رسیدن خواجه و قومش به ده و نشناختن روستایی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
رسیدن خواجه و قومش به ده و نشناختن روستایی | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 598 تا 720
نام حکایت : فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او
بخش : 11 از 11 ( رسیدن خواجه و قومش به ده و نشناختن روستایی )
خلاصه حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او
در روزگاران پیشین ، شهر نشینی توانگر با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هر گاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغِ خانۀ او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمانِ او می شد . بالاخره روزی آن روستایی به شهری می گوید : ای سَرورِ من ، آقای من ، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری ؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده ، دستِ اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقیناََ به شما خوش خواهد گذشت . آن شهری نیز برای ردّ درخواست او عذرها می آورد و بهانه ها می تراشید و …
متن کامل « حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
متن کامل اشعار رسیدن خواجه و قومش به ده و نشناختن روستایی
ابیات 598 الی 720
598) بعدِ ماهی چون رسیدند آن طرف / بی نوا ایشان ، ستوران بی علف
599) روستایی بین که از بَد نیّتی / می کند بَعدَ الُّتَیا وَ الّتی
600) روی پنهان می کند زیشان به روز / تا سویِ باغش بنگشایند پوز
601) آنچنان رُو که همه زَرق و شَر است / از مسلمانان نهان اولی تر است
602) روی ها باشد که دیوان چون مگس / بر سرش بنشسته باشد چون حَرَس
603) چون ببینی رویِ او در تو فُتند / یا مَبین آن رُو ، چو دیدی خوش مَخَند
604) در چنان رویِ خَبیثِ عاصیه / گفت یزدان : نَسفَعن بِالنّاصیَة
605) چون بپرسیدند و خانه ش یافتند / همچو خویشان سویِ در بشتافتند
606) در فرو بستند اهلِ خانه اش / خواجه شد زین کژرَوی ، دیوانه وَش
607) لیک هنگامِ دُرُشتی هم نبود / چون در افتادی به چَه ، تیزی چه سود ؟
608) بر درش ماندند ایشان پنج روز / شب به سرما ، روز خود خورشید سوز
609) نی ز غفلت بود ماندن ، نی خری / بلکه بود از اضطرار و بی خَری
610) با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار / شیر ، مُرداری خورد از جوعِ زار
611) او همی دیدش ، همی کردش سلام / که فلانم من ، مرا این است نام
612) گفت : باشد من چه دانم تو کی ای ؟ / یا پلیدی یا قرینِ پاکی ای ؟
613) گفت : این دَم با قیامت شد شبیه / تا برادر شد یَفِرُّ مِن اَخیه
614) شرح می کردش که من آنم که تو / لوت ها خوردی ز خوانِ من دو تُو
615) آن فلان روزت خریدم آن مَتاع / کُلُّ سِرِِّ جاوَزَالاِثنَینِ شاع
616) سِرِّ مِهرِ ما شنیدستند خلق / شرم دارد رُو چو نعمت خورد حَلق
617) او همی گفتش : چه گویی تُرَّهات ؟ / نی تو را دانم ، نه نامِ تو ، نه جات
618) پنجمین شب ابر و بارانی گرفت / کآسمان از بارشش دارد شگفت
619) چون رسید آن کارد اندر استخوان / حلق زد خواجه که مهتر را بخوان
620) چون به صد اِلحاح آمد سویِ دَر / گفت : آخر چیست ای جانِ پدر ؟
621) گفت : من آن حق ها بگذاشتم / ترک کردم آنچه می پنداشتم
622) پنج ساله رنج دیدم پنج روز / جانِ مسکینم در این گرما و سوز
623) یک جفا از خویش و از یار و تبار / در گرانی هست چون سیصد هزار
624) ز آنکه دل ننهاد بر جُور و جفاش / جانش خو گر بود با لطف و وفاش
625) هر چه بر مردم ، بلا و شدّت است / این یقین دان کز خلافِ عادت است
626) گفت : ای خورشیدِ مهرت در زَوال / گر تو خونم ریختی ، کردم حلال
627) امشبِ باران به ما دِه گوشه یی / تا بیابی در قیامت توشه یی
628) گفت : یک گوشه ست آنِ باغبان / هست اینجا گرگ را او پاسبان
629) در کفَش تیر و ، کمان از بهرِ گُرگ / تا زَنَد گر آید آن گرگِ سترگ
630) گر تو آن خدمت کنی جا آنِ توست / ور نه جای دیگری فرمای جُست
631) گفت : صد خدمت کنم ، تو جای دِه / آن کمان و ، تیر در کفّم بنه
632) من نخُسبم ، حارسیِّ رَز کنم / گر برآرد گرگ سر ، تیرش زنم
633) بهرِ حق مگذارم امشب ای دو دل / آبِ باران بر سَر و ، در زیر گِل
634) گوشه یی خالی شد و او با عیال / رفت آنجا ، جایِ تنگ و بی مجال
635) چون ملخ بر همدگر گشته سوار / از نهیبِ سیل ، اندر کُنجِ غار
636) شب همه شب ، جمله گویان ، ای خدا / این سِزایِ ما ، سِزایِ ما ، سِزا
637) این سزای آن که شد یارِ خَسان / یا کسی کرد از برایِ ناکسان
638) این سزایِ آنکه اندر طمعِ خام / ترک گوید خدمتِ خاکِ کِرام
639) خاکِ پاکان لیسی و ، دیوارشان / بهتر از عام و ، رَز و گُلزارشان
640) بندۀ یک مردِ روشن دل شوی / به که بر فرقِ سَرِ شاهان روی
641) از ملوکِ خاک جز بانگِ دُهُل / تو نخواهی یافت ای پیکِ سُبُل
642) شهریان ، خود رَهزنان نسبت به روح / روستایی کیست ؟ گیج و بی فُتوح
643) این سِزایِ آنکه بی تدبیر عقل / بانگِ غولی آمدش ، بگزید نقل
644) چون پشیمانی ز دل شد تا شَغاف / زین سپس سودی ندارد اعتراف
645) آن کمان و تیر اندر دستِ او / گرگ را جویان همه شب سو به سو
646) گرگ بر وَی خود مسلّط چون شَرَر / گرگ جویان و ز گرگ ، او بی خبر
647) هر پشه ، هر کیک چون گُرگی شده / اندر آن ویرانه شان زخمی زده
648) فرصتِ آن پشّه راندن هم نبود / از نهیبِ حملۀ گرگِ عَنود
649) تا نیاید گرگ آسیبی زند / روستایی ریشِ خواجه بَر کنَد
650) این چنین دندان کنان تا نیم شب / جانِشان از ناف می آمد به لب
651) ناگهان تِمثالِ گُرگِ هِشته یی / سَر برآورد از فرازِ پُشنه یی
652) تیر را بگشاد آن خواجه ز شَست / زَد بر آن حیوان که تا افتاد پَست
653) اندر افتادن ز حیوان باد جَست / روستایی ، های کرد و ، کوفت دست
654) ناجوانمردا که خَر کرۀ من است / گفت : نی ، این گُرگِ چون اَهرمن است
655) اندرو اَشکالِ گُرگی ظاهر است / شکلِ او از گُرگیِ او مُخبر است
656) گفت : نی ، بادی که جَست از فَرجِ وَی / می شناسم ، همچنانک آبی ز مَی
657) کُشته یی خَر کُره ام در ریاض / که مَبادت بسط هرگز ز انقباض
658) گفت : نیکوتر تفحّص کُن ، شب است / شخص ها در شب ز ناظر مُحجَب است
659) شب ، غلط بنماید و ، مُبدَل بسی / دیدِ صایب ، شب ندارد هر کسی
660) هم شب و ، هم ابر و ، هم بارانِ ژرف / این سه تاریکی ، غلط آرَد شِگرف
661) گفت : آن بر من چو روزِ روشن است / می شناسم ، بادِ خر کرۀ من است
662) در میانِ بیست باد ، آن باد را / می شناسم چون مسافر زاد را
663) خواجه بر جُست و بیآمد ناشِکِفت / روستایی را گریبانش گرفت
664) کاَبلَهِ طرّار ، شَید آورده یی ؟ / بنگ و افیون هر دو با هم خورده یی ؟
665) در سه تاریکی شناسی بادِ خر ؟ / چون ندانی مر مرا ای خیره سَر ؟
666) آنکه داند نیم شب گوساله را / چون نداند همرهِ دَه ساله را ؟
667) خویش را واله و عارف می کنی / خاک در چشمِ مروّت می زنی
668) که مرا از خویش هم آگاه نیست / در دلم گنجایِ جُز الله نیست
669) آنچه ، دی خوردم از آنم یاد نیست / این دل از غیرِ تحیّر شاد نیست
670) عاقل و مجنونِ حقّم یاد آر / در چنین بی خویشیم معذور دار
671) آنکه مُرداری خورد یعنی نَبید / شرع ، او را سویِ معذوران کشید
672) مست و بنگی را طلاق و بیع نیست / همچو طفل است او ، معاف و مُعتَقی است
673) مستیی کآید ز بویِ شاهِ فرد / صد خُمِ مَی در سر و ، مغز آن نکرد
674) پس بر او تکلیف چون باشد روا ؟ / اسب ، ساقط گشت و شد بی دست و پا
675) بار ، که نهَد در جهان ، خر کره را ؟ / درس که دهَد پارسی ، بو مُرّه را ؟
676) بار برگیرند چون آمد عَرَج / گفت حق : لَیسَ عَلَی الاَعمی حَرَج
677) سویِ خود ، اَعمی شدم از حق بصیر / بس مُعافم از قلیل و از کثیر
678) لافِ درویشی زَنی و ، بی خودی / های هویِ مستیانِ ایزدی
679) که زمین را من ندانم ز آسمان / امتحانت کرد غیرت ، امتحان
680) بادِ خَر کُره چنین رسوات کرد / هستیِ نفیِ تو را اثبات کرد
681) این چنین رسوا کند حق ، شَید را / این چنین گیرد رمیده صَید را
682) صد هزاران امتحان است ای پدر / هر که گوید من شدم سرهنگِ دَر
683) گر نداند عامه او را ز امتحان / پختگانِ راه ، جویندش نشان
684) چون کُند دعویِ خیّاطی خَسی / افکند در پیشِ او شَه ، اطلسی
685) که بِبُر این را بَغَلطاقِ فراخ / ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ
686) گر نبودی امتحانِ هر بَدی / هر مُخَنّث در وَغا رُستم بُدی
687) خود مُخَنّث را زره پوشیده گیر / چون ببیند زخم ، گردد چون اسیر
688) مستِ حق ، هُشیار چون شد از دَبور / مستِ حق ، نآید به خود از نَفخِ صُور
689) بادۀ حق راست باشد ، نَی دروغ / دوغ خوردی ، دوغ خوردی دوغ دوغ
690) ساختی خود را جُنَید و بایزید / رَو که نشناسم تبر را از کلید
691) بَد رَگی و مَنبلی و حرص و آز / چون کنی پنهان به شَید ، ای مکر ساز ؟
692) خویش را منصورِ حلّاجی کنی / آتشی در پنبۀ یاران زَنی
693) که بنشناسم عُمَر از بولهب / بادِ کُرّۀ خود شناسم نیم شب
694) ای خَری کین از تو خَر ، باور کند / خویش را بهرِ تو کُور و کر کند
695) خویش را از رهروان کمتر شمر / تو حریفِ رهزنانی ، گُه مخور
696) باز پَر از شَید ، سویِ عقل تاز / کی پَرَد بر آسمان پَرّ مجاز ؟
697) خویشتن را عاشقِ حق ساختی / عشق با دیوِ سیاهی باختی
698) عاشق و معشوق را در رستخیز / دو به دو بندند و پیش آرند تیز
699) تو چه خود را گیج و بی خود کرده یی ؟ / خونِ رَز کو ، خونِ ما را خورده یی
700) رَو ، که نشناسم تو را ، از من بِجِه / عارفِ بی خویشم و بُهلولِ دِه
701) تو تَوَهُم می کنی از قربِ حق / که طَبق گر دُور نَبوَد از طَبَق
702) این نمی بینی که قربِ اولیا / صد کرامت دارد و کار و کیا ؟
703) آهن از داود ، مومی می شود / موم ، در دستت چو آهن می بُوَد
704) قُربِ حق و رِزق بر جمله ست عام / قربِ وحیِ عشق دارند این کِرام
705) قُرب ، بر انواع باشد ای پدر / می زند خورشید بر کُهسار و زَر
706) لیک قربی هست با زَر شید را / که از آن آگه نباشد بید را
707) شاخِ خشک و تَر ، فریبِ آفتاب / آفتاب از هر دو کی دارد حِجاب ؟
708) لیک کو آن قربتِ شاخِ طری ؟ / که ثِمارِ پخته از وَی می خوری
709) شاخِ خشک از قربتِ آن آفتاب / غیر زوتر خشک گشتن ، گو : بیاب
710) آن چنان مستی مباش ، ای بی خِرد / که به عقل آید ، پشیمانی خورد
711) بلک از آن مستان که چون مَی می خورند / عقل های پخته حسرت می برند
712) ای گرفته همچو گربه ، موشِ پیر / گر از آن مَی ، شیر گیری شیر گیر
713) ای بخورده از خیالی جامِ هیچ / همچو مستانِ حقایق بَر مَپیچ
714) می فُتی این سو و آن سو مست وار / ای تو این سو ، نیستت ز آن سو گذار
715) گر بدان سو راه یابی بعد از آن / گه بدین سو ، گه بدان سو ، سَر فشان
716) جمله این سویی از آن سو گپ مَزَن / چون نداری مرگ ، هرزه جان مَکن
717) آن خَضِرجان ، کز اَجَل نهراسد او / شاید ار مخلوق را نشناسد او
718) کام از ذوقِ تَوَهم خوش کُنی / در دَمی در خیگِ خود ، پُرّش کُنی
719) پس به یک سوزن ، تهی گَردی ز باد / این چنین فربه ، تنِ عاقل مَباد
720) کوزه ها سازی ز برف اندر شِتا / کی کُند ، چون آب بیند آن وفا ؟
شرح و تفسیر رسیدن خواجه و قومش به ده و نشناختن روستایی
- بیت 598
- بیت 599
- بیت 600
- بیت 601
- بیت 602
- بیت 603
- بیت 604
- بیت 605
- بیت 606
- بیت 607
- بیت 608
- بیت 609
- بیت 610
- بیت 611
- بیت 612
- بیت 613
- بیت 614
- بیت 615
- بیت 616
- بیت 617
- بیت 618
- بیت 619
- بیت 620
- بیت 621
- بیت 622
- بیت 623
- بیت 624
- بیت 625
- بیت 626
- بیت 627
- بیت 628
- بیت 629
- بیت 630
- بیت 631
- بیت 632
- بیت 633
- بیت 634
- بیت 635
- بیت 636
- بیت 637
- بیت 638
- بیت 639
- بیت 640
- بیت 641
- بیت 642
- بیت 643
- بیت 644
- بیت 645
- بیت 646
- بیت 647
- بیت 648
- بیت 649
- بیت 650
- بیت 651
- بیت 652
- بیت 653
- بیت 654
- بیت 655
- بیت 656
- بیت 657
- بیت 658
- بیت 659
- بیت 660
- بیت 661
- بیت 662
- بیت 663
- بیت 664
- بیت 665
- بیت 666
- بیت 667
- بیت 668
- بیت 669
- بیت 670
- بیت 671
- بیت 672
- بیت 673
- بیت 674
- بیت 675
- بیت 676
- بیت 677
- بیت 678
- بیت 679
- بیت 680
- بیت 681
- بیت 682
- بیت 683
- بیت 684
- بیت 685
- بیت 686
- بیت 687
- بیت 688
- بیت 689
- بیت 690
- بیت 691
- بیت 692
- بیت 693
- بیت 694
- بیت 695
- بیت 696
- بیت 697
- بیت 698
- بیت 699
- بیت 700
- بیت 701
- بیت 702
- بیت 703
- بیت 704
- بیت 705
- بیت 706
- بیت 707
- بیت 708
- بیت 709
- بیت 710
- بیت 711
- بیت 712
- بیت 713
- بیت 714
- بیت 715
- بیت 716
- بیت 717
- بیت 718
- بیت 719
- بیت 720
بعدِ ماهی چون رسیدند آن طرف / بی نوا ایشان ، ستوران بی علف
خلاصه بعد از یک ماه ، خواجه و همراهانش به روستای مورد نظر رسیدند در حالیکه هیچ رَمقی برای آنان نمانده بود و چهارپایانشان نیز بدون علوفه مانده بودند .
روستایی بین که از بَد نیّتی / می کند بَعدَ الُّتَیا وَ الّتی
آن روستایی را ببین که به سبب نیّتِ بَدی که داشت ، بعد از بهره مندی از آن همه نعمت های کوچک و بزرگ و یا بعد از دادن آن همه وعده های کوچک و بزرگ و یا بعد از آن همه تملّق های کوچک و بزرگ و یا بعد از آن همه سختی ها و دشواری های کوچک و بزرگی که در راه به آنان رسید ناجوانمردی کرد . [ مصراع دوم اشاره به ضرب المَثَلی رایج در میان عرب است . اصل ضرب المثل از این قرار است . « مردی عرب با زنی کوتاه قد و تندخو ازدواج کرد و از دستِ او رنج و مرارت بسیار کشید . ناچار او را طلاق داد و زنی بلند قامت برگزید . غافل از اینکه او تندخوتر و ناسازگارتر از زنِ اوّل است . آن مرد رنج و سختی بیشتری از او دید و ناگزیر آن زن را نیز طلاق داد و گفت : بعد از آن زنِ کوتاه قامت و این زنِ بلند قامت دیگر ازدواج نخواهم کرد » ( شرح نهج البلاغه ابن میثم ، ج 1 ، ص 317 . امام علی (ع) نیز همین ضرب المثل را در خطبۀ 5 بیان فرموده است ) این سخن بعدها به صورت ضرب المثل درآمد و کنایه از مصائب و شدائدِ کوچک و بزرگ شد . این بیت با توجه به احتمال ها و تقدیرهای مختلف معنی شد و بر همۀ آن شقوق نیز قابلِ انطباق است .
روی پنهان می کند زیشان به روز / تا سویِ باغش بنگشایند پوز
آن روستایی روزها خود را از چشمِ خواجه و همراهانش پنهان می کرد تا مبادا به باغش روند و میوه ای بخورند . ( پُوز = دهان ) [ آدمیان فریفتار از هر دد و درنده ای خطرناکترند . چه جانورانِ درنده گاه به گاه به اقتضای طبیعتِ وحشی خود به این و آن حمله می برند . امّا آدمیان آدمخوار و فریب کار ، شب و روز در اندیشه اضرار به این و آن هستند و درنده خویی آنان حد و حصری ندارد . از اینرو باید از آنان پرهیز کرد . ]
آنچنان رُو که همه زَرق و شَر است / از مسلمانان نهان اولی تر است
البته آن رویی که سراسر مایۀ تزویر و تباهی است . شایسته تر اینست که از مسلمانان پنهان بماند . [ زَرق = نفاق و ریا / «مسلمان» در این بیت و بسیاری از ابیات دیگر معنی عام دارد ، شرح بیت 801 دفتر اوّل ]
روی ها باشد که دیوان چون مگس / بر سرش بنشسته باشد چون حَرَس
چهره هایی وجود دارد که شیاطین مانند مگس روی آن می نشینند و به نگهبانی می پردازند . [ اشاره است به آیه 36 سورۀ زُخرَف « و هر که از یادِ خداوند رُخ برتابد . شیطان را بر او چیره سازیم تا همنشین و مصاحب او شود » ]
چون ببینی رویِ او در تو فُتند / یا مَبین آن رُو ، چو دیدی خوش مَخَند
همینکه به چهرۀ آن پلید نگاه کنی . مگس ها (شیاطین) به جانِ تو می افتند . پس راهِ چاره اینست که یا چنین چهره ای را اصلاََ نبینی و یا اگر دیدی به او خنده نکنی . [ به او روی خوش نشان نده و از او فاصله بگیر . ]
در چنان رویِ خَبیثِ عاصیه / گفت یزدان : نَسفَعن بِالنّاصیَة
خداوند در موردِ این چهرۀ پلید و سرکش فرمود : البته که مویِ جلوی سَرِ او را خواهیم گرفت و کشید . [ اشاره است به آیه 15 سورۀ عَلَق « نه چنین است که گمان کرده . اگر از راهِ کفر و سرکشی باز نایستد موی پیشانی او را استوار گیریم و سخت بکشیم » موی پیشانی کشیدن = شرح بیت 3680 دفتر اوّل / عاصِیَه = سرکش / ناصیه = موی جلوی سر ]
چون بپرسیدند و خانه ش یافتند / همچو خویشان سویِ در بشتافتند
خواجه و همراهانش پُرسان پُرسان خانۀ روستایی را پیدا کردند و مانند خویشاوندان و آشنایان به طرفِ آن خانه دویدند .
در فرو بستند اهلِ خانه اش / خواجه شد زین کژرَوی ، دیوانه وَش
اهلِ بیتِ آن روستایی وقتی متوجه آمدن آنها شدند ، درِ خانه رابستند و خواجه از این رفتارِ نادُرست مانند دیوانه ها شد .
لیک هنگامِ دُرُشتی هم نبود / چون در افتادی به چَه ، تیزی چه سود ؟
ولی آن لحظات ، وقتِ خشنونت و دُرُشتی کردن هم نبود . زیرا مثلاََ وقتی آدم ، درونِ چاهی بیفتد . در تهِ چاه ، خشونت کردن و تندی کردند چه فایده ای دارد ؟
بر درش ماندند ایشان پنج روز / شب به سرما ، روز خود خورشید سوز
خلاصۀ کلام اینکه خواجه و همراهانش ، پنج روزِ تمام پشتِ درِ خانۀ آن روستایی ماندند . شب ها در سرما و روزها در گرمای سوزان خورشید .
نی ز غفلت بود ماندن ، نی خری / بلکه بود از اضطرار و بی خَری
اینکه آنها پشتِ درِ خانۀ روستایی چند روز و شب ماندند نه از رویِ بی خبری شان بود و نه از روی نادانی آنان ، بلکه از روی ناچاری و نداشتن مرکوبِ سَرِ حال بود . [ زیرا چارپایان و مرکوبانِ آنها به علتِ نبودن علوفه رمقِ حرکت نداشتند و اِلّا از همانجا به شهر باز می گشتند . ]
با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار / شیر ، مُرداری خورد از جوعِ زار
نیکمردان از روی ناچاری به فرومایگان نیاز و وابستگی پیدا می کنند . چنانکه مثلاََ شیرِ صحرا ، از شدّتِ گرسنگی لاشۀ جانوری را می خورد . ]
او همی دیدش ، همی کردش سلام / که فلانم من ، مرا این است نام
خواجه ، روستایی را دید و سلام کرد و گفت : من فلانی هستم و نامم نیز اینست .
گفت : باشد من چه دانم تو کی ای ؟ / یا پلیدی یا قرینِ پاکی ای ؟
آ ن روستایی خود را به نادانی زد و تجاهل نمود و گفت : گیرم که نامِ تو این باشد ولی من چه می دانم تو کیستی ، و نمی دانم تو فردی تباهکاری یا درستکار .
گفت : این دَم با قیامت شد شبیه / تا برادر شد یَفِرُّ مِن اَخیه
خواجه از این ریاکاری های روستایی منقلب شد و گفت : این لحظه شبیه روزِ قیامت شده است ززیرا در آن روز برادر از برادر خود می گریزد . [ اشاره است به آیه 34 و 35 سورۀ عَبس « روزی که آدمی از برادر و مادر و پدرش بگریزد » ]
شرح می کردش که من آنم که تو / لوت ها خوردی ز خوانِ من دو تُو
خواجه توضیح می داد که من همان کسی هستم که تو بارها و بارها بر سَرِ سفره اش می نشستی و غذا می خوردی .
آن فلان روزت خریدم آن مَتاع / کُلُّ سِرِِّ جاوَزَالاِثنَینِ شاع
و همان کسی هستم که فلان روز برایت فلان کالا را خریدم . هر رازی که از دو نفر تجاوز کند شایع می شود یعنی دوستی من و تو را همه شنیده اند و جای حاشا نیست . [ برخی گفته اند منظور از «اِثنَین» دو لب است یعنی هر رازی که از دل به زبان جاری شود همه جا شایع می گردد . ]
سِرِّ مِهرِ ما شنیدستند خلق / شرم دارد رُو چو نعمت خورد حَلق
ماجرای دوستی من و تو را همۀ مردم شنیده اند . وقتی کسی از دستِ دیگری نعمتی بخورد نعمت خوار از نعمت دهنده حیا می کند .
او همی گفتش : چه گویی تُرَّهات ؟ / نی تو را دانم ، نه نامِ تو ، نه جات
روستایی به خواجه گفت : این چه یاوه هایی است که می بافی ؟ ای مرد ، من نه تو را می شناسم و نه می دانم نامِ تو چیست و نه می دانم جا و مکانِ تو کجاست . [ به گواهِ قرآنِ کریم ، وقتی که انسان نیز آدمی را می فریبد و او را به چاهِ ذلّت می افکند . زآن پس با طنز و تسخر بدو می گوید : من از تو بری و بیزار هستم و هیچ اظهار دوستی نمی کند . ]
پنجمین شب ابر و بارانی گرفت / کآسمان از بارشش دارد شگفت
در شبِ پنجم هوا بارانی شد و بارانی ، باریدن گرفت . چنان بارانی که آسمان از آن باران شگفت زده شد .
چون رسید آن کارد اندر استخوان / حلق زد خواجه که مهتر را بخوان
خلاصه وقتی که کاسۀ صبرِ خواجه لبریز شد ، درِ خانۀ روستایی را به صدا درآورد و گفت : صاحب این خانه را صدا کنید بیاید .
چون به صد اِلحاح آمد سویِ دَر / گفت : آخر چیست ای جانِ پدر ؟
روستایی با صد نوع اصرار و پافشاری آمد دَمِ در و به قیافه ای حق به جانب به خواجه گفت : بابا جان آخر چه می گویی ؟ از جانِ من چه می خواهی ؟
گفت : من آن حق ها بگذاشتم / ترک کردم آنچه می پنداشتم
من از آن حقوقی که به گردن تو داشتم گذشتم و همۀ آنچه را که حقوقِ خود می انگاشتم رها کردم .
پنج ساله رنج دیدم پنج روز / جانِ مسکینم در این گرما و سوز
در طی این پنج روز ، جانِ درماندۀ من بر اثر گرما و سرما به اندازۀ پنج سال رنج دیده است .
یک جفا از خویش و از یار و تبار / در گرانی هست چون سیصد هزار
یک بی وفایی و ستم از طرفِ خویشان و یاران و کسان از سیصد هزار جفای دیگران سنگین تر و ناگوارتر است .
ز آنکه دل ننهاد بر جُور و جفاش / جانش خو گر بود با لطف و وفاش
زیرا انسان توقع ندارد که از خویشان و کسانش جفا ببیند بلکه روح انسان با لطف و وفای آنان اُنس گرفته است .
هر چه بر مردم ، بلا و شدّت است / این یقین دان کز خلافِ عادت است
این را یقین بدان که هر سختی و رنجی که به آدمی می رسد . از خلافِ عادت سرچشمه گرفته یعنی آنچه بدان عادت داشته اند از آنها گرفته شده است . [ اکبرآبادی گوید : به هیچ چیز سوای حق ، عادت و خو نباید کرد . زیرا که چون آن چیز را معتاد نخواهی یافت در بلا و شدّت خواهی افتاد . پس شاد است هر که آزاد است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 25 ) خوارزمی نیز گوید : ای کاش هرگز دل در خوش نبستمی و در خمِ چوگانِ بلا از روی تسلیم چون گوی دویدمی ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 397 ) ]
گفت : ای خورشیدِ مهرت در زَوال / گر تو خونم ریختی ، کردم حلال
خواجه به روستایی گفت : ای که خورشید مهربانی و دوستی ات رو به اُفول است . اگر تو حتّی خونم را بریزی حلالت می کنم . [ زیرا منِ نادان و خام شایسته این عقوبتم ]
امشبِ باران به ما دِه گوشه یی / تا بیابی در قیامت توشه یی
لطفی کن در این شبِ بارانی ، جایی به ما بده تا در قیامت به سبب این کار خیر ، ثواب و توشه ای به دست آوری .
گفت : یک گوشه ست آنِ باغبان / هست اینجا گرگ را او پاسبان
روستایی گفت : گوشه ای در منزلم هست که به باغبان اختصاص دارد . و او در آنجا از هجومِ گرگ نگهبانی می دهد .
در کفَش تیر و ، کمان از بهرِ گُرگ / تا زَنَد گر آید آن گرگِ سترگ
او همیشه تیر و کمانی آماده دارد تا اگر گرگی بزرگ حمله کرد با آن مضروبش سازد .
گر تو آن خدمت کنی جا آنِ توست / ور نه جای دیگری فرمای جُست
اگر تو مثلِ آن باغبان ، چنین وظیفه ای انجام دهی ، می توانی در آن گوشه مسکن اختیار کنی واِلّا برو جای دیگری پیدا کن .
گفت : صد خدمت کنم ، تو جای دِه / آن کمان و ، تیر در کفّم بنه
خواجه گفت : تو آن جای را به من بده . من صد نوع خدمتگذاری و وظیفه شناسی می کنم . حال ، آماده ام ، آن تیر و کمان را بده به دستم .
من نخُسبم ، حارسیِّ رَز کنم / گر برآرد گرگ سر ، تیرش زنم
من تمی خوابم و به حراست از باغ می پردازم و اگر سر و کلۀ گرگ پیدا شد با تیر می زنمش . [ رَز = درخت انگور ، در اینجا به معنی باغ آمده ]
بهرِ حق مگذارم امشب ای دو دل / آبِ باران بر سَر و ، در زیر گِل
ای آدمِ دو رو ، یا ای آدمِ مردّد ، محضِ رضای خدا امشب کاری نکن که آبِ باران بر سرمان بریزد و پاهامان در گِل فرو رود .
گوشه یی خالی شد و او با عیال / رفت آنجا ، جایِ تنگ و بی مجال
سرانجام جایی در گوشه ای از باغ خالی شد . خواجه و همراهانش به آن جای بسیار تنگ و بدونِ امکانات رفتند . [ یا شتابان و بیدرنگ به آنجا رفتند ]
چون ملخ بر همدگر گشته سوار / از نهیبِ سیل ، اندر کُنجِ غار
آنها از ترس سیل در گوشۀ آن سوراخ مانند ملخ روی هم سوار شده بودند .
شب همه شب ، جمله گویان ، ای خدا / این سِزایِ ما ، سِزایِ ما ، سِزا
سرتاسر شب می گفتند : خداوندا ، اینست سزای ما ، سزای ما ، سزای ما .
این سزای آن که شد یارِ خَسان / یا کسی کرد از برایِ ناکسان
اینست سزای کسی که یار و مصاحب فرومایگان می شود و یا سزای کسی است که به فرومایگان خدمت کرد .
این سزایِ آنکه اندر طمعِ خام / ترک گوید خدمتِ خاکِ کِرام
اینست سزای کسی که به سبب خام طمعی خدمت کردن به بزرگان را ترک گوید .
خاکِ پاکان لیسی و ، دیوارشان / بهتر از عام و ، رَز و گُلزارشان
اگر خاکِ پا و دیوارِ پاکدلان را ببوسی و بلیس بهتر است از همنشینی با عوام الناس و باغ و گلستانشان . [ زیرا همنشینی با آنان حتماََ به زیان و ضرر می انجامد . ]
بندۀ یک مردِ روشن دل شوی / به که بر فرقِ سَرِ شاهان روی
اگر به یک روشن بین و عارف خدمت کنی بهتر است از اینکه بر فرقِ سَرِ شاهان بنشینی .
از ملوکِ خاک جز بانگِ دُهُل / تو نخواهی یافت ای پیکِ سُبُل
زیرا ای پیشاهنگ در عرصۀ دنیا از شاهان و سلاطین چیزی عاید تو نمی شود و جز آوایِ دُهُل و سَر و صدا و حشمت و جلالِ ظاهری . [ آوای دهل شنیدن از دور خوش است ]
شهریان ، خود رَهزنان نسبت به روح / روستایی کیست ؟ گیج و بی فُتوح
در جایی که مردمِ شهرنشین به منزلۀ راهزن و گمراه کنندۀ روحِ طالبان هستند . روستانشین ، دیگر کیست ؟ او موجودی گیج و فاقدِ معرفت است . [ در بیت فوق منظور از «شهریان» عالِمانِ ظاهری و رندی است که با تکیه بر محفوظاتِ صوری خود ، سالکان و طالبان حق را به بیراهه می برند و منظور از «روستایی» آن نادانی است که حتّی محفوظاتِ عالمانِ ظاهری را نیز ندارند و در جهلِ مرکّب دست و پا می زنند . ( المنهج القوی ، ج 3 ، ص 642 ) ]
منظور بیت : در جایی که جایز نیست مطیع و تابعِ عالِمانِ ظاهری شوی ، آن مدعیان بیسواد و نادان دیگر کیستند که بخواهی به خدمتشان درآیی ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 257 ) . فتوح = در اینجا معنی لفظی دارد نه اصطلاحی . یعنی گشایش و باز شدن دریچه معرفت ، شرح اصطلاحی آن در بیت 1441 دفتر اوّل آمده .
این سِزایِ آنکه بی تدبیر عقل / بانگِ غولی آمدش ، بگزید نقل
این زحمت و مشقّتب که خواجه تحمل کرد . سزای آن کسی است که از تدبیر عقل پیروی نکرد و همینکه صدای غول را شنید از جایش حرکت کرد و به سوی آن صدا رفت . ( بگزید نقل = راهی شد ، حرکت و کوچ را انتخاب کرد ) [ غول = شرح ابیات 748 تا 750 دفتر دوم و شرح ابیات 214 تا 217 دفتر سوم ]
چون پشیمانی ز دل شد تا شَغاف / زین سپس سودی ندارد اعتراف
از آنجا که پشیمانی ، سراسرِ دل را فرا گرفت . دیگر اعتراف کردن به زشتی قباحت سودی ندارد . [ شَغاف = پردۀ دل ، پوست نازکی که قلب درونِ آن قرار گرفته است ، کنایه از سراسر دل ]
آن کمان و تیر اندر دستِ او / گرگ را جویان همه شب سو به سو
خلاصه آن خواجۀ بیچاره ، تیر و کمان را به دست گرفت و سراسر شب از هر طرف گرگ را می جُست .
گرگ بر وَی خود مسلّط چون شَرَر / گرگ جویان و ز گرگ ، او بی خبر
آن خواجه در جستجوی گرگ بود در حالیکه گرگ بر او همچون پارۀ آتش چیره و مسلط بود و او از آن گرگ غافل و بی خبر . [ مراد از «گرگ» هم می تواند «روستایی» باشد و هم «نَفسِ امّاره» و هم «گزندگان مؤذی» که در بیت بعد آمده است ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 257 ) ]
هر پشه ، هر کیک چون گُرگی شده / اندر آن ویرانه شان زخمی زده
در آن مغارۀ ویرانه ، که خواجه و همراهانش مسکن گزیده بودند . هر پشه و کیکی همچون گرگی شده بود و زخمی شان می کرد .
فرصتِ آن پشّه راندن هم نبود / از نهیبِ حملۀ گرگِ عَنود
تا نیاید گرگ آسیبی زند / روستایی ریشِ خواجه بَر کنَد
مبادا گرگ یورش آورد و مصدومشان سازد و روستایی ، خواجه را موردِ آزار و شماتت قرار دهد .
این چنین دندان کنان تا نیم شب / جانِشان از ناف می آمد به لب
با چنین حالِ پریشان و مضطربی تا نیمه های شب سر کردند در حالی که جان از دلشان به لبشان رسیده بود .
ناگهان تِمثالِ گُرگِ هِشته یی / سَر برآورد از فرازِ پُشنه یی
ناگهان از بالای تپه ای ، شَبَحِ گرگی سرکش و رها شده نمایان شد . [ هشته = رها کرده ، انقروی هشته را دهان باز کرده و دندان فشرده معنی کرده است ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 259 ) و نیز گفته اند : با توجه به زمینۀ قصه و حیله های مرد روستایی ، «تمثال گرگ هشته» شکل و تمثال ساختگی گرگ است که آن روستایی ناجوانمرد ساخته بود تا شرّی به پا کند ( مثنوی استعلامی ، ج 3 ، ص 251 ) ]
تیر را بگشاد آن خواجه ز شَست / زَد بر آن حیوان که تا افتاد پَست
در این اثنا ، خواجه تیر را از انگشتِ شست رها کرد و آن حیوان را چنان هدف قرار داد که از آن بالا به زمین افتاد .
اندر افتادن ز حیوان باد جَست / روستایی ، های کرد و ، کوفت دست
در لحظۀ افتادن ، از آن حیوان بادی رها شد . و روستایی های های کرد و دست هایش را به علامتِ تأسف و افسوس بر هم کوفت .
ناجوانمردا که خَر کرۀ من است / گفت : نی ، این گُرگِ چون اَهرمن است
روستایی به خواجه گفت : ای ناجوانمرد ، این که زدی کره الاغِ من است . خواجه گفت : نه ، این گرگِ شیطان صفت بود . [ آهرمن = اهریمن ، شیطان ]
اندرو اَشکالِ گُرگی ظاهر است / شکلِ او از گُرگیِ او مُخبر است
آن حیوانی که با تیر هدف قرار دادم ، هیأت و ظاهرش مانند گرگ بود و ظاهر او خبر می داد که گرگ است . [ مُخبر = خبر دهنده ]
گفت : نی ، بادی که جَست از فَرجِ وَی / می شناسم ، همچنانک آبی ز مَی
روستایی گفت : نه ، من بادی که از نشیمن او رها شد می شناسم . چنانکه می توانم آب را از شراب تمییز دهم .
کُشته یی خَر کُره ام در ریاض / که مَبادت بسط هرگز ز انقباض
کره الاغِ مرا در میان بوستان کشتی . الهی که هرگز اندوه در قلبت به شادی و مسرّت مبدّل نشود . [ ریاض = جمع روضه به معنی باغ ها / بسط و قبض = شرح بیت 2961 دفتر دوم ، در اینجا معنی لفظی آن مراد است و اصطلاحِ صوفیانه آن مورد نظر نیست . ]
گفت : نیکوتر تفحّص کُن ، شب است / شخص ها در شب ز ناظر مُحجَب است
خواجه به روستایی گفت : خوب دقت کن که الآن شب است و شب هنگام موجودات در نظرِ بیننده واضح و آشکار نیست . [ مُحجَب = پوشیده شده ]
شب ، غلط بنماید و ، مُبدَل بسی / دیدِ صایب ، شب ندارد هر کسی
شب هنگام ، خیلی چیزها را اشتباه و وارونه نشان می دهد و هر کسی در تاریکی شب ، درست نمی تواند ببیند .
هم شب و ، هم ابر و ، هم بارانِ ژرف / این سه تاریکی ، غلط آرَد شِگرف
ای روستایی ، هم شب است و هم هوا ابری است و هم بارانی سخت می بارد . این سه تاریکی باعثِ خیلی از اشتباهات می شود . [ برخی از شارحین خیال کرده اند که «سه تاریکی» اشاره است به آیه 6 سورۀ زُمَر . در حالی که وجهی ندارد . ]
گفت : آن بر من چو روزِ روشن است / می شناسم ، بادِ خر کرۀ من است
روستایی به خواجه گفت : آنچه در بارۀ تاریکی گفتی همینطور است . ولی برای من مثلِ روز ، روشن است که آن حیوان ، کره الاغِ من بود که کشته شده زیرا من صدایِ بادِ کره الاغم را می شناسم .
در میانِ بیست باد ، آن باد را / می شناسم چون مسافر زاد را
من صدای بادِ کره الاغم را در میانِ صدای بیست بادِ دیگر تشخیص می دهم . درست مانند مسافر که بار و بُنه خود را می شناسد .
خواجه بر جُست و بیآمد ناشِکِفت / روستایی را گریبانش گرفت
در این هنگام خواجه بی صبر شد و بیدرنگ پرید و گریبانِ روستایی را گرفت . [ شِکِفت = از شِکِفتن به معنی صبر کردن است . برخی آن را شگفت خوانده و اینگونه معنی کرده اند : جای شگفتی نبود که در چنین موقعی خواجه از کوره در رود و عنان صبر از کف بهلد . ]
کاَبلَهِ طرّار ، شَید آورده یی ؟ / بنگ و افیون هر دو با هم خورده یی ؟
که ای نادان ، مکر می ورزی ؟ یا اینکه بَنگ و افیون را با هم خورده ای ؟ [ طرّار = دُزد / شَید = مکر و حیله / بَنگ = شاهدانه ، گَردی که از کوبیدن برگ ها و سرشاخه های گُلدارِ شاهدانه گیرند که خاصیت تخدیر دارد ]
در سه تاریکی شناسی بادِ خر ؟ / چون ندانی مر مرا ای خیره سَر ؟
تو در سه تاریکی بادِ خر را می شناسی ؟ چگونه ای گُستاخِ نادان مرا نمی شناسی ؟
آنکه داند نیم شب گوساله را / چون نداند همرهِ دَه ساله را ؟
آن کسی که در نیمۀ شب ، گوسالۀ خود را باز می شناسد . چگونه ممکن است که رفیقِ دَه سالۀ خود را نشناسد ؟
خویش را واله و عارف می کنی / خاک در چشمِ مروّت می زنی
خود را حیرت زدۀ حقیقت و عارف و دانای به حق نشان می دهی در حالی که مُروّت و جوانمردی را پایمال می کنی . ( خاک در چشم مروّت کردن = ناجوانمردی کردن ، تباه کردن جوانمردی ) [ هر چند این بیت و ابیاتِ بعدی از زبانِ خواجه است . ولی تعریض به کسانی است که داعیه عشق و عرفان دارند و خود را بیخویش و مستغرق در هُو نشان می دهند ولی در موقعِ عمل رسوا می شوند . و نیز تعریضی است به درویش نمایانی که با بَنگ و مخدّرات ، خود را بیخویش و مجذوب از بادۀ عشق الهی نشان می دهند . در حالی که بیخویشی و جذبۀ عارفان حقیقی از عشق و معرفتِ الهی است . ]
که مرا از خویش هم آگاه نیست / در دلم گنجایِ جُز الله نیست
که من از خودم هم با خبر نیستم و در قلبم تنها عشق و معرفتِ خداوند است و بس .
آنچه ، دی خوردم از آنم یاد نیست / این دل از غیرِ تحیّر شاد نیست
در ادعا می گویی : من حتّی نمی دانم که دیروز چه خورده ام . دلِ من تنها به بیخویشی و سرگشتگی شادمان است .
عاقل و مجنونِ حقّم یاد آر / در چنین بی خویشیم معذور دار
من عاقلم لیکن دیوانۀ حقم و عذرِ مرا در این بیخویشی و سرگشتگی بپذیر . [ نقدِ آن دسته از صوفیه است که به بهانۀ ملامتی بودن ، رسوم و تکالیفِ شرعی را فرو می هلند و راهِ اباحه می پویند و مدعی هستند که به حق واصل شده اند و به این آداب و رسوم حاجتی ندارند . و می گویند : رسوم شرعی به عوام الناس تعلّق دارد . سهروردی نیز این صوفیان را می نکوهد ( عوارف المعارف ، ص 31 و 32 ) ]
آنکه مُرداری خورد یعنی نَبید / شرع ، او را سویِ معذوران کشید
کسی که مُرداری یعنی شرابی بخورد و از خود بیخود شود . شرعاََ تکلیف از او ساقط می شود . [ نَبید = شراب خرما ، شراب انگور ]
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست / همچو طفل است او ، معاف و مُعتَقی است
بطورکلّی طلاق و خرید و فروش آدمِ مست ، شرعاََ صحیح نیست زیرا او به منزلۀ کودکی نابالغ است و مسلماََ از تکلیفِ شرعی خارج است . [ مُعتَقی = بندۀ آزاد شده ، در اینجا منظور رها شده از قید و بندِ تکالیف شرعی است ، کودک نابالغ که مکلّف به احکامِ شرعی نیست . ]
مستیی کآید ز بویِ شاهِ فرد / صد خُمِ مَی در سر و ، مغز آن نکرد
آن مستی ای که از بویِ شاهِ یگانه یعنی خداوندِ یکتا در روح انسان پدید می آید . حتّی با صد خمره شراب هم نمی توان آن مستی را در روح و مغزِ انسان ایجاد کرد . [ بوی شاه = همان نفحاتِ الهیه است = شرح بیت 1951 دفتر اوّل ]
پس بر او تکلیف چون باشد روا ؟ / اسب ، ساقط گشت و شد بی دست و پا
بنابراین چگونه ممکن است که تکلیف بر چنین فردی جایز باشد ؟ چنانکه وقتی دست و پای اسبی بشکند دیگر کسی انتظار دویدن از او ندارد . [ حق تعالی نیز در آیه 486 سورۀ بقره می فرماید : « و تکلیف نکند خدا بر کسی مگر به قدر تاب و توانِ او » ]
بار ، که نهَد در جهان ، خر کره را ؟ / درس که دهَد پارسی ، بو مُرّه را ؟
در دنیا چه کسی پیدا می شود که بر پشتِ کره خَر بار بگذارد ؟ چه کسی به ابلیس درسِ فارسی یاد می دهد ؟ [ بُومُرّة = یا ابو مُرّة کنیه ابلیس است . زیرا شجرۀ وجودِ او میوه های تلخ ، فراوان دارد . چنانکه در آیه 65 سورۀ صافات در توصیفِ درختِ زقّوم آمده است « میوۀ آن درخت ، بر گونۀ سَرِ اهریمنان است » از آنجا که در آیه 6 سورۀ نجم ، جبرائیل را که منشأ علوم و فضایل و خیرات گوناگون است ذُومِرّة ( = قدرتمند ، صاحب نیرو ) لقب داده . ابلیس بر عکسِ او بدین کنیه موسوم شده است ( شرح اسرار ، ص 200 ]
منظور بیت : همانطور که نمی توان بر پشتِ کره خِر بار نهاد و همانطور که ابلیس قابلیت فهم و درک علوم را ندارد از طایفه مجذوبان و بیخویشانِ صوفیه نیز نمی توان انتظار تکلیف و پای بندی به آداب و رسومِ شرع را داشت ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 267 و شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 28 ) برخی «پارسی» را مخفف پارسایی گرفته اند و با این تقدیر گفته اند : چه کسی می تواند درس پارسایی و تقوی به شیطان یاد دهد ( تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی ، قسمت اوّل ، دفتر سوم ، ص 402 ) به هر حال منظور از بیت ، انجام کاری محال و ناشدنی است .
بار برگیرند چون آمد عَرَج / گفت حق : لَیسَ عَلَی الاَعمی حَرَج
وقتی که کسی دچار لنگی شود ، بار را از دوشِ او برمی دارند چنانکه خداوند فرمود : « بر نابینا ، بزهی نیست » اشاره است به آیه 17 سورۀ فتح « بزهی نیست بر نابینا و نیز بر لنگ … »
سویِ خود ، اَعمی شدم از حق بصیر / بس مُعافم از قلیل و از کثیر
نسبت به هستی مجازی خودم کور شدم ولی نسبت به هستی حقیقی خداوند ، بینا گشتم . از اینرو از تکالیف و رسوم کوچک و بزرگ رها شده ام .
لافِ درویشی زَنی و ، بی خودی / های هویِ مستیانِ ایزدی
مولانا به اینگونه یاوه گویان و مدعیان می گوید : از درویشی و بیخویشی دَم می زنی و همچون مستانِ بادۀ عشق الهی ، های و هویی به راه می اندازی و چنین می لافی . [ از بس که مستغرق ذات الهی هستم از ماسوی الله بی خبرم ، اصلاََ نمی دانم راهِ دنیا کدام جانب است . زیرا من اهلِ معنا هستم ]
که زمین را من ندانم ز آسمان / امتحانت کرد غیرت ، امتحان
من از بس بیخویشم که زمین را از آسمان تشخیص نمی دهم . و از اینگونه یاوه ها سرِ هم می کنی ولی خبر نداری که غیرتِ حق تعالی تو را آزمود . [ برخی از این مدعیان ، این دعاوی را بر زبان می رانند و برخی دیگر با احوال و حرکاتِ خود مدعی بیخویشی می شوند . ]
بادِ خَر کُره چنین رسوات کرد / هستیِ نفیِ تو را اثبات کرد
بادِ آن کره خَر ، تو را رسوا کرد و هستی مجازی خود را که با ادّعا نفی می کردی و دعوی بیخویشی می نمودی به اثبات رسانید ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 28 ) [ یعنی ثابت کرد که تو هنوز مَقیّد به هستی مجازی خویشتنی و از کمندِ نَفس و نفسانیّت نرسته ای . زیرا آنان که حقیقتاََ مست از بادۀ عشق و معرفتِ الهی شده اند از کارهای مربوط به نَفس بی خبر و بیخویش اند . ولی نسبت به طاعت و عبادت هوشیارتر از همگان .
بنابراین هرگاه مدّعی ، بیخویشی عارفانه را با نفی آداب و رسومِ شرع توأم کند . همین اظهار بیخویشی ، هستی مجازی و نفسانی او را به اثبات می رساند . ]
این چنین رسوا کند حق ، شَید را / این چنین گیرد رمیده صَید را
حق تعالی اینگونه نیرنگ بازان را رسوا می کند و مکرِ الهی اینگونه بندۀ رمیده از دامِ تکلیف و شرع را به دام می اندازد . [ شَید = حیله و نیرنگ ]
صد هزاران امتحان است ای پدر / هر که گوید من شدم سرهنگِ دَر
بابا جان ، کسی که ادعا می کند ، من امیر و سردار دربارِ سلطانم . یعنی از همه به درگاهِ الهی نزدیک تر و مقرب ترم . باید بداند که صد نوع امتحان در پیش دارد . [ سرهنگِ در = سردار و امیر دربارِ سلطان / در = مخفف دربار ]
گر نداند عامه او را ز امتحان / پختگانِ راه ، جویندش نشان
اگر فرضاََ عوام الناس ، دعاوی یاوۀ او را بدون تحقیق و امتحان بپذیرد . مسلماََ افرادِ مجرّب و آگاه در سلوکِ راهِ حق ، برای آن دعاوی دلیل و برهان می خواهند . [ بلکه مستِ حضرتِ الله در میانِ سالکان راه ، چون آفتاب و ماه در میانِ کواکب ظاهر و هویدا و روشن است ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 399 ) ]
چون کُند دعویِ خیّاطی خَسی / افکند در پیشِ او شَه ، اطلسی
برای مثال ، اگر یک آدم بی اطلاع از فنّ خیاطی ادّعای خیاطی کند . شاه بلافاصله یک قواره پارچۀ اطلسی به او می دهد و می گوید :
که بِبُر این را بَغَلطاقِ فراخ / ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ
این پارچه را بگیر و یک قبای گشاد بِبُر . بر اثرِ این امتحان او رسوا می شود . [ دوشاخ = معانی متعددی دارد که در شرح بیت 803 دفتر دوم آمده است . ولی در اینجا منظور رسوا شدن و فضاحت است / بَغَلطاق = کلاه و فرجی ، برگستوان و قبا ]
گر نبودی امتحانِ هر بَدی / هر مُخَنّث در وَغا رُستم بُدی
اگر در ناگواری ها ، مردم امتحان نمی شدند هر نامردی مدعی می شد که در روزِ جنگ ، رستم دستانم . [ مُخَنّث = نامرد ، مردی که اطوار زنانه داشته باشد / وَغا = جنگ پیکار ]
خود مُخَنّث را زره پوشیده گیر / چون ببیند زخم ، گردد چون اسیر
فرض کنیم چنین نامردی ، زرۀ جنگی هم بپوشد . ولی همینکه کوچکترین زخم و آسیبی ببیند زود اسیر می شود . یعنی از کارزار دست می کشد و ذلیل و زبون می گردد .
مستِ حق ، هُشیار چون شد از دَبور / مستِ حق ، نآید به خود از نَفخِ صُور
کسی که از بادۀ الهی ، مست و مدهوش است چگونه ممکن است که از بادِ مخالف و ناگوار به هوشیاری درآید ؟ یعنی که امکان ندارد که اولیاء الله به هواهای نفسانی توجه کنند . آن کسی که از بادۀ حق ، مست و مدهوش است حتّی از صورِ اسرافیل نیز به هوش نمی آید . [ دَبور = بادی است که از جهتِ مغرب می وزد و اطّبا ، آن را نامطلوب می شمرند و نیز گفته اند بادی است که به جهت عذاب برخی از اقوام فرستاده شود ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 4 ، ص 311 ) گوین قوم عاد با چنین بادی هلاک شد ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 274 ) منظور از این باد ، بادِ هوای نفسانی است / نفخ صور = شرح بیت 746 دفتر اوّل ]
بادۀ حق راست باشد ، نَی دروغ / دوغ خوردی ، دوغ خوردی دوغ دوغ
شراب الهی ، حقیقت دارد و دروغی در کار نیست ولی چه کنم که تو دوغ خوردی ، دوغ خوردی و با دوغ خوردن مست شده ای . [ آنکه مست از بادۀ الهی است در همۀ احوال و اقوالِ خود صادق است و هرگز کژی و کِذبی در او به ظهور نمی رسد . دوغ = امیال باطل ، خواهشهای بیهوده ، لهو و بازی ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثوی ، ج ۴ ، ص ۵۸۷ ) دوغ خوردن و مستی کردن کنایه از فریبکاری و ظاهرسازی است . ]
ساختی خود را جُنَید و بایزید / رَو که نشناسم تبر را از کلید
ای حیله گر ، تو خود را مانند صوفیانِ راستینی چون جنید بغدادی و بایزید بسطامی نشان می دهی و به اطرافیانت بروید که من به قدری مستغرق و بیخویشم که تَبَر را از کلید نمی توانم تشخیص دهم . [ جنید بغدادی و بایزید بسطامی = شرح ابیات 926 و 927 دفتر دوم ]
بَد رَگی و مَنبلی و حرص و آز / چون کنی پنهان به شَید ، ای مکر ساز ؟
ای نیرنگباز ، ناسازگاری و تنبلی و بی اعتقادی و حرص و طمع را با حیله چگونه پنهان می کنی ؟
خویش را منصورِ حلّاجی کنی / آتشی در پنبۀ یاران زَنی
تو خود را در ادّعا منصورِ حلاج نشان می دهی . در حالی که اخگرِ سوزانِ الحاد و بَدنهادی را در پنبه زارِ دین و ایمانِ مردم می افکنی . [ توضیح منصور حلّاج در شرح بیت 1398 دفتر دوم ]
که بنشناسم عُمَر از بولهب / بادِ کُرّۀ خود شناسم نیم شب
من به قدری بیخویشم که حتّی عُمَر ( خلیفۀ دوم مسلمین ) را از ابولهب نمی توانم بازشناسم . ولی بادِ کرّه خرم را در نیمۀ شب در میانِ بیست بادِ دیگر می شناسم . [ توضیح ابولهب در شرح بیت 420 دفتر دوم ]
ای خَری کین از تو خَر ، باور کند / خویش را بهرِ تو کُور و کر کند
آنکه این یاوه ها را از خری مثلِ تو باور کند و خود را برای تو کور و کر کند ، عَجَب خری است یعنی از تو هم خرتر است .
خویش را از رهروان کمتر شمر / تو حریفِ رهزنانی ، گُه مخور
خود را کمتر در صفِ سالکانِ طریقِ حق جا بزن . تو یار و همراهِ راهزنان طریقِ حقی ، پس گُهِ زیادی نخور .
باز پَر از شَید ، سویِ عقل تاز / کی پَرَد بر آسمان پَرّ مجاز ؟
از مرتبۀ حیله و نیرنگ پرواز کن و بگذر و به سویِ عقلِ کُل بشتاب . زیرا بال و پَرِ مجازی چگونه ممکن است به سویِ آسمانِ حق و حقیقت پرواز کند ؟
خویشتن را عاشقِ حق ساختی / عشق با دیوِ سیاهی باختی
تو خود را ظاهراََ عاشقِ حق نشان می دهی در حالی که با شیطانِ سیاهکار عشق بازی می کنی . [ خوارزمی گوید : روزی که شهسوارِ میدانِ سوز و گداز ، زین را بر سمندِ نیاز نهد و صلای ربودن گوی قربت به چوگانِ ارادت باز دهد . پیرِ زنی خر سوار را در آن میدان تاختن و با آنچنان حریفانِ گوی باختن ، غایتِ بی حیایی است . هر مُخَنَثی را امکانِ همسری با مردانِ آن گوی نیست . روباه لنگ را با شیرِ نَر ، مجالِ تکاپویی نیست ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 399 ) ]
عاشق و معشوق را در رستخیز / دو به دو بندند و پیش آرند تیز
در روزِ رستاخیز ، عاشق و معشوق را دو به دو به هم می بندند و به عرصۀ محشر می آورند . [ روز قیامت ، شیطان با اهلِ عُصیان همراه و قرین است و اهلِ ایمان با انبیاء و اولیاء . چنانکه در آیه 71 سورۀ اِسراء می فرماید « روزی که فرا خوانیم هر قومی را با پیشوایانشان … » ]
تو چه خود را گیج و بی خود کرده یی ؟ / خونِ رَز کو ، خونِ ما را خورده یی
تو برای چه خود را حیران و بیخویش نشان می دهی ؟ شراب که سهل است ، تو خونِ ما را نوشیده ای . ( خونِ رَز = شراب ) [ داعیه اولیاء و مردانِ حق را داشتن و گمراه کردن این و آن از شراب خواری بسی سنگین تر و تباه تر است . زیرا گمراه کردن در واقع به معنی کشیدن روح و جانِ کسی است . ]
رَو ، که نشناسم تو را ، از من بِجِه / عارفِ بی خویشم و بُهلولِ دِه
تو با تظاهر به بیخویشی و مستی از بادۀ عشقِ الهی به دروغ می گویی . برو کنار که من مستم و تو را به جا نمی آورم . از من دور شو من عارفی بیخویش و مدهوشم . من به منزلۀ بهلولِ روستایم هستم . [ بهلول اشاره دارد به سالکِ مجذوب و شوریده حق ، شرح بیت 238 دفتر اوّل ]
تو تَوَهُم می کنی از قربِ حق / که طَبق گر دُور نَبوَد از طَبَق
تو از قربِ حق پنداری داری و آن را به این تشبیه می کنی که سازندۀ طَبَق از طَبَق دور نیست یعنی خالق از مخلوق دور نیست . [ تو با استناد بر معیّتِ حق با اشیاء و موجودات می لافی که بله حق همراه من است و من از خدا جدا نیستم . ملا هادی سبزواری می گوید : تمثیلِ طبق اشاره به این است که تو بندۀ شکمی و لاف زن ( شرح اسرار ، ص 200 ) توضیح معیّت در شرح بیت 1464 دفتر اوّل و توضیح قرب در شرح بیت 1208 دفتر دوم ]
این نمی بینی که قربِ اولیا / صد کرامت دارد و کار و کیا ؟
آیا از این نکته غافلی که تقرّبِ اولیاء به حق ، صد نوع کرامت و شُکوه و جلال دارد و باعثِ قدرت و تصرف بر عالَم می گردد . [ کار و کیا = قدرت و سلطنت ، توانایی و فرمانروایی ]
آهن از داود ، مومی می شود / موم ، در دستت چو آهن می بُوَد
چنانکه مثلاََ آهنِ سفت و سخت در دستِ حضرتِ داود (ع) که مقرّبِ درگاهِ حق بود مانند موم نرم بود امّا در دستِ تو مومِ نرم مانند آهن ، سخت می شود . [ اشاره است به آیۀ 10 و 11 سورۀ سبا « و ما از فضلِ خود به داوود بخشیدیم و گفتیم : ای کوه ها و ای پرندگان ، شما نیز با نیایش داوود ، همنوا شوید و آهن را برای او نرم کردیم و گفتیم : زِره بساز و در بافتن آن اندازه نگه دار و نکوکاری کنید که من به آنچه کنید بینا و بصیرم » ]
قُربِ حق و رِزق بر جمله ست عام / قربِ وحیِ عشق دارند این کِرام
در اینجا حضرت مولانا شروع می کند به بیان انواعِ قرب و می فرماید : حق تعالی از حیثِ آفریدن و روزی دادن نسبت به همۀ موجودات عالم ، قرب و نزدیکی یکسان دارد . ولی قُربِ خدا با اولیاء ، از طریق وحی و عشق است . [ با توجه به مفادِ بیتِ فوق ، حق تعالی با موجودات دارای دو نوع و یا دو مرتبه از قُرب است . یکی قربِ عام و دیگری قربِ خاص ، قرب عام در واقع همان معیّتِ الهی است . ( معیّت = شرح بیت 1464 دفتر اوّل ) بدین معنی که خداوند از نظرِ خالقیت و رازقیت نسبت به همۀ موجودات به یکسان افاضۀ وجود می کند مانند صفتِ رحمانیت که بر همۀ عالم به نحو عام و تام بالِ رحمت می گسترد . و اما قربِ خاص ، مخصوصِ کاملان و واصلان است که با مجاهده و ریاضت به مقامِ وحی و عشقِ الهی رسیده اند و به صفاتِ او مُتخلّق گشته اند . قرب عام را می توان قرب ذاتی و قرب خاص را قرب صفاتی نامید . ( شرح اسرار ، ص 200 و شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 29 ) مولانا در تبیین این موضوع ، طبقِ سنّتِ معهود خود مثال هایی می زند و می فرماید : ]
قُرب ، بر انواع باشد ای پدر / می زند خورشید بر کُهسار و زَر
پدر جان ، قرب مراتبی دارد . چنانکه مثلاََ خورشید هم بر کوه ها متابد و هم بر معادن طلا و نقره . [ قدما عقیده داشتند که پدید آمدن جواهرِ معدنی امثالِ لعل و طلا و یاقوت و جز آن بر اثرِ تابش طولانی خورشید و فعل و انفعالاتِ معدنی پدید می آید . ( تنسوخ نامۀ ایلخانی ، ص 21 و شرح بیت 2592 دفتر اوّل ) بنابراین خورشید به یکسان هم بر سنگ و خاک می تابد و هم بر معادن . نورِ خورشید در سنگِ اثری معمولی می نهد . ولی در معادن اثری گرانبها و عزیزالوجود می گذارد . همینطور خورشیدِ ذاتِ الهی بر همگان می تابد . عوام به قدرِ ظرفیت و قابلیت محدودِ خود از آن پرتو زرنگار بهره مند می شوند . ولی خواص ، به مراتب عالی عشق و معرفت می رسند و مظهرِ صفاتِ الهی می شوند . ]
لیک قربی هست با زَر شید را / که از آن آگه نباشد بید را
ولی خورشید با معدنِ طلا نزدیکی و قرابتی دارد که با درختِ بید ندارد . [ در این بیت نیز «زَر» مثالِ خواص و «درخت بید » مثالِ عوام الناس است . شید = خورشید ]
شاخِ خشک و تَر ، فریبِ آفتاب / آفتاب از هر دو کی دارد حِجاب ؟
مثال دیگر ، هم شاخه های خشک در معرضِ تابش خورشید است و هم شاخه های تر و تازه . آفتاب کی ممکن است خود را از آن دو پنهان کند ؟ [ شاخه های زنده و تازه بارور می شوند ولی شاخۀ مُرده و خوشیده ثمری نمی دهد . ]
لیک کو آن قربتِ شاخِ طری ؟ / که ثِمارِ پخته از وَی می خوری
ولی قرابت و پیوستگی آفتاب با شاخه های تر و تازه که میوه های شیرین خوردنی می دهد کجا و قرابتِ و پیوستگی آفتاب با شاخه های خوشیدۀ بی ثمر کجا ؟
شاخِ خشک از قربتِ آن آفتاب / غیر زوتر خشک گشتن ، گو : بیاب
شاخه های خشک از نزدیکی و پیوستگی با آفتاب چه نتیجه ای به بار می آورد جز خوشیدن و خشک شدن بیشتر ؟ بگو پیدایش کن .
آن چنان مستی مباش ، ای بی خِرد / که به عقل آید ، پشیمانی خورد
ای بی عقل ، از آن مست هایی نباش که وقتی سرِ عقل می آیند از مستی خود پشیمان و شرمسار می شوند . [ پس مست از بادۀ انگوری و یا مست از فریب و غرور مشو که پس از هوشیاری یافتن بر آن حالت اظهار ندامت کنی . ]
بلک از آن مستان که چون مَی می خورند / عقل های پخته حسرت می برند
بلکه از آن مستانی باش که وقتی شرابِ عشق و معرفت الهی را درمی کشند . حتّی عقولِ کاملان و صاحبدلان نیز بدان مستی حسرت بخورند .
ای گرفته همچو گربه ، موشِ پیر / گر از آن مَی ، شیر گیری شیر گیر
ای ریاکاری که مانند گربه ، موشی پیر را صید می کنی . اگر از بادۀ الهی بنوشی بدان که شیر شکار خواهی کرد . ( شیر گیر = دلاور ، کسی که شیر شکار می کند ) [ «گربه» در این بیت تمثیل عابدان ریاکار است که دین را وسیلۀ نیل به حُطامِ دنیوی می کنند و معارف را در حدِ حفظ کردن الفاظ می دانند . حضرت مولانا می فرماید : اگر از بادۀ الهی مست شوی به جای صیدِ حقیر و بیمقدار ، حقایقِ بالایِ ربّانی را شکار خواهی کرد . زیرا مستانِ بادۀ الهی با مستانِ بادۀ دنیایی خیلی تفاوت دارند . شوریدگانِ عشق الهی ، مقصودِ برین دارند و شیفتگانِ دنیا ، مقصودِ نازل و فرودین . ]
ای بخورده از خیالی جامِ هیچ / همچو مستانِ حقایق بَر مَپیچ
ای کسی که در عالمِ پندار و خیال ، جامِ پوچی و هیچی درکشیده ای . مانند مستانِ بادۀ حق ، تلو تلو مخور ، یعنی خود را مدهوش نشان مده .
می فُتی این سو و آن سو مست وار / ای تو این سو ، نیستت ز آن سو گذار
مانند مستانِ بادۀ حق ، این سو و آن سو می افتی . یعنی خود را مدهوش و بیخویش نشان می دهی . ای کسی که در این سو ساکنی . بدان سو راهی نداری . [ وجه دیگر مصراع دوم : ای که در این سو راهی نداری از آن سو گذر کن ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 282 ) ]
منظور بیت : ای ریاکاری که خود را به جامۀ اهلِ ایمان و عرفان درآورده ای . بدان که تو همچنان بندی و اسیر نفسانیاتی و به عرصۀ حق گام نمی نهی . «این سو» اشاره به جهان مادّی و «آن سو» اشاره به عالمِ روحانی است . ]
گر بدان سو راه یابی بعد از آن / گه بدین سو ، گه بدان سو ، سَر فشان
اگر فرضاََ گام در طریقِ حق نهادی . ز آن پس گاه به این سو و گاه به آن سو توجّه کن . ( سَر فشاندن = سرافشاندن ، جنبانیدن سر از روی ناز و کرشمه و یا از کِبر و غرور ، در اینجا به معنی توجه کردن است ) [ منظور بیت : چون در زمرۀ اهلِ عرفان و ایقان قرار گرفتی و مانند آنان شدی . نه در مقامِ تجرید محض بمان و نه در مرتبۀ بشریّتِ صِرف . چنانکه انبیاء و اولیاء نیز دو جنبه دارند ، یکی جنبۀ الوهی و دیگری مرتبۀ بشری . ]
جمله این سویی از آن سو گپ مَزَن / چون نداری مرگ ، هرزه جان مَکن
تو ای ریاکار ، یکسره به عالمِ مادیّت و بشریت وابسته ای . بنابراین از جهانِ معنا دَم مزن زیرا تو هنوز به مرتبۀ مرگ اختیاری نرسیده ای . پس بیهوده تظاهر بدان مکن . ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 283 ) [ مرگ در اینجا مرگِ عادی و فنای کالبد عنصری نیست . بلکه به معنی اسیر کردن نَفسِ امّاره و فنای انانیّت و خودبینی است که عرفا آن را مرگ اختیاری گویند . شرح بیت 4 دفتر اوّل ]
آن خَضِرجان ، کز اَجَل نهراسد او / شاید ار مخلوق را نشناسد او
آن عارف مشربی که از مرگِ عادی و فنای کالبد عنصری بیمی ندارد . اگر از شدّتِ استغراق در حق و بیخویشی ، خلایق را نشناسد این حال برای او شایسته و سزاوار است . [ خضر ، مظهر عارف واصل و صاحب علومِ باطنی است ، شرح بیت 2231 دفتر دوم / خَضِرجان = کسی روح و روانش همانند خضر در مراتبِ عالیه عرفانی سیر می کند . بنابراین بیخویشی اینان با احوالِ متظاهرانه ریاکاران فرق دارد . صوفیان آن دسته از اولیایی را که به اصطلاح بر مرتبه و قدمِ خضر باشند ، خضر جان و خضران و خضریان نامند . در دیوان کبیر آمده است :
در آن بحری که خضران اند ماهی / در او جاوید ماهی جاودان آب ]
کام از ذوقِ تَوَهم خوش کُنی / در دَمی در خیگِ خود ، پُرّش کُنی
ای ریاکار تو دهانِ جانت را با پندارهای یاوه شیرین می کنی و چنان در خیکِ توخالی روح و روانت ، از بادِ هوی و غرور می دمی که آن را پُر از خودبینی و تکبّر می کنی . [ یعنی خیال می کنی که واقعاََ مستِ خدا شده ای و به مقامِ محو و فنا رسیده ای ]
پس به یک سوزن ، تهی گَردی ز باد / این چنین فربه ، تنِ عاقل مَباد
ولی این خیکِ پُر از بادِ غرور و نخوت ، با یک سوزن محنت و ابتلا خالی می شود . الهی که هیچ خِردمندی از بادِ عُجب و غرور چاق نشود .
کوزه ها سازی ز برف اندر شِتا / کی کُند ، چون آب بیند آن وفا ؟
تو گویی در زمستان ، کوزه هایی از برف درست می کنی . وقتی آب به این ظروف برفی برسد کی دوام پیدا می کند ؟ [ کوزه های اوهام و تخیّلاتِ تو نیز به محضِ برخورد با آبِ حقیقت محو و فانی می شود . ]
دکلمه رسیدن خواجه و قومش به ده و نشناختن روستایی
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات