کشتن خلیل زاغ را اشارت به قمع کدام صفت بود

کشتن خلیل زاغ را اشارت به قمع کدام صفت بود | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

کشتن خلیل زاغ را اشارت به قمع کدام صفت بود| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 765 تا 822

نام حکایت : حکایت آن اعرابی که سگِ او گرسنه و انبانِ او پُر نان بود

بخش : 14 از 15 ( کشتن خلیل زاغ را اشارت به قمع کدام صفت بود )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن اعرابی که سگِ او گرسنه و انبانِ او پُر نان بود

سگی در حالِ جان کندن بود . صاحبش که یکی از صحرانشینان عرب بود در کنارش نشسته بود و اشکی سوزان می ریخت . عابری از آنجا می گذشت حالِ زارِ او را دید و از او پرسید : چرا می گریی ؟ از غمِ چه کسی داغ دار شده ای ؟ صاحبِ سگ گفت : از همۀ مالِ دنیا سگی وفادار داشتم که اینک در حالِ مُردن است . هم نگهبانم بود و هم برایم شکار می کرد . عابر پرسید : به چه سبب می میرد ؟ آیا زخم و آسیبی به او رسیده است ؟ صاحبِ سگ …

متن کامل ” حکایت آن اعرابی که سگِ او گرسنه و انبانِ او پُر نان بود را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات کشتن خلیل زاغ را اشارت به قمع کدام صفت بود

ابیات 765 الی 822

765) این سخن را نیست پایان و فراغ / ای خلیلِ حق چرا کُشتی تو زاغ ؟

766) بهرِ فرمان ، حکمتِ فرمان چه بود ؟ / اندکی ز اسرارِ آن باید نمود

767) کاغ کاغ و نعرۀ زاغِ سیاه / دایماََ باشد به دنیا عُمرخواه

768) همچو ابلیس از خدای پاکِ فرد / تا قیامت عُمرِ تَن درخواست کرد

769) گفت : اَنظِرنی اِلی یَومِ الجَزا / کاشکی گفتی که : تُبنا رَبَّنا

770) عمرِ بی توبه ، همه جان کندن است / مرگِ حاضر ، غایب از حق بودن است

771) عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بُوَد / بی خدا آبِ حیات آتش بُوَد

772) آن هم از تأثیرِ لعنت بود کو / در چنان حضرت همی شد عُمرجُو

773) از خدا غیرِ خدا را خواستن / ظنِّ افزونی ست و ، کُلّی کاستن

774) خاصه عُمری غرق در بیگانگی / در حضورِ شیر، رُوبَه شانگی

775) عمرِ بیشم دِه که تا پَس تر رَوَم / مَهلَم افزون کُن که تا کمتر شوم

776) تا که لَعنت را نشانه او بُوَد / بَد کسی باشد که لَعنت جُو بُوَد

777) عمرِ خوش ، در قُرب ، جان پروردن است / عمرِ زاغ از بهرِ سِرگین خوردن است

778) عمرِ بیشم دِه که تا گُه می خورم / دایم اینم دِه که بس بَد گوهرم

779) گر نه گُه خوارست آن گنده دهان / گویدی از خُویِ زاغم وارهان

780) ای مُبدّل کرده خاکی را به زَر / خاکِ دیگر را بکرده بوالبَشَر

781) کارِ تو تبدیلِ اَعیان و عطا / کارِ من سهوست و نسیان و خطا

782) سهو و نسیان را مُبَدَّل کن به علم / من همه خِلمم ، مرا کُن صبر و حِلم

783) ای که خاکِ شوره را تو نان کُنی / وی که نانِ مُرده را تو جان کُنی

784) ای که جانِ خیره را رهبر کُنی / وی که بی ره را تو پیغمبر کُنی

785) می کُنی جزوِ زمین را آسمان / می فزایی در زمین از اختران

786) هر که سازد زین جهان ، آبِ حیات / زُوتَرَش از دیگران آید مَمات

787) دیدۀ دل کو به گَردون بنگریست / دید کاینجا هر دَمی میناگری ست

788) قلبِ اَعیان است و اِکسیری مُحیط / ائتلافِ خرقّ تَن بی مَخیط

789) تو از آن روزی که در هست آمدی / آتشی ، یا باد ، یا خاکی بُدی

790) گر بر آن حالت تو را بودی بقا / کی رسیدی مر تو را این ارتقا ؟

791) از مُبَدَّل ، هستیِ اوّل نماند / هستیِ بهتر به جای آن نشاند

792) همچنین تا صد هزاران هست ها / بَعدِ یکدیگر ، دوم بِه ز ابتدا

793) از مُبَدَّل بین ، وسایط را بمان / کز وسایط دور کردی ز اصلِ آن

794) واسطه هر جا فزون شد وصل ، جَست / واسطه کم ، ذوقِ وصل افزون ترست

795) از سبب دانی شود کم حیرتت / حیرتِ تو ره دهد در حضرتت

796) این بقاها از فناها یافتی / از فنااش رُو چرا برتافتی ؟

797) ز آن فناها چه زیان بودت ؟ که تا / بر بقا چِفسیده ای ای نافِقا ؟

798) چون دوم از اوّلینت بهتر است / پس فنا جُو و مُبَدِّل را پرست

799) صد هزاران حَشر دیدی ای عَنود / تا کنون ، هر لحظه از بدوِ وجود

800) از جمادی بی خبر سویِ نما / وز نما سویِ حیات و ابتلا

801) باز سویِ عقل و تمییزاتِ خوش / باز سویِ خارجِ این پنج و شش

802) تا لبِ بَحر ، این نشانِ پایهاست / پس نشانِ پا درونِ بحر لاست

803) ز آنکه منزل های خشکی ز احتیاط / هست دِه ها و وطن ها و رِباط

804) باز منزل هایِ دریا در وقوف / وقتِ موج و حبس ، بی عرصه و سُقوف

805) نیست پیدا آن مراحل را سَنام / نه نشان ست آن منازل را ، نه نام

806) هست صد چندان میانِ مَتزلَین / آن طرف که از نما تا روحِ عَین

807) در فناها این بقا را دیده ای / بر بقای جسم چون چفسیده ای ؟

808) هین بده ای زاغ این جان ، باز باش / پیشِ تبدیلِ خدا جانباز باش

809) تازه می گیر و کهن را می سپار / که هر امسالت فزون است از سه پار

810) گر نباشی نخل وار ایثار کُن / کهنه بر کهنه نِه و ، انبار کُن

811) کهنه و گندیده و پوسیده را / تحفه می بَر بهرِ هر نادیده را

812) آنکه نو دید ، او خریدارِ تو نیست / صیدِ حقّ ست او ، گرفتارِ تو نیست

813) هر کجا باشند جَوقِ مرغِ کور / بر تو جمع آیند ای سیلابِ شور

814) تا فزاید کوری ، از شوراب ها / ز آنکه آبِ شور افزاید عَمی

815) اهلِ دنیا ز آن سبب اَعمی دل اند / شاربِ شورابۀ آب و گِل اند

816) شوره می ده ، کور می خر در جهان / چون نداری آبِ حیوان در نهان

817) با چنین حالت بقا خواهی و یاد / همچو زنگی در سیه رُویی تو شاد

818) در سیاهی ، زنگی ز آن آسوده است / کو ز زاد و اصل ، زنگی بوده است

819) آنکه روزی شاهد و خوش رُو بود / گر سیه گردد ، تدارک جُو بود

820) مرغِ پَرّنده چو مانَد در زمین / باشد اندر غصّه و درد و حَنین

821) مرغِ خانه بر زمین خوش می رود / دانه چین و شاد و شاطر می دود

822) ز آنکه او از اصل بی پرواز بود / و آن دِگر پَرّنده و پرواز بود

شرح و تفسیر کشتن خلیل زاغ را اشارت به قمع کدام صفت بود

این سخن را نیست پایان و فراغ / ای خلیلِ حق چرا کُشتی تو زاغ ؟


این سخنان اسرار آمیز و حکمت آموز پایان و نهایتی ندارد . ای خلیل الله ، چرا زاغ را کشتی ؟ [ مولانا پس از آنکه در بخش های پیشین سببِ کشتنِ مرغابی و طاوس را بیان کرد و اوصافِ هر یک را شرح داد . اینک می پردازد به کُشتن زاغ و اوصافِ تمثیلی او در آدمیان . ]

بهرِ فرمان ، حکمتِ فرمان چه بود ؟ / اندکی ز اسرارِ آن باید نمود


ابراهیم خلیل جواب داد : برای امتثالِ فرمانِ خدا ، باز سؤال کننده می پُرسد : سِر و حکمت فرمانِ خدا چه بود ؟ لازم است مقداری از آن را بیان کنی تا همگان مستفیذ شوند . [ «بهرِ فرمان» اشاره دارد به قسمتی از آیه 260 سورۀ بقره « خدا فرمود : چهار گونه از پرندگان برگیر و آنها را ( پس از سر بریدن ) قطعه قطعه کن ( و به هم درآمیز ) . سپس هر قسمتی از آن را بر سرِ کوهی بِنه . آنگاه آنها را بخوان تا شتابان به سویِ تو بازآیند . و بدان که خداوند عزیز و فرزانه است . » ]

کاغ کاغ و نعرۀ زاغِ سیاه / دایماََ باشد به دنیا عُمرخواه


قار قار و بانگِ زاغِ سیاه برای اینست که همیشه در دنیا عُمری دراز و طولانی می خواهد . ( کاغ کاغ = بانگِ کلاغ ، قار قار / عُمرخواه = عُمر خواهنده ) [ «زاغ» ، تمثیلی از آدمیان دنیا پرست و شهوت طلب است و همانطور که در این بخش آمده زاغ دو صفتِ عمده دارد : یکی دراز عمری و دیگری نجاست خواری . زاغ را در شمار پست ترین پرندگان به شمار آورده اند . چنانکه جاحظ در حیاة الحیوان ، ج 2 ، ص 173 گوید : زاغ از پست ترین پرندگان است و صفت بزرگواری و آزادگی ندارد . او مردار خوار و نجاست خوار است . در اصطلاحاتِ صوفیه نیز غُراب ( = کلاغ ) کنایه از جسمِ کُلّی است به خاطرِ آنکه از ادراکِ نورانی خالی است و مثلی است از دوری و سیاهی عاللمِ جسم . ]

همچو ابلیس از خدای پاکِ فرد / تا قیامت عُمرِ تَن درخواست کرد


زاغ مانندِ ابلیس از خداوندِ یگانه تا به روزِ رستاخیز برای خود عمر و بقای بدن درخواست کرد . ( به شرح بیت بعدی رجوع شود . ]

گفت : اَنظِرنی اِلی یَومِ الجَزا / کاشکی گفتی که : تُبنا رَبَّنا


ابلیس گفت مرا تا به روزِ جزا مهلت دِه . ای کاش به جای این درخواست می گفت : پروردگارا توبه کردیم . ( تُبنا = توبه کردیم ) [ در آیه 79 سورۀ ص آمده است « گفت (ابلیس) : پروردگارا تا به روزِ رستاخیز مهلتم دِه » این موضوع در آیه 14 سورۀ اعراف و آیه 36 سورۀ حِجر آمده است . ]

عمرِ بی توبه ، همه جان کندن است / مرگِ حاضر ، غایب از حق بودن است


عُمر بی توبه سراسر عذاب و جان کندن است . و مرگِ نقد و حاضر همانا دور بودن از حضرت حق است . [ «مرگِ حاضر» کنایه از زندگی حیوانی و فاقدِ معنویت است . بسیارند کسانی که نَفَس می کشند و خور و خواب دارند امّا چون از حق بیگانه اند در واقع مُرده اند . دور بودن از خدا عینِ مرگ است . ]

عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بُوَد / بی خدا آبِ حیات آتش بُوَد


مرگ و زندگی وقتی مطلوب و دلنشین است که هر دو در راهِ خدا باشد . زیرا در صورتِ بیگانه بودن با خدا ، حتّی آبِ حیات نیز آتشین و مُهلگ می گردد . [ در آیه 164 سورۀ انعام آمده است « بگو ( ای محمّد ) : همانا نماز و قربانی و زندگی و مرگم برای خداوندی است که پروردگارِ جهانیان است » برخی مراد از «نُسُک» را قربانی حج و عمره دانسته و برخی آن را «عبادت» بشمار آورده اند ( مجمع البیان ، ج 4 ، ص 391 ) ]

آن هم از تأثیرِ لعنت بود کو / در چنان حضرت همی شد عُمرجُو


این تقاضا ( تقاضای ابلیس از خدا برای عمری دراز ) نیز بر اثرِ لعنتِ الهی بود . زیرا ابلیس لعین در بارگاهِ حضرت حق به جای درخواست مقامِ قُرب و رضا ، عمری طولانی در دنیا طلب کرد .

از خدا غیرِ خدا را خواستن / ظنِّ افزونی ست و ، کُلّی کاستن


از خداوند ، جز خداوند را خواستن هر چند در ظنّ و خیال طلب کردن سودِ فراوان است . امّا در واقع نُقصانی است بسیار . [ بسیارند کسانی که در دعا و نیایش با خدا اموری دنیوی و نفسانی طلب می کنند . و هرگز عاقبت به خیری و فلاح و رستگاری را درخواست نمی کنند . اینان به خیالِ دستیابی به سودِ فراوان ، سرمایه هستی خود را بکُلّی از دست می دهند . ]

خاصه عُمری غرق در بیگانگی / در حضورِ شیر، رُوبَه شانگی


بخصوص عمری را طلب کند که سراسر غرق در گناه و معصیت باشد . این نوع درخواست مانندِ حیله گری در برابرِ شیرِ حقیقت است . [ رُوبه شانگی = مجازاََ به معنی حیله و تزویر است ]

عمرِ بیشم دِه که تا پَس تر رَوَم / مَهلَم افزون کُن که تا کمتر شوم


این درخواست بدان معناست که شخص بگوید : خدایا به من عمرِ بیشتری عطا فرما تا از درگاهِ تو دورتر افتم . به من مهلت ده تا از این مقداری که هستم نیز کمتر و نازل تر شوم . [ مَهل = مهلت دادن ، درنگ و آهستگی ]

تا که لَعنت را نشانه او بُوَد / بَد کسی باشد که لَعنت جُو بُوَد


بدین سان چنین کسی آماجِ تیرِ لعنتِ الهی می گردد . و کسی که طالبِ لعنتِ الهی باشد شخصی ناصالح و مطرود است .

عمرِ خوش ، در قُرب ، جان پروردن است / عمرِ زاغ از بهرِ سِرگین خوردن است


عمرِ مطلوب و دلنشین عمری است که آدمی جانِ خود را در جوارِ رحمتِ الهی پرورش دهد . در حالی که زندگانی زاغ ( آدمیان فاقد معنا ) خلاصه می شود در نجاست خواری .

عمرِ بیشم دِه که تا گُه می خورم / دایم اینم دِه که بس بَد گوهرم


زاغ می گوید : پروردگارا به من بیشتر عمر بده تا نجاستِ بیشتری بخورم . همواره به من نجاست بده که من سِرشتی بَد دارم . [ زبانِ حالِ دنیاپرستان ظاهربین نیز همین است . آنان طالبِ عمری درازند . امّا این عمرِ دراز را برای کسبِ کمالات نمی خواهند بلکه خواهانِ فرو رفتنِ بیشتر در امورِ دنیوی و حیوانی اند . ]

گر نه گُه خوارست آن گنده دهان / گویدی از خُویِ زاغم وارهان


اگر آن گندیده دهان ، نجاست خوار نبود . درخواستش را عوض می کرد و به جای عمرِ دراز می گفت : خداوندا مرا از صفاتِ پست و حقیرم نجات بده . [ خُوی زاغم = صفت پست و حقیرم که تنها به عمرِ دراز و خوردن جیفۀ دنیوی می اندیشد . ]

مناجات


ای مُبدّل کرده خاکی را به زَر / خاکِ دیگر را بکرده بوالبَشَر


ای خدایی که خاکِ تیره را به طلا مبدّل کرده ای و خاکی دیگر را به صورتِ آدم ابوالبشر .

کارِ تو تبدیلِ اَعیان و عطا / کارِ من سهوست و نسیان و خطا


کارِ تو تغییر در جوهرِ موجودات و احسان به آفریدگان است . امّا کارِ من خطا و فراموشکاری و اشتباه است .

سهو و نسیان را مُبَدَّل کن به علم / من همه خِلمم ، مرا کُن صبر و حِلم


پروردگارا خطا و فراموشکاری مرا به علم و معرفت دگرگون ساز . من سراسر خشم و غضبم . وجود مرا یکپارچه به صبر و بُردباری تبدیل فرما . [ خِلم = خشم و غضب ]

ای که خاکِ شوره را تو نان کُنی / وی که نانِ مُرده را تو جان کُنی


ای خدایی که شوره زار را به نان مبدّل می فرمایی . و ای خدایی که نانِ جامد و بی جان را به جان ، دگر می سازی . [ وقتی که انسان نان می خورد . نان جزیی از وجودِ او می گردد . چنانکه در بیت 1532 دفتر اوّل می گوید :

چون تعلّق یافت نان با جانور / نانِ مُرده زنده گشت و باخبر ]

ای که جانِ خیره را رهبر کُنی / وی که بی ره را تو پیغمبر کُنی


ای خدایی که روحِ سرگشته را به رهبری و هدایت برمی گزینی . و ای کسی که گمشده ای را به مقامِ نبوّت می رسانی . [ اشاره است به آیه 7 سورۀ ضحی « و خداوند ، تو را در حالی که گم شده بودی ، راه بنمود » ]

می کُنی جزوِ زمین را آسمان / می فزایی در زمین از اختران


تو آن قادری هستی که جزو زمین ، یعنی انسانِ خاکی را به موجودی آسمانی تبدیل می کنی و به برکتِ ستارگان بر نعمت و خوشبختی زمین و زمینیان می افزایی . [ در مصراع دوم اگر مراد از «اختران» همین ستارگان طبیعی باشد که ناظ است به آیاتی مانندِ آیه 97 سورۀ انعام و آیه 16 سورۀ نحل . که ستارگان را وسیلۀ راهیابی در تاریکی های زمین و دریا می شمرد . و بدین سبب برای اهلِ زمین پُر برکت و سودمند است . و نیز می توان «اختران» را به انبیاء و اولیاء و عارفانِ بِالله تأویل کرد که آدمیان را در شبِ دنیا با نورِ هدایتِ خود به سرمنزل مقصود می رسانند . ]

هر که سازد زین جهان ، آبِ حیات / زُوتَرَش از دیگران آید مَمات


هر کس از این دنیا آبِ حیات بسازد . یعنی هر فردی که این دنیای ناپایدار را به منزلۀ آبِ حیات ، گوارا و دلنشین بداند . مرگِ او زودتر از دیگران از راه می رسد . [ منظور اینست که دل و جانِ او زودتر از دیگران به مرگِ غفلت و جهالت دچار می شود . در نتیجه حیاتِ روحانی اش سریعاََ زوال می یابد و به مُرده ای متحرّک تبدیل می شود . در حدیثی آمده است « بپرهیزید از نشست و برخاست با مُردگان . پرسیدند : مردگان کیانند ؟ فرمود : توانگران . » ]

دیدۀ دل کو به گَردون بنگریست / دید کاینجا هر دَمی میناگری ست


اگر انسان با چشمِ دل به جهان بنگرد خواهد دید که حضرت حق در این جهان لحظه به لحظه کیمیاگری می کند . ( مینا گری = نقاشی و تزیین فلزاتِ مختلف از قبیلِ طلا و نقره و مس بوسیلۀ رنگ های لعابدار مخصوص که در حرارتِ بسیار زیاد ، پخته و ثابت شود . در این بیت به معنی ظرافت در آفرینش است ) [ هر کس با دیدۀ بصیرت به جهان بنگرد تجلّیاتِ الهی را لحظه به لحظه خواهد دید . در بیت 695 دفتر دوم آمده است :

این چنین مینا گری ها کارِ توست / این چنین اِکسیرها اسرارِ توست ]

قلبِ اَعیان است و اِکسیری مُحیط / ائتلافِ خرقّۀ تَن بی مَخیط


خواهد دید که در این جهان ، ذاتِ موجودات دگرگون می شود و کیمیاهای دگرگون کننده الهی بر همه چیز احاطه دارد و خواهد دید که خرقۀ تنِ آدمی بدونِ عملِ دوخت و دوز ( بوسیلۀ روحِ الهی ) وحدت و التیام پیدا می کند . یعنی روحِ لطیف ، باعثِ وحدت و انتظام اعضای بدن است . رجوع شود به شرح بیت 685 دفتر اوّل .  [ اکسیر = شرح بیت 695 دفتر دوم / مُخیط = دوخته شده ، در اینجا به معنی دوخت و دوز است ]

تو از آن روزی که در هست آمدی / آتشی ، یا باد ، یا خاکی بُدی


تو از آن روزی که پا به عرصۀ هستی نهادی . یا آتش بودی و یا باد و یا خاک . [ تو از بدوِ آفرینش جزو عناصر اربعه ( باد ، آب ، خاک و آتش ) بودی . پس وجودِ آغازینِ تو مادّی بوده است .

گر بر آن حالت تو را بودی بقا / کی رسیدی مر تو را این ارتقا ؟


اگر تو بر همان حالت باقی می ماندی . کی می توانستی به این ارتقا و تکامل برسی ؟ یعنی اگر تو در حالتِ عناصرِ اوّلیه می ماندی چگونه ممکن بود که به مقامِ والای انسانی برسی ؟ پس بدان که فنا مقدمۀ بقای بالاتر است .

از مُبَدَّل ، هستیِ اوّل نماند / هستیِ بهتر به جای آن نشاند


تبدیلاتی که توسّطِ تبدیل کنندۀ حقیقی صورت گرفت باعث شد که چیزی از هستی آغازینِ تو بر جای نماند . و خداوند هستی بهتر و بالاتری به جای آن گُمارد .

همچنین تا صد هزاران هست ها / بَعدِ یکدیگر ، دوم بِه ز ابتدا


بدین سان از صدها هزار صورتی که پیدا کردی . هر کدام از آن صورت ها از صورتِ قبلی بهتر و کامل تر بود . [ تا از مراحل مختلف فنا نگذری به کمال و حیاتِ حقیقی راه پیدا نکنی . مولانا در ابیاتِ اخیر از موضوعِ تکوینِ صُوری و طبیعی انسان به استنتاجی عالی می رسد . او می گوید وقتی در عرصۀ طبیعت ، موجودیتِ ظاهری انسان ، دستخوشِ فنا و بقای مستمر می شود . فنای هر مرتبۀ تکوینی ملازمِ ظهور مرتبه ای کامل تر است . پس هر گاه آدمی در این دنیا نَفسِ امّارۀ خود را مضبوط سازد و هواهای نَفسانی خود را قمح کند و به مرگِ اختیاری ( شرح بیت 4 دفتر اوّل ) رسد . به حیاتی جاودانه خواهد رسید و چنین کسی از مرگِ جسم و فنای قالب نمی هراسد . بلکه مرگ و فنا را معبری به سویِ حیاتِ طیّبه و منزلِ قدسی می شمرد . پس فنایِ فِی الله ، آدمی را به بقایِ بِالله می رساند . ]

از مُبَدَّل بین ، وسایط را بمان / کز وسایط دور کردی ز اصلِ آن


تو باید جمیعِ تغییرات را از تبدیل کنندۀ حقیقی جهان ببینی و علل و اسبابِ ظاهری را رها کنی . زیرا محو شدن در علل و اسباب ، تو را از اصلِ وجود که حضرت حق است باز می دارد . [ بمان = فعل امر از مصدر ماندن به معنی ترک کن ، رها کن ]

واسطه هر جا فزون شد وصل ، جَست / واسطه کم ، ذوقِ وصل افزون ترست


هر جا که واسطه و علل و اسبابِ ظاهری فراوان شود . وصال به حقیقت دست نمی دهد و هر گاه واسطه و علل و اسباب کم شود . ذوقِ وصال به حقیقت بیشتر می شود .

از سبب دانی شود کم حیرتت / حیرتِ تو ره دهد در حضرتت


بر اثرِ توجه به علل و اسباب و مشغول داشتن خود به آنها حیرتت کاهش می گیرد . در حالی که این حیرت است که تو را به بارگاهِ حضرت حق می رساند . [ حیرت = شرح بیت 1407 دفتر چهارم ، مولانا در مثنوی ، حیرت را بسی بالاتر از علم های ظاهری می داند و مرادِ او از حیرت ، حیرتی است که از معرفتِ حقیقی ناشی شود نه حیرت های جاهلانه .

این بقاها از فناها یافتی / از فنااش رُو چرا برتافتی ؟


این بقاها و مراتبِ مختلفِ تکوینی خود را از طریقِ فناهای مختلف که در عرصۀ طبیعت رُخ می داده به دست آورده ای . پس چرا اینک از فنای فِی الله رُخ برمی تابی ؟

ز آن فناها چه زیان بودت ؟ که تا / بر بقا چِفسیده ای ای نافِقا ؟


ای موشِ کور که بر بقای مجازی دنیا چسبیده ای . از آن همه فنایی که در عرصۀ تکوینی پیش آمد چه زیانی به تو رسیده است ؟ ( نافقا = مخففِ نافقاء به معنی موش که از سوراخی وارد می شود و از سوراخ دیگر خارج می گردد . ) [ رجوع شود به شرح ابیات 3901 به بعد در دفتر چهارم ]

چون دوم از اوّلینت بهتر است / پس فنا جُو و مُبَدِّل را پرست


حال که بقای دوم از بقای اولت بهتر و بالاتر است . پس خواهان فنا شو و دگرگون کنندۀ حقیقی جهان یعنی حضرت حق را پرستش کُن . [ اگر به موجوداتِ طبیعت بنگریم . متوجه می شویم که مرحلۀ تکاملی فعلی موجود از ماقبلش بهتر و بالاتر است . همینطور مرحلۀ تکاملِ بعدی او از مرحلۀ کنونی عالی تر خواهد بود . پس ای سالک باید خواهانِ فنایِ فِی الله شوی تا به بقا برسی که برای همیشه از چرخۀ مدامِ حیات و مماتِ مکرر برهی . ]

صد هزاران حَشر دیدی ای عَنود / تا کنون ، هر لحظه از بدوِ وجود


ای حق ستیز از ابتدای پیدایش خود تا کنون صدها هزار رستاخیز دیده ای . [ رجوع شود به شرح بیت 1481 دفتر چهارم ]

از جمادی بی خبر سویِ نما / وز نما سویِ حیات و ابتلا


تو در حالی که از مرحلۀ جمادی بی خبر بودی به مرحۀ نباتی وارد شدی و از مرتبۀ نباتی گام به مرتبۀ حیوانی و ابتلاهای حیات نمودی . [ رجوع شود به شرح ابیات 3637 تا 3655 دفتر چهارم ( اَطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا ) ]

باز سویِ عقل و تمییزاتِ خوش / باز سویِ خارجِ این پنج و شش


آنگاه به سوی عقل و قوّۀ تشخیص رفتی و حتّی به جهانی فراتر از محدودۀ حواس پنجگانه و جهات ششگانه گام نهادی . [ مراد از «پنج» ، حواسِ پنجگانه و مراد از «شش» ، جهات ششگانه است و منظور از آن دو ، جهانِ مادّی و محسوس است . ]

منظور بیت : تو ای انسان مرحله به مرحله تکامل یافتی تا آنجا که صاحبِ معرفت شدی و با قطع مراحلِ سلوک عرفانی از حیطۀ جهانِ مادّی خارج شدی . و اگر آدمی در این دنیا به مرگِ اختیاری به جهانِ برین وقوف نیابد پس از مرگِ اضطراری و انتقال به دارالقرار بدان پی خواهد بُرد . پس خوشا به حالِ کسی که با گُسستن از شهوات در همین دنیا به حقیقتِ آن جهان واقف شود .

تا لبِ بَحر ، این نشانِ پایهاست / پس نشانِ پا درونِ بحر لاست


اثرِ قدم ها تا ساحلِ دریا پیداست . امّا زان پس این نشان و اثر در دریای وحدت محو می شود . [ مراد از «بحر» ، حضرت حق است و مراد از «لبِ بحر» ، جهان ممکنات است .

منظور بیت : تا لبِ دریای وحدتِ الهی آثارِ «من» و «مایی» در سالک دیده می شود . امّا همینکه او خود را در دریای وحدت غرق کرد . دیگر همۀ رسوم و آثارِ منی و شخصی در ذاتِ احدیت محو می شود . که این را فنای فِی الله گویند .و منظور دیگری که می توان از آن به دست آورد اینست که : سالک تا قبل از رسیدن به نَفسِ حقیقت لازم است با واسطه ها و اسباب حرکت کند . ولی همینکه به حقیقت رسید و خود بدان استحاله شد دیگر نیازی به واسطه ها ندارد . این برداشت با مبانی مکتب مولانا سازگار است . برای مثال رجوع شود به « داستان مشغول شدن عاشقی به عشق نامه خواندن » در دفتر سوم . »

ز آنکه منزل های خشکی ز احتیاط / هست دِه ها و وطن ها و رِباط


زیرا که مثلاََ در سفرهای معمولیِ این دنیا برای رعایتِ احتیاط در میانۀ راهها ، روستاها و اماکن و کاروانسراهایی بر پا می دارند . ( رِباط = کاروانسرا ) [ اینگونه بناها علاوه بر فواید دیگر به مسافر نشان می دهد که در کجای راه است . و قهراََ این منازلِ موقتی مخصوصِ کسانی است که هنوز به منزلِ خود نرسیده اند . همینطور اسباب و دلایل و واسطه ها نیز تا وقتی اعتبار دارد که سالک به دریایِ حقیقت درنیامده است . مراد از «خشکی» در اینجا دنیا و عالمِ صورت است . و اهلِ خشکی ، صورت گرایان و ظاهربینان اند که نمی توانند به دریای حقیقت درآیند . رجوع شود به شرح ابیات 571 تا 575 دفتر اوّل . ]

باز منزل هایِ دریا در وقوف / وقتِ موج و حبس ، بی عرصه و سُقوف


امّا در منازلِ دریایی به هنگامِ توقفِ مسافران و یا به گاهِ خروشِ امواج و یا آرامش آن ، نه فضایی است و نه سقفی که آنان در آن پناه گیرند . [ عرصه = فضای جلو عمارت / سُقوف = سقف ها ]

نیست پیدا آن مراحل را سَنام / نه نشان ست آن منازل را ، نه نام


در آن مراحل ، یعنی در میانۀ دریا هیچگونه نشانۀ مشخصی وجود ندارد . و منازل آن نام و نشانی ندارد . ( سَنام = کوهان شتر ، در اینجا به معنی نشانه و علامت ) [ این بیت و دو بیت قبل تمثیلی است برای بیکرانی و عدمِ تعیّنِ عالمِ الهی . هر کس بدان دریا درآید دیگر از اسباب و وسایط خبری نیست . زیرا به قولِ عرفا ، توحید همانا اسقاطِ اضافات است . مولانا بیکرانی وحدتِ الهی را به میانۀ دریا تشبیه کرده است . ]

هست صد چندان میانِ مَتزلَین / آن طرف که از نما تا روحِ عَین


فاصله ای که میانِ دو منزل از منازل دریایی وجود دارد . چنان دور و دراز است که فاصله اش صدها برابر مسافتی است که میان مرتبۀ روح نباتی و روح انسانی وجود دارد . [ مراد از «نما» ، مرتبۀ نباتی و مراد از «روحِ عَین» ، مرتبۀ روح انسانی ( = شرح بیت 188 دفتر دوم ) است . ]

در فناها این بقا را دیده ای / بر بقای جسم چون چفسیده ای ؟


موجودیت کنونی تو حاصلِ فناهایی است که در مراحلِ مختلف تکوینی تو عارض شده است . پس چرا اینک به موجودیّتِ مادی و جسمانی خود چسبیده ای ؟

هین بده ای زاغ این جان ، باز باش / پیشِ تبدیلِ خدا جانباز باش


ای زاغ این جانِ حقیر را بذل کُن و به بازِ بلند پرواز مُبدّل شو . و در برابرِ تبدیلاتی که مشیّت الهی اقتضا می کند جان نثار کُن . [ ای آدمیانِ زاغ صفت ، روحِ حیوانی خود را در راهِ کمالاتِ متعالی حق ، قربانی کنید . و به بازانِ بلندپرواز آسمانِ حقیقت و معرفت مبدّل شوید و به جای جیفۀ دنیوی ، صیدهای عالی کنید . ]

تازه می گیر و کهن را می سپار / که هر امسالت فزون است از سه پار


تازه ها را بگیر و کهنه ها را تحویل بده . زیرا بهرۀ هر سالِ تو از بهره های سالیانِ پیشینِ تو بیشتر و بهتر است . ( پار = سال گذشته ) [ مراد از «سه» در مصرع دوم ، عددی معیّن نیست بلکه در اینجا نشانۀ کثرت است . مولانا می خواهد بگوید هر بقایی که بعد از هر فنا به دست آوری . بهتر و بالتر است از بقاهای کثیره و مراحلِ پیشین . مراد از «کهن» ، موجودیت ها و هویّت های مراحلِ پیشین است که روحِ حیوانی نیز از جملۀ آنهاست . پس ای سالک در هیچ موقفی توقف مکن . ]

گر نباشی نخل وار ایثار کُن / کهنه بر کهنه نِه و ، انبار کُن


اگر مانندِ درختِ پُر میوه ، ایثارگر نیستی پس برو دارایی های کهنه و فرسودۀ خود را گرد آورد و در انبار جمع کن . ( نخل = درخت خرما ، خرمابُن ، امّا در اینجا مراد هر درختِ پُر میوه و ثمری است که میوه های خود را بی دریغ در اختیارِ مردم قرار می دهد و کنایه از افراد سخاوتمند و بلند طبع است . ) [ مولانا می گوید اگر اهلِ سخاوت و بذلِ اموالِ دنیوی نباشی لاجرم اهلِ نگهداری و حفظ آن مکتسباتی . ]

کهنه و گندیده و پوسیده را / تحفه می بَر بهرِ هر نادیده را


پس دارایی های کهنه و گندیده و فرسوده دنیوی خود را به عنوان پیشکش به نابینایان تقدیم کن . یعنی افرادِ وارَسته و بلند طبع طالب و خواهانِ مکتسباتِ دنیوی و جاه و جلالِ ظاهری تو نیستند . بلکه خواستارانِ اینگونه متاع ها ، کوردلانِ فرومایه اند .

آنکه نو دید ، او خریدارِ تو نیست / صیدِ حقّ ست او ، گرفتارِ تو نیست


زیرا کسی که تحفه های نو و تازه را دیده باشد . هرگز طالبِ متاعِ کهنه و بی رونقِ تو نمی شود . چنین شخصِ روشن بین و عارفی توسطِ حضرتِ حق صید شده و طبعاََ او هیچگاه اسیر تو نمی شود .

هر کجا باشند جَوقِ مرغِ کور / بر تو جمع آیند ای سیلابِ شور


ای نیرنگباز هر جا که گروهِ پرندگانِ کوردل باشند اطرافِ تو جمع می شوند . ( جَوق = دسته ، گروه ) [ مراد از «سیلابِ شور» ، افرادِ ریاکار و مزوّر است . ]

منظور بیت : طالبِ مکتسباتِ دنیوی تو سالکانِ بینا دل نیستند بلکه کور دلان خواهانِ تو و زرق و برق ظاهری تو هستند .

تا فزاید کوری ، از شوراب ها / ز آنکه آبِ شور افزاید عَمی


تا بر اثرِ خوردن آن آب شور ، کوری شان افزوده شود . زیرا آبِ شور ، کوری را بیشتر می کند . ( عمی = کوری ) [ قیل و قالِ ظاهریان و جاه و جلالِ دنیائیان موجبِ کوردلی بیشتر خواستارانِ خویش می گردد . ]

اهلِ دنیا ز آن سبب اَعمی دل اند / شاربِ شورابۀ آب و گِل اند


مردم دنیا از آنرو کوردل شده اند که از آبِ شور و گِل می نوشند . یعنی از لذّاتِ جسمانی کامروا می شوند . [ مراد از « آب و گِل » ، در اینجا جسم است و مراد از « شورابه » لذّاتِ مادّی و جسمانی است . افراط در لذّات و شهوات چشم دلِ آدمی را کور می کند . ]

شوره می ده ، کور می خر در جهان / چون نداری آبِ حیوان در نهان


حال که در باطنِ خود آبِ حیاتِ ایمان و عرفان نداری . آبِ شورِ اباطیل و حظوظِ جسمانی را به طالبان دنیا بده و آنان را برای خود بخر و مریدِ خود کُن . [ در ابیات 1049 و 1050 دفتر چهارم آمده است :

ترک این تزویر گُو ، شیخ نَفور / آبِ شوری ، جمع کرده چند کور

کین مریدانِ من و ، من آبِ شور / می خورند از من ، همی گردند کور

با چنین حالت بقا خواهی و یاد / همچو زنگی در سیه رُویی تو شاد


تو با این حال و وضعِ نازل می خواهی بقای جاودانه هم پیدا کنی و آوازۀ مطلوبی نیز به دست آوری . تو بدان سیاهپوستی می مانی که از سیاهی چهرۀ خود نه تنها ناراحت نیست بلکه شادمان هم هست .

در سیاهی ، زنگی ز آن آسوده است / کو ز زاد و اصل ، زنگی بوده است


سیاهپوست از آنرو به پوستِ سیاه خود راضی و خرسند است که او از آغازِ تولد سیاه بوده است . [ دنیا طلبان ممکن از کوشیدن خود در لذّاتِ دنیوی شادمان باشند به این دلیل که بدان وضع عادت کرده اند . ]

آنکه روزی شاهد و خوش رُو بود / گر سیه گردد ، تدارک جُو بود


چنانکه مثلاََ کسی که زمانی ، زیبایی و جمالی داشته و ناگهان سیاه و بَدقیافه شده است . برای رفع این حالت به چاره جویی می پردازد . [ او چون مزۀ حُسن و جمال را چشیده ، زشتی را امری عَرَضی می شمرد و با تمامِ قوا به رفعِ آن برمی خیزد . ]

مرغِ پَرّنده چو مانَد در زمین / باشد اندر غصّه و درد و حَنین


مثال دیگر ، پرنده ای که از پرواز عاجز شود و زمینگیر گردد . دچارِ اندوه و درد و آه و ناله می شود . ( حَنین = ناله و زاری ) [ زیرا او ذاتاََ پرواز کننده است و درمانده شدنش از پرواز امری عَرَضی است . ]

مرغِ خانه بر زمین خوش می رود / دانه چین و شاد و شاطر می دود


در حالی که مرغِ خانگی روی زمین شاد و مسرور راه می رود . دانه بر می چیند و شادمان و چالاک می دود . [ شاطر = چالاک ]

ز آنکه او از اصل بی پرواز بود / و آن دِگر پَرّنده و پرواز بود


زیرا مرغِ خانگی ذاتاََ اهلِ پرواز نیست . امّا آن دیگری ذاتاََ اهلِ طَیَران و پرواز است . [ منظور مولانا از این تمثیل ها که در چند بیت اخیر آمده اینست که : آن که در گناه و لغزش سراپا غرق شده باشد از بدبختی و ادبار خود خبر ندارد . و چه بسا بر حالِ زارِ خود شادی هم بکند . امّا آن که صالح است به محضِ آنکه به لغزش و گناهی دچار آید آتشِ ندامت و ناراحتی وجدان به تب و تابش می کشد و با تمامِ نیرو می کوشد جبرانِ مافات کند . برای توضیح بیشتر رجوع شود به ابیات 152 تا 155 دفتر دوم . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه کشتن خلیل زاغ را اشارت به قمع کدام صفت بود

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟