نواختن مجنون آن سگ را که مقیم کوی لیلی بود | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
نواختن مجنون آن سگ را که مقیم کوی لیلی بود | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 567 تا 597
نام حکایت : فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او
بخش : 10 از 11 ( نواختن مجنون آن سگ را که مقیم کوی لیلی بود )
خلاصه حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او
در روزگاران پیشین ، شهر نشینی توانگر با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هر گاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغِ خانۀ او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمانِ او می شد . بالاخره روزی آن روستایی به شهری می گوید : ای سَرورِ من ، آقای من ، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری ؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده ، دستِ اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقیناََ به شما خوش خواهد گذشت . آن شهری نیز برای ردّ درخواست او عذرها می آورد و بهانه ها می تراشید و …
متن کامل « حکایت فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن او » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
متن کامل اشعار نواختن مجنون آن سگ را که مقیم کوی لیلی بود
ابیات 567 الی 597
567) همچو مجنون کو سگی را می نواخت / بوسه اش می داد و پیشش می گُداخت
568) گِردِ او می گشت خاضع در طواف / هم جُلابِ شکّرَش وداد صاف
569) بوالفضولی گفت : ای مجنونِ خام / این چه شیدست این که می آری مدام ؟
570) پوزِ سگ دائم پلیدی می خورد / مَقعَدِ خود را به لَب می اِستُرد
571) عیب های سگ بسی او بر شمرد / عیب دان ، از غیب دان بویی نبرد
572) گفت مجنون : تو همه نقشیّ و تن / اندر آ و ، بنگرش از چشمِ من
573) کین طلسمِ بستۀ مولاست این / پاسبانِ کوچۀ لیلاست این
574) هِمّتَش بین و ، دل و جان و شناخت / کو کجا بگزید و ، مسکنگاه ساخت
575) او سَگِ فرّخ رّخِ کهفِ من است / بلکه او همدرد و هم لَهفِ من است
576) آن سگی که باشد اندر کویِ او / من به شیران کِی دهم یک مویِ او ؟
577) ای که شیران مر سگانش را غلام / گفت : امکان نیست ، خامُش ، وَالسّلام
578) گر ز صورت بگذرید ای دوستان / جنّت است و گُلسِتان در گُلسِتان
579) صورتِ خود چون شکستی ، سوختی / صورتِ کُل را شکست آموختی
580) بعد از آن هر صورتی را بشکنی / همچو حَیدَر ، بابِ خیبر برکنی
581) سغبۀ صورت شد آن خواجۀ سلیم / که به دِه می شد به گفتارِ سَقیم
582) سویِ دامِ آن تملّق ، شادمان / همچو مرغی ، سویِ دانۀ امتحان
583) از کرم دانست مرغ ، آن دانه را / غایتِ حرص است ، نَی جُود ، آن عطا
584) مُرغکان در طمعِ دانه ، شادمان / سویِ آن تزویر ، پَرّان و دَوان
585) گر ز شادی خواجه آگاهت کنم / ترسم ای رهرو که بیگاهت کنم
586) مختصر کردم ، چو آمد دِه پدید / خود نبود آن دِه ، رهِ دیگر گُزید
587) قربِ ماهی دِه به دِه می تاختند / ز آنکه راهِ دِه نکو نشناختند
588) هر که در رَه ، بی قلاووزی رَود / هر دو روزه راه ، صد ساله شود
589) هر که تازد سوی کعبه بی دلیل / همچو این سرگشتگان گردد ذلیل
590) هر که گیرد پیشه یی بی اوستا / ریشخندی شد به شهر و روستا
591) جز که نادر باشد اندر خافِقَین / آدمی سَر بَر زَنَد بی والدین
592) مال ، او یابد که کسبی می کند / نادری باشد که گنجی بر زند
593) مصطفایی کو که جسمش جان بُوَد / تا که رَحمان ، عَلّم القرآن بُوَد
594) اهلِ تن را جمله عَلَّم بِالقَلَم / واسطه افراشت در بذلِ کرم
595) هر حریصی هست محروم ای پسر / چون حریصان تَک مَرو ، آهسته تر
596) اندر آن رَه رنج ها دیدند و تاب / چون عَذابِ مُرغِ خاکی در عِذاب
597) سیر گشته از دِه و از روستا / وز شِکرریزِ چنان نااوستا
شرح و تفسیر نواختن مجنون آن سگ را که مقیم کوی لیلی بود
مجنون ( قیس عامری ) عاشقِ دلسوختۀ لیلی روزی در کویِ آن معشوقه سگی دید و او را نواخت و عزیزش داشت . مردکی فضول وقتی به این حال نگریست گفت : ای مجنون این دیگر چه عشقی است . تو را با سگ چه کار ؟ مگر نمی دانی که سگ پلید و آلوده است ؟ مجنون بدو گفت : اگر از منظری که من به این سگ می نگرم . او را ببینی خواهی دید که این حیوان ، پلید و ناپاک نیست . تو به جسم و ظاهر او منگر ، تو به این نگاه کن که او ساکن کوی معشوق من است .
این حکایت به طریق اشاره در تمهیداتِ عین القضاة ، صفحه 25 آمده است . اگر مجنون را با سگِ کویِ لیلی محبّتی باشد . آن محبّت از جهت عشق لیلی بُوَد نه از سگِ مجنون . و به صورت اشاره در تفسیر ابوالفتوح ، ج 1 ، ص 252 و احیاء العلوم ، ج 2 ، ص 100 ، 114 ، 130 آمده است ( مأخذِ قصص و تمثیلاتِ مثنوی ، ص 91 )
همچو مجنون کو سگی را می نواخت / بوسه اش می داد و پیشش می گُداخت
مانند مجنون که سگی را نوازش می کرد و می بوسید و در برابرش می گداخت و فانی می شد .
گِردِ او می گشت خاضع در طواف / هم جُلابِ شکّرَش وداد صاف
مجنون فروتنانه پیرامون سگ می گشت و به او شربت گلابِ صاف و پاک می داد . [ جُلاب = جُلّاب ، گلاب ، به ضرورتِ وزن شعر تشدید آن حذف شده ]
بوالفضولی گفت : ای مجنونِ خام / این چه شیدست این که می آری مدام ؟
یک آدمِ فضول و یاوه گو به مجنون گفت : ای مجنونِ نادان ، این دیگر چه نوع دیوانگی است که پی در پی نشان می دهی .
پوزِ سگ دائم پلیدی می خورد / مَقعَدِ خود را به لَب می اِستُرد
ای مچنون ، پوزۀ سگ همیشه ناپاک است زیرا همواره نشیمنگاهِ خود را با پوزه اش می لیسد و کثیفی آن را با لب پاک می کند .
عیب های سگ بسی او بر شمرد / عیب دان ، از غیب دان بویی نبرد
خلاصه آن یاوه گو شروع کرد به شمردن معایب سگ ، و مسلماََ آن کس که از این همه عیب آگاهی داشت از عالَمِ غیب بی خبر بود . [ هر کس که فقط معایب مخلوقاتِ خدا را ببیند مسلماََ از خداوندی که علِم به مغایب است بی خبر می ماند . ]
گفت مجنون : تو همه نقشیّ و تن / اندر آ و ، بنگرش از چشمِ من
مجنون به او گفت : تو فقط در بندِ جسم و نقشِ ظاهری هستی . به عالَمِ درون بیا و از چشمِ من به او نگاه کن .
کین طلسمِ بستۀ مولاست این / پاسبانِ کوچۀ لیلاست این
در اینصورت او را طلسمی می بینی که به دستِ توانای مولایش بسته شده . این سگ نگهبانِ کوی لیلی است . [ طلسم = به معنی گرۀ ناگشوده است و گفته اند که اسمِ مغلوب «مسلّط» است . زیرا آن امر ، ناشی از قهر و تسلّط است و آن علمی است که در بارۀ کیفیتِ ترکیبِ قوایِ فعالۀ آسمانی و قوای منفعلۀ زمینی در زمان مناسب برای انجامِ اعمالِ شگفت انگیز بحث می کند . و در این جهت ، بخورهای بسیار مقوی بکار می گیرند . این فن از سِحر آسان تر است ( کشف الضنون ، ج 2 ، ص 111 و 112 ) ]
هِمّتَش بین و ، دل و جان و شناخت / کو کجا بگزید و ، مسکنگاه ساخت
ای یاوه گو تو به صورتِ سگ نگاه نکن بلکه به همّت و دل و جان و معرفتِ او بنگر . و ببین که این سگ در کجا مَسکن گُزیده است .
او سَگِ فرّخ رّخِ کهفِ من است / بلکه او همدرد و هم لَهفِ من است
این در نظرِ من ، سگی معمولی نیست بلکه مانند سگِ اصحابِ کهف ، خجسته رو و مبارک است و همدرد و غمگسارِ من است .
آن سگی که باشد اندر کویِ او / من به شیران کِی دهم یک مویِ او
آن سگی که در کویِ لیلی ساکن شده من چگونه می توانم تارِ مویی از آن را با شیران عوض کنم .
ای که شیران مر سگانش را غلام / گفت : امکان نیست ، خامُش ، وَالسّلام
ای که باید شیران ، غلامِ سگانِ او باشند . در اینجا دیگر سخن گفتن ممکن نیست . ساکت و خاموش باش . والسلام . [ چشمان ظاهر بین فریفتۀ صورت ها و قالب ها هستند و هرگز به بطنِ حقایق راه نمی یابند . همۀ انبیاء و اولیاء و عارفانِ بالله آمدند تا بشر را از منجلابِ صورت گرایی برهانند . زیرا صورت گرایی هادم حقیقت است . ]
گر ز صورت بگذرید ای دوستان / جنّت است و گُلسِتان در گُلسِتان
در اینجا حضرت مولانا شروع می کند به بیانِ مقصود و می فرماید : ای رفقا ، اگر از مرتبۀ صورت بگذرید و به معنا برسید . آن مرتبه ، بهشت و گلزار در گلزار است .
صورتِ خود چون شکستی ، سوختی / صورتِ کُل را شکست آموختی
ای سالک ، اگر تو صورتِ خود را با سنگِ ریاضت بشکنی و در هم کوبی و آن را با اخگر عشق بسوزانی . آن وقت است که شکستن همۀ صورت ها را فرا خواهی گرفت . [ اگر بُتِ نَفسِ خود را بشکنی همۀ بت ها را در هم خواهی شکست . زیرا :
مادرِ بت ها ، بتِ نَفسِ شماست / زآنکه آن بت مار و ، این بت اژدهاست
توضیح بیشتر در شرح بیت 772 دفتر اوّل و شرح بیت 683 دفتر اوّل . ]
بعد از آن هر صورتی را بشکنی / همچو حَیدَر ، بابِ خیبر برکنی
پس از آنکه صورت و بتِ نَفسِ خود را شکستی می توانی همۀ صورت ها و بت ها را در هم شکنی و مانند حضرت علی (ع) درِ خیبر را از جا بکنی . [ حَیدَر = شیر ، اسد ، یکی از القاب امیر مؤمنان علی (ع) است ]
سغبۀ صورت شد آن خواجۀ سلیم / که به دِه می شد به گفتارِ سَقیم
آن خواجۀ ساده دل ، مفتون و مسخرۀ صورت شد که به هوایِ حرفِ بی اساس آن روستایی به روستا می رفت . ( سُغبه = فریفته ، بازی داده شده ) [ یکی از مقاصدِ مهمِ مولانا در این حکایت ، نقدِ صورت گرایی است و این پدیدۀ شیطانی ، آفتِ دین و ایمان و هادمِ سعادتِ جوامع بشری است . ]
سویِ دامِ آن تملّق ، شادمان / همچو مرغی ، سویِ دانۀ امتحان
خواجه با شادی و شادمانی به سویِ دامِ چاپلوسی آن دهاتی رفت . درست مانند پرنده ای که به سویِ دانۀ محنت و بلا می رود .
از کرم دانست مرغ ، آن دانه را / غایتِ حرص است ، نَی جُود ، آن عطا
پرندۀ غافل ، آن دانه را به حسابِ سخاوت و جوانمردی صیاد می گذارد . در حالی که آن عطا و بخشش از روی حرص و آزِ بسیار زیاد است .
مُرغکان در طمعِ دانه ، شادمان / سویِ آن تزویر ، پَرّان و دَوان
پرندگان به طمعِ دانۀ صیاد شادمانه به سوی دامِ تزویر می پرند و می دوند .
گر ز شادی خواجه آگاهت کنم / ترسم ای رهرو که بیگاهت کنم
خلاصه اگر بخواهم از شادی و شادمانی آن خواجه تو را با خبر سازم . می ترسم ای سالک تو را با مشغول کردن به این حکایت از استماع معارف و اسرارِ ربّانی باز دارم . ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر سوم ، ص 238 و 239 ) [ بیگاه کردن = بازداشتن ، معطل کردن ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 2 ، ص 220 ) ]
مختصر کردم ، چو آمد دِه پدید / خود نبود آن دِه ، رهِ دیگر گُزید
ولی من سخنم را کوتاه می کنم ، وقتی که روستا نمایان شد . خواجه دید که این دِه ، آن دهی که خیال می کرده نیست . از اینرو راهِ دیگری در پیش گرفت و رفت .
قربِ ماهی دِه به دِه می تاختند / ز آنکه راهِ دِه نکو نشناختند
خلاصه حدودِ یکماه قریه به قریه رفتند و کوی به کوی گشتند زیرا که راهِ دِه را درست نمی شناختند . [ در اینجا از نقلِ صورتِ حکایت ، نقبی به حقایق عرفانی می زند و آن اینکه هر کس در هامونِ این دنیا نیازمند راه دان و دلیلِ راه است . زیرا در هر قدم این هامونِ فقر ، دَدی کمین کرده و راهزنی کمان برکشیده است . این دَدان و راهزنان همانا جواذِبِ نفسانی و مهالکِ شهوانی و خودبینی های تباهی آفرین است . ]
هر که در رَه ، بی قلاووزی رَود / هر دو روزه راه ، صد ساله شود
هر کس بدونِ راهنما قدم در راه گذارد ، راهِ دو روزه را در صد سال طی می کند . ( قلاووز = پیشاهنگ ، بلدِ راه ، دلیل راه ، مقدمۀ لشکر ) [ توضیح لزوم داشتن پیر و راهنما ، در شرح ابیات 2934 تا 2958 دفتر اوّل و شرح ابیات 2959 تا 2980 دفتر اوّل ]
هر که تازد سوی کعبه بی دلیل / همچو این سرگشتگان گردد ذلیل
هر کس بدونِ راهنما به سوی کعبه حرکت کند مانند همین سرگشتگان ، خوار و ذلیل می شود .
هر که گیرد پیشه یی بی اوستا / ریشخندی شد به شهر و روستا
هر کس که بدونِ استاد ، حرفه و پیشه ای را شروع کند . موردِ تمسخر مردمِ شهر و روستا واقع می شود . یعنی همه او را مسخره می کنند .
جز که نادر باشد اندر خافِقَین / آدمی سَر بَر زَنَد بی والدین
خیلی کم اتفاق می افتد که در شرق و غرب عالَم ، انسانی بدون پدر و مادر زاده شود . ( خافِقَین = غرب و شرق ) [ همینطور خیلی کم پیش می آید که کسی بدونِ راهنما و مرشد به جایی برسد . پدید آمدن آدم (ع) بدون پدر و مادر و زاده شدن مسیح (ع) بدون پدر از استثناهای این جهان است . همینطور سلوک بی راهنما و رسیدن به مقصد نیز ممکن است استثنائاََ صورت گیرد . ]
مال ، او یابد که کسبی می کند / نادری باشد که گنجی بر زند
برای مثال ، کسی به سرمایه و اموال دست می یازد که تلاش کند . و کم پیش می آید که کسی بدون زحمت به گنجی برسد .
مصطفایی کو که جسمش جان بُوَد / تا که رَحمان ، عَلّم القرآن بُوَد
کجاست آن انسانِ برگزیده ای که جسمش نیز روح باشد تا اینکه خداوند بخشاینده به او قرآن آموزد . [ مصراع دوم اشاره دارد به آیات 1 و 2 سورۀ الرحمن « خداوند بخشاینده ، بیاموخت قرآن را » مصراع اوّل اشاره دارد به حضرت محمد (ص) که انسانِ کامل و برگزیدۀ خداوند است . ]
اهلِ تن را جمله عَلَّم بِالقَلَم / واسطه افراشت در بذلِ کرم
خداوند به انسان های مقیّد به جسم و اسیر در جسمانیات ، بواسطۀ قلمِ دانش آموخت و برای اینکه علم و معرفت را به آنان ببخشد واسطه ای قرار داد . [ مصراع اوّل اشاره است به آیات 4 و 5 سورۀ علق « خدایی که بوسیلۀ قلم ، آدمی را بیاموخت و بیاموخت انسان را آنچه نمی دانست » ]
هر حریصی هست محروم ای پسر / چون حریصان تَک مَرو ، آهسته تر
ای پسر ، هر آدمِ آزمندی ناکام است . پس مانند آزمندان شتاب مکن و آهسته تر راهی شو . [ تک رفتن = دویدن ، به شتاب رفتن ]
اندر آن رَه رنج ها دیدند و تاب / چون عَذابِ مُرغِ خاکی در عِذاب
خواجه و کسانش در راهِ روستا رنج ها دیدند و مشقت ها کشیدند . مانند عذابی که مرغِ زمینی در آب های گوارا تحمّل می کند . [ عِذاب = جمع عذب ، شیرین و گوارا ]
سیر گشته از دِه و از روستا / وز شِکرریزِ چنان نااوستا
خواجه و همراهانش از بس که در راه ، رنج ها دیدند و مشقت ها کشیدند و از هر چه دِه و روستاست وازده شدند و از شیرین زبانی های آن روستایی که ظاهراََ راهنما بود ولی باطناََ گمراه کننده سیر شدند .
دکلمه نواختن مجنون آن سگ را که مقیم کوی لیلی بود
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات