جذب معشوق ، عاشق را و بیان دو طرفه بودن عشق | شرح و تفسیر

جذب معشوق ، عاشق را و بیان دو طرفه بودن عشق | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

جذب معشوق ، عاشق را و بیان دو طرفه بودن عشق | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 4601 تا 4621

نام حکایت : حکایت نظر کردن پیغامبر علیه السلام به اسیران و تبسم کردن

بخش : 5 از 5 ( جذب معشوق ، عاشق را و بیان دو طرفه بودن عشق )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت نظر کردن پیغامبر علیه السلام به اسیران و تبسم کردن

پیامبر (ص) دسته ای از اسیران را که دست بسته می بُردند تبسّم کنان تماشا می کرد . اسیران آهسته با خود می گفتند : این دیگر چه پیامبری است که از اسارت ما شادمان می شود ؟ و چرا ما را می کشد ؟ و از این قبیل جملات می گفتند و به فعلِ مسلمانان اعتراض می کردند . حضرت رسول اکرم (ص) با عنایت الهی و …

متن کامل « حکایت نظر کردن پیغامبر علیه السلام به اسیران و تبسم کردن » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات جذب معشوق ، عاشق را و بیان دو طرفه بودن عشق

ابیات 4601 الی 4623

4601) آمدیم اینجا که در صدرِ جهان / گر نبودی جذبِ آن عاشق نهان

4602) ناشکیبا کی بُدی او از فِراق ؟ / کی دوان باز آمدی سویِ وِثاق ؟

4603) میلِ معشوقان ، نهان است و سَتیر / میل عاشق ، با دو صد طبل و نَفیر

4604) یک حکایت هست اینجا ز اعتبار / لیک عاجز شد بُخاری ز انتظار

4605) ترک آن کردیم ، کو در جُست و جُوست / تا که پیش از مرگ بیند رویِ دوست

4606) تا رهد از مرگ ، تا یابد نجات / ز آنکه دیدِ دوست است آبِ حیات

4607) هر که دیدِ او نباشد دفعِ مرگ / دوست نَبوَد ، که نه میوه ستش ، نه برگ

4608) کار آن کار است ای مشتاقِ مست / کاندر آن کار ، ار رسد مرگت ، خوش است

4609) شد نشانِ صدقِ ایمان ای جوان / آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن

4610) گر نشد ایمانِ تو ای جان چنین / نیست کامل ، رَو بجُو اِکمالِ دین

4611) هر که اندر کارِ تو شد مرگ دوست / بر دلِ تو ، بی کراهت دوست ، اوست

4612) چون کراهت رفت ، آن خود مرگ نیست / ورتِ مرگ ست و نُقلان کردنی ست

4613) چون کراهت رفت ، مُردن نفع شد / پس درست آید که مُردن ، دفع شد

4614) دوست ، حق است و ، کسی کِش گفت او / که تویی آنِ من و ، من آنِ تو

4615) گوش دار اکنون که عاشق می رسد / بسته عشق ، او را به حَبلِِ مِن مَسَد

4616) چون بدید او چهرۀ صدرِ جهان / گوییا پَرّیدش از تن ، مرغِ جان

4617) همچو چوبِ خشک افتاد آن تنش / سرد شد از فرقِ جان تا ناخنش

4618) هر چه کردند از بُخور و از گلاب / نه بجنبید و ، نه آمد در خِطاب

4619) شاه چون دید آن مُزَغفَر رویِ او / پس فرود آمد ز مَرکب ، سویِ او

4620) گفت : عاشق دوست می جوید به تَفت / چونکه معشوق آمد ، آن عاشق برفت

4621) عاشقِ حقیّ و ، حق آن است کو / چون بیاید ، نَبوَد از تو تای مو

4622) صد چو تو فانی ست ، پیشِ آن نظر / عاشقی بر نفیِ خود خواجه مگر ؟

4623) سایه ییّ و ، عاشقی بر آفتاب / شمس آید ، سایه لا گردد شتاب

شرح و تفسیر جذب معشوق ، عاشق را و بیان دو طرفه بودن عشق

آمدیم اینجا که در صدرِ جهان / گر نبودی جذبِ آن عاشق نهان


رسیدیم به اینجا که اگر در صدرِ جهان ، قدرتِ جذبِ آن عاشق ، نهفته نشده بود . [ ادامه معنا دی بیت بعد ]

مولانا در این بخش مجدداََ به حکایت صدر جهان باز می گردد و این مطلب را بازگو می کند که : عشق ، پدیده ای یک طرفه نیست که فقط عاشق بر معشوق ، عشق ورزد و معشوق ، فارغ از عشق باشد . بلکه عشق دو طرف دارد یعنی هم عاشق ، عاشق است و هم معشوق ، عاشق است . مولانا می گوید تا معشوق طالب و خواهان نباشد ، هیچ عاشقی به دامِ عشق گرفتار نمی شود . یعنی ابتدا این معشوق است که بر عاشقِ خود عشق می ورزد و سپس بازتابِ قلبی او ، عاشق را مجذوبِ خود می کند . منتهی چون عشقِ معشوقان ، نهان است در اذهانِ ظاهراندیشان چنین می نماید که عشق ، تنها از سویِ عاشق سر می زند و معشوق ، میل و طلبی ندارد . خوارزمی گوید : « بلکه عشقِ مُحِب ، نتیجۀ عشقِ محبوب اوست و طلبکاری طالب ، اثری از آثارِ طلبِ مطلوبِ او . عاشق را با سوزِ غم عشق ساختن ، و خویشتن را در آتشِ سوزان انداختن بواسطۀ میلِ پنهانی معشوق است ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 691 ) .

اگر از جانبِ معشوق نباشد کِششی / کوششِ عاشقِ بیچاره به جایی نرسد

ناشکیبا کی بُدی او از فِراق ؟ / کی دوان باز آمدی سویِ وِثاق ؟


آن عاشق یعنی وکیل از فِراقِ معشوق ( صدر جهان ) کی بیتابی می کرد ؟ و کی شتابان به سویِ خانۀ معشوقش می دوید ؟ [ وِثاق = اتاق ، خانه ]

میلِ معشوقان ، نهان است و سَتیر / میل عاشق ، با دو صد طبل و نَفیر


عشق و علاقۀ معشوقان ، نهفته و پوشیده است ، امّا عشق و علاقۀ عاشق با دویست طبل و نفیر همراه است . یعنی عشقِ عاشق ، پر سر و صدا و مشهور است . [ سَتیر = شرح بیت 4592 دفتر سوم / نَفیر = نوعی از آلاتِ موسیقی که کوچکتر از کرنا و بوق است و غالباََ قلندران و دراویش با خود دارند ، به معنی سر و صدا و فریاد نیز آمده است ]

یک حکایت هست اینجا ز اعتبار / لیک عاجز شد بُخاری ز انتظار


در اینجا حکایتِ عبرت آموزی به ذهنم رسید که لازم است گفته شود ولی عاشقِ بخارایی از انتظار بیتاب شده است . [ در اینجا به اقتضای بحث ، حکایتِ دیگری در ذهنِ مولانا تداعی می شود ، امّا چون به نقطۀ حساسِ حکایتِ وکیلِ صدر جهان رسیده ، لذا از نَقلِ آن صرف نظر می کند . ]

ترک آن کردیم ، کو در جُست و جُوست / تا که پیش از مرگ بیند رویِ دوست


از آنرو که عاشقِ بخارایی ( وکیل ) در تلاش است که پیش از مرگ ، جمالِ یار را مشاهده کند از نقلِ آن حکایت صرف نظر کردیم .

تا رهد از مرگ ، تا یابد نجات / ز آنکه دیدِ دوست است آبِ حیات


تا که آن عاشقِ صادق ( وکیل ) از مرگ برهد و از دردِ فِراق نجات یابد زیرا که زیارتِ معشوق به منزلۀ آبِ حیات است .

هر که دیدِ او نباشد دفعِ مرگ / دوست نَبوَد ، که نه میوه ستش ، نه برگ


هر کسی که دیدارش ، مرگ را از دیدار کننده دفع نکند . آن کس دوست و معشوقِ حقیقی نیست زیرا که نه باری دارد و نه برگی . [ دیدار اهل الله حیات بخش است . ]

کار آن کار است ای مشتاقِ مست / کاندر آن کار ، ار رسد مرگت ، خوش است


ای عاشقِ مست ، کاری ، کار است که اگر در اثنای آن کار ، مرگ فرا رسید ، آن مرگ برای تو خوشایند باشد .

شد نشانِ صدقِ ایمان ای جوان / آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن


ای جوان ، علامتِ خلوص و صدقِ ایمانِ تو اینست که مرگ برای تو خوش و گوارا باشد . [ چنانکه در آیه 6 سورۀ جمعه در خطاب به یهودیان می فرماید : رجوع شود به شرح بیت 3967 دفتر اوّل ]

گر نشد ایمانِ تو ای جان چنین / نیست کامل ، رَو بجُو اِکمالِ دین


ای جانم اگر ایمانِ تو چنین نیست ، یعنی اگر به کاری مشغولی که رخ دادنِ مرگ در آن حال برای تو خوشایند نیست ، بدان که ایمانت هنوز کامل نشده . پس برو و در صدد کامل کردن دین و ایمانت باش . [ مولانا در اینجا به یکی از مهم ترین عواملِ روانشناسانۀ ترس از مرگ اشاره کرده است و آن زمانی است که انسان در عرصۀ زندگی ، حرکتی ناصواب دارد و یا به زبانِ شرعی در حالِ ارتکابِ گناه است . در این حالت روحیه آدمی بس مضطرب است و مرگ را قاطعِ رشتۀ آمالِ دنیوی و پایانی ناگوار تلقی می کند . دنیا را از دست می دهد و اگر عقبایی ، در کار باشد ( که هست ) به خُسران گرفتار می شود . ]

هر که اندر کارِ تو شد مرگ دوست / بر دلِ تو ، بی کراهت دوست ، اوست


هر کسی که در کارِ تو طلبِ مرگ می کند یعنی هر کس در دوستی اش با تو اخلاص و ایثار ورزد ، دلِ تو نیز در دوستی با او کراهتی از مرگ ندارد . همو دوستِ حقیقی توست .

چون کراهت رفت ، آن خود مرگ نیست / ورتِ مرگ ست و نُقلان کردنی ست


همینکه کراهت از مرگ برود ، آن دیگر مرگ نیست بلکه ظاهراََ مرگ است و در واقع انتقال از سرای ناپایدار دنیا به سرای جاودان آخرت است . [ مستفاد از این روایت است « ای جاودانان و ای باقیان ، همانا شما برای فنا آفریده نشده اید بلکه از سرایی به سرایی دیگر می کوچید . همانطور که از تیرۀ پشتِ پدرانتان به زهدان مادرانتان کوچ کردید ( احادیث مثنوی ، ص 104 ) ]

چون کراهت رفت ، مُردن نفع شد / پس درست آید که مُردن ، دفع شد


همینکه کراهتِ مرگ از روحِ آدمی رفع شود ، مرگ سودمند می نماید . بنابراین مرگ از آدمی دفع و رفع می شود .

دوست ، حق است و ، کسی کِش گفت او / که تویی آنِ من و ، من آنِ تو


دوستِ حقیقی حضرتِ حق است و نیز کسانی هستند که خدا در حقِ آنان گفته است . تو به من تعلق داری و من به تو . [ اشاره است به حدیث « هر که برای خدا باشد ، خدا نیز برای اوست » ( احادیث مثنوی ، ص 19 ) ]

گوش دار اکنون که عاشق می رسد / بسته عشق ، او را به حَبلِِ مِن مَسَد


خوب گوش کن که اینک عاشق از راه می رسد در حالی که عشق ، او را با ریسمانی از لیفِ خرما بسته است . [ مولانا در مصراع دوم لفظاََ اقتباسی کرده است به یکی از آیات قرآن کریم . رجوع شود به شرح بیت 1664 دفتر سوم ]

چون بدید او چهرۀ صدرِ جهان / گوییا پَرّیدش از تن ، مرغِ جان


همینکه او ( وکیل ) چهرۀ صدرِ جهان را دید گویی پرندۀ روحِ او از کالبدش پَر کشید و رفت .

همچو چوبِ خشک افتاد آن تنش / سرد شد از فرقِ جان تا ناخنش


جسمش مانندِ یک چوبِ خشک روی زمین افتاد بطوریکه از فرقِ سر تا نوکِ ناخنِ پایش مانندِ مُرده سرد شد . [ صوفیه ، فنای در حق را بواسطۀ تجلّیِ ذاتی ، صَعق گویند . حالِ وکیل تمثیلی است از حالِ عارفِ سالکی که عُمری در طریقِ لقایِ حق می کوشد و چون به شهودِ باطنی حق می رسد و خورشیدِ الهی بی واسطه بر او تجلّی می کند . به فنا و مدهوشی می رسد و همۀ رسوم و آثار «منِ» او را در حقیقتِ الهی فانی می شود . خوارزمی گوید : « عاشقِ بیچاره عُمری در جُست و جویِ معشوق بود . چون معشوق به سر وقتِ عاشق رسید ، سیلابِ فنا عاشق را در رُبود . آری قطره ای را با تلاطمِ امواجِ دریا ، خودپرستی نماند و سایه را با وجودِ اشعۀ خورشیدِ رخشا ، هستی نماند » ( جوااهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 691 ) ]

هر چه کردند از بُخور و از گلاب / نه بجنبید و ، نه آمد در خِطاب


حُضّار و اطرافیان هر چه موادِ خوشبو سوزاندند و گلاب به سر و صورتِ او زدند . نه تکانی خورد و نه اصلاََ به سخن آمد .

شاه چون دید آن مُزَغفَر رویِ او / پس فرود آمد ز مَرکب ، سویِ او


همینکه شاه چهرۀ زعفرانی و زرد رنگِ وکیل را دید از مرکوبش پایین آمد و به طرفِ او رفت .

گفت : عاشق دوست می جوید به تَفت / چونکه معشوق آمد ، آن عاشق برفت


صدر جهان گفت : عاشق ، معشوقِ خود را با گرمی و حرارت می جوید . امّا همینکه معشوق را پیدا می کند و به وصالش می رسد از خود بیخود می شود .

عاشقِ حقیّ و ، حق آن است کو / چون بیاید ، نَبوَد از تو تای مو


ای سالک ، تو عاشقِ حضرتِ حقی ، و حق آن کسی است که هر گاه تجلّی کند . به اندازۀ تارِ مویی از هستیِ موهوم و مجازی تو باقی نماند . [ رجوع شود به توضیح فنا در شرح بیت 57 دفتر اوّل ]

صد چو تو فانی ست ، پیشِ آن نظر / عاشقی بر نفیِ خود خواجه مگر ؟


در مقابلِ آن نگاه ، صد نفر مانندِ تو ، فانی می شوند . ای خواجه مگر عاشقِ فنای خودی ؟ [ لفظ «صد» در اینجا علامتِ تکثیر است نه عددی معیّن . مولانا در اینجا می گوید : تا وقتی که سالک ، هستی مجازی و انانیبتِ خود را بکلّی در حضرتِ معشوق ، محو و فانی نکرده ، شهودِ حق حاصل نمی شود . چنانکه خواجه نصیرالدین طوسی از منصور حلّاج نقل می کند که آن عارفِ شیدا در درگاهِ الهی اینگونه دعا می کرده است . « میانِ من و تو وجودِ ( موهوم ) من در کشمکش است ، پس به حقِ فضل و احسانت وجودِ ( موهوم ) مرا از میان بردار » شبستری نیز گوید :

تو را تا کوهِ هستی هست باقی / جوابِ لفظِ اَرنی ، لن تَرانی است ]

سایه ییّ و ، عاشقی بر آفتاب / شمس آید ، سایه لا گردد شتاب


تو در مَثَل مانندِ سایه ای هستی که عاشقِ آفتاب شده ای . همینکه خورشید طلوع کند ، سایه با شتاب محو می گردد . [ لا ، در تعابیر صوفیه اطلاق می شود بر وجودِ مجازی که بر حسب باطن نیستی و عدم است . نیز اطلاق می شود بر نفی ماسوی الله و نفی غیر و غیریّت . در مقابل اِلّا ، اثباتِ وجودِ حقیقی می کند . ]

شرح و تفسیر

 بخش قبل          بخش بعد            حکایت بعد

دکلمه جذب معشوق ، عاشق را و بیان دو طرفه بودن عشق

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟