لاابالی گفتن عاشق به ناصح از سر عشق | شرح و تفسیر

لاابالی گفتن عاشق به ناصح از سر عشق | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

لاابالی گفتن عاشق به ناصح از سر عشق | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 3830 تا 3859

نام حکایت : وکیل صدر جهان که متهم شد و از بخارا گر یخت

بخش : 6 از 9 ( لاابالی گفتن عاشق به ناصح از سر عشق )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت وکیل صدر جهان که متهم شد و از بخارا گر یخت

در شهر بخارا وکیل صدرِ جهان به جرمی متهم شد و از صدرِ جهان کناره گرفت و مدّتِ ده سال آوارۀ شهرها شد . پس از ده سال از فرطِ عشق و اشتیاقی که بدو داشت با خود عزم می کند که به دیدار او شتابد و به این هجران پایان دهد . وکیلِ عاشق ، کوی به کوی حرکت می کند تا به بارگاهِ صدر جهان راه یابد . در این اثنا ناصحی بدو می گوید : مگر دیوانه شده ای ؟ مگر نمی خواهی زنده بمانی ؟ چرا نزدِ او می روی ؟ زیرا صدرِ جهان پادشاهی زودخشم و سخت کُش است . وکیل عاشق به ناصح می گوید : خموش باش که زنجیر عشق ، استوارتر از آن است که با تیغ اندرز تو گسسته شود . وکیل این را گفت و …

متن کامل « حکایت وکیل صدر جهان که متهم شد و از بخارا گر یخت » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار لاابالی گفتن عاشق به ناصح از سر عشق

ابیات 3830 الی 3859

3830) گفت : ای ناصح ، خَمُش کن چند چند ؟ / پند کم دِه ز آنکه بس سخت است پند

3831) سخت تر شد بندِ من از پندِ تو / عشق را نشناخت دانشمندِ تو

3832) آن طرف که عشق می افزود درد / بوحَنیفه و شافعی درسی نکرد

3833) تو مکُن تهدید از کُشتن که من / تشنۀ زارم به خونِ خویشتن

3834) عاشقان را هر زمانی مُردنی ست / مُردنِ عشاق ، خود یک نوع نیست

3835) او دو صد جان دارد از جانِ هدی / و آن دو صد را می کُند هر دَم فِدی

3836) هر یکی جان را ستاند دَه بها / از نُبی خوان : عَشرةُ اَمثالِها

3837) گر بریزد خونِ من آن دوست رُو / پای کوبان جان برافشانم بر او

3838) آزمودم مرگِ من در زندگی ست / چون رَهم زین زندگی ، پایندگی ست

3839) اُقتُلُونی اُقتُلُونی یا ثِقات / اِنَّ فِی قَتلی حَیاتاََ فی حَیات

3840) یا مُنیرَالخَدِّ یا رُوح البَقا / اِجتَذِب رُوحی و جُد لی بِاللَقا

3841) لی حَبیبَ حُبُّهُ یَشوِی الحَشا / لَو یَشا یَمشی عَلی عَینی ، مَشی

3842) پارسی گو ، گر چه تازی خوش تر است / عشق را خود ، صد زبانی دیگر است

3843) بویِ آن دلبر چو پَرّان می شود / آن زبان ها جمله حیران می شود

3844) بس کنم ، دلبر درآمد در خِطاب / گوش شو ، وَاللهُ اَعلَم بِالصّواب

3845) چونکه عاشق توبه کرد ، اکنون بترس / کو چو عَیّاران کُند بر دار ، درس

3846) گر چه این عاشق بخارا می رود / نه به درس و ، نه به اُستا می رود

3847) عاشقان را شد مُدَرِس ، حُسنِ دوست / دفتر و درس و سَبَقشان ، رویِ اوست

3848) خامُشن اند و نعرۀ تکرارشان / می رود تا عرش و تختِ یارشان

3849) درسشان آشوب و چرخ و زَلزَله / نه زیادات ست و ، بابِ سلسله

3850) سلسلۀ این قوم ، جَعدِ مُشکبار / مسئله دَورست ، لیکن دَورِ یار

3851) مسئله کیس ار بپرسد کس تو را / گو : نگنجد گنجِ حق در کیسه ها

3852) گر دَمِ خُلع و مُبارا می رود / بَد مبین ، ذکرِ بخارا می رود

3853) ذکرِ هر چیزی ، دهد خاصیّتی / ز آنکه دارد هر صفت ، ماهیّتی

3854) در بخارا ، در هنرها بالغی / چون به خواری رُو نهی ، ز آن فارغی

3855) آن بخاری غُصّۀ دانش نداشت / چشم بر خورشیدِ بینش می گماشت

3856) هر که در خلوت به بینش یافت راه / او ز دانش ها نجوید دستگاه

3857) با جمالِ جان چو شد همکاسه یی / باشدش ز اخبار و دانش تاسه یی

3858) دید بر دانش ، بُوَد غالب فرا / ز آن همی دنیا بچربد عامه را

3859) ز آنکه دنیا را همی بینند عَین / و آن جهانی را همی دانند دَین

شرح و تفسیر لاابالی گفتن عاشق به ناصح از سر عشق

گفت : ای ناصح ، خَمُش کن چند چند ؟ / پند کم دِه ز آنکه بس سخت است پند


آن عاشق حیران ( وکیل صدر جهان ) به نصیحت کنندۀ خود گفت : ساکت شو ، آخر تا کی می خواهی از این پندها بدهی ؟ زیرا زنجیر و بندِ نامرئی عشق بسیار محکم است .

سخت تر شد بندِ من از پندِ تو / عشق را نشناخت دانشمندِ تو


بندِ نامرئی قلب من بر اثر پندهای تو محکم تر شده است . یعنی هر چه مرا از عشق بازداری ، من عاشق تر می شوم . عقل و دانشِ تو عشق را نشناخته .

آن طرف که عشق می افزود درد / بوحَنیفه و شافعی درسی نکرد


از اینجا به بعد مولانا از عشقِ وکیلِ صدرِ جهان ، گریزی می زند به عشقِ بندگانِ صالح به حضرتِ حق ، و می گوید : در آنجا که عشق ، دردِ انسان را می افزاید ، ابوحنیفه و شافعی نتوانستند در خصوصِ عشق درسی دهند . [ مولانا در این بیت می گوید : عشق یافتنی است نه خواندنی . اکسیر عشق را نمی توان در لابلای اوراقِ کُتب و مجادلاتِ فقهی و کلامی پیدا کرد . بلکه عشق بارقه ای است که ناگهان بر تاریکخانۀ درونِ آدمی ساطع می شود و یکسره او را سودایی و شیدایی می کند . ]

ابوحنیفه = نُعمان بن ثابت ، یکی از پیشوایان چهارگانۀ اهلِ سنّت و جماعت و بنیانگذار مذهب حَنَفی است . به سال 80 هجری در کوفه زاده شد و در همانجا پرورش یافت و به سال 150 هجری از دنیا رفت . وی اصلاََ ایرانی بود و از تقوی و ورعِ فراوانی برخوردار بود به طوری که وقتی عُمر بن هَیبَرة ( امیر عراق عرب و عراق عجم ) از او خواست که مذهبِ قضاوت را بر عهده گیرد ، او نپذیرفت و پس از آن ، منصور عباسی با اصرارِ تمام از او خواست که بر مسندِ قضاوتِ بغداد تکیه زند . امّا این بار نیز قبول نکرد تا اینکه به زندانش افکند و در همانجا وفات کرد ( اعلام زرکلی ، ج 9 ، ص 4 و 5 ) .

شافعی = شرح بیت 3309 دفتر دوم .

تو مکُن تهدید از کُشتن که من / تشنۀ زارم به خونِ خویشتن


تو مرا از کشته شدن مترسان ، زیرا من با تضرّع و زاری ، تشنۀ خونِ خود هستم . [ عاشقان صادق و عارفانِ کامل از محو و فنای وجودِ موهوم و نفسانیاتِ خود هیچ باکی ندارند . بلکه با اشتیاق تام و شوقِ تمام خواستۀ خود را در مشیّت الهی مستهلک می سازند . ]

عاشقان را هر زمانی مُردنی ست / مُردنِ عشاق ، خود یک نوع نیست


برای عاشقانِ صادق ، هر لحظه مرگی وجود دارد . مرگ عاشقان ، یک نوع نیست . [ مرگ ، در اصطلاح عرفا و صوفیان عبارت است از قمع و سرکوب هواهای نفسانی و آرزوهای طویل و دراز آهنگِ نَفس . زیرا حیاتِ نَفس به اینها بستگی دارد و تا وقتی که نَفس به خواسته ها و آرزوهای خود رسیده روح و قلبِ آدمی مُرده است . امّا وقتی نَفس به واسطۀ سرکوبی هوی و هوس بمیرد یعنی مغلوبِ عقل شود ، روح و عقل حیات می یابد . عرفا و صوفیه مرگ را به انواعی تقسیم کرده اند . 1) موت اَحمَر = مرگ سرخ ، که عبارت از مخالفت با هواهای نفسانی است . 2) موت اَبیَض = مرگ سفید ، که عبارت از گرسنگی و تحمّلِ جوع است . 3) موت اَخضَر = مرگ سبز ، که عبارت از پوشیدن جامه های ژنده و وصله دار است . 4) موتِ اَسوَد = مرگ سیاه ، که منظور از آن تحمّلِ آزار و اذیّتِ خلایق است ( ترجمه اصطلاحات الصوفیه ، ص 139 تا 141 ) .

بی گمان منظور مولانا فراتر از این اصطلاحاتِ رسمی است و همانطور که بارها گفته شده ، مقاصدِ ابیاتِ مولانا را نمی توان در قالبِ اصطلاحاتِ متداول محدو کرد و این اصطلاحات نمی توانند معانی قاهر مثنوی را بر دوش کشند . ظاهراََ منظور مولانا از مرگ های متوالی و نو به نوی عاشقان ، همانا مرگِ اختیاری است و آن عبارت از بریدنِ پیوندهایِ حیوانی و مادّی انسان است . و چون در وجودِ آدمی ، آرزوها و امیالِ بیشماری وجود دارد لذا قطعِ هر یک از این پیوندهای حیوانی و مادّی ، مرگی است برای نَفسِ امّاره و حیاتی است برای روح و قلب . بریدن پیوندهای محکمِ آمال و امیالِ پست ، کار هر کسی نیست . تنها با عشقِ حقیقی می توان این رَسن های حیوانی را بُرید . ]

او دو صد جان دارد از جانِ هدی / و آن دو صد را می کُند هر دَم فِدی


عاشق از روحِ هدایت کنندۀ جهان ، دویست جان دریافت کرده و در هر لحظه ، آن دویست جان را قربانی راهِ حضرتِ معشوق می کند . [ منظور از «دو صد» عددی خاص نیست بلکه دلالت بر کثرت و بیشماری دارد . ]

هر یکی جان را ستاند دَه بها / از نُبی خوان : عَشرةُ اَمثالِها


عاشق در برابرِ هر جانی که فدایِ حضرتِ معشوق می کند ، ده برابر عوض می گیرد . از قرآن کریم این مطلب را بخوان که : هر عمل نیکی ، ده برابر پاداش دارد . ( نُبی = قرآن کریم ) [ مصراع دوم اشاره است به آیه 160 سورۀ انعام « هر که نیکی کند ، ده برابر پاداش می گیرد و هر که بدی کند فقط به اندازۀ کارِ بدش بدو جزا داده شود و البته که بدانان ستم نرود » ]

گر بریزد خونِ من آن دوست رُو / پای کوبان جان برافشانم بر او


اگر حضرتِ معشوق ، خونم ریزد . من پای کوبان و رقص کنان ، جانم را نثارِ او می کنم . [ دوست رُو = آشنا ، دوست ، یار مهربان ، معشوق ]

آزمودم مرگِ من در زندگی ست / چون رَهم زین زندگی ، پایندگی ست


من این موضوع را آزمایش کرده ام که مرگِ من در زندگی است . یعنی مرگِ حقیقی من وقتی است که وابسته به زندگی حیوانی و مادّی باشم . و هر گاه از این حیاتِ حیوانی رهایی یابم . در آن وقت است که به زندگی جاودان رسیده ام . [ در یکی از متونِ کهنِ عارفانۀ هندو آمده است : « مردی که دلِ او فریفتۀ راحتِ محسوسات نیست و لذّتِ ترک این لذّات در دلِ خود می یابد باید دانست که به آفریدگار واصل شده و به راحتِ جاودان رسیده است » ( بگوت گیتا ، ص 34 ) ]

اُقتُلُونی اُقتُلُونی یا ثِقات / اِنَّ فِی قَتلی حَیاتاََ فی حَیات


این بیت منسوب به منصور حلّاج است .

ترجمه بیت : مرا بکُشید ، مرا بکُشید ای یارانِ موردِ اعتمادم ، زیرا که در کشتن من ، زندگی در زندگی است . یعنی در کشته شدن من ، حیاتِ برین و زندگانی متعالی نهفته است . [ ثِقات = جمع ثِقه به معنی مورد اعتماد ]

یا مُنیرَالخَدِّ یا رُوح البَقا / اِجتَذِب رُوحی و جُد لی بِاللَقا


ای روشن رُخسار ، ای جانِ پاینده ، روحم را به سویِ خویش جذب کن و دیدارت را بر من ارزانی دار . [ خَد = رخسار ، چهره / اِجتَذِب = جذب کن / جُد = ببخش ، کرم کُن ]

لی حَبیبَ حُبُّهُ یَشوِی الحَشا / لَو یَشا یَمشی عَلی عَینی ، مَشی


مرا دوستی است که عشقِ او قلب و جگرم را کباب کرده است . اگر آن دوست بخواهد بر دیدگانم راه رود ، راه برود . ( یَشوی = کباب می کند ، بریان می کند / حَشا = امعا و اَحشا ، اعضای درونی بدن / یَمشی = راه می رود / مَشی = راه رفت ) [ خلاصه همۀ وجودم در اختیار اوست و او هر گونه مقتضی می بیند می تواند در من تصرّف کند . ]

پارسی گو ، گر چه تازی خوش تر است / عشق را خود ، صد زبانی دیگر است


فارسی حرف بزن اگر چه عربی برای اهلش زیباتر است . امّا عشق ، غیر از این دو زبان ، صد زبانِ دیگر هم دارد .

بویِ آن دلبر چو پَرّان می شود / آن زبان ها جمله حیران می شود


هر گاه رایحه دل انگیزِ عشق پراکنده شود ، همۀ آن کسانی که به این زبان ها حرف می زنند از شدّتِ عظمت و بیکرانی عشق ، دجارِ حیرت می شوند و از بیان آن باز می مانند .

بس کنم ، دلبر درآمد در خِطاب / گوش شو ، وَاللهُ اَعلَم بِالصّواب


من دیگر بیش از این حرفی نمی زنم ، زیرا حضرت معشوق به گفتار آغازیده . پس تو سراپا گوش شو که خداوند به راستی و درستی داناتر است .

چونکه عاشق توبه کرد ، اکنون بترس / کو چو عَیّاران کُند بر دار ، درس


هر گاه دیدی که عاشق توبه کرد ، از اینکه خیال کنی عاشق از معشوق خود توبه کرده و دست برداشته است بترس و از آن اجتناب کن . زیرا عاشق مانندِ جوانمردان از خود گذشته بر سرِ دار درسِ محو و فنا رل به همگان تعلیم می دهد . [ شیخ فریدالدین عطار نیشابوری از درسی که منصور حلّاج بر سرِ دار به مردم داد اینگونه سخن می گوید :

چون که شد حلّاج بر دار آن زمان / جز اَناالحق می نرفتش بر زبان

چون زبان او همی نشناختند / چار دست و پای او انداختند

زرد شد چون ریخت از وی خون بسی / سرخ کی مانَد در آن حالت کسی ؟

زود درمالید آن خورشیدِ راه / دستِ بُبریده به روی همچو ماه

گفت : چون گلگونۀ مَرد است خون / روی خود گلگونه تر کردم کنون

تا نباشم زرد در چشمِ کسی / سرخ رویی باشدم اینجا بسی

هر که را من زرد آیم در نظر / ظن بَرَد کاینجا بترسیدم مگر

چون مرا از ترس یک سر موی نیست / جز چنین گلگونه اینجا روی نیست

مردِ خونی چون نهد سَر سویِ دار / شیرمردیش آن زمان آید بکار

شِبلی گوید : وقتی که حلّاج را به دار کشیده بودند به او گفتم تصوّف چیست ؟ گفت : کمترین مرتبۀ آن همین است که می بینی . گفتم : پس والاترین مرتبۀ آن چیست ؟ گفت : تو را بدان راه نیست ولیکن فردا خواهی دید . فردای آن روز وی را گردن زدند و جسدش را به آتشِ قهرِ خود سوزاندند . ظاهراََ مولانا در بیتِ فوق بدین ماجرا نظر داشته است . ]

گر چه این عاشق بخارا می رود / نه به درس و ، نه به اُستا می رود


اگر چه این عاشق به سوی بخارا می رود . یعنی به سوی منبع و منشأ علم و معرفت حقیقی رهسپار می شود ( شرح بیت 3791 دفتر سوم ) امّا برای آموختن دروس ظاهری و تعلیم گرفتن از اُستادان علوم ظاهری بدانجا نمی رود . [ مولانا می خواهد به حکایتِ وکیلِ صدرِ جهان باز گردد ولی موجِ جذبۀ روحی ، او را با خود به دریای معانی می بَرَد و دوباره به ایرادِ نکاتِ عارفانه می پردازد . ]

عاشقان را شد مُدَرِس ، حُسنِ دوست / دفتر و درس و سَبَقشان ، رویِ اوست


عاشقانی که درسِ عشق آموخته اند ، معلمی ندارند جز جمالِ یار ، دفتر و درس و مشق آنان روی زیبای حضرت معشوق است . [ سَبَق = درس هر روزه ]

خامُشن اند و نعرۀ تکرارشان / می رود تا عرش و تختِ یارشان


هر چند عُشّاق ، بر حسبِ ظاهر خاموش و ساکت اند . امّا در حقیقت بانگِ فریادهای پی در پی شان تا عرش و تختگاهِ حضرت معشوق می رسد . [ عرش = شرح بیت 3487 دفتر اوّل ]

درسشان آشوب و چرخ و زَلزَله / نه زیادات ست و ، بابِ سلسله


درسِ عُشّاق ، شور و حرکت و هیجان روحی است نه مطالعۀ کتاب زیادات و ابوابِ کتاب سلسله . [ معرفت عُشّاقِ الهی ، محصول مجادلاتِ لفظی ئ مناقشاتِ کلامی نیست . بلکه محصولِ تجاربِ روحی و سلوکِ باطنی است . چنانکه عطار می گوید : سخن ایشان ، نتیجۀ کار و حال است ، نه ثمرۀ حفظ و قال . و از عیان است نه از بیان . و از اسرار است نه از تکرار . و از علمِ لدّنی است نه از علم کسبی . و از جوشیدن است نه از کوشیدن . ( تذکرة الاولیاء ، ص 12 ) . ]

زیادات = نام کتابی است در فروعِ مذهب حنفیّه ، تألیفِ محمد بن حسن بن فَرقدِ شیبانی ( ریحانة الادب ، ج 3 ، ص 290 ) ، فقیه و دانشمندِ حَنَفی مذهبِ قرن دوم هجری .

سلسله = نام کتابی است از عبدالله بن یوسف بن محمد جوینی ملقب به رکن الاسلام . فقیه شافعی مذهب قرن پنجم هجری ( ریحانة الادب ، ج 1 ، ص 444 ) در بابِ فقه شافعی .

لفظ سلسله در عین حال تعریضی است به کسانی که عرفان را در سلسله ای از سلاسل منحصر می کنند و به جای آنکه خود به سلوک حقیقی پردازند و به زیور کمالات اخلاقی آراسته شوند . دم از سلسلۀ خود می زنند و بدان می بالند و پیاپی می گویند سلسلۀ من فلان و بَهمان است . به یکی از مشایخ عِظام گفتند : سلسلۀ شما به کجا می رسد ؟ گفت : از سلسله کسی به جایی نمی رسد . منظور مولانا اینست که عاشقانِ حضرت حق ، مقیّد به قیل و قال نیستند و خود را اسیر رنگ ها نمی کنند .

سلسلۀ این قوم ، جَعدِ مُشکبار / مسئله دَورست ، لیکن دَورِ یار


سلسلۀ این طایفه ( عاشقان ) زلفِ پُر پیچ و خَم و خوشبویِ حضرتِ معشوق است . در میان عاشقان ، اگر چه مسئلۀ دَور وجود دارد . امّا منظور از آن ، دَورِ حضرت معشوق است .

جَعد = ( گیسوی پر پیچ و خم ) در اصطلاحِ عرفا کنایه از کثرات و تعیّناتِ دنیوی است . زیرا همنطور که گیسوان ، رخساره را می پوشاند ، کثراتِ دنیوی و آیات و مظاهر نیز جمالِ حضرت حق را در حجابِ خود می پوشاند . ( توضیح در شرح بیت 3761 دفتر سوم ) امّا منظور از « مُشکبار بودن جَعد » اینست که کثراتِ دنیوی و مظاهر و آیات ، برای صاحبدلان و روشن بینان حجاب حضرت حق نمی شود . بلکه بالعکس ، رایحۀ دلنواز حق را به مشامِ دلِ بیدار آنان می رساند .

دَور = در اصطلاحِ اهلِ منطق چنین تعریف شده : تقدّمِ شیء بر نَفسِ خود . به عبارت دیگر هر معلولی که خالقِ علّتِ خود نیز باشد آن را دَور گویند . و البته این امر ، مستلزمِ آن است که معلول ، مقدّم بر نَفسِ خود باشد مثلاََ از کسی سؤال کنند علّتِ «روز» چیست ؟ او جواب دهد : خورشید و سپس از او سؤال کنند : علّتِ «خورشید» چیست ؟ او جواب دهد : روز . مسلماََ این دَور است و دَور باطل و ممتنع است . امّا دَورِ عرفا چیست ؟ حرکت و چرخش و جوشش برای شهودِ حق ، و قهراََ این دَور امری مقبول و مطلوب است . ظاهرا مناسب ترین وجه ، همین است . برخی گفته اند : منظور از دَور ، دَورِ «مِی» است که در مجلسِ یار به صورت پیاله می گردد ، یا دَورِ چشمِ یار است که به نوبت به جانب عُشّاق نگاه می کند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 266 ) .

تسلسل = در منطق عبارت است از ترتّبِ امورِ غیر متناهی به نحوی که لاحِق ، مترتب بر سابق باشد و  به دنبالِ آن بیاید . از آنجا که زنجیرۀ متسلسلِ علّت و معلول بالاخره به آخرین حلقه می رسد . محال استکه این زنجیره ، بی نهایت باشد . هر چند تسلسل در منطق امری باطل و ممتنع است امّا تسلسل در اصطلاحِ عرفا امری ممکن و مطلوب است ، چرا که منظور از آن آیات و آثاری است که بوسیلۀ آن می توان به حق واصل شد .

مسئله کیس ار بپرسد کس تو را / گو : نگنجد گنجِ حق در کیسه ها


اگر کسی مسئلۀ کیس را از تو سؤال کند به او جواب بده : گنجِ حق در کیسه ها نمی گنجد . [ کیس = لفظاََ به معنی کیسه ای است که در آن درهم و دینار می گذارند . در احکامِ فقهی برای بُریدنِ دستِ سارق ، شروطی نهاده شده که در کتبِ مربوط به آن آمده است . خلاصۀ آن حکم اینست :

هر گاه کسی مقداری پول در کیسه اش داشته باشد و دزدی بیاید و آن را از او بدزدد و ببرد . نوعِ جرمِ سارق نسبت به نحوۀ دزدیدنش فرق می کند . اگر سرقت به اصطلاحِ فقها از « حِرز » باشد یعنی از جای حفاظتِ مال باشد ، قطعِ دستِ سارق لازم می آید و امّا اگر سرقت از حِرز نباشد و یا دیگری از حِرز خارج کرده باشد و او دزدیده باشد قطعِ دست لازم نمی آید ( ترجمه شرایع الاسلام ، ج 4 ، ص 1879 )

انقروی در شرح این بیت می گوید : از قواعدِ اسلوبِ حکیم اینست که هر وقت شخصی از یک عالِم و حکیم مسئله ای سؤال کرد . آن حکیم در صورتی جوابِ سؤال کننده را می دهد که آن مسئله برای او نافع باشد و اِلّا جوابی به او نمی دهد . بلکه مسئله ای دیگر را شرح می دهد . از اینرو وقتی کسی از تو در بارۀ مسئله ای از مسائلِ فقه اصغر ( احکام شرعیه ) سؤال کرد تو آن مسئله را از زاویه فقه اکبر ( عرفان ) جواب بده و بگو : جواهر اسرار و حقایقِ ربّانی در کیسه های افهام و انبانِ عقولِ بشری در نمی گنجد ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1473 و شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 266 ) از بس که بیکران است . ]

گر دَمِ خُلع و مُبارا می رود / بَد مبین ، ذکرِ بخارا می رود


اگر عاشقانِ الهی ، حرف از طلاقِ خُلع و مُبارات می زنند . این قضیه را نباید از دیدِ منفی نگاه کنی . چرا که آنان با این کنایات در بارۀ بخارا ( وصال حق ) حرف می زنند .

خُلع = نوعی از طلاق است که طبق آن ، زنی که نسبت به شوهر خود تمایلی ندارد و راضی به ادامۀ زندگی با او نیست . آماده می شود که از مهریه خود صرف نظر کند و آن را بدو ببخشد و حتی اموالی دیگر نیز بدو بدهد تا شوهر به طلاقِ او حاضر شود .

مُبارات = طلاقی است که با رضایت طرفین انجام می شود . یعنی در صورتی است که هیچکدام راضی به ادامۀ زندگی با دیگری نباشند . لذا بر سرِ طلاق با یکدیگر توافق دارند .

منظور بیت : عُشاقِ راستین نیز حرف از طلاق می زنند امّا تو نباید از این حرف نگران شوی و بگویی : عرفا که اهلِ مُجبت و شفقت اند پس چرا حرف از طلاق می زنند ؟ باید بدانی که طلاقِ آنها با طلاق های رایج و متداول جامعه فرق دارد . منظور آنان از طلاق ، جدایی و دوری آنان از جهانِ مادّی و شهواتِ نفسانی است . چرا که تا این فِراق و طلاق را برای خود انتخاب نکنند به منبعِ معارفِ ربّانی و اسرارِ الهی واصل نخواهند شد .

ذکرِ هر چیزی ، دهد خاصیّتی / ز آنکه دارد هر صفت ، ماهیّتی


یاد کردن هر چیزی خاصیّتی دارد ، زیرا که هر صفتی ، ماهیّتی معیّن دارد . [ از آنجا که یاد کردن هر چیزی خاصیّتی دارد ، یعنی برای هر یک از خواطر قلبی و تکاپوی درونی خاصیّت و اثری روانی نهفته است . بنابراین یادآوردن بخارا ( وصال حضرت معشوق ) مستلزم این است که انسان با وابستگی های دنیوی و تعلقاتِ حیوانی متارکه کند ( مقتبس از شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 267 ) برخی از شارحان در شرح بیت فوق مطالب مفصلی گفته اند که خلاصۀ آن اینست : هر یک از صفاتِ الهی خاصیّتی دارد ، لذا هر گاه انسان به صفتی از صفاتِ الهی توجه کند خاصیّت همان صفت در او متجلّی می شود . مثلاَ کسی که حق در او با صفتِ علم ، تجلّی کرده عالم و فرزانه می شود . و کسی که خق در او با صفتِ ستّاریّت متجلی شده ، صفت عیب پوشی و حفظ آبروی دیگران در او به نحوِ بارزی آشکار می شود و امثال اینها ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1474 ) . وجه اول مناسب تر است . ]

در بخارا ، در هنرها بالغی / چون به خواری رُو نهی ، ز آن فارغی


در شهرِ بخارا به انواعِ هنرها دست می یازی . امّا اگر نَفسِ امّاره خود را به خواری و خاکساری بکشانی از همۀ آن هنرها و ارزش ها فارغ و بی نیاز خواهی شد . [ یعنی اگر به حقیقتِ فقر و فنا برسی حتی به آن دانش ها و هنرها نیز نیازی نخواهی داشت . زیرا به بینش و روشن بینی رسیده ای ، این دانش ها بسانِ فانوسی است که تو را در طریقِ ظلمانی کمک می کند . امّا وقتی به منزلِ روشن رسیدی ، فانوس را کنار می گذاری . ]

آن بخاری غُصّۀ دانش نداشت / چشم بر خورشیدِ بینش می گماشت


آن عاشقِ بخارایی ( وکیل صدر جهان ) غمِ اندوختن علم و دانش ظاهری نداشت بلکه او چشم به خورشیدِ بینش الهی دوخته بود . [ این ابیات در رجحانِ بینش بر دانش است . ]

هر که در خلوت به بینش یافت راه / او ز دانش ها نجوید دستگاه


زیرا هر کس که در خلوتخانۀ دل بتواند به کسبِ بینش نائل شود ، او از طریقِ علوم و فنونِ ظاهری جاه و جلال طلب نمی کند . [ دَستگاه = قدرت و جمعیّت ، کثرتِ اموال و اسباب ]

با جمالِ جان چو شد همکاسه یی / باشدش ز اخبار و دانش تاسه یی


هر کس که با جمالِ حقیقت ، مصاحب و همنشین شد ، دیگر از هر گونه خبر و علم دلتنگ می شود . [ زیرا آنکه به مرتبۀ رویت و شهودِ حقیقت رسیده برای او رنج آور و کسالت بار است که کسی بیاید و برای او در بارۀ حقیقت حرف بزند و از طریقِ الفاظ از آن خبر دهد . چرا که در این مرتبه ، الفاظ نیز حجابِ حقیقت می شود . ]

دید بر دانش ، بُوَد غالب فرا / ز آن همی دنیا بچربد عامه را


دیدن از دانستن بسی بالاتر است به همین دلیل است که دنیا برای عوام و ظاهربینان جذّاب تر است . ( فرا = به معنی بلند و عالی است ولی در اینجا به معنی بسیار آمده است / غالب فرا = بسیار غالب / چربیدن = فزونی یافتن ، چیره شدن ) [ مسلماََ دیدن یک پدیده از شنیدن و یا خواندن در بارۀ آن ، اطمینان بخش تر است . از اینرو چون اهلِ ظاهر ، دنیا را بطور محسوس و مشهود می بینند آن را بر آخرت ترجیح می دهند ، زیرا از آخرت چیزی جز مشتی الفاظ گُنگ و مُبهم نمی دانند . پس دنیا برای این گروه ، مطلوب تر و جذّاب تر است . برای اینان دنیا نقد است و ]خرت نسیه . دنیا حاضر است و عاقبت غایب . از اینرو نسبت به دنیا اِقبال نشان می دهند و از اخرت اِعراض می کنند . ولی اهلِ معرفت بر عکس آنها ، دنیا را سایه ای سریع الزوال و سرابی خیال انگیز می بینند و آخرت را حقیقتی پایدار . ]

ز آنکه دنیا را همی بینند عَین / و آن جهانی را همی دانند دَین


زیرا عوامِ ظاهربین ، دنیا را با چشمِ ظاهری خود می بینند و آخرت را نسیه می دانند . [ در شش بیت اخیر مولانا به روشنی بیان کرد که مرتبۀ «بینش» از «دانش» برتر و بالاتر است . منظور مولانا از «بینش» بینایی دل و درک و معرفت باطنی است که در برخی از آیات قرآنی نظیر آیه 198 سورۀ اعراف ، آیه 19 سورۀ معارج ، اهلِ بینش و بینایی قلبی را با لفظِ «بصیر» یاد می کند . بسیارند کسانی که انباشتۀ از الفاظ و محفوظات اند . یعنی صاحبِ دانش اند امّا چون معرفت باطنی و بینایی قلبی ندارند حقیقت را گم کرده اند و رَهِ افسانه زده اند . از اینرو خط سیر مولانا در مثنوی ، توجه دادن مردم به کسبِ بینش است . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه لاابالی گفتن عاشق به ناصح از سر عشق

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
یک دیدگاه 
  1. احمد اسماعیلی اول 3 سال پیش

    عالی دستتون درد نکند خدا عوضتان دهد

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟