دیدن خوارزمشاه اسب زیبای یکی از امرای سپاه خود را

دیدن خوارزمشاه اسب زیبای یکی از امرای سپاه خود را | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

دیدن خوارزمشاه اسب زیبای یکی از امرای سپاه خود را | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3345 تا 3399

نام حکایت : حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز

بخش : 7 از 10 ( دیدن خوارزمشاه اسب زیبای یکی از امرای سپاه خود را )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز

در شهر تبریز محتسبی بود به نام بَدرالدین عُمَر که به نیکدلی و گشاده دستی معروف بود . صفت جُود و سَخا در او به تمامی ظهور داشت . چندانکه حتّی حاتم طایی نیز در برابر دریادلی و جوانمردی او به چیزی شمرده نمی آمد . خانۀ او کعبۀ آمالِ بیچارگان و حاجتیان بود . در آن میان درویشی که بارها طعم عطای او را چشیده بود و به امید دهش های بیکران او خود را به وامی بس گران دچار کرده بود و در ادای آن به غایتِ استیصال رسیده بود . راه تبریز در پیش گرفت تا از این مخمصۀ جانکاه برهد . او که نُه هزار دینار مقروض بود با سختی و مرارتِ تمام خود را به تبریز رسانید و بیدرنگ راهی خانۀ محتسب شد . امّا هنوز …

متن کامل ” حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات دیدن خوارزمشاه اسب زیبای یکی از امرای سپاه خود را

ابیات 3345 الی 3399

3345) بود امیری را یکی اسبی گُزین / در گلۀ سلطان نبودش یک قرین

3346) او سواره گشت در مَوکِب پگاه / ناگهان دید اسب را خوارزمشاه

3347) چشمِ شَه را فَرّ و رنگِ او ربود / تا به رجعت جشم شه با اسب بود

3348) بر هر آن عضوش که افگندی نظر / هر یکش خوش تر نمودی زآن دگر

3349) غیرِ چُستی و گَشی و رَوحَنَت / حق بر او افگنده بود نادرصفت

3350) پس تجسُس کرد عقلِ پادشاه / کین چه باشد که زَنَد بر عقل راه ؟

3351) چشمِ من پُرّست و سیرست و غنی / از دو صد خورشید دارد روشنی

3352) ای رُخِ شاهان برِ ما بَیدَقی / نیم اسپم در رُباید بی حقی ؟

3353) جادویی کرده ست جادو آفرین / جذبه باشد آن نه خاصیّات این

3354) فاتحه خواند و بسی لاحَول کرد / فاتحه ش در سینه می افزود درد

3355) زآنکه او را فاتحه خود می کشید / فاتحه در جَرّ و دفع آمد وحید

3356) گر نماید غیر ، هم تَمویهِ اوست / ور رود غیر از نظر ، تنبیهِ اوست

3357) پس یقین گشتش که جذبه زآن سَری است / کارِ حق هر لحظه نادِر آوری است

3358) اسبِ سنگین ، گاوِ سنگین ، ز ابتلا / می شود مسجود ، از مکرِ خدا

3359) پیشِ کافر نیست بُت را ثانی ای / نیست بُت را فَرّ و نه روحانی ای

3360) چیست آن جاذب نهان اندر نهان / در جهان تابیده از دیگر جهان

3361) عقل ، محجوبست و جان هم زین کمین / من نمی بینم ، تو می تانی ببین

3362) چونکه خوارَمشَه ز سیران بازگشت / با خواصِ مُلکِ خود همراز گشت

3363) پس به سرهنگان بفرمود آن زمان / تا بیارند اسپ را زآن خاندان

3364) همچو آتش در رسیدند آن گروه / همچو پشمی گشت امیرِ همچو کوه

3365) جانش از درد و غَبین تا لب رسید / جز عمادُالملک زنهاری ندید

3366) که عمادُالملک بُد پایِ عَلَم / بهرِ هر مظلوم و هر مقتولِ غم

3367) محترم تر خود نبُد زو سَروری / پیشِ سلطان بود چون پیغمبری

3368) بی طمع بود و اصیل و پارسا / رابِض و شب خیز و ، حاتم در سَخا

3369) بس همایون رأی و با تذبیر و راد / آزموده رأی او در هر مراد

3370) هم به بذلِ جان سَخیّ و ، هم به مال  / طالبِ خورشیدِ غیب او چون هِلال

3371) در امیری ، او غریب و مُحتَبِس / در صفاتِ فقر و خُلَّت مُلتَبِس

3372) بوده هر محتاج را همچون پدر / پیشِ سلطان ، شافع و دفعِ ضرر

3373) مر بَدان را سِتر ، چون حِلمِ خدا / خُلقِ او بر عکسِ خَلقان و جُدا

3374) بارها می شد به سویِ کوه ، فرد / شاه با صد لابه او را منع کرد

3375) هر دَم ار صد جُرم را شافع شدی / چشمِ سلطان را از او شرم آمدی

3376) رفت او پیشِ عمادُالملک راد / سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد

3377) که حَرَم با هر چه دارم ، گو بگیر / تا بگیرد حاصلم را هر مُغیر

3378) این یکی اسب است جانم رهنِ اوست / گر بَرَد ، مُردم یقین ، ای خیردوست

3379) گر بَرَد این اسب را از دستِ من / من یقین دانم نخواهم زیستن

3380) چون خدا پیوستگیی داده است / بر سَرَم مال ، ای مسیحا زود دست

3381) از زن و زَرّ و عُقارم صبر هست / این تکلّف نیست ، نی تزویری است

3382) اندرین گر می نداری باورم / امتحان کن ، امتحان گفت و قدم

3383) آن عمادُالمُلک گریان ، چشم مال / پیشِ سلطان در دوید آشفته حال

3384) لب ببست و پیش سلطان ایستاد / راز گویان با خدا رَبُ العِباد

3385) ایستاده رازِ سلطان می شنید / و اندرون اندیشه اش این می تنید

3386) کِای خدا گر آن جوان کژ رفت راه / که نشاید ساختن جز تو پناه

3387) تو از آنِ خود بکن ، از وی مگیر / گر چه او خواهد خلاص از هر اسیر

3388) زآنکه محتاج اند این خلقان همه / از گدایی گیر تا سلطان ، همه

3389) با حضورِ آفتابِ با کمال / رهنمایی جُستن از شمع و ذُبال

3390) با حضورِ آفتابِ خوش مَساغ / روشنایی جُستن از شمع و چراغ

3391) بی گُمان تَرکِ ادب باشد ز ما / کفرِ نعمت باشد و فعلِ هوا

3392) لیک اغلب هوش ها در افتکار / همچو خفّاش اند ظلمت دوستدار

3393) در شب ار خفّاش کِرمی می خورد / کِرم را خورشیدِ جان می پَرورد

3394) در شب ار خفّاش از کِرمی ست مست / کِرم از خورشید جُنبنده شده ست

3395) آفتابی که ضیا زو می زِهَد / دشمنِ خود را نواله می دهد

3396) لیک شهبازی که او خفّاش نیست / چشمِ بازش راست بین و روشنی ست

3397) گر به شب جوید چو خفّاش او نُمو / در ادب خورشید مالَد گوش او

3398) گویدش : گیرم که آن خفّاشِ لُد / علّتی دارد تو را باری چه شد ؟

3399) مالِشت بدهم به زَجر ، از اِکتئاب / تا نتابی سر دگر از آفتاب

شرح و تفسیر دیدن خوارزمشاه اسب زیبای یکی از امرای سپاه خود را

یکی از امرای سپاه خوارزمشاه اسبی بس زیبا و نژاده داشت .صبحگاه که همۀ امرا و قشون حاضر بودند چشم شاه بدان اسب افتاد و بی اختیار بر اندام رعنای اسب خیره ماند . آری شاه سراپا مفتون آن اسب شده بود . از اینرو پس از مراجعت به کاخِ خود عدّه ای از سرهنگان و بهادران سپاه خود را مأموریت داد که بروند و آن اسب را به هر صورتی که میسّر است از صاحبش بگیرند و نزد او آورند . آنان همچون امواج آتشین به سوی منزل امیر تاختند و به زور اسب را گرفتند و کشان کشان بحضور شاه آوردند . از آن طرف امیر مالباخته که وابستگی عجیبی به اسبش داشت چاره ای ندید جز آنکه به وزیر شاه یعنی عمادالملک متوسّل شود . آن وزیر (عمادالملک) به نیک سرشتی شهره بود . عماد پس از شنیدن گلایۀ پُر سوز و گداز امیر ، آشفته و پُرتاب شد و آهنگ آن کرد که با تدبیری خاص اسب را بدو بازگرداند . پس به سوی شاه شتاب گرفت . سپاهیان شاه آن اسب یگانه را به معرض دیدِ شاه آوردند . در این لحظه که عماد پهلوی شاه ایستاده بود شاه بدو روی کرد و گفت : عجب اسبی ، گویی که از بهشت آمده است . عماد گفت : شاها البته که این اسب ، زیبا و جذّاب است . ولی اگر نیک بدان بنگرید نوعی بی تناسبی و ناسازواری در اندامش دیده می شود . مثلاََ شما به سرش نگاه کنید . سرِ این اسب مثلِ سرِ گاو است . البته چون حضرت سلطان بدین اسب علاقمند شده اند زشتی و ناسازواری اعضاء و جوارح او نگاه نمی کنند . چنانکه وقتی آدمی به دیو علاقمند شود او را همچون فرشته بیند . به قول صاحب بیهقی «چون به چشم رضا بدان نگریسته آید عیب آن پوشیده ماند » ( تاریخ بیهقی ، ج 1 ، ص 226 ) .

سخنان پختۀ عماد بر دل شاه مؤثر افتاد چندانکه از آن اسب دل سیر و نَفور شد و به لشکریانش گفت آن اسب را به صاحبش بازگردانید . در این حکایت مولانا مضرّاتِ تقلید و آفتِ «دهان بین بودن» را بخوبی نشان می دهد . و نیز در مطاوی ابیات اعتماد به مخلوق به جای توکّل بر خدا مورد نقد قرار گرفته است و این در جایی است که عمادالمک با خود می اندیشد که چرا امیر مالباخته به منِ مخلوق اینقدر دل بسته است و خالق را از یاد برده است .

بود امیری را یکی اسبی گُزین / در گلۀ سلطان نبودش یک قرین


امیری اسبی گزیده و نژاده داشت که در میان رمۀ اسبان شاه نظیر آن یافت نمی شد .

او سواره گشت در مَوکِب پگاه / ناگهان دید اسب را خوارزمشاه


در یکی از بامدادان در میان موکبِ ملوکانه سوار بر آن اسب بود که خوارزمشاه ناگهان چشمش به اسبِ آن امیر افتاد .

چشمِ شَه را فَرّ و رنگِ او ربود / تا به رجعت جشم شه با اسب بود


شکوه و رنگِ زیبای اسب چشم شاه را خیره کرد . به طوری که تا به وقتِ مراجعت همچنان محو تماشای آن بود .

بر هر آن عضوش که افگندی نظر / هر یکش خوش تر نمودی زآن دگر


خوارزمشاه به هر یک از اعضای هیکل اسب که نگاه می کرد آن عضو به نظرش زیباتر از عضو دیگر می آمد .

غیرِ چُستی و گَشی و رَوحَنَت / حق بر او افگنده بود نادرصفت


علاوه بر چابکی و زیبایی و نشاط ، خداوند به او صفتی ویژه و منحصر به فرد داده بود . [ چُستی = چابکی ، چالاکی / گشی = زیبایی / رَوحَنَت = خوشی ، خوبی ، خرّمی ]

پس تجسُس کرد عقلِ پادشاه / کین چه باشد که زَنَد بر عقل راه ؟


خوارزمشاه از روی عقل و تدبیر جستجو کرد و با خود گفت : این اسب چه خاصیتی دارد که عقل آدمی را می دزدد و به بیراهه می برد ؟

چشمِ من پُرّست و سیرست و غنی / از دو صد خورشید دارد روشنی


بخصوص که چشمِ من از تماشای اسبان اصیل و نژاده پُر شده است . و از صدها اسبِ زیبا و جذّاب که همچون خورشید می درخشد روشن و منوّر گشته است .

ای رُخِ شاهان برِ ما بَیدَقی / نیم اسپم در رُباید بی حقی ؟


شگفتا ، با آنکه رُخِ شاهان در نظر من به اندازه پیاده ای (مهره سرباز در شطرنج) بیشتر نمی ارزد چطور شده است که اسبی متوسّط به ناحق نظرِ مرا به سویِ خود جلب کند ؟ [ بَیدَق = مهره پیاده یا همان سرباز در شطرنج / رُخ = از مهره های شطرنج است که از پس و پیش و راست و چپ می تواند حرکت کند . و نقش مهمی در بازی دارد . امّا مهره پیاده (سرباز) در شطرنج بطور معمول ارزش چندانی ندارد . هر چند که در مواقعی خاص و با توجه به آرایش مهره ها اهمیّت بسیاری می یابد . به هر حال خوارزمشاه می گوید من که بهترین دارایی های شاهان در نظرم حقیر است نمی دانم چرا مجذوبِ این اسب شده ام . ]

جادویی کرده ست جادو آفرین / جذبه باشد آن نه خاصیّات این


گویا خداوندِ جادو آفرین مرا جادو کرده است . این حالتی که پیدا کرده ام از جذبۀ الهی است و از خصوصیات این اسب نیست . [ اِسناد جادو به خدا مجازی است . ]

فاتحه خواند و بسی لاحَول کرد / فاتحه ش در سینه می افزود درد


خوارزمشاه برای رهایی از این میل و شیفتگی دائماََ سورۀ فاتحه و ذکر لاحَول و وَ لا قُوَّة اِلّا بِالله می خواند . امّا نه تنها تسکین نمی یافت بلکه بر عکس ، قرائت این اذکار علاقه و سیفتگی او را بیشتر و بیشتر می کرد . [ قرائت فاتحه در نیل به مقصود و دفع بلا و شفای بیماری بسیار مؤثر و مُجرب است . اکبرآبادی در شرح مصراع دوم می گوید : شاه فاتحه نمی خواند . بلکه دلش از قرائت فاتحه نفرت اظهار می کرد . زیرا اگر واقعاََ فاتحه می خواند محال بود که از آن بلا خلاصی نیابد ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 139 و 140 ) ]

زآنکه او را فاتحه خود می کشید / فاتحه در جَرّ و دفع آمد وحید


با آنکه قرائت فاتحه در جلب خیرات و دفع شُرور ذکری مجرّب و بی نظیر است . ولی (به اقتضای حکمت الهی) در مورد شاه استثناءََ بر عکس عمل کرد . زیرا او را به سوی همان چیزی می کشاند که از آن گریزان بود . ( وحید = یگانه ) [ نیکلسون و انقروی مراد از «فاتحه» را در اینجا حق تعالی می داند . بدین اعتبار که فتّاح و فاتح از اسماء الهی است . امّا بهتر است فاتحه را همان سورۀ فاتحه بدانیم . پس چون خداوند مسبب الاسباب است مقتضی ببیند دعا را نیز از اثر می اندازد . حکیم سبزواری این بیت منسوب به مولانا را به عنوان شاهد آورده است : (شرح اسرار ، ص 486 )

بیمارم و می دانی ، پس فاتحه می خوانی / ای دوست نمی دانی کز فاتحه بیمارم ]

گر نماید غیر ، هم تَمویهِ اوست / ور رود غیر از نظر ، تنبیهِ اوست


اگر آن یگانه ذکر (فاتحه) غیر از آن چیزی که بنده می خواهد بدو نشان دهد از وارونه کاری های اوست . و اگر با قرائت آن اغیار از خانۀ دل آدمی رانده شوند این نیز از بیدار سازی های اوست . ( تَمویه = زراندود کردن ، آب طلا دادن ، آب نقره دادن ، در اینجا به معنی ظاهر سازی و وارونه کاری ) [ ممکن است کسی به ذکر و دعا مشغول شود . امّا به جای آنکه صحیفۀ دلش از نقوش غیر خدایی زدوده شود از آن آکنده گردد . گاه نیز ممکن است کسی به همان ذکر و دعا مشغول گردد و دفتر دلش از نقوش غیر خدایی زدوده گردد و تنها نقش بی نقش الهی بر آن ثبت گردد . ]

پس یقین گشتش که جذبه زآن سَری است / کارِ حق هر لحظه نادِر آوری است


پس بر خوارزمشاه مسلّم گشت که این حالت غریبی که بدو دست داده از جانب خداست . زیرا کار خدا اینست که در هر لحظه کارهای عجیب و غریبی به ظهور آورد . [ در بیت 311 و 312 دفتر اوّل آمده :

کارِ بی چون را که کیفیّت نهد ؟ / این که گفتم هم ضرورت می دهد

گه چنین بنماید و گه ضدِّ این / جز که حیرانی نباشد کارِ دین ]

اسبِ سنگین ، گاوِ سنگین ، ز ابتلا / می شود مسجود ، از مکرِ خدا


برای مثال ، گاه به سببِ ابتلای الهی و مکر ربّانی ، مردم بر پیکرهای سنگی اسب و گاو سجده می آورند .

پیشِ کافر نیست بُت را ثانی ای / نیست بُت را فَرّ و نه روحانی ای


در نظر کافرِ بُت پَرست ، بُت را همتایی نیست . در حالی که بُت شکوه و روحانیّتی ندارد .

چیست آن جاذب نهان اندر نهان / در جهان تابیده از دیگر جهان


آن جذب کنندۀ پنهان در پنهان چیست که از جهانِ برین به جهان فرودین تجلّی کرده است . [ وجه دیگر اینست که مصراع اوّل را حاوی سؤال و جواب بدانیم . بدین صورت : این جذب کننده چیست ؟ چیزی است پنهان اندر پنهان که از جهانِ برین به جهان فرودین تجلّی کرده است . ]

عقل ، محجوبست و جان هم زین کمین / من نمی بینم ، تو می تانی ببین


عقل و جان از شناخت نهانگاه غیب در حجاب اند . من که نمی توانم آن جذب کنندۀ ازلی را ببینم . اگر تو می توانی او را با چشم سَر ببینی ببین .

چونکه خوارَمشَه ز سیران بازگشت / با خواصِ مُلکِ خود همراز گشت


ادامه حکایت : وقتی که خوارزمشاه از گردش به منزلش بازگشت با ندیمان سلطنتی نهانی به مشورت پرداخت .

پس به سرهنگان بفرمود آن زمان / تا بیارند اسپ را زآن خاندان


پس به بزرگان لشکر فرمان داد که بروند و اسب مورد نظر را از آن خاندان ، یعنی از آن امیر بگیرند و بیاورند .

همچو آتش در رسیدند آن گروه / همچو پشمی گشت امیرِ همچو کوه


بزرگان لشکر همچون صاعقه به خانۀ آن امیر فرود آمدند . امیر که همچون کوه ، با صلابت می نمود همینکه مهابت آنان را دید از ترس مانند پشم نرم و ملایم شد . یعنی خود را باخت و اسب محبوب خود را به آنان تسلیم کرد .

جانش از درد و غَبین تا لب رسید / جز عمادُالملک زنهاری ندید


امیرِ مالباخته از درد و احساسِ غَبن ، جانش به لب رسید و جز عمادُالمُلک پناهی نداشت . [ غَبین = مغبون شدن ، زیان دیدن ]

که عمادُالملک بُد پایِ عَلَم / بهرِ هر مظلوم و هر مقتولِ غم


زیرا عمادالملک برای هر مظلوم و هر کُشتۀ اندوه پناهی مطمئن به شمار می آمد .

محترم تر خود نبُد زو سَروری / پیشِ سلطان بود چون پیغمبری


سالاری محترم تر از او نبود . در نزدِ شاه همچون پیامبری جلیل القدر مورد احترام و تکریم بود .

بی طمع بود و اصیل و پارسا / رابِض و شب خیز و ، حاتم در سَخا


هم عاری از حرص و آز بود و هم اصیل و زاهد . و هم ریاضت کش بود و هم شب زنده دار و بالاخره در عرصۀ سخاوت ، حاتم طائی زمان خود به شمار می آمد . [ رایض = تربیت کنندۀ اسب ، در اینجا مجازاََ به معنی اهل ریاضت به اعتبار اینکه مرکوب نَفس را تربیت می کند / شب خیز = شب زنده دار برای عبادت ]

بس همایون رأی و با تذبیر و راد / آزموده رأی او در هر مراد


بسیار خوش فکر و مدّبر و فرزانه بود . و اصولاََ نظرات او در هر زمینه ای پخته و مجرّب بود .

هم به بذلِ جان سَخیّ و ، هم به مال  / طالبِ خورشیدِ غیب او چون هِلال


او در بذل جان و مال دستی گشاده داشت . و مانندِ هِلالِ ماه خواهان شمسِ حقیقت بود .

در امیری ، او غریب و مُحتَبِس / در صفاتِ فقر و خُلَّت مُلتَبِس


عمادالملک در حکومت دنیوی بیگانه و زندانی بود . یعنی او باطناََ با امارت ظاهری هیچ سنخیّتی نداشت و از آن بیگانه بود و گویی پُست و مقام برای او به منزلۀ زندان بود . امّا در عوش صفات درویشی و عاشقانه داشت . [ مُحتَبِس = زندانی شونده / خُلَّت = دوستی ، عشق / مُلتَبِس = پوشنده ]

بوده هر محتاج را همچون پدر / پیشِ سلطان ، شافع و دفعِ ضرر


او برای نیازمندان به منزلۀ پدر بود و در نزدِ شاه شفاعت اهلِ نیاز را می کرد و تا می توانست زیان مردمان را دفع می کرد .

مر بَدان را سِتر ، چون حِلمِ خدا / خُلقِ او بر عکسِ خَلقان و جُدا


همچون بُردباریِ خداوند ، معایب بدکاران را می پوشانید . اخلاق او در میان مردم تافته ای جدا بافته بود .

بارها می شد به سویِ کوه ، فرد / شاه با صد لابه او را منع کرد


بارها اتفاق می افتاد که عمادالمُلک ، وزارت و امارت را تعطیل می کرد و یکه و تنها راهی کوه می شد تا در آنجا به کُنجِ عزلت و خلوت درویشانه بپردازد . ولی شاه با صد نوع تضرّع و التماس او را از این کار منع می کرد .

هر دَم ار صد جُرم را شافع شدی / چشمِ سلطان را از او شرم آمدی


اگر او در هر لحظه برای صد نفر مجرم شفاعت می کرد چشم شاه باز از او حیا می نمود . یعنی او به قدری نزدِ شاه عزیز بود که شفاعت های متوالی او از مجرمان ، شاه را خشمین نمی کرد .

رفت او پیشِ عمادُالملک راد / سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد


امیر مالباخته با سری برهنه نزد عمادالملک رفت و در برابر او به خاک افتاد . یعنی در نهایت خاکساری از او خواست که اسبش را از شاه بازستاند .

که حَرَم با هر چه دارم ، گو بگیر / تا بگیرد حاصلم را هر مُغیر


امیر گفت : ای عمادالملک من حاضرم شاه ، زنان و اموال مرا از من بگیرد و اصلاََ حاضرم که غارتگران بیایند و هست و نیستم را به یغما برند . [ حَرَم = اهل و عیال مرد ، اندرون خانه / مُغیر = غارتگر ]

این یکی اسب است جانم رهنِ اوست / گر بَرَد ، مُردم یقین ، ای خیردوست


امّا ای وزیرِ خیرخواه ، اگر این اسب را که جانم بدو بسته است از من بگیرد یقیناََ دق مرگ خواهم شد .

گر بَرَد این اسب را از دستِ من / من یقین دانم نخواهم زیستن


اگر شاه (یا هر کس دیگر) این اسب را از دستم بگیرد یقیناََ می دانم که ادامۀ زندگی برایم محال خواهد شد .

چون خدا پیوستگیی داده است / بر سَرَم مال ، ای مسیحا زود دست


چون خداوند تو را به خود متّصل ساخته است . یعنی چون تو به مقام مقرّبین درگاهِ احدیّت رسیده ای . ای مسیح صفت هر چه زودتر دستِ شفاعت و محبّت بر سرم بکش .

از زن و زَرّ و عُقارم صبر هست / این تکلّف نیست ، نی تزویری است


من بر فقدان همسر و زَر و سیم و املاکم صبر توانم آورد . ولی بر فقدان اسبِ محبوبم صبر نتوانم کردن . باور کن که این حرفهایم ساختگی و ریاکارانه نیست . [ عُقار = متاع و اسباب خانه ، مال برگزیده ]

اندرین گر می نداری باورم / امتحان کن ، امتحان گفت و قدم


اگر سخنانم را باور نمی داری قول و فعلم را امتحان کن .

آن عمادُالمُلک گریان ، چشم مال / پیشِ سلطان در دوید آشفته حال


عمادالملک با چشمی گریان و در حالی که چشمانش را می مالید تا اشک هایش را پاک کند . پریشان حال نزدِ شاه دوید .

لب ببست و پیش سلطان ایستاد / راز گویان با خدا رَبُ العِباد


او ساکت کنار شاه ایستاد و در دلش با خداوندی که پروردگار بندگان است راز و نیاز می کرد .

ایستاده رازِ سلطان می شنید / و اندرون اندیشه اش این می تنید


عمادالملک کنار شاه ایستاده بود و راز دل او را می شنید . یعنی درمی یافت که شاه نیز با همۀ قدرت و شوکت ظاهری خود مانند سایر مردم ، فقیر و محتاج است . چون اگر محتاج نبود هرگز مفتون اسبِ امیر نمی شد و آن را غصب نمی کرد . عمادالملک با خود چنین می اندیشید .

کِای خدا گر آن جوان کژ رفت راه / که نشاید ساختن جز تو پناه


خداوندا ، اگر آن جوان ، یعنی اگر امیر مالباخته راه را کج رفت و ندانست که نباید جز تو به کسی دیگر پناه ببرد .

تو از آنِ خود بکن ، از وی مگیر / گر چه او خواهد خلاص از هر اسیر


هر چه سزاوار خداوندی توست انجام بده و او را مؤاخذه مکن . هر چند که رهایی خود را از اسیرانِ همگنِ خود طلب می کند . یعنی به جای آنکه به تو التجا برد و گشایش مشکلِ خود را از تو استدعا کند به بندۀ اسیر و محتاجی چون من پناه آورده است .

زآنکه محتاج اند این خلقان همه / از گدایی گیر تا سلطان ، همه


زیرا جمیع مردمان از گدا تا سلطان همگی محتاج اند . [ در آیه 15 سورۀ فاطر آمده است « ای مردم شما فقیران درگاهِ خداوندید … » ]

با حضورِ آفتابِ با کمال / رهنمایی جُستن از شمع و ذُبال


با وجودِ خورشیدی که کاملاََ روشن است از شمع و فتیله روشنایی خواستن . ( ذُبال = فتیله ها ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]

با حضورِ آفتابِ خوش مَساغ / روشنایی جُستن از شمع و چراغ


و با وجود خورشید خوش رفتار از شمع و چراغ روشنایی طلب کردن . ( خوش مَساغ = خوش رفتار ، خوش مدار ، خوش خرام ) [ این بیت نیز تأکید بیت قبلی است و متمم آن در بیت بعدی آمده است . ]

بی گُمان تَرکِ ادب باشد ز ما / کفرِ نعمت باشد و فعلِ هوا


بدون شک بی ادبی از جانب ماست و کفران نعمت و عملی هوس بازانه به شمار آید .

لیک اغلب هوش ها در افتکار / همچو خفّاش اند ظلمت دوستدار


امّا اکثریت عقول به هنگام تفکّر مانند خفّاش ، تاریکی را دوست می دارند . یعنی به جای آنکه به شمسِ حقیقت توجّه کنند به تاریکی روی می کنند . [ افتکار = اندیشیدن ]

در شب ار خفّاش کِرمی می خورد / کِرم را خورشیدِ جان می پَرورد


برای مثال ، اگر به هنگام شب ، خفّاش کِرمی پیدا می کند و می خورد آن کِرم را خورشید جان پرورش داده است .

در شب ار خفّاش از کِرمی ست مست / کِرم از خورشید جُنبنده شده ست


اگر خفّاش به هنگام شب از خوردن کِرمی سَرخوش و مست شده آن کرم بواسطۀ نور خورشید حرکت و جنبش یافته است .

آفتابی که ضیا زو می زِهَد / دشمنِ خود را نواله می دهد


آفتابی که روشنی از آن نشأت می گیرد . حتّی به دشمن خود نیز نعمت عطا می کند . [ می زِهَد = می تراود ، نشأت می گیرد / نواله = لقمه و توشه ، در اینجا به معنی نعمت و عطا ]

منظور سه بیت اخیر : در این شب دنیا اگر آدمیان خفّاش صفت غذای نفسانی تناول می کنند آن غذا نیز پروردۀ شمس حقیقت است . پس شمس حقیقت به منکران نیز نواله می دهد .

لیک شهبازی که او خفّاش نیست / چشمِ بازش راست بین و روشنی ست


امّا شاهبازی که صفت خفّاشانه ندارد . چشمِ بصیرِ او منوّر و حقیقت بین است .

گر به شب جوید چو خفّاش او نُمو / در ادب خورشید مالَد گوش او


اگر آن باز بلند پرواز به هنگام شب مانند خفّاش زیاده خواهی کند . خورشیدِ حقیقت او را تنبیه کند تا ادب شود .

گویدش : گیرم که آن خفّاشِ لُد / علّتی دارد تو را باری چه شد ؟


خورشید حقیقت بدو گوید : فرض کنیم که آن خفّاشِ ستیزه گر مرضی دارد . امّا تو دیگر چه مرضی داری ؟ [ لُد = ستیزه گر ، مردم سخت خصومت ]

مالِشت بدهم به زَجر ، از اِکتئاب / تا نتابی سر دگر از آفتاب


تو را گوشمالی می دهم تا دل افسرده و غمین شوی و نتوانی در برابر خورشید نافرمانی کنی . ( اِکتئاب = افسرده شدن ، اندوهگین شدن ) [ منظور از ابیات اخیر اینست که خداوند اهل نفسانیّات را طبق قانون اِستدراج به حال خود وانهاده است تا در لذّات و غفلت فرو روند . ولی اگر یکی از بندگان محبوب او اندکی به ستم کاری و هوس کاری بگراید از غیرتش او را فوراََ به کیفر رساند . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه دیدن خوارزمشاه اسب زیبای یکی از امرای سپاه خود را

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟