بیان این خبر که اَلکِذبُ رَیبَةُ وَ الصَّدقُ طُمَأنینَةُ

بیان این خبر که اَلکِذبُ رَیبَةُ وَ الصَّدقُ طُمَأنینَةُ | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

بیان این خبر که اَلکِذبُ رَیبَةُ وَ الصَّدقُ طُمَأنینَةُ | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 4274 تا 4335

نام حکایت : حکایت شخصی که خواب دید آدرس گنجی را در فلان محله مصر

بخش : 4 از 5 ( بیان این خبر که اَلکِذبُ رَیبَةُ وَ الصَّدقُ طُمَأنینَةُ )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت شخصی که خواب دید آدرس گنجی را در فلان محله مصر

مردی که وارث ثروتی هنگفت شده بود . همه را به هدر داد و به خاک سیاه فقر و زاری درنشست . فقر و حرمان چنان دلِ او را بشکست که خالصانه رو به درگاه الهی آورد و از سرِ سوز و گداز دست به نیایش و زاری افراشت . تا آنکه شبی در خواب بشنید که هاتفی بدو می گوید : هر چه زودتر از موطنت یعنی بغداد رهسپار مصر شو که در آن سرزمین حاجتت روا شود . مرد با دلی سرشار از امید آهنگ سفر کرد و راهی مصر شد . وقتی قدم در خاک مصر بنهاد هیچ خرجی برای او نمانده بود زیرا …

متن کامل ” حکایت شخصی که خواب دید آدرس گنجی را در فلان محله مصر را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات بیان این خبر که اَلکِذبُ رَیبَةُ وَ الصَّدقُ طُمَأنینَةُ

ابیات 4274 الی 4335

4274) قصۀ آن خواب و گنج و زَر بگفت / پس ز صدقِ او دلِ آن کس شِکُفت

4275) بویِ صدقش آمد از سوگندِ او / سوزِ او پیدا شد و اِسپندِ او

4276) دل بیآرامد به گفتارِ صواب / آنچنان که تشنه آرامد به آب

4277) جز دلِ محجوب کو را علّتی است / از نبیّ اش تا غبیّ تمییز نیست

4278) ورنه آن پیغام کز موضع بُوَد / برزَنَد بر مَه ، شکافیده شود

4279) مَه شکافَد ، وآن دلِ محجوب ، نی / زآنکه مردود است او ، محبوب ، نی

4280) چشمه شد چشمِ عَسس ز اشکِ مُبِل / نی ز گفتِ خشک ، بل از بویِ دل

4281) یک سخن از دوزخ آید سویِ لب / یک سخن از شهرِ جان در کویِ لب

4282) بحرِ جان افزا و بحرِ پُر حَرَج / در میانِ هر دو بحر ، این لب مَرَج

4283) چون یَپُنلُو در میانِ شهرها / از نواحی آید آنجا بهرها

4284) کالۀ معیوب قلبِ کیسه بُر / کالۀ پُر سودِ مُستَشرِف چو دُر

4285) زین یَپُنلو هر که بازرگان تر است / بر سَرَه و بر قلب ها دیده ور است

4286) شد یَنپُنلو مر ورا دارُالرَّباح / وآن دگر را از عما دارُالجُناح

4287) هر یکی ز اجزایِ عالَم یک به یک / بر غَبی بند است و بر استاد ، فک

4288) بر یکی قند است و بر دیگر چو زهر / بر یکی لطف است و بر دیگر چو قهر

4289) هر جَمادی با نبی افسانه گو / کعبه با حاجی ، گواه و نطق خُو

4290) بر مُصلّا ، مسجد آمد هم گواه / کو همی آمد به من از دور ، راه

4291) با خلیل ، آتش گُل و رَیحان و وَرد / باز بر نمرودیان مرگ است و درد

4292) بارها گفتیم این را ، ای حَسَن / من نگردم از بیانش سیر ، من

4293) بارها خوردی تو نان ، دفعِ ذُبول / این همان نان است چون نَبوی ملول ؟

4294) در تو جُوعی می رسد نو زاعتدال / که همی سوزد از او تُخمه و ملال

4295) هر که را دردِ مَجاعت نقد شد / نو شدن یا جزو جزوش عقد شد

4296) لذّت از جوعست ، نه از نُقلِ نو / با مَجاعت از شِکر ، بِه نانِ جو

4297) پس ز بی جوعی است وز تُخمه تمام / آن ملالت ، نه ز تکرارِ کلام

4298) چون ز دکّان و مِکاس و قیل و قال / در فریبِ مردمت ، نآید ملال ؟

4299) چون ز غیبت ، وَاکلِ لَحمِ مردمان / شصت سالت سیریی نآمد از آن ؟

4300) عِشوه ها در صیدِ شُلّۀ کَفته تو / بی ملولی بارها خوش گفته تو

4301) بارِ آخر گویی اش سوزان و چُست / گرم تر صد بار از بارِ نخست

4302) درد ، داروی کهن را نو کند / درد ، هر شاخِ ملولی خَو کند

4303) کیمیایِ نو کننده ، دردهاست / کو ملولی آن طرف که درد خاست ؟

4304) هین مزن تو از ملولی آهِ سرد / درد جو و ، درد جو و ، درد ، درد

4305) خادعِ درداند درمانهایِ ژاژ / رهزن اند و زَرستان ، رسمِ باژ

4306) آبِ شوری ، نیست درمانِ عطش / وقتِ خوردن گر نماید سرد و خَوش

4307) لیک خادع گشت و ، مانع شد ز جُست / زآب شیرینی ، کز او صد سبزه رُست

4308) همچنین هر زَرِّ قلبی مانع است / از شناسِ زَرِّ خوش ، هر جا که هست

4309) پا و پَرَّت را به تزویری بُرید / که مرادِ تو منم ، گیر ای مرید

4310) گفت : دردَت چینَم ، او خود دُرد بود / مات بود ، ار چه به ظاهر بُرد بود

4311) رَو ، ز درمانِ دروغین می گریز / تا شود دردَت مُصیب و مُشک بیز

4312) گفت : نه دزدی تو و نه فاسقی / مردِ نیکی ، لیک گول و احمقی

4313) بر خیال و خواب ، چندین رَه کُنی ؟ / نیست عقلت را تَسُویی روشنی

4314) بارها من خواب دیدم ، مُستَمِر / که به بغداد است گنجی مُستَتِر

4315) در فلان سوی و فلان کویی دَفین / بود آن خود نامِ کویِ این حَزین

4316) هست در خانۀ فلانی ، رَو ، بجو / نامِ خانه و نامِ او گفت آن عدو

4317) دیده ام خود بارها این خواب ، من / که به بغداد است گنجی در وطن

4318) هیچ من از جا نرفتم زین خیال / تو به یک خوابی بیابی بی ملال ؟

4319) خوابِ احمق لایقِ عقلِ وی است / همچو او بی قیمت است و لاشَی است

4320) خوابِ زن کمتر ز خوابِ مرد دان / از پیِ نُقصانِ عقل و ضعفِ جان

4321) خوابِ ناقص عقل و ، گول آید کساد / پس ز بی عقلی چه باشد خواب ؟ باد

4322) گفت با خود : گنج در خانۀ من است / پس مرا آنجا چه فقر و شیون است ؟

4323) بر سرِ گنج ، از گدایی مُرده ام / زآنکه اندر غفلت و در پرده ام

4324) زین بَشارت مست شد  ، دردش نماند / صد هزار اَلحَمد ، بی لب او بخواند

4325) گفت : بُد ، موقوفِ این لَت ، لوتِ من / آبِ حیوان بود در حانوتِ من

4326) رَو ، که بر لوتِ شِگرفی بر زدم / کوریِ آن وَهم که مُفلِس بُدم

4327) خواه احمق دان مرا ، خواهی فُرُو / آنِ من شد ، هر چه می خواهی بگو

4328) من مرادِ خویش دیدم بی گمان / هر چه خواهی گو مرا ، ای بَددهان

4329) تو مرا پُر درد گو ، ای مُحتَشَم / پیشِ تو پُر درد و ، پیشِ خود خوشم

4330) وای اگر بر عکس بودی این مَطار / پیشِ تو گلزار و ، پیشِ خویش زار

4331) گفت با درویش روزی یک خَسی / که تو را اینجا نمی داند کسی

4332) گفت او گر می نداند عامی ام / خویش را من نیک می دانم کی ام

4333) وای اگر بر عکس بودی درد و ریش / او بُدی بینایِ من ، من کورِ خویش

4334) احمقم گیر ، احمقم من نیک بخت / بخت ، بهتر از لِجاج و رویِ سخت

4335) این سخن بر وَفقِ ظَنَّت می جهد / ور نه بختم داد ، عقلم هم دهد

شرح و تفسیر بیان این خبر که اَلکِذبُ رَیبَةُ وَ الصَّدقُ طُمَأنینَةُ

قصۀ آن خواب و گنج و زَر بگفت / پس ز صدقِ او دلِ آن کس شِکُفت


آن شخص غریب داستان خواب و گنج طلا را برای داروغه تعریف کرد و دلِ داروغه از صدقِ کلام او سکفته و منفعل شد . [ عنوان این بخش اشاره است به حدیثی از پیامبر (ص) « رها کن آنچه را که تو را به شک می اندازد و بگیر آنچه را که تو را به شک نمی اندازد . زیرا در راستی ، آرامش خاطر است و در دروغ شک و تردید » ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 208 و شرح اسرار ، ص 159 ) ]

بویِ صدقش آمد از سوگندِ او / سوزِ او پیدا شد و اِسپندِ او


رایحۀ صداقت از سوگندهای او به مشام دل رسید و سوز و تَفِ درون او معلوم شد .

دل بیآرامد به گفتارِ صواب / آنچنان که تشنه آرامد به آب


دلِ آدمی ار سخن راست آرامش پیدا می کند . چنانکه مثلاََ تشنه با نوشیدن آب آرام می گیرد .

جز دلِ محجوب کو را علّتی است / از نبیّ اش تا غبیّ تمییز نیست


بجز دلی که در حجاب غفلت پوشیده شده که البتّه آن دل ، دلی بیمار است . چنین دلی حتّی قادر نیست پیامبر را از شخص ابله باز شناسد . [ غَبیّ = ابله ، احمق  ]

ورنه آن پیغام کز موضع بُوَد / برزَنَد بر مَه ، شکافیده شود


و اِلّا سخنی که از جایگاه صدق و راستی برآید . اگر به ماه هم اصابت کند آن را می شکافد .

مَه شکافَد ، وآن دلِ محجوب ، نی / زآنکه مردود است او ، محبوب ، نی


ماه بر اثر کلام صادقانه بر خود می شکافد . ولی دلی که در حجاب غفلت پوشیده شده است متأثر نمی گردد . زیرا چنین دلی مطرود درگاه حقیقت است و در محضر حق هیچ محبوبیّتی ندارد .

چشمه شد چشمِ عَسس ز اشکِ مُبِل / نی ز گفتِ خشک ، بل از بویِ دل


چشم داروغه از اشک ریزان مانند چشمه شد . این اشک از سخنان خشک و بی روح جاری نشد . بلکه از رایحۀ صداقت قلبی جاری گشت . [ مُبِل = تر ، آب ریزان ]

یک سخن از دوزخ آید سویِ لب / یک سخن از شهرِ جان در کویِ لب


برای مثال ، سخنی هست که از دوزخ بر لبان آدمی جاری می شود و در عوض سخنی هم هست که از شهر جان (حقیقت) بر لبان شخص جاری می گردد . [ سخنان نَفسانی ، دوزخی است و سخنان حقّانی ، بهشتی . ]

بحرِ جان افزا و بحرِ پُر حَرَج / در میانِ هر دو بحر ، این لب مَرَج


گویا در اندرون آدمی دو دریا وجود دارد . یکی دریای جان بخش صداقت ، و دیگری دریای جان فرسای کذب . و لب آدمی درآمیزندۀ این دو دریاست . [ مَرَج = مخفّفِ مارج به معنی درآمیزنده ، مخلوط کننده ، ناظر است بر آیه 19 و 20 سورۀ رحمن « اوست که اندر آمیزد دو دریا را امّا میان آن دو دریا حائلی است که در هم نیامیزند » ]

منظور بیت : هم سخنانی که از نَفس زکیّه سرچشمه می گیرد . و هم سخنانی که از نَفسِ امّاره برمی خیزد . هر دو سخن در مجرای لب و دهان با هم مخلوط می شوند و تمییز این سخنان آلوده به کذب و صدق کار آسانی نیست .

چون یَپُنلُو در میانِ شهرها / از نواحی آید آنجا بهرها


لب و دهان مانند میدان عمومی شهر است که مردم از گوشه ها و نواحی در آنجا گرد می آیند و کالاهای خود را عرضه می دارند . [ یَپُنلُو = لفظ است ترکی به معنی بازار عمومی ، میدان عمومی شهر که محل داد و ستد کاروانیان است / بَهر = قسمت ، نصیب ، در اینجا منظور کالا و اجناس است ]

کالۀ معیوب قلبِ کیسه بُر / کالۀ پُر سودِ مُستَشرِف چو دُر


هم کالای عیبناکِ تقلّبیِ فریبنده و هم کالای پُر منفعتِ گرانبها همچون مروارید . ( کاله = کالا / کیسه بُر = دزد ، جیب بُر ، در اینجا یعنی فریبنده / مُستَشرِف = گرانبها ، بلند قدر ) [ دهان نیز در مَثَل مانند بازار کالاست . همانطور که در بازار عرضۀ کالا ، اجناس سره و ناسره پیدا می شود . در دهان نیز سخنان گرانقدر و حقیر یافته آید . ]

زین یَپُنلو هر که بازرگان تر است / بر سَرَه و بر قلب ها دیده ور است


در این بازار هر کس در تجارت ماهرتر باشد . کالاهای مرغوب و تقلّبی را بشناسد .

شد یَنپُنلو مر ورا دارُالرَّباح / وآن دگر را از عما دارُالجُناح


بازارِ عمومی برای افرادِ ماهر و تیزبین محلِّ انتفاع و سود بردن است . امّا برای دیگران به سببِ نداشتن تیزبینی و مهارت محلِّ زیانمندی و ضرر است . [ رَباح = سود بردن / دارُالرَّباح = خانه سود بردن و انتفاع / جُناح = برابر فارسی گناه ، در اینجا مراد زیان و ضرر است / دارُالجُناح = خانۀ گناه و زیان ]

هر یکی ز اجزایِ عالَم یک به یک / بر غَبی بند است و بر استاد ، فک


هر یک از اجزایِ جهان نسبت به افراد نادان و احمق به منزلۀ قید و بند است . امّ برای اهلِ مهارت و دانایی ، موجب رهایی می گردد . [ غَبیّ = ابله ، بی خبر / فَک = جدا کردن دو چیز از هم ، خلاص کردن ]

بر یکی قند است و بر دیگر چو زهر / بر یکی لطف است و بر دیگر چو قهر


همینطور نسبت به اهل مهارت و دانایی همچون قند ، شیرین می آید . امّا نسبت به دیگران مانند زهر ، تلخناک است . همچنین برای آن یکی لطیف است و برای این یکی قهّار .

هر جَمادی با نبی افسانه گو / کعبه با حاجی ، گواه و نطق خُو


هر جمادی با پیامبر سخن می گوید و کعبه گواه حاجی است و با او حرف می زند .

بر مُصلّا ، مسجد آمد هم گواه / کو همی آمد به من از دور ، راه


مثال دیگر ، مسجد نیز بر حضور نمازگزار شهادت می دهد که او از راهی دور نزد من آمد . [ مولانا در این ابیات به گونه ای سخن می گوید که گویی جمادات نیز قوّۀ ناطقه دارند منتهی هر کس به زبان آنها وقوف ندارد . مگر آنروز که حُجب دریده شود و سرایر ضمیر به ظهور آید . نطق جماد از مبانی فکری مکتب مولاناست که مستند به قرآن کریم است . ]

با خلیل ، آتش گُل و رَیحان و وَرد / باز بر نمرودیان مرگ است و درد


مثال دیگر ، آتش برای ابراهیم خلیل الله به منزلۀ گُل و ریحان و گُل سرخ بود . ولی اتش نسبت به نمرودیان مرگ آور و دردانگیز می نمود . [ وَرد = گُل ، گُل سرخ ]

بارها گفتیم این را ، ای حَسَن / من نگردم از بیانش سیر ، من


ای نکو مرد ، این مطلب را که جمادات نیز (به اقتضای امر الهی) شعور می یابند و بَد و خوب را بازمی شناسند و بر زشتی ها و زیبایی ها گواهی می دهند . مکرراََ در مثنوی و جاهای دیگر گفته ایم . امّا من از تکرار این مضمون سیر نشده ام . [ به احتمال زیاد منظور از «حسن» ، حسام الدین چلبی است زیرا نام او حسن بوده است . ]

بارها خوردی تو نان ، دفعِ ذُبول / این همان نان است چون نَبوی ملول ؟


اینکه می گویم تو از تکرار این مطلب دل سیر و ملول نمی شوی بدین خاطر است که مثلاََ برای آنکه بدنت رشد کند و دچار پژمردگی نشود هر روز مکرراََ نان (طعام) می خوری . ولی چرا از خوردن آن دلتنگ و ملول نمی شوی . [ ذُبول = افسردگی ، پژمردگی ، مقابل رشد و نمو ]

در تو جُوعی می رسد نو زاعتدال / که همی سوزد از او تُخمه و ملال


این بیت جواب سؤال بیت پیشین است : به علّت صحّت و اعتدال مزاجی که داری به تدریج گرسنگی جدیدی به تو دست می دهد . و این گرسنگی همۀ ته مانده های غذا در معده را مصرف می کند و حالت دل سیری از خوردن غذا را نیز از میان می برد . [ تُخمه = مخففِ تُخَمه ، هَیضَه ، نوعی بیماری معده است که بر اثرِ پُرخُوری و عدم رعایت درخوردن غذا عارض می شود . در این حال غذاهای خورده شده به صورتِ نامطلوبی در معده جمع می شود و بیمار دچار اسهال و استفراغِ سخت می گردد . اطبای قدیم برای درمان این بیماری ، بیمار را از خوردن هر گونه طعام پرهیز می دادند و سپس آبِ انار و سیبِ تُرش به او می دادند تا باقیمانده غذاهای ناگوار دفع گردد . چایِ زنجبیل نیز سودمند است . ]

هر که را دردِ مَجاعت نقد شد / نو شدن یا جزو جزوش عقد شد


هر کس که گرسنگی ، سرمایه طبع و مزاج او شود . طراوت و تازگی به همۀ اجزاء و اعضای بدنش می پیوندد . یعنی اگر اشتهای صادق موجب شود که آدمی به مقدار لازم غذا بخورد . این غذا موجب رشد و طراوت او می گردد .

لذّت از جوعست ، نه از نُقلِ نو / با مَجاعت از شِکر ، بِه نانِ جو


لذّتی که انسان از خوردن طعام می برد به جهت گرسنگی و اشتهای صادق اوست و از طعام مجدّدی که می خورد . بطوریکه مثلاََ اگر شخص گرسنه باشد . نان جو از شیرینی و شِکر هم برای او لذیذتر خواهد بود .

پس ز بی جوعی است وز تُخمه تمام / آن ملالت ، نه ز تکرارِ کلام


پس نتیجه می گیریم که آن دل سیری و ملالتی که بر تو عارض شده از اینجا ناشی می شود که تو اصلاََ گرسنه نیستی و کاملاََ دچار امتلای معده شده ای . ( تُخمه = مخفّفِ تُخَمه ، هَیضه ) [ همینطور دل سیری تو از کلمات مکرّرِ اولیاء الله بدین جهت نیست که آن تکرارها ملال آور است . بلکه جان تو نسبت به طعام های معنوی بی اشتها شده است .

چون ز دکّان و مِکاس و قیل و قال / در فریبِ مردمت ، نآید ملال ؟


چرا از رفت و آمد به دکّان و چانه زدن و بگو و مگو با مردم به قصد فریبشان هیچ خسته و دلتنگ نمی شوی ؟ ( مِکاس = در گفتگوهای عامیانه به معنی چک و چانه زدن است ) [ به این دلیل که انگیزه های تو در این زمینه بس نیرومند است . ولی در استماع اقوال اهل الله هیچ انگیزه اینداری . ]

چون ز غیبت ، وَاکلِ لَحمِ مردمان / شصت سالت سیریی نآمد از آن ؟


چرا بعد از شصت سال از غیبت کردن و خوردن گوشت (مردۀ) مردم سیر نمی شوی ؟ [ تشبیه عمل سخیف غیبت به «خوردن گوشت مردم» متخذ از آیه 12 سورۀ حُجُرات است . ]

عِشوه ها در صیدِ شُلّۀ کَفته تو / بی ملولی بارها خوش گفته تو


بارها بی هیچ دلتنگی و ملالتی برای شکار زنان حیله ها بکار بستی و سخنان دلنشین به آنان گفتی . [ عشوه = فریب ، حیله ، نیرنگ / شُلّه = شرمگاه زنان / کَفته = شکافته / شُلّه کَفته = در اینجا یعنی زن و معشوقه ]

بارِ آخر گویی اش سوزان و چُست / گرم تر صد بار از بارِ نخست


و تازه دفعۀ آخر نه تنها خسته و ملول نشدی بلکه صد برابر گرم تر و چالاک تر از دفعۀ اوّل با زنان سخن گفتی . [ در ابیات اخیر این نکته گفته شد که سختی و آسانی کارها منوط به شدّت و ضعفِ انگیزه های آدمی است . بدین معنی که هر قدر انگیزۀ شخص در انجام کاری قوی تر و نیرومندتر باشد . آن کار برای او آسان می نماید . گر چه بر دیگران بسی دشوار آید . ]

درد ، داروی کهن را نو کند / درد ، هر شاخِ ملولی خَو کند


درد ، داروی کهنه را تازه می کند . اصولاََ درد ، هر شاخۀ پژمرده ای را هَرَس می کند . [ خَو = علف هرزه / خَو کردن = وجین کردن ، کندن گیاهان و علف های هرزه ، در اینجا به معنی هَرَس کردن درخت آمده است ]

کیمیایِ نو کننده ، دردهاست / کو ملولی آن طرف که درد خاست ؟


دردها کیمیایی است که روح آدمی را تازگی و طراوت می بخشد . جایی که درد باشد دلتنگی کجا پیدا می شود ؟ یعنی دلتنگی و ملالت در اشخاصِ دردمند پیدا نمی شود .

هین مزن تو از ملولی آهِ سرد / درد جو و ، درد جو و ، درد ، درد


بهوش باش مبادا که از دلتنگی و ملالت نومیدانه آه برکِشی . طالب درد باش ، طالب درد باش ، درد ، درد . [ مولانا می گوید : آنجا که آدمی مزاجی سالم و اشتهایی صادق دارد نان جوین خشک بر او بس لذیذ و مطبوع می آید . در حالی که وقتی آدمی مزاجی علیل و یا شکمی ممتلی داشته باشد لذیذترین غذاها برای او کراهت انگیز می شود . پس مطبوعیّت غذا از خودِ غذا نیست . بلکه معلول حالت گرسنگی و اشتهای صادق آدمی است . مولانا پس از آنکه بحث را در مرتبۀ طبیعی و مزاجی انسان به اتمام رساند وارد بحثی روانشناسانه که خاصِ مکتب ذوقی و عرفانی خودِ اوست می شود و می گوید : «درد» عنصری تازه کننده و طراوت انگیز است . یعنی روحِ آدمی با درد است که نشیط و بالان می شود . درد همچون باغبانی است که در درختزار روح می گردد و هر شاخۀ پژمرده و فرسوده را از تنه روح هَرَس می کند و بدینسان بدان قوّت و نشاط می بخشد . بنابراین از نظر مولانا آنکه درد ندارد مُرده ای است که در تابوت جسم خود حرکت می کند . ]

خادعِ درداند درمانهایِ ژاژ / رهزن اند و زَرستان ، رسمِ باژ


داروهای قلّابی دردِ انسان را می فریبد . آنها در واقع راهزنانی هستند که تحت عنوان گرفتن خراج زَر و سیم مردمان را به سرقت می برند . ( ژاژ = بیهوده ، یاوه / باژ = باج ، خراج ) [ مولانا از اینجا به بعد وارد مطلب جدیدی می شود و آن نقد مرشدان دروغین و مُضِلّ است که از درد حقیقت طلبی مُستَرشِدان سوء استفاده می کنند . ]

آبِ شوری ، نیست درمانِ عطش / وقتِ خوردن گر نماید سرد و خَوش


آبِ شور که نمی تواند عطش را رفع کند . گرچه به هنگام خوردن سرد و گوارا به نظر آید . یعنی مرشدانِ دروغین همچون آبِ نمکین هستند ظاهری غلط انداز دارند . شخصِ عطشان هر قدر آبِ نمکین و شور بنوشد تشنگی اش نه تنها رفع نمی شود بلکه شدّت هم می گیرد . [ «آبِ شور» تعبیری از مرشدانِ کاذب و مدّعیانِ کمال است . ]

لیک خادع گشت و ، مانع شد ز جُست / زآب شیرینی ، کز او صد سبزه رُست


آب شور آدمی را می فریبد و او را از طلب آب گوارا و شیرینی که سبزه های فروان از آن می روید باز می دارد .

همچنین هر زَرِّ قلبی مانع است / از شناسِ زَرِّ خوش ، هر جا که هست


همینطور هر طلایِ تقلّبی ، آدمی را در هر جا که باشد از شناخت طلای حقیقی باز می دارد .

پا و پَرَّت را به تزویری بُرید / که مرادِ تو منم ، گیر ای مرید


مرشد دروغین با حیله ای پا و پَرِّ همّتت را می بُرد و به تو می گوید : ای مرید ، ای طالب حقیقت ، مرا بگیر که مراد و مطلوب تو منم .

گفت : دردَت چینَم ، او خود دُرد بود / مات بود ، ار چه به ظاهر بُرد بود


مرشد دروغین به تو می گوید : من دردت را درمان می کنم . در حالی که باطن او آکنده از تیرگی و ناخالصی است . او بازنده است در حالی که به ظاهر برنده می نماید .

رَو ، ز درمانِ دروغین می گریز / تا شود دردَت مُصیب و مُشک بیز


برو از درمان های کاذب پرهیز کن تا دردت آنگونه که هست خود را به تو نشان دهد و ماهیّت خود را به تو اعلام کند . [ مُصیب = اصابت کننده ، به هدف خورنده ، به حقیقت امری رسنده ، «مصیب شدن درد» در اینجا یعنی درد ، تو را متوجّه خود سازد / مُشک بیز = بیزنده و غربال کنندۀ مُشک ، از آنجا که بیختن مُشک سبب انتشار رایحۀ آن می شود در اینجا به معنی افشاکنندۀ نهانی هاست . پس منظور از «مُصیب شدن و مشک بیز شدن درد» اینست که درد واقعیت خود را آنگونه که هست به تو نشان دهد . ]

منظور بیت : گولِ درمان های دروغین را مخور و دل بدانها خوش مدار که این قبیل درمان ها باعث پوشیده ماندن درد و عوامل بوجود آورندۀ آن می شود . وقتی فریب درمان های دروغین را نخوری درد و بیماری آنگونه که هست ماهیّت خود را به تو نشان می دهد و آنگاه تو به طرف درمان حقیقی انگیخته خواهی شد .

گفت : نه دزدی تو و نه فاسقی / مردِ نیکی ، لیک گول و احمقی


وقتی داروغه رایحۀ صداقت را از کلام مرد غریب شنید بدو گفت : تو نه دزدی و نه تباهکار ، بلکه مرد خوبی هستی منتهی کودن و احمقی .

بر خیال و خواب ، چندین رَه کُنی ؟ / نیست عقلت را تَسُویی روشنی


آخر چرا به صِرفِ دیدن خیال و خوابی اینهمه راه آمده ای ؟ واقعاََ که عقلت ذرّه ای نور معرفت ندارد . [ تَسُو = وزنی است معادل چهار جو . در اینجا مناسب است آن را به دِرهم معنی کنیم . البته در مثنوی غالباََ به معنی شیء حقیر و پشیز و پول خُرد آمده است . ]

بارها من خواب دیدم ، مُستَمِر / که به بغداد است گنجی مُستَتِر


خودِ من بارها و بارها خواب دیده ام که در بغداد گنجی نهفته شده است .

در فلان سوی و فلان کویی دَفین / بود آن خود نامِ کویِ این حَزین


یعنی در خواب دیده ام که در فلان طرف و فلان محلّه گنجی مدفون شده است . امّا نشانی هایی که داروغه می داد . درست نشانی آن غریب غمگین بود .

هست در خانۀ فلانی ، رَو ، بجو / نامِ خانه و نامِ او گفت آن عدو


داروغه ادامه داد : هاتف در رویا به من گفت که آن گنج در خانۀ فلانی است . یعنی آدرس و اسم و مشخصات خانه و صاحبخانه را ذکر کرد و به من گفت : برو آن گنج را پیدا کن . امّا مشخصاتی که آن دشمن (داروغه) بر زیان آورد درست با مشخصّات آن مرد غریب منطبق بود .

دیده ام خود بارها این خواب ، من / که به بغداد است گنجی در وطن


بله من بارها و بارها از این قبیل خواب ها دیده ام که در فلان محلّه بغداد گنجی نهفته است .

هیچ من از جا نرفتم زین خیال / تو به یک خوابی بیابی بی ملال ؟


با این حال من به خاطر این تخیّلات رویایی هرگز از جایم تکان نخوردم . امّا تو به محض دیدن یک خواب ، بی هیچ احساس رنج و ملالی مشقّت سفر را بر خود هموار کرده ای ؟

خوابِ احمق لایقِ عقلِ وی است / همچو او بی قیمت است و لاشَی است


رویای آدم ابله در خور عقل ناچیز اوست و مانند خود او بی ارزش و ناچیز است . [ لاشی = مخفّف لاشیء به معنی ناچیز ]

خوابِ زن کمتر ز خوابِ مرد دان / از پیِ نُقصانِ عقل و ضعفِ جان


رویای زن را به سبب نقصان عقلی و ناتوانی روحی او باید از خوابِ مرد پایین تر بدانی .

خوابِ ناقص عقل و ، گول آید کساد / پس ز بی عقلی چه باشد خواب ؟ باد


در جایی که رویای اشخاص ناقص العقل و کودن جلوه و جلایی نداشته باشد تو بنگر که رویای بی عقلان چگونه خواهد بود ؟ رویای آنان باد است . یعنی همۀ آن رویاها از قبیل خواب های پریشان است .

گفت با خود : گنج در خانۀ من است / پس مرا آنجا چه فقر و شیون است ؟


وقتی آن غریب این مژده را از داروغه شنید پیش خود گفت : عجبا ، گنج در خانۀ من است . آن وقت من با فقر و فاقه در آنجا زندگی می کردم و شیون و زاری سر می دادم ؟

بر سرِ گنج ، از گدایی مُرده ام / زآنکه اندر غفلت و در پرده ام


بر سر گنج نشسته ام و در عین حال از شدّت فقر جان می کنم . چرا وضع چنین است ؟ برای اینکه در حجاب غفلت و بی خبری سر می کنم .

زین بَشارت مست شد  ، دردش نماند / صد هزار اَلحَمد ، بی لب او بخواند


آن شخص غریب با مژده عسس سرمست شد و همۀ ناراحتی هایش برطرف گشت . و بدن لب و دهان ، صد هزار حمد و سپاس گفت . یعنی در دلش شُکرگزاری کرد .

گفت : بُد ، موقوفِ این لَت ، لوتِ من / آبِ حیوان بود در حانوتِ من


مرد غریب گفت : رزق من به کتک خوردن از دست داروغه موکول شده بود . آب حیات در دکّان (خانه) من بود . [ لَت = کتک خوردن ، سیلی زدن / لوت = انواع خوردنی ها ، در اینجا منظور رزق و روزی است / حانُوت = دکان ، در اینجا منظور خانۀ آن غریب است ]

رَو ، که بر لوتِ شِگرفی بر زدم / کوریِ آن وَهم که مُفلِس بُدم


برو که به کوری آن خیال که خود را مسکین می دانستم اکنون به رزق عظیمی دست یازیده ام .

خواه احمق دان مرا ، خواهی فُرُو / آنِ من شد ، هر چه می خواهی بگو


می خواهی مرا احمق بدان یا آدمی فرو دست محسوب دار . ولی آن گنجِ سرشار مالِ من است . هر چه می خواهد دلِ تنگت بگو .

من مرادِ خویش دیدم بی گمان / هر چه خواهی گو مرا ، ای بَددهان


من بی شک به خواستۀ خود رسیده ام . حال ، ای یاوه گو هر چه می خواهی به من نثار کن .

تو مرا پُر درد گو ، ای مُحتَشَم / پیشِ تو پُر درد و ، پیشِ خود خوشم


ای داروغه با شوکت ، تو مرا دردمند خطاب کن . هر چند از نظر تو من شخصی بیچاره و دردمندم . ولی نزد خود شادمان و سرخوشم .

وای اگر بر عکس بودی این مَطار / پیشِ تو گلزار و ، پیشِ خویش زار


وای اگر این حالت وارونه می شد . یعنی وضع طوری می شد که من در نظر تو گلستان جلوه می کردم و پیش خود شخصی مسکین می بودم . یعنی به ظاهر مردی با شوکت به نظر می آمدم و به باطن شخصی مفلس و درمانده . [ مَطار = محلِّ پرواز و پرواز کردن ، در اینجا مراد حالت و وضعیّت است ]

شخصی فرومایه با حالتی تحقیرآمیز به درویشی فرزانه گفت : اینجا که کسی تو را نمی شناسد . درویش جواب داد . باکی نیست . مهم اینست که من خود را می شناسم . وای اگر این قضیّه معکوس می بود . یعنی مردمان ، بینایِ حال من بودند و من از دیدن خویش نابینا . الحق که نشناختن خود سخت ترین جهل است .

گفت با درویش روزی یک خَسی / که تو را اینجا نمی داند کسی


شخصی فرومایه با حالتی تحقیرآمیز به درویشی فرزانه و زبان آور گفت : اینجا که کسی تو را نمی شناسد . [ خَس = فرومایه ، پست ]

گفت او گر می نداند عامی ام / خویش را من نیک می دانم کی ام


درویش جواب داد : اگر عامۀ مردم مرا نمی شناسند . من که بخوبی خود را می شناسم و می دانم کیستم .

وای اگر بر عکس بودی درد و ریش / او بُدی بینایِ من ، من کورِ خویش


وای اگر درد و زخم معکوس می شد . یعنی عامۀ مردم حقیقت مرا می دیدند و من حقیقت خویش را نمی دیدم .

احمقم گیر ، احمقم من نیک بخت / بخت ، بهتر از لِجاج و رویِ سخت


مرا احمق فرض کن . امّا احمقی هستم خوشبخت . یعنی اگر هم فرضاََ احمق باشم از احمقان خوش اقبالم . و مسلماََ خوش اقبالی از ستیزگری و گستاخی بهتر است .

این سخن بر وَفقِ ظَنَّت می جهد / ور نه بختم داد ، عقلم هم دهد


این سخن را بر اساس تهمت و بَدگمانی تو گفتم . یعنی اگر دیدی که خود را احمق شمردم بر مبنای بدگمانی تو بود . والّا احمق نیستم . زیرا آن خدایی که به من خوش اقبالی عطا فرموده عقل نیز داده و می دهد . ( ظنَّت = تهمت و بدگمانی ) [ مرد غریب این سخنان را در دل خود به داروغه گفت و مصر را به سوس بغداد ترک گفت . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه بیان این خبر که اَلکِذبُ رَیبَةُ وَ الصَّدقُ طُمَأنینَةُ

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟