الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است | شرح و تفسیر

 الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

 الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 189 تا 235

نام حکایت : خورندگان پیل بچه از حرص و ترک نصیحت ناصح

بخش : 6 از 6 ( الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت خوردن پیل بچه از حرص و ترک نصیحت ناصح

 

گروهی از مسافران به سرزمین هند رسیدند و چون گرسنه بودند خواستند حیوانی شکار کنند . در این اثنا مردی دانا و خِردمند با آنها روبرو شد و از سَرِ دلسوزی و راهنمایی به آنها گفت که در این سرزمین پهناور ، گلّه های فیل بسیار یافت می شود ولی مبادا هوسِ شکارِ آنها به سَرتان بزند ، زیرا فیل ها بوی فرزندان خویش را تشخیص می دهند و اگر شما فیلی شکار کنید و بخورید قطعاََ گرفتار انتقام فیلانِ مست خواهید شد . مرد دانا پس از گفتن این سخنان با آن جمع وداع گفت و رفت . کم کم گرسنگی بر ایشان چیره شد و …

متن کامل « حکایت خوردن پیل بچگان از حرص و ترک نصیحت ناصح » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است

ابیات 189 الی 235

189) آن یکی الله می گفتی شبی / تا که شیرین می شد از ذکرش لبی

190) گفت شیطان : آخر ای بسیار گو / این همه الله را لبیک کو

191) می نیاید یک جواب از پیشِ تخت / چند الله می زنی با رویِ سخت ؟

192) او شکسته دل شد و ، پنهان سَر / دید در خواب او خَضِر را در خُضَر

193) گفت : هین از ذکر چون وامانده ای ؟ / چون پشیمانی از آن کش خوانده ای ؟

194) گفت : لبّیکم شبی آید جواب / ز آن همی ترسم که باشم ردِ باب

195) گفت : آن اللهِ تو لبّیکِ ماست / و آن نیاز و درد و سوزت پیکِ ماست

196) حیله ها و چاره جویی های تو / جذبِ ما بود و ، گشاد این پای تو

197) ترس و عشق تو ، کمندِ لطفِ ماست / زیرِ هر یاربّ تو لبّیک هاست

198) جانِ جاهل زین دعا جُز دُور نیست / ز آنکه یارب گفتنش دستور نیست

199) بر دهان و بر دلش قُفل است و بند / تا ننالد با خدا وقتِ گزند

200) داد مر فرعون را صد مُلک و مال / تا بکرد او دعویِ عِزّ و جلال

201) در همه عُمرش ندید او دردِ سَر / تا ننالد با خدا آن بَد گُهر

202) داد او را جمله مُلکِ این جهان / حق ندادش درد و رنج و اَندُهان

203) درد آمد بهتر از مُلکِ جهان / تا بخوانی مر خدا را در نهان

204) خواندنِ بی درد از افسردگی است / خواندنِ با درد از دل بُردگی است

205) آن کشیدن زیرِ لب آواز را / یاد کردن مبدأ و آغاز را

206) آن شده آوازِ صافیّ و ، حَزین / ای خدا ، وی مُستغاث و ، ای مُعین

207) نالۀ سگ در رهش بی جذَبه نیست / ز آنکه هر راغب ، اسیرِ رهزنی است

208) چون سگِ کهفی که از مُردار رَست / بر سَرِ خوانِ شهنشاهان نشست

209) تا قیامت می خورد او پیشِ غار / آبِ رحمت ، عارفانه بی تَغار

210) ای بسا سگ پوست کو را نام نیست / لیک اندر پَرده ، بی آن جام نیست

211) جان بده از بهرِ این جام ای پسر / بی جهاد و صبر کی باشد ظَفَر ؟

212) صبر کردن بهرِ این نَبوَد حَرَج / صبر کن کِالصبرُ مَفتاح الفَرَج

213) زین کمین ، بی صبر و حَزمی کس نَجَست / حَزم را خود ، صبر آمد پا و دست

214) حَزم کن از خورد ، کین زهرین گیاست / حَزم کردن زور و نورِ انبیاست

215) کاه باشد کو به هر بادی جَهَد / کوه کی مر باد را وزنی نَهَد ؟

216) هر طرف غولی همی خوانَد تو را / کای برادر راه خواهی ؟ هین بیا

217) ره نمایم ، همرهت باشم رفیق / من قلاووزم در این راهِ دقیق

218) نَی قلاووزست و ، نَی ره داند او / یوسفا کم رَر ، سویِ آن گرگ خُو

219) حزم ، آن باشد که نفریبد تو را / چرب و نوش و دام هایِ این سرا

220) که نه چربش دارد و ، نَی نوش ، او / سِحر خوانَد ، می دمد در گوش ، او

221) که بیا مهمانِ ما ای روشنی / خانه ، آنِ توست و ، تو آنِ منی

222) حَزم ، آن باشد که گویی : تُخمه ام / یا سَقیمم ، خستۀ این دَخمه ام

223) یا سَرَم درد است ، دردِ سَر بِبَر / یا مرا خواندست آن خالو پسر

224) ز آنکه یک نُوشَت دهد با نیش ها / که بکارد در تو نوشَش ریش ها

225) زر اگر پنجاه ، اگر شصتت دهد / ماهیا ، او گوشت در شَستَت دهد

226) گر دَهَد ، خود کی دهد آن پُر حِیَل ؟ / جوزِ پوسیدست گفتارِ دَغَل

227) ژَغژَغِ آن ، عقل و مغزت را بَرَد / صد هزاران عقل را یک نشمرد

228) یارِ تو خورجینِ توست و کیسه ات / گر تو رامینی ، مجو جُز ویسه ات

229) ویسه و معشوقِ تو هم ذاتِ توست / وین برونی ها همه آفاتِ توست

230) حَزم آن باشد که چون دعوت کنند / تو نگویی ، مست و خواهانِ من اند

231) دعوتِ ایشان صفیر مُرغ دان / که کند صیّاد در مَکمَن نهان

232) مرغِ مُرده پیش بنهاده که این / می کُند این بانگ و ، آواز و حَنین

233) مرغ ، پندارد که جنسِ اوست او / جمع آید ، بَر دَرَدشان پوست ، او

234) جُز مگر مُرغی که حَزمش داد حق / تا نگردد گیجِ آن دانه و مَلَق

235) هست بی حَزمی پشیمانی یقین / بشنو این افسانه را در شرحِ این

شرح و تفسیر الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است

آن یکی الله می گفتی شبی / تا که شیرین می شد از ذکرش لبی


شخصی در یک شب نامِ الله را بر زبان می راند تا بر اثرِ این ذکرِ شریف دهانش شیرین شود .

این حکایت کوتاه از معروف ترین و لطیف ترین حکایات مثنوی در بابِ فلسفه دعاست . می فرماید : دعای تو لبّیکِ حق است . یعنی این حالِ دعا که در تو پیدا شده به عنایتِ حضرتِ حق است . بس که او سریع الاجابه است .

گفت شیطان : آخر ای بسیار گو / این همه الله را لبیک کو


شیطان به او گفت : ای شخصی که دائماََ الله الله می گویی . بگو بدانم برای این همه ذکری که می گویی ، پاسخی هم به تو می رسد ؟ [ لبّیک = کلمه ایجاب است و به معنی ایستاده ام در خدمتِ تو و حاضرم در اطاعت و فرمانبرداری تو . معمولا خادم به مخدوم می گوید . حُجّاج این لفظ را در مقامِ عرفات بر زبان می آورند . امّا در این بیت مطلقاََ به معنی اجابت است . ]

می نیاید یک جواب از پیشِ تخت / چند الله می زنی با رویِ سخت ؟


حتی یک جواب از بارگاه الهی به تو نرسیده ، آخر چقدر با سماجت و پُر رویی خدا را یاد می کنی ؟

او شکسته دل شد و ، پنهان سَر / دید در خواب او خَضِر را در خُضَر


مردِ نیایشگر از این سخنان شیطان دلشکسته شد و سر بر زمین نهاد و به خواب رفت . در خواب ، حضرت خضر (ع) را در سبزه زاری دید . [ خِضر = در شرح بیت 224 دفتر اوّل / خُضَر = سبزی ، سبزه زار ]

گفت : هین از ذکر چون وامانده ای ؟ / چون پشیمانی از آن کش خوانده ای ؟


حضرت خِضر (ع) به آن درویش گفت : چرا از ذکرِ حق فرومانده ای ؟ چرا از ذکرِ حق پشیمانی ؟

گفت : لبّیکم شبی آید جواب / ز آن همی ترسم که باشم ردِ باب


آن درویش گفت : من برای این ذکرِ حق را ترک کرده ام که هیچ لبّیکی نمی رسد . می ترسم که مطرود درگاهِ الهی باشم .

گفت : آن اللهِ تو لبّیکِ ماست / و آن نیاز و درد و سوزت پیکِ ماست


حضرت خِضر (ع) از قولِ حق تعالی گفت : آن الله گفتن تو همان لبّیک ماست . و آن درد و سوز و نیازت پیکی از ما به سوی توست .

حیله ها و چاره جویی های تو / جذبِ ما بود و ، گشاد این پای تو


آن همه چاره جویی و تدبیر و تلاشی که در راهِ وصالِ به ما انجام دادی ، جملگی از جذبه و کشش ما بود و این جذبۀ ما بود که پای تو را در سلوک به سوی ما گشود .

ترس و عشق تو ، کمندِ لطفِ ماست / زیرِ هر یاربّ تو لبّیک هاست


ترس و عشق تو به منزلۀ کمندی است که الطافِ ما را صید می کند . در زیرِ هر یارب گفتنِ تو بسی لبّیکِ ما نهفته است .

جانِ جاهل زین دعا جُز دُور نیست / ز آنکه یارب گفتنش دستور نیست


روح و روانِ انسانِ نادان از حقیقتِ این نیایش بدور است . زیرا نادان ، مجاز به ذکرِ حق نیست . یعنی چون معرفت ندارد نمی تواند نیایش حق گوید .

بر دهان و بر دلش قُفل است و بند / تا ننالد با خدا وقتِ گزند


بر دهان و قلب انسان نادان ، قفل و زنجیری از هوی و حماقت نهاده شده تا به هنگامِ اضطرار و گزند به درگاهِ ما ناله سر دهد .

داد مر فرعون را صد مُلک و مال / تا بکرد او دعویِ عِزّ و جلال


برای مثال ، حق تعالی به فرعون صدها مُلک و مال داد تا اینکه او ادعای خدایی کرد و اَنَا رَبّکُمُ الآعلی گفت .

در همه عُمرش ندید او دردِ سَر / تا ننالد با خدا آن بَد گُهر


او در سراسرِ زندگانیش به هیچگونه از گرفتاری و یا دردِسر دچار نشد تا مبادا این بَدنهاد به درگاهِ الهی ناله سر دهد .

داد او را جمله مُلکِ این جهان / حق ندادش درد و رنج و اَندُهان


حق تعالی همه نوع مُلک و مالِ دنیوی به فرعون  بخشید ولی به او درد و رنج و اندوه نداد .

درد آمد بهتر از مُلکِ جهان / تا بخوانی مر خدا را در نهان


درد و بلا از سلطنت جهان بهتر و برتر است ، تا نهانی خدا را نیایش کنی . [ درد در مکتب مولانا از جایگاهی رفیع برخوردار است و بی دردی مایه غفلت ، به کتاب میناگر عشق رجوع شود . ]

خواندنِ بی درد از افسردگی است / خواندنِ با درد از دل بُردگی است


نیایش بدون درد از افسردگی و دلمردگی آدمی ناشی می شود . ولی نیایش با درد از سوزِ درون و شیفتگی به حق .

آن کشیدن زیرِ لب آواز را / یاد کردن مبدأ و آغاز را


آن زمزمه و زیر لب خواندن و مبداء عالَمِ هستی را یاد کردن . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

آن شده آوازِ صافیّ و ، حَزین / ای خدا ، وی مُستغاث و ، ای مُعین


آن صدای صاف و حَزین که می گویی : ای خدا ، ای فریاد رس و ای یاور ، دعا آن است ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر سوم ، ص 75 ) یوسف بن احمد مولوی گوید : یعنی از گناه پاک شده و قلبش خاضع گشته و خدا را یاد می کند ( المنهج القوی ، ج 3 ، ص 41 ) ]

نالۀ سگ در رهش بی جذَبه نیست / ز آنکه هر راغب ، اسیرِ رهزنی است


حتی ناله سگ ، معلولِ جذبۀ الهی است زیرا هر کس که به سوی حق می گراید و مجذوبِ او می شود ، گرفتار مزاحم و آزار دهنده ای می گردد . [ اصولاََ هر کس که هدفی داشته باشد و خاصّه هدفی والا ، قطعاََ در راهِ نیل بدان با موانع و مشکلاتِ بسیاری روبرو خواهد شد . این موانع ممکن است هوای نَفس باشد و یا افرادِ تباهکار ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 11 ) ]

چون سگِ کهفی که از مُردار رَست / بر سَرِ خوانِ شهنشاهان نشست


مانند سگِ اصحابِ کهف که از تناول مُردار چشم پوشید و در عوض بر سرِ سفرۀ شاهان حقیقت و رادمردان معنویت نشست . [ همراه با اصحابِ کهف شد و مرتبۀ والا یافت . همینطور کسانی که باطنی حیوانی و ددمنشانه دارند وقتی بر سرِ توسنِ نَفسِ خود لگام تقوا زنند ، مصاحب اهل الله می شوند و از مائده های معنوی ارتزاق می کنند . ]

تا قیامت می خورد او پیشِ غار / آبِ رحمت ، عارفانه بی تَغار


چنین سگی تا به روزِ رستاخیز در آستانۀ آن غار مانند عارفان از آبِ رحمتِ الهی سیراب می شود و این آب را بدون ظرف می نوشد . یعنی رحمت و تجلّیِ الهی نظروف در هیچ ظرفی نیست و در هیچ شکل و عنوانی محدود نمی شود . [ تَغار = ظرفی سفالین و یا گلین که در آن ماست و یا خمیر نان می ریزند . در اینجا اشاره دارد به اینکه فیض و رحمت الهی ، واسع و بی کران است . ]

ای بسا سگ پوست کو را نام نیست / لیک اندر پَرده ، بی آن جام نیست


بسا افرادی که به ظاهر گمراه و دور افتاده از راهِ حق اند . ولی در نهان و دُور از چشمِ ظاهربینان از جامِ رحمتِ الهی برخوردارند . [ دو بیت اخیر نقدی است بر قشریان ظاهربین که خدا را در قوالب ذهنی و نفسانی خود منحصر می کنند . حال آنکه حقیقتِ افرادِ انسانی به شکلِ ظاهر و هیأت صوری آنان نیست . سگ پوست = ظاهراََ کنایه از افرادی که در نظر سطحی اندیشان از راهِ حق بدورند . ]

جان بده از بهرِ این جام ای پسر / بی جهاد و صبر کی باشد ظَفَر ؟


ای پسرِ معنوی در راهِ به دست آوردن الطافِ ربّانی باید جان ببازی . یعنی از انانیّتِ خود درگذری . آیا بدون پیکار و شکیبایی امکان دارد پیروزی حاصل شود ؟

صبر کردن بهرِ این نَبوَد حَرَج / صبر کُن کِالصبر مِفتاحُ الفَرَج


برای رسیدن به جامِ رحمت و الطافِ الهی ، شکیبایی کردن ، کار سختی نیست . شکیبایی پیشه کن که صبر ، کلیدِ بابِ نجات است . [ حَرَج = تنگی ، گناه ، حرام ، سختی ، معنی اخیر در بیتِ فوق ناسب تر است ]

زین کمین ، بی صبر و حَزمی کس نَجَست / حَزم را خود ، صبر آمد پا و دست


از دامگاهِ دنیا کسی بدون صبر و دوراندیشی به سلامت نرست . صبر ، دست و پای دوراندیشی است . ( پا و دست = کنایه از وسیله و ابزار ) [ آدمی هر چند اهلِ تدبیر و دوراندیشی باشد ، ولی آن را با صبر توأم نسازد به مقصود نرسد . پس صبر ، ابزارِ توفیق مدبّران و دوراندیشان است . ]

حَزم کن از خورد ، کین زهرین گیاست / حَزم کردن زور و نورِ انبیاست


از تناول گیاهان زهرآگین باید پرهیز کنی . یعنی نباید دهان به حرام و شهواتِ دنیوی بیلایی . زیرا پرهیز و اجتناب از حرام ، نیرو و روشنی پیامبران است .

کاه باشد کو به هر بادی جَهَد / کوه کی مر باد را وزنی نَهَد ؟


آن چیز که با وزیدن هر بادی به این سو و آن سو می رود ، واقعاََ کاه است . و اِلّا کوه چه باکی از باد دارد ؟ برای آن واقعاََ هیچ ارزش و اهمیتی قائل نیست .

هر طرف غولی همی خوانَد تو را / کای برادر راه خواهی ؟ هین بیا


در جاده ها از هر سو غولِ بیابانی تو را به سوی خود می خواند و به تو خطاب می کند : آهای برادر من ، آیا به دنبال راه و مقصدی می گردی ؟ اگر چنین است بیا پیش من . [ با توجه به ابیات بعدی ، منظور از غولِ بیابانی ، فریبندگی دنیا و نیز فریبکارانی است که به ظاهر دَم از ارشاد و خیر خواهی می زنند و در باطن فریبکار و گمراه کننده اند . ]

ره نمایم ، همرهت باشم رفیق / من قلاووزم در این راهِ دقیق


غول بیابانی به تو می گوید : من راه را به تو نشان می دهم و من همراه و همطریق تو هستم و در این راهِ باریک پیشاهنگ و راهدان . [ راهزنان دین و ایمان نیز مدعی ارشاد خلایق و دستگیری طالبان هستند . ولی در واقع آنان را به بیراهه و هلاکت می کشانند . ]

نَی قلاووزست و ، نَی ره داند او / یوسفا کم رَر ، سویِ آن گرگ خُو


آن غولِ بیابانی و آن مدعی ارشاد خلایق ، نه راهنماست و نه راهدان ، ای یوسف صفت ، نزد آن آدمیان گرگ صفت کمتر برو ، چرا گه صفای باطنت را می درند .

حزم ، آن باشد که نفریبد تو را / چرب و نوش و دام هایِ این سرا


دوراندیشی آن است که چرب و شیرین و دام های این دنیا تو را نفریبد . [ زیرا که هیچ دانۀ او بی دام نیست و هیچ نوشِ او بی نیشِ خون آشام نیست ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 377 ) ]

که نه چربش دارد و ، نَی نوش ، او / سِحر خوانَد ، می دمد در گوش ، او


زیرا دنیا در واقع ، نه چرب است و نه شیرین ، هر چند که ظاهراََ چنین می نماید . دنیا در حقیقت افسونگر است و افسون های خود را در گوشِ طالبان خود می خواند و می دمد . [ چنانکه در فنِ سِحر و ساحری دمیدن و فوت کردن بر ابزار سِحر متداول است . ]

که بیا مهمانِ ما ای روشنی / خانه ، آنِ توست و ، تو آنِ منی


آن غولِ راهزن ، به آدمی می گوید : ای مایۀ روشنی دل و دیده ام ، ای مهمانِ بس عزیزم . بیا که سرای من به تو تعلق دارد و تو مالِ من هستی و این چاپلوسی دامِ اوست .

حَزم ، آن باشد که گویی : تُخمه ام / یا سَقیمم ، خستۀ این دَخمه ام


زیرکی و دوراندیشی در اینست که در پاسخِ او بگویی : من بسیار خورده ام و یا مثلاََ بگویی : من بیمارم و در سیاهچالِ دنیا و یا جسمِ خویش رنجور و درمانده ام . [ تُخمه = به معنی ناگواریدن طعام ، پُر شدن معده و هضم نشدن غذا ، اطبای قدیم به آن هیضه هم گفته اند / سَقیم = بیمار / دَخمه = در لغت به معانی گور ، تابوت ، سردابی که مُردگان را در آن می نهند و شِقشَقِه ( آنچه شتر به هنگام خشم و مستی از دهان بیرون می آورد و با زبان او اشتباه می شود ) بنابراین عبارت «خستۀ این دخمه ام» باچهار معنی فوق سازوار است . زیرا گور و تابوت مجازاََ بر جسمِ عنصری آدمی اطلاق می شود و استعمال آن نیز کم نیست . سرداب نیز می تواند بر دنیا دلالت کند و بالاخره شِقشَقه نیز بر این مقصود دلالت دارد که هر چه می خورم به اصطلاح بالا می آورم و قی می کنم . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 12 ) خلاصه باید عذرِ مکاران را بخواهی ]

یا سَرَم درد است ، دردِ سَر بِبَر / یا مرا خواندست آن خالو پسر


یا به او مثلاََ بگو : سَرم درد می کند ، مزاحمِ من مشو ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر سوم ، ص 76 ) و یا به او بگو : پسر دایی ام مرا به مهمانی دعوت کرده است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 12 ) .

ز آنکه یک نوشت دهد با نیش ها / که بکارد در تو نوشَش ریش ها


زیرا اگر به تو یک شیرینی یا شربتی دهد . بدانکه همراه با آن نیشی است و بر اثر آن شیرینی دمل هایی در وجودِ تو پدید می آورد .

زر اگر پنجاه ، اگر شصتت دهد / ماهیا ، او گوشت در شَستَت دهد


اگر غولِ فریبکارِ دنیا ، مثلا پنجاه و یا شصت سکّه طلا به تو دهد . یعنی تو را از لذّاتش برخوردار گرداند . ای ماهی ساده لوح ، بدان که آن سکّه ها مانند پاره گوشتی است که ماهیگیر بر سرِ قلابِ ماهیگیری خود قرار داده تا تو را صید کند . [ دنیا خود را تسلیمِ تو نمی کند ، دانه ای نشان می دهد تا به دامت افکند ]

گر دَهَد ، خود کی دهد آن پُر حِیَل ؟ / جوزِ پوسیدست گفتارِ دَغَل


آن نیرنباز اگر بخواهد به تو آن سکّه ها را دهد ، کی خواهد داد ؟ یعنی نخواهد داد . زیرا حرفِ فریبکاران مانند گردوهای پوک و پوسیده است .

ژَغژَغِ آن ، عقل و مغزت را بَرَد / صد هزاران عقل را یک نشمرد


سر و صدای آن گردوها ، عقل و هوشت را می رباید ، آن حیله گر صدها هزار صدها هزار عقل و هوش را هیچ می انگارد . [ ژَغژَغ = صدایی که از برخورد دندان ها در اثرِ سرما و یا خَشم شنیده می شود و نیز صدایی که از به هم خوردن گردو و یا بادام شنیده می شود ( شرح اسرار ، ص 192 ) / مال و متاع دنیوی نیز جلوه و طمطراقی هوشرُبا دارد و آدمیانِ سست ایمان و بی فکرت و معرفت را اسیر و سُخرۀ خود می کند . ]

یارِ تو خورجینِ توست و کیسه ات / گر تو رامینی ، مجو جُز ویسه ات


معشوقِ تو نیز خورجین و کیسۀ توست . اگر رامینی ، یعنی اگر واقعاََ عاشقی ، تنها جویای ویس باش و بس . [ ویس و رامین = منظومه ای است عاشقانه که در حدود 446 هجری قمری به وسیلۀ فخرالدین اسعد گرگانی ، شاعر قرنِ پنجم به نظمِ فارسی درآمده . اصلِ قصۀ ویس و رامین به زبان پهلوی و متعلق به دورۀ اشکانیان است . ویس ، جوانی بود که به دختری به نامِ رامین عشق می ورزید . مقصودِ مولانا از ویس ، عاشق حقیقی و رامین ، معشوق حقیقی است . ]

ویسه و معشوقِ تو هم ذاتِ توست / وین برونی ها همه آفاتِ توست


بدان که ویس و معشوق حقیقی تو در ذاتِ توست . و هر چه از ذاتِ تو بیرون است ، آفت و زیان است . [ یوسف بن احمد مولوی می گوید : «ویسه و معشوقت» ایضاََ ذاتِ توست و لاغیر ، «برونی ها» یعنی مظاهر دنیوی مانند مال و اولاد تماماََ آفتِ توست . چنانکه حق تعالی در آیه 15 سورۀ تغابن همین معنا را ایراد فرموده است ( المنهج القوی ، ج 3 ، ص 229 ) ]

حَزم آن باشد که چون دعوت کنند / تو نگویی ، مست و خواهانِ من اند


زیرکی و دوراندیشی اینست که وقتی فریبکاران تو را به بزم و ضیافتِ خود دعوت کنند ، فوراََ نگویی : که حتماََ آنها شیفته و خواستار من شده اند .

دعوتِ ایشان صفیر مُرغ دان / که کند صیّاد در مَکمَن نهان


این را بدان که دعوتِ فریبکاران همانند آوازِ پرندگان است که شکارچی در کمینگاه از خود درمی آورد .

مرغِ مُرده پیش بنهاده که این / می کُند این بانگ و ، آواز و حَنین


شکارچی برای به دام انداختن پرندگانِ دیگر ، پرنده ای مُرده را به آنها نشان می دهد و چنین وانمود می کند که این آوازها همه از جانبِ آن پرنده مُرده است .

مرغ ، پندارد که جنسِ اوست او / جمع آید ، بَر دَرَدشان پوست ، او


پرندگان هوا خیال می کنند که آن پرنده همجنس آنهاست . پس پیرامونِ آن پرنده جمع می شوند و شکارچی پوستشان را می کند . [ مضمون این ابیات در شرح ابیات 317 و 318 دفتر اوّل آمده است و منظور کسانی است که در جامۀ اصلاح و ارشاد در می آیند و خلق الله را می فریبند . ]

جُز مگر مُرغی که حَزمش داد حق / تا نگردد گیجِ آن دانه و مَلَق


همۀ پرندگانِ ساده لوح اسیرِ صیاد می شوند مگر آن پرنده ای که خداوند به او زیرکی و دوراندیشی عطا فرموده است و او فریبِ دانه و محبّتِ چاپلوسانۀ صیّاد را نمی خورد . [ مَلَق = چاپلوسی ، تملق ]

هست بی حَزمی پشیمانی یقین / بشنو این افسانه را در شرحِ این

بدونِ شک ، نداشتنِ دوراندیشی و زیرکی ، پشیمانی به دنبال می آورد . اینک این حکایت ( فریفتن روستایی ، شهری را و به دعوت خواندن او ) را در شرح این مطلب گوش کن . [ پس تا اینجا حضرت مولانا فرمود که برای آنکه صفای ایمان و نورِ فطرتِ پاکِ خود را از دست ندهی اینقدر به تعریف و تمجید دیگران مفتون مشو و مپندار که تو را برای تو می خواهند ، هرگز ، بلکه تو را برای خود و اغراضِ نفسانی خود وسیله کرده اند .  ]

دشمنان او را ز غیرت می درند / دوستان هم روزگارش می برند

دکلمه الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟