اوصاف هِلال که از یاران صاحب بصیرت پیامبر بود

اوصاف هِلال که از یاران صاحب بصیرت پیامبر بود | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

اوصاف هِلال که از یاران صاحب بصیرت پیامبر بود| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 1111 تا 1149

نام حکایت : حکایت هِلال که بندۀ مخلص و صاحب بصیرت و بی تقلید خدا بود

بخش : 1 از 9 ( اوصاف هِلال که از یاران صاحب بصیرت پیامبر بود )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت هِلال که بندۀ مخلص و صاحب بصیرت و بی تقلید خدا بود

هِلال یکی از یاران پیامبر (ص) ، در بیتِ خواجه ای به کارِ ستوربانی و تیمارداشتِ چهارپایان مشغول بود . امّا خواجه از حقیقتِ حالِ او خبر نداشت . تا اینکه هِلال بیمار می شود و نُه روز در اصطبل ، رنجور و بیمار می افتد و کسی هم از این امر مطلّع نمی شود . حتّی خواجه نیز نمی داند او بیمار شده است . تا اینکه پیامبر (ص) از طریقِ وحی بر این امر وقوف می یابد و برای عیادت او شتابان راهی بیت خواجه می شود . همینکه خواجه می شنود که پیامبر (ص) به سوی خانۀ او می آید …

متن کامل ” حکایت هِلال که بندۀ مخلص و صاحب بصیرت و بی تقلید خدا بود را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات اوصاف هِلال که از یاران صاحب بصیرت پیامبر بود

ابیات 1111 الی 1149

1111) چون شنیدی بعضی اوصافِ بِلال / بشنو اکنون قصّۀ ضعفِ هِلال

1112) از بِلال او پیش بود اندر رَوِش / خویِ بَد را بیش کرده بُد کُشِش

1113) نه چو تو پس رو که هر دَم پس تری / سویِ سنگی می روی از گوهری

1114) آنچنان کآن خواجه را مهمان رسید / خواجه از ایّام و سالش بر رسید

1115) گفت : عُمرت چند سال است ؟ ای پسر / بازگو و در مَدُزد بر شمر

1116) گفت : هجده ، هفده ، یا خود شانزده / یا که پانزده ، ای برادر خوانده

1117) گفت : واپس واپس ای خیره سَرت / باز می رو تا به (رَحِم) مادرت

1118) آن یکی اسپی طلب کرد از امیر / گفت : رو آن اسپِ اَشهَب را بگیر

1119) گفت : آن را من نخواهم . گفت : چون ؟ / گفت : او واپس رَو است و بس حَرون

1120) سخت پس پس می رود او سویِ بُن / گفت : دُمّش را به سویِ خانه کُن

1121) دُمِّ این اُستورِ نَفسَت شهوت است /  زین سبب پس پس رود آن خودپرست

1122) شهوتِ او را که دُم آمد ز بُن / ای مُبَدِّل شهوتِ عُقبیش کُن

1123) چون ببندی شهوتش را از رَغیف / سَرکُنَد آن شهوت از عقلِ شریف

1124) همچو شاخی که بِبُرّی از درخت / سرکُنَد قوّت ز شاخِ نیکبخت

1125) چونکه کردی دُمِّ او را آن طرف / گر رود پس پس ، رَوَد تا مُکتَنَف

1126) حَبّذا اسپانِ رامِ پیش رَو / نه سِپَس رَو ، نه حَرونی را گِرو

1127) گرم رَو چون جسمِ موسیِّ کلیم / تا به بَحرَینَش چو پهنایِ گلیم

1128) هست هفتصد ساله راهِ آن حُقُب / که بکرد او عزم در سَیرانِ حُب

1129) همّتِ سیرِ تنش چون این بُوَد / سیرِ جانش تا به علّیین بُوَد

1130) شهسواران در سِباقت تاختند / خربَطان در پایگه انداختند

1131) آنچنانکه کاروانی می رسید / در دهی آمد ، دری را باز دید

1132) آن یکی گفت : اندرین بَردُالعَجوز / تا بیندازیم اینجا چند روز

1133) بانگ آمد نه ، بینداز از برون / وآنگهانی اندر آ تو اندرون

1134) هم برون افکن هر آنچ افگندنی ست / در میآ با آنکه این مجلس سَنی ست

1135) بُد هِلال ، استادِ دل ، جان روشنی / سایس و بندۀ امیرِ مؤمنی

1136) سایسی کردی در اَخُر آن غلام / لیکِ سلطانِ سلاطین بنده نام

1137) آن امیر از حالِ بنده بی خبر / که نبودش جز بلیسانه نظر

1138) آب و گِل می دید و در وی گنج نه / پنج و شش می دید و اصلِ پنج نه

1139) رنگِ طین پیدا و نورِ دین نهان / هر پیمبر این چنین بُد در جهان

1140) آن مَناره دید و در وی مرغ نی / بر مَناره شاه بازی ، پُر فَنی

1141) و آن دوم می دید مرغی پَر زنی / لیک موی اندر دهانِ مرغ نی

1142) و آن که او یَنظُر بِنُورِالله بُوَد / هم ز مرغ و هم ز مو آگه بُوَد

1143) گفت : آخِر چشم سویِ موی نِه / تا نبینی مو ، بنگشاید گِره

1144) آن یکی گِل دید نَقشین در وَحَل / و آن دِگر گِل دید پُر عِلم و عمل

1145) تن مَناره ، علم و طاعت همچو مرغ / خواه سیصد مرغ گیر و ، یا دو مرغ

1146) مردِ اَوسَط مرغ بین است او و بس / غیرِ مرغی می نبیند پیش و پس

1147) موی آن نوری است پنهان ، آنِ مرغ / که بدان پاینده باشد جانِ مرغ

1148) مرغ کان موی است در منقارِ او / هیچ عاریّت نباشد کارِ او

1149) علمِ او از جانِ او جوشد مدام / پیش او نه مستعار آمد نه وام

شرح و تفسیر اوصاف هِلال که از یاران صاحب بصیرت پیامبر بود

چون شنیدی بعضی اوصافِ بِلال / بشنو اکنون قصّۀ ضعفِ هِلال


چون قسمتی از صفاتِ بلال را شنیدی . اینک به حکایت ناتوانی هِلال گوش فرا ده . [ مراد از «ضعف هلال» ، ریاضت و نَفس کُشی اوست . یعنی ضعف جسمانی او ناشی از ریاضات شاق بود . ]

از بِلال او پیش بود اندر رَوِش / خویِ بَد را بیش کرده بُد کُشِش


هلال در سلوک از بلال هم جلوتر بود . زیرا او خصلت های بَدِ خود را بیشتر از بلال ریشه کن کرده بود . [ کُشِش = قتل ، کُشتن ]

نه چو تو پس رو که هر دَم پس تری / سویِ سنگی می روی از گوهری


هلال همچون تو نبود که هر لحظه به واپس می گرایی و از گوهر بودن به مرتبۀ سنگ شدن تنزّل می کنی . [ عامّه مردم حیاتی قهقرایی و متنازل دارند . چرا که از فطرتِ گوهرین خود دور می شوند و به مرتبۀ جمود و تحجّر مادّیت هبوط می کنند . ولی هلال سیر و سلوکی متعالی داشت . ]

آنچنان کآن خواجه را مهمان رسید / خواجه از ایّام و سالش بر رسید


مَثَلِ تو ، مَثَلِ آن کسی است که به مهمانی شخص محتشمی رفت . میزبان از سنّ و سال مهمان پرسید .

گفت : عُمرت چند سال است ؟ ای پسر / بازگو و در مَدُزد بر شمر


میزبان گفت : پسر جان چند سال داری ؟ دقیقاََ بگو و از مقدار آن مَکاه .

گفت : هجده ، هفده ، یا خود شانزده / یا که پانزده ، ای برادر خوانده


مهمان گفت : ای برادر خوانده ، هیجده سال دارم . شاید هم هفده سال . نه ، بلکه شانزده سال دارم . اصلاََ به نظر می رسد که پانزده ساله باشم .

گفت : واپس واپس ای خیره سَرت / باز می رو تا به (رَحِم) مادرت


میزبان که از نحوه پاسخ مهمان عصبانی شده بود با لحنی وقیح می گوید : ای گستاخ ، اینطور که تو عقب عقب می روی بالاخره از فلان مادرت سر در می آوری . [ مولانا در مصراع دوم از لفظی بی پروا استفاده کرده که منظور همان رَحِم و زهدان مادر است . این لطیفه کوتاه در نقد کسانی است که جای سیرِ صعودی ، سیرِ نزولی می کنند و به جای پیش روی ، پس روی . اینان به جای آنکه گوهرِ نَفس را با فکر و ذکر و عمل صالح ، شفّاف و تابناک کنند . چنان واپس می خزند که به درکۀ جماد هبوط می کنند . پس تو ای طالب حقیقت هر روز در صدد آن باش که از اوصاف نکوهیده کوچ کنی و به معانی اخلاقی ارتقاء یابی . ]

حکایت در تقریر همین سخن


شخصی از امیری ، اسبی طلب می کند . امیر می گوید : برو فلان اسب را که خاکستری رنگ است سوار شو . آن شخص می گوید : اسبی که نشانم دادی چموش و حَرون است . زیرا پیوسته عقب عقب می رود . امیر با طنزی تعلیمی می گوید : حال که چنین است دُمّش را به طرف مقصدت بگردان تا عقب عقب تو را بدانجا برساند . در این تمثیل آن شخص که خواهان اسب است . رمزی از سالک مبتدی است . و امیر ، رمزی از استاد و مرشد . و اسب ، رمزی از نَفسِ امّاره . و دُمِ او ، رمزی از شهوات . [ اسب اَشهَب = اسبی که موهای آن مخلوطی از سفید و سیاه است و رنگ سفید آن بیشتر است . استاد زرین کوب می گوید : « این نکته که در اینجا از نَفس بر سبیل رمز به اسبِ دو رنگ تشبیه شده حاکی از اعتقاد به تربیت پذیری نَفس است . و نشان می دهد که در آن میل به خیر و پاکی بر تمایل به شرّ و سیاهی غلبه دارد . و آن کس که نمی تواند آن را رام و زبون دارد می بایست لامحاله شهوت و میل نَفس را در مجرای علایق روحانی بیندازد تا از طغیان و غلبۀ آن ایمن بماند » ( بحر در کوزه ، ص 384 ) ]

آن یکی اسپی طلب کرد از امیر / گفت : رو آن اسپِ اَشهَب را بگیر


شخصی از امیری ، اسبی درخواست کرد . امیر گفت : برو آن اسب خاکستری را بگیر و سوار شو . [ اَشهَب = خاکستری رنگ ، مخلوطی از سیاه و سفید که رنگ سفیدش بیشتر است . ]

گفت : آن را من نخواهم . گفت : چون ؟ / گفت : او واپس رَو است و بس حَرون


آن شخص گفت : من آن اسب را نمی خواهم . امیر پرسید : چرا : جواب داد : برای اینکه آن اسب چموش است و خیلی عقب عقب می رود . [ حَرون = اسب و استر سرکش و نافرمان ]

سخت پس پس می رود او سویِ بُن / گفت : دُمّش را به سویِ خانه کُن


شخص گفت : آن اسب به طرف دُمّش عقب عقب می رود . امیر گفت : حال که چنین است دمِ اسب را به طرف خانه ات بگردان تا عقب عقب تو را به خانه ات برساند . [ امیر با این جواب می خواهد بگوید تو اسب سوار نیستی (بحر در کوزه ، ص 384 ]

دُمِّ این اُستورِ نَفسَت شهوت است /  زین سبب پس پس رود آن خودپرست


مولانا در اینجا نَفس را به چهارپا تشبیه می کند و می گوید : شهوت به منزلۀ دُمِ نَفس است . از این رو مرکوبِ نَفس عقب عقب می رَوَد .

شهوتِ او را که دُم آمد ز بُن / ای مُبَدِّل شهوتِ عُقبیش کُن


ای تبدیل کننده ، یعنی ای کسی که می خواهی امیال حیوانی را به معانی روحانی و مکارمِ اخلاقی تبدیل کنی . شهواتِ نفسانی را که کُلاََ به منزلۀ دُمِ مرکوبِ نَفس است . به میل و شهوت به امور اُخروی تبدیل کن .

چون ببندی شهوتش را از رَغیف / سَرکُنَد آن شهوت از عقلِ شریف


اگر جلوِ شهوت و میل نَفس را به نان ( جمیعِ طعام های دنیوی ) بگیری . همان شهوات به نیروی عقل و اندیشه مبدّل می شود . [ رَغیف = قرص نان ]

همچو شاخی که بِبُرّی از درخت / سرکُنَد قوّت ز شاخِ نیکبخت


مثلاََ اگر شاخۀ زائدی را از درخت قطع کنی . شاخۀ اصلی نیرو پیدا می کند . ( شاخِ نیکبخت = استعارةََ به معنی شاخۀ اصلی و مرغوب ) [ میان باغبانان رسم است که شاخ و برگ زائد درختان را قطع کنند تا درخت جان بگیرد . پس ای طالب حقیقت اگر امیال و شهواتِ نفسانی را از خود دور کنی و در جهت اعتلای معنوی بکار گیری نیروی روح و عقل تو افزایش یابد . ]

مولانا در سه بیت اخیر می گوید اگر بر غرایز لگام گسیخته لگام بزنی و آنها را در سیطرۀ خود قرار دهی . آن غرایز و امیال به کمالات و فضایل روحی تبدیل می شود و از این طریق روح بالنده می گردد . چنانکه اگر شاخه های زائد درخت را هَرَس کنی درخت رشیدتر و تناورتر گردد .

چونکه کردی دُمِّ او را آن طرف / گر رود پس پس ، رَوَد تا مُکتَنَف


وقتی که دُمِ مرکوبِ نَفس را به طرف مقصدِ عالی الهی و اخلاقی کردی . عقب عقب می رود تا به آن مقصد برسد . [ مُکتَنَف = پناهگاه ، در اینجا منظور منزل و مقصد است ]

حَبّذا اسپانِ رامِ پیش رَو / نه سِپَس رَو ، نه حَرونی را گِرو


خوشا به حال اسبان رام و تازَنده که نه عقب می روند و نه اسیر چموشی و طغیان اند . [ حَبَّذا = خوشا ، زهی / حَرونی = نافرمانی ، سرکشی ]

گرم رَو چون جسمِ موسیِّ کلیم / تا به بَحرَینَش چو پهنایِ گلیم


آن سالکان حقیقی و مطیع امرِ الهی مانند موسای کلیم الله به سرعت پیش می روند . بطوریکه تا مجمع البحرین مقصود ، راه بسی کوتاه به نظر می رسد گویی که اینهمه راه به اندازۀ عرض یک گلیم بوده است . ( گرم رَو = آنکه گرم و شتابان راه برود ) [ لفظ «موسی» و «بحرین» نشان می دهد که این بیت ناظر است بر آیه 60 سورۀ کهف که طبق آن موسی (ع) همراه آن جوان باشوق و جویای یکی از عبادُ الله (خضر) بود و در صدد بود تا به مجمع البحرین برسد . در تعابیر صوفیه «مجمع البحرین» ، تعبیری از مقام قرب بنده به حضرت حق . منظور مصراع دوم اینست که سالکانِ عاشق با عزمی استوار و همّتی والا طریق سلوک را در اسرع زمان درمی نوردند و به منزل مقصود می رسند . اینان به قدری در سلوک گرم و مشتاق اند که وسیع ترین و طولانی ترین راه در نظرشان بسی کوتاه می آید . ]

هست هفتصد ساله راهِ آن حُقُب / که بکرد او عزم در سَیرانِ حُب


آن راه دور و درازی که موسی (ع) تصمیم گرفت به عشق دیدار خضر (ع) درنوردد راهی هفتصد ساله بود . [ حُقُب = دوره و برهه زمانی ، مدّتی نامعین / سَیران = سیر و گردش ]

همّتِ سیرِ تنش چون این بُوَد / سیرِ جانش تا به علّیین بُوَد


در جایی که همّتِ سیر جسمانی موسی (ع) اینگونه باشد . سیر روحانی او مسلماََ به اعلی مرتبۀ قرب می رسد . [ علیین به معنی آسمان هفتم ، بهشت . آنجا که نامه عمل فرشتگان است . ملکوت اعلی یا جنبه علوی نفس انسان که اعمال نیک در آن مصور گردد . در آیه 18سوره مطففین آمده است “همانا نامه نیکان در بالاترین مرتبه بهشت قرار دارد” ]

شهسواران در سِباقت تاختند / خربَطان در پایگه انداختند


چابکسواران در سبقت پیشی گرفتند . یعنی پیشتازان عرصۀ ایمان و ایقان از دیگران جلو افتادند . امّا احمقانِ شکمباره در مرتبۀ پستِ دنیوی رحل اقامت افکندند . ( سباقت = پیشی جُستن / خربط = مرغابی بزرگ ، کنایه از احمق و شکمباره / مراد از «پایگه» ، دنیای دون است ) [ مصراع اول ناظر است به آیه 10 و 11 سورۀ واقعه « و آنان که پیشی جُسته اند و سبقت گرفته اند . ایشان اند مقرّبان »

آنچنانکه کاروانی می رسید / در دهی آمد ، دری را باز دید


کاروانی از راه می آمد و به روستایی رسید و درِ خانه ای را باز دید . [ مولانا چون سخن از سیر و سلوک و سفر معنوی به میان آورد . اینک در تمثیلی کوتاه بیان می کند که سالک تا بارِ خودبینی و انانیّت را از خود دور نکند به هیچ منزلی از منازل سلوک در نیاید . زیرا شرط ورود به منازل سلوک و مواقف عرفانی تجرید از خود است . ]

آن یکی گفت : اندرین بَردُالعَجوز / تا بیندازیم اینجا چند روز


یکی از کاروانیان گفت : در این سرمای سخت بهتر است چند روزی در این خانه رحل اقامت افکنیم . [ بَردُالعَجوز = به معنی سرمای پیرزن است که هفت روز است و اولین روز آن مطابق 25 یا 26 اسفند است و آخرین روز آن دوم فروردین . ]

بانگ آمد نه ، بینداز از برون / وآنگهانی اندر آ تو اندرون


ناگهان از درون خانه صدایی آمد که : نخیر . داخل مشوید . هر چه بار و بُنه دارید بیرون افکنید و آنگاه داخل خانه شوید .

هم برون افکن هر آنچ افگندنی ست / در میآ با آنکه این مجلس سَنی ست


هر چه دورانداختنی است بیرون بیفکنید و با آن بارها داخل مشوید که این مجلس ، مجلسی عالیقدر است . ( ستی = بلند مرتبه ، عالیقدر ) [ ای سالک بار گِران انانیّت و امیال حیوانی خود را از خود فرو نِه تا به منزل کبریایی درآیی . ]

بُد هِلال ، استادِ دل ، جان روشنی / سایس و بندۀ امیرِ مؤمنی


مولانا مجدداََ به حکایت هِلال باز می گردد و می گوید : هِلال مردی صاحب دل و روشن روان بود . و در عینِ حال سُتوربان و غلام یکی از اعیان مؤمنان بود . [ سایس = ادب کننده ، تربیت کننده چهارپایان ]

سایسی کردی در اَخُر آن غلام / لیکِ سلطانِ سلاطین بنده نام


آن غلام (هِلال) در اصطبل آن شخصِ بزرگ به تیمار ستوران مشغول بود . امّا بر حسبِ واقع او شاهنشاهی بود که ظاهراََ عنوانِ غلامی داشت . یعنی در مسائل معنوی حقاََ شاه بود .

آن امیر از حالِ بنده بی خبر / که نبودش جز بلیسانه نظر


آن امیر از حالِ غلام خود خبر نداشت زیرا نظر او فقط نظر شیطانی بود . [ شیطان هم فقط خلقت ظاهری آدم را دید و گفت من از او بهترم . مرا از آتش آفریدی و آدم را از گِل . ]

آب و گِل می دید و در وی گنج نه / پنج و شش می دید و اصلِ


آن امیر فقط جسم هِلال را می دید نه گنجینۀ باطنی او را . محسوسات و ظواهر را می دید ولی اصلِ آنها یعنی جان را نمی دید . [ مراد از «آب و گِل» جسمِ مادّی است که خمیر مایۀ آن آب و گِل بوده است . «پنج» اشاره به حواس پنجگانه ظاهری دارد . و «شش» ناظر بر جهات ششگانه است . کلاََ مراد از «پنج و شش» جنبه های ظاهری انسان و جهان مادّی است . ]

رنگِ طین پیدا و نورِ دین نهان / هر پیمبر این چنین بُد در جهان


رنگِ گِل آشکار بود و نورِ دین و ایمان ، پنهان . یعنی ظاهر حضرت آدم برای ابلیس معلوم بود ولی باطنش بر او مخفی . همینطور ظاهر هِلال برای صاحبش معلوم بود و باطنش نهان . اصولاََ هر پیامبری در جهان وضعیّتی اینگونه داشته است . یعنی به صورت معروف بود و به سیرت مجهول . [ طین = گِل ]

آن مَناره دید و در وی مرغ نی / بر مَناره شاه بازی ، پُر فَنی


برای مثال ، شخصی قادر است مناره را ببیند ولی نمی تواند پرنده ای که روی آن نشسته است را ببیند . در حالیکه ممکن است روی آن مناره شاهبازِ زیبا و بلند پروازی ماهر نشسته باشد .

و آن دوم می دید مرغی پَر زنی / لیک موی اندر دهانِ مرغ نی


و دیگری قادر است علاوه بر مناره ، پرنده را نیز ببیند . ولی نمی تواند تارِ مویی که در منقار آن پرنده است را ببیند . [ در دو بیت اخیر بر سبیل تمثیل مراتب انسان ها در قدرت بینش بیان شده است . منظور از استعارۀ «مناره» و «مرغ» و «موی» در بیت 1145 به بعد در همین بخش بیان شده است . ]

و آن که او یَنظُر بِنُورِالله بُوَد / هم ز مرغ و هم ز مو آگه بُوَد


کسی که با نور خدا می نگرد هم از پرنده آگاه است و هم از مو . [ منظور بیت : کسی که با نور بصیرت الهی می بیند . هم صاحب دانش است و هم صاحب بینش . چنین کسی حقیقت حال انسان کامل را می شناسد . ]

گفت : آخِر چشم سویِ موی نِه / تا نبینی مو ، بنگشاید گِره


چنین صاحبدل با معرفتی به شخص فاقد بصیرت می گوید : آخر به مو توجه کن . مادام که مو (نکته ها) را نبینی . گِره از کار گشوده نشود . یعنی تا به سِرِّ درونِ انسان کامل واقف نشوی هنوز به بصیرت لازم نرسیده ای .

آن یکی گِل دید نَقشین در وَحَل / و آن دِگر گِل دید پُر عِلم و عمل


یکی انسان را گِلی منقوش می بیند و آن دیگری او را آکنده از عِلم و عمل صالح می بیند . یعنی دیدگاه آدمیان نسبت به انسان متفاوت است . دیدگاهی می گوید انسان همین جسم مادّی و ترکیب عنصری است که چنین دیدگاهی صد در صد مادّی است . امّا دیدگاه دیگری می گوید حقیقت انسان در چهارچوبۀ مادیّات و طبیعیات خلاصه نمی شود بلکه فراتر از این مرتبه است که این دیدگاه متعلّق است به اوساط مذهبیون . و دیدگاه سوم مختصِّ روشن بینان عارف است که می گوین « ای برادر تو همان اندیشه ای » . [ نقشین = دارای نقش و نگار / وَحَل = گِل و لای ]

تن مَناره ، علم و طاعت همچو مرغ / خواه سیصد مرغ گیر و ، یا دو مرغ


از این بیت به بعد مولانا منظور خود از «مناره» و «مرغ» و «موی» را بیان می کند و می گوید : مراد از «مناره» جسم مادّی است و مراد از «مرغ» علم و صاعت . خواه آن را سیصد پرنده (علم و طاعت) ببینی یا دو پرنده(علم و طاعت) . [ علم و طاعت ممکن است در شخصی فراوان یافت شود و یا اندک . به هر حال منظور اینست که پرنده رمزی از علم و طاعت است . همانطور که پرنده با دو بال پرنده می شود انسان نیز با طاعت و علم می تواند طیران کند . ]

مردِ اَوسَط مرغ بین است او و بس / غیرِ مرغی می نبیند پیش و پس


کسی که داری بینشی متوسط است فقط می تواند پرنده را ببیند . یعنی کسی که ایمانی عادی دارد به مرتبۀ علم و طاعت نایل می شود امّا جلوتر نمی رود . [ «مردِ اوسط» کسانی هستند که بینشی نه نازل دارند و نه عالی . بلکه متوسط . ]

موی آن نوری است پنهان ، آنِ مرغ / که بدان پاینده باشد جانِ مرغ


امّا مراد از «مو» اینست که مو ، نوری است پنهان که به پرنده تعلّق دارد . و جان پرنده با آن مو جاودانه شود .

مرغ کان موی است در منقارِ او / هیچ عاریّت نباشد کارِ او


پرنده ای که در منقارش آن مو قرار گرفته است . کار و بار او جنبۀ عاریتی و تصنعی ندارد .

علمِ او از جانِ او جوشد مدام / پیش او نه مستعار آمد نه وام


دانش او همواره از جان او می زهد . آن دانش در نزد او نه عاریتی است و نه به وام گرفته شده . [ مولانا از بیت 1140 تا اینجا این مطلب را تفهیم کرد که بطور کلّی سه دیدگاه نسبت به انسان وجود دارد . یکی دیدگاه مادّی که انسان را منحصر می کند در خصوصیات مادی و طبیعی . و دوم دیدگاه مربوط است به کسانی که در نیمه راه جهل و معرفت قرار دارند . از جملۀ ایشان اند ظاهری مذهبان که روح عرفان را در دین انکار می کنند . و دیدگاه سوم متعلّق است به عارفان روشن بین . کسی که به این دیدگاه می رسد علم و معرفتش (بر خلاف دو دستۀ قبل) بر بسته نیست بلکه بر رُسته است . ]

 شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه اوصاف هِلال که از یاران صاحب بصیرت پیامبر بود

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟