی خیال می کنی که واقعاََ مستِ خدا شده ای و به مقامِ محو و فنا رسیده ای ]

پس به یک سوزن ، تهی گَردی ز باد / این چنین فربه ، تنِ عاقل مَباد


ولی این خیکِ پُر از بادِ غرور و نخوت ، با یک سوزن محنت و ابتلا خالی می شود . الهی که هیچ خِردمندی از بادِ عُجب و غرور چاق نشود .

کوزه ها سازی ز برف اندر شِتا / کی کُند ، چون آب بیند آن وفا ؟


تو گویی در زمستان ، کوزه هایی از برف درست می کنی . وقتی آب به این ظروف برفی برسد کی دوام پیدا می کند ؟ [ کوزه های اوهام و تخیّلاتِ تو نیز به محضِ برخورد با آبِ حقیقت محو و فانی می شود . ]

دکلمه رسیدن خواجه و قومش به ده و نشناختن روستایی

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟