آمدنِ جعفر بن ابیطالب برای گرفتن قلعه ای به تنهایی

آمدنِ جعفر بن ابیطالب برای گرفتن قلعه ای به تنهایی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

آمدنِ جعفر بن ابیطالب برای گرفتن قلعه ای به تنهایی | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3029 تا 3105

نام حکایت : حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز

بخش : 2 از 10 ( آمدنِ جعفر بن ابیطالب برای گرفتن قلعه ای به تنهایی )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز

در شهر تبریز محتسبی بود به نام بَدرالدین عُمَر که به نیکدلی و گشاده دستی معروف بود . صفت جُود و سَخا در او به تمامی ظهور داشت . چندانکه حتّی حاتم طایی نیز در برابر دریادلی و جوانمردی او به چیزی شمرده نمی آمد . خانۀ او کعبۀ آمالِ بیچارگان و حاجتیان بود . در آن میان درویشی که بارها طعم عطای او را چشیده بود و به امید دهش های بیکران او خود را به وامی بس گران دچار کرده بود و در ادای آن به غایتِ استیصال رسیده بود . راه تبریز در پیش گرفت تا از این مخمصۀ جانکاه برهد . او که نُه هزار دینار مقروض بود با سختی و مرارتِ تمام خود را به تبریز رسانید و بیدرنگ راهی خانۀ محتسب شد . امّا هنوز …

متن کامل ” حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات آمدنِ جعفر بن ابیطالب برای گرفتن قلعه ای به تنهایی

ابیات 3029 الی 3105

3029) چونکه جعفر رفت سویِ قلعه ای / قلعه پیشِ کامِ خُشکش جُرعه ای

3030) یک سواره تاخت تا قلعه به کَر / تا درِ قلعه ببستند از حَذَر

3031) زَهره نه کس را که پیش آید به جنگ / اهلِ کِشتی را چه زَهره با نهنگ ؟

3032) روی آورد آن مَلِک سویِ وزیر / که چه چاره است اندرین وقت ؟ ای مُشیر

3033) گفت : آنکه ترک گویی کِبر و فَن / پیشِ او آیی به شمشیر و کفن

3034) گفت : آخِر نَه یکی مردیست فرد ؟ / گفت : منگر خوار در فردیِّ مرد

3035) چشم بگشا ، قلعه را بنگر نکو / همچو سیماب است لرزان پیشِ او

3036) شِستِه در زین آنچنان محکم پی است / گوییا شرقی و غربی با وی است

3037) چند کس همچون فِدایی تاختند / خویشتن را پیشِ او انداختند

3038) هر یکی را او به گُرزی می فگند / سرنگونسار اندر اَقدامِ سَمَند

3039) داده بودش صُنعِ حق جمعیّتی / که همی زد یک تنه بر اُمَّتی

3040) چشمِ من چون دید رویِ آن قُباد / کثرتِ اَعداد از چشمم فتاد

3041) اختران بسیار و ، خورشید ، ار یکی ست / پیشِ او بنیادِ ایشان مُندَکی ست

3042) گر هزاران موش پیش آرَند سَر / گربه را نه ترس باشد نه حَذَر

3043) کی به پیش آیند موشان ؟ ای فلان / نیست جمعیّت درونِ جانشان

3044) هست جمعیّت به صورت ها فُشار / جمعِ معنی خواه ، هین از کِردگار

3045) نیست جمعیّت ز بسیاریِّ جسم / جسم را بر باد قایم دان ، چو اسم

3046) در دلِ موش ار بُدی جمعیّتی / جمع گشتی چند موش از حَمیَتی

3047) بر زدندی چون فدایی حمله ای / خویش را بر گربۀ بی مُهله ای

3048) آن یکی چشمش به کُندی از ضِراب / وآن دگر گوشش دریدی هم به ناب

3049) و آن دگر سوراخ کردی پهلوَش / از جماعت گُم شدی بیرون شُوَش

3050) لیک جمعیّت ندارد جانِ موش / بِجهَد از جانش به بانگِ گُربه هوش

3051) خشک گردد موش زآن گربۀ عیار / گر بُوَد اعدادِ موشان صد هزار

3052) از رَمۀ اَنبُه چه غم قصّاب را ؟ / اَنبُهیِّ هُش چه بندد خواب را ؟

3053) مالِکُ المُلکست ، جمعیّت دهد / شیر را تا بر گلۀ گوران جهد

3054) صد هزاران گورِ دَه شاخ و دلیر / چون عدم باشند پیشِ صَولِ شیر

3055) مالِکُ المُلکست ، بِدهَد مُلکِ حُسن / یوسفی را ، تا بُوَد چون ماءِ مُزن

3056) در رُخی بِنهَد شعاعِ اختری / که شود شاهی ، غلامِ دختری

3057) بِنهَد اندر رویِ دیگر نورِ خَود / که ببیند نیم شب هر نیک و بَد

3058) یوسف و موسی ز حقّ بُردند نور / در رُخ و رُخسار و در ذاتُ الصُّدور

3059) رویِ موسی بارِقی انگیخته / پیشِ رُو او توبره ای آویخته

3060) نورِ رویش آنچنان بُردی بَصَر / که زُمُرُّد از دو دیدۀ مارِ کر

3061) او ز حق درخواسته تا توبره / گردد آن نورِ قوی را ساتِره

3062) توبره گفت از گِلِیمت ساز ، هین / کآن لباسِ عارفی آمد امین

3063) کآن کِسا از نور ، صبری یافته ست / نورِ جان در تار و پودش تافته ست

3064) جز چنین خِرقه نخواهد شد صِوان / نورِ آن را برنتابد غیرِ آن

3065) کوهِ قاف ار پیش آید ، بِهرَسد / همچو کوهِ طور نورَش بَر دَرَد

3066) از کمالِ قدرت ، اَبدانِ رِجال / یافت اندر نورِ بی چون ، احتمال

3067) آنچه طُورَش بر نتابد ذرّه ای / قدرتش جا سازد از قاروره ای

3068) گشت مِشکات و زُجاجی جایِ نور / که همین دَرَّد ز نور آن قاف و طور

3069) جسمشان مِشکات دان ، دلشان زُجاج / تافته بر عرش و افلاک این سِراج

3070) نورشان حیرانِ این نور آمده / چون ستاره زین ضُحی فانی شده

3071) زین حکایت کرد آن ختمِ رُسُل / از مَلیکِ لایَزال و لَم یَزُل

3072) که نگنجیدم در افلاک و خَلا / در عقول و در نفوسِ با عُلا

3073) در دلِ مؤمن بگنجیدم چو ضَیف / بی ز چون و بی چگونه ، بی ز کیف

3074) تا به دَلّالیِّ آن دل ، فوق و تحت / یابد از من پادشاهی ها و بخت

3075) بی چنین آیینه از خوبی من / بر نتابد نَه زمین و نَه زَمَن

3076) بر دو کون ، اسبِ ترحّم تاختم / بس عریض آیینه ای بر ساختم

3077) هر دمی زین آینه پنجاه عُرس / بشنو آیینه ، ولی شرحش مَپُرس

3078) حاصل این کز لِبس خویشش پرده ساخت / که نفوذِ آن قمر را می شناخت

3079) گر بُدی پرده ز غیرِ لِبسِ او / پاره گشتی ، گر بُدی کوهِ دو تُو

3080) ز آهنین دیوارها نافذ شدی / تُوبره با نورِ حق چه فن زدی ؟

3081) گشته بود آن تُوبره صاحب تَفی / بود وقتِ شور ، خرقۀ عارفی

3082) زآن شود آتش رهینِ سوخته / کوست با آتش ز پیش آموخته

3083) وز هوا و عشقِ آن نورِ رَشاد / خود صَفورا هر دو دیده باد داد

3084) اوّلا بَر بست یک چشم و بدید / نورِ رویِ او و ، آن چشمش پَرید

3085) بعد از آن صبرش نماند و ، آن دگر / برگشاد و ، کرد خرجِ آن قَمر

3086) همچنان مردِ مجاهد نان دهد / چون بر او زَد نورِ طاعت ، جان دهد

3087) پس زنی گفتش : ز چشمِ عَبهَری / که ز دستت رفت ، حسرت می خوری ؟

3088) گفت : حسرت می خورم که صد هزار / دیده بودی ، تا همی کردم نثار

3089) رَوزَنِ چشمم ز مَه ویران شده ست / نیک مَه چون گنج در ویران نشست

3090) کی گُذارد گنج ، کین ویرانه ام / یاد آرَد از رِواق و خانه ام

3091) نورِ رویِ یوسفی وقتِ عبور / می فتادی در شِباکِ هر قصور

3092) پس بگفتندی درونِ خانه در / یوسف است این سو به سَیران و گذر

3093) زآنکه بر دیوار دیدندی شعاع / فهم کردندی پس اصحابِ بِقاع

3094) خانه یی را کِش دریچه ست آن طرف / دارد از سَیرانِ آن یوسف شَرف

3095) هین دریچه سویِ یوسف باز کن / وز شِکافش فُرجه یی آغاز کن

3096) عشق وَرزی ، آن دریچه کردن است / کز جمالِ دوست ، سینه روشن است

3097) پس هِماره رویِ معشوقه نگر / این به دستِ توست ، بشنو ای پدر

3098) راه کن در اندرون ها خویش را / دور کن اِدراکِ غیراندیش را

3099) کیمیا داری ، دوایِ پوست کُن / دشمنان را زین صِناعت دوست کن

3100) چون شدی زیبا ، بدان زیبا رسی / که رهاند روح را از بی کسی

3101) پرورش مر باغِ جان ها را نَمَش / زنده کرده مُردۀ غم را دَمَش

3102) نه همه مُلکِ جهانِ دون دهد / صد هزاران مُلکِ گوناگون دهد

3103) بر سرِ مُلکِ جمالش داد حق / مُلکتِ تعبیر ، بی درس و سَبَق

3104) مُلکتِ حُسنش سویِ زندان کشید / مُلکتِ علمش سویِ کیوان کشید

3105) شَه غلامِ او شد از علم و هنر / مُلکِ علم از مُلکِ حُسن اِستوده تر

شرح و تفسیر آمدنِ جعفر بن ابیطالب برای گرفتن قلعه ای به تنهایی

حضرت جعفر بن ابیطالب (جعفر طیّار) برای فتح قلعه ای به تنهایی بدان حمله آورد . قلعگیان که خود در سِلک رزم آوران نامی بودند چنان بیمناک شدند که درِ قلعه را بستند . رئیس قلعه از معاون خود چاره جویی کرد . او گفت : چاره ای نیست جز آنکه قلعه و خود را بدو تسلیم داریم . رئیس قلعه با تعجب گفت : او که فقط یک نفر است . چگونه به او تسلیم شویم ؟ معاون جواب داد : به فرد بودنش نگاه مکن . بدین بنگر که قلعه در برابر او همچون سیماب لرزان است .

این حکایت در هیچ یک از کتب تاریخی و روایی دیده نیآمد . معلوم نیست که مأخذ مولانا چه بوده است . امّا این حکایت ابیات بخش قبل را تبیین کرده است . چون در آن ابیات به این مطلب اشارت رفته است که اگر آدمی پشتوانه ای مطمئن داشته باشد قدرت های مهیب دنیوی را در هم می شکند .

چونکه جعفر رفت سویِ قلعه ای / قلعه پیشِ کامِ خُشکش جُرعه ای


وقتی که جعفر طیّار برای فتح قلعه ای رفت . آن قلعه در برابر دهان عطشان او جّرعه ای بیش نمی نمود . یعنی جعفر چنان با روحیه می رزمید که فتح قلعه برای او امری بس ساده و سهل می آمد . [ توضیح در بارۀ جعفر طیّار در شرح بیت 3565 دفتر دوم آمده است . ]

یک سواره تاخت تا قلعه به کَر / تا درِ قلعه ببستند از حَذَر


جعفر تک و تنها به سوی قلعه دشمن تاختن آورد . و قلعه نشینان از ترس او درهای قلعه را بستند . ( کَر = رفت و برگشت ، تاخت و تاز کردن ) [ چرا که از حملۀ بی امان جعفر دچار حیرت شده بودند . ]

زَهره نه کس را که پیش آید به جنگ / اهلِ کِشتی را چه زَهره با نهنگ ؟


هیچیک از اهالی قلعه جرأت نکرد که برای پیکار با او قدم پیش نهد . برای مثال آیا کشتی نشینان جرأت مقابله با نهنگ را دارند ؟ [ مصراع دوم بر سبیل مثال آمده است . ]

روی آورد آن مَلِک سویِ وزیر / که چه چاره است اندرین وقت ؟ ای مُشیر


رئیس قلعه رو به وزیرش کرد و گفت : ای مشاور بگو ببینم الآن چاره چیست ؟

گفت : آنکه ترک گویی کِبر و فَن / پیشِ او آیی به شمشیر و کفن


وزیر گفت : چاره اینست که تکبّر و تقلّب را کنار بگذاری و صاف و صادق با شمشیر و کفن نزد او روی . [ «با شمشیر و کفن نزد کسی رفتن » ، کنایه از مبالغه در عذر خواستن است . ]

گفت : آخِر نَه یکی مردیست فرد ؟ / گفت : منگر خوار در فردیِّ مرد


رئیس قلعه گفت : ای وزیر مگر جعفر یک نفر نیست ؟ وزیر گفت : بله امّا تو تنهایی او را دست کم نگیر .

چشم بگشا ، قلعه را بنگر نکو / همچو سیماب است لرزان پیشِ او


چشمانت را باز کن و قلعه را خوب نگاه کن . ببین که این قلعه در برابر قدرت تهاجم جعفر ، مانند جیوه می لرزد . [ سیماب = جیوه ]

شِستِه در زین آنچنان محکم پی است / گوییا شرقی و غربی با وی است


جعفر چنان استوار بر زین نشسته که گویی تمام اهلِ خاور و باختر جزء لشکریان او هستند . [ شِستِه = مخفّف نشسته ]

چند کس همچون فِدایی تاختند / خویشتن را پیشِ او انداختند


چند نفر از اهالی قلعه فداکارانه بر جعفر یورش آوردند و با او هماوردی کردند .

هر یکی را او به گُرزی می فگند / سرنگونسار اندر اَقدامِ سَمَند


امّا جعفر هر یک را با ضربۀ گُرز سرنگون کرد و زیرِ سمِّ اسبان انداخت . [ سَمند = اسب زرد رنگ ، زرده ]

داده بودش صُنعِ حق جمعیّتی / که همی زد یک تنه بر اُمَّتی


حضرت حق چنان اعتماد به نَفس و جمعیّت خاطری به جعفر عنایت فرموده بود که یک تنه بر جمعیّتی کثیر حمله می آورد .

چشمِ من چون دید رویِ آن قُباد / کثرتِ اَعداد از چشمم فتاد


این بیت از زبان جعفر است : وقتی که چشم من به پادشاه حقیقی جهان افتاد . کثرت نفرات دشمن از نظرم افتاد و بی اهمیّت شد . [ «قُباد» در اینجا کنایه از حضرت حق است که پادشاه حقیقی جهانیان است . ]

اختران بسیار و ، خورشید ، ار یکی ست / پیشِ او بنیادِ ایشان مُندَکی ست


برای مثال ، هر چند ستارگان بسیارند و خورشید یکی بیش نیست . امّا بنیاد ستارگان در برابر خورشید ویران می شود . یعنی با طلوع خورشید ، ستارگان ناپدید می شوند . [ مُندَک = متلاشی شده ]

گر هزاران موش پیش آرَند سَر / گربه را نه ترس باشد نه حَذَر


مثال دیگر ، اگر هزاران موش سر از سوراخ های خود بیرون آورند و به گربه ای حمله کنند . گربه از آن موش ها هیچ ترس و بیمی ندارد .

کی به پیش آیند موشان ؟ ای فلان / نیست جمعیّت درونِ جانشان


زیرا ای فلانی ، موش ها چگونه ممکن است قدم پیش نهند و به گربه حمله آرند . در حالی که ذرّه ای جمعیّت خاطر و اعتماد به نَفس ندارند . [ در قسمتی آیه 14 سورۀ حشر در وصف روحیه متزلزل یهودیان آمده است « … شما آنان را جمعی متحد می پندارید در حالیکه دلهایشان سخت پراکنده است … »

هست جمعیّت به صورت ها فُشار / جمعِ معنی خواه ، هین از کِردگار


تجمّعِ ظاهری بیهوده است . امّا تو باید جمعیّت خاطر و اعتماد به نَفس را از خداوند بخواهی . [ فُشار = بیهوده ، سخن یاوه ]

نیست جمعیّت ز بسیاریِّ جسم / جسم را بر باد قایم دان ، چو اسم


جمعیّت خاطر از کثرت اجسام حاصل نیاید . بدان که اجسان نیز مانند اسماء و کلمات بر پایه باد قرار دارد . یعنی کلمات که از دهان خارج می شود معلولِ نَفَس و هوای دهان است . همانطور که کلمات صف در صف از دهان صادر می شود و نابود می گردد . کثرت اجسام نیز وقتی وحدت قلبی و اتّحادِ درونی در میان نباشد بر اساسی نیست .

در دلِ موش ار بُدی جمعیّتی / جمع گشتی چند موش از حَمیَتی


در حالی که اگر در میان موش ها وحدت حقیقی برقرار بود . چند موش از روی غیرت جمع می شدند . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

بر زدندی چون فدایی حمله ای / خویش را بر گربۀ بی مُهله ای


و همچون فدائیان بدون معطلی بر گربه حمله می آوردند .

آن یکی چشمش به کُندی از ضِراب / وآن دگر گوشش دریدی هم به ناب


یکی با حمله ای چشم گربه را درمی آورد و آن دیگری گوشش را با دندان پاره می کرد . [ ضِراب = زد و خورد کردن ، در اینجا به معنی حمله / ناب = دندان نیش ]

و آن دگر سوراخ کردی پهلوَش / از جماعت گُم شدی بیرون شُوَش


و آن موشِ دیگر پهلوی گربه را سوراخ می کرد و از کثرت موش ها راهِ فرار به روی گربه بسته می شد . [ بیرون شو = مَخلَص ، محل خروج ، گریزگاه ]

لیک جمعیّت ندارد جانِ موش / بِجهَد از جانش به بانگِ گُربه هوش


ولی افسوس که موش ها با هم وحدت ندارند . از اینرو همینکه گربه یک «میو» می کند . بیهوش می شوند .

خشک گردد موش زآن گربۀ عیار / گر بُوَد اعدادِ موشان صد هزار


موش ها از دیدنِ آن گربۀ گُربُز از ترس بر جای خشک می شوند . گرچه شمار موش ها به صد هزار رسید . [ عَیار = مخفّفِ عَیّار به معنی حیله گر ، زیرک ، چالاک ]

از رَمۀ اَنبُه چه غم قصّاب را ؟ / اَنبُهیِّ هُش چه بندد خواب را ؟


مثلاََ قصّاب از گلۀ انبوه چه واهمه ای دارد ؟ هیچ واهمه ای ندارد . یا مثلاََ هوشِ سرشار در برابر خواب چه مقاومتی تواند کرد ؟ هیچ مقاومتی نمی کند .

مالِکُ المُلکست ، جمعیّت دهد / شیر را تا بر گلۀ گوران جهد


خداوندی که مالکِ مُلکِ هستی است . چنان جمعیّت خاطر و اعتماد به نَفسی به شیر کرامت می فرماید که یک تنه بر گلۀ گُورخر حمله می آورد . [ «مالک الملک» از اسماء الهی است و در آیه 26 سورۀ آل عمران بدان اسم یاد شده است . ]

صد هزاران گورِ دَه شاخ و دلیر / چون عدم باشند پیشِ صَولِ شیر


صدها هزار گورخر دَه شاخ و شجاع در برابر حملۀ شیر ، هیچ به شمار می آیند . [ صَول = حمله ، یورش ]

مالِکُ المُلکست ، بِدهَد مُلکِ حُسن / یوسفی را ، تا بُوَد چون ماءِ مُزن


خداوندی که مالک ملک هستی است . مُلکِ جمال و زیبایی را به حضرت یوسف (ع) عنایت فرموده است . تا همچون آب ابری که سپید و درخشان است جلوه گری کند . [ ماء = آب / مُزن = ابر سپید و درخشان که متخذ است از آیه 69 سورۀ واقعه ]

در رُخی بِنهَد شعاعِ اختری / که شود شاهی ، غلامِ دختری


و نیز خداوند به چهره ای درخشندگی ستاره ای را می بخشد چندانکه پادشاهی غلامِ دختری شود . [ این ابیات به نحو تمثیل این نکته را بیان می کند که چیرگی به قدرت صوری و حشمت ظاهری نیست . ]

بِنهَد اندر رویِ دیگر نورِ خَود / که ببیند نیم شب هر نیک و بَد


خداوند در چهره ای دیگر نوری قرار می دهد که در تاریکی های نیمه شب سِره را از ناسِره بازشناسد .

یوسف و موسی ز حقّ بُردند نور / در رُخ و رُخسار و در ذاتُ الصُّدور


یوسف (ع) و موسی (ع) از حضرت حق کسب نور کردند و آن نور در صورت و چهره و ضمیر آنان درخشیدن گرفت . [ ذاتُ الصُّدور = تعبیری است قرآنی از مُضمَراتِ درون و مستورات دل . به اندیشه ها و حالات درونی نیز گویند . این تعبیر پانزده بار در قرآن کریم آمده است از جمله آیات 119 و 154 سورۀ آل عمران . ]

رویِ موسی بارِقی انگیخته / پیشِ رُو او توبره ای آویخته


رُخسارۀ موسی (ع) چنان درخشندگی داشت که او ناچار شده بود صورت خود را با نقاب بپوشاند . [ این بیت و دو بیت بعدی به روایتی اشاره می کند که در قصص الانبیا ثعلبی ، ص 174 و تفسیر ابوالفتوح ، ج 1 ، ص 124 و رسالۀ قشیریه ، ص 41 آمده است . « پس از آنکه نور الهی موسی را در پوشاند به سوی قومش رفت و چهل شبانروز در میان آنان درنگ کرد . هر کس او را می دید جان می سپرد . تا اینکه موسی کلاه نقابداری به سر کرد تا مبادا کسی با دیدن چهرۀ درخشان او از هیبت بمیرد . » ]

نورِ رویش آنچنان بُردی بَصَر / که زُمُرُّد از دو دیدۀ مارِ کر


نورِ چهرۀ موسی (ع) همانطور خیره کننده بود که زُمُرُّد دو چشمِ مارِ ناشنوا را کور می کند . [ زُمرّد = یکی از سنگهای قیمتی به رنگ های مختلف است . بنا به اعتقادِ قدما هر گاه زمرّد را برابر چشمِ افعی نگه دارند کور می شود . امّا این عقیده ناصواب است چرا که ابوریحانِ بیرونی می گوید : چند نوع زمرّد را روی چند نوع افعی امتحان کردم و دیدم هیچ اثری روی آنها نبخشید . سپس زمرّد را کوبیدم و سودم و در چشمِ افعی کشیدم ، باز دیدم اثری نکرد . بنابراین از راهِ آزمایش دریافتم که این خاصیّتِ سنگِ زمرّد هر چند مشهور است امّا بر اساسی نیست ( تنسوخ نامۀ ایلخانی ، ص 60 و 61 ) به هر حال مولانا در این بیت به این عقیده عامیانه اشاره می کند و آن را در بیان مقصودِ عرفانی خود بکار می گیرد . ]

او ز حق درخواسته تا توبره / گردد آن نورِ قوی را ساتِره


موسی (ع) از حضرت حق تعالی درخواست کرد تا به وسیلۀ آن نورِ قاهرِ الهی را از چشمانی که تاب دیدن آن را ندارد بپوشاند . [ ساتِره = پوشاننده ]

توبره گفت از گِلِیمت ساز ، هین / کآن لباسِ عارفی آمد امین


خداوند در جواب موسی فرمود : از خرقۀ پشمین خود نقابی فراهم آر . زیرا آن خرقۀ پشمین ، جامۀ عارفی است امین و درستکار . [ فاعل «گفت» در مصراع اوّل «توبره» نیست بلکه حضرت حق است . هر چند که در وهلۀ اوّل چنین توهم می شود که گوینده ، توبره بوده است . ]

کآن کِسا از نور ، صبری یافته ست / نورِ جان در تار و پودش تافته ست


زیرا که آن جامۀ پشمین به برکت نورِ الهی صبر و شکیبایی آموخته و در تار و پودِ آن ، نورِ معنوی تابیدن یافته است . [ کِسا = لباس ]

جز چنین خِرقه نخواهد شد صِوان / نورِ آن را برنتابد غیرِ آن


بجز آن خرقۀ پشمین هیچ چیز محافظ نتواند شد . و جز آن ، هیچ چیز تاب نور قاهر ما را نتواند آورد . [ صِوان = حِفاظ ، جامه دان ، معنی دوم با بیت مناسب است چون جامه دان ، البسه را محفوظ نگه می دارد . ]

کوهِ قاف ار پیش آید ، بِهرَسد / همچو کوهِ طور نورَش بَر دَرَد


حتّی اگر کوه قاف بخواهد حجاب نور قاهر الهی شود . از مهابت آن نور بهراسد . و مانند کوه طور گسسته و متلاشی گردد .

از کمالِ قدرت ، اَبدانِ رِجال / یافت اندر نورِ بی چون ، احتمال


اگر می بینید که جسمِ اهل الله شدّت انوار بی چونِ الهی را بر می تابد به برکت کمال قدرت الهی است که بدانان عنایت شده است .

آنچه طُورَش بر نتابد ذرّه ای / قدرتش جا سازد از قاروره ای


نوری را که کوه طور نتوانست ذرّه ای از آن تحمّل کند . قدرت الهی کاری می کند که آن نور درون شیشه ای جای گیرد . [ اشاره است به آیه 35 سورۀ نور « خداوند نور آسمانها و زمین است . مَثَل نور او به چراغدانی مانَد که در آن چراغی روشن باشد و آن چراغ در میان شیشه ای است که در تَلَألو به ستاره ای رخشان مانَد . (فتیلۀ) این چراغ از درخت مبارک زیتون که شرقی و غربی نیست فروزش می گیرد … » ]

گشت مِشکات و زُجاجی جایِ نور / که همین دَرَّد ز نور آن قاف و طور


چراغدان و شیشه ای جایگاه نوری شد که کوه قاف و طور از هیبتِ آن پاره پاره شود . [ مِشکات = چراغدان ، جا چراغی / زُجاج = شیشه ]

منظور بیت : انسان کامل تجلّی گاهِ نور الهی است . در حالیکه کوه با عظمتی چون قاف و طور و حتّی همۀ زمینیان و آسمانیان نتوانستند مجلای نور الهی شوند .

جسمشان مِشکات دان ، دلشان زُجاج / تافته بر عرش و افلاک این سِراج


بدان که جسم اهل الله بسان چراغدان است و دلشان به منزلۀ شیشه . نور این چراغ بر عرش و افلاک تافتن گرفته است . ( سِراج = چراغ ) [مولانا می گوید که مصداق تمثیلی که خداوند در آیه 35 سورۀ نور در بارۀ نور خود فرموده همانا انسان کامل و ولیِّ واصل است . ]

نورشان حیرانِ این نور آمده / چون ستاره زین ضُحی فانی شده


نورِ عرشیان و افلاکیان و سایر موجودات ارضی و سماوی از عظمت و سطوت نور الهی انسان کامل به حیرت آمده است . و مانند ستارگان در نورِ نیمروزی به زوال رفته است . [ ضُحی = نیمروز ، چاشتگاه ، پیش از ظهر ]

زین حکایت کرد آن ختمِ رُسُل / از مَلیکِ لایَزال و لَم یَزُل


بدین سبب است که خاتم رسولان (ص) از قول پادشاه ازلی و ابدی چنین روایت کرده است .

که نگنجیدم در افلاک و خَلا / در عقول و در نفوسِ با عُلا


من در آسمان و خَلَا و عقول و نفوسِ بلند مرتبه در نگنجیدم . [ عُلا = عُلُوّ و بلندی / با عُلا = بلند مرتبه ]

در دلِ مؤمن بگنجیدم چو ضَیف / بی ز چون و بی چگونه ، بی ز کیف


لیکن مانند مهمان در دلِ مؤمن گنجیدم . بی آنکه این گنجیدن کیفیّت و کمیّت داشته باشد .

تا به دَلّالیِّ آن دل ، فوق و تحت / یابد از من پادشاهی ها و بخت


تا به واسطۀ دلِ انسانِ کامل ، زَبَردستان و فرودستان از من سلطنت و اقبال معنوی به دست آرند . یعنی آحادِ مردم چه آنان که در مراتب عالیه روحی [یا دنیوی) و چه آنان که در مراتب دانیه روحی (یا دنیوی) قرار دارند جملگی به برکت ولایت و هدایت انسان کامل و ولیِّ واصل به فتوحات ربّانی در رسند .

بی چنین آیینه از خوبی من / بر نتابد نَه زمین و نَه زَمَن


بدون چنین آیینه ای ، یعنی بدون وساطت دل و جانِ انسان کامل و ولیِّ واصِل نه زمین می تواند تجلّیات مرا تحمّل کند و نه زمان .

بر دو کون ، اسبِ ترحّم تاختم / بس عریض آیینه ای بر ساختم


اسب رحمت را به سوی هر دو جهان تازاندم . یعنی من (حضرت حق) با صفت رحمانیّه بر دو جهان تجلی کردم و آینه بسیار پهناوری که همانا قلب انسان کامل است آفریدم . یعنی رحمت من در مَجلا و مِرآتی به نام قلب انسان کامل تجلّی کرد و انعکاس آن تجلّی به جهان ممکنات رسید . پس انسان کامل ، واسطۀ فیض حق است . به اعتبار حق مُستفیض است و به اعتبار خلق ، مُفیض .

هر دمی زین آینه پنجاه عُرس / بشنو آیینه ، ولی شرحش مَپُرس


به برکت این آینه هر لحظه پنجاه چشن عروسی برپا می شود . یعنی هر لحظه حضرت حق تجلّیات بیشماری بر دل انسان کامل می کند . تو فقط مُجاز هستی که صورت ظاهری این آینه را بشنوی ولی مُجاز نیستی که از حقیقت باطن آن سؤال کنی . زیرا تو را بدان راهی نیست . ( عُرس = جشن عروسی ) [ مضمون آیه 85 سورۀ اِسراء (بنی اسرائیل) در این بیت مندرج است « و از تو (ای پیامبر) در بارۀ روح سؤال می کنند که چیست ؟ به آنان بگو که روح از امر پروردگار من است و تنها علم ناچیزی به شما داده شده است » ]

حاصل این کز لِبس خویشش پرده ساخت / که نفوذِ آن قمر را می شناخت


خلاصه کلام اینکه حضرت موسی (ع) از خرقۀ پشمین خود پوششی ساخت تا نور حق چشم ها را خیره نکند . زیرا موسی از قدرت نفوذ آن ماه منیر آگاه بود . یعنی یقین داشت که مردمان شدّت نور حق را بر نخواهند تافت . [ لِبس = جامه ، لباس ]

گر بُدی پرده ز غیرِ لِبسِ او / پاره گشتی ، گر بُدی کوهِ دو تُو


اگر موسی غیر از پشمینه اش از چیز دیگر نقاب می ساخت . آن نقاب پاره پاره می شد گرچه کوهِ ستبر بود . [ دو تُو = دو لایه ، دو لا ]

ز آهنین دیوارها نافذ شدی / تُوبره با نورِ حق چه فن زدی ؟


در جایی که نور حق حتّی از دیوارهای آهنین نیز در می گذشت . نقاب پارچه ای در برابر آن نور چه مقاومتی می تواند بکند ؟

گشته بود آن تُوبره صاحب تَفی / بود وقتِ شور ، خرقۀ عارفی


نقاب موسی نیز از سوز و گُدازِ دل موسی حرارت معنوی پیدا کرده بود . و بدین ترتیب قابلیّت تحمّل نور حق را یافته بود . آن نقاب نیز به وقت شوریدگی عرفانی موسی حکم خرقۀ او را یافته بود . یعنی آن خرقه در اثر مصاحبت با موسی انوار حق را برمی تافت . [ تَف = حرارت ]

زآن شود آتش رهینِ سوخته / کوست با آتش ز پیش آموخته


مثلاََ از آنرو آتش با نیم سوز قرین و معتاد است که نیم سوز از پیش با آتش تماس داشته و بدان خُو کرده است . [ سوخته = تکه چوب یا هیزمی که زود آتش می گیرد و آن را برای ساختن آتش بکار می برند ، نیم سوز ]

وز هوا و عشقِ آن نورِ رَشاد / خود صَفورا هر دو دیده باد داد


صَفورا از فرط عشق و محبت آن نور هدایت (موسی) هر دو چشم خود را از دست داد . ( رَشاد = هدایت ) [ صَفورا = دختر شعیب نبی (ع) و همسر موسی (ع) بود . در خبر است که صفورا با مشاهدۀ نور الهی موسی که سرچشمۀ هدایت و راستی بود نابینا شد . ]

اوّلا بَر بست یک چشم و بدید / نورِ رویِ او و ، آن چشمش پَرید


صفورا ابتدا یک چشمش را فرو بست . و با چشم دیگرش نور چهرۀ موسی (ع) را مشاهده کرد و آن چشم نابینا شد .

بعد از آن صبرش نماند و ، آن دگر / برگشاد و ، کرد خرجِ آن قَمر


و بعد از این واقعه نتوانست صبر کند . در نتیجه چشم دیگرش را گشود و آن چشم را نیز به خاطر دیدن نورانیّت موسی از دست داد .

همچنان مردِ مجاهد نان دهد / چون بر او زَد نورِ طاعت ، جان دهد


همینطور مجاهد راه حق نیز ابتدا نان به نیازمندان می دهد . یعنی در آغاز راه بذل مادّی می کند . و چون نورِ طاعت الهی بر قلب او تابیدن گرفت جان خود را نیز در می بازد . یعنی در راه حق ، زَر بازی مقدمۀ سربازی است .

پس زنی گفتش : ز چشمِ عَبهَری / که ز دستت رفت ، حسرت می خوری ؟


پس زنی به صفورا گفت : آیا برای چشم نرگسینِ خود که از دست داده ای افسوس می خوری ؟

گفت : حسرت می خورم که صد هزار / دیده بودی ، تا همی کردم نثار


صفورا جواب داد : از این افسوس می خورم که ای کاش صد هزار چشم می داشتم تا همه را نثار نورانیّت موسی می کردم .

رَوزَنِ چشمم ز مَه ویران شده ست / نیک مَه چون گنج در ویران نشست


روزنۀ چشمانم از رویتِ آن ماهِ منیر ویران شده است . امّا ماه همچون گنجینه ای در دل ویران من نشسته است .

کی گُذارد گنج ، کین ویرانه ام / یاد آرَد از رِواق و خانه ام


این گنجینۀ معنوی کی به من اجازه می دهد که از طاق و بنای خانه ام یادی کنم ؟ [ چشم ظاهر درباختم و گنجینۀ معنوی یافتم . ]

نورِ رویِ یوسفی وقتِ عبور / می فتادی در شِباکِ هر قصور


در اینجا مولانا از نور چهرۀ موسی (ع) به نور چهرۀ یوسف (ع) منتقل می شود و می گوید : نور چهرۀ یوسف (ع) به هنگام عبور از کوچه و خیابان به پنجره های هر خانه ای می افتاد . [ شِباک = پنجره ها ، جمع شبکه که به معنی تور ماهیگیری و دام صیّادان نیز می باشد ]

پس بگفتندی درونِ خانه در / یوسف است این سو به سَیران و گذر


مردم همینکه تابش این نور را می دیدند می گفتند : حتماََ یوسف همین طرف ها در حال گذار است . ( سَیران = سیر و حرکت ) [ در روایات آمده است که چون یوسف را به مصر درآوردند و در خانه ای بردند . نوری از آن خانه می تافت و تا به عَنان آسمان می رسید و هر که آن نور می دید از عشق جمالِ او می خروشید ( تفسیر سورۀ یوسف ، ص 234 ) ]

زآنکه بر دیوار دیدندی شعاع / فهم کردندی پس اصحابِ بِقاع


زیرا وقتی که ساکنان خانه ها و اماکن نور یوسف را بر در و دیوار می دیدند پی می بردند که یوسف از آن نزدیکی ها می گذرد . [ بِقاع = اماکن ، جاها ، جمع بُقعِه ]

خانه یی را کِش دریچه ست آن طرف / دارد از سَیرانِ آن یوسف شَرف


هر خانه ای که به جانب یوسف دریچه داشت از عبور یوسف شرافت به دست می آورد . [ زیرا نور یوسف به آن می تابید و مُشرّفش می کرد . ]

هین دریچه سویِ یوسف باز کن / وز شِکافش فُرجه یی آغاز کن


بهوش باش ، به طرف یوسف دریچه ای بگشا و از شکاف آن به تماشای انوار روحانی او مشغول شو . یعنی از خانۀ دلت روزنه ای به حقیقت یوسف باز کن و انوار معنوی او را تماشا کن . [ فُرجه = تماشا ]

عشق وَرزی ، آن دریچه کردن است / کز جمالِ دوست ، سینه روشن است


امّا باید دید که مراد از آن دریچه چیست ؟ مراد از آن دریچه همانا اظهار عشق به یوسف است . زیرا سینۀ آدمی از جمالِ معشوق روشن می شود .

پس هِماره رویِ معشوقه نگر / این به دستِ توست ، بشنو ای پدر


پس همواره به رویِ معشوق درنگر . پدر جان ، این کار فقط به دست خودِ تو صورت می گیرد . [ دیده های کور شعشۀ جمال حق نیارند بنگریست . ]

راه کن در اندرون ها خویش را / دور کن اِدراکِ غیراندیش را


برای خود در اندرون دل ها راهی پیدا کن و خود را از اِدراکی که در بارۀ غیر خدا می اندیشد دور نگه دار .

کیمیا داری ، دوایِ پوست کُن / دشمنان را زین صِناعت دوست کن


اگر کیمیا داری با آن پوست بیمار خود را درمان کن . یعنی اگر کیمیای عقل و معرفت داری باید اوصاف پست و مذمومِ خود را به اوصافِ والا و مححمود بَدَل کنی . و با این هنر حتّی دلِ دشمنان خود را نیز به دست آور و آنان را به دوست تبدیل کن .

چون شدی زیبا ، بدان زیبا رسی / که رهاند روح را از بی


وقتی که زیبا شدی می توانی به معبودِ زیبا برسی . و هموست که روح انسان را از غریبی و بی کسی در این جهان می رهاند . [ آدمی به مقدار تغییری که در اوصافِ ذمیمه اش ایجاد می کند به معبود نزدیک می شود . و اِلّا با سخنان پُر طمطراق نمی توان به درگاهِ او رسید . ]

پرورش مر باغِ جان ها را نَمَش / زنده کرده مُردۀ غم را دَمَش


نَمی از باغِ زیبای الوهیّت جان ها را می پرورد و نَفَسی از اَنفاسِ الوهی دلمُردگان اندوه را حیاتِ طیّبه می بخشد .

نه همه مُلکِ جهانِ دون دهد / صد هزاران مُلکِ گوناگون دهد


آن پادشاهِ حقیقی نه تنها از مُلکِ نازلِ دنیوی به بندگان می دهد . بلکه صدها هزار از مُلک های معنوی نیز کرامت می فرماید .

بر سرِ مُلکِ جمالش داد حق / مُلکتِ تعبیر ، بی درس و سَبَق


حضرت حق علاوه بر فضیلتِ زیبایی ، فضیلت تعبیر خواب نیز به یوسف (ع) عنایت فرمود بی آنکه او برای کسب چنین فضیلتی به درس و مشق محتاج باشد . ( بَر سَرِ = به علاوه ، اضافه بر آن / سَبَق = درس ) / «مُلک» و «مُلکت» هر دو به معنی دارایی و پادشاهی است امّا در این بیت منظور فضیلت است . ) [ در آیه 6 سورۀ یوسف آمده است « و خداوند تو را (ای یوسف) علم تأویل خواب آموزد » ]

مُلکتِ حُسنش سویِ زندان کشید / مُلکتِ علمش سویِ کیوان کشید


فضیلتِ زیبایی یوسف ، او را به زندان کشید . و فضیلت علم تعبیر خواب ، او را به سوی کیوان (زُحَل) کشانید . یعنی او را به اعلی مرتبه رسانید .

شَه غلامِ او شد از علم و هنر / مُلکِ علم از مُلکِ حُسن اِستوده تر


شاهِ مصر چون علم و هنر معنوی او را دید سخت حیرت کرد و غلامِ او شد . امّا باید دانست که فضیلت علم و معرفت از فضیلتِ زیبایی ظاهری پسندیده تر است . [ زیرا زیبایی صوری به جسم بستگی دارد و بیدرنگ به زوال می رود . امّا علم و معرفت همواره همراهِ روح است . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه آمدنِ جعفر بن ابیطالب برای گرفتن قلعه ای به تنهایی

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟