شرح و تفسیر دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شرح و تفسیر دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 2400 تا 2455
نام حکایت : رفتن مصطفی (ص) به عیادت صحابی رنجور
بخش : 12 از 14
یکی از صحابه بیمار شده بود . پیامبر (ص) به عیادت او رفت تا از وی دلجویی کند . همینکه بیمار نگاهش به رسول الله (ص) افتاد . درد و رنجوریش بهبود یافت و خدا را سپاس گفت و بیماری و کسالت خود را موهبتی ربّانی دانست . چه به واسطۀ این بیماری ، پیامبر (ص) را در منزل خود زیارت می کرد . پیامبر ضمن احوالپرسی ، از او سؤال کرد تو در حالت غلبۀ نَفسِ امّاره چه دعایی به زبان خود کرده ای ؟ آن بیمار ابتدا به خاطرش نیامد که چه دعایی کرده ، ولی با مدد از همّت و …
متن کامل « حکایت رفتن مصطفی (ص) به عیادت صحابی رنجور » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
2400) گفت آن طالب که آخِر یک نَفَس / ای سواره بر نی ، این سُو ران فَرَس
2401) راند سوی او که هین ، زوتر بگو / کاَسبِ من بس توسَن است و تند خو
2402) تا لگد بر تو نکوبد زود باش / از چه می پُرسی بیانش کن تو فاش
2403) او مجالِ رازِ دل گفتن ندید / زُو برون شو کرد و ، در لاغش کشید
2404) گفت می خواهم در این کوچه زنی / کیست لایق از برای چون منی ؟
2405) گفت : سه گونه زن اند اندر جهان / آن دو رنج و ، این یکی گنجِ روان
2406) آن یکی را چون بخواهی کُل تو راست / وآن دگر نیمی تو را نیمی جُداست
2407) آن سوم هیچ او تو را نَبوَد بدان / این شُنودی ، دُور شو ، رفتم روان
2408) تا تو را اَسبم نپرّانَد لگد / که بیفتی ، برنخیزی تا اَبَد
2409) شیخ راند اندر میانِ کودکان / بانگ زد باری دِگر او را جوان
2410) که بیا آخِر ، بگو تفسیرِ این / این زنان سه نوع گفتی ، برگزین
2411) راند سوی او و ، گفتش بِکرِ خاص / کُل تو را باشد ، ز غم یابی خلاص
2412) و آنکه نیمی آنِ تو بیوه بُوَد / و آنکه هیچ است آن عیالِ با وَلَد
2413) چون ز شویِ اوّلش کودک بُوَد / مِهر و کُلِ خاطرش آنجا رود
2414) دُور شو تا اسب نندازد لگد / سُمِ اسبِ توسَن ام بر تو زند
2415) هایِ هُویی کرد شیخ و ، باز راند / کودکان را باز سویِ خویش خواند
2416) باز بانگش کرد آن سایل بیا / یک سؤالم ماند ای شاهِ کیا
2417) باز راند این سو ، بگو زُوتر چه بود ؟ / که ز میدان آن بچه ، گُویم رُبود
2418) گفت : ای شه با چنین عقل و ادب / این چه شید است ؟ این چه فعل است ؟ ای عجب
2419) تو ورایِ عقلِ کُلّی در بیان / آفتابی در جنون چونی نهان ؟
2420) گفت : این اوباش ، رأیی می زنند / تا در این شهرِ خودم قاضی کنند
2421) دفع می گفتم ، مرا گفتند : نی / نیست چون تو عالِمی ، صاحب فنی
2422) با وجودِ تو حرام است و خبیث / که کم از تو در قضا گوید حدیث
2423) در شریعت نیست دستوری که ما / کمتر از تو شَه کنیم و پیشوا
2424) زین ضرورت گیج و دیوانه شدم / لیک در باطن همانم که بُدم
2425) عقلِ من گنج است و من ویرانه ام / گنج اگر پیدا کنم ، دیوانه ام
2426) اوست دیوانه که دیوانه نشد / این عَسَس را دید و در خانه نشد
2427) دانشِ من ، جوهر آمد نه عَرَض / این بهایی نیست بهرِ هر غَرَض
2428) کانِ قندم ، نَیسِتانِ شکَّرم / هم ز من می روید و ، من می خورم
2429) علمِ تقلیدی و تعلیمی است آن / کز نُفورِ مُستَمع دارد فغان
2430) چون پَیِ دانه ، نه بهرِ روشنی است / همچو طالب علمِ دنیایِ دَنی است
2431) طالبِ علم است بهرِ عام و خاص / نَی که تا یابد از این دنیا خلاص
2432) همچو موشی هر طرف سوراخ کرد / چونکه نورش راند از دَر ، گفت : بَرد
2433) چونکه سویِ دشت و نورش رَه نبود / هم در آن ظُلمات ، جهدی می نمود
2434) گر خدایش پَر دهد پَرّ خِرَد / بِرهد از موشیّ و ، چون مُرغان پَرَد
2435) ور نجوید پَر ، بمانَد زیرِ خاک / ناامید از رفتنِ راهِ سِماک
2436) علمِ گفتاری که آن بی جان بُوَد / عاشقِ رویِ خریداران بُوَد
2437) گر چه باشد وقتِ بحثِ علم ، زَفت / چون خریدارش نباشد ، مُرد و رفت
2438) مشتریِ من خدای است او مرا / می کشَد بالا که اللهُ اشتَرا
2439) خونبهایِ من جمالِ ذوالجَلال / خونبهایِ خود خورم کسبِ حلال
2440) این خریدارانِ مُفلِس را بِهِل / چه خریداری کند یک مشتِ گِل
2441) گِل مخور ، گِل را مَخَر ، گِل را مَجو / زآنکه گِل خوارست دائم زردرُو
2442) دل بخور تا دائماََ باشی جوان / از تجلّی چهره ات چون اَرغَوان
2443) یارب این بخشش ، نه حدِ کارِ ماست / لطفِ تو ، لطفِ خَفی را خود ، سزاست
2444) دست گیر از دستِ ما ، ما را بخر / پرده را بردار و ، پردۀ ما مَدَر
2445) باز خَر ، ما را از این نَفسِ پلید / کاردش تا استخوانِ ما رسید
2446) از چو ما بیچارگان این بندِ سخت / کی گشاید ای شَهِ بی تاج و تخت ؟
2447) این چنین قفلِ گِران را ای وَدود / که تواند جز که فضلِ تو گشود ؟
2448) ما ز خود سویِ تو گردانیم سَر / چون تویی از ما به ما نزدیکتر
2449) این دعا هم بخشش و تعلیمِ توست / گر نه در گُلخَن ، گلستان از چه رُست ؟
2450) در میانِ خون و روده فهم و عقل / جز ز اِکرامِ تو نتوان کرد نقل
2451) از دو پارۀ پیه این نورِ روان / موجِ نورش می زند بر آسمان
2452) گوشت پاره که زبان آمد از او / می رود سیلابِ حکمت همچو جُو
2453) سویِ سوراخی که نامش گوش هاست / تا به باغِ جان که میوه اش هوش هاست
2454) شاهراهِ باغِ جان ها ، شرعِ اوست / باغ و بوستان هایِ عالَم ، فرعِ اوست
2455) اصل و سرچشمۀ خوشی ، آن است آن / زود تَجری تَحتَهَاالاَنهار خوان
گفت آن طالب که آخِر یک نَفَس / ای سواره بر نی ، این سُو ران فَرَس
آن طالب به آن ولی دیوانه نما گفت : ای که بر نی سوار شده ای ، اسبت را به این سو بران . [ فَرَس = اسب ]
راند سوی او که هین ، زوتر بگو / کاَسبِ من بس توسَن است و تند خو
آن ولی دیوانه نما اسبش را به جانب آن طالب ران و گفت : زود باش حرفت را بزن که اسبِ من سرکش و چموش است .
تا لگد بر تو نکوبد زود باش / از چه می پُرسی بیانش کن تو فاش
تا اسبم به تو لگد نزده زود باش ، هر سؤالی داری آشکارا بیان کن .
او مجالِ رازِ دل گفتن ندید / زُو برون شو کرد و ، در لاغش کشید
آن طالب ، فرصت نیافت که رازِ دلش را بگوید ، پس بیدرنگ با آن عاقل دیوانه نما به شوخی پرداخت . [ لاغ = هزل و ظرافت ، خوش طبعی ، شوخی ]
گفت می خواهم در این کوچه زنی / کیست لایق از برای چون منی ؟
آن طالب به طریق شوخی گفت : من در این محلّه می خواهم زنی را به عقد خود درآورم . آیا زنِ لایقی برایم پیدا می شود .
گفت : سه گونه زن اند اندر جهان / آن دو رنج و ، این یکی گنجِ روان
آن عاقل دیوانه نما گفت : در دنیا سه نوع زن وجود دارد ، دو نوع آن باعث درد و رنج است . ولی یک نوع آن گنجِ روان است . [ گنج روان = شرح بیت 2322 دفتر اوّل]
آن یکی را چون بخواهی کُل تو راست / وآن دگر نیمی تو را نیمی جُداست
اگر از آن نوع زن بگیری ، کلّاََ همه از آنِ توست ولی اگر از نو دوم ، زن بگیری ، نیمی برای تو است و نیمی برای غیر تو .
آن سوم هیچ او تو را نَبوَد بدان / این شُنودی ، دُور شو ، رفتم روان
ولی این را بدان که آن نوعِ سوم برای تو زن نمی شود . اینک که این سخنان را شنیدی ، دور شو که من بیدرنگ رفتم .
تا تو را اَسبم نپرّانَد لگد / که بیفتی ، برنخیزی تا اَبَد
برو کنار تا اسبم جفتک نپرّاند که در آن صورت روی زمین می افتی و دیگر بلند نمی شوی .
شیخ راند اندر میانِ کودکان / بانگ زد باری دِگر او را جوان
وقتی که آن شیخ این سخنان را گفت ، اسبش را میانِ اطفال راند . ولی آن جوان طالب دوباره او را صدا کرد .
که بیا آخِر ، بگو تفسیرِ این / این زنان سه نوع گفتی ، برگزین
که بیا و بالاخره تفسیر این سخنانی که گفتی بیان کن . اینکه زنان را بر سه نوع تفسیر کردی . حالا این سه نوع را شرح بده .
راند سوی او و ، گفتش بِکرِ خاص / کُل تو را باشد ، ز غم یابی خلاص
آن مرد بزرگ ، اسبش را به جانب طالب راند و گفت : اگر دختری باکره که خاصِ تو باشد اختیار کنی از غم و اندوه راحت خواهی شد .
و آنکه نیمی آنِ تو بیوه بُوَد / و آنکه هیچ است آن عیالِ با وَلَد
و آن زنی که نیمی از او به تو تعلق می یابد ، بیوه زن است و آن زنی که اصلاََ به تو تعلق ندارد ، زنی است که فرزند داشته باشد .
چون ز شویِ اوّلش کودک بُوَد / مِهر و کُلِ خاطرش آنجا رود
زیرا وقتی که زنی از شوهرِ سابقش فرزندی داشته باشد . تمام مهر و محبتِ قلبی او متوجه فرزندش می شود .
دُور شو تا اسب نندازد لگد / سُمِ اسبِ توسَن ام بر تو زند
دور شو تا اسبم لگد نپراند . و گرنه سمِ اسبِ سرکشم به تو ضربه می زند .
هایِ هُویی کرد شیخ و ، باز راند / کودکان را باز سویِ خویش خواند
شیخ همینکه حرفش را تمام کرد های و هویی کرد و اسب خود را دوباره به سوی کودکان راند .
باز بانگش کرد آن سایل بیا / یک سؤالم ماند ای شاهِ کیا
باز طالب صدایش کرد و گفت : ای شاه بزرگوار ، بیا که یک سؤال دیگرم بدون جواب مانده است .
باز راند این سو ، بگو زُوتر چه بود ؟ / که ز میدان آن بچه ، گُویم رُبود
آن شیخ دوباره اسبش را به سوی طالب راند و گفت : سؤالت چیست ؟ زودتر بگو که آن کودک از من پیشی گرفت .
گفت : ای شه با چنین عقل و ادب / این چه شید است ؟ این چه فعل است ؟ ای عجب
طالب به آن شیخِ بزرگ گفت : ای شاه با چنین عقل و ادبی که داری ، شگفتا از این دیوانگی و کارهای کودکانه که از تو سر می زند . [ شََیَد = حیله گری ، نیرنگ بازی ]
تو ورایِ عقلِ کُلّی در بیان / آفتابی در جنون چونی نهان ؟
تو در بیان مطالب و اسرار ، فراتر از عقلِ کلّی ، تو که آفتابِ عقل و معرفتی چرا خود را در دیوانگی مستور و پوشانده ای ؟
گفت : این اوباش ، رأیی می زنند / تا در این شهرِ خودم قاضی کنند
آن بزرگ دیوانه نما گفت : این سفلگان و فرومایگان نظرشان بر این قرار گرفته که مرا در شهرِ خودم قاضی کنند .
دفع می گفتم ، مرا گفتند : نی / نیست چون تو عالِمی ، صاحب فنی
من درخواست ایشان را رَد کردم ولی آنها نپذیرفتند و گفتند : مانند تو دانا و فرزانه ای وجود ندارد .
با وجودِ تو حرام است و خبیث / که کم از تو در قضا گوید حدیث
با وجود تو اگر کسی که در علم و فضل پایین تر از توست در مَسند قضاوت سخن بگوید واقعاََ حرام و ناپسند است .
در شریعت نیست دستوری که ما / کمتر از تو شَه کنیم و پیشوا
در شرع چنین اجازه و یا دستوری نیست که ما شخصی را که از هر لحاظ از بزرگی مانند تو کمتر باشد حاکم و پیشوای خود کنیم .
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم / لیک در باطن همانم که بُدم
به همین سبب ناچار احمق و دیوانه شدم ولی در باطن همان هستم که بودم . یعنی ظاهراََ بنا به مصلحت خود را دیوانه نشان می دهم ولی در اصل عاقل و فرزانه ام .
عقلِ من گنج است و من ویرانه ام / گنج اگر پیدا کنم ، دیوانه ام
عقلِ من همچون گنجینه ای است و من خودم مانند یک خزانه هستم . حالا اگر بیایم و گنجینه را آشکار کنم قطعاََ دیوانۀ حقیقی هستم . [ زیرا که راهزنان و حرامیان بدان دستبرد می زنند . وقتی دزدانِ ایمان و راستی و درستی مردم ، متوجّه کمالات من شوند . می خواهند از کمالاتِ من در جهتِ تحکیمِ پایه های صولت و دولت خود بهره ببرند . . پس من کمالات و فضایلم را پوشانده ام تا آلتِ دستِ سفلگان نشوم . ]
اوست دیوانه که دیوانه نشد / این عَسَس را دید و در خانه نشد
دیوانه حقیقی کسی است که دیوانه نشده است . یعنی به جای اینکه از علوم و عقولِ جزیی و ظاهری راحت شود . برای کسب شهرت و نام و نان ، خود را اَعلَم و اَعقَلِ مردم معرفی می کند و با اینکه داروغه را می بیند ولی به کنجِ خلوت نمی خَزد . [ در اینجا «عسس» کنایه از حکّامِ ستمگر است که صوفیانِ راستین از آمیزش با آنان همیشه گریزان بودند . زیرا بیمِ آن می رفت که دین و ایمانشان بر باد رود . چنانکه مولانا می فرماید : « با پادشاهان نشستن از این روی خطر نیست که سَر برود که سَری است رفتنی ، چه امروز و چه فردا ، امّا از این رو خطر است که ایشان چون درآیند و نَفس های ایشان قوّت گرفته است و اژدها شده ، این کس که به ایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مالِ ایشان قبول کرد . لابد باشد که بر وفقِ ایشان سخن گوید و رأی هایِ بَدِ ایشان را از روی دل نگاه داشتی قبول کند و نتواند مخالفِ آن گفتن ، از اینرو خطر است زیرا دین را نیاز دارد » ( قیه ما فیه ، ص 9 ) ]
دانشِ من ، جوهر آمد نه عَرَض / این بهایی نیست بهرِ هر غَرَض
علم من جوهر است نه عَرَض ، و این علمِ پُر ارزش من ، برای هر عَرَض نیست . [ من علم و معرفتِ خویش را وسیلۀ کسب متاعِ دنیایی نمی کنم . بلکه علم و معرفت من فقط برای بیان اسرار و حقایق ربانی است . [ جوهر و عَرَض = شرح بیت 2110 دفتر اوّل ]
کانِ قندم ، نَیسِتانِ شکَّرم / هم ز من می روید و ، من می خورم
من معدنِ قند و نیستان شِکرم ، نی در من می روید و من شیرینی و شکر آن را می خورم . [ دانش من از ذوق و کشف حاصل می شود و عاریتی نیست . این معرفتِ معنوی ، جوشیدنی است نه کوشیدنی . ]
علمِ تقلیدی و تعلیمی است آن / کز نُفورِ مُستَمع دارد فغان
علمی که صاحبش از نفرت و بی میلی شنونده ، ناله و فغان سَر می دهد ، آن علم تقلیدی و عاریتی است . [ ولی اگر علم ، تحقیقی و ذاتی باشد ، در غم مشتری و مستمع نیست . چه شنوندۀ آن علوم ، بسیار باشند و چه کم و یا اصلاََ نباشند ، دارندۀ چنین علومی باکی ندارد . ]
چون پَیِ دانه ، نه بهرِ روشنی است / همچو طالب علمِ دنیایِ دَنی است
اگر کسبِ علمِ دین و عرفان برای بدست آوردن روزی و معاش باشد . و نه روشنی بخشی و تنویر قلوب ، طالب آن علم مانند کسی است که طالبِ دنیای پست باشد .
طالبِ علم است بهرِ عام و خاص / نَی که تا یابد از این دنیا خلاص
زیرا طالبِ علمِ دنیای پست ، علم را برای جلبِ نظرِ عام و خاص می خواهد نه برای این منظور که از این عالَم رهایی یابد .
همچو موشی هر طرف سوراخ کرد / چونکه نورش راند از دَر ، گفت : بَرد
عالِمی که دارای علمِ تقلیدی و عاریتی است و آن علم را برای جلبِ نظرِ عام و خاص کسب می کند . مانند موشی است که در زمین هر طرف را سوراخ می کند که خود را به عالَمِ نورانی برساند زیرا وقتی که نور او را می راند می گوید : از این مرتبه دور شو . [ بَرد = فعل امر از دور شدن از راه به معنی از راه دور شو ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 2 ، ص 96 ) ]
چونکه سویِ دشت و نورش رَه نبود / هم در آن ظُلمات ، جهدی می نمود
از آنرو که آن عالِمِ علمِ عاریتی و تقلیدی راهی به سویِ دشتِ نور ندارد . پس در همان تاریکی ها جدّ و جهدی می کند .
گر خدایش پَر دهد پَرّ خِرَد / بِرهد از موشیّ و ، چون مُرغان پَرَد
اگر خدای تعالی به دانای علومِ عاریتی ، پَر و بالِ عقل عطا کند . او از صفتِ موشی می رمد و مانند مُرغان به پرواز درمی آید . یعنی مانند بازهای بلند پرواز الهی در اوجِ عالَمِ اعلی پرواز می کند .
ور نجوید پَر ، بمانَد زیرِ خاک / ناامید از رفتنِ راهِ سِماک
و اگر در صدد جستجویِ پَر و بال عقل برنیاید ، از رسیدن به سِماک نومید می شود . [ سِماک = کنایه از بالاترین مرحلۀ کمال است = شرح بیت 587 دفتر اوّل ]
علمِ گفتاری که آن بی جان بُوَد / عاشقِ رویِ خریداران بُوَد
علمی که در آن از قیل و قال سخن رود ، بی روح و جان است و در نتیجه ، چنین علمی فقط شیفتۀ مستمع و مشتری است . [ صاحب این علم می خواهد که بدان وسیله شهرتی بدست آورد و به نام و نشانی برسد . ولی علمی که حقیقی باشد ، صاحب علم ، غمِ مشتری را نمی خورد و در قید و بندِ شهرت نیست . ]
گر چه باشد وقتِ بحثِ علم ، زَفت / چون خریدارش نباشد ، مُرد و رفت
اگر چه علومِ تقلیدی و عاریتی به هنگامِ بحث و جدال ، بزرگ و مهم جلوه می کند . ولی همینکه این علوم ، مشتری و شنونده نداشته باشد می میرد و از میان می رود . [ ملا هادی سبزواری گوید : این شأنِ علمِ دنیوی است … و امّا علومِ حقیقیه و معارفِ خودشناسی و خداشناسی و مرجع و قیامت شناسی چه لازم و چه متعدّی ، عین الحیات است و زوال ندارد . ( شرح اسرار ، ص 152 ) ]
مشتریِ من خدای است او مرا / می کشَد بالا که اللهُ اشتَرا
خریدار من حضرت حق تعالی است و او مرا به عالمِ اعلی بالا می برد زیرا خداوند در آیه 111 سوره توبه می فرماید « همانا خداوند ، جان و مال مومنان را به بهای بهشت خریده است » ]
خونبهایِ من جمالِ ذوالجَلال / خونبهایِ خود خورم کسبِ حلال
دیه جانی که من در راهِ خدا نثار کرده ام ، دیدارِ جمال حضرت حق تعالی است . بنابراین ، دیه خود را می خورم که این کسبی حلال است . [ اشاره است به حدیثی که شرح آن در بیت 1750 دفتر اوّل گذشت ]
این خریدارانِ مُفلِس را بِهِل / چه خریداری کند یک مشتِ گِل
تو نیز ای برادر ، این مشتریانِ بینوا را رها کن زیرا یک مشتِ گِل چه چیز می تواند بخرد ؟ [ یک مشت گِل= کنایه از کالبدِ خاکی و عنصری آدمیان است ، یعنی اگر به اقبال و عطای انسان های ناتوان و فقیر دل ببندی و برای رضای خاطرِ آنان علم و عمل کسب کنی . نام و نانی که به تو می دهند در مقابل عطایای الهی هیچ است / بِهِل = ترک کن ، رها کن ]
گِل مخور ، گِل را مَخَر ، گِل را مَجو / زآنکه گِل خوارست دائم زردرُو
نه گِل بخور و نه گِل بِخَر و نه گِل بخواه ، زیرا کسی که گِل می خورد همواره رویی زرد دارد . [ در اینجا گِل کنایه از غذای نفسانی و طعامِ شهوانی است ]
دل بخور تا دائماََ باشی جوان / از تجلّی چهره ات چون اَرغَوان
دل بخور ، یعنی غذای روحی تناول کن ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 525 ) تا همواره جوان و با نشاط بمانی و از تجلّیاتِ الهی ، چهره و رخساره ات مانند گُلِ ارغوان باشد .
یارب این بخشش ، نه حدِ کارِ ماست / لطفِ تو ، لطفِ خَفی را خود ، سزاست
پروردگارا ، این عطای والای تو فراتر از اعمالِ ناچیزِ ماست یعنی ما شایستۀ عطایای واسعۀ تو نیستیم . [ مصراع دوم از مواردِ مشکلِ مثنوی است ، هر چند منطوقِ آن ساده است ولی مفهومِ آن ساده نیست . قبل از شرح این مصراع لازم است گفته شود که صوفیان ، لطف الهی را دو نوع می دانند . یکی لطفِ جَلی و دیگری لطفِ خَفی .
لطفِ جَلی ، لطفی است که در مقابل کار و عمل صالح ظهور کند و عقل به حصولِ آن امید بندد . زیرا که حق تعالی عملِ نکوکاران را تباه نسازد و بی اجر و پاداش ننهد .
لطفِ خَفی ، لطفی است که از طریق علل و اسباب ظاهری و طاعات و عباداتِ صوری حاصل نگردد و عقلاََ نیز حصولِ آن انتظار نرود . با این مقدمه می توان مصراع دوم را چنین معنی کرد .
معنی مصراع دوم : جا دارد که لطفِ جَلی تو به لطفِ خفی تبدیل شود . وجه دیگر : لطفِ جلی تو ، سزاوار است که ذاتاََ به لطفِ خفی مبدّل شود و نه با واسطه و اسباب ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو دوم ، ص 828 و 829 ) . وجه دیگر : لطفِ جلی تو متناسب با لطفِ خفی تو است ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 247 ) . وجه دیگر : همۀ الطافِ جلی و آشکار تو برخاسته از لطفِ خفی و نهان تو است ، لیکن ما به این نکته باریک توجه نداریم و خیال می کنیم که لطفی که از تو به ما می رسد معلولِ طاعات و عبادات و اعمالِ ماست . به هر حال مصراعِ دوم معنی صعب و حتّی ممتنعی دارد . ]
دست گیر از دستِ ما ، ما را بخر / پرده را بردار و ، پردۀ ما مَدَر
ما را دستگیری کن و ما را از دستِ خودمان رهایی ده ، یعنی ما را از دستِ نَفسِ امّاره و وجودِ مادّی خودمان نجات بخش ، حجابی را که میانِ ما و تو است رفع کن و پردۀ آبروی ما را مَدَران و رسوایمان مساز .
باز خَر ، ما را از این نَفسِ پلید / کاردش تا استخوانِ ما رسید
ما را از دستِ این نَفسِ پلید بخر که کاردِ نَفس به استخوان ما رسیده و جان ما را به لب آورده است . [ کارد به استخوان رسیدن ، از امثالِ رایج در زبانِ فارسی است که در آثارِ ابن یمین و عطار نیز دیده می شود ]
از چو ما بیچارگان این بندِ سخت / کی گشاید ای شَهِ بی تاج و تخت ؟
ای پادشاهِ بی تاج و تخت ، یعنی ای خداوندی که حکومتِ تو نیازی به علل و اسباب ظاهری ندارد ، از بیچارگانی مانند ما چه کسی این بندِ سخت و محکم را باز می کند ؟
این چنین قفلِ گِران را ای وَدود / که تواند جز که فضلِ تو گشود ؟
ای دوستدارِ بندگان ، این قفلِ سنگین و محکم را جز فضل و احسانِ تو چه کسی می تواند بگشاید ؟
ما ز خود سویِ تو گردانیم سَر / چون تویی از ما به ما نزدیکتر
ما از خودمان روی برمی گردانیم و به سوی تو روی می آوریم زیرا تو از ما به ما نزدیکتری . [ مصراع دوم اشاره است به آیه 16 سورۀ ق « ما از رگِ حیاتِ آدمی بدو نزدیکتریم » عرفا گویند که این نزدیکی اشاره دارد به معیّت و احاطۀ ذاتی . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 192 ) شرح معیّت در بیت 1464 دفتر اوّل ]
این دعا هم بخشش و تعلیمِ توست / گر نه در گُلخَن ، گلستان از چه رُست ؟
این دعا و نیایشی که ما می کنیم نیز از احسان و لطفِ تو و از تعلیماتِ تو سرچشمه گرفته است واِلّا چگونه ممکن است که از آتشدانِ نَفسِ آدمی ، گلستانِ معنویت و نیایش بروید ؟ [ اگر آدمی دست به دعا برمی دارد و دل از عالَمِ خاک می کند و به عالَمِ پاک متوجّه می شود ، به خاطرِ این است که همۀ این انگیزه ها و کشش ها و جوشش های معنوی به حق تعالی مستند است ، و اِلّا از وجودِ مادّی ما این بارقه های معنوی برنمی آید . ]
در میانِ خون و روده فهم و عقل / جز ز اِکرامِ تو نتوان کرد نقل
در میان خون و روده یعنی در وجودِ مادّی آدمی ، تنها لطف و احسانِ توست که ادراک و اندیشه را نهاده . [ مراد از «کرد نَقل» این است که حق تعالی فهم و عقل را به وجودِ مادّی ما انتقال داده و در آن به ودیعت نهاده است . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 248 ) ]
از دو پارۀ پیه این نورِ روان / موجِ نورش می زند بر آسمان
این نورِ صاف و روان از دو قطعه پیه (چشم) حاصل می شود و امواجِ آن ، به آسمان می رسد . [ اشاره از به فرمایش حضرت علی (ع) « از آفرینش انسان در شگفت شوید که او با پیهی بیند و با گوشتی گوید و با استخوانی شنود و از شکافی نَفَس کِشَد » ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، حکمت شماره 7 ) ]
گوشت پاره که زبان آمد از او / می رود سیلابِ حکمت همچو جُو
این زبان که پارۀ گوشتی بیش نیست . چشمه سارانِ حکمتِ معرفت از آن جاری شود .
سویِ سوراخی که نامش گوش هاست / تا به باغِ جان که میوه اش هوش هاست
چشمه سارانِ حکمت و معرفت به سویِ سوراخی که گوش نامیده می شود سرازیر می گردد و از آنجا به بوستان روح می رود و آنجا را آبیاری می کند و سرانجام ، میوه های هوش و ادراک به بار می نشیند . [ مولانا در سه بیتِ اخیر نشان می دهد که دیدن و گفتن و شنیدن ، عملی عضوی نیست بلکه روحی و فراحسّی است ]
شاهراهِ باغِ جان ها ، شرعِ اوست / باغ و بوستان هایِ عالَم ، فرعِ اوست
دین و آیین الهی شاهراهی است به سوی باغ و بوستانِ روح ، و همۀ باغ ها و بوستان های جهان ، فرعِ آن هوش و ادراک هاست . [ زیرا همۀ باغ ها و بوستان های عالَم با تدبیر و عقلِ انسان پدید می آید ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو دوم ، ص 832 ) بنابراین منشاء خلاقیّت ها ، عقل و هوش است . مصراع دوم مبتنی است بر زیبایی شناسی عرفانی مولانا که همۀ زیبایی های حسّی را فرعِ زیبایی فرا حسّی می داند . ]
اصل و سرچشمۀ خوشی ، آن است آن / زود تَجری تَحتَهَاالاَنهار خوان
اصل و سرچشمۀ همۀ خوشی ها ، آن هوش ها و ادراک هاست . پس بیدرنگ آیه 10 سورۀ بروج را بخوان که می فرماید : « و از زیرِ آن ، نهرها روان است » این مضمون در بسیاری از آیات آمده است .
منظور بیت : اصلِ لذّت ها ، بیرونی نیست بلکه درونی است . اگر عواملِ بیرونی کامجویی آماده باشد و روح در زنجیر باشد ، هیچ لذّتی حاصل نمی آید . چنانکه مثلاََ وقتی آدمی پریشان باشد لذیذترین غذاها برای او مزه ای ندارد . امّا وقتی خاطرش آسوده باشد از خوردن نان خشک هم احساس لذّت می کند . نیکلسون «خوشی» را به حکمت تعبیر کرده که از عقلِ کُل صادر می شود و در بستر جانِ آدمیان جاری می گردد .
دکلمه دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات