قصۀ سلطان محمود غزنوی و غلام جوان هندو

قصۀ سلطان محمود غزنوی و غلام جوان هندو | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

قصۀ سلطان محمود غزنوی و غلام جوان هندو | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 1383 تا 1449

نام حکایت : حکایت آن رنجور بَد حالی که طبیب در او امیدِ صحّت ندید

بخش : 3 از 11 ( قصۀ سلطان محمود غزنوی و غلام جوان هندو )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن رنجور بَد حالی که طبیب در او امیدِ صحّت ندید

بیماری نزد طبیبی رفت . طبیب نبضِ او را گرفت و به فراست دریافت که او دچار نوعی بیماری روانی شده است . پس بدو سفارش کرد که برای علاج خود هرگز امیالت را سرکوب مکن . بلکه هر چه دلت میل کرد فوراََ آن را انجام بده . بیمار همینکه از مطب بیرون آمد هوس کرد که به کنار جویباری رود و در آنجا قدم زند . در حال قدم زدن بود که دید شخصی بر لب جوی آب نشسته و دست و روی خود را می شوید . چون گردن او پهن و صاف بود . بیمار میل کرد …

متن کامل ” حکایت آن رنجور بَد حالی که طبیب در او امیدِ صحّت ندید را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات قصۀ سلطان محمود غزنوی و غلام جوان هندو

ابیات 1383 الی 1449

1383) رَحمَةُ اللهِ عَلَیهِ ، گفته است / ذکرِ شَه محمودِ غازی سُفته است

1384) کز غزایِ هند ، پیشِ آن هُمام / در غنیمت اوفتادش یک غلام

1385) پس خلیفه ش کرد و بر تختش نشاند / بر سپه بگزیدش و ، فرزند خواند

1386) طول و عرض و وصفِ قصۀ تُو به تُو / در کلامِ آن بزرگِ دین بجو

1387) حاصل آن کودک برین تختِ نُضار / شِسته پهلویِ قُبادِ شهریار

1388) گریه کردی ، اشک می راندی به سوز / گفت شَه او را که ای پیروزروز

1389) از چه گریی ؟ دولتت شد ناگوار ؟ / فوقِ املاکی ، قرینِ شهریار

1390) تو بر این تخت و ، وزیران و سپاه / پیشِ تختت صف زده چون نَجم و ماه

1391) گفت کودک : گریه ام ز آن است زار / که ورا مادر در آن شهر و دیار

1392) از تواَم تهدید کردی هر زمان / بینمت در دستِ محمود ارسلان

1393) پس پدر ، مر مادرم را در جواب / جنگ کردی ، کین چه خشم است و عذاب ؟

1394) می نیابی هیچ نفرینی دگر / زین چنین نفرینِ مُهلِک سهل تر ؟

1395) سخت بی رحمی و بس سنگین دلی / که به صد شمشیر او را قاتلی

1396) من ز گفتِ هر دو حیران گشتمی / در دل افتادی مرا بیم و غمی

1397) تا چه دوزخ خُوست محمود ، ای عجب / که مَثَل گشته ست در وَیل و کُرَب

1398) من همی لرزیدمی از بیمِ تو / غافل از اکرام و از تعظیم تو

1399) مادرم کو ؟ تا ببیند این زمان / مر مرا بر تخت ای شاهِ جهان

1400) فقر ، آن محمودِ توست ای بی سَعَت / طبع از او دایم همی ترساندت

1401) گر بدانی رحمِ این محمودِ راد / خوش بگویی عاقبت محمود باد

1402) فقر ، آن محمودِ توست ای بیم دل / کم شِنو زین مادرِ طبعِ مُضِل

1403) چون شکارِ فقر گردی تو ، یقین / همچو کودک اشک باری یومِ دین

1404) گر چه اندر پرورش ، تن مادر است / لیک از صد دشمنت ، دشمن تر است

1405) تن چو شد بیمار ، دارو جُوت کرد / ور قوی شد ، مر تو را طاغوت کرد

1406) چون زِرِه دان این تنِ پُر حَیف را / نی شِتا و شاید و نه صَیف را

1407) یارِ بَد نیکوست بهرِ صبر را / که گشاید صبر کردن صدر را

1408) صبرِ مَه با شب ، منوّر دارَدَش / صبرِ گُل با خار اَذفَر دارَدَش

1409) صبرِ شیر اندر میانِ فَرث و خون / کرده او را ناعِشِ اِبنُ اللَّبون

1410) صبرِ جملۀ انبیا با مُنکران / کردشان خاصِ حق و صاحِب قران

1411) هر که را بینی یکی جامۀ دُرُست / دان که او آن را به صبر و کسب جُست

1412) هر که را دیدی برهنه و بینوا / هست بر بی صبریِ او آن گوا

1413) هر که مُستَوحِش بُوَد ، پُر غصّه جان / کرده باشد با دَغایی اِقتران

1414) صبر اگر کردی و اِلفِ با وفا / از فِراق او نخوردی این قَفا

1415) خُوی با حق ساختی ، چون انگبین / با لَبَن که لا اُحِبُّ الآفِلین

1416) لاجَرَم تنها نماندی همچنان / کآتشی مانده به راه از کاروان

1417) چون ز بی صبری قرینِ غیر شد / در فِراقش پُر غم و بی خیر شد

1418) صُحبتت چون هست زَرِّ دَهدَهی / پیشِ خاین چون امانت می نهی ؟

1419) خوی با او کن کامانتهایِ تو / ایمن آید از اُفول و از عُتُو

1420) خوی با او کن که خُو را آفرید / خوی های انبیا را پَرورید

1421) بَرّه یی بدهی ، رَمه بازَت دهد / پرورندۀ هر صفت خود رَب بُوَد

1422) بَرّه پیشِ گُرگ امانت می نهی / گرگ و یوسف را مَفَرما همرهی

1423) گرگ اگر با تو نماید روبَهی / هین مکن باور ، که نآید زو بِهی

1424) جاهل ار با تو نماید هم دلی / عاقبت زخمت زند از جاهلی

1425) او دو آلت دارد و خنثی بُوَد / فعلِ هر دو بی گُمان پیدا شود

1426) او ذَکر را از زنان پنهان کند / تا که خود را خواهرِ ایشان کند

1427) شُلّه از مردان به کف پنهان کند / تا که خود را جنسِ آن مردان کند

1428) گفت یزدان : ز آن آلتِ مکتومِ او / شُلّه یی سازیم بر خُرطومِ او

1429) تا که بینایانِ ما زآن ذو دَلال / در نیآیند از فنِ او در جَوال

1430) حاصل آن کز هر ذَکر نآید نَری / هین ز جاهل ترس اگر دانشوری

1431) دوستیِّ جاهلِ شیرین سُخن / کم شنو ، کآن هست چون سَمِّ کُهن

1432) جانِ مادر ، چشمِ روشن ، گویدت / جز غم و حسرت از آن نَفزویدت

1433) مر پدر را گوید آن مادر جِهار / که ز مکتب بچّه ام شد بس نَزار

1434) از زنِ دیگر گرش آوردیی / بر وی این جَور و جفا کم کردیی ؟

1435) از جُزِ تو گر بُدی این بچه ام / این فُشار آن زن بگفتی نیز هم

1436) هین بِجَه زین مادر و تیبای او / سیلیِ بابا بِه از حَلوایِ او

1437) هست مادر نَفس و ، بابا عقلِ راد / اوّلش تنگیّ و ، آخِر صد گشاد

1438) ای دهندۀ عقل ها ، فریاد رَس / تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس

1439) هم طلب از توست و هم آن نیکویی / ما که ایم ؟ اوّل تویی ، آخر تویی

1440) هم بگو تو ، هم تو بشنو ، هم تو باش / ما همه لاشیم با چندین تراش

1441) زین حَواله ، رغبت افزا در سُجود / کاهلیِّ جبر مَفرِست و خُمود

1442) جبر ، باشد پَرّ و بالِ کاملان / جبر ، هم زندان و بندِ کاهلان

1443) همچو آبِ نیل دان این جبر را / آب ، مؤمن را و ، خون مر گبر را

1444) بال ، بازان را سویِ سلطان بَرَد / بال ، زاغان را به گورستان بَرَد

1445) باز گرد اکنون تو در شرحِ عدم / که چو پازهرست و پنداریش سَم

1446) همچو هندوبچّه هین ای خواجه تاش / رَو ، ز محمودِ عدم ترسان مباش

1447) از وجودی ترس کاکنوس در وَی ای / آن خیالت لاشَی و تو لاشی ای

1448) لاشیی بر لاشیی عاشق شده ست / هیچ نی بر هیچ نی را ره زده ست

1449) جون برون شد این خیالات از میان / گشت نامعقولِ تو بر تو عِیان

شرح و تفسیر قصۀ سلطان محمود غزنوی و غلام جوان هندو

سلطان محمود غزنوی ضمن پیکار با هندیان جوانکی هندی را به غنیمت گرفت و بر تخت شاهانه نشانید . امّا جوانک زار زار می گریست . سلطان بدو گفت : چرا می گریی ؟ مگر ملک و عقارت را از کف داده ای ؟ کودک گفت : سبب گریه ام اینست که من در هندوستان مادری داشتم که همواره مرا از تو می ترسانید و هرگاه می خواست مرا نفرین کند می گفت : الهی که روزی به چنگ سلطان محمود بیفتی . پدرم وقتی این نفرین را می شنید دلش به حالم می سوخت و به مادرم نهیب می زد که آخر زن مگر نفرین قحط است که در حقِّ این بچّه چنین نفرین هولناکی می کنی ؟ من از بگو مگوی پدر و مادرم تصوّر مهیبی از تو در ذهنم ساخته بودم . امّا کجاست مادرم که اینک بیاید و مرا بر تخت خسروانه مشاهده کند .

مأخذ این حکایت مصیبت نامه عطار است که در زیر آمده :

لشکر محمود نیرو یافتند / در ظفر یک طفل هندو یافتند

طُرفه شکلی داشت آن طفلِ سیاه / از ملاحت فتنۀ او شد سپاه

آخرش بردند پیشِ شهریار / عاشقِ او گشت شاهِ نامدار

همچو آتش گرم شد در کارِ او / یک نَفَس نشکیفت از دیدارِ او

هر زمان شاخی نو از بختش نشاند / لاجرم با خویش بر تختش نشاند

دُرّ و جوهر ریخت در پیشش بسی / وعدۀ خوش داد در بیشش بسی

طفلِ هندو در میان عِزّ و ناز / کرد چون ابرِ بهاری گریه ساز

شاه گفتش : از چه می گریی بَرَم ؟ / گفت : از آن گریم که گه گه مادرم

کردی از محمودم از صد گونه بیم / گفتی او بدهَد سزایِ تو مُقیم

زآن همی گریم که چندین گاه من / بودم از محمود بی آگاه من

مادرم کو تا براندازد نظر / پیشِ شَه بیند مرا بر تختِ زَر ؟

ای دریغا بی خبر بودم بسی / زنده بی محمود چون مانَد کسی ؟

مولانا چون در ابیات قبل فرمود : غافلان چاهِ دنیا و لذّات بهیمی آن را خوش می دارند و صحرای ریاضت و معنویت را خطرناک می انگارند . لذا حکایت سلطان و غلام را در بسطِ آن آورده است . و در مطاوی ابیات آن مسألۀ فقر و فنای عارفانه را در تنیده است . فقر و فنا از منظر ظاهربینی و عافیت طلبی ، مهیب و ترس آور است . چرا که آدمی باید از دنیا و مافیها چشم پوشد . لیکن وقتی آدمی بر مرارتِ ظاهری آن بشکیبد و بدان مقام رسد آن را بس زیبا و جذّاب بیند . پرا که در آن مقام به بقای حقیقی رسد . بدینسان ابنای دنیا که در خام اندیشی همچون اطفال اند مادام که از مادر نَفسِ خود اطاعت می کنند و قدم در راهِ تهذیب نَفس ننهاده اند . فقر و فنا را پُر آفت و مخافت بینند . لیکن وقتی به وادی سلوک درآیند و منازل آن را یکان یکان درنوردند و به مقام فقر و فنا رسند در می یابند که چه منزل کریمی است . در این حکایت «سلطان محمود» کنایه از مقام فقر و فنای عارفانه است . مولانا خود در بیت 1402 همین بخش می فرماید :

فقر ، آن محمود توست ای بیم دل / کم شِنو زین مادرِ طبعِ مُضِل

رَحمَةُ اللهِ عَلَیهِ ، گفته است / ذکرِ شَه محمودِ غازی سُفته است


حضرت شیخ فریدالدین عطار نیشابوری که رحمت خدا بر او باد (در کتاب مصیبت نامه) سخنانی گفته است و در بیان احوال سلطان محمود غزنوی حرف هایی زده است . [ غازی = جنگجو ، لقب سلطان محمود غزنوی / سُفته = گفته ، اگر سفتن با دُر بیاید به معنی سخنان خوب گفتن است ]

کز غزایِ هند ، پیشِ آن هُمام / در غنیمت اوفتادش یک غلام


عطار گفته است که در جنگ با هندوستان به عنوان غنیمت غلامی نصیب آن شاه بزرگ شد .

پس خلیفه ش کرد و بر تختش نشاند / بر سپه بگزیدش و ، فرزند خواند


پس سلطان آن غلام را جانشین خود کرد و بر تخت امارت بنشاند و سپهسالارش کرد و فرزند خواندۀ خود نمود .

طول و عرض و وصفِ قصۀ تُو به تُو / در کلامِ آن بزرگِ دین بجو


طول و تفضیل و بیان جزئیات این قصّه را در کلام آن بزرگمرد دین (عطار) جستجو کن .

حاصل آن کودک برین تختِ نُضار / شِسته پهلویِ قُبادِ شهریار


خلاصه ، آن کودک بر این تختِ مجلّل زرّین در کنار آن پادشاهِ بزرگ نشست . [ نُضار = زر و سیم خالص ، مرغوبترین چوب که از آن ظرف و آوند سازند ]

گریه کردی ، اشک می راندی به سوز / گفت شَه او را که ای پیروزروز


کودک با سوز و گداز می گریست و اشک می ریخت . سلطان بدو گفت : ای غلام نیکبخت . [ پیروزروز = کامیاب ، نیکبخت ]

از چه گریی ؟ دولتت شد ناگوار ؟ / فوقِ املاکی ، قرینِ شهریار


برای چه گریه می کنی ؟ آیا نگون بخت شده ای . تو برتر از شاهانی . تو اینک همنشین پادشاهی . [ اَملاک = جمع مَلِک به معنی شاهان ]

تو بر این تخت و ، وزیران و سپاه / پیشِ تختت صف زده چون نَجم و ماه


تو روی تخت شاهانه نشسته ای و وزیران و سپاهیان همچون ستاره و ماه در مقابل تختت صف کشیده اند .

گفت کودک : گریه ام ز آن است زار / که ورا مادر در آن شهر و دیار


کودک گفت : بدان سبب می گریم که در آن شهر و دیاری که بودم مادرم . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

از تواَم تهدید کردی هر زمان / بینمت در دستِ محمود ارسلان


دائماََ مرا از تو می ترسانید و می گفت : الهی روزی ببینم که به چنگ سلطان ارسلان افتاده ای . یعنی شدیداََ بچه اش را نفرین می کرد .

پس پدر ، مر مادرم را در جواب / جنگ کردی ، کین چه خشم است و عذاب ؟


امّا پدرو بخاطر این نفرین با مادرم دعوا می کرد و به او تشر می زد که آخر زن این دیگر چه خشم و نفرینی است که در حقِ این طفل می کنی ؟

می نیابی هیچ نفرینی دگر / زین چنین نفرینِ مُهلِک سهل تر ؟


آیا نفرین دیگری بلد نیستی که از این نفرین کُشنده خفیف تر باشد ؟

سخت بی رحمی و بس سنگین دلی / که به صد شمشیر او را قاتلی


ای زن واقعاََ که خیلی بی رحم و قسیُ القلبی که می خواهی که می خواهی او را با صد شمشیر مقتول سازی . یعنی او اگر به چنگ سلطان بیفتد به فجیع ترین صورت به قتا خواهد رسید .

من ز گفتِ هر دو حیران گشتمی / در دل افتادی مرا بیم و غمی


من وقتی آن نفرین مادرم و این اعتراض پدرو را می شنیدم واقعاََ حیران می شدم و دلم سخت دچار ترس و اندوه می شد .

تا چه دوزخ خُوست محمود ، ای عجب / که مَثَل گشته ست در وَیل و کُرَب


پیش خود می گفتم : عجبا که این سلطان محمود چه اخلاق جهنمی ای دارد که در دادن شکنجه و سختی ضرب المثل شده است . [ وَیل = نابودی ، به بدی دچار آمدن / کُرَب = جمع کُربَه به معنی اندوه ، سختی ]

من همی لرزیدمی از بیمِ تو / غافل از اکرام و از تعظیم تو


من از ترسِ تو بر خود می لرزیدم و از احسان و تجلیل تو غافل بودم .

مادرم کو ؟ تا ببیند این زمان / مر مرا بر تخت ای شاهِ جهان


اکنون ای شاه ، مادرم کجاست که بیاید مرا بر تخت شاهانه ببیند ؟

فقر ، آن محمودِ توست ای بی سَعَت / طبع از او دایم همی ترساندت


در اینجا مولانا نتیجه گیری می کند و می گوید : ای بی ظرفیّت (ای ناتوان) فقر همان محمودِ تو است که خودِ طبیعی ات دائماََ تو را از او می ترساند . [ سَعَت = گشادگی ، توانایی ، دارایی / فقر = در اینجا فقر عارفانه مراد است نه فقری که معلول مناسبات ظالمانه اجتماعی و اجتماعی و عدم توزیع عادلانه ثروت است . قطعاََ چنین فقری منفور است و جمیع مصلحان با آن مبارزه کرده اند . امّا مراد از فقر عارفانه برکندنِ حُبِ دنیا و زخارف آن از دل است . در لسان عرفا فقیر کسی است که خود را از هرچه غیر خدا خالی کند چه قلباََ و چه قالباََ . در آن موقع او می ماند و حضرت حق . توضیح کامل فقر عارفانه در شرح بیت 2342 دفتر اوّل ]

گر بدانی رحمِ این محمودِ راد / خوش بگویی عاقبت محمود باد


اگر تو از مجبّت و شفقتِ سلطان محمود بخشنده با خبر باشی . با طیب خاطر می گویی : عاقبت ایت فقر ستوده باد . [ عاقبت کسی که با این فقر اُنس و اُلفت دارد ستوده و محمود باد . ]

فقر ، آن محمودِ توست ای بیم دل / کم شِنو زین مادرِ طبعِ مُضِل


ای ترسو ، فقر در مَثَل همچون سلطان محمود است . یعنی دورادور مهیب است و از نزدیک ، بخشنده . به حرفِ مادرِ خودِ طبیعی و منِ غریزی ات که گمراه کننده است گوش مده .

چون شکارِ فقر گردی تو ، یقین / همچو کودک اشک باری یومِ دین


اگر تو بوسیلۀ فقرِ عارفانه صید شوی . یقیناََ در روزِ قیامت مانندِ آن طفل اشکِ شوق خواهی ریخت .

گر چه اندر پرورش ، تن مادر است / لیک از صد دشمنت ، دشمن تر است


گرچه بدن در پرورش دادن تو همچو مادر ، شفیق و مهربان است . امّا نسبت به مصلحت حقیقی تو از صد دشمن ، دشمن تر است . [ اگر روح تحتِ حضانت جسم قرار گیرد از سعادت اُخروی محروم شود . ]

تن چو شد بیمار ، دارو جُوت کرد / ور قوی شد ، مر تو را طاغوت کرد


اگر بدن بیمار شود از تو دارو و درمان می خواهد و همینکه توانمند شد تو را به طغیان وامی دارد . ( طاغوت = بسیار طغیان کننده ) [ مراد از «بدن» خودِ طبیعی و غریزی انسان است . انسان موجود عجیبی است . تا وقتی ضعیف است به التماس و حقارت می افتد و همینکه جانی گرفت و یال و کوپالی پیدا کرد . خدا را بنده نیست . ]

چون زِرِه دان این تنِ پُر حَیف را / نی شِتا و شاید و نه صَیف را


بدان که این بدنِ ستمکار همچون زِرِه جنگی است که نه به دردِ زمستان می خورد و نه به دردِ تابستان . ( حیف = ستم ، ستم کردن / شِتا = زمستان / صَیف = تابستان ) [ زره جنگی را اگر در زمستان بپوشی از سرما یخ می زنی و اگر در تابستان بپوشی از حرارتِ آن بدنت تاول می زند . پس زره فقط به کار می آید . همینطور بدن نیز به دردِ پیکار با نَفسِ امّاره می خورد و لاغیر . ]

یارِ بَد نیکوست بهرِ صبر را / که گشاید صبر کردن صدر را


دوست بَد برای تمرین صبر و مقاومت چیز خوبی است . زیرا صبر کردن قلب را گشاده و منشرح می سازد .

صبرِ مَه با شب ، منوّر دارَدَش / صبرِ گُل با خار اَذفَر دارَدَش


برای مثال ، ماه که شبِ تاریک را تحمّل می کند . منوّر و تابناک شده است . همینطور گُل که بر خشونت خار صبر می ورزد خوشبو شده است . [ اَذفَر = هر آنچه که دارای بوی تند و تیز باشد . چه بوی خوش و چه بوی ناخوش ]

صبرِ شیر اندر میانِ فَرث و خون / کرده او را ناعِشِ اِبنُ اللَّبون


صبر کردنِ شیرِ خوردنی در میان سِرگین و خون سبب شده است که بتواند به بچّهِ شتر زندگی بخشد . ( فَرث = سرگین ، مدفوع / ناعِش = حیات دهنده ، نشاط آور / اِبنُ اللَبون = بچه شتر ) [ مصراع اوّل اشاره دارد به آیه 66 سوره نحل که می فرماید : « و همانا برای شما ، مشاهده حال چهارپایان مایه پند و عبرت است که ما از میان سرگین و خون ، /شیر پاک را به شما می نوشانیم که بر طبع نوشندگان ، گوارا است » در این بیت شیر نوشیدنی به منزلۀ انسانِ صابر محسوب شده است . ]

صبرِ جملۀ انبیا با مُنکران / کردشان خاصِ حق و صاحِب قران


صبر پیامبران در مقابل حق ستیزان سبب آن شد که آنان (پیامبران) در شمار بندگان خاصِ خداوند و نیکبختان قرار گیرند . [ قِران = در اصطلاحِ نجومی به اجتماعِ زُحَل و مشتری گفته می شود ( مفاتیح العلوم ، ص 219 ) و به کسی که ولادتش در این وقت باشد صاحبقران گویند . صاحبقران یعنی پادشاه پیروز و مظفر که لقب امیر تیمور بوده است . امّا منظور از قِران در این بیت بخت و اقبال است . ]

هر که را بینی یکی جامۀ دُرُست / دان که او آن را به صبر و کسب جُست


برای مثال ، هر کس را دیدی که لباس عافیت و سلامت بر تن دارد . بدان که آن لباس را بر اثر صبر و سعی خود به دست آورده است .

هر که را دیدی برهنه و بینوا / هست بر بی صبریِ او آن گوا


و هر کس را برهنه و عاری از فضایل و زینت ها دیدی . برهنگی و مسکینی او گواه بر بی صبری اوست .

هر که مُستَوحِش بُوَد ، پُر غصّه جان / کرده باشد با دَغایی اِقتران


مثال دیگر ، هر کس بیمناک و اندوهگین باشد قطعاََ با شخصِ مکّار دوستی و همنشینی کرده است . [ دَغا = حیله گر ]

صبر اگر کردی و اِلفِ با وفا / از فِراق او نخوردی این قَفا


اگر آن شخص بیمناک و اندوهگین صبر می کرد و با حق (یا اخوان اهل وفا) دوست می شد . هرگز از فِراقِ او این پسِ گردنی را نمی خورد . [ اِلف = دوستی ]

خُوی با حق ساختی ، چون انگبین / با لَبَن که لا اُحِبُّ الآفِلین


بلکه با حضرت حق اُلفت می کرد . چنانکه شیر و عسل در هم آمیزد و می گفت : من معبودهای آفل را دوست ندارم . ( خُوی = عادت ، در اینجا به معنی اُنس و اُلفت ) [ در مصراع دوم به قسمتی از آیه 76 تا 79 سورۀ انعام اشاره شده است . « آنگاه که شبِ تاریک همه جا را فرا گرفت ، ستاره ای بدرخشید . ابراهیم گفت : اینست پروردگارِ من ، و چون آن ستاره فرو شد ، گفت : من فروشوندگان را دوست ندارم . و آنگاه ماهی تابان دید ، گفت : اینست پروردگار من ، و چون آن ماه فرو شد . گفت : اگر خداوند مرا هدایت نکند هر آینه از گمراهان شوم . و آنگاه که آفتاب را تابان دید گفت : این است پروردگار من ، این بزرگتر است . و چون فرو شد گفت : من بیزارم از هر آنچه شما شریک و انبازِ خدا می دانید . همانا من روی بگردانم به سویِ کسی که آسمان و زمین را بیافرید در حالی که بر آیین او راست رونده ام و نیستم از مشرکان » ]

لاجَرَم تنها نماندی همچنان / کآتشی مانده به راه از کاروان


ناگزیر مانند آتشی که از کاروان بر جای می ماند تنها نمی ماند .

چون ز بی صبری قرینِ غیر شد / در فِراقش پُر غم و بی خیر شد


چون انسان عجول به واسطۀ بی صبری ، یار و همنشین اغیار بی وفا شده است . همینکه آنان از او جدا می شوند در فِراقِ آنان اندوهگین و بی بهره می شود .

صُحبتت چون هست زَرِّ دَهدَهی / پیشِ خاین چون امانت می نهی ؟


چون مصاحبت و دمسازی تو مانند طلای خالص ، گرانبهاست . چرا آن را نزدِ خیانتکاران به امانت می گذاری ؟ یعنی با نااهلان همنشینی مکن و قدرِ عُمرِ شریفت را بدان . [ زَرِّ دَهدَهی = طلای ناب ]

خوی با او کن کامانتهایِ تو / ایمن آید از اُفول و از عُتُو


با کسی اُلفت و دوستی داشته باش که امانت های تو از فقدان و تعدّی در امان باشد . [ عُتُو = تعدّی ، تجاوز ]

خوی با او کن که خُو را آفرید / خوی های انبیا را پَرورید


با کسی دوستی کن که دوستی را آفریده است و خصال نکوی پیامبران را پرورش داده است .

بَرّه یی بدهی ، رَمه بازَت دهد / پرورندۀ هر صفت خود رَب بُوَد


اگر تو برّه ای در راه خداوند کریم انفاق کنی . خداوند به جای آن ، یک گلّه برّه به تو پاداش دهد . اصولاََ پرورندۀ هر صفت نکو حضرت پروردگار است . [ مصراع دوم مناسب است با قسمتی از آیه 160 سورۀ انعام « هر کس کاری نکو کند خداوند به او ده برابر پاداش دهد … » ]

بَرّه پیشِ گُرگ امانت می نهی / گرگ و یوسف را مَفَرما همرهی


امّا تو برّه را پیشِ گرگ به امانت می گذاری . مبادا اجازه دهی که گرگ و یوسف همراه هم شوند . [ چون گرگ یوسف را خواهد درید . پس با گرگ صفتان الفت و دوستی مکن که خیانت بینی . ]

گرگ اگر با تو نماید روبَهی / هین مکن باور ، که نآید زو بِهی


اگر گرگ با تو دوستیِ تملّق آمیز ورزید . بهوش باش و این فعل را از او باور مکن . زیرا که از گرگ نکویی سر نزند . [ بر دوستی گرگ صفتانِ چاپلوس تکیه مکن . ]

جاهل ار با تو نماید هم دلی / عاقبت زخمت زند از جاهلی


برای مثال ، هر گاه نادان با تو دوستی ورزد بالاخره از روی نادانی به تو آسیب زند . [ حکایت اعتماد کردن بر وفای خرس ]

او دو آلت دارد و خُنثی بُوَد / فعلِ هر دو بی گُمان پیدا شود


آدم نادان در مَثَل بدان کسی ماند که دو آلت تناسلی داشته باشد و مسلماََ هر دو آلت کار خود را نشان می دهد . [ خُنثی = شخصی که توأماََ دارای اندام تناسلی مردانه و زنانه باشد و یا هیچکدام را نداشته باشد ]

او ذَکر را از زنان پنهان کند / تا که خود را خواهرِ ایشان کند


شخص خنثی آلت مردانه اش را از زنان می پوشاند تا خود را خواهر یعنی همجنس زنان نشان دهد .

شُلّه از مردان به کف پنهان کند / تا که خود را جنسِ آن مردان کند


همینطور آلت زنانه اش را از با دست از مردان مخفی می دارد تا خود را همجنس آن مردان نشان دهد . ( شُلّه = شرمگاه زن ) [ در ابیات اخیر سیرت اهلِ نفاق در قالب تمثیل بیان شده است . دو رویان به مقتضای حال و زمان عمل می کنند . هر گاه با اهلِ کفر روبرو شوند خود را موافق ایشان نشان می دهند و چون با اهلِ ایمان مقابل شوند خود را در سِلکِ اهل الله جا می زنند . خداوند در آیه 143 سورۀ نساء می فرماید « در تردید و دو دلی هستند نه به سوی مؤمنان گرایند و نه به سوی کافران … » ]

گفت یزدان : ز آن آلتِ مکتومِ او / شُلّه یی سازیم بر خُرطومِ او


خداوند فرموده است : از شرمگاهِ زنانه پوشیدۀ او ، شرمگاهی بر رویِ بینی او قرار می دهیم . یعنی عیب پوشیدۀ اهلِ نفاق را که همانا دو رویی و فرصت طلبی است آشکار می کنیم . [ در مصراع دوم از آیه 16 سورۀ قلم اقتباس شده است « به زودی بر بینی اش داغِ ننگ نهیم » ]

تا که بینایانِ ما زآن ذو دَلال / در نیآیند از فنِ او در جَوال


تا بندگان بصیر ما گرفتار مکرِ آن مکّار نشوند . [ جَوال = کیسۀ بزرگ ]

منظور بیت : به اقتضای حکمت الهی ماهیّتِ ضمیر اشخاص در چهرۀ آنان منعکس می شود . بطوریکه افراد روشن بین و بصیر می توانند با مشاهدۀ چهرۀ هر کس به نوع شخصیت او پی ببرند .

حاصل آن کز هر ذَکر نآید نَری / هین ز جاهل ترس اگر دانشوری


خلاصه اینکه از هر مردی مردانگی سر نمی زند . بهوش باش ، اگر صاحبِ دانشی هستی از نادانان بترس . [ در اینجا «ذَکر» به معنی مرد است نه آلت مردانگی ]

منظور بیت : هر کس که صورتاََ مرد باشد دلیل بر آن نیست که سیرتاََ نیز مرد باشد . زیرا مردانگی در طریقت با رَجُولیّت فرق دارد . هر کس بر نَفسِ امّاره اش امیر باشد مرد است خواه او زن باشد و یا مرد .

دوستیِّ جاهلِ شیرین سُخن / کم شنو ، کآن هست چون سَمِّ کُهن


به دوستی نادان چرب زبان اعتماد مکن . زیرا که دوستیِّ چنین کسی مانند زهرِ کهنه ، کُشنده و قتّال است .

جانِ مادر ، چشمِ روشن ، گویدت / جز غم و حسرت از آن نَفزویدت


دوست نادان به تو مادر جان و نور چشمم می گوید : یعنی تو را با کلماتی محبّت آمیز خطاب می کند . ولی از آن گفتن ها چیزی جز اندوه و دریغ بر تو افزوده نشود .

مر پدر را گوید آن مادر جِهار / که ز مکتب بچّه ام شد بس نَزار


برای مثال ، مادرِ دلسوز و نادان ، رُک و پوست کنده به پدرِ بچه می گوید : طفلکی بچّه ام از بس به مکتبخانه رفته و سواد یاد گرفته لاغر و ضعیف شده است . یعنی کاری به کارش نداشته باش . بگذار بخورد و بخوابد و بازی کند تا چاق و چِلّه شود . علم چیست ، سواد چیست ، که به خاطرش بچّه ام ضعیف شود ؟ [ جِهار = علنی شدن ، آشکار گردیدن / نزار = ضعیف و ناتوان ]

از زنِ دیگر گرش آوردیی / بر وی این جَور و جفا کم کردیی ؟


مادر می افزاید : ای مرد ، اگر این بچه از زنِ دیگر بود باز چنین ظلم و ستمی در حقش روا می داشتی . تو با من ضدیّت داری و آنگاه می روی و عقده ات را سرِ آن طفلک زبان بسته خالی می کنی ؟

از جُزِ تو گر بُدی این بچّه ام / این فُشار آن زن بگفتی نیز هم


مرد بدان زن جواب می دهد : اگر این بچه را از زنی دیگر هم می داشتم . باز آن زن همین یاوه ها را تحویل من می داد . [ من معتقدم که بچّه ام باید کسب علم کند تا موفق شود . حال مادرش تو باشی یا دیگری . فرقی ندارد . [ فُشار = سخن یاوه و مُهمَل ]

هین بِجَه زین مادر و تیبای او / سیلیِ بابا بِه از حَلوایِ او


بهوش باش ، از این مادر و فریب او فرار کن . چرا که سیلی پدر بهتر از حلوایِ آن مادر نادان است . ( بِجَه = فرار کن / تیبا = عشوه ) [ مراد از «مادر» نَفسِ امّاره و یا هوی پرستان است و مراد از «بابا» عقل معاد است و مراد از «سیلی» ریاضت و کفِّ نَفس است که به ظاهر تلخ و ناگوار است و مراد از «حلوا» شهوات نفسانی است که به ظاهر شیرین است . ]

منظور بیت : مبادا فریب دلسوزی های مکّارانه نَفس و یا ابنای نَفس را بخوری . بلکه به اوامر و نواهی عقل معاد و یا دارندگان عقلِ معاد توجّه کن تا رستگار شوی .

هست مادر نَفس و ، بابا عقلِ راد / اوّلش تنگیّ و ، آخِر صد گشاد


مادر در این تمثیل کنایه از نَفسِ امّاره است و «پدر» کنایه از عقل فرزانه . گرچه عقل فرزانه در ابتدای سلوک بر تو سخت می گیرد ولی در پایان گشایش های بسیاری در کار تو پدید می آورد .

ای دهندۀ عقل ها ، فریاد رَس / تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس


ای عطا کنندۀ عقول به فریاد ما برس . زیرا تا تو نخواهی هیچکس نخواهد . [ در آیه 29 سورۀ تکویر آمده است « و نخواهید مگر آن که خداوند که همانا پروردگار جهانیان است بخواهد . » ]

هم طلب از توست و هم آن نیکویی / ما که ایم ؟ اوّل تویی ، آخر تویی


هم طلب از تو به ظهور می رسد و هم نیکی . ما کیستیم ؟ یعنی ما هیچ چیز به حساب نیاییم . هم اوّل تویی و هم آخر تویی . [ در آیه 3 سورۀ حدید خداوند با هُوَالاَوّلُ و الآخِرُ یاد شده است . ]

هم بگو تو ، هم تو بشنو ، هم تو باش / ما همه لاشیم با چندین تراش


هم تو بگو و هم خودِ تو گوش کن و هم تو باش . زیرا ما با همۀ صُوَرِ مختلفی که داریم هیچیم . ( لاش = مخفف لاشی یعنی هیچ چیز ) [ هر چه هست جلوه ای از هستِ مطلق است . موحودات بالاستقلال وجودی ندارند . کثرات از هستِ مطلق به ظهور رسیده اند و جنبۀ اضافی و ظلّی دارند . هر چه هست اوست و هوست . ]

زین حَواله ، رغبت افزا در سُجود / کاهلیِّ جبر مَفرِست و خُمود


خداوندا به خاطرِ این تفویض امور به تو در عوض میل مرا در طاعت و عبادت افزایش بده و تنبلی و سُستی جبریانه را بر من مُستولی مفرما . [ حواله = به معنی سپردن است و منظور در اینجا تفویض امور و وانهادن کاره به حضرت حق است . لفظ «زین» (از این) اشاره دارد به دو بیت قبلی که گفت : «هم طلب از توست و هم آن نیکویی» و این بیانی از جبر خاص است که در بیت بعدی بدان می پردازد .

جبر ، باشد پَرّ و بالِ کاملان / جبر ، هم زندان و بندِ کاهلان


جبر برای انسان های کامل به منزلۀ بال و پَر است . امّا جبر برای انسان های ناقص و تنبل در حکم زندان و زنجیر است . [ جبر = مولانا بر خلاف جمهور اشاعره که افعال بندگان را جبری دانسته اند . جانب اختیار را گرفته است ولی نه آن اختیار مطلق و عنان گسیخته معتزله . بلکه اختیار بر اساس قاعده . مولانا می گوید : دو حالت جبر و اختیار مربوط به درجات سیر و سلوک و مقامات استکمالی سالکان است . بدین معنی که سالک در آغاز و اثنای سیر و سلوک تا به مقام فناء فی الله و معیت با حق که آخرین مقام وصول سالک است نرسیده باشد . همچنان احساس اختیار می کند . اما چون بدان مقام رسد که تعیّنات او در مشهود مطلق فانی گردد دیگر از خود هیچ اختیار ندارد بلکه وجود او عین وجود حق و فانی در جبر مطلق است . قطره ای است که به دریا پیوسته . وجود او و جنبش و آرامش او و هر عملی که از او صادر می شود تابع دریاست و از این جهت است که مولانا جبر عامه را از جبر خاصه فرق می نهد و می گوید : جبر خاصگان ، مقام معیت با حق است نه جبر عامگان که ناشی از نفس اماره بشری است ( مولوی نامه ، ج 1 ، ص 76 تا 99 ) ]

همچو آبِ نیل دان این جبر را / آب ، مؤمن را و ، خون مر گبر را


مثلاََ بدان که این جبر مانند آب رود نیل است که برای مؤمن زُلال است و برای کافر ، خون . [ مولانا در این تمثیل به ماجرایی اشاره می کند که در شرح بیت 3785 دفتر سوم مذکور افتاده است . ]

بال ، بازان را سویِ سلطان بَرَد / بال ، زاغان را به گورستان بَرَد


مثال دیگر ، بال و پر ، بازان شکاری را به حضور شاه می برد . ولی بال و پر ، زاغان را به سویِ قبرستان می کشاند . [ «بال» در اینجا کنایه از جبر است و «باز» کنایه از عارفان کامل و «زاغ» کنایه از دنیا پرستان فرومایه و «سلطان» کنایه از حضرت حق و «گورستان» کنایه از ویرانکدۀ دنیاست . عارفان دم از مستحیل ساختن خواستِ خود در خواست خدا می زنند . و البته این امر نافی اختیار انسان نیست . امّا اهلِ دنیا می گویند : ما بی اختیاریم . البته این سخن بهانه ای است برای انغمار در لذّاتِ دنیا و سلب مسئولیت از خود . ]

باز گرد اکنون تو در شرحِ عدم / که چو پازهرست و پنداریش سَم


در اینجا مولانا سخن را باز می گرداند به موضوع فقر و فنای عارفانه یعنی بیت 1402 همین بخش .

ای مولانا سخن را اینک به موضوع فقر و فنا بازگردان که همچون پادزهر است ولی تو از روی جهل و غفلت آن را زهرابه می پنداری . یعنی فقر و فنای عارفانه حیات بخش است نه جان سِتان .

همچو هندوبچّه هین ای خواجه تاش / رَو ، ز محمودِ عدم ترسان مباش


ای رفیق طریق بهوش باش و مانند آن کودک هندی که از سلطان محمود ترسان بود مباش . قدم پیش نِه و از فقر و فنای عارفانه که به ظاهر مهیب و به باطن محبوب است مترس . [ خواجه تاش = همخواجه ، دو غلامی که یک خواجه داشته باشند ]

از وجودی ترس کاکنوس در وَی ای / آن خیالت لاشَی و تو لاشی ای


از وجودی بترس که اینک گرفتار آن شده ای . یعنی از وجود مجازی و هویّت کاذبی که بدان گرفتار آمده ای حذر کن . هم خیالات تو هیچ است و هم خودِ تو هیچی . [ تو هیچ در هیچی . مگر آنکه هستی موهومت را در هست مطلق مستحیل سازی . ]

لاشیی بر لاشیی عاشق شده ست / هیچ نی بر هیچ نی را ره زده ست


هیچی بر هیچی دیگر عاشق شده است . هیچی ، هیچی دیگر را گمراه کرده است . [ جهان ، در واقع سراب و نمود است و موجودات آن بر حسب واقع «نیست» هستند . نیستان عاشق نیستان می شوند . ]

جون برون شد این خیالات از میان / گشت نامعقولِ تو بر تو عِیان


همینکه خیالات بی اساست رفع شد و حضرت حق بر تو تجلّی کرد . آنچه نسبت به تو نامعقول می آمد بر تو عیان شود . [ چون وجود موهومِ خود را فانی سازی و از خودبینی بدر آیی . آن «هست» بر تو تجلّی کند . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه قصۀ سلطان محمود غزنوی و غلام جوان هندو

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟