دیباچه دفتر ششم مثنوی معنوی مولو ی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
دیباچه دفتر ششم مثنوی معنوی مولو ی | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 1 تا 128
نام حکایت : دیباچه دفتر ششم مثنوی معنوی مولو ی
بخش : 1 از 1 ( دیباچه دفتر ششم مثنوی معنوی مولو ی )
خلاصه دیباچه مثنوی معنوی مولوی
مثنوی البته کتاب تعلیم است : تعلیم طریقت برای نیل به حقیقت . اما نزد مولوی شریعت نیز از گذرگاه حقیقت دور نیست . از اینرو عجب نیست که شاعر در جستجوی حقیقت ، شیوه اهل شریعت را پیش گیرد . درست است که مثنوی سخن اهل جدال و اهل کلام نیست اما شاعر در آن مثل اهل کلام در اثبات عقاید و آراء اهل شریعت اهتمام دارد . با اینهمه مثل اهل کلام نیست که تنها یک مذهب و یک اندیشه را حق و درست بداند . کشمکش متکلمان را از مقوله نزاع های کودکانه می شمرد مانند نزاع آن چهار کس که برای خاطر انگور به هم در افتاده بودند و اختلاف زبان ، آنها را از اتحاد مقصد بازداشته بود و یا مثل اختلاف نظری که از لمس کردن پیل در آن خانه تاریک برای یک عده پیش آمد . از اینروست که از این اختلافهای لفظی خود را کنار می کشد و …
متن کامل ” دیباچه مثنوی معنوی مولوی “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات دیباچه دفتر ششم مثنوی معنوی مولو ی
ابیات 1 الی 128
1) ای حیاتِ دل ، حُسام الدین بسی / مَیل می جوشد به قسمِ سادِسی
2) گشت از جذبِ چو تو علّامه ای / در جهان گَردان حُسامی نامه ای
3) پیشکش می آرمت ای معنوی / قِسمِ سادِس در تمامِ مثنوی
4) شش جهت را نور دِه ، زین شش صُحُف / کی یَطوفَ حَولَهُ مَن لَم یَطُف
5) عشق را با پنج و با شش کار نیست / مقصدِ او جز که جذبِ یار نیست
6) بُو که فیما بَعد دستوری رسد / رازهای گفتنی گفته شود
7) با بیانی که بُوَد نزدیکتر / زین کنایاتِ دقیقِ مُستَتَر
8) راز جز با رازدان انباز نیست / راز اندر گوشِ مُنکِر راز نیست
9) لیک دعوت وارد است از کِردگار / با قبول و ناقبول او را چه کار ؟
10) نوح نُهصد سال دعوت می نمود / دَم به دَم انکارِ قومش می فزود
11) هیچ از گفتن عِنان واپس کشید ؟ / هیچ اندر غارِ خاموشی خزید ؟
12) گفت : از بانگ و عَلالایِ سگان / هیچ واگردد ز راهی کاروان ؟
13) یا شبِ مهتاب از غوغایِ سگ / سُست گردد بَدر را در سَیرِ تگ ؟
14) مَه فشانَد نور و سگ عوعو کند / هر کسی بر خلقتِ خود می تند
15) هر کسی را خدمتی داده قضا / در خورِ آن ، گوهرش در ابتلا
16) چونکه نگذارد سگ آن نَعرۀ سَقَم / من مَهَم ، سَیرانِ خود را چون هِلَم ؟
17) چونکه سِرکه سِرکگی افزون کند / پس شِکر را واجب افزونی بُوَد
18) قهر سِرکه ، لطف همچون انگبین / کین دو باشد رُکنِ هر اِسکنجَبین
19) انگبین گر پای کم آرَد ز خَل / آید آن اَسکنجَبین اندر خَلَل
20) قوم ، بر وی سِرکه ها می ریختند / نوح را دریا فزون می ریخت قَند
21) قندِ او را بُد مَدَد از بحرِ جُود / پس ز سِرکۀ اهلِ عالَم می فزود
22) واحِدُ کَالالف که بوَد ؟ آن ولی / بلکه صد قرن است آن عَبدُالعَلی
23) خُم ، که از دریا در او راهی شود / پیشِ او جیحون ها زانو زند
24) خاصه این دریا که دریاها همه / چون شنیدند این مثال و دَمدَمه
25) شد دهانشان تلخ از این شرم و خَجَل / که قرین شد نامِ اَعظَم با اَقَل
26) در قِرانِ این جهان با آن جهان / این جهان از شرم می گردد جَهان
27) این عبارت تنگ و قاصر رُتبت است / ورنه خَس را با اَخَص چه نسبت است ؟
28) زاغ در زَز ، نعرۀ زاغان زند / بلبل از آوازِ خود کی کم کند
29) پس خریدار است هر یک را جدا / اندرین بازارِ یَفعَل ما یَشا
30) نُقلِ خارستان ، غذایِ آتش است / بُویِ گُل ، قُوتِ دِماغِ سرخوش است
31) گر پلیدی پیشِ ما رُسوا بُوَد / خوک و سگ را شِکّر و حلوا بُوَد
32) گر پلیدان این پلیدی ها کنند / آبها بر پاک کردن می تنند
33) گر چه ماران زَهراَفشان می کنند / ورچه تلخانمان پریشان می کنند
34) نحل ها بر کوه و کندو و شَجَر / می نهند از شَهد انبارِ شَکر
35) زهرها هر چند زهری می کنند / زود تِریاقاتشان برمی کنَند
36) این جهان جنگ است کُل ، چون بنگری / ذَرّه با ذَرّه ، چو دین با کافری
37) آن یکی ذَرّه همی پَرَّد به چب / و آن دگر سویِ یمین اندر طلب
38) ذَرّه یی بالا و آن دیگر نگون / جنگِ فعلیشان ببین اندر رُکون
39) جنگِ فعلی هست از جنگِ نهان / زین تخالف آن تخالف را بدان
40) ذَرّه یی کآن محو شد در آفتاب / جنگِ او بیرون شد از وصف و حساب
41) چون ز ذَرّه محو شد نَفس و نَفَس / جنگش اکنون جنگِ خورشید است بس
42) رفت از وی جُنبشِ طبع و سکون / از چه ؟ از اِنّا اِلَیهِ راجِعُون
43) ما به بحرِ تو ز خود راجع شدیم / وز رَضاعِ اصل ، مُستَرضِع شدیم
44) در فروعِ راه ای مانده ز غُول / لاف کم زن از اُصول ، ای بی اُصول
45) جنگِ ما و صلحِ ما در نورِ عین / نیست از ما ، هست بَینَ اِصبَعَین
46) جنگِ طبعی ، جنگِ فعلی ، جنگِ قَول / در میانِ جزوها ، حربی ست هَول
47) این جهان زین جنگ قایم می بُوَد / در عناصِر در نِگر تا حل شود
48) چار عنصر ، چار اُستونِ قوی ست / که بدیشان سقفِ دنیا مُستوی ست
49) هر سُتونی اِشکنندۀ آن دِگر / اُستنِ آب اِشکنندۀ آن شَرَر
50) پس بنای خلق بر اضداد بود / لاجَرَم ما جنگییم از ضُرّ و سود
51) هست احوالم خِلافِ همدگر / هر یکی با هم مخالف در اثر
52) چونکه هر دَم راهِ خود را می زنم / با دگر کس سازگاری چون کنم ؟
53) موجِ لشگرهایِ احوالم ببین / هر یکی با دیگری در جنگ و کین
54) می نِگر در خود چنین جنگِ گِران / پس چه مشغولی به جنگِ دیگران ؟
55) یا مگر زین جنگ ، حقّت واخَرَد / در جهانِ صلحِ یک رَنگت بَرَد
56) آن جهان جز باقی و آباد نیست / ز آنکه آن ترکیب از اضداد نیست
57) این تَفانی از ضِد آید ضِد را / چون نباشد ضِد نَبوَد جز بقا
58) نفیِ ضِد کرد از بهشت آن بی نظیر / که نباشد شمس و ، ضدش زمهریر
59) هست بی رنگی اصولِ رنگ ها / صلح ها باشد اصولِ جنگ ها
60) آن جهان است اصلِ این پُر غم وِثاق / وصل باشد اصلِ هر هَجر و فِراق
61) این مخالف از چه ایم ای خواجه ما ؟ / و از چه زاید وحدت این اعداد را ؟
62) ز آنکه ما فرعیم و چار اضداد اصل / خُوی خود در فرع کرد ایجاد اصل
63) گوهرِ جان چون وَرایِ فصل هاست / خُویِ او اینست ، خُویِ کِبریاست
64) جنگ ها بین کآن اصولِ صلح هاست / چون نَبی که جنگِ او بهرِ خداست
65) غالب است و چیر در هر دو جهان / شرحِ این غالب نگنجد در دهان
66) آبِ جیحون را اگر نتوان کشید / هم ز قدرِ تشنگی نتوان بُرید
67) گر شدی عطشانِ بحرِ معنوی / فُرجه یی کُن در جزیرۀ مثنوی
68) فُرجه کُن چندانکه اندر هر نَفَس / مثنوی را معنوی بینیّ و بس
69) باد ، کَه را ز آبِ جُو چون وا کند / آبِ یکرنگیِ خود پیدا کند
70) شاخه هایِ تازۀ مرجان ببین / میوه هایِ رُسته ز آبِ جان ببین
71) چون ز حرف و صوت و دَم یکتا شود / آن همه بگذارد و دریا شود
72) حرف گُو و حرف نوش و حرف ها / هر سه جان گردند اندر انتها
73) نان دهنده و نان ستان و نانِ پاک / ساده گردند از صُوَر ، گردند خاک
74) لیک معنیشان بُوَد در سه مقام / در مراتب ، هم مُمیِّز ، هم مُدام
75) خاک شد صورت ، ولی معنی نشد / هر که گوید : شد ، تو گویَش : نی ، نشد
76) در جهانِ روح ، هر سه منتظر / گَه ز صورت هارب و ، گَه مستقر
77) امر آید در صُوَر رَو ، در رَوَد / باز هم ز اَمرش مُجَرَّد می شود
78) پس لَهُ الخَلق و لَهُ الاَمرَش / خلق ، صورت ، امر ، جان ، راکب بر آن
79) راکب و مرکوب در فرمانِ شاه / جسم بر درگاه و جان در بارگاه
80) چونکه خواهد کآب آید در سَبو / شاه گوید جَیشِ جان را اِرکبُوا
81) باز ، جان ها را چو خوانَد در عُلُو / بانگ آید از نقیبان که اِنزِلُوا
82) بعد از این باریک خواهد شد سَخُن / کم کُن آتش ، هیزمش افزون مکن
83) تا نجوشد دیگ هایِ خُرد زود / دیگِ ادراکات خُرد است و فُرود
84) پاک سُبحانی که سیبستان کند / در غَمامِ حرفشان پنهان کند
85) زین غَمامِ بانگ و حرف و گفت و گوی / پرده یی ، کز سیب نآید غیرِ بوی
86) باری ، افزون کَش تو این بو را به هوش / تا سویِ اصلت بَرَد بگرفته گوش
87) بو نگه دار و بپرهیز از زُکام / تن بپوش از باد و بُودِ سردِ عام
88) تا نینداید مَشامت را ز اَثَر / ای هواشان از زمستان سردتر
89) چون جمادند و فَسرده و تن شِگرف / می جهد انفاسشان از تلِّ برف
90) چون زمین زین برف در پوشد کفن / تیغِ خورشیدِ حُسام الدین بزن
91) هین برآر از شرق ، سَیف الله را / گرم کن ز آن شرق ، این درگاه را
92) برف را خَنجر زند آن آفتاب / سیل ها ریزد ز کُه ها بر تُراب
93) ز آنکه لاشرقی و لاغربی است او / با مُنَجِّم روز و شب حربی است او
94) که چرا جز من نُجومِ بی هُدی / قبله کردی از لئیمی و عَمی ؟
95) ناخوشت آید مَقالِ آن امین / در نُبی که لااُحِبُّ الآفِلین
96) از قُزَح در پیشِ مَه بستی کمر / ز آن همی رنجی ز وَانشَقَّ القَمَر
97) مُنکِری این را که شَمسُ کُوَّرَت / شمس ، پیشِ توست اعلی مرتبت
98) از ستاره دیده تصریفِ هوا / ناخوشت آید اِذَالنَّجمُ هوی
99) خود مؤثرتر نباشد مَه زِ نان / ای بسا نان که بِبُرَّد عِرقِ جان
100) خود مؤثرتر نباشد زُهره ز آب / ای بسا آبا که کرد او تن خراب
101) مِهرِ آن در جانِ توست و پندِ دوست / می زند بر گوشِ تو بیرونِ پوست
102) پندِ ما در تو نگیرد ای فلان / پندِ تو در ما نگیرد هم ، بدان
103) جز مگر مِفتاحِ خاص آید ز دوست / که مَقالیدُالسَّموات آنِ اوست
104) این سخن همچون ستاره ست و قمر / لیک بی فرمانِ حق ندهد اَثَر
105) این ستارۀ بی جهت ، تأثیرِ او / می زند بر گوشهایِ وَحیّ جُو
106) که بیایید از جهت تا بی جِهات / تا ندرّاند شما را گرگِ مات
107) آنچنانکه لُمعۀ دُرپاشِ اوست / شمسِ دنیا در صفت خُفّاشِ اوست
108) هفت چرخِ ازرقی در رِقِّ اوست / پیک ماه اندر تب و در دِقِّ اوست
109) زُهره چنگِ مسئله در وی زده / مشتری با نقدِ جان پیش آمده
110) در هوای دستبُوسِ او زُحَل / لیک خود را می نبیند آن مَحَل
111) دست و پا مرّیخ چندین خَست از او / وآن عُطارِد صد قلم بشکست از او
112) با منجِّم این همه اَنجُم به جنگ / کای رها کرده تو جان ، بگزیده رنگ
113) جان ، وی است و ما همه رنگ و رُقوم / کوکبِ هر فکرِ او ، جانِ نجوم
114) فکر کو آنجا ؟ همه نور است پاک / بهرِ توست این لفظِ فکر ای فِکرناک
115) هر ستاره خانه دارد بر عُلا / هیچ خانه در نگنجد نجمِ ما
116) جای سوز اندر مکان کی در رود ؟ / نورِ نامحدود را حد کی بُوَد ؟
117) لیک تمثیلی و تصویری کنند / تا که دریابد ضعیفی عشق مند
118) مِثل نَبوَد ، لیک باشد آن مثال / تا کند عقلِ مُجَعَّد را گسیل
119) عقل ، سَر تیزست لیکن پای سُست / زآنکه دل ویران شده ست و تن درست
120) عقلشان در نقلِ دنیا پیچ پیچ / فکرشان در ترکِ شهوت هیچ هیچ
121) صدرشان در وقتِ دعوی همچو شرق / صبرشان در وقتِ تقوی همچو برق
122) عالِمی اندر هنرها خودنما / همچو عالَم بی وفا وقتِ وفا
123) وقتِ خودبینی نگنجد در جهان / در گلو و معده گم گشته چو نان
124) این همه اوصافشان نیکو شود / بد نماند چونکه نیکوجُو شود
125) گر مَنی گنده بُوَد همچون مَنی / چون به جان پیوست ، یابد روشنی
126) هر جمادی که کند رُو در نبات / از درختِ بختِ او روید حیات
127) هر نباتی کان به جان رُو آورد / خِضروار از چشمۀ حیوان خورد
128) باز ، جان چون رُو سویِ جانان نهد / رخت را در عُمرِ بی پایان نهد
شرح و تفسیر دیباچه دفتر ششم مثنوی معنوی مولو ی
- بیت 1
- بیت 2
- بیت 3
- بیت 4
- بیت 5
- بیت 6
- بیت 7
- بیت 8
- بیت 9
- بیت 10
- بیت 11
- بیت 12
- بیت 13
- بیت 14
- بیت 15
- بیت 16
- بیت 17
- بیت 18
- بیت 19
- بیت 20
- بیت 21
- بیت 22
- بیت 23
- بیت 24
- بیت 25
- بیت 26
- بیت 27
- بیت 28
- بیت 29
- بیت 30
- بیت 31
- بیت 32
- بیت 33
- بیت 34
- بیت 35
- بیت 36
- بیت 37
- بیت 38
- بیت 39
- بیت 40
- بیت 41
- بیت 42
- بیت 43
- بیت 44
- بیت 45
- بیت 46
- بیت 47
- بیت 48
- بیت 49
- بیت 50
- بیت 51
- بیت 52
- بیت 53
- بیت 54
- بیت 55
- بیت 56
- بیت 57
- بیت 58
- بیت 59
- بیت 60
- بیت 61
- بیت 62
- بیت 63
- بیت 64
- بیت 65
- بیت 66
- بیت 67
- بیت 68
- بیت 69
- بیت 70
- بیت 71
- بیت 72
- بیت 73
- بیت 74
- بیت 75
- بیت 76
- بیت 77
- بیت 78
- بیت 79
- بیت 80
- بیت 81
- بیت 82
- بیت 83
- بیت 84
- بیت 85
- بیت 86
- بیت 87
- بیت 88
- بیت 89
- بیت 90
- بیت 91
- بیت 92
- بیت 93
- بیت 94
- بیت 95
- بیت 96
- بیت 97
- بیت 98
- بیت 99
- بیت 100
- بیت 101
- بیت 102
- بیت 103
- بیت 104
- بیت 105
- بیت 106
- بیت 107
- بیت 108
- بیت 109
- بیت 110
- بیت 111
- بیت 112
- بیت 113
- بیت 114
- بیت 115
- بیت 116
- بیت 117
- بیت 118
- بیت 119
- بیت 120
- بیت 121
- بیت 122
- بیت 123
- بیت 124
- بیت 125
- بیت 126
- بیت 127
- بیت 128
ای حیاتِ دل ، حُسام الدین بسی / مَیل می جوشد به قسمِ سادِسی
ای حُسام الدین چَلَبی ، ای مایۀ حیاتِ معنوی . برای نظمِ دفتر ششم ، میلِ فراوانی در دلم می جوشد . یعنی برای شروع و انجام دفتر ششم میلی قوی دارم . [ مولانا در ابیات آغازینِ هر دفتر (بجز دفتر اوّل) ابتدا به نقشِ حسام الدین در خلق مثنوی معنوی تصریحاتی می کند و سپس معارف معنوی را در بیان می آورد . ]
گشت از جذبِ چو تو علّامه ای / در جهان گَردان حُسامی نامه ای
به برکت جاذبۀ روحی دانشمندی همچون تو ، حُسامی نامه (مثنوی معنوی) شُهرۀ آفاق شده است . [ گَردان گشتن = مشهور شدن ، آوازه یافتن / حُسامی نامه = یکی از القابِ مثنوی معنوی است . از آنرد که حسام الدین ، ذوق مولانا را به نظم مثنوی تند کرده است . از آنرو مثنوی معنوی را حُسامی نامه خوانده است . ]
پیشکش می آرمت ای معنوی / قِسمِ سادِس در تمامِ مثنوی
ای شخصیت معنوی ، یعنی ای حُسام الدین ، دفتر ششم مثنوی معنوی را به تو تقدیم می کنم .
شش جهت را نور دِه ، زین شش صُحُف / کی یَطوفَ حَولَهُ مَن لَم یَطُف
ای حُسام الدین چَلَبی با این شش دفتر ، شش جهتِ عالَم را روشن کن . یعنی با حقایق مثنوی ، سراسرِ جهان بشری را منوّر فرما تا آن کسی که هنوز گِردِ حقایق مثنوی نگشته است . گِردِ آن بگردد و پیرامون آن طواف کند . [ کَی = برای اینکه / یَطوفَ = طواف کند / حَول = اطراف ، پیرامون / لَم یَطُف = طواف نکرده است ]
عشق را با پنج و با شش کار نیست / مقصدِ او جز که جذبِ یار نیست
عشق با حواس پنجگانه و جهات ششگانه هیچ کاری ندارد . یعنی مقُولۀ عشق الهی از حیطۀ محسوسات و عالَمِ کمیّات خارج است . و منظور او فقط حذب معشوق و محبوب است . [ پنج = کنایه از حواس پنجگانه / شش = کنایه از جهات ششگانه / پنج و شش = کنایه از جهان مادّی و عالَم محسوسات است و هیچ ارتباطی به دفتر پنجم و ششم ندارد . این تعبیر جمعاََ هشت مرتبه در مثنوی (نسخۀ نیکلسون) آمده است . ]
بُو که فیما بَعد دستوری رسد / رازهای گفتنی گفته شود
شاید که بعد از این کلام از جانبِ حضرت حق فرمانی برسد که اسرار قابل ذکر را بیان کنم . ( فیما بَعد = از آن پس ) [ منظور این بیت این نیست که غیر از شش دفتر مثنوی دفتر هفتمی هم در میان است بلکه منظور از بازگو کردن اسرار ، مطالب راز گشای دفتر ششم است . چونکه هنوز در ابتدای این دفتر است . ]
منظور بیت : به اِذن و مشیّت الهی اسرار و حقایق ربّانی را به قدرِ قابلیّت و استعداد طالبان در دفتر ششم بیان خواهم کرد .
با بیانی که بُوَد نزدیکتر / زین کنایاتِ دقیقِ مُستَتَر
با بیانی روشن تر از این کنایه های دقیق و پوشیده ، اسرار و حقایق را بیان می کنم . ( مُستَتَر = پوشیده شده ، استتار شده ) [ تا مبتدیان نیز از آن بهره مند شود . ]
راز جز با رازدان انباز نیست / راز اندر گوشِ مُنکِر راز نیست
راز را فقط با اهلِ راز می توان در میان گذاشت . زیرا راز در گوشِ منکران حقیقت رلز محسوب نشود . یعنی وقتی اسرارِ ربّانی را به نااهلان بگویی به کُنه آن پی نمی برند و آن را سخنی لغو و بیهوده می شمرند .
لیک دعوت وارد است از کِردگار / با قبول و ناقبول او را چه کار ؟
ولی چاره ای نیست زیرا خداوند کریم امر به تبلیغ و دعوت مردم کرده است . با قبول و ردِّ آن چه کار داری ؟ یعنی خواه این دعوت مقبول آنان واقع شود و خواه مردود . باید تبلیغ امر کنی .
نوح نُهصد سال دعوت می نمود / دَم به دَم انکارِ قومش می فزود
چنانکه مثلاََحضرت نوح (ع) نهصد سال قوم خود را به طریق حق دعوت کرد . ولی لحظه به لحظه عِناد و انکارِ قومش بیشتر شد . [ در آیه 14 سورۀ عنکبوت آمده است « و به تحقیق نوح را به سوی قومش بفرستادیم . او پنجاه سال کمتر از هزار سال در میان آنان درنگ کرد و پس طوفان ، ایشان را فرو گرفت . در حالی که ستم پیشه بودند » تورات مدّت عمرِ نوح را نهصد و پنجاه سال می داند ( سِفرِ پیدایش ، باب 9 ، آیه 29 ) . در حالیکه به روایت قرآن کریم ، این مدّت فقط مربوط به طول دعوت او بوده است و طبیعی است که نوح ، چندین سال پیش از بعثتِ خود و نیز چندین سال پس از رخداد طوفان نیز زیسته است . زمخشری در تفسیر خود عمر نوح (ع) را هزار و پنجاه سال می داند ( الکشاف ، ج 3 ، ص 445 ) . مصراع دوم این بیت به آیه 5 و 6 سورۀ نوح اشارت دارد « نوح گفت : پروردگارا ، شب و روز قومِ خود را ( به طریقۀ حق ) دعوت کردم . ولی دعوت من فقط بر فرارشان بیفزود » ]
هیچ از گفتن عِنان واپس کشید ؟ / هیچ اندر غارِ خاموشی خزید ؟
آیا هرگز حضرت نوح (ع) به خاطر لجاج و عِنادِ قوم از گفتن و دعوت کردن آنان به طریقۀ حق دست کشید ؟ و آیا در قبالِ مخالفت های قوم ، ساکت ماند ؟
گفت : از بانگ و عَلالایِ سگان / هیچ واگردد ز راهی کاروان ؟
بلکه حضرت نوح (ع) با خود گفت : مگر ممکن است که کاروان به خاطر عوعوی سگ از حرکت باز ایستد ؟ ( عَلالا = آواز بلند ، بانگ ، شور و غوغا ] [ در مثل آمده است « سگ لافَد و کاروان گذرد » ]
یا شبِ مهتاب از غوغایِ سگ / سُست گردد بَدر را در سَیرِ تگ ؟
یا مثلاََ ممکن است که در شبِ مهتاب سر و صدای سگان ، ماهِ منیر را از حرکت و نورافشانی بازدارد ؟ [ چنانکه گفته اند « ماه می تابد و سگ می نالد » ]
مَه فشانَد نور و سگ عوعو کند / هر کسی بر خلقتِ خود می تند
ماه نورافشانی می کند و سگ عوعو راه می اندازد . هر کسی طبق خلقت خود عمل می کند . [ مصراع دوم به آیه 83 سورۀ اِسراء اشاره دارد « بگو هر که بر سرشت خود عمل کند و پروردگارتان به راهیافتگان داناتر است » . مولانا در این تمثیل ، حق ستیزان را به «سگ» و اولیاء الله را به «ماه تابان» تشبیه کرده است . ]
هر کسی را خدمتی داده قضا / در خورِ آن ، گوهرش در ابتلا
قضای الهی هر کس را مأمور خدمتی که لایق آن است کرده . یعنی طبق مشیّت الهی هر کسی برای وظیفه و کاری آفریده شده است . و به گاهِ امتحان و ابتلا جوهر هر شخص آشکار می شود . [ مصراع دوم مناسب این کلام حضرت علی (ع) است « گوهر آدمیان در فراز و فرودِ روزگار شناخته آید » ( نهج البلاغۀ فیض الاسلام ، حکمت شماره 208 ) ]
چونکه نگذارد سگ آن نَعرۀ سَقَم / من مَهَم ، سَیرانِ خود را چون هِلَم ؟
در جایی که سگ ، واق واقِ ناهنجار خود را ترک نمی گوید . من که ماهِ تابانم چرا از سیر و گذار خود دست بدارم ؟ ( سَقَم = بیماری / سَیران = سیر و گردش / هِلَم = ترک گویم ، فرو گذارم ) [ وقتی منکران سیه دل برای افکار و اهوایِ سخیفِ خود این همه جار و جنجال به پا می کنند . چرا عارفان روشن ضمیر به سخنان متین و رازگشای خود ناطق نباشند ؟ ]
چونکه سِرکه سِرکگی افزون کند / پس شِکر را واجب افزونی بُوَد
چونکه سِرکه بر ترشی خود افزاید . لازم است که شِکر نیز بر شیرینی خود افزاید . [ سِرکِگی = ترشی ]
منظور بیت : وقتی که حق ستیزان بر قهر و لِجاج خود می افزایند . بر راهنمای صالح است که بر نرمخویی و تلطّفِ خود بیافزاید تا بیماری اخلاقی آنان را درمان کند .
قهر سِرکه ، لطف همچون انگبین / کین دو باشد رُکنِ هر اِسکنجَبین
قهر همانند سِرکه است و لطف مانند عسل ، و این دو مادّه ، مایۀ اصلی شربت سرکنگبین است . [ اِسکنجِبین = همان سرکنگبین است که به سکنجبین نیز معروف است ، شربتی است که از سرکه و عسل و یا شکر می پزند . اطبای قدیم طبع آن را معتدل می دانستند و خوردن آن را برای همۀ سنین مناسب می شمردند . به نظر آنان خاصیّت مهمِ سکنجبین ، دفع صفرا و بلغم و رفع تشنگی و خنک کردن جگر است ( تقویم الصحة ، ص 153 ) ]
انگبین گر پای کم آرَد ز خَل / آید آن اَسکنجَبین اندر خَلَل
اگر مقدار عسل نسبت به مقدار سرکه کمتر باشد . سکنجبین ناقص و نارسا می گردد . ( پای کم آوردن = کم آمدن / خَلّ = سِرکه / خَلَل = سُستی ، شکاف بین دو چیز ، در اینجا منظور نقصان و خرابی است ) [ برای آنکه سکنجبیت درست شود باید مقدار سرکه و عسل (یا شِکر) متناسب باشد و اِلّا خاصیت مورد نظر حاصل نمی شود . ]
منظور دو بیت اخیر : وقتی اهلِ نَفس و هوی در برابر ارشاداتِ صالحان تندی و توسنی می کنند . مرشدان صالح نباید خشمگین و قهرآمیز شوند . چرا که در اینصورت مزاجِ روحی و شخصیتی گمراهان نه تنها به اعتدال نمی گراید . بلکه بر طغیان و بحرانِ شان افزوده می گردد .
قوم ، بر وی سِرکه ها می ریختند / نوح را دریا فزون می ریخت قَند
قوم حق ستیز نوح ، نسبت به او قهر و جفا می کردند . ولی دریای لطف و رحمت الهی هر چه بیشتر بر او قندِ لطف و مهربانی می ریخت . یعنی حضرت حق با افاضۀ لطف و رحمت خود بر نوح ، او را در برابر جفا و تند خویی قومش هر چه بیشتر رئوف و مهربان می کرد .
قندِ او را بُد مَدَد از بحرِ جُود / پس ز سِرکۀ اهلِ عالَم می فزود
قند لطف و مهربانی نوح از دریای کرمِ الهی مدد می گرفت . پس به همین دلیل لطف و رأفتِ نوح بر جفا و تندخویی قومش می چربید . [ نیکلسون در شرح ابیات اخیر گوید : آفرینش ، یعنی تجلّی صفات الهی مستلزم ظهور اضداد ، ستیزه میان خیر و شَر ، ایمان و کفر و حفظ تعادل هایی چند است که نظم گیتی بدون آن در هم فرو می ریزد . اما خداوند ناظر و مراقب است که انسان کامل ، مظهر وحدت عامّۀ او ، سرانجام بر همۀ تضادها فایق آید ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر ششم ، ص 1995 ) ]
واحِدُ کَالالف که بوَد ؟ آن ولی / بلکه صد قرن است آن عَبدُالعَلی
آن کسی که به تنهایی معادل هزار نفر است کیست ؟ مسلماََ او ولیِّ خداست . بلکه بهتر است بگوییم که آن بندۀ مقرّب (ولی) از نظر عُلوِّ روحی معادل با مردم صد قرن است . [ واحِدُ کالالف = یکی مانند هزار / عَبدُالعَلی = بندۀ خداوند بلند مرتبه ، از اصطلاحات صوفیه است . شیخ عبدالرزاق کاشانی در تعریف آن گوید « عبدالعلی کسی است که قدر و مرتبه اش از همگنانش برتر باشد و همّتِ او در کسبِ معانی از همّتِ همتایانش بیشتر باشد و هر مرتبۀ رفیعی را دارا باشد و به هر فضیلتِ والایی دست یازیده باشد » ( اصطلاحات الصوفیه ، ص 78 ) ]
خُم ، که از دریا در او راهی شود / پیشِ او جیحون ها زانو زند
برای مثال ، خُمره ای که به دریا متصل باشد . رودخانه ها در برابر آن زانو می زنند . [ در این بیت «خُم» کنایه از وَلیِّ خداست و «دریا» کنایه از حضرت حق ، و «جیحون ها» کنایه از محتشمان است . ]
منظور بیت : از آنرو که اولیاء الله از عظمت و جلالتِ حضرتِ حق برخوردارند . قدرتمندان و محتشمانِ دنیا در برابر عظمت روحی آنان خوار و حقیرند .
خاصه این دریا که دریاها همه / چون شنیدند این مثال و دَمدَمه
بخصوص این دریا که همۀ دریاها وقتی این مثال و سخ شگفت انگیز را شنیدند . ( دَمدَمه = آوازه ، نقّاره ، دُهل ، افسون ، مکر و فریب ، در اینجا به معنی سخن شگفت انگیز و پر آوازه است ) [ ادامه معنا در بیت بعد . ]
شد دهانشان تلخ از این شرم و خَجَل / که قرین شد نامِ اَعظَم با اَقَل
از این شرم و خجالت تلخکام شدند زیرا دیدند که نامِ اعظمِ الهی با کمترین بنده قرین شده است . یعنی از اینکه دیدند اسمِ اعظمِ حضرت حق در نوحِ نبی تجلّی کرد و وجودِ جزیی او را در دریای بیکران خود فانی ساخت و به بقای جاودان رسانید از لطف و کرم الهی شرمگین شدند . [ نام اعظم = شرح بیت 142 دفتر دوم / اَقَل = کمتر ]
در قِرانِ این جهان با آن جهان / این جهان از شرم می گردد جَهان
به هنگام مقایسۀ جهان فُرودین با جهانِ برین ، جهان فُرودین از خجالت پریشان و مضطرب می گردد . ( قِران = مقایسه / جَهان = جهنده ، مضطرب ) [ زیرا وقتی عظمت و جلال آن جهان مکشوف شود . این جهانیان به نقص و حقارت خود واقف شوند و از گستاخی پیشین خود که خیال می کردند اکمل موجودات جهان اند شرمنده شوند . ]
این عبارت تنگ و قاصر رُتبت است / ورنه خَس را با اَخَص چه نسبت است ؟
این عبارات ، محدود و نازل است . و اِلّا فرومایگان با خواص چه تناسبی دارند ؟ ( خَس = فرومایه / اَخَص = خاص تر ، گزیده تر ) [ دریای معانی را نمی توان در ظرفِ الفاظ و ابیات جای داد . پس هر چند این جهان و آن جهان را فقط می توان از حیث لفظ در کنار هم قرار داد ولی حقیقتِ آن دو هیچ نسبتی با هم ندارند . مولانا در بیت 1486 دفتر چهارم فرماید :
نیزه بازی اندرین گوهایِ تنگ / نیزه بازان را همی آرَد به تنگ ]
زاغ در رَز ، نعرۀ زاغان زند / بلبل از آوازِ خود کی کم کند
برای مثال ، کلاغ در باغ قارقارِ مخصوص کلاغان را سر می دهد . ولی چگونه ممکن است که بلبل نغمه سرایی خود را به خاطر این قارقارها ترک گوید ؟ [ رَز = در لغت به معنی تاک و درخت انگور است ولی در اینجا به معنای باغ آمده است ]
پس خریدار است هر یک را جدا / اندرین بازارِ یَفعَل ما یَشا
پس در این بازار جهان که جلوه گاهِ فعل و مشیّت الهی است متاعِ حق و باطل بدون مشتری نیست . گروهی این ، گروهی آن ، پسندند . ( یَفعَل ما یَشا = کند آنچه خواهد ، قسمتی از آیه 40 سورۀ آل عمران است . در اینجا کنایه از فعل و مشیّت الهی است . ) [ گروهی به بانگ کلاغان گرایند و جمعی به اِلحانِ عندلیبان . گروهی اتباعِ ظاهرند و جمعی اتباع باطن . ]
نُقلِ خارستان ، غذایِ آتش است / بُویِ گُل ، قُوتِ دِماغِ سرخوش است
برای مثال ، بوته های خار ، طعام لذیذی برای آتش است و بویِ دلاویزِ گُل طعامِ مغزِ نغزان . [ سَرخوش = شادمان ، مست ]
گر پلیدی پیشِ ما رُسوا بُوَد / خوک و سگ را شِکّر و حلوا بُوَد
مثال دیگر ، اگر مُردار و ناپاک در نظر ما خوار و بی ارزش است . همان مَردار در نظرِ خوک و سگ طعامی گوارا و شیرین است . [ پلیدی = در اینجا مراد لاشه و مُردار است . مضمون این بیت مناسب است با آیه 26 سورۀ نور « زنان بدکار شایسته مردان بدکاراند و مردان بدکار سزاوار زنان بدکار . و زنان پاکیزه سزاوار مردان پاکیزه اند و مردان پاکیزه سزاوار زنان پاکیزه » ]
گر پلیدان این پلیدی ها کنند / آبها بر پاک کردن می تنند
اگر چه ناپاکان به اعمال کثیف اقدام می کنند ولی انسان های پاک نیز همچون آبِ زلال ناپاکی ها را می شویند . [ کارِ ناپاکان ، اضلال و اخلال است و کار پاکان ارشاد و اصلاح فرد و جامعه . ]
گر چه ماران زَهراَفشان می کنند / ورچه تلخانمان پریشان می کنند
اگر چه مارهاِ سمّی ، زَهر می افشانند و اگر چه اشخاصِ بَدخُلق ما را مضطرب و ناآرام می کنند . [ ادامه معنا در بیت بعد . ]
نحل ها بر کوه و کندو و شَجَر / می نهند از شَهد انبارِ شَکر
لیکن زنبوران عسل در کوهستانها و کندوها و درختان عسل های ناب ذخیره می کنند . [ درست است اتباع نَفسِ امّاره همچون مارانِ سمّی با فعل و قولِ گزندۀ خود این و آن را می آزارند . ولی در عوض اصحاب تقوی و پروا نیز با فعل و قولِ حیات بخشِ خود بر دُردها و آلامِ مردم مَرهم می نهند . ]
زهرها هر چند زهری می کنند / زود تِریاقاتشان برمی کنَند
درست است که زهرها ، آثارِ کُشنده و پریشان کنندۀ خود را نشان می دهند . ولی در عوض پادزهرها نیز اثران زیانبارِ زهرها را خنثی می کنند .
این جهان جنگ است کُل ، چون بنگری / ذَرّه با ذَرّه ، چو دین با کافری
اگر با نگاهِ ژرف بنگری خواهی دید که این جهان سراسر جنگ است . و همۀ ذرّاتِ جهان خواصِ متضاد با یکدیگر دارند و مانندِ مؤمن و کافر با هم می جنگند . [ مولانا در این بیت و ابیات بعدی می گوید که جهانِ مادّی پُر از تضاد است . و جهان با همین تضاد پابرجاست . اما آنچه که می تواند تضاد میان انسانها را بر طرف کند و صلح و آشتی حاکم سازد اینست که انسان بر تضادهای درونی خود فائق آید و نَفسِ خود را مهذّب گرداند . ]
آن یکی ذَرّه همی پَرَّد به چب / و آن دگر سویِ یمین اندر طلب
مثلاََ ذرّه ای برای رسیدن به مراد و مطلوب خود به طرف چپ می پَرَد . و ذرّه ای دیگر به طرف راست .
ذَرّه یی بالا و آن دیگر نگون / جنگِ فعلیشان ببین اندر رُکون
ذرّه ای به طرف بالا می پَرَد و ذرّه ای به طرف پایین . تو نزاعِ ظاهر و محسوس آنها را در عین سکون و آرامشی که دارند تماشا کن . یعنی پدیده های طبیعی به ظاهر ساکن و صامت اند . در حالیکه هر لحظه در حال تصادم و تضارب اند . [ اکبرآبادی گوید : رفتن به سوی بالا عبارت از طلب علم و معرفت و سرنگون به سویِ پستی رفتن عبارت است افتادن در جهل و غفلت ( شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 5 ) ]
جنگِ فعلی هست از جنگِ نهان / زین تخالف آن تخالف را بدان
جنگ ظاهر آنها از جنگ باطن آنها ناشی شده است . تو از نزاعِ ظاهر به نزاعِ باطنشان پی ببر . یعنی منشأ اصلی اضداد را که صفات متقابلۀ حق است بشناس . [ اکبرآبادی گوید : اصل جنگ موجودات ، جنگ اسماء و صفات متقابلۀ حق است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 5 ) . همانطور که از ابیات پیشین برآمد . مراد از «جنگ» حاکمیّت اصل تضاد در جهان است . ]
ذَرّه یی کآن محو شد در آفتاب / جنگِ او بیرون شد از وصف و حساب
ذرّه ای که در وجودِ آفتاب محو شد . جنگ او از حیطۀ توصیف و محاسبه خارج است . [ وقتی که عاشق صادق وجود موهوم خود را در شمس حقیقت محو کند از مرتبۀ وجودِ جزیی می گذرد و مظهر تام و تمام اسماء و صفات الهی می شود . از اینرو قدرت و سطوت او از توصیف خارج می شود . زیرا او به حقیقت کُل پیوسته است ( مقتبس از المنهج القوی ، ج 6 ، ص 11 ) ]
چون ز ذَرّه محو شد نَفس و نَفَس / جنگش اکنون جنگِ خورشید است بس
وقتی که نَفس و نَفَسِ ذرّه محو شود . یعنی همینکه وجودِ مجازی و عوارضِ آن از ذرّه محو شود . جنگِ او را باید جنگِ خورشید محسوب داری و لاغیر . [ وقتی که بندۀ عاشق وجودِ نفسانی و هویّتِ موهوم خود را در وجود حضرت حق فانی سازد به بقایِ بَعدَالفناء رسد و زین پس گرد و غُبار عالَمِ امکان و دنیای فانی بر او ننشیند . بلکه لِله و فَی الله حقّانی شود . ]
رفت از وی جُنبشِ طبع و سکون / از چه ؟ از اِنّا اِلَیهِ راجِعُون
دیگر حرکت و سکونِ طبیعی از آن ذرّه محو شده است . چرا ؟ به خاطرِ سِرِّ آیه « ما از خداییم و به سوی او بازمی گردیم » [ وقتی که سالکِ عاشق به مرتبۀ فناء می رسد هستی الهی بر او می تابد و او را به رنگِ خود درمی آورد . چنین بنده ای همۀ حرکات و سکنات و قول و فعلش منبعث از شمس حقیقت است . در آیه 162 سورۀ انعام آمده است « بگو (ای محمّد) نماز و عبادت و زندگی و مرگم برای خداوندی است که پروردگار جهانیان است » ]
ما به بحرِ تو ز خود راجع شدیم / وز رَضاعِ اصل ، مُستَرضِع شدیم
پروردگارا ما از وجودِ مجازی خود گذشتیم و به دریای بیکران تو بازگشتیم و از سرچشمۀ اصلی ، شیرِ حکمت و معرفت نوشیدیم . [ رَضاع = شیر خوردن طفل از سینۀ مادر / مُستَرضِع = شیرخوار ، شیر خورده ]
در فروعِ راه ای مانده ز غُول / لاف کم زن از اُصول ، ای بی اُصول
ای کسی که بواسطۀ وسوسۀ شیاطین در بیراهه ها مانده ای . ای عاری از حقیقت اینقدر از حقیقت دَم مزن .
جنگِ ما و صلحِ ما در نورِ عین / نیست از ما ، هست بَینَ اِصبَعَین
اگر از دیدگاهی روشن به جنگ ها و صلح های ما نگریسته شود . معلوم می گردد که این پدیده های متضاد هیچکدام از ما نیست بلکه از لطف و قهرِ الهی ناشی شده است . [ اِصبَعَین = شرح بیت 2777 دفتر سوم ]
منظور بیت : اگر با دیدۀ باطنی به تضادِ حاکم بر طبیعت نگاه کنی همه را از جانبِ حق خواهی یافت . و اگر با دیدۀ ظاهری بنگری مخلوقات را منشأ اصلی حرکات و سکنات خواهی دانست .
جنگِ طبعی ، جنگِ فعلی ، جنگِ قَول / در میانِ جزوها ، حربی ست هَول
جنگ میان طبایعِ متضاد و جنگِ افعال و اقوالِ متعارض در میانِ اجزای این جهان جنگی هولناک است . ( هَول = ترس ، در اینجا یعنی هولناک ) [ مولانا در این بیت و ابیات بعدی به حاکمیّتِ اضلِ تضاد بر جهان می پردازد . او می گوید تضاد میان پدیده های جهان مسئله ای تصادفی نیست بلکه به عنوان یک اصلِ مسلّم است . بنابراین دوام و قوامِ جهان مبتنی بر اصلِ تضاد است . چنانکه هم ، طبعِ پدیده ها و عناصر طبیعی متضاد است و هم طبعِ انسان ها . همینطور گفتار و رفتار آنها متضاد است . ]
این جهان زین جنگ قایم می بُوَد / در عناصِر در نِگر تا حل شود
این جهان به واسطۀ همین جنگ پابرجاست . پس نظامِ جهان به سبب حاکمیّت اصلِ تضاد برقرار است . اگر نسبت به این مسئله تردید داری به عنوان نمونه به عناصر اربعه نگاه کن تا مشکلت حل شود .
چار عنصر ، چار اُستونِ قوی ست / که بدیشان سقفِ دنیا مُستوی ست
عناصر اربعه مانند چهار ستون نیرومند است که سقفِ جهان بر آن استوار شده است . ( مُستوی = برابر ، یکسان ، در اینجا استوار و استقرار یافته ) [ عناصر اربعه در نزدِ قدما عبارت بود از چهار عنصر اصلی که مدار وجود کائنات و جهان مادّی بر آن قرار دارد و عبارتند از آتش ، آب ، باد و خاک . جهان موجودات از این چهار عنصر اصلی تشکیل شده است و طبع این عناصر نیز با یکدیگر تضاد دارند . ]
هر سُتونی اِشکنندۀ آن دِگر / اُستنِ آب اِشکنندۀ آن شَرَر
هر یک از این چهار ستون ، ستون های دیگر را می شکند . یعنی طبع هر یک از این عناصر با طبع دیگر عنصر ، تعارض دارد . برای مثال ، ستونِ آب ، ستون آتش را می شکند . یعنی عنصر آب ، عنصر آتش را محو می کند .
پس بنای خلق بر اضداد بود / لاجَرَم ما جنگییم از ضُرّ و سود
پس نتیجه می گیریم که بنیادِ خلقت بر اضداد استوار است و ناچار ما نیز به سبب سود و زیان با یکدیگر در تضاد و تنازع به سر می بریم . [ ضُرّ = زیان ]
هست احوالم خِلافِ همدگر / هر یکی با هم مخالف در اثر
احوالِ درونی من نیز مختلف است . چنانکه آثارِ این احوال با هم اختلاف دارند . [ اصل تضاد نه تنها بر عناصر و پدیده های جهان حاکم است بلکه بر فعالیت های روانی انسان نیز سیطره دارد . چنانکه مثلاََ حالت شادی و غم ، امن و خوف ، فقر و غَنا مغایرِ یکدیگرند و هر کدام آثار و تبعاتی به همراه دارد . حکیم سبزواری می گوید نه تنها در امورِ حسّی تضاد برقرار است بلکه در امور روانی و نفسانی نیز تضاد وجود دارد ( شرح اسرار ، ص 413 ) ]
چونکه هر دَم راهِ خود را می زنم / با دگر کس سازگاری چون کنم ؟
وقتی من در هر لحظه با خود می ستیزم . چگونه می توانم با دیگری در صلح و آشتی باشم .
موجِ لشگرهایِ احوالم ببین / هر یکی با دیگری در جنگ و کین
به موجِ سپاهیان حالتِ درونی ام بنگر که هر یک با دیگری در جنگ و ستیز است .
می نِگر در خود چنین جنگِ گِران / پس چه مشغولی به جنگِ دیگران ؟
به چنین جنگِ سنگینی که در درونِ تو برپا شده است توجه کن . چرا به جنگ با دیگران مشغول شده ای ؟ [ تو در خود گرفتار احوالِ مختلفی ، درون تو عرصۀ پیکار روانی است . گاه بر این حالی و گاه بر آن حال . هیچگونه ثباتِ روحی نداری . تو با این اوصاف چگونه می توانی بر جنگ ها و چالش های خود با دیگران فایق آیی . پس ابتدا جنگ درونی خود را فرو نشان و آنگاه به فرو نشاندن آتش جنگ های بیرونی مبادرت کن . شارحی گفته : ابتدا نَفسِ خود را اصلاح کن و سپس به اصلاح دیگران پرداز ( المنهج القوی ، ج 6 ، ص 14 ) ]
یا مگر زین جنگ ، حقّت واخَرَد / در جهانِ صلحِ یک رَنگت بَرَد
شاید حضرت حق تو را از این جنگ نجات دهد و به جهان صلح و یکرنگی ببرد . یعنی تو خود منفرداََ نمی توانی بر تضادهای درونی و روانی ات غالب آیی مگر به مدد حضرت حق . [ ای سالکِ حقیقت تنها با عنایات ربّانی می توانی خود را از چرخۀ اضداد برهانی . ]
آن جهان جز باقی و آباد نیست / ز آنکه آن ترکیب از اضداد نیست
آن جهان ، جهانِ بقا و عمران است . زیرا بافتِ آن از اضداد تشکیل نشده است . [ برای همین یکی از اسماء قرآنی بهشت ، دارُالسَّلام است . در آن جهان اثری از اضداد نیست چرا که اضداد موجبِ نابودی و تلاشی یکدیگر می شوند . در حالیکه بهشت سرایِ بقا و جاودانگی است . ]
این تَفانی از ضِد آید ضِد را / چون نباشد ضِد نَبوَد جز بقا
فانی کردن های متقابل از اضداد ناشی می شود . پس هرگاه ضدّی در میان نباشد . چیزی جز بقا و جاودانگی وجود نخواهد داشت . ( تَفانی = یکدیگر را نابود کردن ) [ جهان آخرت از عناصر اینجهانی تشکیل نیافته است و انهار و اشجار بهشت از جنسِ دنیوی نیست و اِلّا در معرضِ فساد و تباهی قرار خواهد گرفت و این با خلود نعیم آن جهان سازگاری ندارد . ]
نفیِ ضِد کرد از بهشت آن بی نظیر / که نباشد شمس و ، ضدش زمهریر
خداوند بی همتا وجودِ اضداد را در بهشت نفی کرده و فرموده است : در بهشت نه از خورشید خبری هست و نه از سرمای سخت . [ در قسمتی از آیه 13 سورۀ دهر (انسان) آمده است « … نبینند در بهشت خورشیدی و نه سرمایِ سوزانی » ]
هست بی رنگی اصولِ رنگ ها / صلح ها باشد اصولِ جنگ ها
اصلِ همۀ رنگ ها بیرنگی است . صلح ه نیز اساسِ همۀ جنگ هاست . [ مراد از «بیرنگی» ، عالَمِ وحدت و مراد از «رنگ ها» ، عالَمِ کثرت است . یعنی حقیقت ، فی حدّ الذّات ، بیرنگ و بی تعیّن است و چون از طریق موجودات و انسانها منعکس می شود کثیر و متعدّد می نماید . مراد از «صلح ها» نیز عالَم وحدت است . ]
آن جهان است اصلِ این پُر غم وِثاق / وصل باشد اصلِ هر هَجر و فِراق
اساسِ ماتمکدۀ دنیا فراق از آن جهان است . اصلِ هر هجران و فراقی نیز وصل است . [ این دنیا که آکنده از غم و غصّه است از جهان برین متفرّع شده است . همینطور پیش از آنکه انسان بدین دنیا هبوط کند و از اصلِ خود دور افتد به جهان وحدت متّصل بوده است . ]
این مخالف از چه ایم ای خواجه ما ؟ / و از چه زاید وحدت این اعداد را ؟
ای آقا چرا ما مخالفِ یکدیگریم ؟ چرا از وحدت ، اینهمه تعدّد (کثرت) پدید آمده است .
ز آنکه ما فرعیم و چار اضداد اصل / خُوی خود در فرع کرد ایجاد اصل
به جهت آنکه ما فرع هستیم و عناصرِ اربعه اصل . اصل ، خوی و خاصیّت خود را در فرع پدید آورده است . [ سبب ستیز و تضادی که انسان با خود و با دیگری دارد اینست که جهان طبیعت بر عناصر متضاد پی افکنده شده است . و چون ما جزیی از طبیعت محسوب می شویم بدیهی است که اصلِ تضاد بر ما حکم می راند . البته حاکمیتِ اصلِ تضاد بر جنبۀ طبیعی انسان جاری است نه بر جنبۀ ماوراء الطبیعی او . ]
گوهرِ جان چون وَرایِ فصل هاست / خُویِ او اینست ، خُویِ کِبریاست
جوهر روح قدسی چون در ماورای عناصر مادّی و طبیعی قرار دارد . از آن عناصر خُو نمی پذیرد و مایه نمی گیرد . بلکه از اخلاق و صفات الهی سرچشمه می گیرد . [ انقروی مراد از «فصل ها» را عناصر اربعه می داند ( شرح کبیر انقروی ، ج 14 ، ص 21 ) . ]
منظور بیت : اسیران نَفس و هوی دچار تفرقه و اختلاف اند . لیکن عارفان روشن بین چون متخلّق به اخلاق الله هستند از تفرقه و جنگ هفتاد و دو ملت فارغ اند .
جنگ ها بین کآن اصولِ صلح هاست / چون نَبی که جنگِ او بهرِ خداست
تعدادی از جنگ ها را ببین که اساسِ صلح هاست . مانند پیامبر الهی که در راهِ خدا می جنگید . یعنی برای از میان رفتن جنگ و تفرقه می جنگید . [ هر جنگی مذموم نیست چنانکه حضرت ختمی مرتبت (ص) نیز جنگید امّا جنگ او از روی هوای نَفس و کشور گشایی نبود بلکه او به خاطرِ اصلاحِ نفوس و فلاح و رستگاری انسان ها جنگ کرد . ]
غالب است و چیر در هر دو جهان / شرحِ این غالب نگنجد در دهان
پیامبر الهی در هر دو جهان (دنیا و آخرت) چیره و غالب است . مسلماََ شرح اوصافِ چنین شخص غالبی در بیان نمی گنجد .
آبِ جیحون را اگر نتوان کشید / هم ز قدرِ تشنگی نتوان بُرید
برای مثال ، اگر همۀ آب رودِ جیحون را نتوان کشید . اما به اندازۀ رفعِ تشنگی نمی توان از آن صرف نظر کرد .
گر شدی عطشانِ بحرِ معنوی / فُرجه یی کُن در جزیرۀ مثنوی
هر گاه تشنۀ معارف معنوی شدی در جزیرۀ مثنوی به گشت و گذار بپرداز . ( فُرجه = تفرّج ، سیر و گردش ) [ در این بیت «مثنوی معنوی» به جزیره و معارف ربّانی به دریا تشبیه شده است . یعنی مثنوی معنوی در علوم و معارف ربّانی احاطه شده است ( شرح کبیر انقروی ، ج 14 ، ص 33 ) ]
فُرجه کُن چندانکه اندر هر نَفَس / مثنوی را معنوی بینیّ و بس
چنان به گشت و گذار بپرداز که در هرلحظه مثنوی را دریای معنوی ببینی و لاغیر .
باد ، کَه را ز آبِ جُو چون وا کند / آبِ یکرنگیِ خود پیدا کند
وقتی که باد ، کاه را از روی آب کنار زند . آب یکرنگی خود را آشکار کند . [ در این بیت «کاه» کنایه از الفاظ و عبارات مثنوی و «باد» کنایه از عقل حقیقت بیت است . ]
منظور بیت : هرگاه طالب حقیقت با عقلِ حق بین خود الفاظ و عبارات را واپس زند . یعنی در مطالعۀ مثنوی و سایر کُتُبِ ربّانی اسیر لفظ و قیل و قال نشود . حقیقتِ بی رنگ و تعیّن را مستقیماََ شهود کند .
شاخه هایِ تازۀ مرجان ببین / میوه هایِ رُسته ز آبِ جان ببین
تو شاخه های تر و تازۀ مرجان را تماشا کن . میوه هایی را ببین که از آبِ جان روییده است . [ مراد از «شاخه های تازۀ مرجان» آثار و نشانه های اسرار و معارف حقّانی است ( قول خواجه ایوب ) ]
چون ز حرف و صوت و دَم یکتا شود / آن همه بگذارد و دریا شود
وقتی که مثنوی معنوی از حرف و صدا و نَفَس منزّه شود . همۀ آنها را کنار می گذارد و به دریا مبدّل می شود . [ وقتی مثنوی را از حجاب الفاظ و عبارات رها کنی به دریای معانی مبدّل شود . پس ای طالب جقیقت در بند قیل و قال مباش . ]
حرف گُو و حرف نوش و حرف ها / هر سه جان گردند اندر انتها
در آن صورت گوینده و شنونده و سخن ، هر سه در نهایت به جان مبدّل شوند . ( حرف نوش = حرف گوش کن ، حرف شنو ) [ قیل و قال و شکل و صورت ، حجاب چهرۀ حقیقت است . وقتی این کثرات و تعیّنات محو شود حقیقت واحد ظهور می کند . ]
نان دهنده و نان ستان و نانِ پاک / ساده گردند از صُوَر ، گردند خاک
چنانکه هم دهندۀ نان سرانجام هیأت ظاهر خود را رها می کند و به خاک تبدیل می شود و هم گیرندۀ نان و هم خودِ نان .
لیک معنیشان بُوَد در سه مقام / در مراتب ، هم مُمیِّز ، هم مُدام
لیکن معنی و حقیقتِ آن سه ( نان دهنده و نان گیرنده و نان ) در سه مرتبه ، بطور مشخص و متمایز برای همیشه باقی می ماند . ( مُمَیِّز = تمایز یافته ، جدا شده ) [ حکیم سبزواری در شرح مصراع اوّل می گوید : ماهیّت و مفهومِ آنها در نشئۀ جسمانی دارای مراتب است و در نشئۀ روحانی ، واحد است ( شرح اسرار ، ص 414 ) ]
خاک شد صورت ، ولی معنی نشد / هر که گوید : شد ، تو گویَش : نی ، نشد
صورتِ هیأتِ ظاهر به خاک مبدّل می شود . ولی معنی و حقیقتِ آن چیز خاک نمی شود . هر کس بگوید : آن موجود تماماََ به خاک مبدّل می شود . تو بگو نخیر . خاک نمی شود . بلکه فقط ظاهر موجود خاک می شود ولی معنای آن باقی می ماند .
در جهانِ روح ، هر سه منتظر / گَه ز صورت هارب و ، گَه مستقر
هر سه در جهان روح منتظرند . گاه از هیأت ظاهر می گریزند و گاه در هیأت ظاهر قرار می گیرند . یعنی نان دهنده و نان گیرنده و نان منتظر امرِ پروردگارند .
منظور بیت : هر موجودی قبل از خلقت به صورت ماهیّت و یا صورت مجرّد در علم پروردگار موجود است وقتی خداوند اراده فرماید جمعی از آنها از حالت تجرید خارج می شوند و لباس تکوین می پوشند و واردِ چرخۀ عالَم می شوند و جمعی نیز همچنان در حالت تجرید می مانند تا خداوند چه دستور دهد .
امر آید در صُوَر رَو ، در رَوَد / باز هم ز اَمرش مُجَرَّد می شود
مثلاََ فرمان الهی به موجودات مجرّد می رسد که به قالب های محسوس درآیید . آنها بیدرنگ به قوالب محسوس درمی آیند و دوباره فرمان الهی می رسد که از قوالب محسوس بدر آیید و مجرّد شوید . [ چه انسان و چه حیوان و چه نبات و چه جماد قبل از ظهور در عالَمِ کون و فساد به صورت مجرّد در علمِ پروردگار قرار دارند . و چون خداوند به آنها فرمان می دهد که در قالب های جسمانی ظهور کنند بلافاصله ظاهر می شوند و دوباره امر می شود که از قوالب محسوس خارج شوید و به صورت مجرّد درآیید . ]
پس لَهُ الخَلق و لَهُ الاَمرَش / خلق ، صورت ، امر ، جان ، راکب بر آن
پس معنی آیه لَهُ الخَلقُ وَ الاَمر را بدان . خلق ، صورت ظاهر و اَمر ، جان است که سوار بر عالَمِ خلق است . یعنی بر آن مسلّط و حاکم است . [ توضیح در مورد عالم خلق و عالم امر در شرح بیت 1103 دفتر دوم آمده است . ]
منظور بیت : وقتی ملکوتِ کُلّ اشیاء در دست حضرت حق باشد هر شیء از عالَمِ معنا با اَمرِ حق به عالمِ صورت می آید و مجدّداََ به امرِ حق از عالمِ صورت به عالمِ معنا رجوع می کند .
راکب و مرکوب در فرمانِ شاه / جسم بر درگاه و جان در بارگاه
سوار و مرکوب هر دو تحتِ فرمان شاه هستند . جسم در آستان و درگاه است و جان در بارگاه . [ مراد از «راکب» ، روح و مراد از «مرکوب» ، جسم است . ]
منظور بیت : عالم روح و جسم تحت فرمانِ الهی هستند . منتهی قُربِ روح به حضرت حق بیشتر از جسم است .
چونکه خواهد کآب آید در سَبو / شاه گوید جَیشِ جان را اِرکبُوا
وقتی شاهِ عالَمِ وجود اراده فرماید که آبِ روح در سبویِ جسم درآید . به سپاهِ روح فرمان دهد که سوار شوید یعنی بر مرکوبِ ابدان و اجسام سوار شوید و به سویِ عالم محسوسات حرکت کنید . [ اِرکبُوا = سوار شوید ]
باز ، جان ها را چو خوانَد در عُلُو / بانگ آید از نقیبان که اِنزِلُوا
باز وقتی که حضرت شاهِ وجود آن جانها را به سویِ جهان برین فراخوان خواند . فرشتگان بانگ زدند که فرود آیید . یعنی ای ارواح از مرکوبِ اجسام و ابدان پایین بیایید و مجرّد شوید . [ اِنزلُوا = فرود آیید ، پایین بیایید / نَقیب = پیشوا ، سرپرست . مراد از «نقیبان» ، حضرت عزرائیل و فرشتگان دستیار اویند که مأمور قبض روح هستند . ]
بعد از این باریک خواهد شد سَخُن / کم کُن آتش ، هیزمش افزون مکن
زین پس ، سخن ، دقیق و حسّاس خواهد شد . پس آتش را کم کن و هیزمِ آن را زیاد مکن . [ دقایق عرفانی را در همه جا نمی توان بسط داد زیرا بسیاری از مستمعان در حدّی نیستند که آن معانی فخیم و دقیق را تحمّل کنند . ذکر این دقایق مانندِ بازی با آتش است . پس صلاح اینست که آتش کلام را تیزتر نکنیم . ]
تا نجوشد دیگ هایِ خُرد زود / دیگِ ادراکات خُرد است و فُرود
تا مبادا دیگ های کوچک به جوش آیند . معمولاََ دیگِ درک و فهمِ عامّۀ مردم کوچک و حقیر است .
پاک سُبحانی که سیبستان کند / در غَمامِ حرفشان پنهان کند
پاک و منزّه است خداوندِ سبحانی که باغستانی از سیب پدید می آورد و سپس سیب های معانی را در پوششی از برگ ها و شاخه ها پنهان می کند . [ سیبستان = سیب زار ، باغ سیب ، در اینجا مراد مثنوی معنوی است ( شرح اسرار ، ص 414 ) / غَمام = لفظاََ به معنی ابر است ولی در اینجا استعارتاََ به معنی حجاب و پوشش است زیرا ابر خاصیّت پوشانندگی و احتجاب دارد / حرف = در اینجا استعارتاََ به معنی برگ و شاخه است ]
منظور بیت : حضرت حق میوه ها و ثمرات حقایق و اسرار را در پرده ای از کلمات و حروف می پوشاند تا نااهلان به معانی آن راه نیابند .
زین غَمامِ بانگ و حرف و گفت و گوی / پرده یی ، کز سیب نآید غیرِ بوی
خداوند با پوششی از صوت و حرف و گفتگو پرده ای بر باغِ معانی می کشد تا از آن باغ چیزی جز رایحه و بویی به مشامِ آدمی نرسد .
باری ، افزون کَش تو این بو را به هوش / تا سویِ اصلت بَرَد بگرفته گوش
به هر حال ای طالب تا می توانی این بو را به کمکِ عقل و هوشت بیشتر استشمام کن . تا آن بو گوشِ تو را بگیرد و به سویِ اصلت ببرد . [ این بیت خطاب به طالبان مبتدی است . آنانی که خود به باغستان اسرار در نیامده اند و از راهِ دور بوی آن را می شنوند . امید است که طالب مبتدی از طریق آثار و اوصاف حقیقت روزی بدان واصل شود . ]
بو نگه دار و بپرهیز از زُکام / تن بپوش از باد و بُودِ سردِ عام
بو را حفظ کن . یعنی بر استشمام بوی حقیقت پایداری و استمرار داشته باش . و از بیماری زُکام حَذَر کن و تنت را از هویّت سردِ عوام النّاس بپوشان . [ زُکام = شرح بیت 3232 دفتر دوم / باد و بود = در تعبیرات مولانا به معنی غرور و خودبینی و داشتن هویّت کاذب و خود پرستانه / عوام = مراد کسانی است که از هر گونه ذوقِ معنوی بیگانه اند ]
منظور بیت : بوی باغستان حقیقت را بشنو تا از بیماری های اخلاقی و نفسانی دور باشی و از هویّتِ کاذب و کرّ و فَرِّ عوام النّاس دوری کن .
تا نینداید مَشامت را ز اَثَر / ای هواشان از زمستان سردتر
تا مصاحبت و مجالست با آنان مشامِ دلت را اندوده نکند و از کار نیندازد . بدان که حال و هوای روحی و شخصیتی آنان از گرمای حقیقت بهره ای ندارد و حتی از زمستان هم سردتر است و این سرما تو را دچار بیماری های نفسانی می کند . [ نینداید = اندوده نکند ، از مصدر انداییدن به معنی کاهگل کردن پشت بام و دیوار ، گل مالیدن ، در اینجا مجازاََ به معنی حجاب دل است . ]
چون جمادند و فَسرده و تن شِگرف / می جهد انفاسشان از تلِّ برف
آنان مانندِ جماد منجمد شده اند ولی در عوض جسمی ستبر دارند . یعنی این قوم روحشان عاری از معنویت است و تا توانسته اند به پروار بدن و تعیّشِ دنیوی سرگرم شده اند و نَفَس هایشان از تودۀ برفی وجودشان بیرون می آید . یعنی چون آنان روحی سرد و منجمد دارند کلام و نَفَسشان نیز سرد و بی روح است . [ از مجالست و مصاحبت با این آدمک های برفی حَذَر کن . ]
چون زمین زین برف در پوشد کفن / تیغِ خورشیدِ حُسام الدین بزن
هر گاه این برف مانند کفن زمین را پوشانید . یعنی وقتی دیدی که زمینِ روحت از سردی و انجمادِ روحی آنان تأثیر پذیرفت . شمشیر خورشیدِ حُسام الدین را بر آن بزن . یعنی معانی و اسرار مثنوی معنوی را بخوان تا از گرمای این خورشید روحِ منجمد و بارِدت گرم و چالاک شود . [ مراد از «زمین» وجود سالک و طالب حقیقت است . و مراد از «برف» ، برودت و سرمای روحی اهلِ نَفس و هوی است . و مراد از «تیغ خورشید حُسام الدین» ، معارف مثنوی معنوی است ( شرح کبیر انقروی ، ج 14 ، ص 40 ) ]
هین برآر از شرق ، سَیف الله را / گرم کن ز آن شرق ، این درگاه را
هان ، شمشیرِ خداوند را از مشرق بیرون آور . و این درگاه را با آن خورشید ، گرمی بخش . [ نکات دقیق و باریکِ ربّانی را که همچون تیغِ پولاد ، تیز و رخشان است از کتاب نورانی مثنوی معنوی بیرون آور و به درگاهِ وجود سالکان نور و گرمی ببخش ( مقتبس از شرح کبیر انقروی ، ج 14 ، ص 41 ) / شرق = در مصراع اوّل به معنی مشرق است و در مصراع دوم به معنی خورشید ]
برف را خَنجر زند آن آفتاب / سیل ها ریزد ز کُه ها بر تُراب
آن خورشید به روی برف خنجر می زند و از کوهساران ، سیل هایی به روی زمین روان می کند . [ خورشید دقایق و معارف مثنوی معنوی بر روح های منجمد و پژمرده می تابد و انجمادِ آنها را به سَیَلان و پویایی مبدّل می کند . «سیل» در اینجا دلالت بر انفعال روحی دارد که جاری شدن اشک نشان آن است / «کوه» کنایه از قلب های قسی و روح های متکبّر است / «تراب» به معنی خاک است و مراد از آن وجود سالک است . ]
ز آنکه لاشرقی و لاغربی است او / با مُنَجِّم روز و شب حربی است او
زیرا آن خورشید معنوی نه به شرق تعلّق دارد و نه به غرب . و در تمام طول روز و شب با «اخترنگار» در جنگ است . [ مُنَجِّم = در اینجا کسی است که ستارگان را از جهت تأثیر بر سرنوشتِ زمینیان مورد مطالعه قرار می دهد و کارش فقط صدور احکام نجومی است نه مطالعه علمی در ستاره شناسی . از اینرو در اینجا جنبۀ منفی دارد و کنایه است از عالِمانِ ظاهری که خورشید حقیقت را نادیده می گیرند و خود را به قیل و قال مشغول می دارند . ]
که چرا جز من نُجومِ بی هُدی / قبله کردی از لئیمی و عَمی ؟
آن خورشیدِ معنوی به منجّم (عالِم ظاهری) گوید ، چرا به سببِ فرومایگی و کوردلی ، ستارگان فاقد هدایت را قبله و پیشوای خود کردی ؟ یعنی چرا به اسباب و وسایطی متوسّل شدی که خود خاصیّت هدایتگری ندارند . مثلاََ عمرِ عزیزت را به قیل و قال ضایع کردی . [ هُدی = هدایت / عَمی = کوری ]
ناخوشت آید مَقالِ آن امین / در نُبی که لااُحِبُّ الآفِلین
تا بدانجا که سخنِ آن پیامبر درستکار (ابراهیم خلیل) را که در قرآن کریم گفت : « من معبودان اُفول کننده را دوست نمی دارم » در نظرت ناپسند آمده است . [ اشاره است به آیه 76 تا 79 سورۀ انعام « آنگاه که شبِ تاریک همه جا را فرا گرفت ، ستاره ای بدرخشید . ابراهیم گفت : اینست پروردگارِ من ، و چون آن ستاره فرو شد ، گفت : من فروشوندگان را دوست ندارم . و آنگاه ماهی تابان دید ، گفت : اینست پروردگار من ، و چون آن ماه فرو شد . گفت : اگر خداوند مرا هدایت نکند هر آینه از گمراهان شوم . و آنگاه که آفتاب را تابان دید گفت : این است پروردگار من ، این بزرگتر است . و چون فرو شد گفت : من بیزارم از هر آنچه شما شریک و انبازِ خدا می دانید . همانا من روی بگردانم به سویِ کسی که آسمان و زمین را بیافرید در حالی که بر آیین او راست رونده ام و نیستم از مشرکان » ]
منظور بیت : حضرت ابراهیم (ع) گفت : من اُفول کنندگان را دوست نمی دارم در حالی که تو به این معبودهای آفل توجه می کنی . از قیل و قال و اموری که هویّت خودپرستانه می سازد دست بدار .
از قُزَح در پیشِ مَه بستی کمر / ز آن همی رنجی ز وَانشَقَّ القَمَر
بواسطۀ وسوسۀ شیطان در مقابل ماه کمر خدمت و اطاعت بسته ای و لذا از انشقاقِ قمر ( = پاره شدن ما ) رنجیده خاطر شده ای . [ قُزَح = یکی از نامهای شیطان است ( آنندراج ، ج 4 ، ص 3242 ) نیکلسون به نقل از دایرة المعارف اسلام ، قُزَح را از خدایان فلکی کهن عرب دانسته ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر ششم ، ص 2000 ) اما در اینجا منظور مولانا از «قُزَح» شیطان است / وَانشَقُّ القمر = اشاره است به معجزۀ شق القمر که مستند است به نخستین آیه سورۀ قمر . در بارۀ تاریخ وقوع این معجزه تا این حد اتّفاق است که قبل از هجرت نبی اکرم (ص) به مدینه بوده است . امّا در اینکه در کدام سال وقوع یافته اختلاف دیده می شود . برخی آن را در آغاز بعثت و بعضی در اواخر دوران مکه می دانند ( مجمع البیان ، ج 9 ، ص 185 ) ]
منظور بیت : ای آنکه به قیل و قال مشغولی و حقیقت را رویت نمی کنی . تو دجار وساوس شیطانی هستی زیرا به جای پرستش حق متوجه مظاهر حق شده ای .
مُنکِری این را که شَمسُ کُوَّرَت / شمس ، پیشِ توست اعلی مرتبت
ای منجّم (عالِمِ ظاهری) تو تیره شدن خورشید را (در آستانۀ روز قیامت) انکار می کنی . زیرا خورشید به نظر تو در عالی ترین مرتبه قرار دارد . در آیه نخست سورۀ تکویر آمده است « آنگاه که خورشید در هم پیچیده شود » ]
منظور بیت : ای که مفتونِ هستی مجازی خودت هستی بدان که هستی مجازی و موهوم ناپایدار است .
از ستاره دیده تصریفِ هوا / ناخوشت آید اِذَالنَّجمُ هوی
ای منجّم چون تغییر اوضاع جوّی را از طریق ستارگان تشخیص می دهی . لذا از سقوط و تیرگی ستارگان دل آزرده ای . ( تصریفِ هوا = تغییر اوضاعِ جوّی ) [ در مصراع دوم از آیه نخست سورۀ نجم اقتباس شده است « سوگند به ستاره آن دَم که فرود آید » ]
خود مؤثرتر نباشد مَه زِ نان / ای بسا نان که بِبُرَّد عِرقِ جان
برای مثال ، ماه از نان مؤثرتر نیست . چه بسا که نان ، رگِ حیات را قطع کند . [ تأثیر هر پدیده ای را خداوند معیّن و مقدّر می کند . پس خواص و تأثیراتِ پدیده ها از خودشان نیست بلکه از طرفِ حضرت حق است . مثلاََ نان که جانبخش است به اقتضای مشیّت الهی ، جان ستان می شود . همینطور تأثیر کواکب بر زندگی زمینیان موکول به مشیّت حضرت حق است . و اِلّا ستارگان بالاستقلال نمی توانند تأثیری روی انسان بگذارند .]
خود مؤثرتر نباشد زُهره ز آب / ای بسا آبا که کرد او تن خراب
ستارۀ زُهره (ناهید) نیز بیشتر از آب تأثیر ندارد . چه بسا آبی که موجبِ تباهی بدن شود . ( زُهره = شرح بیت 752 دفتر اوّل ) [ با اینکه آب مایۀ حیات موجودات است . ولی گاه موجبِ هلاکِ آنها شود . از قبیل جاری شدن سیل ، غرق شدن در آب و … ]
مولانا با اینکه تأثیر کواکب را بر حیاتِ زمینیان قبول دارد ولی تأثیرات آنها را مطلق نمی شمرد .
مِهرِ آن در جانِ توست و پندِ دوست / می زند بر گوشِ تو بیرونِ پوست
ولی آن منجّم محبِّ آن یعنی محبِّ آن ماه و ستاره و خورشید در قلبت جای گرفته است . بدین جهت نصایحِ دوست در گوشِ جانِ تو اثر نمی گذارد . [ مراد از «دوست» ، حضرت حق یا انبیاء و اولیاء و مصلحان است . مصراع دوم می گوید : نصایح خیرخواهانه فقط بر گوشِ ظاهری ات اثر می گذارد ولی بر گوشِ باطنت مؤثر نمی افتد . یعنی هر چند کلمات و نصایح را ظاهراََ می شنوی . ولی چون بدان اعتقاد و ایمانی نداری پس آن نصایح در تو هیچ تأثیری نمی گذارد . ]
پندِ ما در تو نگیرد ای فلان / پندِ تو در ما نگیرد هم ، بدان
ای فلانی نصیحتِ ما در تو اثر نمی گذارد . البته بدان که نصیحت تو نیز در ما اثر نمی گذارد .
جز مگر مِفتاحِ خاص آید ز دوست / که مَقالیدُالسَّموات آنِ اوست
مگر آنکه کلیدی خاص از بارگاه حضرت دوست بیاید . زیرا کلیدهای آسمانها و زمین از آنِ اوست . [ در آیه 63 سورۀ زُمَر آمده « کلیدهای آسمانها و زمین از آنِ اوست . و آنانکه به آیات خدا کفر ورزند جملگی شان زیانکارند » ]
منظور بیت : ای اهلِ قیل و قال و گرفتار علومِ ظاهری ، نصایح خیرخواهان به طریقِ معمول به گوشِ جانت نمی رود . مگر حضرت حق ، قفلِ گوشِ جانِ تو را با کلیدِ خاصِ جذبۀ خود بگشاید .
این سخن همچون ستاره ست و قمر / لیک بی فرمانِ حق ندهد اَثَر
این سخن یعنی نصایح خیرخواهان مانندِ ستاره و ماه است . یعنی همانطور که کواکب بر زمین و زمینیان تأثیر دارد . البته نصایح ناصحان نیز مؤثر است ولی به شرطِ اِذنِ الهی . پس بدون اذن و مشیّت خداوند نه کواکب تأثیری دارد و نه نصایح .
این ستارۀ بی جهت ، تأثیرِ او / می زند بر گوشهایِ وَحیّ جُو
این ستارۀ بی جهت ، یعنی کلام وحیانی و الهام اولیاء الله از حیث هدایت و تابناکی همچون ستاره ای مافوق امکنه و جهات است . و تنها بر گوش هایی تأثیر می گذارد که جویای وحی و الهام ربّانی باشند . [ «این ستارۀ بی جهت» اشاره دارد به هر کلامی که از منبعِ وحی و الهام الهی سر بر آورد . و مثنوی معنوی یکی از این کواکب رخشان و مصابیح منیر است که طالبان حقیقت را ارشاد می کند . نیکلسون مراد از «ستارۀ بی جهت» را وحی متجلّی در حسام الدین می داند که از طریق او در مثنوی منعکس شده است ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر ششم ، ص 2001 ) م.لانا به کرّات در مثنوی ، ستارۀ معنوی را استعاره از هادیان الهی و مصلحان ربّانی گرفته است . ]
که بیایید از جهت تا بی جِهات / تا ندرّاند شما را گرگِ مات
این ستارۀ معنوی به طالبان حقیقت می گوید : از مرتبۀ جهت به عالَمِ بی جهات بیایید تا گرگِ مرگ شما را پاره نکند . یعنی ای طالب وحی و الهامِ سبحانی از عالَمِ جسم و شهوات به سویِ عالَمِ الهی و معنوی بیا تا طعمۀ گرگِ دلمردگی و پژمردگی نشوی . [ گرگِ مات = یعنی مرگی همچون گرگِ درنده / مات = در اینجا به معنی موت ( = مُردن و مرگ ) است و مراد از این مرگ ، مرگِ جسمانی نیست بلکه مرگِ روحانی است . یعنی غفلت از جهان برین و انغمار در شهوات حیوانی . ]
آنچنانکه لُمعۀ دُرپاشِ اوست / شمسِ دنیا در صفت خُفّاشِ اوست
آن ستارۀ معنوی چنان انوار دُر افشان دارد که خورشیدِ دنیا در مقایسه با آن همچون خفّاش است . یعنی کلامِ وحیانی چنان درخشان است که خورشیدِ محسوس تابِ دیدنِ انوار آن را ندارد و ناچار مانند شب پَره به گوشه ای می خزد .
هفت چرخِ ازرقی در رِقِّ اوست / پیک ماه اندر تب و در دِقِّ اوست
هفت آسمان لاجوردین بندۀ آن ستارۀ معنوی است و پیکِ ماه از عشقِ او دچار تب و ضعف شده است . ( اَزرَق = کبود ، آبی آسمانی / رِقّ = بندگی / دِقّ = شرح بیت 3714 دفتر سوم ) [ مولانا هلالِ ماه را در اینجا استعاره ای از ضعف و لاغری آن گرفته است . گویی می خواهد بگوید : ماه عاشق آن ستارۀ معنوی است زیرا عشّاق بر اثرِ غلبۀ عشق ، زرد و نحیف می شوند . ]
زُهره چنگِ مسئله در وی زده / مشتری با نقدِ جان پیش آمده
ستارۀ زُهره نیازمندِ اوست و ستارۀ مشتری با سرمایۀ جانِ خود پیش آمده است . یعنی با تمامِ وجود خواهانِ آن ستارۀ معنوی است . [ چنگ = در اینجا به معنی پنجۀ دست است . در این صورت مصراع اول بدین معنی است : زُهره دستِ سؤال به سوی آن ستاره دراز کرده است . ]
در هوای دستبُوسِ او زُحَل / لیک خود را می نبیند آن مَحَل
ستارۀ کیوان ، اشتیاق بوسیدن دستِ او را دارد . ولی خود را لایق دستبوسی او نمی داند . [ زُحَل = شرح بیت 174 دفتر دوم ]
دست و پا مرّیخ چندین خَست از او / وآن عُطارِد صد قلم بشکست از او
مرّیخ تا به حال چندین بار دست و پای خود را به خاطر آن ستارۀ معنوی زخمی کرده است . و ستارۀ عُطارِد در نوشتن اسرار و عظمت آن ستارۀ معنوی قلم های بسیاری را شکسته است . [ خَست = زخمی شد / مرّیخ = شرح بیت 753 دفتر اوّل / عُطارِد = سیاره منظومۀ شمسی و نزدیکترین سیارات به خورشید و کوچکترین آنهاست . عطارد را خدای دبیری و کتابت دانسته اند ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 511 ) ]
منظور بیت : با آنکه مرّیخ مظهر قدرت و سطوت است با اینحال در حقایقِ آن ستارۀ معنوی مقهور و مغلوب است و با آنکه عطارد خدای دبیری و نویسندگی است با اینحال نمی تواند شرح اسرار و حقایق آن ستارۀ معنوی را بنویسد .
با منجِّم این همه اَنجُم به جنگ / کای رها کرده تو جان ، بگزیده رنگ
این همه ستاره با منجّم می ستیزند که : جناب منجّم باشی ، ای کسی که جان را رها کرده ای و صورت ها و رنگ ها را برگزیده ای . [ اَنجُم = ستارگان ، جمع نَجم / منجّم = اختر شناس ، اختر نگار ، کسی که اختران و افلاک را بیشتر از جهتِ تأثیرِ آنان در زمین موردِ مطالعه قرار می دهد . و کارِ او تنجیم و صدورِ احکامِ نجومی است . او را نباید با هیئت شناس و کسی که با قواعدِ علمی در بارۀ ستارگان و افلاک و قوانین حاکم بر آن تحقیق می کند اشتباه کرد . ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 757 ) ]
جان ، وی است و ما همه رنگ و رُقوم / کوکبِ هر فکرِ او ، جانِ نجوم
جان ، اوست . یعنی آن ستارۀ معنوی ، جان است و ما جملگی رنگ و نقش و نگاریم . هر پرتوی از اندیشۀ او به منزلۀ جانِ ستارگان است . [ کوکب = در اینجا به معنی پرتو و جلوۀ نورانی است . مولانا از قول ستارگان به آن منجّم می گوید : تو ستارگان محسوس را مبدأ و منشأ هر تأثیری می بینی . ولی آن ستارۀ معنوی را نادیده می انگاری . و این از جهلِ تو ناشی می شود . ]
فکر کو آنجا ؟ همه نور است پاک / بهرِ توست این لفظِ فکر ای فِکرناک
فکر در آنجا کو ؟ یعنی فکر کجا و مرتبۀ ربّانی انسان کامل کجا ؟ به عبارتی دیگر اگر من به جانِ جهان (انسان کامل) اِسنادِ فکر دارم از روی ناچاری است . و آن بدین خاطر است که مطلب را به تو تفهیم کنم . و اِلّا شأنِ او بالاتر از اینست که با قوۀ عقل و فکرت معهود ، موضوعی را کشف کند . زیرا اسرار و حقایق با الهام ربّانی بر او منکشف می شود . پس ای اسیر عالَمِ فکر اگر من در بارۀ انکشافات و اشراقاتِ انسان کامل کلمۀ «فکر» را بکار بردم فقط برای تقریب موضوع به ذهن تو بود و بس .
هر ستاره خانه دارد بر عُلا / هیچ خانه در نگنجد نجمِ ما
هر ستاره ای در بلندی منزل دارد . اما ستارۀ ما در هیچ مرتبه ای نمی گنجد . [ عُلا = بلندی مرتبه / خانه = معادل بیت از اصطلاحات نجومی است . ]
منظور بیت : ستارگان طبیعت هر کدام جایگاهی در آسمان دارند ولی ستارۀ معنوی ، یعنی روحِ انسان کامل در هیچ مکانی نمی گنجد .
جای سوز اندر مکان کی در رود ؟ / نورِ نامحدود را حد کی بُوَد ؟
روحِ مکان سوزِ انسان کامل چگونه ممکن است در مکان بگنجد ؟ نور بیکرانی که در هیچ محدوده ای نمی گنجد چگونه ممکن است که حدّی داشته باشد ؟ [ جای سوز = سوزانندۀ جا و مکان ، کنایه از روح نامتناهی انسان کامل است که حدّ و عدّی ندارد . ]
لیک تمثیلی و تصویری کنند / تا که دریابد ضعیفی عشق مند
ولی روشن بینان ، مقاصد و معانی بلند خود را در قالب تمثیل و تصویر بیان می دارند تا کسی که طالب و عاشق حقیقت است و در عین حال ادراکی ضعیف دارد آن را دریابد .
مِثل نَبوَد ، لیک باشد آن مثال / تا کند عقلِ مُجَعَّد را گسیل
این که اهلِ معرفت برای تفهیم مقصود خود به مثال متوسّل می شوند . باید توجه داشته باشی که این ، فقط مثال است نه مِثل . تا با این مثال عقلِ منجمد به حرکت و پویایی درآید . ( مُجَعَّد = جامد شده ، منجمد شده ) [ برای رعایت قافیه باید «مِثال» را «مِثیل» خواند . ]
عقل ، سَر تیزست لیکن پای سُست / زآنکه دل ویران شده ست و تن درست
درست است که صاحب عقل جزیی و نظری در امور دنیوی و نظری بسی نکته سنج و باریک بین است . ولی در امور اُخروی و باطنی پایی سُست دارد زیرا که دلِ صاحبِ عقلِ جزیی خراب شده است و تنش سالم . ( سَرتیز = تیز مغز ، هوشمند و نکته دان ) [ مراد از «عقل» در اینجا صاحب عقل است و منظور از آن عقل نظری و جزیی است . منظور مصراع دوم اینست : زیرا دل و روح اهلِ دنیا تباه شده است و جسمشان ستبر و پروار . یعنی آنان همچون بهائم فقط به پروار تن و عیش و نوش جسمانی مشغول اند . ]
عقلشان در نقلِ دنیا پیچ پیچ / فکرشان در ترکِ شهوت هیچ هیچ
هر چند عقل دنیا طلبان در امور دنیوی سخت گرفتار است . ولی فکرشان در ترک شهوات دنیوی هیچ در هیچ است و به ترک شهوت هیچ فکری نمی کنند .
صدرشان در وقتِ دعوی همچو شرق / صبرشان در وقتِ تقوی همچو برق
سینۀ آنان به گاهِ ادّعا همچون آفتاب می درخشد ولی صبرشان به گاهِ پرهیزگاری و تقوی مانند جهشِ برق ناپایدار است . [ ادّعایِ دنیا طلبان ، با طمطراق و پُر صیت و صوت است . لیکن صبرشان بر ترکِ شهوات حیوانی سُست و سریع الزوال است . ]
عالِمی اندر هنرها خودنما / همچو عالَم بی وفا وقتِ وفا
اینان در خودنمایی همچون دانشمند جلوه می کنند . اما به هنگام وفای به عهد مانند دنیا بی وفایی نشان می دهند . یعنی با دانستن هنرها و فضل ها با قیافۀ دانشمندان ظاهر می شوند . ولی فاقدِ عمل هستند .
وقتِ خودبینی نگنجد در جهان / در گلو و معده گم گشته چو نان
دارندگان عقل جزیی (عالِمانِ بی عمل) به هنگام خودبینی و انانیّت و یا به تعبیر متداول به هنگام مَنَم مَنَم کردن به قدری خود را بزرگ می بینند که حتی در جهان نمی گنجند .
این همه اوصافشان نیکو شود / بد نماند چونکه نیکوجُو شود
ممکن است که اوصاف صاحبان عقل جزیی نیکو شود به شرط آنکه اینان در طلب خیر و نیکی برآیند . در این صورت اوصاف ناپسند آنان به نیکی گراید و بدی هاشان محو شود . [ در قسمتی از 114 سورۀ هود آمده است « … همانا نیکی ها بدی ها را از بیت ببرد … » ]
گر مَنی گنده بُوَد همچون مَنی / چون به جان پیوست ، یابد روشنی
گر چه خودبینی و انانیّت مانند آبِ منی ، متعفن است . ولی همینکه به جان پیوندد دارای روشنی و صفا می شود . [ مَنی = «مَنی» اول به معنی خودبینی و انانیّت است . و «مَنی» دوم به معنی نطفۀ مرد است . ]
منظور بیت : آب نطفه ، ناپاک و متعفن است ولی همینکه با روح الهی مصاحب می گردد می بالد و به انسانی فکور مبدّل می شود . همینطور کسی که دچار خودبینی است اگر با جانِ الهی دمساز شود خودبینی اش مبدّل به خدابینی شود .
هر جمادی که کند رُو در نبات / از درختِ بختِ او روید حیات
مثلاََ هر شیء جامدی که به عالَمِ نباتی بگراید از درختِ بختِ آن نبات ، دارای حیات می شود . مانند خاک که تبدیل به گُل و ریحان می شود .
هر نباتی کان به جان رُو آورد / خِضروار از چشمۀ حیوان خورد
هر گیاهی که به جان روی آورد مانند خضر از چشمۀ آب حیات می نوشد و زندگانی می یابد . [ وقتی گیاه توسط انسان و یا حیوان خورده شود آن گیاه جزء بدن او می شود و بدین ترتیب از عالَم نباتی به عالَم حیوانی ارتقاء یابد . ]
باز ، جان چون رُو سویِ جانان نهد / رخت را در عُمرِ بی پایان نهد
همینطو وقتی جانِ حیوانی به جانان (حضرت معشوق) توجه کند . رخت و اثاثِ خود را به جاودانگی منتقل کند . یعنی هر انسانی که در مرتبۀ شهوات حیوانی فرومانده چنانچه به سوی حضرت حق روی آورد به خلود و جاودانگی رسد .
دکلمه دیباچه دفتر ششم مثنوی معنوی مولو ی
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات