وصیت آن شخص که مال من به فرزند کاهل تر می رسد | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
وصیت آن شخص که مال من به فرزند کاهل تر می رسد | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 4877 تا 4916
نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را
بخش : 20 از 20 ( وصیت آن شخص که مال من به فرزند کاهل تر می رسد )
خلاصه حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را
پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .
شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …
متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات وصیت آن شخص که مال من به فرزند کاهل تر می رسد
ابیات 4877 الی 4916
4877) آن یکی مردی به وقتِ مرگِ خویش / گفته بود اندر وصیّت پیش پیش
4878) سه پسر بودش چو سه سروِ روان / وقفِ ایشان کرده او جان و روان
4879) گفت : هر چه در کفم کاله و زر است / او بَرَد ، زین هر سه ، کو کاهلتر است
4880) گفت با قاضیّ و ، پس اندرز کرد / بعد از آن جامِ شرابِ مرگ خَورد
4881) گفته فرزندان به قاضی کِای کریم / نگذریم از حکم او ما سه یتیم
4882) سَمع و طاعَه می کنیم ، او راست دَست / آنچه او فرمود ، بر ما نافذ است
4883) ما چو اسمعیل ، ز ابراهیمِ خَود / سر نپیچیم ، ار چه قربان می کند
4884) گفت قاضی هر یکی با عاقلیش / تا بگوید قصّه ای از کاهلیش
4885) تا ببینم کاهلیِّ هر یکی / تا ببینم حالِ هر یک بی شکی
4886) عارفان از دو جهان کاهل ترند / زآنکه بی شُدیار ، خرمن می برند
4887) کاهلی را کرده اند ایشان سَنَد / کارِ ایشان را چو یزدان می کند
4888) کارِ یزدان را نمی بینند عام / می نیاسایند از کَد ، صبح و شام
4889) هین ز حدِّ کاهلی گویید باز / تا بدانم حدِّ آن از کشفِ راز
4890) بی گمان که هر زبان پردۀ دل است / چون بجنبد پرده ، سِرها واصِل است
4891) پردۀ کوچک ، چو یک شَرحۀ کباب / می بپوشد صورتِ صد آفتاب
4892) گر بیان نطق ، کاذب نیز هست / لیک بوی از صدق و کذبش مُخبِر است
4893) آن نسیمی که بیاید از چمن / هست پیدا از سُمومِ گُولخَن
4894) بویِ صدق و بوی کِذبِ گول گیر / هست پیدا در نَفَس چون مُشک و سیر
4895) گر ندانی یار را از دَه دِله / از مشامِ فاسدِ خود کُن گِله
4896) بانگِ حیزان و شجاعانِ دلیر / هست پیدا ، چون فنِ روباه و شیر
4897) یا زبان همچون سرِ دیگ است راست / چون بجنبد ، تو بدانی چه اَباست
4898) از بخارِ آن بداند تیزهُش / دیگِ شیرینی ز سَکباجِ تُرُش
4899) دست بر دیگِ نوی چون زد فتا / وقتِ بخریدن ، بدید اِشکسته را
4900) گفت : دانم مرد را در حین ز پُوز / ور نگوید ، دانمش اندر سه روز
4901) و آن دگر گفت : ار بگوید دانمش / ور نگوید ، در سخن پیچانمش
4902) گفت : اگر این مکر بشنیده بُوَد / لب ببندد ، در خموشی در رَوَد
4903) آنچنانکه گفت مادر بچّه را / گر خیالی آیدت در شب فرا
4904) یا به گورستان و جایِ سهمگین / تو خیالی بینی ، اَسوَد پُر ز کین
4905) دل قوی دار و ، بکن حمله بر او / او بگرداند ز تو در حال رُو
4906) گفت کودک : آن خیالِ دیووَش / گر بدو این گفته باشد مادرش
4907) حمله آرَم ، افتد اندر گردنم / ز امرِ مادر ، پس من آنگه چون کنم ؟
4908) تو همی آموزیَم که چُست ایست / آن خیالِ زشت را هم مادری ست
4909) دیو و مردم را مُلَّقِن آن یکی ست / غالب از وی گردد ار خصم اندکی ست
4910) تا کدامین سوی باشد آن یَواش / الله الله رَو تو هم زآن سوی باش
4911) گفت : اگر از مکر ناید در کلام / حیله را دانسته باشد آن هُمام
4912) سِرِّ او را چون شناسی ؟ راست گو / گفت : من خامُش نشینم پیشِ او
4913) صبر را سُلَّم کنم سویِ دَرَج / تا برآیم ، صبرُ مِفتاحُ الفَرَج
4914) ور بجُوشَد در حضورش از دلم / منطقی بیرون از این شادیّ و غَم
4915) من بدانم کو فرستاد آن به من / از ضمیرِ چون سهیل اندر یَمَن
4916) در دلِ من آن سخن زآن مَیمَنه ست / زآنکه از دل جانبِ دل روزنه ست
شرح و تفسیر وصیت آن شخص که مال من به فرزند کاهل تر می رسد
- حکایت
- بیت 4877
- بیت 4878
- بیت 4879
- بیت 4880
- بیت 4881
- بیت 4882
- بیت 4883
- بیت 4884
- بیت 4885
- بیت 4886
- بیت 4887
- بیت 4888
- بیت 4889
- بیت 4890
- بیت 4891
- بیت 4892
- بیت 4893
- بیت 4894
- بیت 4895
- بیت 4896
- بیت 4897
- بیت 4898
- بیت 4899
- بیت 4900
- بیت 4901
- بیت 4902
- مَثَل
- بیت 4903
- بیت 4904
- بیت 4905
- بیت 4906
- بیت 4907
- بیت 4908
- بیت 4909
- بیت 4910
- بیت 4911
- بیت 4912
- بیت 4913
- بیت 4914
- بیت 4915
- بیت 4916
مردی که سه پسر داشت به گاهِ مرگ نزد قاضی و پسران و کسان خود وصیّت می کند که مال و عقارش بدان فرزندی رسد که از همۀ برادران خود کاهل تر باشد . هر سه برادر بعد از فوت پدر نزد قاضی رفتند و قاضی بدانان گفت : هر یک از شما باید حکایتی از خود بازگویید تا من معلوم دارم که کدامیک کاهل ترید . یکی از برادران به قاضی می گوید : من باطن هر کس را از لحنِ کلامش بشناسم حتّی اگر سکوت کند از حرکات و سکناتش او را خواهم شناخت . یکی دیگر از برادران گفت : آدمی را از سخنش بازشناسم . و اگر سکوت کند با شِگردی خاص به نطقش درآورم . قاضی گفت : اگر او هیچ سخنی نگفت چه کار می کنی ؟ جواب داد : مقابلش ساکت می نشینم و صبر می کنم . زآن پس هر آنچه به قلبم خطور کرد یقین دانم که آن خاطرۀ قلبی بازتاب اندیشۀ باطنی آن شخص است .
حالت این برادر در واقع مبیّن احوال شاهزادۀ کوچکین است . چرا که برعکس برادر دیگرش بیش از آنکه به سعی و مکسب اش متکی باشد بر باطن روشن و قلب تابناک خود متکی است . پس بدین معنی کاهلتر است .
آن یکی مردی به وقتِ مرگِ خویش / گفته بود اندر وصیّت پیش پیش
شخصی هنگام مرگ وصیّت کرد و این وصیّت را شمرده و با تأنّی انجام داد . [ نیکلسون در معنی «پیش پیش» گفته است : احتمالاََ یعنی «پله پله پیش رفتن» یعنی بی شتاب و با تأمّل سخن گفتن ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر ششم ، ص 2289 ) ]
سه پسر بودش چو سه سروِ روان / وقفِ ایشان کرده او جان و روان
او سه پسر خوش قد و قامت داشت که جان و روان خود را وقف تیمار و تربیت آنان کرده بود . [ سروِ روان = کنایه از خوش قد و قامت است ]
گفت : هر چه در کفم کاله و زر است / او بَرَد ، زین هر سه ، کو کاهلتر است
آن شخص در وصیّت خود گفته بود : از میان فرزندانم آن کسی حق دارد مالک اموال و زر و سیم و نقدینه ام شود که از سایر برادران خود کاهل تر باشد . ( کاله = کالا ، متاع ) [ این «کاهلی» به معنی مرسوم نیست بلکه از نوع کاهلی عارفانه است به معنی تسلیم شدن به مشیّت الهی و رضا به قضای خداوند است . ]
گفت با قاضیّ و ، پس اندرز کرد / بعد از آن جامِ شرابِ مرگ خَورد
آن شخص برای محکم کاری این وصیّت را نزد قاضی گفت و پس از اتمام وصیّت جام شراب مرگ را درنوشید و بدان سرای کوچید .
گفته فرزندان به قاضی کِای کریم / نگذریم از حکم او ما سه یتیم
فرزندان متوفّا به قاضی گفتند : ای گرامی مرد ، ما سه یتیم از فرمان پدر مرحوممان سرپیچی نمی کنیم .
سَمع و طاعَه می کنیم ، او راست دَست / آنچه او فرمود ، بر ما نافذ است
امر او را می شنویم و اطاعت می کنیم که اختیار با اوست . هر آنچه پدر فرمود بر ما لازم الاجراء است .
ما چو اسمعیل ، ز ابراهیمِ خَود / سر نپیچیم ، ار چه قربان می کند
ما همچون اسماعیل ذبیح الله هستیم که از ابراهیم خود سرنتابیم . گر چه بخواهد ما را قربانی کند . [ اشاره است به آیه 102 سورۀ صافات ]
گفت قاضی هر یکی با عاقلیش / تا بگوید قصّه ای از کاهلیش
قاضی به آن سه پسر گفت : هر کدام از شما از روی خردمندی و عقلانیّت حکایتی از کاهلی خود بگوید .
تا ببینم کاهلیِّ هر یکی / تا ببینم حالِ هر یک بی شکی
تا کاهلی هر یک از شما را بسنجم و سرانجام بدون هیچ شک و شبهه ای از حال شما آگاه شوم .
عارفان از دو جهان کاهل ترند / زآنکه بی شُدیار ، خرمن می برند
عارفان بِالله در هر دو جهان ، یعنی در دنیا و آخرت نسبت به همگان بی کوشش ترند . زیرا که بدون شخم زدن و شیار کردن ، محصول برداشت می کنند . ( شُدیار = شخم زدن و شیار کردن زمین و آماده ساختن آن برای زراعت ) [ همانطور که پیشتر گفته شد . کاهلی عارفان از سنخِ کاهلی بطّالان و بیکارگان نیست . مولانا خود اهلِ تلاش بود و همه را به جدّ و جهد فرا می خواند . تا بدانجا که فرموده است : « کوششِ بیهوده بِه از خفتگی » ، بنابراین مراد از کاهلی عارفانه ، تسلیم شدن به مشیّت الهی و رضا به قضای اوست . چه گوار و چه ناگوار . و نخستین شرط مقام تسلیم و رضا ، ندیدنِ منِ خود و عدم توجّه به تمایلات خودخواهانه است . پس عارفِ بِالله همچون خسی بر تند آبِ مشیّتُ الله می رود . یا همچون مُرده ای در دستِ غسّال هستند . امّا کاهلی عارفان در آخرت بدین معنی است که آنان همچون زهّاد قشری طاعت و عبادت سوداگرانه نمی کنند . و نیل به نعیم جنّت را غایت خواستۀ خود نمی دانند . ]
کاهلی را کرده اند ایشان سَنَد / کارِ ایشان را چو یزدان می کند
از آنرو که حضرت حق کار عارفانِ بِالله را انجام می دهند . آنان کاهلی را تکیه گاه خود ساخته اند . [ کاهلی = تنبلی / سَنَد = تکیه گاه ]
کارِ یزدان را نمی بینند عام / می نیاسایند از کَد ، صبح و شام
چون عامۀ مردم کار خدا را نمی بینند . یعنی متوجّه فعّالِ ما یشا بودن حضرت حق نیستند . تمام شب و روز دست از رنج و سعی برنمی دارند . یعنی حریصانه تلاش می کنند . [ کَدّ = رنج و سختی ]
هین ز حدِّ کاهلی گویید باز / تا بدانم حدِّ آن از کشفِ راز
خلاصه قاضی به آن سه برادر گفت : بهوش باشید و حدّ و اندازۀ کاهلی خود را برای من تعریف کنید تا از طریق افشای حال خود میزان کاهلی شما بر من معلوم شود .
بی گمان که هر زبان پردۀ دل است / چون بجنبد پرده ، سِرها واصِل است
بی تردید هر زبان به منزلۀ پردۀ اتاقِ دل است . همانطور که وقتی پرده به واسطۀ وزش باد می جنبد و درون اتاق نمایان می گردد . زبان نیز وقتی می جنبد و شروع به سخن می کند اسرار درون را آشکار می کند .
پردۀ کوچک ، چو یک شَرحۀ کباب / می بپوشد صورتِ صد آفتاب
پرده ای کوچک به اندازۀ یک پارۀ کوچک کباب می تواند رُخسارۀ صد آفتاب را بپوشاند . [ در صورتی که «پردۀ کوچک» را «زبان» فرض کنیم منظور از این بیت اینست : زبان اگر به ناحق جنبد قادر است حقایق باهر و درخشان را کتمان کند . ]
گر بیان نطق ، کاذب نیز هست / لیک بوی از صدق و کذبش مُخبِر است
اگر اظهار کلام ، دروغین باشد . بوی آن حاکی از صدق و کذب آن است . [ مُخبِر = گزارش دهنده ، خبر دهنده ]
آن نسیمی که بیاید از چمن / هست پیدا از سُمومِ گُولخَن
برای مثال ، نسیمی که از چمنزار برآید و بوزد . از بادی که از جانب کثافات و فاضلاب حمّام بوزد قابل تشخیص است . [ گُولخَن = تون حمّام ، آتشخانۀ حمّام های قدیمی که سوختش از مدفوع و سرگین تأمین می شد ]
بویِ صدق و بوی کِذبِ گول گیر / هست پیدا در نَفَس چون مُشک و سیر
بویِ حرف راست و بوی حرف دروغ که احمقان را می فریبد . مانند مُشک و سیر از راهِ نَفَسِ گوینده معلوم می شود . [ گُول گیر = ابله شناس ، گیرندۀ آدمیان احمق و کودن ]
گر ندانی یار را از دَه دِله / از مشامِ فاسدِ خود کُن گِله
اگر تو دوست خالص را از آدم چند چهره تمیز ندهی باید از مشامّ باطنی ات گِله کنی . [ دَه دِله = آدم متلوّن و دو رو ، آدم چند چهره ]
بانگِ حیزان و شجاعانِ دلیر / هست پیدا ، چون فنِ روباه و شیر
مثال دیگر ، فریادِ مردانِ زن صفت و فریاد یلان دلاور مانند زوزۀ روباه و بانگ رعدآسای شیر کاملاََ از هم متمایز است .
یا زبان همچون سرِ دیگ است راست / چون بجنبد ، تو بدانی چه اَباست
مثال دیگر ، یا زبان را می توان به سرِ دیگ ( = دَم کُنی ) تشبیه کرد . همینکه سرِ دیگ تکان بخورد و از دهانه دیگ کنار برود و بخار درون دیگ بیرون زند . تو از بویِ آن متوجّه می شوی که چه نوع غذایی طبخ شده است . سرِ دیگ = سرپوشی که روی دیگ می گذارند / اَبا = آش ، در اینجا مراد مطلق طعام است ) [ زبان ، درون ضمیر را آشکار بیرون می کند . ]
از بخارِ آن بداند تیزهُش / دیگِ شیرینی ز سَکباجِ تُرُش
آدم هوشیار از بویی که از بخار دیگ می شنود متوجّه می شود که درون آن آش شیرین پخته اند یا آش ترش . [ سِکباج = آشِ سرکه ، آشی که در آن سرکه بریزند ]
دست بر دیگِ نوی چون زد فتا / وقتِ بخریدن ، بدید اِشکسته را
مثال دیگر ، همینکه جوان (یا هر شخص هوشیار دیگر) به هنگام خریدن دیگ (از باب امتحان) دست بدان زند . متوجّه تَرَکِ آن می شود .
گفت : دانم مرد را در حین ز پُوز / ور نگوید ، دانمش اندر سه روز
یکی از برادران به قاضی گفت : من هر کس را بلافاصله از طریق دهانش می شناسم . یعنی اگر کسی حرفی بزند بلافاصله از لحنِ بیانش درمی یابم که دروغ می گوید یا راست . و اگر آن شخص حرفی نزند بعد از سه روز دقّت در احوال و سکناتش به ضمیر او پی خواهم برد .
و آن دگر گفت : ار بگوید دانمش / ور نگوید ، در سخن پیچانمش
یکی دیگر از برادران گفت : اگر حرفی بزند . درون او را خواهم شناخت . و اگر حرفی نزند با شگردی خاص به نطق وامی دارم .
گفت : اگر این مکر بشنیده بُوَد / لب ببندد ، در خموشی در رَوَد
قاضی گفت : اگر آن شخص شگرد کار تو را شنیده باشد . قطعاََ لب فرو می بندد و خموشی می گریند . [ مبادا درون ضمیرش آشکار شود .
تمثیلی در تبیین بیت قبل : مادری به بچّه اش گفت : اگر در تاریکی شب دیدی که شبحی در مقابلت ایستاد . و یا اگر گذارت به اماکن مخوف نظیر قبرستان افتاد و در آنجا شبحی دیدی که به سویت می آید اصلاََ نترس بلکه با تمام رشادت به او حمله کن . مطمئن باش که آن شبح بر جای نمی ماند . بچّه به مادرش گفت : اگر آن شبح هم مادری داشت و آن مادر همین توصیه ها را به او کرده باشد تکلیفم چیست ؟ پس مادر جان ، تو به جای آنکه به من یاد دهی که چگونه بر شبح حمله کنم . به من یاد بده که وقتی آن شبح به امر مادرش یقۀ مرا چسبید و خواست سر به نیستم کند . چگونه از دستش خلاص شوم .
آنچنانکه گفت مادر بچّه را / گر خیالی آیدت در شب فرا
چنانکه مادری به بچّه خود گفت : اگر شب شبحی به سراغت آمد . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
یا به گورستان و جایِ سهمگین / تو خیالی بینی ، اَسوَد پُر ز کین
یا اگر در گورستان و محلّی خوفناک ، شبحی سیاه و کینه توز دیدی . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
دل قوی دار و ، بکن حمله بر او / او بگرداند ز تو در حال رُو
شجاع باش و بر او حمله کن . مسلماََ او از حملۀ تو پا به فرار می گذارد .
گفت کودک : آن خیالِ دیووَش / گر بدو این گفته باشد مادرش
بچّه گفت : اگر مادرِ آن شبح نیز همین توصیه را به او کرده باشد . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
حمله آرَم ، افتد اندر گردنم / ز امرِ مادر ، پس من آنگه چون کنم ؟
من به آن شبح حمله می کنم . و او نیز به دستور مادرش گریبان مرا می گیرد . آن وقت تکلیف منِ نگون بخت چیست ؟
تو همی آموزیَم که چُست ایست / آن خیالِ زشت را هم مادری ست
تو به من یاد می دهی که چابک مقاومت کنم . بالاخره آن شبح زشت هم برای خودش مادری دارد .
دیو و مردم را مُلَّقِن آن یکی ست / غالب از وی گردد ار خصم اندکی ست
آموزندۀ جن و اِنس خداوند یگانه است . اگر اذن الهی باشد جناحی که ضعیف و اندکشمار است بر دشمن غالب می آید . ( مُلّقِّن = تلقین کنده ، آموزنده ، فهماننده ) [ در قسمتی از آیه 249 سورۀ بقره آمده است « بسا شده است که گروهی اندکشمار به اذن الهی بر گروهی پُر شمار غالب آمده است . و خداوند با صابران است . » ]
تا کدامین سوی باشد آن یَواش / الله الله رَو تو هم زآن سوی باش
خدا را ، خدا را ، هر کجا که اسب راهوار مشیّت الهی می رود تو نیز بدان سوی برو . [ یَواش = در زبان ترکی به معنی اسب راهور ، مجازاََ به معنی رفتار آرام و بی صدا ]
گفت : اگر از مکر ناید در کلام / حیله را دانسته باشد آن هُمام
قاضی گفت : اگر آن بزرگواری که می خواهی ضمیرش را بشناسی . شگرد تو را بداند و رندانه حرفی نزند . ( هُمام = بزرگوار ، سرور ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]
سِرِّ او را چون شناسی ؟ راست گو / گفت : من خامُش نشینم پیشِ او
قاضی گفت : راستش را بگو ببینم چگونه به رازِ دل او واقف می شوی ؟ یعنی اگر آن مرد بداند که از کلامش می خواهی رازش را بشناسی سکوت کند . آن وقت تکلیف چیست ؟ آن پسر گفت ک خاموش مقابلش می نشینم .
صبر را سُلَّم کنم سویِ دَرَج / تا برآیم ، صبرُ مِفتاحُ الفَرَج
پسر گفت : صبر را نردبان می کنم تا بالاخره بر بامِ مقصودم برآیم . زیرا که صبر ، کلید گشایش است . [ سُلَّم = نردبان / دَرَج = پایه ]
ور بجُوشَد در حضورش از دلم / منطقی بیرون از این شادیّ و غَم
اگر در حضور او ، سخنی در ماورای هُموم و غموم معمول دنیوی از دلم به جوش آید . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
من بدانم کو فرستاد آن به من / از ضمیرِ چون سهیل اندر یَمَن
من خواهم دانست که این سخن را از ضمیر تابناکِ همچون سهیل یمانی اش برایم ارسال داشته است . [ سهیل = یکی از ستارگان قدر اوّل در صورت فلکی سفینه است . در این بیت مراد از «ستارۀ سهیل» ولیِ مرشد است . ]
در دلِ من آن سخن زآن مَیمَنه ست / زآنکه از دل جانبِ دل روزنه ست
خواهم دانست که این سخن از جانب قلب مبارک اوست . زیرا که دل به دل راه دارد . [ مَیمَنَه = خجستگی ، مبارکی ]
دکلمه وصیت آن شخص که مال من به فرزند کاهل تر می رسد
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات