فقیر مفلسی که از خدا رزقِ بی سعی درخواست می کرد | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
فقیر مفلسی که از خدا رزقِ بی سعی درخواست می کرد| شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 1834 تا 1907
نام حکایت : حکایت فقیرِ مفلسِ روزی طلبِ بدون واسطۀ کسب و تلاش
بخش : 1 از 9 ( فقیر مفلسی که از خدا رزقِ بی سعی درخواست می کرد )
خلاصه حکایت فقیرِ مفلسِ روزی طلبِ بدون واسطۀ کسب و تلاش
فقیری مفلس که از فرط فقر و فاقه جانش به لب رسیده بود در نماز و دعا از خداوند رزقی بی سعس و تلاش درخواست کرد تا باشد که از چنبر نکبت برهد . او مدّتی مدید بر این کار بود تا آنکه شبیدر خواب هاتفی بدو گفت : گنجنامه ای در میان کاغذ پاره های فلان ورّاق ( = کاغذ فروش ، کتابفروش ، کاتب ) هست . به مغازۀ او برو و آن گنجنامه را مخفیانه بردار و به خلوت آن را بخوان و طبق دستور عمل کن تا به گنجی عظیم دست یازی …
متن کامل ” حکایت فقیرِ مفلسِ روزی طلبِ بدون واسطۀ کسب و تلاش “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات فقیر مفلسی که از خدا رزقِ بی سعی درخواست می کرد
ابیات 1834 الی 1907
1834) آن یکی بیچارۀ مُفلِس ز درد / که ز بی چیزی هزاران زَهر خَورد
1835) لابه کردی در نماز و در دعا / کِای خداوند و نگهبانِ رِعا
1836) بی ز جهدی آفریدی مر مرا / بی فنِ من روزی ام دِه زین سرا
1837) پنج گوهر دادی ام در دُرجِ سَر / پنج حسِّ دیگری هم مُستَتَر
1838) لایُعَد این داد و لایُحصی ز تو / من کَلیلم از بیانش شرم رُو
1839) چونکه در خلّاقی ام تنها تویی / کارِ رزّاقیم تو کُن مُستَوی
1840) سال ها زو این دعا بسیار شد / عاقبت زاریِّ او برکار شد
1841) همچو آن شخصی که روزیِّ حلال / از خدا می خواست بی کسب و کلال
1842) گاو آوردش سعادت عاقبت / عهدِ داودِ لَدُنّی مَعدِلَت
1843) این مُتَیَّم نیز زاری ها نمود / هم ز میدانِ اجابت ، گُو ربود
1844) گاه بَد ظَن می شدی اندر دعا / از پیِ تأخیرِ پاداش و جزا
1845) باز اِرجاءِ خداوندِ کریم / در دلش بشّار گشتیّ و زَعیم
1846) چون شدی نومید در جهد از کلال / از جنابِ حق شنیدی که : تَعال
1847) خافِض است و رافع است این کردگار / بی از این دو بر نیاید هیچ کار
1848) خَفضِ ارضی بین و ، رفعِ آسمان / بی از این دو نیست دَورانش ای فُلان
1849) خفض و رفع این زمین نوعی دگر / نیم سالی شوره ، نیمی سبز و تر
1850) خَفض و رَفعِ روزگارِ با کُرَب / نوعِ دیگر ، نیم روز و نیم شب
1851) خفص و رفعِ این مِزاجِ مُمتَزِج / گاه صحّت ، گاه رنجوری مُضِج
1852) همچنین دان جمله احوالِ جهان / قَحط و جَدب و صلح و جنگ از افتتان
1853) این جهان با این دو پَر اندر هواست / زین دو ، جانها مَوطِنِ خوف و رَجاست
1854) تا جهان لرزان بُوَد مانندِ برگ / در شِمال و در سَمومِ بعث و مرگ
1855) تا خُمِ یکرنگیِ عیسیِّ ما / بشکند نرخِ خُمِ صد رنگ را
1856) کآن جهان همچون نمکسار آمده ست / هر چه آنجا رفت ، بی تلوین شده ست
1857) خاک را بین ، خلقِ رنگارنگ را / می کند یکرنگ ، اندر گورها
1858) این نمکسارِ جُسومِ ظاهر است / خود نمکسارِ معانی دیگر است
1859) آن نمکسارِ معانی معنوی ست / از ازل آن تا ابد اندر نَوی ست
1860) این نُوی را کهنگی ضِدَّش بُوَد / آن نوی بی ضِدّ و بی نِدّ و عدد
1861) آنچنان کز صَقلِ نورِ مصطفی / صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا
1862) از جُهود و مُشرِک و ترسا و مُغ / جملگی یکرنگ شد ز آن اَلپ اُلُغ
1863) صد هزاران سایه کوتاه و دراز / شد یکی ، در نورِ آن خورشیدِ راز
1864) نه درازی ماند ، نه کوته ، نه پهن / گونه گونه سایه در خورشید رَهن
1865) لیک یکرنگی که اندر محشر است / بر بَد و بر نیک کشف و ظاهر است
1866) که معانی ، آن جهان ، صورت شود / نقشهامان در خورِ خصلت شود
1867) گردد آنگه فکر ، نقشِ نامه ها / این بِطانه ، رویِ کارِ جامه ها
1868) این زمان سِرها مثالِ گاوِ پیس / دوکِ نطق اندر ملل صد رنگ ریس
1869) نوبتِ صد رنگی است و صد دلی / عالَمِ یک رنگ کی گردد جَلی
1870) نوبت زنگی ست ، رومی شد نهان / این شب است و آفتاب اندر رِهان
1871) نوبتِ گرگ است و یوسف زیرِ چاه / نوبتِ قِبط است و فرعون است شاه
1872) تا به رِزقِ بی دریغِ خیره خند / این سگان را حِصّه باشد روز چند
1873) در درونِ بیشه شیران منتظر / تا شود امرِ تَعالَوا منتشر
1874) تا برون آیند شیران ز مَرج / بی حجابی حق نماید دخل و خرج
1875) جوهرِ انسان بگیرد بَرّ و بحر / پیسه گاوان بِسملانِ روزِ نَحر
1876) روزِ نَحرِ رستخیزِ سهمناک / مؤمنان را عید و ، گاوان را هلاک
1877) جملۀ مرغانِ آب آن روزِ نَحر / همچو کشتی ها روان بر رویِ بَحر
1878) تا که یَهلِک مَن هَلَک عن بَیِّنه / تا که یَنحُو مَن نَجا وَاستَیقَنَه
1879) تا که بازان جانبِ سلطان روند / تا که زاغان سویِ گورستان روند
1880) کاستخوان وَاَجزاءِ سِرگین همچو نان / نُقلِ زاغان آمده ست اندر جهان
1881) قندِ حکمت از کجا ، زاغ از کجا ؟ / کِرمِ سِرگین از کجا ، باغ از کجا ؟
1882) نیست لایق غَزوِ نَفس و مردِ غَر / نیست لایق عُود و مُشک و کونِ خر
1883) چون غزا ، ندهد زنان را هیچ دست / کی دهد آن که جِهادِ اکبر است ؟
1884) جز بِنادر ، در تنِ زن رستمی / گشته باشد خُفیه همچون مریمی
1885) آنچنان که در تنِ مردان ، زنان / خُفیه اند و ماده ماده از ضعفِ جَنان
1886) آن جهان ، صورت شود آن مادگی / هر که در مردی ندید آمادگی
1887) روزِ عدل و ، عدل ، دادِ در خور است / کفش ، آنِ پا ، کلاه آنِ سَر است
1888) تا به مطلب در رسد هر طالبی / تا به غربِ خود رود هر غاربی
1889) نیست هر مطلوب از طالب دریغ / جُفتِ تابش ، شمس و جفتِ آب ، میغ
1890) هست دنیا قهوه خانۀ کِردگار / قهر بین ، چون قهر کردی اختیار
1891) استخوان و مویِ مقهوران نگر / تیغِ قهر افکنده اندر بحر و بَر
1892) پَرّ و پایِ مُرغ بین ، بر گِردِ دام / شرحِ قهرِ حق کننده ، بی کلام
1893) مُرد او ، بر جای خرپُشته نشاند / وآنکه کهنه گشت هم پُشته نماند
1894) هر کسی را جُفت کرده عدلِ حق / پیل را با پیل و بَق را جنسِ بَق
1895) مونسِ احمد به مجلس ، چاریار / مونسِ بوجهل ، عُتبه و ذُوالخِمار
1896) کعبۀ جبریل و جانها سدره ای / قبلۀ عَبدُالبُطون شد سفره ای
1897) قبلۀ عارف بُوَد نورِ وِصال / قبلۀ عقلِ مُفَلسِف شد خیال
1898) قیلۀ زاهد بُوَد یزدانِ بَر / قبلۀ مُطمِع بُوَد هَمیانِ زَر
1899) قبلۀ معنی وَران ، صبر و درنگ / قبلۀ صورت پَرستان نقشِ سنگ
1900) قبلۀ باطن نشینان ذُوالمِنَن / قبلۀ ظاهر پرستان رویِ زن
1901) همچنین بر می شُمَر تازه و کهن / ور ملولی ، رو تو کارِ خویش کن
1902) رِزقِ ما در کاسِ زرّین شد عُقار / وآن سگان را آبِ تُتماج و تَغار
1903) لایقِ آنکه بدو خُو داده ایم / در خورِ آن ، رزق بفرستاده ایم
1904) خویِ آن را عاشقِ نان کرده ایم / خویِ این را مستِ جانان کرده ایم
1905) چون به خُویِ خود خوشیّ و خُرّمی / پس چه از درخوردِ خُویت می رمی ؟
1906) مادگی خوش آمدت ، چادر بگیر / رستمی خوش آمدت ، خنجر بگیر
1907) این سخن پایان ندارد ، و آن فقیر / گشته است از زخمِ درویشی عَقیر
شرح و تفسیر فقیر مفلسی که از خدا رزقِ بی سعی درخواست می کرد
- بیت 1834
- بیت 1835
- بیت 1836
- بیت 1837
- بیت 1838
- بیت 1839
- بیت 1840
- بیت 1841
- بیت 1842
- بیت 1843
- بیت 1844
- بیت 1845
- بیت 1846
- بیت 1847
- بیت 1848
- بیت 1849
- بیت 1850
- بیت 1851
- بیت 1852
- بیت 1853
- بیت 1854
- بیت 1855
- بیت 1856
- بیت 1857
- بیت 1858
- بیت 1859
- بیت 1860
- بیت 1861
- بیت 1862
- بیت 1863
- بیت 1864
- بیت 1865
- بیت 1866
- بیت 1867
- بیت 1868
- بیت 1869
- بیت 1870
- بیت 1871
- بیت 1872
- بیت 1873
- بیت 1874
- بیت 1875
- بیت 1876
- بیت 1877
- بیت 1878
- بیت 1879
- بیت 1880
- بیت 1881
- بیت 1882
- بیت 1883
- بیت 1884
- بیت 1885
- بیت 1886
- بیت 1887
- بیت 1888
- بیت 1889
- بیت 1890
- بیت 1891
- بیت 1892
- بیت 1893
- بیت 1894
- بیت 1895
- بیت 1896
- بیت 1897
- بیت 1898
- بیت 1899
- بیت 1900
- بیت 1901
- بیت 1902
- بیت 1903
- بیت 1904
- بیت 1905
- بیت 1906
- بیت 1907
آن یکی بیچارۀ مُفلِس ز درد / که ز بی چیزی هزاران زَهر خَورد
بیچاره ای مُفلس که از دردِ نداری ، رنج ها و تلخی ها کشیده بود .
لابه کردی در نماز و در دعا / کِای خداوند و نگهبانِ رِعا
در اثنای نماز و نیایش تضرّع می کرد و می گفت : ای خداوند ، و ای نگهبان نگهبانان . [ رِعا = چوپانان ، شبانان ، در اینجا به معنی رعایا ، مردمان و خلایق ]
بی ز جهدی آفریدی مر مرا / بی فنِ من روزی ام دِه زین سرا
حال که مرا بدون هیچگونه کوششی آفریدی . در این دنیا بدون سعی و تدبیر به من روزی بده .
پنج گوهر دادی ام در دُرجِ سَر / پنج حسِّ دیگری هم مُستَتَر
پنج گوهر در صندوقچۀ سَر به من عطا کردی . یعنی پنج حسِّ ظاهری به من دادی . پنج حسِّ باطنی دیگر به من عطا کردی . ( دُرجِ سَر = صندوقچۀ سر ، سری که مانند صندوقچۀ طلا و جواهر است ) [ حواس ظاهری عبارت است از : لامسه ، ذائقه ، باصره ، سامعه و شامّه . و حواس باطنی در علم النفس قدیم عبارتند از : واهمه ، مفکّره ، مخیّله ، حافظه و حسِّ مشترک که در روانشناسی جدید معادل اِدراکِ حسّی است . ]
لایُعَد این داد و لایُحصی ز تو / من کَلیلم از بیانش شرم رُو
شُکرِ این عطای تو خارج از حساب و شمارش است . من از بیان عظمت و اهمیت این عطا درمانده و شرمگینم . [ کَلیل = درمانده ، عاجز ]
چونکه در خلّاقی ام تنها تویی / کارِ رزّاقیم تو کُن مُستَوی
از آنرو که در آفریدن من تنها تو دست داشته ای . رزقِ مرا نیز خودت رو به راه کن . [ مُستَوی = هموار ، راست و درست ]
سال ها زو این دعا بسیار شد / عاقبت زاریِّ او برکار شد
او سال ها اینگونه دعا می کرد و سرانجام نیز ناله و زاری او مؤثر افتاد .
همچو آن شخصی که روزیِّ حلال / از خدا می خواست بی کسب و کلال
مانند همان شخصی که از خدا بدون بدون کسب و رنج روزی حلال طلب می کرد . [ حکایت طلب کردن روزی حلال بی رنج در دفتر سوم ]
گاو آوردش سعادت عاقبت / عهدِ داودِ لَدُنّی مَعدِلَت
سرانجام در روزگار حضرت داود (ع) که عدالتی الهی داشت . گاوی او را عاقبت به خیر کرد .
این مُتَیَّم نیز زاری ها نمود / هم ز میدانِ اجابت ، گُو ربود
این عاشق درمانده نیز گریه ها سر داد تا اینکه در عرصۀ اجابت الهی ، گوی را درربود . یعنی دعایش به اجابت رسید . [ مُتَیَّم = عاشق بی تاب و درمانده ، امام علی (ع) در دعای کمیل می فرمایند : وَ قَلبی بِحُبِّکَ مُتَیِّماََ « قلبم را به عشقت بی تاب گردان » ]
گاه بَد ظَن می شدی اندر دعا / از پیِ تأخیرِ پاداش و جزا
گاه به سبب تأخیر پاداش و جزای دعایش ، نسبت به دعا گُمان بَد می بُرد . یعنی از دعا کردن دلسرد می شد و دعا را وافی به مقصود نمی دانست .
باز اِرجاءِ خداوندِ کریم / در دلش بشّار گشتیّ و زَعیم
امّا دوباره امید بخشیِّ خداوندِ بخشنده بدو مژده می داد و اجابتِ دعای او را ضمانت می کرد . ( اِرجاء = تأخیر افکندن در انجام کاری بی آنکه رشتۀ امیدش قطع شود ، در اینجا امید بخشی و امیدوار ساختن / بَشّار = بسیار مژده دهنده / زَعیم = کفیل ، ضامن ) [ یادش می افتاد که خداوند مؤکداََ بندگان را به دعا فراخوانده و اجابت دعای آنان را تعهد کرده است . از اینرو از سُستی در دعا بیرون می آمد و با حرارت دعا می کرد . ]
چون شدی نومید در جهد از کلال / از جنابِ حق شنیدی که : تَعال
وقتی که آن بنده به سببِ عجز و درماندگی از تلاش در دعا نومید شد . از حضرت حق ندا شنید که : بیا . [ کَلال = درماندگی ، عجز / تَعال = بیا ]
خافِض است و رافع است این کردگار / بی از این دو بر نیاید هیچ کار
این خداوند ، فرود می آورد و بالا می برد . بدون این دو ، هیچ کاری صورت نمی گیرد . یعنی خداوند در هر لحظه ، یا در حال فرود آوردن بعضی است و یا در حال بالا بردن بعضی . [ خافِض = فرو نهنده ، پایین برنده / رافِع = بردارنده ، بالا برنده ]
خَفضِ ارضی بین و ، رفعِ آسمان / بی از این دو نیست دَورانش ای فُلان
به پستی زمین و بلندی آسمان در نگر . ای فلان ، گردش فلک بدون این دو امکان پذیر نیست .
خفض و رفع این زمین نوعی دگر / نیم سالی شوره ، نیمی سبز و تر
پستی و بلندی زمین از نوعی دیگر است . نیمی از سال خشک و شوره زار می شود و نیمی دیگر سرسبز و با طراوت . یعنی وقتی زمین بی گیاه و شوره ناک شود از قدر و منزلتش کاسته گردد . و چون سرسبز گردد بر شأن و منزلتش افزوده گردد . پس زمین نیز دارای قبض و بسط است .
خَفض و رَفعِ روزگارِ با کُرَب / نوعِ دیگر ، نیم روز و نیم شب
پستی و بلندی روزگارِ پُر رنج و سخت گذر نوعی دیگر است . نیمی از آن روز و نیمی دیگر شب است . ( کُرَب = اندوه ها ، سختی ها ، جمع کُربَه ) [ همانطور که زمین دارای قبض و بسط است . زمان نیز دارای قبض و بسط است . وقتی که زمانه بر وفق رضای تو نیست حالت خفض و قبض دارد . و چون بر وفق رضای تو چرخد حالت رفع و بسط دارد . ]
خفص و رفعِ این مِزاجِ مُمتَزِج / گاه صحّت ، گاه رنجوری مُضِج
پستی و بلندی این مزاج آمیخته از اضداد نیز گاه موجب تندرستی شخص می شود . و گاه سبب بیماری دردناک . ( مُضِج = ضجه آور ، ناله انگیز ، دردناک ) [ اطبای قدیم بدن انسان را مرکب از چهار رکن متضاد می دانستند . ارکان در اصطلاح حکیمان ذرّات غیر قابل تقسیمی است که اجزاء اولیه انسان و حیوان را تشکیل می دهند . و آن ارکان چهارگانه عبارتند از : آتش (گرم و خشک) ، هوا (گرم و تر) ، آب (سرد و تر) و خاک (سرد و خشک) . هرگاه اجزاء این ارکان در بدن انسان و حیوان در هم آمیزند و بر یکدیگر اثر نهند ( قانونچه ، ص 1 و 2 ) این کیفیت را مزاج گویند . مادام که مزاج دارای اعتدال باشد شخص سالم و تندرست می ماند . هرگاه این اعتدال به هم خورد موجب بیماری می شود . پس مزاج آدمی نیز دارای قبض و بسط است . ]
همچنین دان جمله احوالِ جهان / قَحط و جَدب و صلح و جنگ از افتتان
همۀ احوال جهان را باید همیگونه بدانی . قحطی و خشکسالی و صلح و جنگ از فتنه های این جهان است . [ جَدب = خشکسالی ، «قحط» و «جَدب» لفظا به یک معنی است . لیکن در اینجا به صورت متضاد آمده است / افتتان = به فتنه افتادن ، به فتنه افکندن ]
این جهان با این دو پَر اندر هواست / زین دو ، جانها مَوطِنِ خوف و رَجاست
جهان ما با این دو بال یعنی با اسم خافض و رافع در فضا به صورت متعادل قرار گرفته است . جانها به واسطۀ این دو بال ، در محلِّ بیم و امید قرار گرفته اند . یعنی حالت قبض و بسط و غم و شادی آدمیان به سبب خفض و رفع حضرت حق است . [ رجوع شود به شرح بیت 1554 دفتر دوم ]
تا جهان لرزان بُوَد مانندِ برگ / در شِمال و در سَمومِ بعث و مرگ
خداوند متعال همیشه با این دو صفت متضاد بر جهان و جهانیان تجلّی می کند . تا این دنیا مانند برگ ، در برابر نسیم جانبخش و بادِ رستاخیز و مرگ بلرزد . ( شِمال = بادی که از شمال وزد ، در اینجا مراد بادِ جانبخش است / سَموم = باد گرمی که با منافذ پوست بدن نفوذ کند و موجب رنجوری و هلاکت شود ) [ قبض و بسطی که بر جهانیان عارض می شود از مقتضیات اسم خافض و رافع است . ]
تا خُمِ یکرنگیِ عیسیِّ ما / بشکند نرخِ خُمِ صد رنگ را
تا اینکه خُمِ یکرنگی عیسای ما ، یعنی جلوۀ وحدت حضرت حق جلوۀ خُمِ صد رنگ ، یعنی عالم کثرت را بی رونق کند . [ خُمِ یک رنگی عیسی = شرح بیت 501 دفتر اول]
کآن جهان همچون نمکسار آمده ست / هر چه آنجا رفت ، بی تلوین شده ست
زیرا آن جهان ، یعنی مرتبۀ وحدت الهی مانند نمکزار است . هر چه به نمکزار رود بی رنگ می شود . همینطور هر گاه آدمی به عالَم وحدت متصل شود و وجود خود را از الهامات ربّانی و اخلاق الهی آکنده سازد به حیات طیبه رسد و رنگ الهی گیرد . پس عالَم وحدت عالَم بی رنگ و بی نیرنگ است . [ نمکسار = نمکزار ]
خاک را بین ، خلقِ رنگارنگ را / می کند یکرنگ ، اندر گورها
تو به خاک نگاه کن که در درون قبرها ، آدمیان رنگارنگ را به یک رنگ درمی آورد .
این نمکسارِ جُسومِ ظاهر است / خود نمکسارِ معانی دیگر است
تازه این نمکزارِ اجسامِ ظاهری است که این همه قدرت تبدیل دارد . در حالی که نمکزارِ معنوی ، تافته ای جدا بافته است . [ مراد از «نمکزار معانی» ، مرتبۀ وحدت است که هر که بدان واصل شود . خودی و انانیّت را از کف فرو نهد و به موجودی الهی مبدّل گردد . ]
آن نمکسارِ معانی معنوی ست / از ازل آن تا ابد اندر نَوی ست
نمکزار معانی ، جنبۀ معنوی دارد نه مادی . و آن عالَم از ازل تا به ابد در نو شدن و تازگی است . [ مصراع دوم ناظر به قاعدۀ تبدّل امثال ( تجددِ امثال ) است ( شرح بیت 1142 دفتر اوّل ) ]
این نُوی را کهنگی ضِدَّش بُوَد / آن نوی بی ضِدّ و بی نِدّ و عدد
کهنگی این جهان ، ضدِّ تازگی این جهان است . امّا آن تازگی معنوی نه ضدّی دارد و نه همانندی و نه قابل شمارش است . ( نِدّ = همتا ، نظیر ) [ این جهان به قول حُکما جهانِ «کون و فساد» است . یعنی موجودات هر لحظه در حال تبدّل و تحول اند . صورت کهنه از آنها خَلع می شود و صورتی دیگر بر آنان لَبس می گردد . و این خلع و لبس بر دوام است و چون این جهان نسبی است . قانون اضداد بر آن حاکم است . مثلاََ هر تازگی و تجدد ، ضدّی دارد و آن کهنگی و تقدّم است . امّا جهان الهی که همواره در حال تجلّی تازه ای است چون از لوثِ مادّه و مدّت و عوارض آن منزّه است . نه ضدّی دارد و نه ندّی و نه شمارش پذیر است . زیرا صد و نِد و عدد از مختصات جهان مادّی است . ]
آنچنان کز صَقلِ نورِ مصطفی / صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا
چنانکه مثلاََ از صفای باطن حضرت محمد مصطفی (ص) ، صدها هزار نوع تاریکی به روشنایی ، دگر شد . یعنی صفای معنوی آن حضرت ، تاریکی جهل و غفلت و خودبینی را به نور علم و آگاهی و حق بینی بَدَل کرد . [ صَقل = زدودن زنگ از فلز و آینه و امثال آن ، در اینجا به معنی صفا و نورانیّت باطن ]
از جُهود و مُشرِک و ترسا و مُغ / جملگی یکرنگ شد ز آن اَلپ اُلُغ
به برکت وجود آن بزرگمرد ، یهودی و مشرک و مسیحی و مجوس جملگی یکرنگ شدند . یعنی معلوم شد که جوهر ادیان یکی است و فقط آداب و رسوم مختلف است . مانند طلایی که از آن گوشواره و دستبند و سینه ریز و انگشتری می سازند . اَشکال این جواهرات مختلف است ولی همگی از یک جنس پدید آمده است . [ اَلپ اُلُغ = بزرگمرد ، لفظی ترکی است ]
صد هزاران سایه کوتاه و دراز / شد یکی ، در نورِ آن خورشیدِ راز
صدها هزار سایه کوتاه و بلند در برابر آن خورشید پُر رمز و راز یکی شد . [ آنکه عارفانه به ادیان بنگرد در می یابد که جوهر همۀ آنها یکی است . ]
نه درازی ماند ، نه کوته ، نه پهن / گونه گونه سایه در خورشید رَهن
نه بلندی بر جای می ماند و نه کوتاهی و نه پهنا . زیرا سایه های مختلف ، رهین خورشید است یعنی وجود سایه مرهون نور خورشید است . و خود بالاسقلال وجودی ندارد .
لیک یکرنگی که اندر محشر است / بر بَد و بر نیک کشف و ظاهر است
امّا آن یکرنگی و وحدتی که در روز قیامت است بر آدمیان بَد و خوب آشکار خواهد شد . یعنی وقتی خورشید حقیقت در روز قیامت بتابد جمیع حُجُب بسوزد و مؤمن و کافر جملگی شمسِ وحدانیّت و حقیقت را مشاهده کنند .
که معانی ، آن جهان ، صورت شود / نقشهامان در خورِ خصلت شود
در روزِ رستاخیز باطنِ انسان ها به صورت هایی تجسّم می یابد . و صورت تجسّم یافتۀ هر کس مطابق با صفتِ غالب اوست . [ حکیم سبزواری در شرح این بیت می گوید : معانی این جهان در آن جهان صورت بندد . اینجا «سبحان الله گفتن» است . آنجا غرسِ (کاشتن) اشجار طیّبه . صفت حرص در آن جهان به صورت مور تجسّم یابد و آزار به صورت مار و عقرب و … ( شرح اسرار ، ص 447 ) ]
توضیح تجسّم اعمال در شرح بیت 3457 دفتر سوم .
گردد آنگه فکر ، نقشِ نامه ها / این بِطانه ، رویِ کارِ جامه ها
این بیت نیز در تجسّم اعمال (توضیح در بیت قبل آمده) است : در روز قیامت اندیشه ها و نیّات قلبی به صورت نامه ، مُصوّر می شود . و لیاس ها وارونه می گردد و آستر ظاهر می گردد . [ بِطانه = آسترِ لباس ]
منظور بیت : در آخرت باطن اشخاص ظاهر می گردد و هر کس با نیّتی که در دل دارد و بر صفتی که در او غالب است محشور شود . مصراع دوم بر سبیل تمثیل آمده است .
این زمان سِرها مثالِ گاوِ پیس / دوکِ نطق اندر ملل صد رنگ ریس
اینک در این جهان ، اسرار باطنی و نیّات قلبی همچون گاوی اَبلَق (= سیاه و سفید) شده است . یعنی باطن اشخاص متلوّن است . و سخن همچون دوک در میان مذاهب مختلف صدها رنگ نخ می ریسد . یعنی پیروان هر مذهب با کلام ، اعتقادات درونی خود را می ریسند و به ظهور می رسانند . و چون عقاید مردم جهان مختلف است . بیانات ایشان نیز در بارۀ مذهب خود مختلف است . پس همانطور که دوک ، نخ های رنگارنگ می ریسد . کلام هر مذهب در اثبات و یا اظهار عقاید خود مختصِ همان مذهب است . بنابراین در این دنیا سخن یکی از عواملی است که اسرار درون را ظاهر می سازد . چنانکه گفته اند « هویتِ هر کس در زیر زبانش پنهان است » . [ پیس = لکه های سفیدی که بر پوست افتد که نوعی بیماری وستی است ، در اینجا مخلوطی از سیاه و سفید است / صَد رنگ ریس = ریسندۀ صد نوع نخ ]
نوبتِ صد رنگی است و صد دلی / عالَمِ یک رنگ کی گردد جَلی ؟
اکنون موقع صد رنگی و صد دلی است . یعنی در این دنیا عقاید و مذاهب یکی نمی شود . جگونه ممکن است که در این دنیا عالم یکرنگی به ظهور رسد . ( جَلیّ = آشکار ) [ چنانکه خودِ مولانا فرماید : « گفتم آخر این دین کی یک بوده است ؟ همواره دو و سه بوده است و جنگ و قِتال قائم میان ایشان . شما دین را یک چون خواهید کردن ؟ یک آنجا شود . در قیامت . امّا اینجا که دنیاست ممکن نیست . زیرا اینجا هر یکی را مرادی است و هوایی است مختلف . «یکی» اینجا ممکن نگردد مگر در قیامت که همه یک شوند و به یک جا نظر کنند و یک گوش و یک زبان شوند ( فیه ما فیه ، ص 28 ) ]
نوبت زنگی ست ، رومی شد نهان / این شب است و آفتاب اندر رِهان
اکنون نوبت سیاهان زنگی است . یعنی فعلاََ دور ، دورِ اشقیا و سیاهکاران است . و زیبارویان رومی ، یعنی صالحان و وارستگان ، پنهان شده اند . [ چنانکه در بیت 40 دفتر دفتر دوم فرمود :
چونکه زاغان خیمه بر بهمن زدند / بلبلان پنهان شدند و تن زدند
و نیز در بیت 1452 دفتر چهارم فرمود :
احمقان سَرور شدستند و ز بیم / عاقلان سَرها کشیده در گلیم
این دنیا در مَثَل همچون شب تاریک است . زیرا فعلاََ آفتاب جهانتابِ حقیقت در ورای آن مستور است . ]
نوبتِ گرگ است و یوسف زیرِ چاه / نوبتِ قِبط است و فرعون است شاه
فعلاََ دور ، دورِ گُرگانِ درنده است و صالحان همچون یوسف در تِه چاهِ ظلم جفا به سر برند . و فعلاََ دور ، دورِ قبطیان است و فرعون خودکامه سلطنت می کند . [ فعلاََ دنیا عرصۀ تاخت و تازِ اسیران نَفسِ امّاره است . مراد از «قبط» ، اسیران نَفسِ امّاره و مراد از «فرعون» ، نَفسِ امّاره است . ]
تا ز رِزقِ بی دریغِ خیره خند / این سگان را حِصّه باشد روز چند
تا چند صباحی این سگان یعنی دنیاپرستان از رزق بی دریغ دنیا که به روی آنان خندۀ فریبنده می کند بهره مند شوند . ( حِصّه = بهره ، نصیب / خیره خند = کسی که بیهوده می خندد ، در اینجا منظور دنیاست که به روی ابنای خود خندۀ فریبنده می کن ) [ و در عوض از رزق معنوی و سعادت سرمدی بی روزی مانند . این بیت می تواند جواب این سؤال باشد « چرا دنیا محلِ ترکتازی دنیاپرستان است » ]
در درونِ بیشه شیران منتظر / تا شود امرِ تَعالَوا منتشر
شیرانِ حقیقت در نیزارِ دنیا به انتظار مانده اند تا فرمان «بیایید» از حضرت حق در رسد . [ تَعالَوا = بیا ، از مصدر «تعالی» است و «تعالی» در اصل اینست که شخص در بلندی ایستد و آنکه را که در پایین است خطاب کند و او را به بالا آمدن بخواند . ]
منظور بیت : عارفانِ بِالله در بیشۀ دنیا به انتظار دعوت حق نشسته اند تا بدان لبیک گویند و به جهان برین عروج کنند . پس روشن بینان تعلّق خاطری بدین دنیا ندارند .
تا برون آیند شیران ز مَرج / بی حجابی حق نماید دخل و خرج
آنگاه شیرانِ حقیقت از چراگاهِ دنیا بیرون آیند . در آن روز حضرت حق همۀ حجاب ها را واپس می زند و اعمال و جزای اعمال را به آنان نشان می دهد . [ مَرج = چراگاه / دخل = درآمد ، در اینجا مراد پاداش های اُخروی است / خرج = در اینجا مراد اعمالی است که در این دنیا صورت گرفته ]
جوهرِ انسان بگیرد بَرّ و بحر / پیسه گاوان بِسملانِ روزِ نَحر
جوهر باطنی انسانِ کامل خشکی و دریا را فرا گیرد . یعنی حقیقت انسانِ کامل و عارفِ واصل بر کُلِّ جهان محیط است . امّا گاوانِ ابلق در روزِ قربانی ، قربان می شوند . یعنی آدمیان حیوان سیرت و ملوّن صفت در روزِ رستاخیز به تیغ قهر و قاهری قربان شوند .
روزِ نَحرِ رستخیزِ سهمناک / مؤمنان را عید و ، گاوان را هلاک
روز هولناک محشر که روز ذبح حیوان سیرتان است . برای اهلِ ایمان عید است و برای آدمیان گاو صفت هنگامِ مرگ و هلاکت .
جملۀ مرغانِ آب آن روزِ نَحر / همچو کشتی ها روان بر رویِ بَحر
در آن روز که روزِ قربانی اسیران نَفسِ امّاره است . همۀ مرغانِ آبی ، یعنی همۀ اهلِ عرفان و ایقان مانند کشتی روی دریای متلاطم محشر به سلامت حرکت خواهند کرد .
تا که یَهلِک مَن هَلَک عن بَیِّنه / تا که یَنحُو مَن نَجا وَاستَیقَنَه
تا هر که هلاک می شود بعد از اتمام حجت باشد . و هر که نجات می یابد و به مقام یقین می رسد از روی دلیل روشن باشد . [ این بیت از قسمتی از آیه 42 سورۀ انفال اخذ شده است « … تا خداوند امر محتوم خود را به اجرا درآورد تا هر که هلاک شدنی است بعد از اتمام حجت هلاک شود و هر که سزاوار حیات است از روی حیات روشن به حیات جاودان رسد . و خداوند شنوا و داناست » مولانا با اقتباس از این آیه می گوید : هلاک اشقیا و نجات اتقیا تصادفی نیست بلکه مبتنی بر یک سلسله علل و اسباب و ادلّه و حُجَج است . ]
تا که بازان جانبِ سلطان روند / تا که زاغان سویِ گورستان روند
تا بازان بلندپرواز عرفان و ایمان به سوی حضرت شاهِ وجود پرواز کنند و زاغانِ گمراهی و ضلالت به سوی قبرستان دنیا بروند . [ در این بیت مراد از «بازان» صالحان و عارفان است و مراد از «سلطان» حضرت حق است که پادشاه جهانیان است و مراد از «زاغان» دنیاپرستان مُردارخوار و مراد از «گورستان» دنیاست . ]
کاستخوان وَاَجزاءِ سِرگین همچو نان / نُقلِ زاغان آمده ست اندر جهان
زیرا استخوان و سِرگین پاره ها در حیات دنیوی طعام گوارای زاغان است . یعنی طعام لذیذ هوی پرستان ، شهوت رانی و آزمندی در مطامع دنیوی است . [ نُقل = نوعی شیرینی است که در میانِ آن مغز بادام و مغز پسته می گذارند .]
قندِ حکمت از کجا ، زاغ از کجا ؟ / کِرمِ سِرگین از کجا ، باغ از کجا ؟
قند حکمت های الهی کجا و زاغ کجا ؟ یعنی حکمت های عرفانی در خورِ اهلِ دنیا نیست . کِرمِ مدفوع کجا و بوستان کجا ؟ یعنی اهلِ دنیا که همچون کِرم در مدفوع دنیا و شهوات می لولند شایستۀ بهره مندی از بوستان عرفان و ایقان نیستند .
نیست لایق غَزوِ نَفس و مردِ غَر / نیست لایق عُود و مُشک و کونِ خر
مجاهده با نَفسِ امّاره شایستۀ مَردنمایان نیست . چنانکه عود و مُشک برای مِقعَدِ خَر حیف است . یعنی عرفان و ایقان الهی همچون عود و مشک ، معطر و دلنواز است . آن را باید به بینی اهلان نزدیک کرد نه به ماتحتِ خَر . ( مردِ غَر = مردی که به فحشاء تن می دهد ، مردنما ) [ مولانا در اینجا گوش و هوش ابنای دنیا را به نشیمن خَر تنزّل داده است . ]
چون غزا ، ندهد زنان را هیچ دست / کی دهد آن که جِهادِ اکبر است ؟
در جایی که حکمِ جهاد بر زنان واجب نیست . چگونه ممکن است که جهاد اکبر یعنی مبارزه با نَفسِ امّاره بر آنان واجب آید ؟ [ مراد از «زن» در اینجا جنسِ مؤنث نیست . بلکه مراد هر آدم سُست عنصر است خواه مذکر باشد و خواه مؤنث . ]
جز بِنادر ، در تنِ زن رستمی / گشته باشد خُفیه همچون مریمی
کم اتفاق می افتد که در وجودِ زنان مانند حضرت مریم (ع) شجاعتی شِگرف نهفته شده باشد . [ بِنادِر = به نُدرت ، ندرتاََ / «رُستم» در مثنوی غالباََ به عنوان مظهر قدرت و شجاعت بکار رفته است . ]
آنچنان که در تنِ مردان ، زنان / خُفیه اند و ماده ماده از ضعفِ جَنان
همانطور که در وجودِ عده ای از مردان ، ترس نهفته است . اینگونه مردان به سببِ بُزدلی در شمار مادگان محسوب شوند . [ خُفیه = پنهانی / جَنان = دل ، قلب ]
آن جهان ، صورت شود آن مادگی / هر که در مردی ندید آمادگی
حال که این مقدمه را دریافتی اینک بدان که هر کس در وجودِ خود مردانگی نبیند . یعنی هر کس در این دنیا مردِ سلوک در طریق کمالات الهی و معالیِ اخلاقی نباشد . در آن جهان ، نامرد بودن او مجسم خواهد شد .
روزِ عدل و ، عدل ، دادِ در خور است / کفش ، آنِ پا ، کلاه آنِ سَر است
به این دلیل که آن روز ، یعنی روز رستاخیز ، روز دادگری و عدالت است . عدالت به هر عمل ، جزای مناسب می دهد . چنانکه مثلاََ کفش متناسب با پاست و کُلاه متناسب با سر . [ این بیت علت بیت قبل است . علت این مطلب که چرا آنان که در سلوک کمالات الهی کوتاهی می کنند باطنشان در قیامت به بدترین صورت تجسم می یابد . «داد» در این بیت به معنی عطا و دهش است نه عدالت . ]
تا به مطلب در رسد هر طالبی / تا به غربِ خود رود هر غاربی
تا هر جوینده ای به مطلوب خود برسد و هر غرئب کننده ای به غروبگاه خود رسد . [ غارب = غروب کننده ]
نیست هر مطلوب از طالب دریغ / جُفتِ تابش ، شمس و جفتِ آب ، میغ
هیچ طالبی خواسته و مطلوبش از او دریغ نشود . همچنانکه قرین خورشید ، تابش است و قرین آب ، ابر است .
هست دنیا قهرخانۀ کِردگار / قهر بین ، چون قهر کردی اختیار
دنیا مرکز ققهاریّت الهی است . هر گاه قهر و غضب را برگزیدی . منتظر باش که قهر و غضب ببینی .
استخوان و مویِ مقهوران نگر / تیغِ قهر افکنده اندر بحر و بَر
اگر تا این لحظه به قهرِ الهی گرفتار نیامده ای مغرور مشو . بلکه به آثار و سرگذشت کسانی توجه کن که به سبب اعمال قهرآمیز خود به تیغ قهر الهی گرفتار آمدند و قلع و قمع شدند و به دریا و خشکی افکنده گردیدند . [ «استخوان و مو» کنایه از آثار و سرگذشت اقوام پیشین است . شخص هوشمند و زیرک کسی است که از سرنوشت دیگران عبرت گیرد . ]
پَرّ و پایِ مُرغ بین ، بر گِردِ دام / شرحِ قهرِ حق کننده ، بی کلام
نگاه کن به پَر و پا و بالِ پرندگان که در کنار دامگاه دنیا ریخته شده است که بدون هیچ سخنی ، یعنی با زبان حال از قهر الهی حکایت می کند . [ «مرغ» در اینجا کنایه از اهلِ دنیا و «دام» کنایه از دنیا و «پَر و پا» کنایه از آثار و ابزار بلندپروازی دنیاطلبان است . ]
منظور بیت : اهلِ دنیا به منظور برچیدن دانه های مال و مُکنت و جاه و جلال دنیوی به پرواز درمی آیند غافل از آنکه اینها همه طعمۀ صیّاد است . همینکه به دام نزدیک شوند صیّادِ قهرِ الهی آنان را مذبوح سازد .
مُرد او ، بر جای خرپُشته نشاند / وآنکه کهنه گشت هم پُشته نماند
آن کسی که مفتون دنیا بود مُرد . یعنی طالب دنیا گرفتار دامِ دنیا شد و به هلاکت رسید و مقبره ای به جای او بر پا شد . و چون آن مقبره کهنه و فرسوده شود آن هم باقی نمی ماند . بلکه با خاک یکسان می شود . پس نه آن طالب دنیا بر جای می ماند و نه مقبره اش .
هر کسی را جُفت کرده عدلِ حق / پیل را با پیل و بَق را جنسِ بَق
عدلِ الهی هر کسی را قرین و همتای خود کرده است . فیل ، همتای فیل است و پَشه ، همتای پشه . [ بَق = پشه ]
مونسِ احمد به مجلس ، چاریار / مونسِ بوجهل ، عُتبه و ذُوالخِمار
چنانکه مثلاََ همدم و همنشین حضرت احمد (ص) جهار صحابی بودند و همدم و همنشین ابوجهل ، عُتبه بود و ذوالخِمار . [ چاریار = مراد خلفای راشدین است . ابوبکر ، عمر ، عثمان و علی (ع) / عُتبه = عُتبه بن ربیعه از سران مُشرکِ قریش که در جنگ بدر کشته شد / ذُالخِمار = لفظاََ به معنی کسی است که سر و صورت خود را با روسری بپوشاند . لقب سُبَیَع بن حارث بن مالک ثَقَفی از گردنکشان دورۀ جاهلیت عرب . او بعد از فتح مکه در جنگ حُنَین توسط سپاهیان محمد (ص) کشته شد ( اعلام زرکلی ، ج 3 ، ص 120 ) . همچنین لقب عَهلة بن کعب بنِ عوف عَنَسی ، معروف به اَسوَدِ عَنَسی بود . او از مسلمانان یمن بشمار می آمد . ولی در دورۀ حیاتِ پیامبر (ص) مرتد شد و سپس مدعی نبوّت گردید و خود را «رحمان الیمن» نامید ( اعلام زرکلی ، ج 5 ، ص 299 ) . به هر حال این بیت تمثیل است مطلب بیت قبل « هر کسی را جفت کرده عدل حق » ]
کعبۀ جبریل و جانها سدره ای / قبلۀ عَبدُالبُطون شد سفره ای
سِدرَة المُنتهی ، یعنی اعلا مرتبه معنوی ، قبله گاه جبرییل و ارواح پاکان است . یعنی انسان های فرشته خو و نیکوخصال عالی ترین مقصود و مطلوبشان رسیدن به بلندترین مرتبۀ معنوی و کمال اخلاقی و روحی است . امّا قبله گاهِ شکمبارگان سفرۀ طعام است . [ عَبدُالبُطون = لفظاََ به معنی بندۀ شکم هاست ولی در اینجا معادل شکمباره و شکم پَرست است / سِدرَة المُنتَهی = شرح بیت 1788 دفتر دوم ]
قبلۀ عارف بُوَد نورِ وِصال / قبلۀ عقلِ مُفَلسِف شد خیال
قبله گاه عارفان بِالله ، نورِ وصال است یعنی آنان فقط به این مطلب می اندیشند که واصل به حق شوند . امّا قبله گاه فلسفه بافان و صاحبانِ عقولِ جزئیه ، اوهام و خیالات است . [ در مثنوی «مُفَلسِف» و «فلسفی» به معنای رایج فیلسوف یا حکیم نیست . بلکه مراد اهلِ قیل و قال است . همان کسانی که به تفکر زائد می پردازند و بر محفوظاتی چند می بالند و خود را نقطۀ پرگار جهان علم و معرفت می انگارند . در نتیجه طریق معرفت عارفان با اصحاب قیل و قال فرق دارد . ]
قبلۀ زاهد بُوَد یزدانِ بَر / قبلۀ مُطمِع بُوَد هَمیانِ زَر
قبله گاهِ انسانِ وارستۀ پارسا ، خداوندِ نکوکار است و قبله گاهِ آزمند ، کیسۀ زر و سیم . [ بَر = نکوکار ، درستکار / یزدانِ بَر = خداوندِ نکوکار / مُطمِع = به طمع درآورنده ، در اینجا آزمند ]
قبلۀ معنی وَران ، صبر و درنگ / قبلۀ صورت پَرستان نقشِ سنگ
قبله گاهِ اهل معنا ، صبر و تأمل است . امّا قبله گاه قشریان صورت پرست ، نقشِ روی سنگ است . ( معنی وَران = دارندۀ معنی ، اهل معنویت ) [ قشری گری نوعی بت پرستی است . ]
قبلۀ باطن نشینان ذُوالمِنَن / قبلۀ ظاهر پرستان رویِ زن
قبله گاه اهل باطن ، خداوندِ منّان است . امّا قبله گاه ظاهرپرستان ، صورت زنان است .
همچنین بر می شُمَر تازه و کهن / ور ملولی ، رو تو کارِ خویش کن
به همین ترتیب نمونه هایی از افرادی که روحی تازه و باصفا دارند . و نیز نمونه هایی از کسانی که روحی مُرده و افسرده دارند به شمارش آور . و اگر از شمردن این قبیل افراد حوصله ات سر رفته می توانی مشغول به کار خودت شوی .
رِزقِ ما در کاسِ زرّین شد عُقار / وآن سگان را آبِ تُتماج و تَغار
رزق و روزی ما شرابی است که در جام طلایی ریخته شده . یعنی رزقِ مطلوب اهلِ معنا شراب عشق و معرفت الهی است که در جامِ گرانبهای وجودشان ریخته اند . امّا سگ صفتان را همان طعام بی مقدار نفسانی که در تَغارِ وجودشان ریخته اند بس است . [ کاس = جام ، جامِ لبریز / عُقار = شراب ، در اینجا مراد شراب عشق و معرفت است / تُتماج = نوعی آش ، در اینجا به معنی مطلق غذا ]
لایقِ آنکه بدو خُو داده ایم / در خورِ آن ، رزق بفرستاده ایم
ما (حضرت حق) مطابق با خُوی و خصلت هر کس بدو طعام می دهیم .
خویِ آن را عاشقِ نان کرده ایم / خویِ این را مستِ جانان کرده ایم
به یکی چنین خصلتی داده ایم که شیفتۀ نان باشد . و به یکی دیگر خصلتی داده ایم که عاشق حضرت حق باشد .
چون به خُویِ خود خوشیّ و خُرّمی / پس چه از درخوردِ خُویت می رمی ؟
حال که از خویِ و خصلت خود شادمانی ، پس چرا از آنچه که سزاوار خوی و خصلت توست تنفّر نشان می دهی ؟ یعنی اگر از جزای اعمال و صفاتت منزجری پس باید از صفات ناپسند خود نیز نفرت نشان دهی . در حالیکه تو شیفتۀ صفات خود هستی و فقط از جزای آن می رمی .
مادگی خوش آمدت ، چادر بگیر / رستمی خوش آمدت ، خنجر بگیر
اگر واقعاََ از زن بودن خُرسندی چادر سر کن . و اگر از دلاوری خوشت می آید . خنجر به دست گیر .
این سخن پایان ندارد ، و آن فقیر / گشته است از زخمِ درویشی عَقیر
البته اینگونه نکات تمام شدنی نیست . و آن فقیر از آسیب تنگدستی ، نومید و دلخسته و سرگشته شده بود . ( عَقیر = ناامید ، مجروح ، سرگشته ) [ در اینجا مولانا به ادامه حکایت بازمی گردد . ]
دکلمه فقیر مفلسی که از خدا رزقِ بی سعی درخواست می کرد
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات