قصه مرد تشنه که از سر جوزبن جوز می ریخت در آب

قصه مرد تشنه که از سر جوزبن جوز می ریخت در آب | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

قصه مرد تشنه که از سر جوزبن جوز می ریخت در آب| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 745 تا 780

نام حکایت : حکایت دیدن درویش جماعت مشایخ را در خواب و درخواست روزی

بخش : 5 از 11 ( قصه مرد تشنه که از سر جوزبن جوز می ریخت در آب )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت دیدن درویش جماعت مشایخ را در خواب و درخواست روزی

یکی از صاحبدلان می گوید در عالم رویا گروهی از مشایخ را دیدم و از ایشان رزقِ حلال خواستم . آنان مرا به سوی جنگلی در نواحی کوهستانی هدایت کردند و من در آن ناحیه از میوه های شیرین ارتزاق می کردم . بر اثرِ خوردن آن میوه ها چشمه های حکمت و معرفت در قلبم جوشیدن گرفت و هر گاه آن معارف بر زبانم جاری می شد افهام و عقول از شنیدن آن معارفِ بدیع و بِکر واله و حیران می شدند . در این حالت بود که دیدم این کرامتِ الهی در میان خلق الله فاش شد و از افشای آن بیمِ فتنه می رفت . از اینرو از خداوند درخواست کردم که این کرامت را از من بگیرد و در عوض ذوقِ روحانی مرا افزون کند . و …

متن کامل ” حکایت دیدن درویش جماعت مشایخ را در خواب و درخواست روزی ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات قصه مرد تشنه که از سر جوزبن جوز می ریخت در آب

ابیات 745 الی 780

745) در نُغولی بود آب ، آن تشنه راند / بر درختِ جوز ، جوزی می فشاند

746) می فتاد از جوزبُن جوز اندر آب / بانگ می آمد ، همی دید او حباب

747) عاقلی گفتش که : بگذار ای فتا / جوزها ، خود تشنگی آرَد تو را

748) بیشتر در آب می افتد ثمر / آب در پستی ست ، از تو دُور در

749) تا تو از بالا فرو آیی به زور / آبِ جُویَش بُرده باشد تا به دُور

750) گفت : قصدم زین فشاندن جوز نیست / تیزتر بنگر ، برین ظاهر مَایست

751) قصدِ من آن ست کآید بانگِ آب / هم ببینم بر سرِ آب این حُباب

752) تشنه را خود شُغل ، چه بوَد در جهان ؟ / گِردِ پایِ حوض گشتن جاودان

753) گِردِ جُو و گِردِ آب و بانگِ آب / همچو حاجی طایفِ کعبۀ صواب

754) همچنان مقصودِ من زین مثنوی / ای ضیآء الحق حُسامُ الدین توی

755) مثنوی اندر فُروع و در اُصول / جمله آنِ توست کردستی قبول

756) در قبول آرند شاهان نیک و بد / چون قبول آرند ، نبوَد بیش رَد

757) چون نِهالی کاشتی ، آبش بده / چون گشادش داده یی ، بگُشا گِرِه

758) قصدم از الفاظِ او ، رازِ تو است / قصدم از اِنشایش ، آوازِ تو است

759) پیشِ من آوازت آوازِ خداست / عاشق از معشوق ، حاشا که جُداست

760) اتّصالی بی تَکیُّف ، بی قیاس / هست رَبُّ النّاس را به جانِ ناس

761) لیک گفتم ناس من ، نَسناس نی / ناس غیرِ جانِ جان اِشناس نی

762) ناس مردم باشد و ، کو مردمی ؟ / تو سَرِ مردم ندیدستی ، دُمی

763) ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ خوانده ای / لیک جسمی در تجزّی مانده ای

764) مُلکِ جسمت را چو بلقیس ای غَبی / ترک کن بهرِ سلیمانِ نَبی

765) می کنم لاحَول ، نه از گفتِ خویش / بلکه از وسواسِ آن اندیشه کیش

766) کو خیالی می کند در گفتِ من / در دل از وسواس و اِنکاراتِ ظن

767) می کنم لاحَول ، یعنی چاره نیست / چون تو را در دل به ضدّم گفتنی ست

768) چونکه گفتِ من گرفتت در گلو / من خَمُش گردم ، تو آنِ خود بگو

769) آن یکی نایی خوش نی می زده ست / ناگهان از مَقعَدش بادی بجَست

770) نای را بر کُون نهاد او که زِ مَن / گر تو بهتر می زنی ، بستان بزن

771) ای مسلمان خود ادب اندر طلب / نیست اِلّا حَمل از هر بی ادب

772) هر که را بینی ، شکایت می کند / که فلان کس راست طبع و خویِ بَد

773) این شکایت گر ، بدان که بَدخو است / که مر آن بَدخوی را او بَدگو است

774) ز آنکه خوش خو آن بُوَد کو در خُمول / باشد از بَدخُو و بَدطبعان حَمول

775) لیک از شیخ آن گِله ز امرِ خداست / نه پیِ خشم و مُمارات و هَواست

776) آن شکایت نیست ، هست اصلاحِ جان / چون شکایت کردنِ پیغمبران

777) ناحَمولیّ انبیا از امر دان / ورنه حمّال ست بَد را حِلمشان

778) طبع را کُشتند در حملِ بَدی / ناحَمولی گر بُوَد ، هست ایزدی

779) ای سلیمان در میانِ زاغ و باز / حِلمِ حق شو ، به همۀ مرغان بساز

780) ای دو صد بلقیسِ حِلمت را زبون / که اهدِ قَومی اِنَّهُم لایَعلَمُون

شرح و تفسیر قصه مرد تشنه که از سر جوزبن جوز می ریخت در آب

شخصی تشنه بالای درختِ گردویی رفت که در زیرِ آن نهری بس عمیق و پُر آب قرار داشت . آن مرد شاخه های درخت گردو را می تکاند و داخلِ آن گودالِ آب می ریخت و بر اثر افتادن گردوها به درونِ آب ، صدایی از آن بلند می شد و حُباب هایی بر سطحِ آب پیدا می شد . عابری که خود را خردمند و اهلِ فضل می دانست ولی از حالِ تشنۀ او خبر نداشت خیال کرد که او می خواهد گردو بخورد پس رو به آن شخص کرد و گفت : اوّلاََ گردو طبعی گرم دارد و خوردن آن موجبِ عطش می شود و ثانیاََ در پایینِ این درخت نهری قرار دارد که هر چه گردو در آن بیندازی ، آب با خود می برد . شخص تشنه بدو گفت : من نمی خواهم گردو بخورم زیرا من تشنه ام می خواهم صدای دلنشینِ آب را بشنوم و حباب های سطح آب را تماشا کنم .

مولانا نظیر این حکایت را در ابیات 1192 تا 1212 دفتر دوم آورده است امّا با مقصودی دیگر . این حکایت کوتاه در بیان اهمیّت سماع است . مراد از «آب» عالَمِ الهی و منظور از «صدای آب» الحانِ موسیقی است که آدمی را متوجه حقیقتِ الهی می کند . بنابراین انسان های عارف مشرب بر مرتبۀ اعلای درخت بشری نشسته اند و با گذشتن از رزقِ مادّی و مُشتَهای نفسانی ، آوای الهی را استماع می کنند .

در نُغولی بود آب ، آن تشنه راند / بر درختِ جوز ، جوزی می فشاند


آب در گودالی عمیق بود . شخصی تشنه از درختِ گردو بالا رفت و شروع کرد به تکاندنِ گردو . [ نُغول = ژرف ، عمیق ]

می فتاد از جوزبُن جوز اندر آب / بانگ می آمد ، همی دید او حباب


از درختِ گردو ، گردوها درونِ آب می افتاد و بر اثرِ افتادنِ گردوها در آب ، صدای آب بلند می شد و آن شخص حُباب هایی که رویِ آب پدید می آمد می دید . [ جوزبُن = درخت گردو ]

عاقلی گفتش که : بگذار ای فتا / جوزها ، خود تشنگی آرَد تو را


شخصی عاقل نما که از تشنگی آن مرد خبر نداشت به او گفت : ای جوان ، این کار را مکن . زیرا گردو عطش می آورد . [ آن مدعیِ فضل خیال می کرد که شخصِ تشنه شاخه های درخت گردو را می تکاند که بعد پایین بیاید و گردوها را بخورد . از اینرو به او تذکر می دهد که گردو ، گرم و چرب است و خوردنِ آن موجبِ عطش می شود در حالی که آن شخص ، تشنه بود و آب طلب می کرد نه گردو . ]

بیشتر در آب می افتد ثمر / آب در پستی ست ، از تو دُور در


زیرا بیشترِ گردوها در میانِ آب می افتد و آب نیز در گودالی عمیق است و از دسترس تو دور .

تا تو از بالا فرو آیی به زور / آبِ جُویَش بُرده باشد تا به دُور


تا تو بخواهی با سختی و مشقّت از درخت پایین بیایی آبِ جوی ، گردوها را با خود به نقطۀ دُور دست بُرده است .

گفت : قصدم زین فشاندن جوز نیست / تیزتر بنگر ، برین ظاهر مَایست


شخصِ تشنه گفت : مقصودِ من از تکاندن شاخه های گردو ، جمع کردنِ گردو نیست بلکه لازم است دقیق تر نگاه کنی و به ظاهر امر تکیه نکنی .

قصدِ من آن ست کآید بانگِ آب / هم ببینم بر سرِ آب این حُباب


مقصودِ اصلی من اینست که صدای آب به گوشم برسد و با چشمانم ، حُباب های رویِ آب را تماشا کنم .

تشنه را خود شُغل ، چه بوَد در جهان ؟ / گِردِ پایِ حوض گشتن جاودان


آدمِ تشنه در این جهان چه کاری دارد ؟ مسلماََ کارِ تشنه اینست که دائماََ دورِ حوضِ آب بگردد . [ مراد از «حوض» انسان کامل است . ]

گِردِ جُو و گِردِ آب و بانگِ آب / همچو حاجی طایفِ کعبۀ صواب


کارِ شخصِ تشنه اینست که پیرامونِ جُوی آب و خودِ آب و صدای آب بگردد . چنانکه حاجیان ، کعبۀ راستی و درستی را طواف می کنند . [ عارف راستین ، طالبِ آبِ حقیقت است که همۀ عالَم بدو زنده است و او طالب «جویِ آب» است . بدین معنی که می خواهد آبِ حقیقت را از نهرهای هدایت و ولایت انبیاء و اولیاء بگیرد و نیز طالبِ اصواتِ جمیلی است که در این دنیا او را به یادِ آن جهان می اندازد . ]

همچنان مقصودِ من زین مثنوی / ای ضیآء الحق حُسامُ الدین توی


چنانکه مقصودِ من از این مثنوی ، ای ضیاء الحق حُسام الدین تویی .

مثنوی اندر فُروع و در اُصول / جمله آنِ توست کردستی قبول


مثنوی در فرع و اصل به تو تعلق دارد و تو آن را قبول کرده ای .

در قبول آرند شاهان نیک و بد / چون قبول آرند ، نبوَد بیش رَد


شاهان هر خوب و بدی را می پذیرند . و همینکه پذیرفتند دیگر ردّش نمی کنند . [ حال که تو ای حسام الدین ، باعثِ ظهورِ مثنوی شدی ، پس ادامۀ آن را نیز تعهّد کن و گام واپس مدار . ]

چون نِهالی کاشتی ، آبش بده / چون گشادش داده یی ، بگُشا گِرِه


ای حسام الدین چَلَبی ، حال که نهالِ مثنوی را در باغِ معارف کاشته ای آبیاریش کن . یعنی با همّتِ والای خود آن را بالنده و متکامل ساز . و حال که تو سببِ افتتاحِ مثنوی شده ای . هر گره ای را که در کارِ مثنوی پدید می آید باز کن . یعنی هر مانعی را در این طریق بر طرف ساز .

قصدم از الفاظِ او ، رازِ تو است / قصدم از اِنشایش ، آوازِ تو است


مقصودم از کلمات و الفاظِ مثنوی ، بیان اسرار و شرح احوال توست . و مرادم از تألیفِ آن شنیدن صدای الهی توست . [ خطابِ مولانا در واقع به انسان کامل در هر عصر و زمان است . این نکته نیز در بیتِ فوق نهفته است که هر چه مولانا از مثنوی می گفت . حسام الدین می نوشت و آن را در حضور مولانا با صدای بلند می خواند . ]

پیشِ من آوازت آوازِ خداست / عاشق از معشوق ، حاشا که جُداست


در نظر من ( ای حسام الدین ) صدای تو ، صدای خداست . مباد که عاشق از معشوق جدا باشد . [ در این بیت و ابیات بعدی یکی از حساسترین مبانی مکتبِ فکری و عرفانی مولانا بیان شده است و آن موضوعِ اتّحادِ ظاهر و مظهر است که توضیح آن در شرح بیت 1737 دفتر دوم آمده است . ]

اتّصالی بی تَکیُّف ، بی قیاس / هست رَبُّ النّاس را به جانِ ناس


روح ناس با پروردگار ناس اتّصالی خارج از کیفیّت و مقیاس های عقول بشری دارد . [ تَکیّف = کیفیّت پذیری ، کیفیّت داشتن / ناس = به معنی مردم است ، عده ای «ناس» را از اُنس ( = خو گرفتن و مأنوس شدن ) دانسته اند و برخی می گویند که «ناس» از نَوس ( حرکت و اضطراب ) مشتق شده است و عده ای آن را از نِسیان ( = فراموشی ) گرفته اند ( مجمع البیان ، ج 1 ، ص 45 ) . راغب اصفهانی «ناس» را در اشتقاق «نوس» آورده است و می گوید : گاه مراد از ناس ، فضلای مردم اند و نه عموم مردم ( مفردات ، ص 531 ) . مولانا در اینجا «ناس» را به انسان های کامل اطلاق می کند که به معرفت و شهودِ حق نایل شده اند و نه هر انسان دو پا . ]

لیک گفتم ناس من ، نَسناس نی / ناس غیرِ جانِ جان اِشناس نی


امّا من گفتم که حضرتِ حق با روحِ ناس اتصال دارد و نگفتم با روحِ نسناس پیوند دارد . زیرا ناس فقط به کسی گفته می شود که حضرت حق را بشناسد . [ در بارۀ نسناس اقوالِ بسیاری وارد شده است . برخی گفته اند نسناس ، جانوری است که دارای یک نیمۀ انسان است . یعنی یک پا و یک دست و یک چشم دارد و به جای راه رفتن می جهد . باز گفته اند که نسناس جانوری است با چهار چشم سرخ و موهای سبز رنگ . امّا منظور مولانا از نسناس ، انسانی که به صورت انسان است و به سیرت حیوان . به تعبیر دیگر همۀ کسانی که در اوصافِ بهیمی و غرایز حیوانی فرو مانده و دچار مسخِ باطنی شده اند و به کمالِ روحی و تعالی معنوی ارتقاء نیافته اند نسناس بشمار می روند . یعنی در واقع انسانِ کمال نیافته اند . چنانکه حضرت علی (ع) در وصفِ اصحابِ هوی و فضل فروشان اهلِ ریا می فرماید : « پس به صورت ، انسان است و به سیرت حیوان » ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، خطبۀ 86 ) ]

ناس مردم باشد و ، کو مردمی ؟ / تو سَرِ مردم ندیدستی ، دُمی


منظور از ناس ، گروهِ انسان هاست . امّا انسانیّت کو و کجاست ؟ تو که نتوانستی سَرِ انسان ها را بشناسی ، دُمی بیش نیستی . [ منظور از «سَرِ مردم» می تواند ولیّ خدا و برگزیده ترین خلقِ خدا باشد و هم می تواند جایگاه معرفت و مرتبۀ فهم و شناخت انسان باشد . و اگر «سِرِ مردم» بخوانیم باز هم معنا صحیح درمی آید . زیرا کسی که باطنِ انسان را نشناسد موجودی بی ارزش است . ]

ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ خوانده ای / لیک جسمی در تجزّی مانده ای


با اینکه آیه مارَمَیتَ اِذ رَمَیت را بارها خوانده ای . امّا معنایش را درک نکرده ای زیرا تو در مرتبۀ جسمانی و عالَمِ جزییات و کثرات فرومانده ای . [ اشاره است به آیه 17 سورۀ انفال که توضیح آن در شرح بیت 1306 دفتر دوم آمده است . ]

مُلکِ جسمت را چو بلقیس ای غَبی / ترک کن بهرِ سلیمانِ نَبی


ای بی خبر ، کشورِ جسم خود را مانندِ بلقیس به خاطر رضای حضرت سلیمان نبی ترک کن . ( غَبی = کودن ، سبک مغز ، بی خبر ) [ ای نسناس سیرت و ای انسانی که صورتاََ انسانی و باطناََ حیوان ، از جسم و عوارض جسمانی و دنیوی خود بگذر و آن را به سلیمان دوران و ولیِ وقت تسلیم کن . چنانکه بلقیس گفت : « … پروردگارا من بر خود ستم کردم و همراهِ سلیمان تسلیم فرمان خداوندی که پروردگار جهانیان است شدم » ( سورۀ نَمل ، آیه 44 ) ]

می کنم لاحَول ، نه از گفتِ خویش / بلکه از وسواسِ آن اندیشه کیش


من اگر کلمۀ شریفۀ لا حَولَ وَ لا قُوَةَ اِلّا بِالله را بر زبان می آورم . به خاطرِ بیم از عواقبِ سخنانم و یا عدمِ اطمینان به صحتِ آن نیست بلکه به خاطرِ وسوسه های درونی بدخواهان کج اندیش آن کلمۀ شریفه را بر زبان می آورم . [ اندیشه کیش = کسی که مرام و مذهبش خیالات بی اساس است ]

کو خیالی می کند در گفتِ من / در دل از وسواس و اِنکاراتِ ظن


زیرا آن کوته فکر به سببِ وساوسِ نفسانی و حق ستیزی های خیال پردازانه نسبت به سخنان من خیالاتی می کنند .

می کنم لاحَول ، یعنی چاره نیست / چون تو را در دل به ضدّم گفتنی ست


من با لاحول گفتنِ خود این مطلب را روشن می سازم که چاره ای ندارم جز آنکه کلمۀ شریفۀ مذکور را بر زبان رانم . زیرا تو در دلِ خود حرف های ناروایی می زنی .

چونکه گفتِ من گرفتت در گلو / من خَمُش گردم ، تو آنِ خود بگو


ای مخالفِ سخنِ حق ، چون سخنانِ من گلوی تو را گرفت . یعنی حال که کلامِ ژرف و متین مرا نمی توانی درک و هضم کنی و به اصطلاح گلوگیرت شده است ، من ساکت می شوم و تو حرف هایت را بزن .

آن یکی نایی خوش نی می زده ست / ناگهان از مَقعَدش بادی بجَست


برای مثال ، یک نفر نی زن مشغولِ نواختن نی بود که ناگهان بادی صدادار از نشیمنِ او رها شد .

نای را بر کُون نهاد او که زِ مَن / گر تو بهتر می زنی ، بستان بزن


آن نی زن بلافاصله نی را به نشیمنِ خود نزدیک کرد و گفت : اگر تو بهتر از من می توانی نی بزنی ، این نی را بگیر و بنواز .

ای مسلمان خود ادب اندر طلب / نیست اِلّا حَمل از هر بی ادب


ای مسلمان در راهِ طلبِ حقیقت ، ادب جز این نیست که بی ادبی و تندخویی و درشتی هر بی ادبی را تحمّل کنی . [ چنانکه در آیه 63 سورۀ فرقان در وصف عِبادُالرَّحمن ( = بندگان خداوند رحمان ) می فرماید « … و هر گاه نابخردان ، ایشان را با درشتی و زشتی موردِ خطاب قرار دهند . در پاسخشان سلام گویند » یعنی بزرگوارانه از بی ادبی و درشتی آنان درمی گذرند . ]

شمس الدین افلاکی نقل می کند که روزی مولانا از راهی می گذشت و دو نفر مشغولِ مشاجره بودند و کلماتِ زشت به هم می گفتند و در گرماگرم مناقشه یکی به دیگری گفت : بخدا قسم اگر یکی بگویی هزار تا بشنوی . مولانا پیش رفت و گفت : « بیا هر چه ناسزا داری به من بگو که اگر هزار تا بگویی یکی هم نشنوی » . هر دو خصم خجلت زده شدند و صلح کردند ( مناقب العارفین ، ج 1 ، ص 105 ) . باز نقل شده است که مولانا در امرِ عقاید ، مردی نرمخو و بلند نظر بود و با پیروانِ همۀ مذاهب می ساخت . چنانکه وقتی مولانا گفته بود : « من با هفتاد و سه ملّت سازگارم » نادان متعصّبی به مجلس مولانا درمی آید و به او می گوید : تو گفتی من چنین و چنانم ؟ مولانا می گوید : آری . آن شخص شروع می کند به فحّاشی و ناسزاگویی به مولانا . مولانا تبسّمی می کند و می گوید : با این حرف های تو نیز سازگارم . آن نادان از این شرح صدر مولانا شرمگین می شود . به همین خاطر وقتی مولانا وفات کرد پیروانِ همۀ مذاهب و فِرَق در سوگِ او خالصانه شرکت کردند و از شدّت حُزن و اندوه جامه می دریدند .

هر که را بینی ، شکایت می کند / که فلان کس راست طبع و خویِ بَد


هر گاه دیدی که کسی از دستِ دیگری شکایت می کند و مثلاََ می گوید فلانی خُلق و خوی بَدی دارد . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

این شکایت گر ، بدان که بَدخو است / که مر آن بَدخوی را او بَدگو است


بدان که خودِ آن شکایت کننده آدمی بَداخلاق است زیرا از خُلق و خوی دیگری بدگویی می کند .

ز آنکه خوش خو آن بُوَد کو در خُمول / باشد از بَدخُو و بَدطبعان حَمول


زیرا آدم خوش اخلاق کسی است که در عینِ تواضع و فروتنی ، خُلق و خوی بَد آدم های بَدخلق و تندخو را در کمالِ صبر و بُردباری تحمّل کند د دَم برنیارد . [ خُمول = گمنامی ، بی نام و نشان ، در اینجا به معنی تواضع و فروتنی آمده است / حَمول = کسی که تحمّلِ بسیار دارد ( صیغۀ مبالغه ) ]

لیک از شیخ آن گِله ز امرِ خداست / نه پیِ خشم و مُمارات و هَواست


این بیت نسبت به بیت قبلی ، نوعی استدراک و دفعِ توهّم است . ممکن است کسی بگوید اگر قرار باشد که از آدم های بداخلاق شکایت نشود ، چرا انبیاء و اولیاء از کج رفتاری های قومِ ناسازگار خود شکایت کردند ؟ مولانا می فرماید :

معنی بیت : بله البته همینطور است . امّا این نکته را هم بدان که شکایت شیخ ( = انسان کامل ) از قومِ خود طبق فرمانِ الهی است و نه از روی غضب و خصومت های شخصی و هواهای نفسانی . [ مُمارات = جدال و ستیزه گری ]

آن شکایت نیست ، هست اصلاحِ جان / چون شکایت کردنِ پیغمبران


این اعتراض به معنی شکایت شخصی نیست . بلکه مانندِ شکایتِ پیامبران برای  تربیت و اصلاح نفوس است .

ناحَمولیّ انبیا از امر دان / ورنه حمّال ست بَد را حِلمشان


عدم تحمّلِ انبیاء نسبت به اعمال و رفتارِ گمراهان تماماََ طبقِ فرمانِ الهی بوده است . و اِلّا بُردباری و صبرِ ایشان به قدری زیاد بود که هر گونه زشتی و بدخویی قومِ خود را تحمّل می کردند . [ ناحَمولی = تحمّل نکردن ]

طبع را کُشتند در حملِ بَدی / ناحَمولی گر بُوَد ، هست ایزدی


زیرا آنان طبعِ نفسانی خود را در راهِ تحمّلِ بدرفتاری های قوم نادان کشته اند و اگر در زندگی آنان گاهی بی صبری و عدمِ تحمّلی دیده می شود آن هم به فرمانِ خدا بوده است .

ای سلیمان در میانِ زاغ و باز / حِلمِ حق شو ، به همۀ مرغان بساز


ای سلیمان در میانِ زاغ و بازِ شکاری ، مظهرِ حِلم و صبرِ حضرت حق شو و با همۀ پرندگان مدارا کن . [ سلیمان در لسانِ مولانا کنایه از آن عارفِ کامل و ولیِّ واصلی است که در هر دوری از ادوار ظاهر می شود و به ارشادِ خلایق می پردازد . او زبانِ حالِ همۀ سالکان و مردمان را می داند و از سطح فهم و درایت هر کسی آگاه است و با هر کسی به زبان او سخن می گوید . « زاغ و باز » در اینجا کنایه از آدم های نازل و آدم های جلیل القدر است . چنانکه در ابیات 1131 تا 1169 دفتر دوم این تمثیل در مورد جغد و باز جاری شده است . ]

ای دو صد بلقیسِ حِلمت را زبون / که اهدِ قَومی اِنَّهُم لایَعلَمُون


ای سلیمانی که صبر و بُردباریِ تو صدها بلقیس را حقیر و خوار کرده است . زیرا تو آن حلیم و بُردباری هستی که هر چه از دستِ قومِ بدکردار آزار ببینی می گویی : پروردگارا قوم مرا هدایت کن که همانا ایشان نمی دانند . [ این روایت در شرح بیت 1871 دفتر دوم آمده است . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه قصه مرد تشنه که از سر جوزبن جوز می ریخت در آب

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟