گشت زنی جوانمرد در جملۀ شهر تبریز برای کمک

گشت زنی جوانمرد در جملۀ شهر تبریز برای کمک | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

گشت زنی جوانمرد در جملۀ شهر تبریز برای کمک | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3248 تا 3344

نام حکایت : حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز

بخش : 6 از 10 ( گشت زنی جوانمرد در جملۀ شهر تبریز برای کمک )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز

در شهر تبریز محتسبی بود به نام بَدرالدین عُمَر که به نیکدلی و گشاده دستی معروف بود . صفت جُود و سَخا در او به تمامی ظهور داشت . چندانکه حتّی حاتم طایی نیز در برابر دریادلی و جوانمردی او به چیزی شمرده نمی آمد . خانۀ او کعبۀ آمالِ بیچارگان و حاجتیان بود . در آن میان درویشی که بارها طعم عطای او را چشیده بود و به امید دهش های بیکران او خود را به وامی بس گران دچار کرده بود و در ادای آن به غایتِ استیصال رسیده بود . راه تبریز در پیش گرفت تا از این مخمصۀ جانکاه برهد . او که نُه هزار دینار مقروض بود با سختی و مرارتِ تمام خود را به تبریز رسانید و بیدرنگ راهی خانۀ محتسب شد . امّا هنوز …

متن کامل ” حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات گشت زنی جوانمرد در جملۀ شهر تبریز برای کمک

ابیات 3248 الی 3344

3248) واقعۀ آن وامِ او مشهور شد / پای مَرد از دردِ او رنجور شد

3249) از پیِ توزیع ، گِردِ شَهر گشت / از طَمَع می گفت هر جا سرگذشت

3250) هیچ نآوَرد از رهِ کُدیه به دست / غیرِ صَد دینار آن کُدیه پَرَست

3251) پای مَرد آمد بدو ، دستش گرفت / شد به گورِ آن کریمِ بس شگفت

3252) گفت : چون توفیق یابد بنده ای / که کند مهمانیِ فرخنده ای

3253) مالِ خود ، ایثارِ راهِ او کند / جاهِ خود ، ایثارِ جاهِ او کند

3254) شُکرِ او شُکرِ خدا باشد یقین / چون به احسان ، کرد توفیقش قرین

3255) تَرکِ شُکرَش ، تَرکِ شُکرِ حق بُوَد / حقِّ او لاشَک به حق ملحق بُوَد

3256) شُکر می کُن مر خدا را در نِعَم / نیز می کُن شکر و ذکرِ خواجه هم

3257) رَحمتِ مادر اگر چه از خداست / خدمتِ او هم فریضه ست و سزاست

3258) زین سبب فرمود حق : صَلُّوا عَلَیه / که محمّد بود مُحالُ اِلَیه

3259) در قیامت بنده را گوید خدا / هین چه کردی آنچه دادم من تو را ؟

3260) گوید : ای رَب ، شُکرِ تو کردم به جان / چون ز تو بود اصلِ آن روزی و نان

3261) گویدش حق : نه ، نکردی شِکرِ من / چون نکردی شُکرِ آن اِکرام فن

3262) بر کریمی کرده ای ظلم و ستم / نَه ز دستِ او رسیدت نعمتم ؟

3263) چون به گورِ آن ولی نعمت رسید / گشت گریان زار و آمد در نَشید

3264) گفت : ای پُشت و پناهِ هر نَبیل / مُرتَجی و غَوثِ اَبناءِ السَّبیل

3265) ای غمِ ارزاقِ ما بر خاطرت / ای چو رِزقِ عام ، اِحسان و بِرَت

3266) ای فقیران را عشیره و والِدَین / در خراج و خرج و در ایفاءِ دَین

3267) ای چو بحر از بهرِ نزدیکان ، گُهر / داده و ، تحفه سویِ دُوران مَطَر

3268) پشتِ ما گرم از تو بود ، ای آفتاب / رونقِ هر قصر و گنجِ هر خراب

3269) ای در ابرویت ندیده کس گِرِه / ای چو میکایلِ راد و رِزق دِه

3270) ای دلت پیوسته با دریایِ غیب / ای به قافِ مَکرُمَت ، عنقایِ غیب

3271) یاد نآوَرده که از مالم چه رفت / سقفِ سمتِ همّتت هرگز نَگَفت

3272) ای من و صد همچو من در ماه و سال / مر تو را چون نسلِ تو گشته عِیال

3273) نقدِ ما و جنسِ ما و رَختِ ما / نامِ ما و فخرِ ما و بختِ ما

3274) تو نمُردی ، ناز و بختِ ما بمُرد / عیشِ ما و رزقِ مُستَوفا بمُرد

3275) واحدُ کَالاَلف در رَزم و کرَم / صد چو حاتم ، گاهِ ایثارِ نِعَم

3276) حاتَم ار مُرده به مُرده می دهد / گردگان های شمرده می دهد

3277) تو حیاتی می دهی در هر نَفَس / کز نَفیسی می نگنجد در نَفَس

3278) تو حیاتی می دهی بس پایدار / نقدِ زَرِّ بی کساد و بی شمار

3279) وارثی نآبوده یک خویِ تو را / ای فلک سَجده کُنان کویِ تو را

3280) خلق را از گُرگِ غم لطفِ شُبان / چون کلیمُ الله شُبانِ مهربان

3281) گوسفندی از کلیمُ الله گریخت / پایِ موسی آبله شد ، نعل ریخت

3282) در پیِ او تا به شب در جُست و جو / و آن رَمه غایب شده از چشمِ او

3283) گوسفند از ماندگی شد سُست و ماند / پس کلیمُ الله گَرد از وی فشاند

3284) کف همی مالید بر پشت و سرش / می نواخت از مِهر ، همچون مادرش

3285) نیم ذَره طَیرَگی و خشم ، نی / غیرِ مِهر و رحم و آب چشم ، نی

3286) گفت : گیرم در مَنَت رحمی نبود / طبعِ تو بر تو چرا اِستم نمود ؟

3287) با ملائک گفت یزدان آن زمان / که نُبُوَّت را همی زیبد فلان

3288) مُصطفی فرمود خود که هر نَبی / کرد چوپانیش ، بُرنا ، یا صبی

3289) بی شُبانی کردن و آن اِمتحان / حق ندادش پیشواییِّ جهان

3290) گفت سایل : هم تو نیز ای پهلوان ؟ / گفت : من هم بوده ام دهری شُبان

3291) تا شود پیدا وَقار و صبرشان / کردشان پیش از نُبُوّت حق ، شُبان

3292) هر امیری کو شُبانیِّ بشر / آنچنان آرَد که باشد مؤتَمَر

3293) حلمِ موسی وار اندر رَعیِ خَود / او به جای آرَد به تدبیر و خِرَد

3294) لاجَرَم حقّش دهد چوپانیی / بر فرازِ چرخِ مَه ، روحانیی

3295) آنچنان که انبیا را زین رِعا / بر کشید و داد رَعیِ اَصفیا

3296) خواجه ، باری تو در این چوپانی ات / کردی آنچه کور گردد شانی ات

3297) دانم آنجا در مکافات ایزدت / سروریِّ جاودانه بخشدت

3298) بر امیدِ کفِّ چون دریایِ تو / بر وظیفه دادن و ایفایِ تو

3299) وام کردم نُه هزار از زَر گِزاف / تو کجایی تا شود ای دُرد ، صاف ؟

3300) تو کجایی تا که خندان آن چمن ؟ / گویی : بِستان آن و دَه چندان زمن

3301) تو کجایی تا مرا خندان کُنی ؟ / لطف و احسان ، چون خداوندان کُنی

3302) تو کجایی تا بَری در مخزنم ؟ / تا کُنی از وام و فاقه ایمنم

3303) من همی گویم : بس و تو مُفضِلم / گفته کین هم گیر از بهرِ دلم

3304) چون همی گُنجَد جهانی زیرِ طین ؟ / چون بگنجد آسمانی در زمین ؟

3305) حاشَ لِلّه ، تو برونی زین جهان / هم به وقت زندگی ، هم این زمان

3306) در هوایِ غیب ، مُرغی می پَرَد / سایۀ او بر زمینی می زند

3307) جسم ، سایۀ سایۀ سایۀ دل است / جسم ، کی اندر خورِ پایۀ دل است

3308) مرد خُفته ، روحِ او چون آفتاب / در فلک تابان و ، تن در جامۀ خواب

3309) جان ، نهان اندر خَلا همچون سِجاف / تن تقلّب می کند زیرِ لحاف

3310) روح چون مِن اَمرِ رَبّی مختفی است / هر مثالی که بگویم ، مُنتفی است

3311) ای عجب کو لعلِ شکّر بارِ تو ؟ / و آن جواباتِ تو و اسرارِ تو

3312) ای عجب کو آن عقیقِ قندخا ؟ / آن کلیدِ قفلِ مشکل هایِ ما

3313) ای عجب کو آن دمِ آن ذوالفقار ؟ / آنکه کردی عقل ها را بی قرار

3314) چند همچون فاختۀ کاشانه جُو ؟ / کو و کو و کو و کو و کو و کو ؟

3315) کو ؟ همانجا که صفاتِ رحمت است  / قدرت است و نُزهت است و فِطنت است

3316) کو ؟ همانجا که دل و اندیشه اش / دایم آنجا بُد چو شیر و بیشه اش

3317) کو ؟ همانجا که امیدِ مرد و زن / می رود در وقتِ اندوه و حَزَن

3318) کو ؟ همانجا که به وقتِ علّتی / چشم پَرَّد بر امیدِ صِحّتی

3319) آن طرف که بهرِ دفعِ زشتیی / باد جویی بهرِ کِشت و کشتیی

3320) آن طرف که دل اشارت می کند / چون زبان یا هُو عبارت می کند

3321) او مَعَ الله است بی کوکو همی / کاش جولاهانه ماکو گفتمی

3322) عقلِ ما کو تا ببیند غرب و شرق / روح ها را می زند صد گونه برق

3323) جَزر و مَدَّش بُد به بحری در زَبَد / منتهی شد جَزر و باقی ماند مَد

3324) نُه هزارم وام و ، من بی دسترس / هست صد دینار از این توزیع و بس

3325) حق کشیدت ، ماندم در کَش و مَکَش / می روم نومید ، ای خاکِ تو خَوش

3326) همّتی می دار در پُر حسرتت / ای همایون روی و دست و همّتت

3327) آمدم بر چشمه و اَصلِ عُیون / یافتم در وی به جایِ آب ، خون

3328) چرخ ، آن چرخ است ، آن مهتاب نیست / جوی ، آن جوی است ، آب ، آن آب نیست

3329) مُحسنان هستند ، کو آن مُستطاب ؟ / اختران هستند کو آن آفتاب ؟

3330) تو شدی سویِ خدا ، ای محترم / پس به سویِ حق رَوَم من نیز هم

3331) مَجمع و پایِ عَلَم ، مَأوَی القُرون / هست حق ، کُلُّ لَدَینا مُحضَرُون

3332) نقش ها ، گر بی خبر ، گر با خبر / در کفِّ نقّاش باشد محتضر

3333) دَم به دَم در صفحۀ اندیشه شان / ثبت و مَحوی می کند آن بی نشان

3334) خشم می آرَد ، رضا را می بَرَد / بخل می آرَد ، سَخا را می بَرَد

3335) نیم لحظۀ مُدرَکاتم شام و غَدو / هیچ خالی نیست زین اثبات و محو

3336) کوزه گر با کوزه باشد کارساز / کوزه از خود کی شود پهن و دراز ؟

3337) چوب در دستِ دُروگر مُعتَکِف / ورنه ، چون گردد بُریده و مُؤتَلِف ؟

3338) جامه اندر دستِ خیّاطی بُوَد / ورنه ، از خود چون بدوزد یا دَرَد ؟

3339) مَشک با سقّا بُوَد ، ای منتهی / ورنه از خود چون شود پُر یا تهی ؟

3340) هر دَمی پُر می شوی ، تی می شوی / پس بدانکه در کفِ صُنعِ ویی

3341) چشم بند از چشم ، روزی که رَوَد / صُنع از صانع چه سان شیدا شود

3342) چشم داری تو ، به چشمِ خود نگر / منگر از چشمِ سفیهی بی خبر

3343) گوش داری تو ، به گوشِ خود شِنو / گوشِ گولان را چرا باشی گرو ؟

3344) بی ز تقلیدی ، نظر را پیشه کن / هم برایِ عقلِ خود اندیشه کن

شرح و تفسیر گشت زنی جوانمرد در جملۀ شهر تبریز برای کمک

واقعۀ آن وامِ او مشهور شد / پای مَرد از دردِ او رنجور شد


قضیّه وامدار بودن آن غریب دهان به دهان گشت و مشهور شد . و جوانمردِ محل از دردِ آن غریب ناراحت و متأثر شد . [ پای مرد = شفیع ، واسطه ، یاور ، در اینجا یعنی جوانمرد و یاریگر ]

از پیِ توزیع ، گِردِ شَهر گشت / از طَمَع می گفت هر جا سرگذشت


آن جوانمرد برای تأدیه وام آن غریب و تقسیم آن میانِ اهالی متمکن در شهر به گشت زنی پرداخت . و به طَمَعِ جلبِ توجّه آنان ، ماجرای آن غریب را با آب و تاب می گفت . [ توزیع = در اینجا تقسیم وام آن غریب بر اهالی شهر است . یعنی سهیم کردن آنان در پرداخت قسمتی از وام آن غریب ]

هیچ نآوَرد از رهِ کُدیه به دست / غیرِ صَد دینار آن کُدیه پَرَست


آن جوانمرد برای تأدیه وام آن غریب ، سخت به دریوزگی مشغول شده بود . و از این طریق فقط صد دینار جمع کرد . ( کُدیه = گدایی ، سماجت در گدایی / کُدیه پَرَست = آنکه گدایی را سخت دوست دارد ) [ اهالی شهر با او همکاری ناچیزی کردند . چون بدهی آن غریب نُه هزار دینار بود . ( بیت 3015 ) ]

پای مَرد آمد بدو ، دستش گرفت / شد به گورِ آن کریمِ بس شگفت


جوانمرد چون دید که اهالی شهر مقدار اندکی کمک کردند . ناچار نزدِ غریبِ وامدار آمد و دستش رزا گرفت و به طرف مزار آن مُحتسب که در بخشش و دهش ، آدمی عجیب بود حرکت کرد .

گفت : چون توفیق یابد بنده ای / که کند مهمانیِ فرخنده ای


جوانمرد به غریب مسکین گفت : اگر بنده ای موفق شود که ضیافتِ خجسته ای بر پا دارد . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

مالِ خود ، ایثارِ راهِ او کند / جاهِ خود ، ایثارِ جاهِ او کند


مالِ خود را در راهِ مهمان بذل کند و مقام و مسند خود را فدای مقام و موقعیّت مهمان کند .

شُکرِ او شُکرِ خدا باشد یقین / چون به احسان ، کرد توفیقش قرین


قطعاََ تشکر از میزبان ، سپاسگزاری از خداوند است . زیرا این خداند است که آن شخص را در میزبانی قرینِ توفیق کرد . [ در حدیثی نبوی آمده « هر که آفریده را سپاس نگزارد . افریدگار را سپاس نگذاشته است » ]

تَرکِ شُکرَش ، تَرکِ شُکرِ حق بُوَد / حقِّ او لاشَک به حق ملحق بُوَد


فرو نهادن سپاسگزاری از مهمان به منزلۀ فرو نهادن شُکرِ الهی است . بدون شک حقِ سپاس از میزبان به حق سپاس از خدا پیوند یافته است .

شُکر می کُن مر خدا را در نِعَم / نیز می کُن شکر و ذکرِ خواجه هم


برای نعمت هایی که در اختیار داری خدا را شکر کن . و در عینِ حال خواجه را هم که واسطۀ فیض الهی بوده شکر کن و او را به نیکی یاد آر .

رَحمتِ مادر اگر چه از خداست / خدمتِ او هم فریضه ست و سزاست


برای مثال ، مهربانی مادر اگر چه عطبّه ای الهی است . ولی خدمت به مادر نیز بر اولاد امری واجب و شایسته است .

زین سبب فرمود حق : صَلُّوا عَلَیه / که محمّد بود مُحالُ اِلَیه


بدین جهت حضرت حق فرموده است : بر او درود بفرستید . زیرا که محمّد چاره سازِ امور خلق بود . ( صَلّوا عَلَیه = درود فرستید بر او / مُحتالُ اِلَیه = کسی که مردم در چارۀ کارهای خود بدو رجوع کنند ) [ در آیه 56 سورۀ احزاب آمده است « همانا خداوند و فرشنگان بر پیامبر درود فرستند . ای کسانی که ایمان آورده اید شما نیز بر او درود و سلامی فرستید به کمال » ]

در قیامت بنده را گوید خدا / هین چه کردی آنچه دادم من تو را ؟


در روز قیامت خداوند به بنده فرماید : هان ای بنده ، نعمت هایی که به تو دادم چه کردی ؟ [ مضمون آیه 8 سورۀ تکاثر در این بیت مندرج است « آنگاه شمار را از نعمت ها باز پُرسند » ]

گوید : ای رَب ، شُکرِ تو کردم به جان / چون ز تو بود اصلِ آن روزی و نان


بنده به حضرت حق عرض کند : پروردگارا از جان و دل شکرِ نعمت هایت گفتم . زیرا منشأ همۀ این رِزق و نان ها تو بودی .

گویدش حق : نه ، نکردی شِکرِ من / چون نکردی شُکرِ آن اِکرام فن


حضرت حق بدو فرماید : نخیر ، تو شُکرِ مرا بجا نیاورده ای . زیرا شکر آن کسی را که به تو نعمت بخشیده و تو از دستش روزی خورده ای بجا نیاورده ای . ( اِکرام فن = بخشنده ، آنکه هنرش بخشندگی است ) [ این بیت بیان لزوم نمک شناسی و قدر دانی از بخشندگانِ نکوکار است . ]

بر کریمی کرده ای ظلم و ستم / نَه ز دستِ او رسیدت نعمتم ؟


تو نسبت به بخشنده نکوکار ظلم و ستم روا داشته ای . مگر اینطور نبود که از دستِ او به تو رزق و روزی رسید ؟ یعنی چون سپاس او را بجای نیاورده ای در حق او ستم کرده ای . [ ابیات اخیر ناظر است به حدیثی که ابوصَلت با اِسناد خود از پیامبر (ص) نقل کرده ادست که « روز قیامت بنده ای را به پیشگاه الهی آورند و در برابر خداوند ایستانند . خداوند تعالی فرمان دهد که او را به آتش دوزخ بَرید . آن بنده گوید پروردگارا ، آیا فرمان می دهی که نرا به آتش بَرند در حالی که قرآن خوانده ام ؟ خداوند فرمادید : ای بندۀ من ، به تو نعمت داده ام ولی سپاس به جای نیاورده ای . بنده گوید : پروردگارا به من فلان نعمت دادی . من هم بهمان سپاس را گفتم . و فلان نعمت را دادی من نیز بهمان سپاس را گفتم . و بدین ترتیب متّصلاََ نعمت های خداوند و سپاس های خود را برمی شمرد . خداوند تعالی فرماید : همۀ این سخنانت راست بود . امّا سپاس کسی را که به دست او به تو نعمت بخشیدم به جای نیاورده ای . من به ذات خود سوگند یاد کرده ام که سپاس بنده ای را که بدو نعمتی بخشیده ام نپذیرم مگر آنکه سپاس بنده ای را که توسط او نعمتم را به وی رسانده ام به جای آورد » ( سفینة البحار ، ج 1 ، ص 710 ) ]

چون به گورِ آن ولی نعمت رسید / گشت گریان زار و آمد در نَشید


در اینجا مولانا به ادامه حکایت می پردازد و می گوید : وقتی که آن غریب وامدار همراه آن جوانمرد و مددکار بر سرِ مزار آن ولی نعمت خود (محتسب نیک نَفس) رسیدند . های های گریه کرد و به نوحه گری پرداخت . [ نَشید = سرود ، آواز ، در اینجا به معنی نوحه ]

گفت : ای پُشت و پناهِ هر نَبیل / مُرتَجی و غَوثِ اَبناءِ السَّبیل


غریب در خطاب به قبر آن شریف گفت : ای کسی که پشت و پناه هر آدم نجیب و آبرومندی بودی . ای امیدگاه و فریادرسِ مسافران در راه مانده . [ نَبیل = نجیب ، اصیل ، بزرگوار / مُرتَجی = کسی که بدو امید رود / غَوث = فریاد ، فریادرس / اَبناءِ السَّبیل = مسافران غریب و مانده در راه ]

ای غمِ ارزاقِ ما بر خاطرت / ای چو رِزقِ عام ، اِحسان و بِرَت


ای کسی که غمِ روزی دادنِ ما بر خاطرت سنگینی می کرد . ای کسی که احسان و نیکویی ات همچون رزق عام ، وسیع و گسترده بود . [ بِرّ = نیکی ]

ای فقیران را عشیره و والِدَین / در خراج و خرج و در ایفاءِ دَین


ای کسی که در پرداخت هزینه و خرج و ادای قروض فقیران مانند خویشاوندان و پدر و مادر آنان ، مهربان و شفیق بودی .

ای چو بحر از بهرِ نزدیکان ، گُهر / داده و ، تحفه سویِ دُوران مَطَر


ای کسی که مانند دریا به نزدیکان خود گوهر و مروارید عطا می کردی . و به آنان که در دور دست ها ساکن اند باران بخشیدی . [ مَطَر = باران ]

پشتِ ما گرم از تو بود ، ای آفتاب / رونقِ هر قصر و گنجِ هر خراب


ای آفتاب معنوی ، ما به تو پشتگرم بودیم . تو مایۀ رونق هر کاخ و گنج ویرانه ای بودی .

ای در ابرویت ندیده کس گِرِه / ای چو میکایلِ راد و رِزق دِه


ای کسی که هیچکس در طول زندگانیت برای یک بار هم که شده ندید که اخم کنی . ای محتسبی که مانند میکائیلِ بزرگوار ، به همگان روزی می دادی . [ میکائیل = در قرآن کریم «میکال» خوانده شده و از فرشتگان مقرّبی است که یهود و نصاری او را «میشل» گویند ( اعلام قرآن ، ص 607 ) . ابوالفتوح می گوید : میکائیل فرشتۀ رحمت و آبادانی و رزق و مژدگانی است ( تفسیر ابوالفتوح رازی ، ج 1 ، ص 247 ) / رزق دِه = روزی دهنده ]

ای دلت پیوسته با دریایِ غیب / ای به قافِ مَکرُمَت ، عنقایِ


ای کسی که دلت همواره به دریای غیب متّصل بوده است . ای کسی که در کوهِ قافِ بخشش و دَهِش ، سیمرغ غیبی . [ در این بیت بخشش از حیث عظمت به کوه قاف تشبیه شده است . و محتسب که در بخشش یگانۀ دوران خود بود به سیمرغ . چرا که به باور قدما مأوای سیمرغ کوهِ قاف است . / عنقا = سیمرغ / عنقای غیب = سیمرغی که اسمش را همگان شنیده اند ولی خود او را کسی ندیده است / مَکرُمَـت = بخشندگی ، بزرگواری ]

یاد نآوَرده که از مالم چه رفت / سقفِ سمتِ همّتت هرگز نَکَفت


ای کسی که به گاهِ دَهشِ اموالت هرگز به خاطرت نمی گذشت که چقدر از ثروتم صرفِ بیچارگان شد . و سقفِ آسمانِ همّت هرگز تَرَک برنداشت . [ سَمت = لفظاََ به معنی راه و وسط راه است ، در اینجا به معنی پهنۀ آسمان است / نَکَفت = شکاف برنداشت ]

ای من و صد همچو من در ماه و سال / مر تو را چون نسلِ تو گشته عِیال


ای کسی که من و شمار بسیاری نظیر من در طول ماهها و سالها همچون فرزندان و کسانِ تو روزی خوارانت بودیم .

نقدِ ما و جنسِ ما و رَختِ ما / نامِ ما و فخرِ ما و بختِ ما


تو نقدینه و متاع و کالا و اثاث و مایۀ افتخار و نیک بختی ما بودی .

تو نمُردی ، ناز و بختِ ما بمُرد / عیشِ ما و رزقِ مُستَوفا بمُرد


تو نمُردی بلکه افتخار و اقبالِ ما مُرد . تو نمُردی بلکه روزیِ کامل ما مُرد .

واحدُ کَالاَلف در رَزم و کرَم / صد چو حاتم ، گاهِ ایثارِ نِعَم


در پیکار و بخشش یک تنه معادل هزار نفر مؤثر بودی . و به هنگام عطای نعمت ها صد برابر حاتم طایی عمل می کردی . [ واحد کالالف = یکی مانند هزار ]

حاتَم ار مُرده به مُرده می دهد / گردگان های شمرده می دهد


اگر حاتم طایی مُرده ای را مُرده ای می بخشد و گردوهای شمرده را به این و آن می دهد . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

منظور بیت : نزد عرفا سخاوت و دَهشِ حاتم طایی و اقران او چندان ارزشی ندارد . چرا که مالِ بی جان را به طُلّاب دنیا که به مثابۀ اموات به شمار آیند می بخشند . و زر و سیم را که در نزدِ اهل الله به منزلۀ گردوهای بی بهاست به ابنای دنیا می دهند .

تو حیاتی می دهی در هر نَفَس / کز نَفیسی می نگنجد در نَفَس


در حالی که تو ای سخاوتمند حقیقی در هر دَم و بازدمی به طالبانِ حیاتِ طیّبه ، حیات معنوی می بخشی . آن حیات معنوی چنان ارزشمند است که در کلام و بیان درنگنجد . ( نفیسی = گرانبهایی / نَفَس = در اینجا به معنی سخن و کلام است . از آنرو که حروف و کلمات ، توسطِ نَفَس ساخته و پرداخته می شود . ) [ در این ابیات گر چه از محتسب تبریزی ستایش شده . ولی حال و هوای مطلب نشان می دهد که مولانا در اینجا انسان کامل (حضرت رسول اکرم (ص)) را می ستاید . ]

تو حیاتی می دهی بس پایدار / نقدِ زَرِّ بی کساد و بی شمار


تو حیاتی بسیار پاینده عطا می فرمایی و سکه های طلایی که هرگز از رونق نیفتد ، فراوان می بخشی . [ حیات طیّبه ، حیات جاودانگی و بقاست . این حیات فقط از راه سلوک عرفانی حاصل آید . اهل الله نیز سکّه های طلا می بخشند . امّا نه سکّه های صرّافان ظاهری را . بلکه سکّه های معنوی صرّاف لَم یَزَل را به مشتاقان می بخشند . ]

وارثی نآبوده یک خویِ تو را / ای فلک سَجده کُنان کویِ تو را


حتّی یک نفر وارثِ صفات و خصایل تو نیست . یعنی هیچکس نتوانسته است . اخلاقِ شریفِ تو را کسب کند . ای آنکه فلک بر کوی تو سجده آرَد .

خلق را از گُرگِ غم لطفِ شُبان / چون کلیمُ الله شُبانِ مهربان


لطف تو مردمان را از گُرگِ درندۀ اندوه مصون می دارد . چنانکه چوپان ، رمۀ خود را از هجوم گرگ حفظ می کند . تو مانند موسای کلیم الله چوپانی شفیق بودی . [ مولانا در چند بیت بعد حکایت گریختن گوسفندی را از رمه اش به اختصار می آورد که یکی از مأخذ آن تاریخ بیهقی است . « موسی (ع) در زمانی که شبانی می کرد . یک شب گوسفندان را سوی حظیره ( = آغل ) می راند . وقت نماز بود و شبی تاریک و باران بنیرو آمد . چون نزدیکِ حظیره رسید . برّه ای بگریخت . موسی (ع) تنگدل شد و بر اثر وی بدوید . بدانجمله که چون دریابد چوبش بزند . چون بگرفتش دلش بر وی بسوخت و بر کنار نهاد وی را و دست بر سرِ وی فرود آورد و گفت : ای بیچارۀ درویش ، در پس ، بیمی نه ، و در پیش ، امیدی نه . چرا گریختی و مادر را یله کردی . و هر چند که در ازل رفته بود که وی پیغمبری خواهد بود . بدین ترحّم که بکرد نبوّت بر وی مستحکم تر شد ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 215 ) ]

گوسفندی از کلیمُ الله گریخت / پایِ موسی آبله شد ، نعل ریخت


گوسفندی از دستِ موسای کلیم الله فرار کرد . موسی شتابان به دنبال او دوید و از شدّت دویدن پاهایش تاول زد . [ نعل ریختن = تعبیری است از تند و شتابان دویدن ]

در پیِ او تا به شب در جُست و جو / و آن رَمه غایب شده از چشمِ او


موسی تا شب به دنبال گوسفند رمیده گشت . در حالیکه گلّۀ گوسفندان از چشمانش پنهان شده بود . یعنی موسی برای یافتن گوسفند رمیده از گلّه اش جدا شد .

گوسفند از ماندگی شد سُست و ماند / پس کلیمُ الله گَرد از وی فشاند


گوسفند آنقدر دوید که از شدّتِ خستگی سُست و بی حال شد و سرِ جایش ایستاد . موسای کلیم الله آمد او را بغل کرد و گَرد و غبار از او سترد .

کف همی مالید بر پشت و سرش / می نواخت از مِهر ، همچون مادرش


موسی دست نوازش بر پشت و سرِ گوسفند می کشید و مانند مادرش با محبّت او را می نواخت .

نیم ذَره طَیرَگی و خشم ، نی / غیرِ مِهر و رحم و آب چشم ، نی


موسی حتّی به اندازۀ نیم ذرّه خشمین و غضبناک نشده بود . و جز اظهار مهربانی و دلسوزی و اشک ریختن کارِ دگر نمی کرد . [ طَیرَگی = خشمگینی ، غضبناکی ]

گفت : گیرم در مَنَت رحمی نبود / طبعِ تو بر تو چرا اِستم نمود ؟


موسی دلسوزانه به آن گوسفند خطاب کرد . فرض کنیم با من مهربان نیستی . دیگر چرا به خود ستم می کنی ؟ یعنی با فرار کردنت ممکن بود گرفتار درندگان یا دزدان و سایر مخاطرات شوی . [ انبیاء و اولیاء و مصلحان جامعه به سرنوشت مردمان دل می سوزانند و غمِ آنان می خورند . امّا نه با سختگیری بلکه با مهربانی و عطوفت . بدین سان رمیدگان را به راه عشق و مشزب صفا بازمی آورند . ]

با ملائک گفت یزدان آن زمان / که نُبُوَّت را همی زیبد فلان


در آن زمان یعنی در همان اوقات که موسی دلسوزانه به دنبال گوسفند می دوید . خداوند به فرشتگان خطاب آورد که او (موسی) شایستۀ مقام پیامبری است . یعنی موسایی که برای یافتن یک گوسفند این همه خود را به آب و آتش زد و دلسوزی نشان داد لایق است که رهبری امّت را بر عهده گیرد تا آنان گرفتار گرگ های نَفسِ امّاره نشوند .

مُصطفی فرمود خود که هر نَبی / کرد چوپانیش ، بُرنا ، یا صبی


محمّد مصطفی (ص) فرماید : هر پیامبری در دورۀ جوانی یا کودکی به کار چوپانی مشغول بوده است . ( بُرنا = جوان / صَبی = کودک ) [ این بیت و دو بیت بعدی اشارت دارد به مضمون حدیثی که از طریق ابوهریره از پیامبر (ص) روایت شده است . « خداوند هیچ پیامبری را مبعوث نکرد جز آنکه به کار چوپانی مشغول بوده است . اصحاب گفتند : حتّی تو ؟ فرمود آری . من در قَراریط (موضعی در اطراف مکّه نزدیک کوه اُحُد) برای مکیّان چوپانی می کرده ام ( احادیث مثنوی ، ص 215 ) ]

بی شُبانی کردن و آن اِمتحان / حق ندادش پیشواییِّ جهان


خداوند به هیچ پیامبری بی آنکه دورۀ چوپانی را سپری کند و بر سختی ها شکیبایی آورد . مقام هدایت جهان را تفویض نفرموده است .

گفت سایل : هم تو نیز ای پهلوان ؟ / گفت : من هم بوده ام دهری شُبان


در اینجا شخصی از پیامبر (ص) پرسید : ای پهلوانِ عرصۀ کمال ، یعنی تو هم زمانی چوپان بوده ای ؟ فرمود : بله ، من هم زمانی چوپان بوده ام .

تا شود پیدا وَقار و صبرشان / کردشان پیش از نُبُوّت حق ، شُبان


خداوند آنان را پیش از پیامبری به شغل چوپانی گمارد تا متانت و شکیبایی آنان آشکار شود .

هر امیری کو شُبانیِّ بشر / آنچنان آرَد که باشد مؤتَمَر


هر فرمانروایی که چوپانیِ بشریّت را همانطور که بدو امر شده انجام دهد . ( مؤتَمَر = مأمور شده ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]

حلمِ موسی وار اندر رَعیِ خَود / او به جای آرَد به تدبیر و خِرَد


و با عقل و تدبیر در کار چوپانیِ خود ، بردباری و متانتی همچون موسی نشان دهد . ( رَعی = چرائیدن ، مواظبت ، چوپانی کردن ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]

لاجَرَم حقّش دهد چوپانیی / بر فرازِ چرخِ مَه ، روحانیی


قطعاََ خداوند مقام چوپانیِ معنوی را بر بلندای ماه بدو عطا فرماید .

آنچنان که انبیا را زین رِعا / بر کشید و داد رَعیِ اَصفیا


چنانکه پیامبران را از میان چوپانان اَغنام بالاتر بُرد و به مقام پیشوایی و چوپانیِ هدایت طلبان برگُماشت . [ رِعا = مخفف رِعاء به معنی چوپانان / اَصفیا = مخفف اَصفیاء به معنی زبدگان ، گُزیدگان ، در اینجا به معنی بی غرضان هدایت خواه ]

خواجه ، باری تو در این چوپانی ات / کردی آنچه کور گردد شانی ات


از اینجا دوباره آن غریب وامدار به مزار محتسب تبریزی گوید : خلاصه ای خواجه تو در کار چوپانیِ مردم ، کاری کردی که چشم بَدخواهانت کور می گردد . [ شانی = دشمن ، بَدخواه ]

دانم آنجا در مکافات ایزدت / سروریِّ جاودانه بخشدت


می دانم که خداوند در آن جهان ، حکومت جاودانه معنوی را به عنوان جواب عَمَلَت به تو خواهد بخشید .

بر امیدِ کفِّ چون دریایِ تو / بر وظیفه دادن و ایفایِ تو


من به امید دستِ بخشندۀ تو که همچون دریا ، مروارید و گوهر نثار می کند . و به امیدِ آنکه به نیازمندان مستمری می دهی و حاجات آنان را برمی آوری . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

وام کردم نُه هزار از زَر گِزاف / تو کجایی تا شود ای دُرد ، صاف ؟


بی مُحابا نُه هزار دینار قرض کردم . تو کجایی که این گرفتاری برطرف شود ؟ [ گِزاف = بیهوده ، بی حساب / دُرد = آنچه از مایعات بخصوص شراب در تهِ ظرف رسوب می کند / صاف شدن دُرد = تعبیری است از رفع مشکلات ، لفظا به معنی پالایش شراب از رسوبات است / صاف = شراب صاف ]

تو کجایی تا که خندان آن چمن ؟ / گویی : بِستان آن و دَه چندان زمن


ای خواجه (محتسب) تو کجایی که با رویی شاداب و گشاده به من بگویی : به مقدار مقروض بودنت این دینارها را بگیر . و حتّی دَه برابر آن نیز از من واستان .

تو کجایی تا مرا خندان کُنی ؟ / لطف و احسان ، چون خداوندان کُنی


تو کجایی تا مرا شادمان کنی و همچون شاهان مرا مورد لطف و احساس خود قرار دهی .

تو کجایی تا بَری در مخزنم ؟ / تا کُنی از وام و فاقه ایمنم


تو کجایی که مرا به خزانه ات ببری تا مرا از بدهی و فقر در امان داری .

من همی گویم : بس و تو مُفضِلم / گفته کین هم گیر از بهرِ دلم


من بگویم : کافی است . ولی تو که بخشنده ای به من بگویی : این عطای دیگر را هم به خاطر دلِ من بگیر . [ مُفضِل = احسان کننده ، بخشنده ]

چون همی گُنجَد جهانی زیرِ طین ؟ / چون بگنجد آسمانی در زمین ؟


آخر چگونه ممکن است که یک جهان در زیرِ خاک جای گیرد ؟ یعنی تو چون به کمالات والای اخلاقی رسیده ای در عظمت و رفعت بسانِ یک جهان هستی . حال در شگفتم که این جهان چگونه سَر در تیرۀ تراب فرو دارد ؟ آخر چگونه ممکن است که آسمان در زمین جای گیرد ؟ ( طین = خاک ) [ این بیت نیز در تقدیر آن محتسب تبریزی آمده است ]

حاشَ لِلّه ، تو برونی زین جهان / هم به وقت زندگی ، هم این زمان


حقا که تو چه به وقت زندگی در دنیا و چه اکنون که در ورای این دنیا هستی . همیشه از حیطۀ جهان خارج بوده ای . [ این بیت و ابیات بعدی وصف انسان کامل است . هر چند ظاهراََ خطاب به محتسب است .

در هوایِ غیب ، مُرغی می پَرَد / سایۀ او بر زمینی می زند


برای مثال ، پرنده ای در آسمان جهان غیب به پرواز درمی آید و سایه اش روی زمین این جهان می افتد .

جسم ، سایۀ سایۀ سایۀ دل است / جسم ، کی اندر خورِ پایۀ دل است


جسم ، سایۀ سایۀ سایۀ دل است . جسم کی تواند همشأن دل (روحِ مجرّد) باشد ؟ [ مولانا در دو بیت اخیر قلب یا روح مجرد قدسی به پرنده ای تشبیه کرده که در آسمان غیب به پرواز درآمده است . سایه او منعکس می شود و از آن سایه ، قالب مثالی و یا جسد هَوَر قلیایی ( بیت 1613 دفتر سوم ) به ظهور می رسد . از سایۀ قالب مثالی نیز روح حیوانی (بخاری) پدید می آید و نهایتاََ از سایۀ روح حیوانی ، جسد عنصری (جسم مادّی) حادث می گردد . اِسنادِ سایه به قلب (روح مجرد) به نحو مجاز است . چرا که روح مجرد اصلاََ سایه ندارد . پس سایه از خواص جسم مادّی است . مراد از سایه روح ، تجلّی روح در قوس نزولی است . پس تجلّی روح (قلب) در قوس نزولی هستی به ترتیب موجب ظهور قالب مثالی ، روح حیوانی و جسم عنصری گردید . ]

مرد خُفته ، روحِ او چون آفتاب / در فلک تابان و ، تن در جامۀ خواب


مثال دیگر ، شخصی می خوابد در حالی که روح او مانند خورشید در آسمان می تابد . و در همان حال جسم او در لباس و بستر خواب غنوده است .

جان ، نهان اندر خَلا همچون سِجاف / تن تقلّب می کند زیرِ لحاف


روحِ شخص در عالمِ غیب مانند حاشیه ای است که به طرف درون لباس می دوزند . یعنی روح در عالمِ غیب نهان می شود . و در همان حال جسم در زیر لحاف به حرکت و تقلّا مشغول است . [ سِجاف = باریکه ای که در حاشیه داخلی لباس می دوزند / تقلّب = دگرگونی ، جنبیدن ]

روح چون مِن اَمرِ رَبّی مختفی است / هر مثالی که بگویم ، مُنتفی است


روحِ مجرّد چون که از امر پروردگار است به قدری از دایره حواس و انظار پوشیده است که هر مثالی که در بارۀ او بگویم فایده ای ندارد .

ای عجب کو لعلِ شکّر بارِ تو ؟ / و آن جواباتِ تو و اسرارِ تو


شگفتا ، کو آن لبِ شیرین گفتار تو ؟ کو آن پاسخ های زیبا و راز گشایی های شگفت انگیزِ تو ؟ [ شکّربار = بارندۀ شکر ، لبی که از آن سخنان شیرین شنیده شود ]

ای عجب کو آن عقیقِ قندخا ؟ / آن کلیدِ قفلِ مشکل هایِ ما


شگفتا ، کو آن لبی که سخنان شیرین گوید ؟ کو آن کلیدی که قفلِ مشکلات ما گشاید ؟ [ قندخا = خایندۀ قند ، جَوَندۀ قند / عقیق قندخا = کنایه از لبی که سخنان شیرین و دلپذیر گوید ]

ای عجب کو آن دمِ آن ذوالفقار ؟ / آنکه کردی عقل ها را بی قرار


شگفتا ، کو آن کلام شمشیر آسای تو ؟ یعنی آن سخنان قاطع و سریع التأثیر تو کجاست که مانند ذوالفقار حیدری ریشۀ غم و یأس از دل ها بر کَنَد . همان کلام نافذی که عقول را بی تاب و بی قرار می کرد ؟

چند همچون فاختۀ کاشانه جُو ؟ / کو و کو و کو و کو و کو و کو ؟


آخر تا کی مانند فاخته ای که در جستجوی آشیان خود است نغمۀ کو ، کو ، کو ، کو ، کو ، کو سر دهم ؟ [ فاخته = پرنده ای زیبا که پَرهایِ خاکستری متمایل به آبی دارد . آوازش شبیه به اینست که می گوید کو کو ]

کو ؟ همانجا که صفاتِ رحمت است  / قدرت است و نُزهت است و فِطنت است


او اینک کجاست ؟ همانجایی است که صفاتِ رحمت و قدرت و نکویی و دانایی آنجاست . یعنی محتسب (انسان کامل) مظهر صفات الهی است . [ نَزهت = پاکیزگی ، نکویی / فِطنت = زیرکی و دانایی ]

کو ؟ همانجا که دل و اندیشه اش / دایم آنجا بُد چو شیر و بیشه اش


او اینک کجاست ؟ همانجایی که دل و اندیشه اش همواره آنجا بود . چنانکه شیر دائماََ هوش و حواسش متوجّه بیشه است . [ «بیشه» ، در اینجا کنایه از مرتبۀ الوهیّت است که محلِ روییدن اشجار و اثمار معنوی است / «شیر» ، کنایه از عارف روشن بین که پیوسته در بیشۀ الهی ساکن است ]

منظور بیت : عارفان بِالله گرچه در این دنیای طلمانی به سر برند . لیکن در همان حال به عالمِ سبحانی و مرتبۀ الهی پیوند دارند .

کو ؟ همانجا که امیدِ مرد و زن / می رود در وقتِ اندوه و حَزَن


او اینک کجاست ؟ همان جایی که عموم مردم از زن و مرد به گاهِ هجوم غم و اندوه بدانجا امید برند . ( حَزَن = اندوه ، اندوهمندی ) [ ما حاجتیان درگاه حق نوعاََ به هنگام گرفتاری ها «یارَب یارَب» می کنیم . ولی عارفان بِالله در همه حال بدو پناه برند . چه در خوشی و چه در ناخوشی . چرا که اهل الله پیوسته در سایه سبحان اند . ]

کو ؟ همانجا که به وقتِ علّتی / چشم پَرَّد بر امیدِ صِحّتی


او اینک کجاست ؟ همان جایی که به گاه پیدا شدن بیماری ها و گرفتاری ها چشم مردم به امید باز یافتن سلامتی و تندرستی بدانجا متوجّه می شود .

آن طرف که بهرِ دفعِ زشتیی / باد جویی بهرِ کِشت و کشتیی


او همانجایی است که تو (و امثال تو) برای دفع ناگواری ها بدانجا پناه می برید . و نیز از آنجا بادِ موافق طلب می کنید تا محصول زراعی خود را باد دهید و کشتی خود به ساحل رسانید . [ باد دادن محصول زراعی به جهت جدا کردن کاه از دانه است .

آن طرف که دل اشارت می کند / چون زبان یا هُو عبارت می کند


او یعنی محتسب (انسان کامل) همان جایی است که وقتی زبان ، ذکرِ «یاهُو» می گوید دل بدان طرف متوجّه می شود . [ ذکر «یاهو» سلطان اذکار است . این ذکر شریف از حضرت رسول اکرم (ص) و امیر مؤمنان (ع) نیز شنیده شده است . طبرسی در ذیل سورۀ اخلاص (توحید) از امیر مؤمنان (ع) روایت کرده است که « خضر را یک شب مانده به واقعۀ بدر به خواب اندر دیدم . بدو گفتم به من چیزی آموز که بدان بر دشمنانم نصرت جویم . گفت : بگو یا هُو یا مَن لا هُو اِلّا هُو . وقتی سپیده بر دمید این خواب را برای رسول خدا (ص) نقل کردم . فرمود : ای علی اسمِ اعظم را آموختی » .

او مَعَ الله است بی کوکو همی / کاش جولاهانه ماکو گفتمی


اما او (محتسب) بدون «کو ، کو گفتن» هم همیشه با خداوند است . یعنی عارفِ بِالله بدون ذکر لفظی و لسانی نیز همواره خدا را همراه خود می بیند . ای کاش بافنده وار «ماکو» می گفتم . یعنی ای کاش بدون لقلقۀ لسان و از دل و جان ذکر حق می گفتم . زیرا ذکر لسانی در نزدِ اهل الله ، اسفلِ اذکار بشمار آید . [ جولاهانه = بافنده وار ، مثل بافنده / ماکو = افزاری که ماسورۀ چرخ خیاطی را در آن جای می دهند ]

منظور بیت : انسان کامل و عارف حقیقی کسی است که همیشه خدا را ناظر و حاضر گفتار و احوال و سِگال خویش بیند و قلباََ و قالباََ بدو عشق ورزد . چنانکه بافندگان به افزار بافندگی تعلق خاطر دارند .

عقلِ ما کو تا ببیند غرب و شرق / روح ها را می زند صد گونه برق


عقل ما کجاست که در باختر و خاور ببیند که تجلّیات فراوانی از حضرت حق به جان اهل الله اصابت می کند . [ نور تجلّی الهی متعیّن به تعیّنات شرقی و غربی نیست . ]

جَزر و مَدَّش بُد به بحری در زَبَد / منتهی شد جَزر و باقی ماند مَد


آن خواجه (محتسب) مانند کفی بر روی دریایی گاه دجار جزر می شد و گاه دچار مدّ . سرانجام جزر به پایان رسید و مدّ باقی ماند . [ جزر و مدّ = فرو نشستن و بالا آمدن آب دریا بر اثر جاذبۀ ماه و خورشید . در اینجا «جزر» کنایه از عالم کثرت (جهان فرودین) و «مدّ» کنایه از عالم وحدت (جهان برین) است . ]

منظور بیت : عارف تا وقتی که در حیطۀ عالم جسمانی است گاه دچار قبض شود و گاه به بسط آید و این حالات متضاد همچنان بر دوام است تا وقتی که او به سوی سایه سبحان سفر کند . در این مرتبه هر چه هست بسط و رفعت است .

نُه هزارم وام و ، من بی دسترس / هست صد دینار از این توزیع و بس


نُه هزار دینار وام دارم . و دستم به جایی نمی رسد . در حالی که از اعانۀ اعیان و اشراف شهر فقط صد دینار جمع شد .

حق کشیدت ، ماندم در کَش و مَکَش / می روم نومید ، ای خاکِ تو خَوش


خداوند تو را به نزد خود بالا برد و من در این جهان کثرت در چنبر تضاد و ابتلا ماندم . پاک باد خاکت . [ «ای خاکِ تو خوش» ، جمله ای دعایی است . ]

همّتی می دار در پُر حسرتت / ای همایون روی و دست و همّتت


ای فرخنده رُخسار و خجسته دست و مبارک همّت ، همّتی بدرقۀ راهِ این بیچاره حسرت زده فرما تا از دایرۀ بسته این زندگی پُر محنت خلاصی یابد .

آمدم بر چشمه و اَصلِ عُیون / یافتم در وی به جایِ آب ، خون


به چشمه ای درآمدم که منبع همه چشمه هاست . اما دریغا که در آن چشمه به جای آب ، خون یافتم . یعنی من به امید اعانت تو از دیار خود بیرون آمدم تا از چشمۀ کرمِ تو سیراب شوم . اما به جای آب بخشش و دهشِ تو ، خون نگون بختی و حرمان دیدم .

چرخ ، آن چرخ است ، آن مهتاب نیست / جوی ، آن جوی است ، آب ، آن آب نیست


البته آسمان ، همان آسمان قدیم است . امّا مهتاب همان مهتاب نیست . و جویبار همان جویبار است ولی آب همان آب نیست . یعنی جهان همان جهان قبلی است . ولی فیض و عطای محتسب بر جای نمانده است . بلکه با مرگش طومار دهش هایش نیز در هم نوردیده شده است .

مُحسنان هستند ، کو آن مُستطاب ؟ / اختران هستند کو آن آفتاب ؟


البته در این زمان نیز اهل احسان وجود دارند . امّا آن شخص پاکدل کجاست ؟ یعنی با اینکه هم اکنون نیز نکوکارانی وجود هستند ولی او چیز دیگری بود . مثلاََ ستارگان هم هستند . امّا خورشید کجاست ؟ یعنی نور خورشید چیز دیگری است . هر چند کواکب و نجوم نیز رخشان اند . [ مُستطاب = پاک و پاکیزه ]

تو شدی سویِ خدا ، ای محترم / پس به سویِ حق رَوَم من نیز هم


ای شخص محترم حال که تو نزد خداوند رفته ای من نیز به بارگاه حضرت حق می روم .

مَجمع و پایِ عَلَم ، مَأوَی القُرون / هست حق ، کُلُّ لَدَینا مُحضَرُون


زیرا محلِ اجتماع و مکان گِرد آمدن و پناهگاهِ همۀ جوامع و امم ، پیشگاه حضرت حق است . همگان به نزد ما حاضراند . ( پای عَلَم = کنایه از محل اجتماع است زیرا وقتی پرچم افراشته شود همۀ قشون زیر آن گِرد می آیند / مَأوَی القُرون = پناهگاه نسل ها و امّت ها ) [ در مصراع دوم قسمتی از آیه 32 سورۀ یس آمده است « همۀ خلایق حاضرند به نزدِ ما » ]

نقش ها ، گر بی خبر ، گر با خبر / در کفِّ نقّاش باشد محتضر


نقوش فرضاََ چه ناآگاه باشند و چه آگاه در دستِ نقاش حضور دارند . یعنی نقاش بر همۀ نقوشی که می کشد اِحاطه و اِشراف دارد و نقش از او غایب نیست .

منظور بیت : مخلوقات عالم که به سان نقوش اند چه از حضرت حق باخبر باشند و چه نباشند . خداوند به آنان به آنان علم دارد و هیچ چیز از او غایب نیست چه در این دنیا و چه در آن دنیا . پس مپندار که موجودات در دنیا از او غایب اند و چون به آن دنیا کوچند به نزدش حاضر شوند .

دَم به دَم در صفحۀ اندیشه شان / ثبت و مَحوی می کند آن بی نشان


آن نقاش ازل که بی نشان و بی چون و چند است لحظه به لحظه بر صفحۀ اندیشه آنان نقوشی می نگارد و پاک می کند . [ بر لوح ضمیر آدمی دائماََ احوالی متفاوت و حتّی متعارض پدید آید و به محاق رود . پس آدمی حال ثابتی ندارد . ]

خشم می آرَد ، رضا را می بَرَد / بخل می آرَد ، سَخا را می بَرَد


مثلاََ نقاش ازل گاه بر لوح ضمیر آدمی نقش غضب می نگارد و گاه نقش خشنودی . گاه صفت بُخل را بر صحیفۀ دل آدمی رقم می زند و گاه صفت سخا را از ضمیر او می زداید . [ سخا = سخاوتمندی ، بخشش ، گشاده دستی ]

نیم لحظۀ مُدرَکاتم شام و غَدو / هیچ خالی نیست زین اثبات و محو


لوح ضمیر من در شبانه روز حتّی برای نیم لحظه از این ثبت کردن ها و پاک کردن ها فارغ نمی شود . [ غَدو = در اینجا به معنی روز است ]

کوزه گر با کوزه باشد کارساز / کوزه از خود کی شود پهن و دراز ؟


برای مثال ، کوزه گر ، کوزه می سازد . و الّا مگر ممکن است که کوزه خود به خود عرض و طولی پیدا کند و به صورت کوزه درآید ؟

چوب در دستِ دُروگر مُعتَکِف / ورنه ، چون گردد بُریده و مُؤتَلِف ؟


یا مثلاََ اینکه چوب چه شکل و اندازه ای پیدا کند در اختیار نجّار است . و الّا چگونه ممکن است که چوب خود به خود بُریده و سازوار شود ؟ [ دروگر = درودگر ، نجّار / مُعتَکِف = در اصل به معنی کسی است که جهت عبادت گوشه نشینی اختیار کند ، در اینجا به معنی جای گیرنده ، قرار گیرنده / مؤتَلِف = الفت گیرنده ، در اینجا به معنی تراشیده و سازوار ]

جامه اندر دستِ خیّاطی بُوَد / ورنه ، از خود چون بدوزد یا دَرَد ؟


مثال دیگر ، لباس به دست خیاط دوخته می شود . و الّ مگر ممکن است که پارچه خود به خود دوخته یا شکافته گردد .

مَشک با سقّا بُوَد ، ای منتهی / ورنه از خود چون شود پُر یا تهی ؟


مثال دیگر ، ای اُستاد ، مَشک به دست سقّا پُر از آب می شود . و الّا مشک به خودی خود چگونه می تواند پُر یا خالی شود ؟ [ منتهی = مقابل مبتدی به معنی استاد ، کسی که در علم یا هنری به انتها رسیده باشد ]

هر دَمی پُر می شوی ، تی می شوی / پس بدانکه در کفِ صُنعِ ویی


تو نیز هر لحظه پُر و خالی می شوی . یعنی ضمیر تو نیز دائماََ از حالتی پُر می شود و سپس آن حالت را از دست می دهد و حال دیگری پیدا می کند . پس بدان که تو در پنجۀ تقلیب ربّی . [ تی = مخفف تُهی ]

چشم بند از چشم ، روزی که رَوَد / صُنع از صانع چه سان شیدا شود


در آن روز که حجاب غفلت از چشم دل برداشته شود خواهی دید که صُنع چگونه شیفتۀ صانع است . یعنی در این دنیا خیال می کنی که کارها از شخصِ تو به ظهور می رسد . حال آنکه جمیع امور مخلوق خداوند است . این حقیقت را کی می فهمی ؟ وقتی که حجاب غفلت از دیده و دل تو برذاشته شود . [ این بیت بر مشرب اشعری گفته شده . اشعری عقیده داشت که خداوند خالق افعال بندگان است و انسان افعالِ خویش را فقط کسب می کند . ]

چشم داری تو ، به چشمِ خود نگر / منگر از چشمِ سفیهی بی خبر


اگر چشم حقیقت بین داری با چشم حقیقت بین خود به انسان و جهان درنگر . مبادا با چشم حماقت و ناآگاهی به امور درنگری .

گوش داری تو ، به گوشِ خود شِنو / گوشِ گولان را چرا باشی گرو ؟


و اگر گوش شنوا داری با گوش شنوای خود به سخنان گوش فرا ده . چرا اسیر گوشِ احمقانی ؟ یعنی چرا مانند احمقان به سخنان گوش می دهی و قوۀ تمییز بکار نمی گیری ؟

بی ز تقلیدی ، نظر را پیشه کن / هم برایِ عقلِ خود اندیشه کن


تقلید را رها کن و صاحب رأی و نظر مستقل باش و نیز با رأی و نظر خویش در بارۀ امور تفکّر کن . [ حکایت بعدی ( بخش بعد ) در نقدِ تقلید است . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه گشت زنی جوانمرد در جملۀ شهر تبریز برای کمک

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟