روان شدن خواجه به سوی ده | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
روان شدن خواجه به سوی ده | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 497 تا 531
نام حکایت : فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او
بخش : 8 از 11 ( روان شدن خواجه به سوی ده )
خلاصه حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او
در روزگاران پیشین ، شهر نشینی توانگر با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هر گاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغِ خانۀ او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمانِ او می شد . بالاخره روزی آن روستایی به شهری می گوید : ای سَرورِ من ، آقای من ، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری ؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده ، دستِ اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقیناََ به شما خوش خواهد گذشت . آن شهری نیز برای ردّ درخواست او عذرها می آورد و بهانه ها می تراشید و …
متن کامل « حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
متن کامل اشعار روان شدن خواجه به سوی ده
ابیات 497 الی 531
497) خواجه در کار آمد و ، تجهیز ساخت / مُرغِ عَزمش سویِ دِه اِشتاب تاخت
498) اهل و فرزندان ، سفر را ساختند / رخت را بر گاوِ عزم انداختند
499) شادمانان و ، شتابان سویِ دِه / که بَری خوردیم از دِه ، مژده ده
500) مَقصدِ ما را چراگاهی خوش است / یارِ ما آنجا کریم و ، دلکش است
501) با هزاران آرزومان خوانده است / بَهرِ ما غِرسِ کرَم بنشانده است
502) ما ذخیرۀ دَه زمستانِ دراز / از برِ او سویِ شهر آریم باز
503) بلکه باغ ، ایثارِ راهِ ما کُند / در میانِ جانِ خودمان جا کُند
504) عَجِلُوا اَصحابَنا کی تَربَحُوا / عَقل می گفت از درون : لا تَفرَحُوا
505) مِن رِباحِ اللهِ کُونُوا رابِحین / اِنَّ رَبّی لا یُحِبُّ الفَرِحین
506) اِفرَحُوا هَوناََ بِما اَتاکُم / کُلُّ اَتِِ مُشغِلِِ اَلهاکُم
507) شادِ از وَی شو ، مشو از غیرِ وی / او بهارست و دگرها ، ماهِ دی
508) هر چه غیرِ اوست ، استدراجِ توست / گر چه تخت و ملک توست و تاجِ توست
509) شاد از غم شو ، که غم دام لقاست / اندرین ره ، سویِ پستی ارتقاست
510) غم یکی گنجی است و رنجِ تو چو کان / لیک کی درگیرد این در کودکان ؟
511) کودکان چون نامِ بازی بشنوند / جمله با خرگور ، هم تگ می دوند
512) ای خرانِ کور ، این سو دام هاست / در کمین ، این سوی ، خون آشام هاست
513) تیرها پَرّان ، کمان پنهان ز غیب / بر جوانی می رسد صد تیرِ شیب
514) گام در صحرای دل باید نهاد / ز آنکه در صحرایِ گِل نَبوَد گشاد
515) ایمن آبادست دل ، ای دوستان / چشمه ها و گُلسِتان در گُلسِتان
516) عُج اِلَی القَلبِ وَ سِر یا ساریَه / فیهِ اَشجارُ وَ عَینُ جاریَه
517) دِه مرو ، دِه مرد را احمق کُند / عقل را بی نور و ، بی رونق کند
518) قولِ پیغمبر شنو ای مُجتبی / گورِ عقل آمد وطن در روستا
519) هر که در رُستا بُوَد روزیّ و ، شام / تا به ماهی عقلِ او نَبوَد تمام
520) تا به ماهی احمقی با او بُوَد / از حشیشِ دِه جز اینها چه درَوَد
521) و آنکه ماهی باشد اندر روستا / روزگاری باشدش جهل و عَما
522) دِه چه باشد ، شیخِ واصل ناشده / دست در تقلید و ، حجّت در زده
523) پیشِ شهرِ عقلِ کُلّی ، این حواس / چون خَرانِ چشم بسته در خرآس
524) این رها کن ، صورتِ افسانه گیر / هِل تو دُردانه ، تو گندم دانه گیر
525) گر به دُر ره نیست هین بُر می ستان / گر بدان ره نیستت ، این سو بران
526) ظاهرش گیر ، ار چه ظاهر کژ پَرَد / عاقبت ظاهر ، سویِ باطن بَرَد
527) اوّلِ هر آدمی خود صورت است / بعد از آن جان ، کو جمالِ سیرت است
528) اوّلِ هر میوه ، جز صورت کی است ؟ / بعد از آن لذّت ، که معنیِ وَی است
529) اوّلاََ خرگاه سازند و ، خرند / تُرک را زان پس به مهمان آورند
530) صورتت خرگاه دان ، معنیت تُرک / معنیت مَلّاح دان ، صورت چو فُلک
531) بهرِ حق این را رها کُن یک نَفَس / تا خرِ خواجه بجنباند جَرَس
شرح و تفسیر روان شدن خواجه به سوی ده
خواجه در کار آمد و ، تجهیز ساخت / مُرغِ عَزمش سویِ دِه اِشتاب تاخت
خواجه دست به کار شد و خود را آماده کرد و پرندۀ عزم و تصمیمش با شتاب به سوی روستا پرواز کرد .
اهل و فرزندان ، سفر را ساختند / رخت را بر گاوِ عزم انداختند
زن و فرزندان خواجه ، وسایل سفر را آماده کردند و رخت و لوازم راه را بر گاوِ عزم و تصمیم نهادند یعنی با تمامِ وجود آماده رفتن شدند . [ حکایت خواجه و خانوادش نقدِ حالِ ما انسان هاست که به مظاهر دنیوی دل خوش می کنیم و با پندارِ ضعیفِ خود دام های پنهان شده در مرغزار و نزهتگاه را نمی بینیم و به چیزی دل می بندیم که قتّالِ ما می شود . ]
شادمانان و ، شتابان سویِ دِه / که بَری خوردیم از دِه ، مژده ده
با شادی و شتاب راهی روستا شدند و به یکدیگر می گفتند : مژده دهید که از روستایِ آن شخص میوه ها و ثمره هایی خواهیم خورد . [ از گشتن در روستا کامیاب خواهیم گشت ]
بَری خوردیم = میوه و ثمره ای خوردیم ، در اینجا ماضی در معنی مضارع آمده یعنی حتماََ میوه و ثمره ای خواهیم خورد و این نشان دهندۀ امید و اطمینان خانوادۀ خواجه به وعده و عهدِ روستایی است .
مَقصدِ ما را چراگاهی خوش است / یارِ ما آنجا کریم و ، دلکش است
مقصدِ ما چراگاهی زیباست و دوستی که در آنجا داریم شخصی بخشنده و خوش برخورد است .
با هزاران آرزومان خوانده است / بَهرِ ما غِرسِ کرَم بنشانده است
آن روستایی با هزاران امید و آرزو ما را به روستا دعوت کرده و برای ما نهالِ سخاوت و بخشندگی کاشته است . [ غِرس = نهال / غَرس = کاشتن و نشاندن . در این بیت «غِرس» مورد نظر است . ]
ما ذخیرۀ دَه زمستانِ دراز / از برِ او سویِ شهر آریم باز
ما ذخیرۀ دَه زمستان طولانی را از باغ و بوستانِ آن روستایی به شهر می آوریم . [ مصراع اوّل جنبۀ مبالغه دارد . یعنی توشه ها و ذخیره های فراوانی از آنجا خواهیم آورد . ]
بلکه باغ ، ایثارِ راهِ ما کُند / در میانِ جانِ خودمان جا کُند
و حتّی ممکن است که آن روستایی باغ و بوستان خود را به ما ببخشد و ما را در میانِ جانش جای دهد .
عَجِلُوا اَصحابَنا کی تَربَحُوا / عَقل می گفت از درون : لا تَفرَحُوا
خواجه به یاران و کسانش می گفت : ای یاران و خویشان بشتابید تا سود ببرید ولی عقلِ دوراندیش از درون ندا می داد ، نباید شادمانی کنید . [ اشاره است به آیه 23 سورۀ حدید « تا اندوه مخورید بدانچه از شما فوت شده و شادی سرمستانه مکنید بدانچه خداوند بخشیدتان و خداوند مُتُکبرانِ نازَنده را دوست نمی دارد »
مِن رِباحِ اللهِ کُونُوا رابِحین / اِنَّ رَبّی لا یُحِبُّ الفَرِحین
عقل به این جمعِ سرمست می گفت : از سودهای الهی بهره مند شوید که پروردگارِ من ، سرمستان را دوست نمی دارد . [ اشاره است به آیه 76 سوره قصص « و یاد آور وقتی را قومِ او (قارون) بدو گفتند : شادی سرمستانه مکن که خداوند ، سرمستان را دوست نمی دارد » مفسران «فَرَح» را در این آیه به معنی شادیِ مستانه و مفتون شدن تفسیر کرده اند ( مجمع البیان ، ج 7 ، ص 266 ) . در این بیت همین معنا موردِ نظر است . ]
اِفرَحُوا هَوناََ بِما اَتاکُم / کُلُّ اَتِِ مُشغِلِِ اَلهاکُم
بدانچه خداوند به شما بخشیده اندکی شادمانی کنید (مبادا دچارِ سرمستی و غرور و افراط در شادمانی شوید) هر چیز سرگرم کننده که نصیبِ شما می شود شما را از خدا غافل و به خود مشغول می دارد . ( هَون = آسانی ، امّا در این بیت به معنی مقدار اندک است . بنابراین نسبت به نعمت های الهی باید شادمانی خود را در حدِ اعتدال حفظ کرد و راهِ سرمستی و غرور نپیمود / مُشغِل = سرگرم کننده ، بازدارنده ) [ اکبرآبادی مصراع اوّل را چنین معنی کرده : شاد باشید در حالی که ارام و آهستگی دارید ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 22 ) ]
شادِ از وَی شو ، مشو از غیرِ وی / او بهارست و دگرها ، ماهِ دی
تنها به حق تعالی شاد شو و نه از غیر او ، زیرا در مَثَل ، حق تعالی مانندِ بهارِ سرسبز و زیباست و سایرین مانند دیماه (زمستان) سرد و خشک کننده .
هر چه غیرِ اوست ، استدراجِ توست / گر چه تخت و ملک توست و تاجِ توست
هر چه غیرِ حق است مایۀ هلاکتِ تدریجی تو است . پر چه آن چیز تخت و سلطنت و تاجِ شاهانه باشد . [ استدراج = شرح بیت 3041 دفتر اوّل . گفتن این نکته ضروری است که متکلمان ، خوارق عادت و اعمالِ شگفت انگیز منکران و کافران را استدراج و خوارق عادت مؤمنان را کرامت نامیده اند ولی در اینجا این اصطلاح موردِ نظر نیست . ]
شاد از غم شو ، که غم دام لقاست / اندرین ره ، سویِ پستی ارتقاست
اگر هم می خواهی شاد شوی ، از غمِ الهی شاد شو . زیرا که اینگونه غم ، مقدمه دیدارِ الهی است . در طریق حق تواضع و فروتنی ، مقدمه تعالی و ارتقاء به مراتبِ معنوی است ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 214 )
غم یکی گنجی است و رنجِ تو چو کان / لیک کی درگیرد این در کودکان ؟
اندوه و غم در راهِ حق ، به منزلۀ گنج است و رنج تو مانند معدن ، ولی این سخن در کودکان چه اثری دارد ؟ [ همینطور عوام الناس که سراپا به ظواهر دنیا مشغول اند چه می دانند که غم و اندوهِ اولیاء الله چیست و برای چیست . خوارزمی گوید : حقایق عشق در مسامع اطفال طریقت ، بازی است ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 392 ) ]
کودکان چون نامِ بازی بشنوند / جمله با خرگور ، هم تگ می دوند
برای مثال ، همینکه بچه ها اسم بازی را می شنوند . حاضرند برای بازی کردن حتّی با گورخر هم بدوند . [ چنین است احوالِ شیفتگان به زخارف و جواذب دنیا ، همینکه نامِ لهو و لعب می شنوند در صحرای دنیا می چرند . و لحظه ای به دام های تعبیه شده در لابلای صحاری دنیا نمی اندیشند و گمان می دارند که ارضای شهواتِ جنون آمیز ، راهِ رستگاری و نجات است . در حالی که عاقبتِ شهوت رانی چیزی جز خسران نیست . ]
ای خرانِ کور ، این سو دام هاست / در کمین ، این سوی ، خون آشام هاست
ای الاغ هایی که هیچ جا را نمی بینید . بدانید که در صحرای دنیا ، دام هایی نهاده شده ، در پهنۀ دنیا ، خون آشام هایی کمین کرده اند . [ این سو = منظور دنیاست ]
تیرها پَرّان ، کمان پنهان ز غیب / بر جوانی می رسد صد تیرِ شیب
در این عالَم ، تیرهایی از هر سو رها می شود ولی کمان های آن پنهان است و صد نوع تیر پیر کننده به سوی شادابی و جوانی مردم رها می شود . ( شَیب = پیری ، ولی در اینجا به معنی «پیر کننده» آمده است ) [ تیرهای حوادث پیاپی از عالمِ غیب به سوی مردم رها می شود ولی نه تیرانداز پیداست و نه کمان ]
گام در صحرای دل باید نهاد / ز آنکه در صحرایِ گِل نَبوَد گشاد
باید به صحرای دل گام بگذاری ، زیرا در صحرای گِل ( دنیا و متعلقات آن ) فتح و گشایشی وجود ندارد . پس به معنا روی کن و اسیر شهواتِ حیوانی مباش .
ایمن آبادست دل ، ای دوستان / چشمه ها و گُلسِتان در گُلسِتان
ای دوستان ، سرزمین دل ، سرزمینی آکنده از ایمنی است و در آن سرزمین چشمه ساران حکمت و گلستانِ معرفت بسیار یافت می شود . [ خوارزمی گوید : گلستان اطفال را رونق تازگی بی بهار نیست و با صَدمتِ باد خزانی امکان قرار نی ، امّا گُلشنِ دل را که تازه از عشقِ یارست نه بیمِ ذُبول ( = خوشیدگی ) از خزان و نه منّتِ نضارت ( = تازگی ) از بهار است ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 392 ) ]
عُج اِلَی القَلبِ وَ سِر یا ساریَه / فیهِ اَشجارُ وَ عَینُ جاریَه
ای شب رُو ، به سوی عالَمِ قلب بگرا و ره بسپار که در آنجا درختان و چشمه سارانی روان است . ( عُج = بگرا ، میل کن / سِر = حرکت کن / ساریَة = شب رو ، آنکه شب ها راه می سپارد ) [ عالَمِ قلب و جهانِ معنا گُلشنی است آکنده از اشجارِ معرفت و انهارِ حکمت . ]
دِه مرو ، دِه مرد را احمق کُند / عقل را بی نور و ، بی رونق کند
به روستا وارد مشو که روستا آدمی را احمق می کند و عقلِ او را بی نور و بی جلوه می سازد .
قولِ پیغمبر شنو ای مُجتبی / گورِ عقل آمد وطن در روستا
ای مردِ برگزیده ، سخن پیامبر (ص) را بشنو که فرمود : اقامت کردن در روستا به منزلۀ گورِ عقل است . [ اشاره است به حدیث « در روستا منزل مگزین که ساکن در روستا همچون ساکن در قبر است » ( احادیث مثنوی ، ص 75 ) ]
شک نیست که نوع زندگی شهر و روستا در شکل گیری اندیشۀ آدمی تأثیرِ به سزا دارد . جامعۀ بستۀ غیر شهری ، سبب می شود که انسان تنها به مایحتاجِ ابتدایی خود بیندیشد . بی آنکه در صدد بدست آوردن امکانات رشد و تعالی فزون تری باشد ولی در شهر روابط به صورت باز و گسترده درمی آید و تعاملاتِ اجتماعی فرد ، توسعه می یابد و می تواند خود را در شرایط بهتر و عالی تری از رشد و تعالی قرار دهد و تجارب بیشتر و متنوع تری حاصل کند ( مقدمۀ ابن خلدون ، ج 1 ، ص 225 تا 237 ) بنابراین منظور تحقیر روستا و روستایی نیست . ]
هر که در رُستا بُوَد روزیّ و ، شام / تا به ماهی عقلِ او نَبوَد تمام
هر کسی حتّی اگر یک روز و یک شب در روستا زندگی کند ، عقلش نقصان پیدا می کند و این نقصان تا یکماه برقرار است . [ بیانی است مبالغه آمیز از ضرر اقامت در خراب آبادِ دنیا که در این ابیات به روستا تشبیه شده است . ]
تا به ماهی احمقی با او بُوَد / از حشیشِ دِه جز اینها چه درَوَد
تا یکماه این حماقت همراه اوست . از گیاه و علفِ بی مقدارِ روستا جز حماقت چیزی نصیب او نمی شود . [ حَشیش = گیاهِ خشک ]
و آنکه ماهی باشد اندر روستا / روزگاری باشدش جهل و عَما
و کسی که یک ماه در روستایی ساکن شود . مدّتی طولانی دچار نادانی و عدمِ بصیرت می شود . [ عما (عمی) = کوری و عدم بصیرت ]
دِه چه باشد ، شیخِ واصل ناشده / دست در تقلید و ، حجّت در زده
منظور از دِه ( در این حکایت ) چیست ؟ شیخی است که به کوی حقیقت نرسیده و تنها دست به دامن تقلید و مغالطه زده است . [ اینان در واقع شیخ نیستند بلکه متشیّخ اند . یعنی خود را در زمرۀ مردان الهی و راهنمایان حقیقی جا زده اند . اقوالِ بزرگان را طوطی وار حفظ کرده و بر زبان جاری می سازند . مولانا در این بیت حجّت و استدلال را در معنی مذمومِ آن بکار برده و اِلّا استدلال و احتجاج فی نفسه امری پسندیده و فطری است و در جای جای مثنوی می توان ردِ پای اینگونه استدلال ها را فراوان سراغ گرفت . ]
پیشِ شهرِ عقلِ کُلّی ، این حواس / چون خَرانِ چشم بسته در خرآس
این مقلّدانِ مقیّد به حواسِ ظاهره در مقایسه با شهر عقلِ کُلّی مانند خرانِ چشم بسته ای هستند که سنگِ آسیا را می گردانند . [ خرآس = آسیابی که با خر و چاروا گردانند / شهر عقلِ کُلّی = همانا جهان فراخ روحانی و الهی است / عقِل کُل = شرح بیت 1899 دفتر اوّل / این حواس = هم می تواند اشاره به حواس ظاهره باشد و هم صاحبان و مقیّدان به این حواس ، به هر حال اصل مطلب یکی است و اینکه ظرفِ حواسِ ظاهره ، توانِ شناخت و اشراف بر عالَمِ روحانی را ندارد . خوارزمی گوید : لاجرم کرانه از حلقۀ عشاق که مقیمانِ شهر عقل کُلّی اند مجوی و به فریب و غرور در پی روستاییانِ قریۀ حواس مپوی ( جواهر الاسرار ، دفتر سوم ، ص 392 )
این رها کن ، صورتِ افسانه گیر / هِل تو دُردانه ، تو گندم دانه گیر
در اینجا حضرت مولانا می خواهد عِنانِ قلم از از شرح این معانی و اسرار واکشد . و به صورتِ ظاهری حکایت بازگردد ولی امواجِ معانی دوباره او را به سویِ خود می کشند . این معانی و نتیجه گیری های عرفانی را فعلاََ رها کن و صورتِ ظاهری حکایت را دنبال کن . دانۀ مروارید اسرار و حقایق ربّانی نهفته در این حکایت فروگذار و دانۀ گندم را بردار . یعنی به قالب و صورت داستان توجه کن . [ دُردانه = دانۀ مروارید ، عزیز ، برخی « هِل تو دَرِ دانه » خوانده اند و چنین معنی کرده اند : تو دَرِ دانۀ معنا را بگذار و دانۀ گندم را بگیر ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 220 ) ]
گر به دُر ره نیست هین بُر می ستان / گر بدان ره نیستت ، این سو بران
اگر به مروارید معنا و جوهرِ موضوع راهی نداری ، پس بهوش باش و دانۀ گندم را بردار و به صورت ظاهری حکایت نظر کن و اگر نمی توانی به آن سو یعنی به عالَمِ اسرارِ ربّانی قدم بگذاری به این سو یعنی به سَمتِ عالَمِ صورت و ظاهر توجّه کن . [ بُر = گندم ]
ظاهرش گیر ، ار چه ظاهر کژ پَرَد / عاقبت ظاهر ، سویِ باطن بَرَد
به ظاهر حکایت توجه کن اگر چه ، ظاهر کج می رود . یعنی آنگونه که شایسته است نمی تواند معنا و مقصود را نشان دهد . ولی این را بدان که سرانجام ، ظاهر تو را به سوی باطن هدایت خواهد کرد . [ « مَجاز ، پلی است به سوی حقیقت » مولانا در حکایت پادشاه و کنیز ، بیت 111 دفتر اوّل همین معنا را بیان کرده است . در ذیل مثال هایی در تبین این مطلب آمده است . ]
اوّلِ هر آدمی خود صورت است / بعد از آن جان ، کو جمالِ سیرت است
برای مثال ، خلقت نخستین هر انسانی صورتی بیش نیست . امّا پس از تعلق گرفتن روح به بدن ، موجب زیبایی درونی و حقیقی او می شود . [ آنچه به آدمی هویّت و حیات می بخشد به روح تعلق دارد . روح است که منشأ زیبایی های معنوی و کمالات الهی می شود ]
اوّلِ هر میوه ، جز صورت کی است ؟ / بعد از آن لذّت ، که معنیِ وَی است
مثال دیگر ، مگر هر میواه ای ابتدا جز صورت و شکل ظاهر چیز دیگری نیز دارد ؟ مسلماََ ندارد ولی طعمِ لذیذ و گوارای آن در واقع معنا و کمال میوه است .
اوّلاََ خرگاه سازند و ، خرند / تُرک را زان پس به مهمان آورند
عادت معمول چنین است که ابتدا ، خیمه و چادری ساخته و خریداری می شود و سپس تُرک را به مهمانی دعوت می کنند .
صورتت خرگاه دان ، معنیت تُرک / معنیت مَلّاح دان ، صورت چو فُلک
این را بدان که صورتِ ظاهری تو همانند خیمه و چادر است و معنا و باطنت همانند تُرکِ مهمان است و یا معنا و باطنِ تو مانند کشتی بان و صورت ظاهری تو همچون کشتی .
بهرِ حق این را رها کُن یک نَفَس / تا خرِ خواجه بجنباند جَرَس
محضِ رضای خدا از گفتن اینگونه سخنان و اسرار خودداری کُن تا بالاخره خَرِ خواجه سَرش را تکان دهد و زنگولۀ آویخته به سر و صورتش را به صدا درآورد . [ یعنی حرکت کُند و ادامه حکایت بیان شود ]
دکلمه روان شدن خواجه به سوی ده
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات