جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن | شرح و تفسیر

جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 4088 تا 4158

نام حکایت : صفت آن مسجد که مهمان کش بود و آن عاشق مرگ جوی

بخش : 7 از 18 ( جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت صفت آن مسجد که مهمان کش بود و آن عاشق مرگ جوی

در اطرافِ شهر ری مسجدی بود که ساکنان خود را می کشت . هر کس شب بدان مسجد درمی آمد همان شب از ترس در جا می مُرد و نقش بر زمین می شد . هیچکس از اهالی آن شهر جرأت نداشت مخصوصاََ در شب قدم بدان مسجدِ اسرارآمیز بگذارد . اندک اندک این مسجد آوازه ای در شهرهای مجاور به هم رسانید و مردم حومه و اطراف نیز از این مسجد بیمناک شده بودند . تا اینکه شبی از شب ها غریبی از راه می رسد و یکسر سراغِ آن مسجد را می گیرد . مردم از این کارِ عجیبِ او حیرت می کنند و …

متن کامل « حکایت صفت آن مسجد که مهمان کش بود و آن عاشق مرگ جوی » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن

ابیات 4088 الی 4158

4088) گفت : ای یاران از آن دیوان نیَم / که ز لاحَولی ضعیف آید پیَم

4089) کودکی کو حارسِ کِشتی بُدی / طبلکی در دفعِ مُرغان می زدی

4090) تا رمیدی مرغ ز آن طبلک ز کشت / کِشت از مرغانِ بَد بی خوف گشت

4091) چونکه ، سلطان ، شاه محمودِ کریم / بر گذر زد آن طرف خیمۀ عظیم

4092) با سپاهی همچو اِستارۀ اثیر / اَنبُه و پیروز و صَفدَر مُلک گیر

4093) اُشتری بُد کو بُدی حَمّالِ کوس / بُختیی بُد پیش رَو همچون خروس

4094) بانگِ کوس و طبل بر وَی روز و شب / می زدی اندر رجوع و در طلب

4095) اندر آن مَزرع درآمد آن شتر / کودک آن طبلک بزد در حفظِ بُر

4096) عاقلی گفتش : مزن طبلک که او / پختۀ طَبل است ، با آنش است خُو

4097) پیشِ او چه بوَد تَبوراکِ تو طفل ؟ / که کشد او طبلِ سلطان ، بیست کِفل

4098) عاشقم من ، کشتۀ قربانِ لا / جانِ من نوبتگهِ طبلِ بلا

4099) خود تَبوراک است این تهدیدها / پیشِ آنچه دیده است این دیدها

4100) ای حریفان من از آنها نیستم / کز خیالاتی در این رَه بیستم

4101) من چو اسماعیلیانم ، بی حَذَر / بل چو اسماعیل آزادم ز سَر

4102) فارغم از طُمطُراق و از ریا / قُل تَعالَوا گفت جانم را بیا

4103) گفت پیغمبر که جادَ فِی السَّلَف / بِالعَطِیّة مَن تَیَقّن بِالخَلَف

4104) هر که بیند مر عطا را صد عِوض / زود دربازد عطا را زین غرض

4105) جمله در بازار از آن گشتند بند / تا چو سود افتاد ، مالِ خود دهند

4106) زر در انبان ها ، نشسته منتظر / تا که سود آید ، به بذل آید مُصِر

4107) چون ببیند کاله یی در رِبح ، بیش / سَرد گردد عشقش از کالایِ خویش

4108) گرم ز آن مانده ست با آن ، کو ندید / کاله های خویش را رِبح و مَزید

4109) همچنین علم و هنرها و حِرَف / چون ندید افزون از آنها ، در شَرَف

4110) تا بِه از جان نیست ، جان باشد عزیز / چون بِه آمد ، نامِ جان شد چیزِ لیز

4111) لُعبتِ مُرده ، بُوَد جان طفل را / تا نگشت او در بزرگی ، طفل زا

4112) این تصور ، وین تخیّل لُعبت است / تا تو طفلی ، پس بدانت حاجت است

4113) چون ز طفلی رَست جان ، شد در وصال / فارغ از حِس است و تصویر و خیال

4114) نیست مَحرَم ، تا بگویم بی نِفاق / تن زدم ، وَالله اَعلَم بِالوَفاق

4115)مال و تن برف اند ، ریزانِ فنا / حق خریدارش ، که اللهُ اشتَرا

4116) برف ها ز آن از ثَمَن اَولی ستَت / که تویی در شک ، یقینی نیستت

4117) وین عجب ظَنّ است در تو ای مَهین / که نمی پَرّد به بُستانِ یقین

4118) هر گمان تشنۀ یقین است ای پسر / می زند اندر تزاید بال و پَر

4119) چون رسد در علم ، پس پَر ، پا شود / مر یقین را عِلمِ او بویا شود

4120) ز آنکه هست اندر طریقِ مُفتَتَن / علم ، کمتر از یقین و فوقِ ظن

4121) علم ، جویای یقین باشد بدان / و آن یقین جویای دیدست و عیان

4122) اندر اَلهاکُم بجُو این را کنون / از پسِ کلّا ، پسِ لَو تَعلَمُون

4123) می کشَد دانش به بینش ای علیم / گر یقین گشتی ، ببینندی جحیم

4124) دی زایَد از یقین بی اِمتهال / آنچنانک از ظَنّ می زاید خیال

4125) اندر اَلهاکُم بیانِ این ببین / که شود عِلمُ الیقین ، عیَنُ الیقین

4126) از گمان و از یقین بالاترم / وز ملامت برنمی گردد سَرَم

4127) چون دهانم خورد از حلوای او / چشم روشن گشتم و بینایِ او

4128) پا نَهَم گستاخ ، چون خانه روم / پا نلرزانم ، نه کورانه روم

4129) آنچه گُل را گفت حق ، خندانش کرد / با دل من گفت و ، صد چندانش کرد

4130) آنچه زد بر سرو و ، قدّش راست کرد / وآنچه از وی نرگس و نسرین بخَورد

4131) آنچه نی را کرد شیرین جان و دل / و آنچه خاکی یافت ازو نقش چِگِل

4132) آنچه ابرو را چنان طرّار ساخت / چهره را گُلگونه و گُلنار ساخت

4133) مر زبان را داد صد افسون گری / و آنکه کان را داد زَرّ جعفری

4134) چون درِ زرّادخانه باز شد / غَمزهایِ چشم ، تیرانداز شد

4135) بر دلم زد تیر و سوداییم کرد / عاشقِ شُکر و شِکرخاییم کرد

4136) عاشقِ آنم که هر آن ، آنِ اوست / عقل و جان ، جاندارِ یک مرجانِ اوست

4137) من نلافم ، ور بلافم ، همچو آب / نیست در آتش کُشیّ ام اضطراب

4138) چون بدزدم ؟ چون حفیظِ مخزن اوست / چون نباشم سخت رُو ؟ پشتِ من اوست

4139) هر که از خورشید باشد پشت گرم / سخت رُو باشد ، نه بیم او را ، نه شرم

4140) همچو رویِ آفتابِ بی حَذَر / گشت رویش خصم سوز و پَرده دَر

4141) هر پیمبر سخت رُو بُد در جهان / یکسواره کوفت بر جیشِ شهان

4142) رُو نگردانید از ترس و غمی / یک تنه تنها بزد بر عالَمی

4143) سنگ باشد سخت رُو و چشم شُوخ / او نترسد از جهانِ پُر کُلوخ

4144) کآن کُلوخ از خشت زن ، یک لَخت شد / سنگ از صُنعِ خدایی ، سخت شد

4145) گوسفندان گر برون اند از حساب / زانبُهیشان کی بترسد آن قصاب ؟

4146) کُلُّکُم راعِِ ، نبی چون راعی است / خلق مانندِ رَمِه ، او ساعی است

4147) از رَمه ، چوپان نترسد در نبرد / لیکشان حافظ بُوَد از گرم و سرد

4148) گر زند بانگی ز قهر ، او بر رَمه / دان ز مِهرست آن ، که دارد بر همه

4149) هر زمان گوید به گوشم بختِ نو / که تو را غمگین کنم ، غمگین مشو

4150) من تو را غمگین و گریان ، ز آن کنم / تا کِت از چشمِ بَدان ، پنهان کنم

4151) تلخ گردانم ز غم ها خویِ تو / تا بگردد چشمِ بَد از رویِ تو

4152) نه تو صیّادی و جویای منی ؟ / بنده و افگندۀ رأی منی ؟

4153) حیله اندیش که در من در رسی / در فراق و جُستن من بی کسی

4154) چاره می جوید پیِ من ، دردِ تو / می شنودم دوش ، آهِ سردِ تو

4155) من توانم هم که بی این انتظار / ره دهم ، بنمایمت راهِ گذار

4156) تا از این گردابِ دَوران ، وارهی / بر سرِ گنجِ وِصالم پا نهی

4157) لیک شیرینی و لذّاتِ مَقَر / هست بر اندازۀ رنجِ سفر

4158) آنگه از شهر و ز خویشان برخوری / کز غریبی رنج و محنت ها بَری

شرح و تفسیر جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن

گفت : ای یاران از آن دیوان نیَم / که ز لاحَولی ضعیف آید پیَم


مهمانِ تازه وارد به جمع ملامت کننده گفت : ای یاران ، من از آن شیاطینی نیستم که همینکه کسی لاحَول گوید ، ارکان وجودم سُست شود . ( لاحَول = لاحَولُ وَلا قُوّةَ اِلّا بِالله ، نیرو و قدرتی نیست مگر خدا را ) [ مولانا در اینجا حکایت کوتاهی می آورد تا این نکته را تفهیم کند که عشّاقِ صادق با محنت و بلا خو گرفته و بدان زنده اند . از اینرو تهدیدها تخویف های عافیت طلبان در اجتناب از رنج و بلا تأثیری در آنان نمی گذارد . چرا که عشّاقِ حقیقی در راهِ حضرتِ معشوق با اختیار خود به عرصۀ بلا وارد می شوند و خود را غرق آتش می کنند . به قول شیخ عطار نیشابوری :

بعد از آن وادیِ عشق آمد پدید / غرقِ آتش شد کسی کآنجا رسید

حکایت : کودکی نگهبان مزرعه شده بود تا پرندگان مزاحم بدان زیان وارد نیاورند . او برای فراری دادن پرندگان ، طبل کوچکی را به صدا درمی آورد . تا اینکه روزی سلطان محمود با سپاهی گران از آن طرف می گذشت . به سپاه دستور داد که در نزدیکی آن مزرعه خیمه ای برپا کنند . در میان سپاهِ او ، شتری عظیم الجثه بود که طبلِ بزرگی حمل می کرد و شب و روز طبّال بر آن طبل می کوبید . این شتر روزی واردِ مزرعۀ آن کودک شد و کودکِ ساده به خیالِ آنکه او را فراری دهد بر طبل کوچک و ظریفِ خود کوبید . شخصی مطلع که شاهد آن منظره بود فریاد زد : ای ساده دل ، بی جهت خود را خسته مکن که گوشِ این شتر با بانگِ بلند طبل های بزرگ آشناست و صدای طبلک تو هیچ تأثیری بر او ندارد . ]

کودکی کو حارسِ کِشتی بُدی / طبلکی در دفعِ مُرغان می زدی


برای مثال ، یک بچه که نگهبان مزرعه ای بود برای راندن پرندگان مزاحم ، طبل کوچکی می زد .

تا رمیدی مرغ ز آن طبلک ز کشت / کِشت از مرغانِ بَد بی خوف گشت


تا از صدای آن طبلِ کوچک ، پرندگان فرار کنند و مزرعه از هجومِ زیان آور آن پرندگان محفوظ بماند .

چونکه ، سلطان ، شاه محمودِ کریم / بر گذر زد آن طرف خیمۀ عظیم


تا اینکه روزی سلطان محمود بخشنده ، گذارش به آن حوالی افتاد و خیمه بزرگی برافراشت . [ ظاهراََ مولانا با طنز و تعریض ، سلطان محمود را با صفتِ کریم ( = بخشنده ، بزرگوار ) یاد می کند تا جفای او را بر فردوسی به یاد آرد . او که در ابتدا با فردوسی قرار گذاشته بود که در برابر هر بیت شاهنامه یک دینار دهد در پایان از انجامِ قول و قرارِ خود تن زد و خسّت و تنگ چشمی نشان داد و به جای هر دینار ، دِرهَمی داد . ]

با سپاهی همچو اِستارۀ اثیر / اَنبُه و پیروز و صَفدَر مُلک گیر


با سپاهی که مانندِ ستارگان ، انبوه و بی شمار و صف شکن و کشورگشا بودند .[ اَثیر = آسمان ، کرۀ آتش که بالای کرۀ هواست ]

اُشتری بُد کو بُدی حَمّالِ کوس / بُختیی بُد پیش رَو همچون خروس


در میان آن سپاهِ عظیم ، شتری بود که طبلِ سلطان را حمل می کرد . آن شتر بسیار نیرومند بود و همچون خروس ، چالاک و سریع بود . [ بُختی = شتر قوی هیکل دو کوهانه ، نوعی شتر قوی و سرخ رنگ ]

بانگِ کوس و طبل بر وَی روز و شب / می زدی اندر رجوع و در طلب


روز و شب هنگام مراجعتِ شاه از سفر و یا هنگامی که عازمِ سفر بود ، برایش طبل می زدند .

اندر آن مَزرع درآمد آن شتر / کودک آن طبلک بزد در حفظِ بُر


آن شتر به آن مزرعه درآمد و پسرک برای حفظِ گندم ها شروع کرد به طبل زدن . [ بُر = گندم ]

عاقلی گفتش : مزن طبلک که او / پختۀ طَبل است ، با آنش است خُو


شخصی خردمند به آن کودک گفت : بیخودی طبل نزن . زیرا که آن شتر به صدای طبل عادت کرده است .

پیشِ او چه بوَد تَبوراکِ تو طفل ؟ / که کشد او طبلِ سلطان ، بیست کِفل


طبلک کودکی مثلِ تو چه تأثیری روی این شتر دارد ؟ مسلماََ هیچ تأثیری ندارد . زیرا او طبلِ سلطنتی را حمل می کند و آن طبل بیست برابر طبل توست . [ تبوراک = طبلی کوچک که کشاورزان برای راندن جانوران از مزرعه می زنند / کِفل = بهره ، قسمت ، هم وزن و معادل ]

عاشقم من ، کشتۀ قربانِ لا / جانِ من نوبتگهِ طبلِ بلا


ای نصیحت کنندگان ، من همان عاشقی هستم که با شمشیر لا کشته شده ام . روح و روانِ من ، محلِ نواختن طبلِ بلا و محنت است . [ نوبتگه = جایی که طبل و نقاره و دُهُل می زنند / لا = در عربی از ادات نفی است و در تعبیرات صوفیه اطلاق می شود بر نفی ماسوی الله و نفی غیر و غیریّت . در اینجا اشاره به مقامِ فناست . ( رجوع شود به شرح بیت 1759 دفتر اوّل ) بنابراین آن عاشقِ صادق به ملامت گران می گوید : شما مرا از زیانِ احتمالی برحذر می دارید در حالیکه من بلا را به جان می خرم . ]

خود تَبوراک است این تهدیدها / پیشِ آنچه دیده است این دیدها


هشدارهای شما در مقایسه با آن بلاها و دشواری هایی که با این چشم ها دیده ام . طبلکی بیش نیست .

ای حریفان من از آنها نیستم / کز خیالاتی در این رَه بیستم


ای رفقا ، من از آن دسته آدم هایی نیستم که اسیرِ یک مشت خیالات واهی شوم و در این راه توقف کنم .

من چو اسماعیلیانم ، بی حَذَر / بل چو اسماعیل آزادم ز سَر


من مانندِ افرادِ فرقۀ اسماعیلیه بی باکم ، و باید بگویم مانندِ حضرت اسماعیل (ع) قیدِ سر و جان را زده ام . [ اسماعیلیه = فرقه ای از شیعه که اساسِ آن در اواسط قرن دوم هجری شکل گرفت . افراد این فرقه ، فدایی بودند و مرگ را ساده می انگاشتند . اسماعیلیه علاوه بر تأثیراتِ سیاسی ژرف ، میراثِ گرانبهایی از علم و فرهنگ نیز بر جای نهادند . امّا گرایش به ترورهای مسلحانه و نیز تبلیغاتِ حکّام علیه آنان سبب شد که مردم از پیرامون آنها پراکنده شوند . ]

فارغم از طُمطُراق و از ریا / قُل تَعالَوا گفت جانم را بیا


از شکوه و دبدبه و ظاهرسازی آسوده شده ام . آیه « بگو بیایید » روح و روانم را مخاطب ساخته است . [ مصراع اول اشاره به آیه ۱۵۱ سوره انعام دارد . « ای پیامبر بگو : به سوی من آیید که بر شما خوانم آنچه را که پروردگارتان بر شما حرام کرده است » ]

گفت پیغمبر که جادَ فِی السَّلَف / بِالعَطِیّة مَن تَیَقّن بِالخَلَف


پیامبر (ص) فرموده است : هر کس که به عوض در آخرت یقین داشته باشد . در دنیا بخشندگی می کند . [ رجوع شود به شرح بیت 896 دفتر دوم . این کلام از حضرت علی (ع) نیز روایت شده است ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، حکمت 132 ) ]

هر که بیند مر عطا را صد عِوض / زود دربازد عطا را زین غرض


هر کس مشاهده کند که در ازای یک بخشش ، صد عوض دریافت می کند . فوراََ برای به دست آوردن آن عوض بخشندگی می کند . [ خوارزمی گوید : ندیده ای که اهلِ دنیا به تمنّایِ سود ، عَلَم سودا برمی افرازند و در بیع و شرایی که سود بینند ذخیرۀ عُمرِ خویش در می بازند ( جواهر الاسرار ، دفتر سوم ، ص 669 ) ]

جمله در بازار از آن گشتند بند / تا چو سود افتاد ، مالِ خود دهند


برای مثال ، بازاریان و مغازه داران برای این در بازارها و مغازه هاشان نشسته اند تا پولشان را در راهی صرف کنند که سود بیشتری بدهد .

زر در انبان ها ، نشسته منتظر / تا که سود آید ، به بذل آید مُصِر


بازرگانان زر و سیم را در کیسه ها نگاه می دارند و خود منتظر می مانند تا همینکه سودی فراهم آمد با جدّیت و پشتکار به خرج کردن موجودی خود بپردازند .

چون ببیند کاله یی در رِبح ، بیش / سَرد گردد عشقش از کالایِ خویش


بازرگانان همینکه مشاهده کنند کالایی سودش بیشتر است ، از کالایی که خودشان دارند ، دلسرد می شوند . یعنی می روند کالاهای سودآور را می خرند .

گرم ز آن مانده ست با آن ، کو ندید / کاله های خویش را رِبح و مَزید


بازرگانان از آنرو به کالاهای خود علاقمندند که متاعی سودآورتر از کالای خود نمی بینند و اِلّا همینکه کالایی پُر فایده پیدا کنند فوراََ همان را تهیه می کنند .

همچنین علم و هنرها و حِرَف / چون ندید افزون از آنها ، در شَرَف


بعد از این تمثیل ، مولانا شروع می کند به مقصود خود و نکته های دقیقی می شکافد و می گوید : همین طور است علم ها و هنرها و پیشه ها ، دارندۀ آنها چیزی برتر و بالاتر از آنها ندیده است .

منظور بیت : عالِمان و هنرمندان اگر علم و هنر خود را اکمل و اعلی پندارند ، هرگز در اندیشۀ تحصیلِ علوم و فنون بهتر و بالاتر نخواهند بود . آنان که دل به علومِ لفظی خوش کرده اند و مفتونِ قیل و قال اند ، از علوم باطنی و علم حال غافل اند .

تا بِه از جان نیست ، جان باشد عزیز / چون بِه آمد ، نامِ جان شد چیزِ لیز


همینطور تا وقتی که چیزی بهتر از جان ( = حیات طبیعی ) نباشد ، جان عزیزترین چیزها به نظر می رسد . امّا همینکه چیزی بهتر از جان پیدا شد ، جان حقیر و کم ارزش می شود . [ حیات طبیعی و ادامه زندگی ، شیرین ترین و عزیزترین چیزهاست . امّا همینکه پای ارزش های برتر به میان می آید ، اهمیت آن ، رنگ می بازد . چنانکه فرهنگِ والای شهادت طلبی که مختصِ تعالیم مذهبی است خود بهترین گواه بر این مطلب است . انسانی که به ارزش های برتر معتقد است اگر ضرورت اقتضاء کند در راهِ حفظِ آن با خشنودی و رضایت خاطر از بقای طبیعی و حیاتِ مادّی خود چشم می پوشد و در این طریق ، ادامه زندگی مادّی در نظرِ او حقیرترین چیزهاست . در متون حکما ، معمولاََ «جان» معادلِ روحِ حیوانی است . چنانکه ابن سینا «جان» را معادل روح حیوانی و «روان» را معادل نفسِ ناطقه آورده است . ]

لُعبتِ مُرده ، بُوَد جان طفل را / تا نگشت او در بزرگی ، طفل زا


برای مثال ، تا وقتی که کودک ، بزرگ و رشید نشده ، عروسک بی جان ، برای او مانند جان ، عزیز و با ارزش است . [ کودکان به عروسک ، بسیار علاقمندند و برای آن ، شخصیت زنده قائل اند . از اینرو با آن رابطۀ عاطفی و روحی برقرار می کنند . امّا همینکه کودک به رشدِ عقلانی و روحی بیشتر می رسد ، دیگر عروسک برایش جاذبه ندارد . همینطور امیالِ حیوانی و لذّاتِ شهوانی تا وقتی برای انسان ، ایده آل است که به رشد حقیقی نرسیده باشد و چون آدمی به مراحل والایی از رشد روحی و پختگی عقلی واصل شود جذابیت حیات دنیوی و شهوات نفسانی رنگ می بازد و مآلاََ دنیا و عوارض و توابع دنیار را عروسکی مُرده و دنیاطلبان را اطفالی می بینند که مشغولِ بازی اند . او ابراهیم وار از آفلان رُخ برمی تابد و به کار حقیقت می پردازد . قرآن کریم در چند مورد تأکید کرده است که حیات دنیوی ، سرگرمی و بازیچه ای بیش نیست . از جمله آیه 32 سورۀ انعام ، آیه 64 سورۀ عنکبوت ، آیه 36 سورۀ محمّد و آیه 20سورۀ حدید . ]

این تصور ، وین تخیّل لُعبت است / تا تو طفلی ، پس بدانت حاجت است


این تصور و این تخیّل ، بازیچه ای بیش نیست . یعنی اینکه تو عروسکی بی جان را جاندار تصور می کنی ، بازیچه ای است بر تو و تو را سرگرم می کند تا وقتی که در مرحۀ کودکی هستی بدان بازیچه نیاز داری .

چون ز طفلی رَست جان ، شد در وصال / فارغ از حِس است و تصویر و خیال


وقتی که روح آدمی از مرحلۀ کودکی و خامی گذشت و به مرتبۀ اهلِ وصال رسید از زنجیر حواس و تصور و خیال پردازی رها می شود .

نیست مَحرَم ، تا بگویم بی نِفاق / تن زدم ، وَالله اَعلَم بِالوَفاق


حیف که مَحرمی نیست که بی ملاحظه و بدون محافظه کاری حقیقتِ وصال حق را برایش بازگویم . از اینرو خاموش شده ام و از گفتن اسرارِ وصالِ حق خودداری کرده ام . خداوند بر یکدلی و یک جهتی داناترست . [ اکبرآبادی در معنی «وِفاق» گوید : به معنی موافقت کردن و همکاری کردن است و مراد از آن «وصال» است که ملزوم وِفاق است . یعنی خدا به حقیقت وصال داناترست ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 277 ) ]

مال و تن برف اند ، ریزانِ فنا / حق خریدارش ، که اللهُ اشتَرا


برای مثال ، مال و بدن آدمی مانندِ برف است و با سرعت رو به فنا و زوال می رود . با وجود این ، مؤمنان که آن را در راهِ خدا فدا می کنند ، حق تعالی آن را می خرد . [ در آیه ۱۱۱ سوره توبه آمده است « خداوند ، جان و مالِ مومنان را به بهای بهشت خریده است » ]

برف ها ز آن از ثَمَن اَولی ستَت / که تویی در شک ، یقینی نیستت


برف ها از آن جهت در نظر تو از آن قیمت برتر و سزاوارتر می نماید که در شک به سر می بری و فاقد ایمان و یقینی . ( ثَمَن = قیمت ، بها ، در اینجا منظور بهشت و یا لقای ذاتِ الهی است ) [ یعنی مال و جسم که چون برف ، سریع الزوال است از آن جهت برایت از مُلک جنّت بهتر است که تو خیلی در شکی و یقین نداری ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1561 ) ]

وین عجب ظَنّ است در تو ای مَهین / که نمی پَرّد به بُستانِ یقین


ای آدمِ خوار و حقیر ، این گمانِ تو چه گمانی است که هیچوقت به سوی بوستانِ یقین پرواز نمی کند . [ خوارزمی گوید : ظنِ فاسد و فکر کاسد تو سرمایه آفت هاست و از مرتبۀ ظن تا درجۀ علم و از درجۀ علم تا مقامِ یقین ، مسافت هاست . لاجَرَم کوشش بسیار باید تا از مرتبۀ ظن به درجه علم رسی . و اهتمام تمام به تقدیم باید رسانید تا از درجۀ علم به مقام یقین راه یابی تا بهشت و دوزخ را که بر محجوبان غیب است معاینة توانی دید و از دوزخِ صفاتِ ذمیمۀ خود توانی رمید ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 270 ) ]

هر گمان تشنۀ یقین است ای پسر / می زند اندر تزاید بال و پَر


ای پسر ، هر ظن و گمانی ، تشنه و طالب یقین است و برای رسیدن به یقین به شدّت بال و پر می زند و به پرواز درمی آید . [ هر آدم صاحب گمان از آنجا که در میان احتمالاتِ مختلف سرگشته و حیران است به تکاپو می افتد که به نوعی خود را به قطعیت و یقین برساند تا آرام گیرد . ]

چون رسد در علم ، پس پَر ، پا شود / مر یقین را عِلمِ او بویا شود


همینکه گمانِ انسان ، به مرتبۀ علم برسد . پَر برای او مبدّل به پا می شود . و سرانجام علم او به سوی یقین حرکت می کند . بوی یقین را احساس می کند و از طریق آن به یقین واصل می شود .

ز آنکه هست اندر طریقِ مُفتَتَن / علم ، کمتر از یقین و فوقِ ظن


زیرا در طریقی که آزمایش شده ، یعنی صحت و درستی آن ، بارها تجربه شده است . مرتبه علم پایین تر از یقین و بالاتر از ظن است . [ مُفتَتَن = مورد امتحان قرار گرفته ، آزمون شده ]

علم ، جویای یقین باشد بدان / و آن یقین جویای دیدست و عیان


این مطلب را درک کن که علم ، در صدد یافتن یقین است و یقین نیز در جستجوی رسیدن به مرتبۀ «دید» و معاینۀ حقیقت . [ مولانا در دو بیت اخیر برای معرفت دینی انسان ، چهار مرتبه قائل شده است .

1) ظن : و امور ظنّی که در منطقِ صوری با عنوان مظنونات مطرح می شود و آن عبارت است از قضایایی که ذهن آنها را تصدیق می کند امّا نه تصدیق ثابت و جازم . بلکه همواره امکان نقیض آن نیز وجود دارد . منتهی ذهن آن را بر نقیضش رجحان می دهد . مولانا ظن را در اینجا به معنی اعتقادی می داند که صاحبِ آن هنوز از شک و دودلی بیرون نیامده است .

2) علم : آن اعتقادی است که هم جازم است و هم مطابق با واقع و نفس الامر .

3) یقین : که منظور از آن در اینجا علم الیقین است .

) دید و عیان : که منظور از آن عین الیقین و حق الیقین است .

توضیح علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین در شرح بیت 860 دفتر دوم آمده است . ]

اندر اَلهاکُم بجُو این را کنون / از پسِ کلّا ، پسِ لَو تَعلَمُون


تفاوت مراتب این شناخت ها را در آیات 3 تا 7 سورۀ تکاثر باید جستجو کنی . آنجا که می فرماید : « نه چنین است ، سپس خواهید دانست ، باز هم نه چنین است ، سپس خواهید دانست ، نه چنین است ، اگر بدانید به صورت باور ذهنی . براستی که البته دوزخ را خواهید دید ، سپس آن را عیناََ خواهید دید »

می کشَد دانش به بینش ای علیم / گر یقین گشتی ، ببینندی جحیم


ای دانا ، دانش ، تو را به سوی بینش جلب می کند ، اگر علم الیقین برای مردم حاصل شود می توانند رفته رفته به مرتبۀ عین الیقین برسند و دوزخ را در همین جهان عیناََ مشاهده کنند .

دی زایَد از یقین بی اِمتهال / آنچنانک از ظَنّ می زاید خیال


از یقین بلافاصله بینش زاییده می شود یعنی یقین ، مادرِ بینش است . چنانکه از ظن ، خیال به وجود می آید . ( اِمتهال = مهلت دادن ) [ حاصل یقین ، مشاهده حقیقت است و حاصلِ ظن ، اوهام و اندیشه های نادرست . مولانا در مثنوی ، غالباََ خیال را بر ظنون و شکوک و اوهام اطلاق می کند . رجوع شود به شرح بیت 71 دفتر اول ]

اندر اَلهاکُم بیانِ این ببین / که شود عِلمُ الیقین ، عیَنُ الیقین


شرح این نکته را که علم الیقین به عین الیقین می انجامد باید از در سورۀ تکاثر دریابی .

از گمان و از یقین بالاترم / وز ملامت برنمی گردد سَرَم


مولانا در اینجا مجدداََ به حکایت مسجد مهمان کَش بازمی گردد و از قول آن عاشق صادق می گوید : مرتبۀ من از ظن و یقین بالاتر است و به خاطر سرزنشِ ملامتگران از عقیدۀ خود دست برنمی دارم . ( بر نمی گردد سَرَم = عقیده ام عوض نمی شود ) [ مصراع دوم قسمتی از آیه 54 سورۀ مائده را تداعی می کند « … پیکار کنند در راه خدا و نترسند از سرزنش سرزنشگران … » ]

چون دهانم خورد از حلوای او / چشم روشن گشتم و بینایِ او


همینکه دهانِ روح و جانم از شیرینی شهودِ حضرت حق ، چیزی خورد . چشم دلم روشن و بینا شد و در هر حال او را می بینم .

پا نَهَم گستاخ ، چون خانه روم / پا نلرزانم ، نه کورانه روم


ای گروه سرزنشگر ، من به سوی این مسجد چنان بی باک گام برمی دارم که گویی می خواهم به خانه ام بروم . هرگز قدم های سُست و لرزان برنمی دارم و هیچوقت مانند نابینایان حرکت نمی کنم . [ چون در فنا ، بقای الهی را می بینم ، لذا از مرگ و فنا باکی ندارم زیرا دارم به خانه اصلی ام رهسپار می شوم . ]

آنچه گُل را گفت حق ، خندانش کرد / با دل من گفت و ، صد چندانش کرد


آن راز نهانی را که حضرت حق با گُل در میان گذاشته و او را خندان کرده است ، همان راز را با دلِ من نیز گفته و صد برابر شادمان و خندانش کرده است . [ منظور از « گفتن حق » در مصراع اول اینست که آن حضرت با اسم لطیف در گُل تجلّی کرده است . زیرا اسماء الهی در جهانِ موجودات و پدیده ها ، مظاهری دارد . شرح این مطلب در بیت 1451 دفتر اوّل آمده است . ]

آنچه زد بر سرو و ، قدّش راست کرد / وآنچه از وی نرگس و نسرین بخَورد


همان تجلّیاتی که حضرت حق بر درختِ سرو کرد و قامتِ او را افراشته نمود و همان تجلّیاتی که نصیبِ گُل نرگس و نسرین شد . [ مکملِ این بیت و چهار بیت بعدی ، بین 4135 است . درخت سرو ، در شعر و ادب فارسی ، مظهر زیبایی و سرسبزی و آزادگی و خرامندگی است . این درخت از دیرباز علامت و نشانۀ ایران باستان بود . اینکه در قالی ها ، فرش ها و غیره ، نقشِ سروهای شاخه برگشته بسیار دیده می شود ، بقایای آثارِ همان سنّتِ ملّی است . ]

آنچه نی را کرد شیرین جان و دل / و آنچه خاکی یافت ازو نقش چِگِل


آن چیزی که دل و جان نیشکر را شیرین کرده است یعنی آن چیزی که درونِ نیشکر را پُر از شکر و مواد شیرین کرده است و آن چیزی که انسانِ خاکی بر اثرِ آن صورت زیبا یافته است . [ چِگِل = ناحیه ای در ترکستان که مردمی به غایت زیبا دارد . در ادب فارسی به عنوان مظهر زیبایی بکار می رود . ) [ برای «نی» احتمال دیگری نیز می توان داد و آن اینکه «نی» رمزی است از انسان کامل که دل و جانش آکنده است از شیرینی معارف و حلاوت حقایق . رجوع شود به شرح بیت 1 دفتر اوّل ]

آنچه ابرو را چنان طرّار ساخت / چهره را گُلگونه و گُلنار ساخت


آن چیزی که ابروی دلبران را آن چنان فتنه انگیز و دلربا ساخته و چهرۀ معشوقان را لطیف و زیبا کرده است . [ طرّار = دزد ، جیب بُر ]

مر زبان را داد صد افسون گری / و آنکه کان را داد زَرّ جعفری


آن چیزی که به زبان ، صد نوع جاذبه و افسونگری بخشیده ، یعنی به زبان ، فصاحت و بلاغت داده است . و به معادن ، طلای ناب داده است . [ زَرِ جعفری = شرح بیت 2778 دفتر اوّل ]

چون درِ زرّادخانه باز شد / غَمزهایِ چشم ، تیرانداز شد


همینکه درهای اسلحه خانه گشوده شد ، اشاره های چشمِ حضرت معشوق به تیراندازی پرداخت . [ غمز = شرح بیت 3712 دفتر سوم / زرّادخانه = منظور کنز مخفی ( شرح بیت 2862 دفتر اوّل ) است که منبع اسرارِ ربّانی است . یعنی همینکه حضرت حق از طریق اسماء و صفات بر مخلوقات تجلّی کرد و در مظاهر ، ظاهر شد . تجلّیاتِ حضرت حق ، مانند تیر ، بر دل عشّاق فرونشست و آنان را به تیرِ عشقِ خود ، مجروح کرد .

بر دلم زد تیر و سوداییم کرد / عاشقِ شُکر و شِکرخاییم کرد


تیر تجلّیِ حضرت حق ، بر دل من نیز فرو نشست و یکسره عاشق و شیدایی ام کرد . و مرا شیفتۀ مقامِ شُکر نمود تا حضرت معشوق را در هر حال سپاس گویم و مصائب و بلاها را در راهِ وصال او به جان قبول کنم و طعمِ شیرینِ اذواقِ روحانی و لذّاتِ معنوی را بچشم . توضیح شُکر در شرح بیت 938 دفتر اوّل آمده است ]

عاشقِ آنم که هر آن ، آنِ اوست / عقل و جان ، جاندارِ یک مرجانِ اوست


من عاشقِ آن حقیقتی هستم که هر آنی به او تعلق دارد . عقل و روح ، خدمتکار و نگهبان فرمانِ آن حقیقت است . [ جاندار = حافظ ، نگهبان / مرجان = برخی از شارحان مرجان را فرمان حضرت معشوق می دانند ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1568 ) و برخی نیز منظور از آن را لب حضرت معشوق می دانند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 278 ) . سبزواری گوید : مراد از «مرجان» تجلّیِ حق است و ایهام دارد به اسماء حسنای الهی ( شرح اسرار ، ص 247 ) ]

من نلافم ، ور بلافم ، همچو آب / نیست در آتش کُشیّ ام اضطراب


من ( = عاشق صادق ) در اظهاراتم در بارۀ عشق به حضرت معشوق هیچ حرفِ پوچی نمی زنم . یعنی ادعاهایم در بارۀ عشق ، بی اساس نیست و تازه اگر هم ادعایی کنم مانندِ آبم که بی هیچ پریشانی و اضطرابی ، آتش خیال مرگ و فنا را خاموش می سازد . [ مرگ در نظر خلق الله مانندِ آتش ، سوزان و ناراحت کننده است . زیرا همینکه خیالِ مرگ بر دلِ آنان سایه می افکند . سراپا پریشان و اضطراب می شوند . عاشقِ صادق می گوید : ممکن است ظاهراََ حرف های من ، بوی ادعا و لاف و گزاف دهد ، امّا در واقع چنین نیست . من با آبِ عشق ، آتش هراس از مرگ را خاموش می کنم و رام و آرام و با شادمانی و رضایت ، ویرانکدۀ دنیا را ترک می گویم . ]

چون بدزدم ؟ چون حفیظِ مخزن اوست / چون نباشم سخت رُو ؟ پشتِ من اوست


چگونه می توانم ذوق و حال را که در خزانۀ الهی محفوظ است بدزدم و خود را بدان حال درآورم در حالی که نگهبان خزانۀ ذوق و حال ، حضرت حق است . من چرا قویدل و با پشتکار نباشم در حالی که پشتیبانِ من آن حضرت است ؟ [ اکبرآبادی می گوید : اگر این بیت قول آن مهمانِ عاشق باشد . منظور از مخزن ، جان است . یعنی چون حافظِ جانم ، حضرت حق است . پس من چرا جان را از محلّ خوف بدزدم و از آن حفاظت کنم ؟ و اگر قولِ مولانا باشد مراد از مخزن ، حالات و مقامات است که در ابیات سابق بیان شد . یعنی چون حافظ احوالِ من حق است . پس من حال و مقامِ خود را چرا ظاهر نکنم و از خوفِ حاسدان چرا پنهان کنم ؟ ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 278 ) ]

هر که از خورشید باشد پشت گرم / سخت رُو باشد ، نه بیم او را ، نه شرم


هر کسی که پشتوانه اش خورشید باشد ، با روحیه و قویدل می شود . چنین کسی نه از کسی می هراسد و نه خجل می شود .

همچو رویِ آفتابِ بی حَذَر / گشت رویش خصم سوز و پَرده دَر


آن کسی که بوسیله انوارِ خورشید پشتگرم شده ، مانندِ آفتاب ، بی هیچ ملاحظه ای دشمن حق را می سوزاند و پرده های اسرار را مکشوف می سازد .

هر پیمبر سخت رُو بُد در جهان / یکسواره کوفت بر جیشِ شهان


هر یک از پیامبران در این جهان در اظهار حق ، دلیر و بی باک بودند و یک تنه خود را بر لشکریانِ شاهانِ قدرتمند می زدند .

رُو نگردانید از ترس و غمی / یک تنه تنها بزد بر عالَمی


هیچ پیامبری نبود که به خاطر ترس از دشمن و یا غم و اندوهی که در خطیر بودن رسالتش ناشی می شود از انجامِ وظیفۀ الهی خود رُخ برتابد . بلکه یکه و تنها در مقابلِ یک عالَم از مخالفان می ایستاد .

سنگ باشد سخت رُو و چشم شُوخ / او نترسد از جهانِ پُر کُلوخ


برای مثال ، سنگ هم محکم است و هم از کسی خجالت نمی کشد . اگر جهان پُر از کُلوخ باشد ، سنگ ترسی ندارد . زیرا هیچ کُلوخی محکم تر و مقاوم تر از سنگ نیست . [ همینطور انبیاء و اولیاء و مصلحانِ حقیقیِ جامعۀ بشری از حق ستیزان و زورمندانِ ستمگر بیمی به دل راه نمی دهند . ]

کآن کُلوخ از خشت زن ، یک لَخت شد / سنگ از صُنعِ خدایی ، سخت شد


زیرا کُلوخ بوسیلۀ خِشت زن ، محکم و سخت می شود لذا دوامِ چندانی ندارد . امّا سنگ ، ساختۀ قدرتِ خداوند است . از اینرو محکم و باصلابت است . ( لَخت = سخت ، پاره ، قسمت ) [ قدرتِ زورمندان ، عَرَضی و توخالی است و قدرت مردان الهی ، ذاتی و الهی ]

گوسفندان گر برون اند از حساب / زانبُهیشان کی بترسد آن قصاب ؟


هر چند تعداد گوسفندان از حساب خارج است ، امّا قصاب از کثرت و انبوهی گوسفندان کی می ترسد ؟ [ خوارزمی گوید : و لهذا هر پیغامبری ، بی محابا از برای اظهار حق ، شور و شررها انگیختی و به تنهایی از لشکرهای عظیم نگریختی . به حکم قول امیرالمومنین می فرماید : هیچ قصابی از انبوهی اغنام نترسد ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 671 ) ]

کُلُّکُم راعِِ ، نبی چون راعی است / خلق مانندِ رَمِه ، او ساعی است


همه شما چوپانید ، پیامبر نیز چوپان است . مردم مانندِ گلۀ احشام اند و پیامبر ، نگهبان آنان . ( ساعی = کوشنده ، سعی کننده ، در اینجا به معنی نگهبان و مراقب است ) [ اشاره به حدیثی نبوی « جملگی شما چوپانید و جملگی شما مسئولِ رَمه خود هستید » ( المعجم المفهرس لالفاظ الحدیث نبوی ، ج 2 ، ص 273 ) ]

از رَمه ، چوپان نترسد در نبرد / لیکشان حافظ بُوَد از گرم و سرد


چوپان در مبارزه با گوسفندان هیچ ترسی ندارد . یعنی اگر قرار باشد چوپان با گوسفندان نبرد کند اصلاََ بیمناک نمی شود . امّا چوپان ، گئسفندان را از گرمی و سردی حوادثِ ناگوار حفظ می کند .

گر زند بانگی ز قهر ، او بر رَمه / دان ز مِهرست آن ، که دارد بر همه


اگر چوپان از روی غَضب بر گلۀ خود فریاد بزند . بدان این فریاد از روی دوستی و دلسوزی است یعنی می خواهد آن گوسفندان دچارِ خطر نشوند .

هر زمان گوید به گوشم بختِ نو / که تو را غمگین کنم ، غمگین مشو


آن مهمان عاشق گفت : الطافِ تازه الهی هر دَم این راز را به گوشِ هوشم می گوید که : اگر تو را اندوهگین کردم ، تو اندوهگین مشو .

من تو را غمگین و گریان ، ز آن کنم / تا کِت از چشمِ بَدان ، پنهان کنم


من از آن رو تو را غمناک و گریان می کنم که از چشم زخمِ شَروران نهان سازم .

تلخ گردانم ز غم ها خویِ تو / تا بگردد چشمِ بَد از رویِ تو


من خوی تو را بوسیله غم ها تلخ می کنم یعنی تو را غصه دار می کنم تا از چشمِ بَد ، تو را در امان نگه دارم . [ مولانا در دو بیت اخیر به موضوعِ چشم زدن و یا چشم زخم اشارتی دارد . به کسی که بسیار بَد چشم است « مِعیان » گویند و در فارسی به او شورچشم اطلاق شود . این خاصیت مخرب ناشی از تأثیرات روحی است . کسی که دارای این تأثیر باشد ، انفعالاتِ روحی خود را از طریقِ امواجِ چشم ظاهر می کند . اینگونه افراد عموماََ دچار بیماری حسادت هستند و این مرضِ روحی در آنان به شکلِ بارزی خودنمایی می کند . تعدادی از حکما در این زمینه بحث کرده اند از آن جمله ابن سینا فصلی بدین موضوع اختصاص داده است . این موضوع از نظرِ شرعی نیز موردِ توجه است . از پیامبر روایت شده که « همانا چشم زدن حقیقت دارد » ( المعجم المفهرس لالفاظ الحدیث النبوی ، ج 4 ، ص 454 ) همین کلام را ابن ابی الحدید از قولِ حضرت امیر مومنان علی (ع) آورده ( شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ، ج 19 ، ص 273 تا 429 ) و به دنبال آن بحث مستوفایی در این زمینه مطرح کرده است . ابن ابی الحدید از اُمّ سَلَمه نقل می کند که پیامبر کنیزی را دید که به زخمی دچار شده ، فرمود : « این زن را چشم زده اند ، افسونی بر او بخوانید » مفسران قرآن کریم نیز در ذیلِ آیه 51 سورۀ قلم سخنان فراوانی گفته اند . امّا اجمالاََ اینکه حکمای پیشین برای دفعِ چشم زخم ، افسون هایی مؤثر توصیه کرده اند که در کتب مربوط بدین مبحث ، مسطور است . ]

نه تو صیّادی و جویای منی ؟ / بنده و افگندۀ رأی منی ؟


مگر تو صیادِ عشق و محبت من و خواهانِ وصالم نیستی ؟ مگر تو بنده و مطیعِ فرمانِ من نیستی ؟

حیله اندیش که در من در رسی / در فراق و جُستن من بی کسی


ای بنده ، دائماََ می اندیشی و تدبیر بکار می بری که به وصالم نائل شوی در حالی که در فراق و طلبِ من یکه و تنهایی .

چاره می جوید پیِ من ، دردِ تو / می شنودم دوش ، آهِ سردِ تو


دردِ درونی تو در طلب من در جستجوی تدبیر و چاره اندیشی است . چنانکه دیشب آه های سرد و نومیدانه تو را می شنیدم .

من توانم هم که بی این انتظار / ره دهم ، بنمایمت راهِ گذار


من می توانم حتی بدون این درد و انتظار ، راهِ وصالم را به تو نشان دهم .

تا از این گردابِ دَوران ، وارهی / بر سرِ گنجِ وِصالم پا نهی


تا از این گردابِ فِراق و هجران رها شوی و به گنجینۀ وصالم گام بگذاری .

لیک شیرینی و لذّاتِ مَقَر / هست بر اندازۀ رنجِ سفر


لیکن شیرینی و حلاوتِ مقصد و منزلگاه به اندازۀ رنجِ سفر است . یعنی عاشق به نسبتِ رنجی که برده به لذّت می رسد .

آنگه از شهر و ز خویشان برخوری / کز غریبی رنج و محنت ها بَری


زمانی از شهر و دیار و خویشانت لذّت می بری که مدتی را در غربت و رنجِ دوری از وطن به سر برده باشی .

شرح و تفسیر بخش قبل                   شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟