فقیر مفلسی که از خدا رزقِ بی سعی درخواست می کرد

فقیر مفلسی که از خدا رزقِ بی سعی درخواست می کرد | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

فقیر مفلسی که از خدا رزقِ بی سعی درخواست می کرد| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 1834 تا 1907

نام حکایت : حکایت فقیرِ مفلسِ روزی طلبِ بدون واسطۀ کسب و تلاش

بخش : 1 از 9 ( فقیر مفلسی که از خدا رزقِ بی سعی درخواست می کرد )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت فقیرِ مفلسِ روزی طلبِ بدون واسطۀ کسب و تلاش

فقیری مفلس که از فرط فقر و فاقه جانش به لب رسیده بود در نماز و دعا از خداوند رزقی بی سعس و تلاش درخواست کرد تا باشد که از چنبر نکبت برهد . او مدّتی مدید بر این کار بود تا آنکه شبیدر خواب هاتفی بدو گفت : گنجنامه ای در میان کاغذ پاره های فلان ورّاق ( = کاغذ فروش ، کتابفروش ، کاتب ) هست . به مغازۀ او برو و آن گنجنامه را مخفیانه بردار و به خلوت آن را بخوان و طبق دستور عمل کن تا به گنجی عظیم دست یازی …

متن کامل ” حکایت فقیرِ مفلسِ روزی طلبِ بدون واسطۀ کسب و تلاش را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات فقیر مفلسی که از خدا رزقِ بی سعی درخواست می کرد

ابیات 1834 الی 1907

1834) آن یکی بیچارۀ مُفلِس ز درد / که ز بی چیزی هزاران زَهر خَورد

1835) لابه کردی در نماز و در دعا / کِای خداوند و نگهبانِ رِعا

1836) بی ز جهدی آفریدی مر مرا / بی فنِ من روزی ام دِه زین سرا

1837) پنج گوهر دادی ام در دُرجِ سَر / پنج حسِّ دیگری هم مُستَتَر

1838) لایُعَد این داد و لایُحصی ز تو / من کَلیلم از بیانش شرم رُو

1839) چونکه در خلّاقی ام تنها تویی / کارِ رزّاقیم تو کُن مُستَوی

1840) سال ها زو این دعا بسیار شد / عاقبت زاریِّ او برکار شد

1841) همچو آن شخصی که روزیِّ حلال / از خدا می خواست بی کسب و کلال

1842) گاو آوردش سعادت عاقبت / عهدِ داودِ لَدُنّی مَعدِلَت

1843) این مُتَیَّم نیز زاری ها نمود / هم ز میدانِ اجابت ، گُو ربود

1844) گاه بَد ظَن می شدی اندر دعا / از پیِ تأخیرِ پاداش و جزا

1845) باز اِرجاءِ خداوندِ کریم / در دلش بشّار گشتیّ و زَعیم

1846) چون شدی نومید در جهد از کلال / از جنابِ حق شنیدی که : تَعال

1847) خافِض است و رافع است این کردگار / بی از این دو بر نیاید هیچ کار

1848) خَفضِ ارضی بین و ، رفعِ آسمان / بی از این دو نیست دَورانش ای فُلان

1849) خفض و رفع این زمین نوعی دگر / نیم سالی شوره ، نیمی سبز و تر

1850) خَفض و رَفعِ روزگارِ با کُرَب / نوعِ دیگر ، نیم روز و نیم شب

1851) خفص و رفعِ این مِزاجِ مُمتَزِج / گاه صحّت ، گاه رنجوری مُضِج

1852) همچنین دان جمله احوالِ جهان / قَحط و جَدب و صلح و جنگ از افتتان

1853) این جهان با این دو پَر اندر هواست / زین دو ، جانها مَوطِنِ خوف و رَجاست

1854) تا جهان لرزان بُوَد مانندِ برگ / در شِمال و در سَمومِ بعث و مرگ

1855) تا خُمِ یکرنگیِ عیسیِّ ما / بشکند نرخِ خُمِ صد رنگ را

1856) کآن جهان همچون نمکسار آمده ست / هر چه آنجا رفت ، بی تلوین شده ست

1857) خاک را بین ، خلقِ رنگارنگ را / می کند یکرنگ ، اندر گورها

1858) این نمکسارِ جُسومِ ظاهر است / خود نمکسارِ معانی دیگر است

1859) آن نمکسارِ معانی معنوی ست / از ازل آن تا ابد اندر نَوی ست

1860) این نُوی را کهنگی ضِدَّش بُوَد / آن نوی بی ضِدّ و بی نِدّ و عدد

1861) آنچنان کز صَقلِ نورِ مصطفی / صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا

1862) از جُهود و مُشرِک و ترسا و مُغ / جملگی یکرنگ شد ز آن اَلپ اُلُغ

1863) صد هزاران سایه کوتاه و دراز / شد یکی ، در نورِ آن خورشیدِ راز

1864) نه درازی ماند ، نه کوته ، نه پهن / گونه گونه سایه در خورشید رَهن

1865) لیک یکرنگی که اندر محشر است / بر بَد و بر نیک کشف و ظاهر است

1866) که معانی ، آن جهان ، صورت شود / نقشهامان در خورِ خصلت شود

1867) گردد آنگه فکر ، نقشِ نامه ها / این بِطانه ، رویِ کارِ جامه ها

1868) این زمان سِرها مثالِ گاوِ پیس / دوکِ نطق اندر ملل صد رنگ ریس

1869) نوبتِ صد رنگی است و صد دلی / عالَمِ یک رنگ کی گردد جَلی

1870) نوبت زنگی ست ، رومی شد نهان / این شب است و آفتاب اندر رِهان

1871) نوبتِ گرگ است و یوسف زیرِ چاه / نوبتِ قِبط است و فرعون است شاه

1872) تا به رِزقِ بی دریغِ خیره خند / این سگان را حِصّه باشد روز چند

1873) در درونِ بیشه شیران منتظر / تا شود امرِ تَعالَوا منتشر

1874) تا برون آیند شیران ز مَرج / بی حجابی حق نماید دخل و خرج

1875) جوهرِ انسان بگیرد بَرّ و بحر / پیسه گاوان بِسملانِ روزِ نَحر

1876) روزِ نَحرِ رستخیزِ سهمناک / مؤمنان را عید و ، گاوان را هلاک

1877) جملۀ مرغانِ آب آن روزِ نَحر / همچو کشتی ها روان بر رویِ بَحر

1878) تا که یَهلِک مَن هَلَک عن بَیِّنه / تا که یَنحُو مَن نَجا وَاستَیقَنَه

1879) تا که بازان جانبِ سلطان روند / تا که زاغان سویِ گورستان روند

1880) کاستخوان وَاَجزاءِ سِرگین همچو نان / نُقلِ زاغان آمده ست اندر جهان

1881) قندِ حکمت از کجا ، زاغ از کجا ؟ / کِرمِ سِرگین از کجا ، باغ از کجا ؟

1882) نیست لایق غَزوِ نَفس و مردِ غَر / نیست لایق عُود و مُشک و کونِ خر

1883) چون غزا ، ندهد زنان را هیچ دست / کی دهد آن که جِهادِ اکبر است ؟

1884) جز بِنادر ، در تنِ زن رستمی / گشته باشد خُفیه همچون مریمی

1885) آنچنان که در تنِ مردان ، زنان / خُفیه اند و ماده ماده از ضعفِ جَنان

1886) آن جهان ، صورت شود آن مادگی / هر که در مردی ندید آمادگی

1887) روزِ عدل و ، عدل ، دادِ در خور است / کفش ، آنِ پا ، کلاه آنِ سَر است

1888) تا به مطلب در رسد هر طالبی / تا به غربِ خود رود هر غاربی

1889) نیست هر مطلوب از طالب دریغ / جُفتِ تابش ، شمس و جفتِ آب ، میغ

1890) هست دنیا قهوه خانۀ کِردگار / قهر بین ، چون قهر کردی اختیار

1891) استخوان و مویِ مقهوران نگر / تیغِ قهر افکنده اندر بحر و بَر

1892) پَرّ و پایِ مُرغ بین ، بر گِردِ دام / شرحِ قهرِ حق کننده ، بی کلام

1893) مُرد او ، بر جای خرپُشته نشاند / وآنکه کهنه گشت هم پُشته نماند

1894) هر کسی را جُفت کرده عدلِ حق / پیل را با پیل و بَق را جنسِ بَق

1895) مونسِ احمد به مجلس ، چاریار / مونسِ بوجهل ، عُتبه و ذُوالخِمار

1896) کعبۀ جبریل و جانها سدره ای / قبلۀ عَبدُالبُطون شد سفره ای

1897) قبلۀ عارف بُوَد نورِ وِصال / قبلۀ عقلِ مُفَلسِف شد خیال

1898) قیلۀ زاهد بُوَد یزدانِ بَر / قبلۀ مُطمِع بُوَد هَمیانِ زَر

1899) قبلۀ معنی وَران ، صبر و درنگ / قبلۀ صورت پَرستان نقشِ سنگ

1900) قبلۀ باطن نشینان ذُوالمِنَن / قبلۀ ظاهر پرستان رویِ زن

1901) همچنین بر می شُمَر تازه و کهن / ور ملولی ، رو تو کارِ خویش کن

1902) رِزقِ ما در کاسِ زرّین شد عُقار / وآن سگان را آبِ تُتماج و تَغار

1903) لایقِ آنکه بدو خُو داده ایم / در خورِ آن ، رزق بفرستاده ایم

1904) خویِ آن را عاشقِ نان کرده ایم / خویِ این را مستِ جانان کرده ایم

1905) چون به خُویِ خود خوشیّ و خُرّمی / پس چه از درخوردِ خُویت می رمی ؟

1906) مادگی خوش آمدت ، چادر بگیر / رستمی خوش آمدت ، خنجر بگیر

1907) این سخن پایان ندارد ، و آن فقیر / گشته است از زخمِ درویشی عَقیر

شرح و تفسیر فقیر مفلسی که از خدا رزقِ بی سعی درخواست می کرد

آن یکی بیچارۀ مُفلِس ز درد / که ز بی چیزی هزاران زَهر خَورد


بیچاره ای مُفلس که از دردِ نداری ، رنج ها و تلخی ها کشیده بود .

لابه کردی در نماز و در دعا / کِای خداوند و نگهبانِ رِعا


در اثنای نماز و نیایش تضرّع می کرد و می گفت : ای خداوند ، و ای نگهبان نگهبانان . [ رِعا = چوپانان ، شبانان ، در اینجا به معنی رعایا ، مردمان و خلایق ]

بی ز جهدی آفریدی مر مرا / بی فنِ من روزی ام دِه زین سرا


حال که مرا بدون هیچگونه کوششی آفریدی . در این دنیا بدون سعی و تدبیر به من روزی بده .

پنج گوهر دادی ام در دُرجِ سَر / پنج حسِّ دیگری هم مُستَتَر


پنج گوهر در صندوقچۀ سَر به من عطا کردی . یعنی پنج حسِّ ظاهری به من دادی . پنج حسِّ باطنی دیگر به من عطا کردی . ( دُرجِ سَر = صندوقچۀ سر ، سری که مانند صندوقچۀ طلا و جواهر است ) [ حواس ظاهری عبارت است از : لامسه ، ذائقه ، باصره ، سامعه و شامّه . و حواس باطنی در علم النفس قدیم عبارتند از : واهمه ، مفکّره ، مخیّله ، حافظه و حسِّ مشترک که در روانشناسی جدید معادل اِدراکِ حسّی است . ]

لایُعَد این داد و لایُحصی ز تو / من کَلیلم از بیانش شرم رُو


شُکرِ این عطای تو خارج از حساب و شمارش است . من از بیان عظمت و اهمیت این عطا درمانده و شرمگینم . [ کَلیل = درمانده ، عاجز ]

چونکه در خلّاقی ام تنها تویی / کارِ رزّاقیم تو کُن مُستَوی


از آنرو که در آفریدن من تنها تو دست داشته ای . رزقِ مرا نیز خودت رو به راه کن . [ مُستَوی = هموار ، راست و درست ]

سال ها زو این دعا بسیار شد / عاقبت زاریِّ او برکار شد


او سال ها اینگونه دعا می کرد و سرانجام نیز ناله و زاری او مؤثر افتاد .

همچو آن شخصی که روزیِّ حلال / از خدا می خواست بی کسب و کلال


مانند همان شخصی که از خدا بدون بدون کسب و رنج روزی حلال طلب می کرد . [ حکایت طلب کردن روزی حلال بی رنج در دفتر سوم  ]

گاو آوردش سعادت عاقبت / عهدِ داودِ لَدُنّی مَعدِلَت


سرانجام در روزگار حضرت داود (ع) که عدالتی الهی داشت . گاوی او را عاقبت به خیر کرد .

این مُتَیَّم نیز زاری ها نمود / هم ز میدانِ اجابت ، گُو ربود


این عاشق درمانده نیز گریه ها سر داد تا اینکه در عرصۀ اجابت الهی ، گوی را درربود . یعنی دعایش به اجابت رسید . [ مُتَیَّم = عاشق بی تاب و درمانده ، امام علی (ع) در دعای کمیل می فرمایند : وَ قَلبی بِحُبِّکَ مُتَیِّماََ « قلبم را به عشقت بی تاب گردان » ]

گاه بَد ظَن می شدی اندر دعا / از پیِ تأخیرِ پاداش و جزا


گاه به سبب تأخیر پاداش و جزای دعایش ، نسبت به دعا گُمان بَد می بُرد . یعنی از دعا کردن دلسرد می شد و دعا را وافی به مقصود نمی دانست .

باز اِرجاءِ خداوندِ کریم / در دلش بشّار گشتیّ و زَعیم


امّا دوباره امید بخشیِّ خداوندِ بخشنده بدو مژده می داد و اجابتِ دعای او را ضمانت می کرد . ( اِرجاء = تأخیر افکندن در انجام کاری بی آنکه رشتۀ امیدش قطع شود ، در اینجا امید بخشی و امیدوار ساختن / بَشّار = بسیار مژده دهنده / زَعیم = کفیل ، ضامن ) [ یادش می افتاد که خداوند مؤکداََ بندگان را به دعا فراخوانده و اجابت دعای آنان را تعهد کرده است . از اینرو از سُستی در دعا بیرون می آمد و با حرارت دعا می کرد . ]

چون شدی نومید در جهد از کلال / از جنابِ حق شنیدی که : تَعال


وقتی که آن بنده به سببِ عجز و درماندگی از تلاش در دعا نومید شد . از حضرت حق ندا شنید که : بیا . [ کَلال = درماندگی ، عجز / تَعال = بیا ]

خافِض است و رافع است این کردگار / بی از این دو بر نیاید هیچ کار


این خداوند ، فرود می آورد و بالا می برد . بدون این دو ، هیچ کاری صورت نمی گیرد . یعنی خداوند در هر لحظه ، یا در حال فرود آوردن بعضی است و یا در حال بالا بردن بعضی . [ خافِض = فرو نهنده ، پایین برنده / رافِع = بردارنده ، بالا برنده ]

خَفضِ ارضی بین و ، رفعِ آسمان / بی از این دو نیست دَورانش ای فُلان


به پستی زمین و بلندی آسمان در نگر . ای فلان ، گردش فلک بدون این دو امکان پذیر نیست .

خفض و رفع این زمین نوعی دگر / نیم سالی شوره ، نیمی سبز و تر


پستی و بلندی زمین از نوعی دیگر است . نیمی از سال خشک و شوره زار می شود و نیمی دیگر سرسبز و با طراوت . یعنی وقتی زمین بی گیاه و شوره ناک شود از قدر و منزلتش کاسته گردد . و چون سرسبز گردد بر شأن و منزلتش افزوده گردد . پس زمین نیز دارای قبض و بسط است .

خَفض و رَفعِ روزگارِ با کُرَب / نوعِ دیگر ، نیم روز و نیم شب


پستی و بلندی روزگارِ پُر رنج و سخت گذر نوعی دیگر است . نیمی از آن روز و نیمی دیگر شب است . ( کُرَب = اندوه ها ، سختی ها ، جمع کُربَه ) [ همانطور که زمین دارای قبض و بسط است . زمان نیز دارای قبض و بسط است . وقتی که زمانه بر وفق رضای تو نیست حالت خفض و قبض دارد . و چون بر وفق رضای تو چرخد حالت رفع و بسط دارد . ]

خفص و رفعِ این مِزاجِ مُمتَزِج / گاه صحّت ، گاه رنجوری مُضِج


پستی و بلندی این مزاج آمیخته از اضداد نیز گاه موجب تندرستی شخص می شود . و گاه سبب بیماری دردناک . ( مُضِج = ضجه آور ، ناله انگیز ، دردناک ) [ اطبای قدیم بدن انسان را مرکب از چهار رکن متضاد می دانستند . ارکان در اصطلاح حکیمان ذرّات غیر قابل تقسیمی است که اجزاء اولیه انسان و حیوان را تشکیل می دهند . و آن ارکان چهارگانه عبارتند از : آتش (گرم و خشک) ، هوا (گرم و تر) ، آب (سرد و تر) و خاک (سرد و خشک) . هرگاه اجزاء این ارکان در بدن انسان و حیوان در هم آمیزند و بر یکدیگر اثر نهند ( قانونچه ، ص 1 و 2 ) این کیفیت را مزاج گویند . مادام که مزاج دارای اعتدال باشد شخص سالم و تندرست می ماند . هرگاه این اعتدال به هم خورد موجب بیماری می شود . پس مزاج آدمی نیز دارای قبض و بسط است . ]

همچنین دان جمله احوالِ جهان / قَحط و جَدب و صلح و جنگ از افتتان


همۀ احوال جهان را باید همیگونه بدانی . قحطی و خشکسالی و صلح و جنگ از فتنه های این جهان است . [ جَدب = خشکسالی ، «قحط» و «جَدب» لفظا به یک معنی است . لیکن در اینجا به صورت متضاد آمده است / افتتان = به فتنه افتادن ، به فتنه افکندن ]

این جهان با این دو پَر اندر هواست / زین دو ، جانها مَوطِنِ خوف و رَجاست


جهان ما با این دو بال یعنی با اسم خافض و رافع در فضا به صورت متعادل قرار گرفته است . جانها به واسطۀ این دو بال ، در محلِّ بیم و امید قرار گرفته اند . یعنی حالت قبض و بسط و غم و شادی آدمیان به سبب خفض و رفع حضرت حق است . [ رجوع شود به شرح بیت 1554 دفتر دوم ]

تا جهان لرزان بُوَد مانندِ برگ / در شِمال و در سَمومِ بعث و مرگ


خداوند متعال همیشه با این دو صفت متضاد بر جهان و جهانیان تجلّی می کند . تا این دنیا مانند برگ ، در برابر نسیم جانبخش و بادِ رستاخیز و مرگ بلرزد . ( شِمال = بادی که از شمال وزد ، در اینجا مراد بادِ جانبخش است / سَموم = باد گرمی که با منافذ پوست بدن نفوذ کند و موجب رنجوری و هلاکت شود ) [ قبض و بسطی که بر جهانیان عارض می شود از مقتضیات اسم خافض و رافع است . ]

تا خُمِ یکرنگیِ عیسیِّ ما / بشکند نرخِ خُمِ صد رنگ را


تا اینکه خُمِ یکرنگی عیسای ما ، یعنی جلوۀ وحدت حضرت حق جلوۀ خُمِ صد رنگ ، یعنی عالم کثرت را بی رونق کند . [ خُمِ یک رنگی عیسی = شرح بیت 501 دفتر اول]

کآن جهان همچون نمکسار آمده ست / هر چه آنجا رفت ، بی تلوین شده ست


زیرا آن جهان ، یعنی مرتبۀ وحدت الهی مانند نمکزار است . هر چه به نمکزار رود بی رنگ می شود . همینطور هر گاه آدمی به عالَم وحدت متصل شود و وجود خود را از الهامات ربّانی و اخلاق الهی آکنده سازد به حیات طیبه رسد و رنگ الهی گیرد . پس عالَم وحدت عالَم بی رنگ و بی نیرنگ است . [ نمکسار = نمکزار ]

خاک را بین ، خلقِ رنگارنگ را / می کند یکرنگ ، اندر گورها


تو به خاک نگاه کن که در درون قبرها ، آدمیان رنگارنگ را به یک رنگ درمی آورد .

این نمکسارِ جُسومِ ظاهر است / خود نمکسارِ معانی دیگر است


تازه این نمکزارِ اجسامِ ظاهری است که این همه قدرت تبدیل دارد . در حالی که نمکزارِ معنوی ، تافته ای جدا بافته است . [ مراد از «نمکزار معانی» ، مرتبۀ وحدت است که هر که بدان واصل شود . خودی و انانیّت را از کف فرو نهد و به موجودی الهی مبدّل گردد . ]

آن نمکسارِ معانی معنوی ست / از ازل آن تا ابد اندر نَوی ست


نمکزار معانی ، جنبۀ معنوی دارد نه مادی . و آن عالَم از ازل تا به ابد در نو شدن و تازگی است . [ مصراع دوم ناظر به قاعدۀ تبدّل امثال ( تجددِ امثال ) است ( شرح بیت 1142 دفتر اوّل ) ]

این نُوی را کهنگی ضِدَّش بُوَد / آن نوی بی ضِدّ و بی نِدّ و عدد


کهنگی این جهان ، ضدِّ تازگی این جهان است . امّا آن تازگی معنوی نه ضدّی دارد و نه همانندی و نه قابل شمارش است . ( نِدّ = همتا ، نظیر ) [ این جهان به قول حُکما جهانِ «کون و فساد» است . یعنی موجودات هر لحظه در حال تبدّل و تحول اند . صورت کهنه از آنها خَلع می شود و صورتی دیگر بر آنان لَبس می گردد . و این خلع و لبس بر دوام است و چون این جهان نسبی است . قانون اضداد بر آن حاکم است . مثلاََ هر تازگی و تجدد ، ضدّی دارد و آن کهنگی و تقدّم است . امّا جهان الهی که همواره در حال تجلّی تازه ای است چون از لوثِ مادّه و مدّت و عوارض آن منزّه است . نه ضدّی دارد و نه ندّی و نه شمارش پذیر است . زیرا صد و نِد و عدد از مختصات جهان مادّی است . ]

آنچنان کز صَقلِ نورِ مصطفی / صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا


چنانکه مثلاََ از صفای باطن حضرت محمد مصطفی (ص) ، صدها هزار نوع تاریکی به روشنایی ، دگر شد . یعنی صفای معنوی آن حضرت ، تاریکی جهل و غفلت و خودبینی را به نور علم و آگاهی و حق بینی بَدَل کرد . [ صَقل = زدودن زنگ از فلز و آینه و امثال آن ، در اینجا به معنی صفا و نورانیّت باطن ]

از جُهود و مُشرِک و ترسا و مُغ / جملگی یکرنگ شد ز آن اَلپ اُلُغ


به برکت وجود آن بزرگمرد ، یهودی و مشرک و مسیحی و مجوس جملگی یکرنگ شدند . یعنی معلوم شد که جوهر ادیان یکی است و فقط آداب و رسوم مختلف است . مانند طلایی که از آن گوشواره و دستبند و سینه ریز و انگشتری می سازند . اَشکال این جواهرات مختلف است ولی همگی از یک جنس پدید آمده است . [ اَلپ اُلُغ = بزرگمرد ، لفظی ترکی است ]

صد هزاران سایه کوتاه و دراز / شد یکی ، در نورِ آن خورشیدِ راز


صدها هزار سایه کوتاه و بلند در برابر آن خورشید پُر رمز و راز یکی شد . [ آنکه عارفانه به ادیان بنگرد در می یابد که جوهر همۀ آنها یکی است . ]

نه درازی ماند ، نه کوته ، نه پهن / گونه گونه سایه در خورشید رَهن


نه بلندی بر جای می ماند و نه کوتاهی و نه پهنا . زیرا سایه های مختلف ، رهین خورشید است یعنی وجود سایه مرهون نور خورشید است . و خود بالاسقلال وجودی ندارد .

لیک یکرنگی که اندر محشر است / بر بَد و بر نیک کشف و ظاهر است


امّا آن یکرنگی و وحدتی که در روز قیامت است بر آدمیان بَد و خوب آشکار خواهد شد . یعنی وقتی خورشید حقیقت در روز قیامت بتابد جمیع حُجُب بسوزد و مؤمن و کافر جملگی شمسِ وحدانیّت و حقیقت را مشاهده کنند .

که معانی ، آن جهان ، صورت شود / نقشهامان در خورِ خصلت شود


در روزِ رستاخیز باطنِ انسان ها به صورت هایی تجسّم می یابد . و صورت تجسّم یافتۀ هر کس مطابق با صفتِ غالب اوست . [ حکیم سبزواری در شرح این بیت می گوید : معانی این جهان در آن جهان صورت بندد . اینجا «سبحان الله گفتن» است . آنجا غرسِ (کاشتن) اشجار طیّبه . صفت حرص در آن جهان به صورت مور تجسّم یابد و آزار به صورت مار و عقرب و … ( شرح اسرار ، ص 447 ) ]

توضیح تجسّم اعمال در شرح بیت 3457 دفتر سوم .

گردد آنگه فکر ، نقشِ نامه ها / این بِطانه ، رویِ کارِ جامه ها


این بیت نیز در تجسّم اعمال (توضیح در بیت قبل آمده) است : در روز قیامت اندیشه ها و نیّات قلبی به صورت نامه ، مُصوّر می شود . و لیاس ها وارونه می گردد و آستر ظاهر می گردد . [ بِطانه = آسترِ لباس ]

منظور بیت : در آخرت باطن اشخاص ظاهر می گردد و هر کس با نیّتی که در دل دارد و بر صفتی که در او غالب است محشور شود . مصراع دوم بر سبیل تمثیل آمده است .

این زمان سِرها مثالِ گاوِ پیس / دوکِ نطق اندر ملل صد رنگ ریس


اینک در این جهان ، اسرار باطنی و نیّات قلبی همچون گاوی اَبلَق (= سیاه و سفید) شده است . یعنی باطن اشخاص متلوّن است . و سخن همچون دوک در میان مذاهب مختلف صدها رنگ نخ می ریسد . یعنی پیروان هر مذهب با کلام ، اعتقادات درونی خود را می ریسند و به ظهور می رسانند . و چون عقاید مردم جهان مختلف است . بیانات ایشان نیز در بارۀ مذهب خود مختلف است . پس همانطور که دوک ، نخ های رنگارنگ می ریسد . کلام هر مذهب در اثبات و یا اظهار عقاید خود مختصِ همان مذهب است . بنابراین در این دنیا سخن یکی از عواملی است که اسرار درون را ظاهر می سازد . چنانکه گفته اند « هویتِ هر کس در زیر زبانش پنهان است » . [ پیس = لکه های سفیدی که بر پوست افتد که نوعی بیماری وستی است ، در اینجا مخلوطی از سیاه و سفید است / صَد رنگ ریس = ریسندۀ صد نوع نخ ]

نوبتِ صد رنگی است و صد دلی / عالَمِ یک رنگ کی گردد جَلی ؟


اکنون موقع صد رنگی و صد دلی است . یعنی در این دنیا عقاید و مذاهب یکی نمی شود . جگونه ممکن است که در این دنیا عالم یکرنگی به ظهور رسد . ( جَلیّ = آشکار ) [ چنانکه خودِ مولانا فرماید : « گفتم آخر این دین کی یک بوده است ؟ همواره دو و سه بوده است و جنگ و قِتال قائم میان ایشان . شما دین را یک چون خواهید کردن ؟ یک آنجا شود . در قیامت . امّا اینجا که دنیاست ممکن نیست . زیرا اینجا هر یکی را مرادی است و هوایی است مختلف . «یکی» اینجا ممکن نگردد مگر در قیامت که همه یک شوند و به یک جا نظر کنند و یک گوش و یک زبان شوند ( فیه ما فیه ، ص 28 ) ]

نوبت زنگی ست ، رومی شد نهان / این شب است و آفتاب اندر رِهان


اکنون نوبت سیاهان زنگی است . یعنی فعلاََ دور ، دورِ اشقیا و سیاهکاران است . و زیبارویان رومی ، یعنی صالحان و وارستگان ، پنهان شده اند . [ چنانکه در بیت 40 دفتر دفتر دوم فرمود :

چونکه زاغان خیمه بر بهمن زدند / بلبلان پنهان شدند و تن زدند

و نیز در بیت 1452 دفتر چهارم فرمود :

احمقان سَرور شدستند و ز بیم / عاقلان سَرها کشیده در گلیم

این دنیا در مَثَل همچون شب تاریک است . زیرا فعلاََ آفتاب جهانتابِ حقیقت در ورای آن مستور است . ]

نوبتِ گرگ است و یوسف زیرِ چاه / نوبتِ قِبط است و فرعون است شاه


فعلاََ دور ، دورِ گُرگانِ درنده است و صالحان همچون یوسف در تِه چاهِ ظلم جفا به سر برند . و فعلاََ دور ، دورِ قبطیان است و فرعون خودکامه سلطنت می کند . [ فعلاََ دنیا عرصۀ تاخت و تازِ اسیران نَفسِ امّاره است . مراد از «قبط» ، اسیران نَفسِ امّاره و مراد از «فرعون» ، نَفسِ امّاره است . ]

تا ز رِزقِ بی دریغِ خیره خند / این سگان را حِصّه باشد روز چند


تا چند صباحی این سگان یعنی دنیاپرستان از رزق بی دریغ دنیا که به روی آنان خندۀ فریبنده می کند بهره مند شوند . ( حِصّه = بهره ، نصیب / خیره خند = کسی که بیهوده می خندد ، در اینجا منظور دنیاست که به روی ابنای خود خندۀ فریبنده می کن ) [ و در عوض از رزق معنوی و سعادت سرمدی بی روزی مانند . این بیت می تواند جواب این سؤال باشد « چرا دنیا محلِ ترکتازی دنیاپرستان است » ]

در درونِ بیشه شیران منتظر / تا شود امرِ تَعالَوا منتشر


شیرانِ حقیقت در نیزارِ دنیا به انتظار مانده اند تا فرمان «بیایید» از حضرت حق در رسد . [ تَعالَوا = بیا ، از مصدر «تعالی» است و «تعالی» در اصل اینست که شخص در بلندی ایستد و آنکه را که در پایین است خطاب کند و او را به بالا آمدن بخواند . ]

منظور بیت : عارفانِ بِالله در بیشۀ دنیا به انتظار دعوت حق نشسته اند تا بدان لبیک گویند و به جهان برین عروج کنند . پس روشن بینان تعلّق خاطری بدین دنیا ندارند .

تا برون آیند شیران ز مَرج / بی حجابی حق نماید دخل و خرج


آنگاه شیرانِ حقیقت از چراگاهِ دنیا بیرون آیند . در آن روز حضرت حق همۀ حجاب ها را واپس می زند و اعمال و جزای اعمال را به آنان نشان می دهد . [ مَرج = چراگاه / دخل = درآمد ، در اینجا مراد پاداش های اُخروی است / خرج = در اینجا مراد اعمالی است که در این دنیا صورت گرفته ]

جوهرِ انسان بگیرد بَرّ و بحر / پیسه گاوان بِسملانِ روزِ نَحر


جوهر باطنی انسانِ کامل خشکی و دریا را فرا گیرد . یعنی حقیقت انسانِ کامل و عارفِ واصل بر کُلِّ جهان محیط است . امّا گاوانِ ابلق در روزِ قربانی ، قربان می شوند . یعنی آدمیان حیوان سیرت و ملوّن صفت در روزِ رستاخیز به تیغ قهر و قاهری قربان شوند .

روزِ نَحرِ رستخیزِ سهمناک / مؤمنان را عید و ، گاوان را هلاک


روز هولناک محشر که روز ذبح حیوان سیرتان است . برای اهلِ ایمان عید است و برای آدمیان گاو صفت هنگامِ مرگ و هلاکت .

جملۀ مرغانِ آب آن روزِ نَحر / همچو کشتی ها روان بر رویِ بَحر


در آن روز که روزِ قربانی اسیران نَفسِ امّاره است . همۀ مرغانِ آبی ، یعنی همۀ اهلِ عرفان و ایقان مانند کشتی روی دریای متلاطم محشر به سلامت حرکت خواهند کرد .

تا که یَهلِک مَن هَلَک عن بَیِّنه / تا که یَنحُو مَن نَجا وَاستَیقَنَه


تا هر که هلاک می شود بعد از اتمام حجت باشد . و هر که نجات می یابد و به مقام یقین می رسد از روی دلیل روشن باشد . [ این بیت از قسمتی از آیه 42 سورۀ انفال اخذ شده است « … تا خداوند امر محتوم خود را به اجرا درآورد تا هر که هلاک شدنی است بعد از اتمام حجت هلاک شود و هر که سزاوار حیات است از روی حیات روشن به حیات جاودان رسد . و خداوند شنوا و داناست » مولانا با اقتباس از این آیه می گوید : هلاک اشقیا و نجات اتقیا تصادفی نیست بلکه مبتنی بر یک سلسله علل و اسباب و ادلّه و حُجَج است . ]

تا که بازان جانبِ سلطان روند / تا که زاغان سویِ گورستان روند


تا بازان بلندپرواز عرفان و ایمان به سوی حضرت شاهِ وجود پرواز کنند و زاغانِ گمراهی و ضلالت به سوی قبرستان دنیا بروند . [ در این بیت مراد از «بازان» صالحان و عارفان است و مراد از «سلطان» حضرت حق است که پادشاه جهانیان است و مراد از «زاغان» دنیاپرستان مُردارخوار و مراد از «گورستان» دنیاست . ]

کاستخوان وَاَجزاءِ سِرگین همچو نان / نُقلِ زاغان آمده ست اندر جهان


زیرا استخوان و سِرگین پاره ها در حیات دنیوی طعام گوارای زاغان است . یعنی طعام لذیذ هوی پرستان ، شهوت رانی و آزمندی در مطامع دنیوی است . [ نُقل = نوعی شیرینی است که در میانِ آن مغز بادام و مغز پسته می گذارند .]

قندِ حکمت از کجا ، زاغ از کجا ؟ / کِرمِ سِرگین از کجا ، باغ از کجا ؟


قند حکمت های الهی کجا و زاغ کجا ؟ یعنی حکمت های عرفانی در خورِ اهلِ دنیا نیست . کِرمِ مدفوع کجا و بوستان کجا ؟ یعنی اهلِ دنیا که همچون کِرم در مدفوع دنیا و شهوات می لولند شایستۀ بهره مندی از بوستان عرفان و ایقان نیستند .

نیست لایق غَزوِ نَفس و مردِ غَر / نیست لایق عُود و مُشک و کونِ خر


مجاهده با نَفسِ امّاره شایستۀ مَردنمایان نیست . چنانکه عود و مُشک برای مِقعَدِ خَر حیف است . یعنی عرفان و ایقان الهی همچون عود و مشک ، معطر و دلنواز است . آن را باید به بینی اهلان نزدیک کرد نه به ماتحتِ خَر . ( مردِ غَر = مردی که به فحشاء تن می دهد ، مردنما ) [ مولانا در اینجا گوش و هوش ابنای دنیا را به نشیمن خَر تنزّل داده است . ]

چون غزا ، ندهد زنان را هیچ دست / کی دهد آن که جِهادِ اکبر است ؟


در جایی که حکمِ جهاد بر زنان واجب نیست . چگونه ممکن است که جهاد اکبر یعنی مبارزه با نَفسِ امّاره بر آنان واجب آید ؟ [ مراد از «زن» در اینجا جنسِ مؤنث نیست . بلکه مراد هر آدم سُست عنصر است خواه مذکر باشد و خواه مؤنث . ]

جز بِنادر ، در تنِ زن رستمی / گشته باشد خُفیه همچون مریمی


کم اتفاق می افتد که در وجودِ زنان مانند حضرت مریم (ع) شجاعتی شِگرف نهفته شده باشد . [ بِنادِر = به نُدرت ، ندرتاََ / «رُستم» در مثنوی غالباََ به عنوان مظهر قدرت و شجاعت بکار رفته است . ]

آنچنان که در تنِ مردان ، زنان / خُفیه اند و ماده ماده از ضعفِ جَنان


همانطور که در وجودِ عده ای از مردان ، ترس نهفته است . اینگونه مردان به سببِ بُزدلی در شمار مادگان محسوب شوند . [ خُفیه = پنهانی / جَنان = دل ، قلب ]

آن جهان ، صورت شود آن مادگی / هر که در مردی ندید آمادگی


حال که این مقدمه را دریافتی اینک بدان که هر کس در وجودِ خود مردانگی نبیند . یعنی هر کس در این دنیا مردِ سلوک در طریق کمالات الهی و معالیِ اخلاقی نباشد . در آن جهان ، نامرد بودن او مجسم خواهد شد .

روزِ عدل و ، عدل ، دادِ در خور است / کفش ، آنِ پا ، کلاه آنِ سَر است


به این دلیل که آن روز ، یعنی روز رستاخیز ، روز دادگری و عدالت است . عدالت به هر عمل ، جزای مناسب می دهد . چنانکه مثلاََ کفش متناسب با پاست و کُلاه متناسب با سر . [ این بیت علت بیت قبل است . علت این مطلب که چرا آنان که در سلوک کمالات الهی کوتاهی می کنند باطنشان در قیامت به بدترین صورت تجسم می یابد . «داد» در این بیت به معنی عطا و دهش است نه عدالت . ]

تا به مطلب در رسد هر طالبی / تا به غربِ خود رود هر غاربی


تا هر جوینده ای به مطلوب خود برسد و هر غرئب کننده ای به غروبگاه خود رسد . [ غارب = غروب کننده ]

نیست هر مطلوب از طالب دریغ / جُفتِ تابش ، شمس و جفتِ آب ، میغ


هیچ طالبی خواسته و مطلوبش از او دریغ نشود . همچنانکه قرین خورشید ، تابش است و قرین آب ، ابر است .

هست دنیا قهرخانۀ کِردگار / قهر بین ، چون قهر کردی اختیار


دنیا مرکز ققهاریّت الهی است . هر گاه قهر و غضب را برگزیدی . منتظر باش که قهر و غضب ببینی .

استخوان و مویِ مقهوران نگر / تیغِ قهر افکنده اندر بحر و بَر


اگر تا این لحظه به قهرِ الهی گرفتار نیامده ای مغرور مشو . بلکه به آثار و سرگذشت کسانی توجه کن که به سبب اعمال قهرآمیز خود به تیغ قهر الهی گرفتار آمدند و قلع و قمع شدند و به دریا و خشکی افکنده گردیدند . [ «استخوان و مو» کنایه از آثار و سرگذشت اقوام پیشین است . شخص هوشمند و زیرک کسی است که از سرنوشت دیگران عبرت گیرد . ]

پَرّ و پایِ مُرغ بین ، بر گِردِ دام / شرحِ قهرِ حق کننده ، بی کلام


نگاه کن به پَر و پا و بالِ پرندگان که در کنار دامگاه دنیا ریخته شده است که بدون هیچ سخنی ، یعنی با زبان حال از قهر الهی حکایت می کند . [ «مرغ» در اینجا کنایه از اهلِ دنیا و «دام» کنایه از دنیا و «پَر و پا» کنایه از آثار و ابزار بلندپروازی دنیاطلبان است . ]

منظور بیت : اهلِ دنیا به منظور برچیدن دانه های مال و مُکنت و جاه و جلال دنیوی به پرواز درمی آیند غافل از آنکه اینها همه طعمۀ صیّاد است . همینکه به دام نزدیک شوند صیّادِ قهرِ الهی آنان را مذبوح سازد .

مُرد او ، بر جای خرپُشته نشاند / وآنکه کهنه گشت هم پُشته نماند


آن کسی که مفتون دنیا بود مُرد . یعنی طالب دنیا گرفتار دامِ دنیا شد و به هلاکت رسید و مقبره ای به جای او بر پا شد . و چون آن مقبره کهنه و فرسوده شود آن هم باقی نمی ماند . بلکه با خاک یکسان می شود . پس نه آن طالب دنیا بر جای می ماند و نه مقبره اش .

هر کسی را جُفت کرده عدلِ حق / پیل را با پیل و بَق را جنسِ بَق


عدلِ الهی هر کسی را قرین و همتای خود کرده است . فیل ، همتای فیل است و پَشه ، همتای پشه . [ بَق = پشه ]

مونسِ احمد به مجلس ، چاریار / مونسِ بوجهل ، عُتبه و ذُوالخِمار


چنانکه مثلاََ همدم و همنشین حضرت احمد (ص) جهار صحابی بودند و همدم و همنشین ابوجهل ، عُتبه بود و ذوالخِمار . [ چاریار = مراد خلفای راشدین است . ابوبکر ، عمر ، عثمان و علی (ع) / عُتبه = عُتبه بن ربیعه از سران مُشرکِ قریش که در جنگ بدر کشته شد / ذُالخِمار = لفظاََ به معنی کسی است که سر و صورت خود را با روسری بپوشاند . لقب سُبَیَع بن حارث بن مالک ثَقَفی از گردنکشان دورۀ جاهلیت عرب . او بعد از فتح مکه در جنگ حُنَین توسط سپاهیان محمد (ص) کشته شد ( اعلام زرکلی ، ج 3 ، ص 120 ) . همچنین لقب عَهلة بن کعب بنِ عوف عَنَسی ، معروف به اَسوَدِ عَنَسی بود . او از مسلمانان یمن بشمار می آمد . ولی در دورۀ حیاتِ پیامبر (ص) مرتد شد و سپس مدعی نبوّت گردید و خود را «رحمان الیمن» نامید ( اعلام زرکلی ، ج 5 ، ص 299 ) . به هر حال این بیت تمثیل است مطلب بیت قبل « هر کسی را جفت کرده عدل حق » ]

کعبۀ جبریل و جانها سدره ای / قبلۀ عَبدُالبُطون شد سفره ای


سِدرَة المُنتهی ، یعنی اعلا مرتبه معنوی ، قبله گاه جبرییل و ارواح پاکان است . یعنی انسان های فرشته خو و نیکوخصال عالی ترین مقصود و مطلوبشان رسیدن به بلندترین مرتبۀ معنوی و کمال اخلاقی و روحی است . امّا قبله گاهِ شکمبارگان سفرۀ طعام است . [ عَبدُالبُطون = لفظاََ به معنی بندۀ شکم هاست ولی در اینجا معادل شکمباره و شکم پَرست است / سِدرَة المُنتَهی = شرح بیت 1788 دفتر دوم ]

قبلۀ عارف بُوَد نورِ وِصال / قبلۀ عقلِ مُفَلسِف شد خیال


قبله گاه عارفان بِالله ، نورِ وصال است یعنی آنان فقط به این مطلب می اندیشند که واصل به حق شوند . امّا قبله گاه فلسفه بافان و صاحبانِ عقولِ جزئیه ، اوهام و خیالات است . [ در مثنوی «مُفَلسِف» و «فلسفی» به معنای رایج فیلسوف یا حکیم نیست . بلکه مراد اهلِ قیل و قال است . همان کسانی که به تفکر زائد می پردازند و بر محفوظاتی چند می بالند و خود را نقطۀ پرگار جهان علم و معرفت می انگارند . در نتیجه طریق معرفت عارفان با اصحاب قیل و قال فرق دارد . ]

قبلۀ زاهد بُوَد یزدانِ بَر / قبلۀ مُطمِع بُوَد هَمیانِ زَر


قبله گاهِ انسانِ وارستۀ پارسا ، خداوندِ نکوکار است و قبله گاهِ آزمند ، کیسۀ زر و سیم . [ بَر = نکوکار ، درستکار / یزدانِ بَر = خداوندِ نکوکار / مُطمِع = به طمع درآورنده ، در اینجا آزمند ]

قبلۀ معنی وَران ، صبر و درنگ / قبلۀ صورت پَرستان نقشِ سنگ


قبله گاهِ اهل معنا ، صبر و تأمل است . امّا قبله گاه قشریان صورت پرست ، نقشِ روی سنگ است . ( معنی وَران = دارندۀ معنی ، اهل معنویت ) [ قشری گری نوعی بت پرستی است . ]

قبلۀ باطن نشینان ذُوالمِنَن / قبلۀ ظاهر پرستان رویِ زن


قبله گاه اهل باطن ، خداوندِ منّان است . امّا قبله گاه ظاهرپرستان ، صورت زنان است .

همچنین بر می شُمَر تازه و کهن / ور ملولی ، رو تو کارِ خویش کن


به همین ترتیب نمونه هایی از افرادی که روحی تازه و باصفا دارند . و نیز نمونه هایی از کسانی که روحی مُرده و افسرده دارند به شمارش آور . و اگر از شمردن این قبیل افراد حوصله ات سر رفته می توانی مشغول به کار خودت شوی .

رِزقِ ما در کاسِ زرّین شد عُقار / وآن سگان را آبِ تُتماج و تَغار


رزق و روزی ما شرابی است که در جام طلایی ریخته شده . یعنی رزقِ مطلوب اهلِ معنا شراب عشق و معرفت الهی است که در جامِ گرانبهای وجودشان ریخته اند . امّا سگ صفتان را همان طعام بی مقدار نفسانی که در تَغارِ وجودشان ریخته اند بس است . [ کاس = جام ، جامِ لبریز / عُقار = شراب ، در اینجا مراد شراب عشق و معرفت است / تُتماج = نوعی آش ، در اینجا به معنی مطلق غذا ]

لایقِ آنکه بدو خُو داده ایم / در خورِ آن ، رزق بفرستاده ایم


ما (حضرت حق) مطابق با خُوی و خصلت هر کس بدو طعام می دهیم .

خویِ آن را عاشقِ نان کرده ایم / خویِ این را مستِ جانان کرده ایم


به یکی چنین خصلتی داده ایم که شیفتۀ نان باشد . و به یکی دیگر خصلتی داده ایم که عاشق حضرت حق باشد .

چون به خُویِ خود خوشیّ و خُرّمی / پس چه از درخوردِ خُویت می رمی ؟


حال که از خویِ و خصلت خود شادمانی ، پس چرا از آنچه که سزاوار خوی و خصلت توست تنفّر نشان می دهی ؟ یعنی اگر از جزای اعمال و صفاتت منزجری پس باید از صفات ناپسند خود نیز نفرت نشان دهی . در حالیکه تو شیفتۀ صفات خود هستی و فقط از جزای آن می رمی .

مادگی خوش آمدت ، چادر بگیر / رستمی خوش آمدت ، خنجر بگیر


اگر واقعاََ از زن بودن خُرسندی چادر سر کن . و اگر از دلاوری خوشت می آید . خنجر به دست گیر .

این سخن پایان ندارد ، و آن فقیر / گشته است از زخمِ درویشی عَقیر


البته اینگونه نکات تمام شدنی نیست . و آن فقیر از آسیب تنگدستی ، نومید و دلخسته و سرگشته شده بود . ( عَقیر = ناامید ، مجروح ، سرگشته ) [ در اینجا مولانا به ادامه حکایت بازمی گردد . ]

شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه فقیر مفلسی که از خدا رزقِ بی سعی درخواست می کرد

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟