خبر یافتن عبدالمطلب از گم کردن حلیمه ، محمد را

خبر یافتن عبدالمطلب از گم کردن حلیمه ، محمد را | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

خبر یافتن عبدالمطلب از گم کردن حلیمه ، محمد را| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 983 تا 1032

نام حکایت : حکایت یاری خواستن حلیمه از بتان چون مصطفی (ص) را گم کرد

بخش : 3 از 6 ( خبر یافتن عبدالمطلب از گم کردن حلیمه ، محمد را )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت یاری خواستن حلیمه از بتان چون مصطفی (ص) را گم کرد

حلیمۀ سعدیّه ، دایه مهربان حضرت محمد (ص) ، وقتی که او را از شیر بازگرفت همراهِ خود آورد تا به جدِّ بزرگوارش عبدالمطلّب بسپارد و همینکه قدم به محوطۀ کعبه نهاد . هاتفی غیبی او را موردِ خطاب قرار داد . حلیمه هر چه اطراف را نگریست تا صاحبِ ندا را پیدا کند توفیق نیافت و همچنان در بُهت و حیّرت فرو رفته بود . امّا ندا قطع نمی شد . سرانجام محمد را بر زمین نهاد و به جستجو پرداخت باشد که منشأ ندا را بیابد . این بار نیز موفق نشد . ناچار به سوی محمد بازگشت تا او را در آغوش بگیرد و به سوی خانۀ عبدالمطلّب حرکت کند . امّا با کمالِ تعجب محمد را در آنجا ندید . او واقعاََ گم شده بود . حلیمه سرآسیمه و مضطرب شد و بی اختیار به این سو و آن سو می دوید و …

متن کامل ” حکایت یاری خواستن حلیمه از بتان چون مصطفی (ص) را گم کرد ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات خبر یافتن عبدالمطلب از گم کردن حلیمه ، محمد را

ابیات 983 الی 1032

983) چون خبر یابید جدِّ مصطفی / از حَلیمه وز فغانش برمَلا

984) وز چنان بانگِ بلند و نعره ها / که به میلی می رسید از وی صدا

985) زود عَبدالمطّلِب دانست چیست / دست بر سینه همی زد ، می گریست

986) آمد از غم بر درِ کعبه به سوز / کِای خبیر از سِرِّ شب ، وز رازِ روز

987) خویشتن را من نمی بینم فنی / تا بُوَد همرازِ تو همچو منی

988) خویشتن را من نمی بینم هنر / تا شوم مقبولِ این مسعود دَر

989) یا سَر و سجدۀ مرا قدری بُوَد / یا به اَشکم دولتی خندان شود

990) لیک در سیمایِ آن دُرِّ یتیم / دیده ام آثارِ لطفت ، ای کریم

991) که نمی ماند به ما ، گر چه ز ماست / ما همه مِسّیم و احمد کیمیاست

992) آن عجایب ها که من دیدم بَر او / من ندیدم بر ولیّ و بر عَدو

993) آنکه فضلِ تو در این طفلیش داد / کس نشان ندهد به صد ساله جِهاد

994) چون یقین دیدم عنایت های تو / بر وَی ، او دُرّی ست از دریای تو

995) من هم او را می شفیع آرَم به تو / حالِ او ، ای حال دان با من بگو

996) از درونِ کعبه آمد بانگ ، زود / که هم اکنون رُخ به تو خواهد نمود

997) با دو صد اقبال او محفوظِ ماست / با دو صد طُلبِ مَلَک ، محفوظِ ماست

998) ظاهرش را شهرۀ کیهان کنیم / باطنش را از همه پنهان کنیم

999) زَرِّ کان بود آب و گِل ، ما زرگریم / که گَهَش خلخال و ، گَه خاتَم بُریم

1000) گَه حَمایل هایِ شمشیرش کنیم / گاه بندِ گردنِ شیرش کنیم

1001) گَه تُرَنجِ تخت بر سازیم از او / گاه تاجِ فرقهایِ مُلک جو

1002) عشق ها داریم با این خاک ، ما / ز آنکه افتاده ست در قُعده رضا

1003) گَه چنین شاهی از او پیدا کنیم / گُه هم او را پیشِ شَه شیدا کنیم

1004) صد هزاران عاشق و معشوق از او / در فغان و در نفیر و جُست و جو

1005) کارِ ما اینست ، بر کوریِّ آن / که به کارِ ما ندارد میلِ جان

1006) این فضیلت خاک را ز آن رُو دهیم / که نَواله پیشِ بی برگان نهیم

1007) ز آنکه دارد خاک ، شکلِ اَغبَری / وز درون دارد صفاتِ اَنوری

1008) ظاهرش با باطنش گشته به جنگ / باطنش چون گوهر و ، ظاهر چو سنگ

1009) ظاهرش گوید که : ما اینیم و بس / باطنش گوید : نکو بین پیش و پس

1010) ظاهرش مُنکِر که : باطن هیچ نیست / باطنش گوید که : بنماییم ، بیست

1011) ظاهرش با باطنش در چالِش اند / لاجَرَم زین صبر نصرت می کشند

1012) زین تُرُش رُو خاک ، صورت ها کنیم / خندۀ پنهانش را پیدا کنیم

1013) ز آنکه ظاهر خاک ، اندوه و بُکاست / در درونش صد هزاران خنده هاست

1014) کاشفُ السِّریم و ، کارِ ما همین / کین نهان ها را برآریم از کمین

1015) گر چه دزد از مُنکِری تن می زند / شِحنه ، آن از عَصر پیدا می کند

1016) فضل ها دزدیده اند این خاک ها / تا مُقِرّ آریمشان از ابتلا

1017) بس عجب فرزند ، کو را بوده است / لیک احمد بر همه افزوده است

1018) شد زمین و آسمان خندان و شاد / کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد

1019) می شکافد آسمان از شادیش / خاک چون سوسن شده ز آزادیش

1020) ظاهرت با باطنت ای خاکِ خَوش / چونکه در جنگند و ، اندر کشمکش

1021) هر که با خود بهرِ حق باشد به جنگ / تا شود مَعنیش خصمِ بُو و رنگ

1022) ظلمتش با نورِ او شد در قِتال / آفتابِ جانش را نَبوَد زوال

1023) هر که کوشَد بهرِ ما در امتحان / پشت ، زیرِ پایش آرَد آسمان

1024) ظاهرت از تیرگی ، افغان کُنان / باطنِ تو ، گُلسِتان در گُلسِتان

1025) قاصدِ او چون صوفیانِ رُوتُرُش / تا نیامیزند با هر نُورکُش

1026) عارفانِ رُوتُرُش چون خارپشت / عیش پنهان کرده در خارِ دُرُشت

1027) باغ پنهان ، گِردِ باغ آن خار ، فاش / کِای عَدویِ دزد زین در دُور باش

1028) خارپشتا ، خار ، حارِس کرده ای / سَر چو صوفی در گریبان بُرده ای

1029) تا کسی دو چاردانگِ عیشِ تو / کم شود زین گُلرُخانِ خارجو

1030) طفلِ تو گر چه که کودک خو بُده ست / هر دو عالَم خود طُفیلِ او بُده ست

1031) ما جهانی را بدو زنده کنیم / چرخ را در خدمتش بنده کنیم

1032) گفت عَبدالمطّلِب کین دَم کجاست ؟ / ای عَلیمُ السِّر ، نشان دِه راهِ راست

شرح و تفسیر خبر یافتن عبدالمطلب از گم کردن حلیمه ، محمد را

چون خبر یابید جدِّ مصطفی / از حَلیمه وز فغانش برمَلا


همینکه جدِّ محمّد مصطفی (ص) یعنی عبدالمطّلِب ، از گم شدن محمّد و گریه و شیون حَلیمه در انظار عمومی با خبر شد .

عبدالمطّلِب ، فرزند هاشم بن عبد مناف با کُنیه « ابوالحارث » از بزرگان و مهتران عرب و زعیمِ قریش به دوران جاهلی بود . در یثرب (مدینه) زاده شد و در مکّه پرورش یافت . نام نخستین او « شَیبَه » بود زیرا موهایی سفید داشت . و چون عمویش « مُطّلِب » به یثرب رفت و او را با خود به مکُه آورد مردم پنداشتند که او غلامِ مُطّلِب است از اینرو او را « عبدالمُطّلِب » خواندند و این نام بر او ماند . عبدالمطلب پس از مرگِ پدرش هاشم ، رفادت و سقایت حاجیان را بدست گرفت . او مردی خردمند و با وقار و بس بخشنده بود چنانکه از فرطِ بخشش و سخاوت ، « فیّاض » لقب گرفت و نیز زبانی فصیح و کلامی بلیغ داشت و موردِ علاقۀ همگان بود . او جَدِّ بزرگوار حضرت محمّد (ص) بود و علاقه خاصی بدو داشت . پس از رحلت آمنه ( مادر رسول الله ) عبدالمطلب او را تحتِ سرپرستی خود قرار داد و در آن وقت آن حضرت شش ساله بود . عبدالمطلب در نهم عام الفیل درگذشت و در آن زمان محمّد ، هشت ساله و یا به قولی سیزده ساله بود ( اعلام زرکلی ، ج 4 ، ص 299 ) .

وز چنان بانگِ بلند و نعره ها / که به میلی می رسید از وی صدا


و از آن نعره ها و فریادهای حَلیمه که صدایش از یک میلی به گوش می رسید . [ میل = مسافتی است حدود چهار هزار متر و « میلِ هاشمی » حدودِ پانصد متر است . ]

زود عَبدالمطّلِب دانست چیست / دست بر سینه همی زد ، می گریست


عبدالمطلب فوراََ دریافت که چه حادثه ای رُخ داده است . و او نیز بر سینۀ خود زد و شرع کرد به گریه کردن .

آمد از غم بر درِ کعبه به سوز / کِای خبیر از سِرِّ شب ، وز رازِ روز


عبدالمطّلب از شدّتِ غم و اندوه به درِ کعبه آمد و گفت : ای معبودی که از رازِ شب و روز آگاهی . [ مولانا از اینجا تا پایان حکایت ، عبدالمطّلب ( جَدِّ بزرگوار حضرت نبی اکرم (ص) ) را شخصیتی موحد و پای بند به آیین حنیفِ توحید معرفی می کند . و این چیزی است که با مبانی اعتقادی تشیع در منزّه بودن اصلاب پیامبران از شرک و بت پرستی سازگاری دارد . و جدِّ بزرگوار پیامبر (ص) نیز از بت پرستی بیزار بودند و خداوند واحد و احد را می پرستیدند . ]

خویشتن را من نمی بینم فنی / تا بُوَد همرازِ تو همچو منی


من در خودم هنر و کمالی نمی بینم که لایقِ راز و نیاز با تو باشم .

خویشتن را من نمی بینم هنر / تا شوم مقبولِ این مسعود دَر


من در خود هنری نمی بینم که مقبولِ این درگاهِ پُر سعادت باشم . [ مسعود در = درِ مسعود ]

یا سَر و سجدۀ مرا قدری بُوَد / یا به اَشکم دولتی خندان شود


یا نمی بینم سَر و سجدۀ من ارزش و اعتباری داشته باشد و یا بوسیلۀ اشک هایم ، درِ سعادتی گشوده شود . [ دولتی خندان شود = سعادت و اقبالی روی کند ]

لیک در سیمایِ آن دُرِّ یتیم / دیده ام آثارِ لطفت ، ای کریم


لیکن ای خداوند کریم ، من آثارِ لطفت را در رخسارۀ آن مروارید یگانه و گرانبها ( محمّد ) دیده ام . [ دُرِّ یتیم = مروارید گرانبها ، مروارید یک دانه ، مرواریدی درشت که به تنهایی در درونِ صدف پرورش یابد . ]

که نمی ماند به ما ، گر چه ز ماست / ما همه مِسّیم و احمد کیمیاست


اگر چه محمّد از قوم و قبیلۀ ماست امّا مانندِ ما نیست . زیرا ما همانندِ مِس هستیم و او چون کیمیا .

آن عجایب ها که من دیدم بَر او / من ندیدم بر ولیّ و بر عَدو


من آن احوالِ عجیبی که در او دیده ام تا کنون در هیچ دوست و دشمنی ندیده ام .

آنکه فضلِ تو در این طفلیش داد / کس نشان ندهد به صد ساله جِهاد


آن چیزی که فضل و رحمت تو به محمّد ، در دورۀ کودکی عطا کرد . هیچکس قادر نیست که با صد سال مجاهده ، نشان و اثری از آن بدهد . [ مقامِ معنوی پیامبر(ص) وَهبی است نه کسبی . توضیح وهبی و کسبی در شرح بیت 684 دفتر اوّل ]

چون یقین دیدم عنایت های تو / بر وَی ، او دُرّی ست از دریای تو


چون عنایات و الطاف تو را یقیناََ در وجودِ شریف او دیدم ، متوجه شدم که او مروارید گرانبهایی است از دریای لطف تو .

من هم او را می شفیع آرَم به تو / حالِ او ، ای حال دان با من بگو


من نیز او را شفیع درگاهِ تو می کنم . ای معبودی که به اسرارِ نهان آگاهی ، حقیقتِ حالِ او را برایم بگو .

از درونِ کعبه آمد بانگ ، زود / که هم اکنون رُخ به تو خواهد نمود


در این حال بود که از درونِ کعبه بانگی آمد که هم اکنون او ( محمّد ) چهرۀ خود را به تو نشان خواهد داد .

با دو صد اقبال او محفوظِ ماست / با دو صد طُلبِ مَلَک ، محفوظِ ماست


او همراه با صدها بخت و سعادت از الطافِ ما برخوردار است . و او همراه با صدها فرشته تحتِ حفاظتِ ما قرار دارد . ( طُلب = گروه ، طلب کننده ، گروهی که در یک جا جمع شوند ) [ عدد دو صد علامتِ کثرت است نه عددی معین . ]

ظاهرش را شهرۀ کیهان کنیم / باطنش را از همه پنهان کنیم


ظاهر او ( محمّد ) را در جهان مشهور می کنیم امّا باطن او را از همگان پوشیده می داریم .

زَرِّ کان بود آب و گِل ، ما زرگریم / که گَهَش خلخال و ، گَه خاتَم بُریم


آب و گِل ( انسان ) طلای معدن بود و ما زرگریم که گاه از آن خلخال می سازیم و گاه انگشتری . [ اشاره است به حدیث « مردم همچون کان های سیم و زرند » ( المعجم المفهرس لالفاظ الحدیث النبوی ، ج 4 ، ص 156 ) . خلخال = حلقه ای فلزی که زنان برای زینت به مچ پا می انداختند / خاتم = انگشتری ]

گَه حَمایل هایِ شمشیرش کنیم / گاه بندِ گردنِ شیرش کنیم


گاهی از این طلای کان ، بندِ شمشیر می سازیم و گاهی قَلّادۀ گردنِ شیر درست می کنیم . ( حمایل = جمع حِمالَة به معنی بند شمشیر ، و همچنین پارچۀ ابریشمینِ دوال مانندی به رنگ های مختلف که از طرف شاهان به زیردستان خود اعطا می شد و آن پارچه ها نوعی تعیین درچه و مقام به شمار می آمد و دارندگانِ این نشان ها در روز سلام ، آنرا زیبِ خود می کردند . در تداول پارسیان «حمایل» بصورت مفرد نیز بکار می رود . ) [ یعنی گر چه خمیر مایۀ آغازین انسان ها یکی است امّا از این عنصر اوّلیه ، انسان هایی با مراتبِ مختلفی از درک و شعور و معرفت پدید می آیند . ]

گَه تُرَنجِ تخت بر سازیم از او / گاه تاجِ فرقهایِ مُلک جو


گاهی از این طلا ، گوی های زینتی تختِ شاهان را می سازیم و گاه نیز تاج شاهانِ سلطنت جو را پدید می آوریم . ( تُرَنج تخت = گوی هایی است زرین و سیمین برای زینت تخت شاهان و امیران ، بوته های بزرگی را که بر چهار گوشۀ چادر و جامه های رویین نقش می کنند تُرَنج گویند و همچنین نام میوه ای مشهور از نارنج بزرگتر ) [ منظور اینکه گاهی انسان های با کمال و عالیقدر می پروریم . ]

عشق ها داریم با این خاک ، ما / ز آنکه افتاده ست در قُعده رضا


ما با این انسان فروتن و خاضع عشق ها می ورزیم . زیرا که به مقام «رضا» نایل شده است . (  رضا = شرح بیت 1574 دفتر اوّل / قَعده = به معنی نشستن و در اینجا کنایه از حالتِ جمعیتِ خاطر و تمرکز تام نسبت به حضرت حق است ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 125 ) ) [ منظور از «خاک» در اینجا نسانی است خاضع و خاک سیرت که رضا به قضای حق داده است چه گوار و چه ناگوار . این نوع انسان ها محبوبِ حضرت حق اند . پس هر که خود را به حق تسلیم کند رفعت یابد . ]

گَه چنین شاهی از او پیدا کنیم / گُه هم او را پیشِ شَه شیدا کنیم


گاهی از آب و گِل ، چنین شاهِ با کمالی ( محمّد ) پدید می آوریم و گاهی نیز او را در پیشگاهِ شاه حقیقی واله و شیدا می کنیم . [ این معنی در صورتی است که «او را» در مصراع دوم به «شاهی» در مصراع اوّل بازگردد و اگر «او را» به آب و گِل بازگردد منظور اینست : انسان های مخلوق از آب و گِل را واله و شیدای حضرت محمّد (ص) می کنیم . ]

صد هزاران عاشق و معشوق از او / در فغان و در نفیر و جُست و جو


صدها هزار نفر عاشق و معشوق را از آن خاک می آفرینیم که جملگی در حالِ شیون و ناله و فریاد و جستجو هستند . [ هر یک از آنان بر چیزی عشق می ورزد ، عده ای عشق مجازی دارند و جمعی عشق حقیقی . در هر حال هر کس در طلب معشوق خویش است . اکبرآبادی احتمال داده است که «از او» در مصراع اوّل به شاه حقیقی ( حضرت محمّد (ص)) بازگردد یعنی مریدان و مردان از دردِ عشقِ او در نفیر و فغان اند . ]

کارِ ما اینست ، بر کوریِّ آن / که به کارِ ما ندارد میلِ جان


به کوریِ چشمِ کسی که به کارِ ما اعتقادی ندارد ، اینست کارِ ما . [ ما ( حضرت حق ) از خاکِ تیره و جامد ، هزاران موجود عاشق و معشوق می آفرینیم . کور باد چشمِ شیطان و شیطان صفتانی که به این خلاقیّتِ ما میلی ندارند . چنانکه شیطان از خلقتِ آدم رُو تُرش کرد . ]

این فضیلت خاک را ز آن رُو دهیم / که نَواله پیشِ بی برگان نهیم


ما این خاصیّت و فضیلت را که از خاک ، انسانِ عاشق پدید آید . بدین سبب به خاک می بخشیم که سنّتِ ما چنین است که غذا و آذوقه را به افرادِ بینوا بدهیم . ( نواله = لقمۀ غذا ) [ هر که خود را در مقابلِ حضرت حق ، فقیر محض بداند با لطف و احسانِ او افتخار موجودات و سرورِ کائنات می شود . ]

ز آنکه دارد خاک ، شکلِ اَغبَری / وز درون دارد صفاتِ اَنوری


زیرا که خاک ، صورتی تیره رنگ و سیرتی درخشان دارد . ( اَغبَر = تیره رنگ ، خاکی رنگ ) [ ظاهر خاک تیره و کدر است ، امّا در باطن ، روشن و پُر جلوه است ، زیرا از دلِ خاک گیاهانی رنگارنگ و لطیف می روید . همینطور هر گاه سالک ، فروتن و خاکسار باشد ، از باطنِ او گُلِ معارف و ریحان اعمالِ صالحه می روید . ]

ظاهرش با باطنش گشته به جنگ / باطنش چون گوهر و ، ظاهر چو سنگ


ظاهرِ خاک با باطنِ خاک در ستیز است . زیرا باطنِ خاک مانند گوهر ، لطیف است و ظاهرِ آن مانندِ سنگ ، زبر و خشن . [ مولانا از اینجا به بعد جهان بینی طبیعی و ماوراء طبیعی را با یکدیگر مقایسه می کند . « ظاهر خاگ» کنایه از انسان های مادّی و ظاهرگراست و «باطن خاک» کنایه از انسان های حقیقت بین و ژرف گرا . ]

ظاهرش گوید که : ما اینیم و بس / باطنش گوید : نکو بین پیش و پس


ظاهر خاک با زبان حال می گوید : ما همین ظاهریم و بس . یعنی هویّتی فراتر از این ظاهر نداریم . امّا باطنِ خاک می گوید : جوانب را خوب نگاه کن .

ظاهرش مُنکِر که : باطن هیچ نیست / باطنش گوید که : بنماییم ، بیست


ظاهر خاک هویّتی فراتر از ظاهر خود را قبول ندارد و می گوید : که باطنی در کار نیست . امّا باطنِ خاک می گوید که صبر کن تا هویّتِ باطنی تو را نشان دهم . [ بیست = مخفف بایست ، توقف کن ، صبر داشته باش ]

ظاهرش با باطنش در چالِش اند / لاجَرَم زین صبر نصرت می کشند


ظاهر خاک با باطنِ خاک در جنگ و ستیزند و ناچار به سببِ پایداری در پیکار ، به پیروزی خواهند رسید . ( چالِش = جنگ و جدال ، زد و خورد ، کشمکش ) [ منظور از مصراعِ دوم ممکن است این باشد که جدالِ جنبۀ ظاهری و باطنی انسان و یا جدال انسان های ظاهرگرا و باطن گرا گاه به غلبۀ آن طرف می انجامد و گاه به غلبۀ این طرف ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر چهارم ، ص 43 ) و یا ممکن است منظور این باشد که جدال پایدار آن دو ، حقیقت را آشکار می سازد . ]

زین تُرُش رُو خاک ، صورت ها کنیم / خندۀ پنهانش را پیدا کنیم


از این خاکِ اخم آلود ، جلوه های بسیاری پدیدار می کنیم و خندۀ مستورش را آشکار می سازیم . یعنی با رویشِ گُل و ریحان نشان می دهیم که خاک ، باطنی لطیف دارد .

ز آنکه ظاهر خاک ، اندوه و بُکاست / در درونش صد هزاران خنده هاست


زیرا در ظاهرِ خاک ، غم و گریه است . امّا در درونش صدها هزار خنده نهفته است . [ بُکا = مخفف بکاء به معنی گریه ]

کاشفُ السِّریم و ، کارِ ما همین / کین نهان ها را برآریم از کمین


ما آشکار کنندۀ رازهای نهفته ایم و اصلاََ کارِ ما ین است که اسرارِ نهفته را از نهانخانه اش بیرون بیاوریم . ( کاشف السِّر = آشکار کنندۀ راز ) [ بنابراین ارادۀ تکوینی پروردگار ، پدیده ها را از قوّه به فعلیّت می رساند . ]

گر چه دزد از مُنکِری تن می زند / شِحنه ، آن از عَصر پیدا می کند


برای مثال ، اگر چه سارق نمی خواهد به سرقت خود اعتراف کند . و در بارۀ آن حرفی بزند . امّا پلیس آنقدر او را کتک می زند و شکنجه اش می دهد تا رازِ سرقتش را برملا کند . [ مُنکِری = انکار / تن می زند = زیر بار نمی رود ، به روی خود نمی آورد ، خودداری می کند ، صبر می کند ، خاموشی می گزیند / شِحنه = داروغه ، پلیس ، نگهبان شهر / عَصر = فشردن ، در اینجا به معنی شکنجه است ]

فضل ها دزدیده اند این خاک ها / تا مُقِرّ آریمشان از ابتلا


مقصود مولانا از مَثَلِ فوق اینست : این خاک ها بسیاری از فضل ها و خلّاقیت ها را از ما ( حضرت پروردگار ) دزدیده اند . پس ما بلاهایی بر سرشان می آوریم تا به آنچه دزدیده اند اعتراف کنند . [ یعنی زمین بسیاری از خلّاقیت ها و کمالات را از حضرتِ پروردگار دریافت کرده و در ذاتِ خود نهان داشته است . به عبارتی دیگر ، زمین بالقوّه خلّاقِ بسیاری از پدیده های زیبا و پُر رونق است . و چون ارادۀ تکوینی حضرتِ وهّاب اقتضا کند ، جمیعِ این استعدادهای نهفته در خاک به فعلیّت می رسد . منظور از ابتلای خاک اینست که گاه خدا به زمین گرما می دهد و گاه سرما . گاه باد بر آن می وزاند و گاه باران بر آن می ریزد . و خلاصه در فصول مختلف ، احوالِ مختلفی به آن می دهد تا استعدادهای نهفتۀ خود را به صورتِ اشجار و اثمار و گُل ها و ریاحین به ظهور رساند . ]

مقصود بیت : گر چه ظاهرِ انسان ، همین جسم و کالبد عنصری است . امّا اگر با دیدۀ بصیرت نگریسته شود ، معلوم می گردد که انسان ، معدن هنرها و خلّاقیت های عظیم است . و این جلوه های برترِ روحی انسان وقتی به فعلیّت می رسد که او به بوتۀ ابتلا قدم نهد و از طریقِ درایت و ریاضت ، روحش به گلزار احوال و اعمالِ صالح مبدّل شود . ]

بس عجب فرزند ، کو را بوده است / لیک احمد بر همه افزوده است


خاک فرزندان بسیار عجیبی داشته است . امّا احمد ( حضرت محمِد (ص)) از همۀ آنها برتر و بالاتر است . [ همۀ انسان های باکمال فرزندانِ خاک اند . یعنی با اینکه از خاک پدید آمده اند . امّا اشرف مخلوقات شده اند . ولیکن در میانِ اشرف مخلوقات ، حضرت محمّد (ص) سرور و سیّدِ همگان است . ]

شد زمین و آسمان خندان و شاد / کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد


زمین و آسمان از ولادتِ با سعادتِ حضرت ختمی مرتبت چنان شاد شدند که با زبان حال به یکدیگر می گفتند : چنین شاهِ والایی از ما دو همسر زاده شد . [ حکمای قدیم ، آسمان با نمادِ جنسِ مذکّر و زمین را نمادِ جنسِ مؤنث می دانستند . مولانا هم در مثنوی به این مطلب تصریحاتی دارد . بنابراین از تزویجِ آسمان و زمین ، موالیدی ظهور می کند . چنانکه چینیّانِ باستان آسمان را که جنبۀ فاعلیّت دارد مظهر «یانگ» و زمین را که جنبۀ انفعالی دارد مظهر «یین» می دانستند . ]

می شکافد آسمان از شادیش / خاک چون سوسن شده ز آزادیش


آسمان از شادی ولادت محمّد مانندِ غنچه می شکفد و خاک از آزادگی و عدم تعلّق او به غیر حق مانندِ گُلِ سوسن ، زیبا و با طراوت شده است . ( سُوسن = شرح بیت 21 دفتر سوم ) [ نیکلسون می گوید : خاک از تیرگی و آلودگی مادّی بکلّی مطهّر می شود . «آزاده» صفت سوسن ، شاید به مفهوم « رها از قید برگ » باشد و … ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص 1481 ) ]

ظاهرت با باطنت ای خاکِ خَوش / چونکه در جنگند و ، اندر کشمکش


این بیت نیز از زبان خداوند خطاب به خاک یعنی آدمیان است : ای خاک لطیف ، چون که ظاهرِ تو با باطنِ تو در جنگ و ستیز است . [ این بیت شرط است و جزای شرط را می توان با توجه به ابیات بعدی اینگونه ذکر کرد : ای خاک لطیف ، چون ظاهر و باطنِ تو با یکدیگر در جنگ و ستیزند . بدان که آفتابِ روح تو هرگز زوال پیدا نمی کند . یعنی هر کس محضِ رضای خدا با نَفسِ امّارۀ خود ستیز کند از این ستیز هیچ صدمه ای به روح او وارد نمی شود . ]

هر که با خود بهرِ حق باشد به جنگ / تا شود مَعنیش خصمِ بُو و رنگ


هر کس برای رضای حضرت حق با نَفسِ امّارۀ خود مبارزه کند به این قصد که جنبۀ باطنی اش ، دشمنِ جنبۀ ظاهری اش شود . [ بو و رنگ = منظور جنبۀ ظاهری و مادّی انسان است . ]

ظلمتش با نورِ او شد در قِتال / آفتابِ جانش را نَبوَد زوال


و تاریکی وجودِ او با نورِ معنویتِ درونش در مبارزه باشد . آفتاب روحِ جنین کسی هرگز افول نمی کند .

هر که کوشَد بهرِ ما در امتحان / پشت ، زیرِ پایش آرَد آسمان


هر کس که با خاطر ما در طریق امتحان و ابتلا بکُوشد . آسمان پشتِ خود را زیرِ پای او قرار می دهد . [ در اینجا «امتحان» هم به معنی رنج و ریاضت است و هم به معنی آزمایش . ]

ظاهرت از تیرگی ، افغان کُنان / باطنِ تو ، گُلسِتان در گُلسِتان


ای انسانی که از خاکی ، ظاهر تو از تیرگی و کدورت به فریاد آمده است . امّا باطن تو ، گلستان در گلستان است . [ بعضی از عرفا و مشایخ برای آنکه نااهلان به باطنِ آنان پی نبرند خود را به گونۀ دیگری نشان می دادند چون بیم آن می رفت که اسرار الهی فاش شود و فتنه و آشوب پدید آید . ]

قاصدِ او چون صوفیانِ رُوتُرُش / تا نیامیزند با هر نُورکُش


انسانی که باطنش همچون گلستان است مانندِ صوفیان عمداََ ظاهری گرفته و عبوس پیدا می کند تا مبادا کُشندگانِ نورِ هدایت با او معاشرت کنند . [ صوفیان گاه خود را اخم آلود و عبوس نشان می دهند تا این حالت ، روپوشی شود برای احوالِ لطیف و با صفای آنان و نااهلان از آنان بگریزند . ]

عارفانِ رُوتُرُش چون خارپشت / عیش پنهان کرده در خارِ دُرُشت


عارفانِ عبوس مانند خارپشت ، احوالِ خوشِ درونی خود را پشت خارهای ستبر پنهان می کنند . [ ظاهر تلخِ عارفان سبب می شود که از مزاحمت آدم های مذبذب و خودپرست در امان باشند . ]

باغ پنهان ، گِردِ باغ آن خار ، فاش / کِای عَدویِ دزد زین در دُور باش


برای مثال ، در اطرافِ باغ حصاری از خار ( پرچین ) می کشند و باغ در میانِ این خارهای نمایان ، پوشیده و پنهان می گردد . این حصار با زبان حال می گوید : ای دشمنِ دزد از این باغ دور شو . [ پس همانطور که پرچینِ پُرخارِ باغ ، درونِ زیبای باغ را از اغیار مصون می دارد . ظاهرِ تند . خشکِ عارفان نیز نااهلان را از نزدیک شدن به آنان باز می دارد . ]

خارپشتا ، خار ، حارِس کرده ای / سَر چو صوفی در گریبان بُرده ای


ای خارپشت تو نیز خار را محافظِ خود کرده ای و مانندِ صوفیان سرِ خود در گریبان کرده ای .

تا کسی دو چاردانگِ عیشِ تو / کم شود زین گُلرُخانِ خارجو


تا هیچیک از این زیبا صورتانِ بَد سیرت ، بر کمترین عیش و ذوقِ روحی تو وقوف نیابد و مزاحمِ آن نشود . [ دو چاردانگ = دو ربع از چهار ربع و این کنایه از کاستی و قلّت است ، در اینجا به معنی اندک و اچیز آمده است / گُلرُخانِ خارجُو = کنایه از کسانی که ظاهری زیبا بسانِ گُل و طبعی دُرُشت و خَشن همچون خار دارند و منظور از آن اهلِ دنیاست که ظاهر خود را به نیکی و صلاح آرایند و امّا باطنی زشت و تباه دارند . ]

طفلِ تو گر چه که کودک خو بُده ست / هر دو عالَم خود طُفیلِ او بُده ست


در اینجا مولانا باز می گردد به حکایت گم شدن محمّد مصطفی (ص) و می گوید : اگر چه طفلِ تو طبعی کودکانه دارد . امّا دو جهان وابسته به هستی اوست . [ مصراع دوم  اشاره است به حدیثی که در شرح بیت 974 دفتر دوم آمده است ]

ما جهانی را بدو زنده کنیم / چرخ را در خدمتش بنده کنیم


ما همۀ جهانیان را بوسیلۀ او زنده می کنیم و فلک را بندۀ خدمتگزار او می سازیم .

گفت عَبدالمطّلِب کین دَم کجاست ؟ / ای عَلیمُ السِّر ، نشان دِه راهِ راست


عبدالمطلّب گفت : ای خداوند دانا به اسرار ، اینک آن کودک کجاست ؟ راهِ راست را به من نشان بده .

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه خبر یافتن عبدالمطلب از گم کردن حلیمه ، محمد را

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟