قصه ضیاءِ دَلق که سخت دراز بود و برادرش بس کوتاه

قصه ضیاءِ دَلق که سخت دراز بود و برادرش بس کوتاه | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

قصه ضیاءِ دَلق که سخت دراز بود و برادرش بس کوتاه | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 3472 تا 3494

نام حکایت : حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد

بخش : 2 از 14 ( قصه ضیاءِ دَلق که سخت دراز بود و برادرش بس کوتاه )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد

در دوران گذشته امیری بود میگسار . شبی ناگهان بر او مهمان سر رسید . امیر به غلامش گفت : کوزه ای بردار و نزدِ فلان عیسوی برو و شرابی ناب بخر و به اینجا بیاور . غلام شتابان رفت شراب را خرید و به سوی خانۀ امیر بازگشت . در راه زاهدی به غلام برخورد کرد و به او ظنین شد . گفت : ای غلام در کوزه چه داری ؟ غلام گفت : شرابی خریده ام و برای فلان امیر می برم . زاهد گفت : مگر مردِ خدا شراب هم می خورد ؟ پس سنگی برداشت و بر کوزه زد و شراب بر زمین ریخت و غلام ترسان و دست خالی به خانۀ امیر دوید . امیر با تعجب …

متن کامل ” حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات قصه ضیاءِ دَلق که سخت دراز بود و برادرش بس کوتاه

ابیات 3472 الی 3494

3472) آن ضیاءِ دَلق خوش الهام بود / دادَرِ آن تاج شیخ اِسلام بود

3473) تاج ، آن شیخ اِسلامِ دارُالمُلکِ بلخ / بود کوته قدِ و کوچک ، همچو فَرخ

3474) گر چه فاضل بود و فحل و ذوفنون / این ضیا اندر ظرافت بُد فزون

3475) او بسی کوته ، ضیا بی حد دراز / بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز

3476) زین برادر عار و ننگش آمدی / آن ضیا هم واعظی بود با هُدی

3477) روزِ محفل ، اندر آمد آن ضیا / بارگه پُر ، قاضیان و اَصفیا

3478) کرد شیخ اسلام از کِبرِ تمام / این برادر را چنین نِصف القِیام

3479) گفت او را : بس درازی بهرِ مُزد / اندکی زآن قدِّ سَروَت هم بدزد

3480) پس تو را خود هوش کو ؟ یا عقل کو ؟ / تا خوری مَی ، ای تو دانش را عدو

3481) روت بس زیباست ، نیلی هم بکش / ضُحکه باشد نیل بر روی حَبَش

3482) در تو نوری کی درآمد ؟ ای غَوی / تا تو بیهوشی و ظلمت جو شوی

3483) سایه در روز است جُستن قاعده / در شبِ ابری تو سایه جُو شده

3484) گر حلال آمد پیِ قوتِ عوام / طالبانِ دوست را آمد حرام

3485) عاشقان را باده خونِ دل بُوَد / چشمشان بر راه و بر منزل بُوَد

3486) در چنین راهِ بیابانِ مخوف / این قلاووزِ خِرَد با صد کسوف

3487) خاک در چشمِ قلاووزان زنی / کاروان را هالِک و گمره کنی

3488) نانِ جو حقّا حرام است و فسوس / نَفس را در پیش نِه نانِ سَبوس

3489) دشمنِ راهِ خدا را خوار دار / دزد را مِنبَر مَنِه ، بر دار دار

3490) دزد را تو دست بُبریدن پسند / از بُریدن عاجزی ، دستش ببند

3491) گر نبندی دستِ او ، دستِ تو بست / گر تو پایش نشکنی ، پایت شکست

3492) تو عدو را مَی دهی و نیشکر ؟ / بهرِ چه ؟ گو : زهر خند و خاک خُور

3493) زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست / او سبو انداخت و از زاهد بجَست

3494) رفت پیشِ میر و ، گفتش : باده کو ؟ / ماجَرا را گفت یک یک پیشِ او

شرح و تفسیر قصه ضیاءِ دَلق که سخت دراز بود و برادرش بس کوتاه

«ضیاءِ دَلق» واعظی فاضل ، سخنور ، حاضر جواب و رشید القامه بود . وی برادری داشت موسوم به «شیخ الاسلام» که در علومِ مختلف تبحّری کم نظیر داشت . ولی بر عکسِ برادرش ضیاء قامتی بس کوتاه و اندامی جوجه مانند داشت . روزی ضیاء به مجلس شیخ الاسلام درآمد در حالیکه همۀ فضلای بلخ در آنجا حضور داشتند . وقتی که ضیاء از در وارد شد شیخ الاسلام از روی تکبّر و نخوت از جای خود برنخاست و فقط نیم خیزی مختصر کرد . این عملِ متکبّرانه بر ضیاء گران آمد و چون در لطیفه گویی و نکته سنجی مهارت داشت بلافاصله به شیخ الاسلام گفت : خیلی قد و قامت بلند و سروگونه ای داری که نصفِ آن را هم می دزدی ؟

مولانا این حکایت کوتاه را در واقع از زبان همان زاهدی نقل می کند که در ابیات پیشین ذکرش رفت . زاهد می خواهد مضرّات باده گساری را برای آن غلام شرح دهد پس این حکایت را در تبیین آن می آورد . همانطور که شیخ الاسلامِ کوتاه قد با انجامِ فعلِ متکبّرانۀ خود به صورت سُخره و مضحکه درآمد . باده گساری اشخاصِ کم خِرَد و دیوانه وش نیز بر زشتی و سُخرگی آنان بیفزاید .

***

آن ضیاءِ دَلق خوش الهام بود / دادَرِ آن تاج شیخ اِسلام بود


ضیاء دَلق مردی حاضرجواب و لطیفه گو بود . او برادر «تاج شیخ الاسلام» بود . [ دادَر = برادر ، دوست / خوش الهام = بذله گو ، لطیفه دان ، کسی که در گفتار نکته سنج و حاضر جواب و لطیف طبع باشد ]

تاج ، آن شیخ اِسلامِ دارُالمُلکِ بلخ / بود کوته قدِ و کوچک ، همچو فَرخ


تاج ، شیخ الاسلام بلخ بود که آن وقت پایتخت محسوب می شد . او قامتی کوتاه و جُثّه ای کوچک مانند جوجه داشت . [ دارُالمُلک = پایتخت / فَرح = جوجه / شیخ الاسلام = لقبی بود که در نیمۀ دوم قرن چهارم بر علما و شیوخ متصوّفه اطلاق می شد . در سدۀ هفتم هجری این لقب به مفتیان ممتاز گفته می شد . و در دورۀ صفویه به رئیس قوۀ قضائیه اطلاق می گردید . ]

گر چه فاضل بود و فحل و ذوفنون / این ضیا اندر ظرافت بُد فزون


اگر چه شیخ الاسلام مردی فاضل و برجسته و در علوم مختلف متبحّر بود ولی ضیاء دلق در نکته سنجی و ظرافت طبع بر او برتری داشت .

او بسی کوته ، ضیا بی حد دراز / بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز


شیخ الاسلام بسیار کوتاه قد بود و ضیاء بسیار بلند قامت . شیخ الاسلام بسیار متکبّر و مُتبختر بود .

زین برادر عار و ننگش آمدی / آن ضیا هم واعظی بود با هُدی


شیخ الاسلام نسبت به برادر خود (ضیاء) ننگ و عار داشت . و ضیاء نیز واعظی راهنما و مرشد بود . [ شاید «ننگ و عار» در اینجا کنایه از حسادت باشد . زیرا ضیاء هم قامتی بلند داشت و هم بر کمال بود . ]

روزِ محفل ، اندر آمد آن ضیا / بارگه پُر ، قاضیان و اَصفیا


روزی که شیخ الاسلام مجلس درس داشت و قاضیان و نخبگان گوش تا گوش در آنجا نشسته بودند . ضیاء نیز به مجلس درآمد .

کرد شیخ اسلام از کِبرِ تمام / این برادر را چنین نِصف القِیام


شیخ الاسلام از روی تکبّر جلو برادر خود نیم خیز شد . یعنی با اِکراه ادای احترام کرد .

گفت او را : بس درازی بهرِ مُزد / اندکی زآن قدِّ سَروَت هم بدزد


ضیاء بدو گفت : چون قد و قامت بسیار بلندی داری برای ثواب هم که شده اندکی از آن را بدزد . [ کنایه ای است طنزآمیز به کوتاهی قامت شیخ الاسلام ]

پس تو را خود هوش کو ؟ یا عقل کو ؟ / تا خوری مَی ، ای تو دانش را عدو


مولانا از اینجا شروع می کند به استنتاج حکایت و می گوید : ای دشمن علم و معرفت ، فهم و عقلِ تو کجاست که شراب هم می خوری ؟

روت بس زیباست ، نیلی هم بکش / ضُحکه باشد نیل بر روی حَبَش


چهرۀ خیلی زیبایی داری ، نیل هم روی آن بمال . واقعاََ که مالیدن نیل روی صورت سیاهِ حَبَشی خنده دار است . ( ضُحکه = مایۀ خنده ، کسی که مردم بر او بخندند / نیل = مادّه ای است آبی رنگ که از برگ درختچۀ نیل به دست می آید و در نقاشی و خوش رنگ کردن لباس ها بکار می برند . ) [ این تمثیل این معنی را القاء می کند که در میان مسیحیان خوردن شراب به شرط عدم زوال عقل جایز بوده است . و اِلّا در اسلام شرابخواری مطلقاََ حرام شده است چه کم خورده شود و چه زیاد . ]

در تو نوری کی درآمد ؟ ای غَوی / تا تو بیهوشی و ظلمت جو شوی


ای گمراه کی نورِ فهم در تو تابیدن گرفته که اینک خواهان مستی و تاریکی جهل شده ای ؟

سایه در روز است جُستن قاعده / در شبِ ابری تو سایه جُو شده


قاعده اینست که سایه را در روز جستجو کنند . اما تو در شبِ ابری به دنبال سایه می روی ؟

منظور دو بیت فوق : آن سالکانی که مدتی به ریاضت قیام می کنند چون جسمشان تحلیل می رود مدتی ترک ریاضت می کنند و اندکی به مشتهبات متعارف می گرایند . اما کسی که سراپای وجودش در عیش و نوش و غفلت و شهوت است . او دیگر نباید عِنانِ نَفسِ خود را همچنان رها کند .

گر حلال آمد پیِ قوتِ عوام / طالبانِ دوست را آمد حرام


اگر چه خوردن شراب برای عوام الناس حلال است برای برای طالبانِ معشوقِ حقیقی حرام است . [ این بیت از زبان آن زاهد است . به غلام می گوید درست است که خوردن شراب برای عامّۀ عیسویان حلال است ولی خوّاصِّ عیسویان و راهبانِ مُتنسّکِ آنان خوردن شراب را برای سلوک جایز نمی دانند . بدین قیاس در آیینِ حنیفِ احمدی نیز بسیاری از کارها که بر عوام الناس حلال است بر اهلِ ورع و تقوی حرام است . زیرا سلوک با لذّت جویی سازگاری ندارد . چنانکه در دیوان شمس فرمود :

گر لذّتِ جامِ عشق خواهی / مردانه بگوی ترکِ لذّت ]

عاشقان را باده خونِ دل بُوَد / چشمشان بر راه و بر منزل بُوَد


شراب عشّاقِ حضرت حق خونِ دل است . زیرا چشمان آنان بر راه و منزل حضرت معشوق دوخته شده است . [ عارفانِ بِالله از خوردن خونِ دلِ خود در فراق حضرت معشوق مست اند و نیازی به بادۀ انگوری ندارند . ]

در چنین راهِ بیابانِ مَخوف / این قلاووزِ خِرَد با صد کسوف


در چنین هامونِ هولناک ، این عقلِ راهبر با صد کسوف مواجه است . [ قلاووز = بلدِ راه ، دلیلِ راه ، راهبر / بیابان مخوف = مراد طریق حق است که طی کردنِ آن کارِ هر کسی نیست چون آکنده از ریاضات شاق و احتراز از مشتهبات نفسانی است / خِرَد = مراد عقل جزیی و دنیا طلب است / کسوف = کنایه از تیرگی نفسانی و ظلمت گمراهی است . ]

منظور بیت : با تکیه بر عقلِ منفعت طلب و سطحی نگر نمی توان عقبه های دشوار کمال الهی را پیمود . زیرا این عقل اگر فرضاََ خورشید هم که باشد باز دچار تیرگی های نفسانی می گردد .

خاک در چشمِ قلاووزان زنی / کاروان را هالِک و گمره کنی


تو خاک بر چشم راهنمایان می پاشی و کاروان را تباه و گمراه می سازی .

منظور بیت : عقول بشری در شرایط عادی نیز دچار خطا و لغزش می شوند . و دلیل واضح آن اینست که در بارۀ یک مطلب آراء متناقضی از سوی عقول آدمیان داده می شود . حال که لغزش و خطا برای عقول گریزناپذیر است . پس شایسته نیست که آدمی با میگساری و شهوت رانی ، امکان خطای عقلِ خود را چند برابر افزایش دهد .

نانِ جو حقّا حرام است و فسوس / نَفس را در پیش نِه نانِ سَبوس


واقعاََ که برای نَفسِ امّاره نان جو نیز حرام و حیف است . برای او باید نانَ سبوس فراهم کنی . یعنی نباید خواسته های نفسانی را برآورده سازی بلکه باید به او ریاضت دهی و بر خلافِ میلِ او رفتار کنی .

دشمنِ راهِ خدا را خوار دار / دزد را مِنبَر مَنِه ، بر دار دار


دشمن طریق الهی را خوار و حقیر کن . برای دزد منبر فراهم مکن بلکه باید او را بالای دار بفرستی .

دزد را تو دست بُبریدن پسند / از بُریدن عاجزی ، دستش ببند


بریدن دست دزد را جایز بدان . و اگر از بریدن دست دزد عاجزی لااقل دستش را ببند . [ در اینجا مولانا نَفس امّاره را به دزد تشبیه کرده که اندوخته های معنوی و روحی آدمی را به سرقت می برد و می گوید یا سلطه اش را کلاََ ریشه کن کُن یا دستِ کم تحت ضبط و صیانتش درآور . بریدن دستِ دزد اشاره به آیه 38 سورۀ مائده است . ]

گر نبندی دستِ او ، دستِ تو بست / گر تو پایش نشکنی ، پایت شکست


اگر تو دست دزد را نبندی . دزد دستِ تو را می بندد . و اگر تو پای دزد را نشکنی . او پایت را می شکند . [ اگر نَفس امّارۀ خود را به طاعت و عبادت مشغول نداری . او تو را به خود مشغول می دارد . ]

تو عدو را مَی دهی و نیشکر ؟ / بهرِ چه ؟ گو : زهر خند و خاک خُور


چرا به دشمنت شراب و شیرینی می دهی ؟ یعنی آیا جایز است که خواسته های نَفس امّاره ات را برآورده سازی ؟ بلکه جایز است که به نَفس امّاره بگویی : تلخ کام باش و خاکِ ریاضت بخور . یعنی باید او را در برف فراق نگه داری و به خورشید عراقش نکشانی .

زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست / او سبو انداخت و از زاهد بجَست


خلاصه آن سالک از روی غیرت سنگی به کوزۀ شراب زد و آن را شکست . غلام نیز کوزۀ شکسته را بر زمین انداخت و پا به فرار گذاشت و خود را از دستِ زاهد خلاص کرد .

رفت پیشِ میر و ، گفتش : باده کو ؟ / ماجَرا را گفت یک یک پیشِ او


غلام نزد امیر رفت و امیر بدو گفت : پس شراب کجاست ؟ غلام ماجرا را یکی یکی برای امیر تعریف کرد .

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه قصه ضیاءِ دَلق که سخت دراز بود و برادرش بس کوتاه

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟